به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

اگر از موج خطر چشم به ساحل داری

در دل بحر همان آینه در گل داری

از دل تنگ کنی شکوه، نمی دانی حیف

که گشاد دو جهان در گره دل داری

گر شوی آه، نفس راست نخواهی کردن

گر بدانی چه قدر راه به منزل داری

چون توانی سبک این بادیه را طی کردن؟

تو که از نقش قدم پا به سلاسل داری

نسبت حسن چو خورشید به ذرات یکی است

تو ز کوته نظری چشم به محمل داری

باد پروانه کجا گرد دلت می گردد؟

تو که چون شمع دو صد کشته به محفل داری

آب از دیده آیینه روان می گردد

گر به رخسار خود آیینه مقابل داری

می توان یافتن از تلخی گفتار ترا

که ز خط زیر نگین زهر هلاهل داری

پرده شرم تو غمازتر از فانوس است

می توان یافت ز سیما که چه در دل داری

از نظربازی این لاله عذاران صائب

چه به غیر از جگر سوخته حاصل داری؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

پرده بردار ز رخسار که دیدن داری

سربرآور ز گریبان که دمیدن داری

منت خشک چرا می کشی از آب حیات؟

تو که قدرت به لب خویش مکیدن داری

چشم بد دور ز مژگان شکار اندازت

که بر آهوی حرم حق تپیدن داری

می چکد گر چه طراوت ز تو چون سروبهشت

قامتی تشنه آغوش کشیدن داری

فکر تسخیر تو چون در دل عاشق گذرد؟

که در آیینه ز خود فکر رمیدن داری

می کنم رحم به دلسوختگان ای لب یار

گر بدانی که چه مقدار مکیدن داری

صائب این پنبه آسودگی از گوش برآر

اگر از ما هوس ناله شنیدن داری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

رخصت بوسه اگر از لب جامی داری

تلخ منشین که عجب عیش مدامی داری

سرفرازان جهان جمله سجود تو کنند

در حریم دل اگر راه سلامی داری

اگر از داغ جنون یافته ای مهر قبول

چشم بد دور که خوش ماه تمامی داری

گوشه ای گر به کف آورده ای از ملک رضا

باش آسوده که شایسته مقامی داری

ای عقیق از من لب تشنه فراموش مکن

که درین دایره امروز تو نامی داری

سرو از دایره حکم تو بیرون نرود

تا تو چون فاختگان حلقه دامی داری

بسته ای در گره از ساده دلی دوزخ را

در سر خود اگر اندیشه خامی داری

چون گره شد به گلو لقمه غم باده طلب

به حلالی خور اگر آب حرامی داری

ای صبا چشم من از آمدنت روشن شد

مگر از یوسف گم کرده پیامی داری؟

برخوری زان لب میگون که چو صهبای صبوح

در رگ و ریشه جان طرفه خرامی داری

صائب این آن غزل حافظ مشکین نفس است

بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

 

نیست چون صبح ترا جز نفس معدودی

چه کنی چون دل شب تیره اش از هر دودی؟

نیست سرمایه عمر تو به جز یک دو سه دم

چه کنی صرف به دودی که ندارد سودی؟

دود اگر زلف ایازست ببر پیوندش

حیف باشد که به زنجیر بود محمودی

چون سیاووش گذشتند ز آتش مردان

ما به همت نتوانیم گذشت از دودی

عیش خود تلخ مکن صائب ازین دود کثیف

گر به آتش نگذاری به تکلف عودی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

 

عیب صاحب هنران چند به بازار آری؟

چند ازان گلبن پر گل کف پر خار آری؟

هیچ کس گل نزند بر تو درین سبز چمن

گل اگر در قفس مرغ گرفتار آری

از کجان گر گذری راست درین عبرتگاه

سالم انگشت برون از دهن مار آری

ضامنم من که غباری به دلت ننشیند

اگر از خلق جهان روی به دیوار آری

در دیاری که خزف را ز گهر نشناسند

گوهر خود چه ضرورست به بازار آری؟

دیده ظاهر اگر پر خس و خاشاک کنی

از خس و خار به دامن گل بی خار آری

به ازان است که صد نخل برومند کنی

سر منصور مرا گر به سر دار آری

چون حبابند سراپای نظر جوهریان

تا چه گوهر تو ازین قلزم زخار آری

حرف افسرده دلان باعث آشوب دل است

خبر مرگ چه لازم که به بیمار آری؟

می توانی به سراپرده خورشید رسید

همچو شبنم به چمن گر دل بیدار آری

چند چون سکه زر در نظر صیرفیان

پشت بر زر کنی و روی به بازار آری؟

روی چون آینه پنهان مکن از طوطی ما

تو که صاحب سخنان را به سرکار آری

رحم کن بر دل بی طاقت ما ای قاصد

ناامیدی خبری نیست که یکبار آری

روشن است از دهن زخم چه گل خواهد کرد

چه ضرورست مرا بر سر گفتار آری؟

اگر از پاس نفس رشته سرانجام دهی

صائب از بحر برون گوهر شهوار آری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

چه ثمر می دهد آن دل که نه آبش کردی؟

به کجا می رسد آن پا که به خوابش کردی؟

نگهی را که کمند گهر عبرت بود

تو ز کوته نظری خرج کتابش کردی

خار پیراهن آرام بود عارف را

مژه ای را که تو شیرازه خوابش کردی

دیده ای را که ازو خوشه گوهر می ریخت

آنقدر گریه نکردی که سرابش کردی

دل که قندیل حرم بود ز روشن گوهری

در خرابات مغان جام شرابش کردی

سر آزاده که از مغز خرد بود سمین

تو ز غفلت ز هوا پر چو حبابش کردی

دل بیدار که شمع سر بالین تو بود

تو ز افسانه چو اطفال به خوابش کردی

می تلخی که گوارایی ازو می زد موج

تو ز ابروی ترش پا به رکابش کردی

نفس را کردی از اندیشه فردا فارغ

خود حسابانه گر امروز حسابش کردی

هر که چون کوزه لب بسته لب از خواهش بست

در خرابات مغان پر می نابش کردی

دل هر کس که به شوق تو برید از دو جهان

بستر از آتش سوزان چو کبابش کردی

بود آیینه صد شاهد غیبی صائب

دیده ای را که سراپرده خوابش کردی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

نی خود را بشکن گر شکری می طلبی

برگ از خود بفشان گر ثمری می طلبی

خبری نیست که در بیخبری نتوان یافت

بیخبر شو ز جهان گر خبری می طلبی

از خودی تا اثری هست، دعا بی اثرست

بی اثر شو، ز دعا گر اثری می طلبی

پا به دامن کش و از هر دو جهان چشم بپوش

گر ازین خانه تاریک دری می طلبی

صبر چون غنچه به خاموشی و دلتنگی کن

گر گشایش ز نسیم سحری می طلبی

دهن خود چو صدف پاک درین دریا کن

اگر از ابر بهاران گهری می طلبی

خضر توفیق پی گمشدگان می گردد

خویش را گم کن اگر راهبری می طلبی

داد از پرتو خود بال به شبنم خورشید

پا به دامن کش اگر بال و پری می طلبی

صدف آبله باشد کف افسوس ترا

تا تو گم کرده خود از دگری می طلبی

چون شرر دیده روشن ز جهان کن تحصیل

اگر از سوخته جانان اثری می طلبی

خضر چون سبزه زند موج درین دامن دشت

پای در ره نه اگر همسفری می طلبی

آب خود صاف کن از پرده گلها صائب

گر ز خورشید چو شبنم نظری می طلبی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

می گزد راحتم ای خار مغیلان مددی

پایم از دست شد ای خضر بیابان مددی

تا به کی خواب گران پنبه نهد در گوشم؟

ای نوای جرس سلسله جنبان مددی

دانه ام خال رخ خاک شد از سوختگی

چه گره گشته ای ای ابر بهاران مددی

چند حنظل ز پر خویش خورد طوطی من؟

ای به شیرین سخنی چون شکرستان مددی

گل خمیازه به صد رنگ برآمد ز خمار

چه فرو رفته ای ای ساقی دوران مددی

دیگر از بهر چه روزست هواداری تو

دل من تنگ شد ای چاک گریبان مددی

چشم داغم به ته پنبه ز غم گشت سفید

نه ز الماس شد و نه ز نمکدان مددی

زردرویی نتوان در صف محشر بردن

خون من بر سر جوش است شهیدان مددی

زخم ناسور مرا مرهم مشک است علاج

به سر خود، بکن ای زلف پریشان مددی!

چند پایم به ته سنگ نهد خواب گران؟

سوختم سوختم ای خار مغیلان مددی

چند بی سرمه مشکین سوادت باشم؟

می پرد چشم من ای خاک صفاهان مددی

خارخار وطنم نعل در آتش دارد

چشم دارم که کند شام غریبان مددی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای

از دل من چه بجا مانده که باز آمده ای

از عرق زلف تو چون رشته گوهر شده است

همه جا گرچه به تمکین و به ناز آمده ای

در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ

چشم بد دور که بسیار بساز آمده ای

بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم

که عجب تنگ در آغوش نیاز آمده ای

می بده، می بستان، دست بزن، پای بکوب

به خرابات نه از بهر نماز آمده ای

آنقدر باش که من از سر جان برخیزم

چون به غمخانه ام ای بنده نواز آمده ای

بر دل سوخته ام رحم کن ای ماه تمام

که درین بوته مکرر به گداز آمده ای

دل محراب ز قندیل فرو ریخته است

تا تو ای دشمن ایمان به نماز آمده ای

چون نفس سوختگان می رسی ای باد صبا

می توان یافت کزان زلف دراز آمده ای

چون نگردد دل صائب ز تماشای توآب؟

که به رخساره آیینه گداز آمده ای

نیست ممکن که مصور شود آن حسن لطیف

صائب از دل چه عبث آینه ساز آمده ای؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

ای که از بی بصران راه خدا می طلبی

چشم بگشای که از کور عصا می طلبی

ای که داری طمع وقت خوش از عالم خاک

نور از ظلمت و از درد صفا می طلبی

ای که داری طمع مهر و وفا از خوبان

پاکبازی ز حریفان دعا می طلبی

کردی انفاس گرامی همه در باطل صرف

همچنان زندگی از حق به دعا می طلبی

به تو نااهل ز الوان نعم بی خواهش

چه ندادند که دیگر ز خدا می طلبی؟

آسمان است ترا ضامن روزی، وز حرص

رزق خود را تو ز هر در چو گدا می طلبی

از دل زنده توان هستی جاویدان یافت

در سیاهی تو همان آب بقا می طلبی

هست درمان تو با درد مدارا کردن

درد خود را ز طبیبان تو دوا می طلبی

نرسد دولت دیدار به روشن گهران

تو به این دیده آلوده لقا می طلبی

نیست چون ریگ روان نرم روان را آواز

تو ازین قافله آواز درا می طلبی

نتوان راه به حق برد ز صحراگردی

پا به دامن کش اگر راه خدا می طلبی

پاک کن روزنه دیده خود را ز غبار

اگر از چشمه خورشید ضیا می طلبی

استخوانی به دو صد خون جگر می یابد

چه سعادت ز پر و بال هما می طلبی؟

نفس گرم کند غنچه دل را خندان

تو گشایش ز دم سرد صبا می طلبی

چون نبندند به روی تو در فیض، که تو

همه چیز از همه کس در همه جا می طلبی

با دل پر هوس از آه اثر داری چشم

پای بوس هدف از تیر خطا می طلبی

کرده اند از در خود دور چو سگ از مسجد

دولتی را که ز مردان خدا می طلبی

کعبه رعناتر ازان است که محجوب شود

تو ز کوته نظری قبله نما می طلبی

چون ز دیوان رساننده روزی صائب

می رسد رزق تو بی خواست، چرا می طلبی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:15 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4640242
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث