به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دست اگر در کمر راهبر دل زده ای

بی تردد به میان دامن منزل زده ای

دامن خضر رها کن که دلیل تو بس است

پشت پایی که بر این عالم باطل زده ای

می شود شهپر توفیق، اگر برداری

دست عجزی که به دامان وسایل زده ای

باز کن از سر خود زود تن آسانی را

که عجب قفل گرانی به در دل زده ای

گوهری نیست اگر رشته امید ترا

گنه توست که چون موج به ساحل زده ای

چون به عیب و هنر خویش توانی پرداخت؟

تو که از جهل در آینه را گل زده ای

از تمنا گرهی رشته عمر تو نداشت

تو بر این رشته دو صد عقده مشکل زده ای

چون نداری دل آگاه، در اول قدمی

بوسه هر چند به پیشانی منزل زده ای

پاس دم دار که شمشیر دودم خواهد شد

در دم حشر دمی چند که غافل زده ای

در قیامت سپر آتش دوزخ گردد

از درم مهری اگر بر لب سایل زده ای

چاک در پرده ناموس تو خواهد انداخت

خنده ای چند که بر مردم کامل زده ای

زان به چشم تو صدف جلوه گوهر دارد

که سراپرده چو کف بر سر ساحل زده ای

نیست ممکن که ترا آب نسازد صائب

آتشی کز نفس گرم به محفل زده ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

طعمه مور شوی گر چه سلیمان شده ای

زال می گردی اگر رستم دستان شده ای

ای که چون موج به بازوی شنا می نازی

عنقریب است که بازیچه طوفان شده ای

عالم خاک به جز صورت دیواری نیست

چه درین صورت دیوار تو حیران شده ای؟

دست در دامن دریای کرم زن، ورنه

تشنه می میری اگر چشمه حیوان شده ای

می کند هستی فانی ترا باقی، مرگ

تو چه از دولت جاوید گریزان شده ای؟

چرخ نه جامه فانوس مهیا کرده است

بهر شمع تو، تو از بهر چه گریان شده ای؟

مصر عزت به تمنای تو نیلی پوش است

چه بدآموز به این گوشه زندان شده ای؟

چرخ و انجم به دو صد چشم ترا می جوید

در زوایای زمین بهر چه پنهان شده ای؟

آسیای فلک از بهر تو سرگردان است

تو ز اندیشه روزی چه پریشان شده ای؟

شکوه از درد نمودن گل بی دردیهاست

شکر کن شکر که شایسته درمان شده ای

بود سی پاره اجزای تو هر یک جایی

این چنین جمع به سعی که چو قرآن شده ای؟

کمر و تاج به هر بی سروپایی ندهند

به چه خدمت تو سزاوار دل و جان شده ای؟

دامن دولت خورشید چو شبنم به کف آر

چه مقید به تماشای گلستان شده ای؟

چون به میزان قیامت همه را می سنجند

بهر سنجیدن مردم تو چه میزان شده ای؟

بیخودی جامه فتح است درین خارستان

تو درین خانه زنبور چه عریان شده ای؟

پیش عفو و کرم و رحمت یزدان صائب

کم گناهی است که از جرم پشیمان شده ای؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای

چشم بد دور که سرفتنه دوران شده ای؟

هر چه در خاطر عاشق گذرد می دانی

خوش ادایاب و ادافهم و ادادان شده ای

تو که هرگز سخن اهل سخن نشنیدی

چون سخنساز و سخن فهم و سخندان شده ای؟

تو که از خانه ره کوچه نمی دانستی

چون چنین راهزن و رهبر و ره دان شده ای

تو که از شرم در آیینه ندیدی هرگز

به اشارات که این طور شفادان شده ای؟

تا پریروز شکرخند نمی دانستی

این زمان صاحب چندین شکرستان شده ای

بر نهال تو صبا دوش به جان می لرزید

این زمان بارور از میوه الوان شده ای

پیش ازین بود نگاه تو به یک دل محتاج

این زمان دلزده زین جنس فراوان شده ای

بود آواز تو چون خنده گل پرده نشین

چه ز عشاق شنیدی که نواخوان شده ای؟

یوسف از قافله حسن تو غارت زده ای است

به دعای که چنین صاحب سامان شده ای؟

جای قد، سرو خجالت کشد از روی بهار

تا تو چون آب درین باغ خرامان شده ای

دل و جان خواه ز عشاق که با آن رخ و زلف

لایق صد دل و شایسته صد جان شده ای

می توان مرد برای تو به امید حیات

که ز خط خضر و ز لب عیسی دوران شده ای

از ادای سخن و از نگه عذرآمیز

می توان یافت که از جور پشیمان شده ای

چون فدای تو نسازد دل و دین را صائب؟

که همان طور که می خواست بدانسان شده ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

اگر چون نرگس نادیده بر کف جام زر داری

همان بر خرده گل از تهی چشمی نظر داری

ترا چون سبزه زیر سنگ دارد کاهلی، ورنه

به آهی می توانی چرخ را از جای برداری

چرا ای موج چون آب گهر یک جا گره گشتی؟

که در هر جنبشی دام تماشای دگر داری

توانی دست در آغوش کردن تنگ با دریا

اگر دست از عنان اختیار خویش برداری

تو کز حیرت چو قمری حلقه بیرون در گشتی

چه حاصل زین که یار خویش را در زیر پر داری؟

ترا چون باده در زندان گل، افسردگی دارد

به جوشی می توانی زین سر خم خشت برداری

مشو در هم رخت گر شد کبود از سیلی اخوان

که بی این نیل از چشم خریداران خطر داری

چه می لرزی چو کشتی بر سر یک بادبان دایم؟

چو خود را بشکنی صد شهپر از موج خطر داری

چه حاصل زین که می از ساغر خورشید می نوشی

همان بر چهره این داغ کلف را چون قمر داری

مشو مغرور گفتار شکرریز خود ای طوطی

که این شیرینی از حسن گلوسوز شکر داری

ترا با یک نظر چون سیر بیند دیده عاشق؟

که در هر پرده ای چون برگ گل روی دگر داری

ازان بارست بر دل جلوه ات ای سرو بی حاصل

که با چندین گره دست از رعونت بر کمر داری

تواند قطره اشکی بهم پیچید دوزخ را

چه می اندیشی از آتش چو با خود چشم تر داری

ندارد حاصلی جز داغ، گلزار جهان صائب

غنیمت دان اگر چون لاله داغی بر جگر داری

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

روی دل با همه کس در همه جا داشته ای

در ته پرده نیرنگ چها داشته ای

تو که باور نکنی سوز من سوخته را

دست بر آتشم از دور چرا داشته ای؟

از دل خسته ما نیست غباری بر جا

دل ما خوش که خبر از دل ما داشته ای

روی نرم تو نقاب دل سنگین بوده است

چه زره ها که نهان زیر قبا داشته ای

دامن پاک من و پرده شرم است یکی

به چه تقصیر ز خود دور مرا داشته ای؟

نیست در رشته شب اختر تابان چندان

که تو دل در خم آن زلف دوتا داشته ای

مانع گردش افلاک توانی گردید

به همان گوشه چشمی که مرا داشته ای

سخن آبله پیشت گرهی بر بادست

تو که در راه طلب پا به حنا داشته ای

چارپهلو شکم نه فلک از سفره توست

پیش پرورده خود دست چرا داشته ای؟

خجل از روی سلیمان زمان خواهی شد

بر دل موری اگر ظلم روا داشته ای

تو که سیراب کنی ریگ روان را به خرام

صائب سوخته را تشنه چرا داشته ای؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

تا رخ از باده گلرنگ برافروخته ای

جگر لاله عذاران چمن سوخته ای

نیست صیدی که دلش زخمی مژگان تو نیست

گرچه از شرم و حیا باز نظر دوخته ای

می توانی به نگاهی دو جهان را دل داد

اینقدر دل که تو بر روی هم اندوخته ای

مژه در دیده نظارگیان خواهد سوخت

این چراغی که تو از چهره برافروخته ای

سوزنی نیست که در خرقه ما نشکسته است

چه نظر بر دل صد پاره ما دوخته ای؟

می شود کار دو عالم چو به یک شیوه تمام

اینقدر شیوه تو از بهر چه آموخته ای؟

من کجا هجر کجا، ای فلک بی انصاف

به همین داغ بسوزی که مرا سوخته ای!

می دهد بوی دل سوخته صائب سخنت

می توان یافت درین کار نفس سوخته ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

ندارم یاد خود را فارغ از عشق بلاجویی

چو داغ لاله دایم در نظر دارم پریرویی

به برگ سبز چون خضر از ریاض جان شدی قانع

به خون رنگین چو شاخ گل نگردی دست و بازویی

ازان در جیب گل بسیار بیدردانه می ریزی

که هرگز از چمن پیرا ندیدی چین ابرویی

مرا چون مهر خاموشی به هم پیچیده حیرانی

عجب دارم برآید در قیامت هم ز من هویی

تسلی می کند خود را به حرف و صوت از لیلی

چو مجنون هر که دارد در نظر چشم سخنگویی

همان حسن انجمن آراست در هر جا که می بینم

که دارد در نظر زاهد هم از گل طاق ابرویی

به حسن شاهدان معنی از صورت قناعت کن

که در ملک سلیمان نیست زین بهتر پریرویی

ز صحبت های عالم بی نیازم با دل روشن

به دست آورده ام چون سرو ازین گلشن لب جویی

دلی دارم ز لوح سینه اطفال روشنتر

ندارد چون چراغ آیینه من پشتی و رویی

اگر روی زمین یک چهره آتش فشان گردد

ز خامی عود ما را برنمی آرد سر مویی

مروت نیست از پروانه ما یاد ناوردن

در آن محفل که باشد هر سپندی آتشین رویی

وصال تازه رویان زنگ از دل می برد صائب

خوشا قمری که در آغوش دارد قد دلجویی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

چهره را صیقلی از آتش می ساخته ای

خبر از خویش نداری که چه پرداخته ای

ای بسا خانه تقوی که رسیده است به آب

تا ز منزل عرق آلود برون تاخته ای

در سر کوی تو چندان که نظر کار کند

دل و دین است که بر یکدگر انداخته ای

مگر از آب کنی آینه دیگر، ورنه

هیچ آیینه نمانده است که نگداخته ای

چون ز حال دل صاحب نظرانی غافل؟

تو که در آینه با خویش نظر باخته ای

تو که از ناز به عشاق نمی پردازی

صد هزار آینه هر سوی چه پرداخته ای؟

نیست یک سرو درین باغ به رعنایی تو

بس که گردن به تماشای خود افراخته ای

آتشی را که ازان طور به زنهار آید

در دل صائب خونین جگر انداخته ای

برخوری چون رهی از ساغر معنی صائب

که درین تازه غزل، شیشه تهی ساخته ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

تا ز رخسار چو مه پرده برانداخته ای

سوز خورشید به جان قمر انداخته ای

در سراپای تو کم بود بلای دل و دین؟

که ز خط طرح بلای دگر انداخته ای

دولت حسن تو وقت است شود پا به رکاب

کار ما را چه به وقت دگر انداخته ای؟

تو که در خانه ز شوخی ننشینی هرگز

رخت ما را چه ز منزل بدر انداخته ای؟

تلخکامان تو از مور فزونند، چرا

مور خط را به طلسم شکر انداخته ای؟

گرچه در باغ تو گل بر سر هم می ریزد

خار در دیده اهل نظر انداخته ای

نیست در باغ نهالی به برومندی تو

سایه را آخر و اول ثمر انداخته ای

شکوه از تلخی دریای مکافات مکن

تو که چون سیل دو صد خانه برانداخته ای

دل شب مجلس اغیار برافروخته ای

کار صائب به دعای سحر انداخته ای

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

مرا افکنده رخسار عرقناکش به دریایی

که دارد هر حبابش در گره طوفان خودرایی

نمی شد اینقدر بیماری جانکاه من سنگین

ز درد من اگر آن سنگدل می داشت پروایی

گریبان چاک می گردید در دامان این صحرا

اگر می داشت لیلی همچو من مجنون شیدایی

ز فکر سنگ می کردم سبک دامان طفلان را

اگر می بود چون مجنون مرا دامان صحرایی

به چشم این راه را چون مهر تابان قطع می کردم

اگر از گوشه ابروی او می بود ایمایی

ز وحشت خانه زنبور می شد خلوت مجنون

اگر می داشت آهو همچو لیلی چشم گویایی

به اندک فرصتی گردد حدیثش نقل مجلس ها

چو طوطی هر که دارد در نظر آیینه سیمایی

مرا آن روز خاطر جمع گردد از پریشانی

که سودا افکند هر ذره خاکم را به صحرایی

به تردستی ز خارا نقش شیرین محو می کردم

اگر در چاشنی می داشت کارم کارفرمایی

ز هر خاری گل بی خار در جیب و بغل ریزد

چو شبنم هر که دارد در گلستان چشم بینایی

چه خونها می تواند کرد در دل گلعذاران را

نواسنجی که دارد در قفس دام تماشایی

مپرس از زاهد کوتاه بین اسرار عرفان را

چه داند قعر دریا را حباب بادپیمایی؟

نخوردم بر دل خاری، نگشتم بار بر سنگی

ندارد یاد صحرای جنون چون من سبکپایی

به این آزادگی چون سرو بارم بر دل گردون

چه می کردم اگر می داشتم در دل تمنایی

ترا گر هست در دل آرزویی خون خود می خور

که جز ترک تمنا نیست صائب را تمنایی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4640235
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث