طلعت مقصود چون ز پرده درآید
خلق جهان را تمام پرده در آید
دوست مگو جلوه گر شود به قیامت
هست قیامت چو دوست جلوه گر آید
دیدهٔ ما تاب آفتاب ندارد
گر فکند پرده یا ز پرده برآید
طلعت مقصود چون ز پرده درآید
خلق جهان را تمام پرده در آید
دوست مگو جلوه گر شود به قیامت
هست قیامت چو دوست جلوه گر آید
دیدهٔ ما تاب آفتاب ندارد
گر فکند پرده یا ز پرده برآید
ازین حلاوت گفتار بس عجب نبود
که خاک در طرب و آسمان به رقص آید
هرآن کمال که داغ قبول تست بر آن
چو ذات عقل مبر از عیب و نقص آید
آوخ آوخ که مرگ نگذارد
که کس اندر جهان زید جاوید
نه ز بهمن گذشت نز دارا
نه فریدون گذاشت نه جمشید
چون وزد باد او به گلشن بود
نخل تن بیثمر شود چون بید
سپس رفتگان بسی دیدیم
جنبش تیر و گردش ناهید
نیز بی ما بسی بخواهد تافت
جرم مهتاب و قرصهٔ خورشید
شکر یزدان که مهر آل رسول
دهدم بر خلود نفس نوید
به امید بزرگ بارخدای
بگسلانیدهام ز خلق امید
چه ازینم که روزگار سیاه
نامه گو باش روز حشر سپید
ای داور آفاق که از فرط سخاوت
بر خوان نوالت دو جهان ماحضر آید
چون خانهٔ زنبور مر آن کاخ مسدّس
با وسعت کاخ کرمت مختصر آید
تنها نه ترا مژدهٔ فتح آمده امروز
هر روز ز نو مژدهٔ فتح دگر آید
انگیخت عدویت شَرَر فتنه و غافل
کش عمر به کوتاهی عمرر شرر آید
آمد ز در مهر و به کین رفت ولیکن
زان ره که به پا رفت دگر ره به سر آید
عفو تو ز آغاز امان داد مر او را
تا مایهٔ آسایش خیل بشر آید
عدل تو نمیخواست که آن دزد خطاکار
از عفو تو ایمن ز بلا و خطر آید
میخواست دگرباره زند نوبت طغیان
تا باز بر او کیفری از بد بتر آید
خصم تو چنان کرد که عدل تو همیخواست
تا باز سزاوار زیان و ضرر آید
حالی ز میان رفت و به کین تو کمر بست
غافل که ورا سیل بلا تا کمر آید
از حیله به جیش تو رسانید گزندی
پنداشت که آن حیله بلا را سپر آید
غافل که چو شد پیسپر وادی نیرنگ
در وادی نیرنگ اجل پیسپر آید
انگیخت ز خود همچو چنار آتش و غافل
کز شعلهٔ آن آتش بیبرگ و بر آید
بر شمع چو پروانه بزد خویش و ندانست
کز شمع چو پروانهٔ بیبال و پر آید
فرداست که در جشمعدو چشمهٔ خورشید
از مردمک چشم بتان تیرهتر آید
فرداست که در دشت وغا تیر خدنگت
بدخواه ترا بر رک جان نیشتر آید
فرداست که در شأن تو از عالم بالا
آیات ظفر بیشتر از پیشتر آید
گفتند ازین پیش بهم بیهده گویان
در پارس نه جز تنگ قماش و شکر آید
از فارسیان فتنه و آشوب نیزد
زی پارس سپه از حشر در حشر آید
هرکس که به شیراز درآید ز پی جنگ
گویی به مثل بر سر گنج گهر آید
زین مشت طرب پیشهٔ نازک تن عیاش
کی سختی ارباب وغا در نظر آید
هر گوش که نشنید به جز زمزمهٔ چنگ
شک نیست که از دمدمهٔ کوس کر آید
بخت تو چنین کردکه تا خلق بداند
کز فارسیان نیزگهی شور و شر آید
تنها نه ز بنگاله بدینجا شکر آرند
گه جای شکر حادثهٔ جان شکر آید
تنها نه همین تنگ طبرزد رسد از مصر
گه در عوض تنگ طبرزد تبر آید
تنها نه همین گندم و جو روید ازین ملک
تنها نه همین حاصل آن سیم و زر آید
گه صارم و خنجر هم از آن ملک بروید
گه جوشن و مغفر هم ازآن ملک برآید
تنها نه مطر بارد میغش به بهاران
کز میغ گهی تیر به جای مطر آید
تنها نه به صحراش غزالست خرامان
گاهی هم از آن بیشه برون شیر نر آید
القصه کسی جز تو نیارد که درین عهد
از عهدهٔ یکروزهٔ این ملک برآید
نه هرکه ز همدوشی قدر تو زند لاف
فیالحال مؤید ز قضا و قدر آید
نه هرکه نهاد پای بر اورنگ شود شاه
نه هرکه به سر تاج نهد تاجور آید
بد کن به عدو دادگر تا بتوانی
نیکست هرآن بد که به بیدادگر آید
تا هست جهان صیت تو چون پرتو خورشید
هر روز در اطراف جهان مشتهر آید
چه غم از بینوایی آن کس را
که کَرَم باشد و درم نبود
کرم بیدرم از آن بهتر
که دِرم باشد و کَرَم نبود
معرفت شایسته باشد ورنه در صد عمر نوح
کی به طاعت جاهلی نوح پیمبر میشود
نام یزدان را مکرر چون نماید عارفی
در تنش هر ذکر نای روح دیگر میشود
ور کند نامش مکرّر جاهلی از روی جهل
زو همی بیزاری یزدان مکرّر میشود
کنون که دامن مقصود اوفتاد به چنگ
به کام غیر ز کف دادنش محال بود
ز فرط شوق حضورش هنوز حیرانم
که بر که مینگرم خواب یا خیال بود
سیهروزی از بخکسی ندیده یل بتر
که خود تعب کشد و غیری انتفاع کند
از آنکه تا هنوزش بود به تن رمقی
ز ناز و نوش جهان طبعش امتناع کند
ولی جنازهاش از در برون نرفته هنوز
در آن زمان که جهان را به جان وداع کند
به مال و دولت او سفلهای گمارد چرخ
که نان او خورد و با زنش جماع کند
خسروا ای آنکه قهرت روز رزم وگاه کین
چرخ را با تیره خاک ره برابر می کند
گر نبود آنکه بینی روز رزم اندر هوا
روزگار از بیم تیغت خاک بر سر می کند
حاجتتنبود بهخنجر روز کین کز روی کین
گردش مژگان چشمت کار خنجر می کند
بُـرّش از بازوی ارغونست نز برنده تیغ
با بداندیشش مگو کاین حرف باور می کند
ذوالفقار چهکه عمرو عبدوُد دارد خبر
کانچه با او می کند بازوی حیدر می کند
خسروا شخصسی ست نورانیجمالاز اهلنور
کز جمال خویش بزمم را منور می کند
نوری است امّا ز عریانی به نور آفتاب
آیت نور علی نور اینک از بر می کند
هست چون تیغ تو عریان لاجرم چون تیغ تو
زاشک خونین رخ پر از یاقوت احمر میکند
از غلامی تو دارد گفتگو وین حرف را
قند میپندارد و هر دم مکرر میکند
هرچه می گویم مکن این آرزو را لب ببند
کاین هوس را چرخ عالیقدر کمتر میکند
او همیگویدکه گر الطاف شه باشد قرین
قدر خاک تیره را از چرخ برتر میکند
نفس شریر بدرگ غدار خیره را
ازکار بد چو منع نمایی بترکند
نف شریر چیست شراری که هرکجا
افتاد سوز او به دگر جا اثرکند