به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ز خوبان قامت جانان علم باشد به یکتایی

الف را هیچ حرفی برنمی آرد ز رعنایی

نمی گردد حجاب بحر وحدت موجه کثرت

نمی آرد برون سی پاره مصحف را ز یکتایی

حجاب نور وحدت عالم اسباب می گردد

شود محجوب اگر در پرده های چشم بینایی

مکن از چشم بد اندیشه کز شرم عذار تو

نمی بیند به غیر از پشت پای خود تماشایی

که را می گشت در خاطر کز آن آرام بخش جان

مرا بازیچه صرصر شود کوه شکیبایی؟

غزالان را ز وحشت باز می دارد تماشایش

چو مجنون هر که را سودای لیلی کرد صحرایی

ز فیض گوشه گیری قطره ناچیز گوهر شد

قدم بیرون منه تا ممکن است از کنج تنهایی

به اندک فرصتی طی می شود عمر گرانخوابان

که سنگینی کند سیلاب را افزون سبکپایی

به کوشش باز نتوان کرد از سر تیره بختی را

نگردد محو خط سرنوشت از جبهه فرسایی

زبان تیغ را سنگ فسان در جوهر افزاید

نمی گردد مرا گوش گران مانع ز گویایی

ز گلچین نیست پروا چهره گلرنگ جانان را

که حسن این گلستان می برد از دست گیرایی

سپرداری کن از مهر خموشی زندگانی را

که عمر شمع را کوتاه سازد بادپیمایی

که دارد یاد حسن عالم آرایی چنین صائب؟

که می بیند به هر جانب که رو آرد تماشایی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

 

شنیدم بلبل خود را ستایش کرده ای جایی

میان عندلیبان دگر افتاده غوغایی

من و عقل نخستین را به جنگ یکدگر افکن

ز من تیغ زبان در کار بردن وز تو ایمایی

ز طبع موشکافم شانه پشت دست می خاید

به گردم کی رسد همچون صبا هر بادپیمایی؟

چراغ دودمان شهرتم از شعله فطرت

ندارد آسمان امروز چون من نکته پیرایی

به دیوان خیابانش سراسر گشته ام صائب

ندارد بوستان چون مصرع من سرو رعنایی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

چرا هرگز به سر وقت من بیدل نمی آیی؟

چنین کز دیده غافل می روی غافل نمی آیی

صنوبر با تهیدستی به دست آورد صددل را

تو بی پروا برون از عهده یک دل نمی آیی

به دل ناخن زدن مردانه ای، اما چو کار افتد

برون از عهده یک عقده مشکل نمی آیی

نگاه بی ادب در چشم قربانی نمی باشد

به خاک ما چرا بی پرده ای قاتل نمی آیی؟

کتان جسم را در دامن مه تا نیندازی

برون از پرده اندیشه باطل نمی آیی

چو می گیرد ترا حق نمک در هر کجا باشی

به پای خود چرا ای بنده مقبل نمی آیی؟

ادب در بزم شاهان پاسبانی می کند سر را

چرا در صحبت دیوانگان عاقل نمی آیی؟

نسازی صاف تا چون صبح با عالم دل خود را

مکش زحمت که داغ مهر را قابل نمی آیی

حریف این جهان بی سر و بن نیستی صائب

چرا بیرون ازین دریای بی ساحل نمی آیی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

چرا از سینه ای آه سحر بیرون نمی آیی؟

سبک چون تیغ ازین زیر سپر بیرون نمی آیی؟

نمی سازند تاج پادشاهان پایتخت تو

ز زندان صدف تا چون گهر بیرون نمی آیی

ز آب شور دریا صلح کن با تلخی غربت

که چون عنبر ز خامی بی سفر بیرون نمی آیی

به یاد عالم بالا ز دل گاهی بکش آهی

ز زندان تن خاکی اگر بیرون نمی آیی

خدنگ راست رو را همچو ترکش نیست زندانی

چرا زین نیستان چون شیر نر بیرون نمی آیی؟

ترا بر یکدگر تا نشکند دوران سنگین دل

ز بندیخانه نی چون شکر بیرون نمی آیی

چو خون مرده تن دادی به زیر پوست از غفلت

ز جای خود به زخم نیشتر بیرون نمی آیی

تسلی باخبر تا کی ز ملک بیخودی باشی؟

ز خود یک ره چرا ای بی خبر بیرون نمی آیی؟

نه ای گر تیغ چو بین وز شجاعت جوهری داری

چرا یک ره ز خود ای بیجگر بیرون نمی آیی؟

مشو از ناله افسوس غافل چون جرس باری

اگر از کاروان همچون خبر بیرون نمی آیی

چو بیرون می کند زین خانه ات سیل فنا آخر

چرا زین جسم خاکی پیشتر بیرون نمی آیی؟

درین عبرت سرا گر همچو مژگان صدزبان گردی

ز شکر بی قیاس یک نظر بیرون نمی آیی

چه افتاده است کاوش با دل پر خون من کردن؟

تو چون از عهده این چشم تر بیرون نمی آیی

بگو کز آه دردآلود عالم را سیه سازم

به سیر ماهتاب امشب اگر بیرون نمی آیی

چو من از خویش بیرون در نگاه اولین رفتم

چرا از پرده شرم ای پسر بیرون نمی آیی؟

چنان در خانه آیینه محو دیدن خویشی

که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمی آیی

به دیداری زبان دادخواهان می توان بستن

چرا از خانه ای بیدادگر بیرون نمی آیی؟

نسازی آب تا دل را به آه آتشین صائب

درست از کارگاه شیشه گر بیرون نمی آیی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

نمی باید ترا مشاطه ای بهر خودآرایی

به صحرا می روی، از خانه آیینه می آیی

لطافت بیش ازین در پرده هستی نمی گنجد

که چون نور نظر در پرده ای پنهان و پیدایی

ز روی عالم افروز تو دلها آب می گردد

گر از خورشید گردد آب در چشم تماشایی

اگر شبنم رباید آفتاب از نیزه خطی

تو با آن قد رعنا حلقه های چشم بربایی

ز نقش پا گذاری دست بر دل خاکساران را

اگر چه زیر پای خود نمی بینی ز رعنایی

به امید تماشا چشم وا کردم، ندانستم

نگه را خون کند ناز تو در چشم تماشایی

کمند زلف در گردن گذشتی روزی از صحرا

هنوز از دور گردن می کشد آهوی صحرایی

چه خونها کرد در دل عاشقان را لعل میگونت

چه کشتی ها درین یک قطره خون گردید دریایی

در و دیوار شد آیینه پرداز از جمال تو

چه خواهد شد اگر زنگ از دل من نیز بزدایی؟

امیدم بود کز خط شرم رخسار تو کم گردد

ندانستم که از خط پرده دیگر بیفزایی

تو آتشدست تا پا در رکاب شوخی آوردی

فلاخن سیر شد صد کوه تمکین و شکیبایی

به عزم صید چون آیی به صحرا، در تماشایت

چو مژگان از دو جانب صف کشد آهوی صحرایی

به امید تو از صد آشنا بیگانه گردیدم

چه دانستم که حق آشنایی را نمی پایی؟

همان بهتر که لیلی در بیابان جلوه گر باشد

ندارد تنگنای شهر، تاب حسن صحرایی

درین ایام شد ختم سخن بر خامه صائب

مسلم بود اگر زین پیش بر سعدی شکرخایی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

درون دل بود یار از جهان گر چه می خواهی؟

گهر در سینه بحرست از ساحل چه می خواهی؟

سرآزاده ای چون سرو ازین بستانسرا داری

ازین بالاتر از دنیای بی حاصل چه می خواهی؟

فشاندی گرد هستی را درین وحشت سرا از خود

ز بال و پر فشانی دیگر ای بسمل چه می خواهی؟

کلید از خانه باشد غنچه سربسته دل را

گشاد از دیگران در حل این مشکل چه می خواهی؟

به جنس خویش می گویند هر جنسی بود مایل

اگر باطل نه ای از عالم باطل چه می خواهی؟

دعای بی غرض در سینه باشد بی نیازان را

ازین مشت گدارو همت ای غافل چه می خواهی؟

فروغ حسن لیلی می کند در لامکان جولان

تو ای مجنون ز جیب و دامن محمل چه می خواهی؟

نشد از محو گشتن چشم حیران ترا مانع

مروت بیش ازین از خنجر قاتل چه می خواهی؟

سر و جان باخت در راهت، دل و دین ریخت در پایت

دگر ای سنگدل از صائب بیدل چه می خواهی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

به ظاهر گر به چشمم ای سمن سیما نمی آیی

به خواب من چرا در پرده شبها نمی آیی؟

اگر نگرفته خار بدگمانی دامن پاکت

چرا هرگز به خلوتخانه ام تنها نمی آیی؟

ز چشم بدخطر دارند خوبان بی بلاگردان

مرا آنجا بخوان باری اگر اینجا نمی آیی

چو آید پیش ما هر جا بلایی هست در عالم

چه پیش آمد ترا جانا که پیش ما نمی آیی؟

ز شوق پای بوست بوسه بر لب می زند جانم

به بالینم چرا ای آفت جانها نمی آیی؟

ز جان بی نفس آسیب نبود شمع روشن را

به خاک من چرا ای آتشین سیما نمی آیی؟

نپیچد سر ز فرمان کمان تیر سبک جولان

چرا یک ره به آغوش من ای رعنا نمی آیی؟

به امید وفای وعده پاس زندگی دارم

بگو تا جان دهم امروز اگر فردا نمی آیی

نگاه بی ادب در چشم قربانی نمی باشد

چرا بی پرده پیش صائب شیدا نمی آیی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

به این پستی فراز چرخ جای خویش می خواهی

سر افلاک را در زیر پای خویش می خواهی

سلیمان یافت از ترک هوا زیر نگین عالم

تو عالم را به فرمان هوای خویش می خواهی

نداری بر رضای حق نظر چون کوته اندیشان

جهان را جمله محکوم رضای خویش می خواهی

گلوی نفس چون فرعون را محکم به دست آور

چو موسی اژدها را گر عصای خویش می خواهی

به غفلت صرف کردی نقد ایام جوانی را

ز بی شرمی همان عمر از خدای خویش می خواهی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

جنونم پهن شد صبر از من شیدا چه می خواهی؟

عنانداری ز من در دامن صحرا چه می خواهی؟

کف خاکستر من سرمه چشم غزالان شد

دگر زین مشت خار ای برق بی پروا چه می خواهی؟

نمی آیم به کار سوختن انصاف اگر باشد

ز نخل بی بر من ای چمن پیرا چه می خواهی؟

نه دینم ماند نه دنیا، نه صبرم ماند نه یارا

نمی دانم که دیگر از من رسوا چه می خواهی؟

شمار داغهای سینه ما را که می داند؟

ازین دریای پر آتش نشان پا چه می خواهی؟

ترا چون منعمان نگذاشت بند عافیت بر پا

ازین به نعمت ای درویش از دنیا چه می خواهی؟

ز سنگ کودکان داری به کف منشور آزادی

ازین به حاصلی ای سرو نارعنا چه می خواهی؟

درین دریا سرشک ابر نیسان سنگ می گردد

سراغ گوهر مقصود ازین دریا چه می خواهی؟

نفس را تازه کردی برگرفتی توشه عقبی

ازین بیش از رباط کهنه دنیا چه می خواهی؟

برآمد گرد از سیل گرانسنگ بهار اینجا

نشان قطره ناچیز ازین دریا چه می خواهی؟

به نور شمع حاجت نیست چون خورشید طالع شد

دل بینا چو داری، دیده بینا چه می خواهی؟

نمی آید به ساحل کشتی از آب تنک سالم

بزن بر قلب خم، از ساغر و مینا چه می خواهی؟

مسخر کرده ای بالا بلندان معانی را

دگر ای شوخ چشم از عالم بالا چه می خواهی؟

جمال شاهدان غیب را بی پرده می بینی

دگر صائب ازان روشنگر دلها چه می خواهی؟

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

خودآرا را برابر می کند با خاک خودبینی

حنای شهپر پرواز طاوس است رنگینی

قناعت با سفال خویش کن کز ظاهرآرایی

شود آب گوارا ناگوار از کاسه چینی

سپهر سفله بر شیرین زبانان تنگ می گیرد

ز بند نی نمی آید برون شکر ز شیرینی

متاب از ساده لوحی رو اگر آسودگی خواهی

که گردد دردهای نسیه نقد از عاقبت بینی

ز بار دل یکی صد شد پریشان گردی زلفش

که می سازد فلاخن را سبک پرواز سنگینی

رخش با خط برآمد خوش، که را می گشت در خاطر

که طوطی محرم آیینه گردد با سخن چینی؟

برون آ از خودی تا دیده ات حق بین شود صائب

که خودبینی نگردد جمع هرگز با خدابینی

ادامه مطلب
شنبه 5 تیر 1395  - 3:02 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 772

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4640236
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث