به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

نیست پروای بهارم، من و کنج قفسی

که برآرم به فراغت ز ته دل نفسی

سطحیان غور معانی نتوانند نمود

رزق موج است ز دریای گهر خار و خسی

دل افسرده نگردد به نصیحت بیدار

راه خوابیده نخیزد به صدای جرسی

زود هموار ز جمعیت منزل گردد

هست در راه اگر قافله را پیش و پسی

شد دل روشن ما از سخن پوچ سیاه

چه کند آینه در دست پریشان نفسی؟

گوشه گیری که بود شاد به صیادی خلق

عنکبوتی است که نازد به شکار مگسی

دور گردان تو دارند مرا داغ و کباب

من چه می کردم اگر ره به تو می برد کسی

هست در دست قضا بست و گشاد در عیش

گره از جبهه به ناخن نگشوده است کسی

بیکسان راست خدا حافظ از آفات زمان

دزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسی

صائب از خواهش بیجا دل من گشت سیاه

وقت آن خوش که ندارد ز جهان ملتمسی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

بوسه از کنج لب یار نخورده است کسی

ره به گنجینه اسرار نبرده است کسی

من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟

اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسی

لب نهادم به لب یار و سپردم جان را

تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی

ریزش اشک مرا نیست محرک در کار

دامن ابر بهاران نفشرده است کسی

آب آیینه ز عکس رخ من نیلی شد

اینقدر سیلی ایام نخورده است کسی

غیر از آن کس که سر خود به گریبان برده است

گوی توفیق ازین عرصه نبرده است کسی

داغ پنهان مرا کیست شمارد صائب؟

در دل سنگ شرر را نشمرده است کسی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

در سر مرده دلان شور ندیده است کسی

نفس گرم ز کافور ندیده است کسی

سبزه شوره زمین نیست به جز موج سراب

حاصل از عالم پرشور ندیده است کسی

خاک زیر قدم نرم روان آسوده است

گرد از قافله مور ندیده است کسی

از عرق چهره گلرنگ تو بیهوشم ساخت

می ممزوج به این زور ندیده است کسی

هر که چون آب خورد باده، نگردد سرخوش

مستی از نرگس مخمور ندیده است کسی

کیست گیرد خبر از قافله گرمروان؟

که به جز آتشی از دور ندیده است کسی

شادی از پیر کهنسال نمی باید جست

خنده هرگز ز لب گور ندیده است کسی

نقشبندان خیالند نظربازانش

ورنه آن چهره مستور ندیده است کسی

شد ز خط چهره گلرنگ تو افروخته تر

ماه در ابر به این نور ندیده است کسی

سرو بالای ترا جوش بهارست مدام

برگریز از شجر طور ندیده است کسی

نیست این غمکده بی سیل حوادث صائب

زیر گردون دل معمور ندیده است کسی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

تا کی از خواب گران پرده دولت سازی؟

چشمه خضر نهان در دل ظلمت سازی

خلوت گور ترا جنت دربسته شود

گر درین نشائه به تنهایی و عزلت سازی

صد در فیض به روی تو گشایند از غیب

سینه را گر سپر سنگ ملامت سازی

می شود خاک شکرزار تو بی دیده شور

گر تو چون مور به اکسیر قناعت سازی

مشت خونی که بود حق سرشک سحری

چند گلگونه رخسار خجالت سازی؟

رشته ای را که توان ساخت کمند وحدت

حیف باشد که تو شیرازه صحبت سازی

در قیامت گل بی خار تو خواهد گردید

پشت دستی که تو زخمی ز ندامت سازی

تو که از دیدن گل می روی از خود صائب

به ازان نیست که از دور به نکهت سازی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

چه بر این آتش هستی چو دخان می لرزی؟

چون شرر بر سر این خرده جان می لرزی؟

دانه قابل نه مزرع سبز فلکی

نیستی برگ، چه از باد خزان می لرزی؟

آفتاب از تو و چرخ تو فراغت دارد

تو چه ای ذره ناچیز به جان می لرزی؟

سود جان بر سر هم ریخته در عالم عشق

تو بر این عالم پر سود و زیان می لرزی

کرده ای خضر ره خود خرد ناقص را

چون عصا در کف بیمار ازان می لرزی

عالمی محو تجلی و تو از بیجگری

در پس پرده هستی چو زنان می لرزی

کیلی از خرمن حسن تو بود ماه تمام

بر سر دانه چه ای مور میان می لرزی؟

زخم شمشیر زبان صیقل ارباب دل است

تو چرا این همه از زخم زبان می لرزی؟

بی قراران تو از برگ خزان بیشترند

چه به یک فاخته، ای سرو روان می لرزی؟

چون پر کاه، وصال تو و هجر تو یکی است

واصل کاهربایی و همان می لرزی

بخیه بر دیده ظاهرزن و آسوده نشین

چند چون حلقه ز چشم نگران می لرزی

ناوک راست روی، چشم هدف در ره توست

چه بر این قامت خشک چو کمان می لرزی؟

در زمستان فنا حال تو چون خواهد بود؟

که ز سرمای گل ای سرو روان می لرزی

در کف دست سلیمانی و از بی خبری

چون دل مور به هر ریزه نان می لرزی

لرزش جان تو ای بحر نه از طوفان است

گوهری در صدفت هست ازان می لرزی

جسم آن رتبه ندارد که بر او لرزد جان

هست در جان تو جانی که بر آن می لرزی

صائب اندیشه روزی ز دل خود بردار

بر سر خوان سلیمان چه به نان می لرزی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

هر کس از اهل نظر را به بیانی داری

چشم بد دور که خوش تیغ زبانی داری

روی چون آینه را در بغل خط مگذار

تو که چون شرم و حیا آینه دانی داری

چه ضرورست به شمشیر تغافل کشتن؟

تو که چون ابروی پیوسته کمانی داری

چشم شوخ تو به انصاف نمی پردازد

ورنه در هر نظری ملک جهانی داری

تلخکامی ز تو هرگز به نوایی نرسید

تو هم ای غنچه دلت خوش که دهانی داری

ای گل شوخ که مغرور بهاران شده ای

خبرت نیست که در پی چه خزانی داری

خدمت پیر خرابات ز توفیقات است

از جوانمردی اگر نام و نشانی داری

غم این وادی پرخار چرا باید خورد؟

تو که چون بی خبری تخت روانی داری؟

در شبستان تو سی شب مه عیدست مقیم

اگر از خوان قناعت لب نانی داری

می شود عاقبت کار چراغت روشن

در حریم دل اگر سوز نهانی داری

پای در دامن تسلیم (و) رضا محکم کن

مرو از راه که در دست عنانی داری

بر زبان حرف نسنجیده میاور صائب

اگر از مردم سنجیده نشانی داری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

کوش تا دل به تماشای جهان نگذاری

داغ افسوس بر آیینه جان نگذاری

چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست

پای مستانه به صحرای جهان نگذاری

نفس تند، عنان دادن عمرست از دست

با خبر باش که از دست عنان نگذاری

چشم بستن ز تماشای دو عالم سهل است

سعی کن سعی که دل را نگران نگذاری

دشمن خانگی از خصم برونی بترست

اختیار سر خود را به زبان نگذاری

نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ

که سبکباری خود را به خزان نگذاری

زاد راه سفر دور توکل این است

که در انبان خود اندیشه نان نگذاری

به دو صد چشم، نشان راه ترا می پاید

تیر تا راست نباشد به کمان نگذاری

عزلتی کز تو بود نام چو عنقا سهل است

جهد کن جهد که از نام نشان نگذاری

تا در خانه بی منت دوزخ بازست

دست رغبت به در باغ جنان نگذاری

عمر چون قافله ریگ روان درگذرست

تا بنا بر سر این ریگ روان نگذاری

قطره را بحر کرم گوهر شهوار کند

نم خون در مژه اشک فشان نگذاری

حسن کردار ز هر عضو زبانی دارد

تا توان کرد نصیحت به زبان نگذاری

نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار

تا سر خویش به بالین سنان نگذاری

ما به امید عطای تو چنین بیکاریم

کار ما را به امید دگران نگذاری

نیستی مرد گرانباری غفلت صائب

سر خود در سر این بار گران نگذاری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

بیخبر شو ز جهان گر خبری می گیری

چون گل از پوست برآ گر ثمری می گیری

می شود خواب گران شهپر پرواز ترا

اگر از صدق طلب راهبری می گیری

چون به سر منزل مقصود رسی، کز غفلت

خبر خانه خود از دگری می گیری

از حیاتم نفس پا به رکابی مانده است

از من ای آینه رو گر خبری می گیری

در دل خویش گره ساز نفس را صائب

اگر از سینه دریا گهری می گیری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

اگر از موج خطر چشم به ساحل داری

در دل بحر همان آینه در گل داری

از دل تنگ کنی شکوه، نمی دانی حیف

که گشاد دو جهان در گره دل داری

گر شوی آه، نفس راست نخواهی کردن

گر بدانی چه قدر راه به منزل داری

چون توانی سبک این بادیه را طی کردن؟

تو که از نقش قدم پا به سلاسل داری

نسبت حسن چو خورشید به ذرات یکی است

تو ز کوته نظری چشم به محمل داری

باد پروانه کجا گرد دلت می گردد؟

تو که چون شمع دو صد کشته به محفل داری

آب از دیده آیینه روان می گردد

گر به رخسار خود آیینه مقابل داری

می توان یافتن از تلخی گفتار ترا

که ز خط زیر نگین زهر هلاهل داری

پرده شرم تو غمازتر از فانوس است

می توان یافت ز سیما که چه در دل داری

از نظربازی این لاله عذاران صائب

چه به غیر از جگر سوخته حاصل داری؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

پرده بردار ز رخسار که دیدن داری

سربرآور ز گریبان که دمیدن داری

منت خشک چرا می کشی از آب حیات؟

تو که قدرت به لب خویش مکیدن داری

چشم بد دور ز مژگان شکار اندازت

که بر آهوی حرم حق تپیدن داری

می چکد گر چه طراوت ز تو چون سروبهشت

قامتی تشنه آغوش کشیدن داری

فکر تسخیر تو چون در دل عاشق گذرد؟

که در آیینه ز خود فکر رمیدن داری

می کنم رحم به دلسوختگان ای لب یار

گر بدانی که چه مقدار مکیدن داری

صائب این پنبه آسودگی از گوش برآر

اگر از ما هوس ناله شنیدن داری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4640237
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث