بکن ای نفس هرچه میخواهی
لیک با جاهلان مکن پیوند
جاهل ار فیالمثل برادر تست
آخرت زو رسد هزار گزند
بکن ای نفس هرچه میخواهی
لیک با جاهلان مکن پیوند
جاهل ار فیالمثل برادر تست
آخرت زو رسد هزار گزند
بارخدایا ثنای همچو تویی را
همچو تویی هم مگر قیام تواند
اینقدر از ماکفایتست که گوییم
همچو تویی هم مگر ثنای تو خواند
ای دل آن کس که خویش را نشناخت
مر خدا را شناخت نتواند
تا نگوید به ترک هستی خویش
نرد توحید باخت نتواند
آنچنان افتاده شو در راه خلق
کز برون راز درونت بنگرند
در تواضع همچو خاک افتاده باش
بو که پاکان بر تو وقتی بگذرند
صحن فلک شد سیاه بسکه ز غبرا
گرد به گردون گردگرد برآمد
گشت هوا زمهریر بسکه ز هر سو
از جگر گرم آه سرد برآمد
ای خواجه هر خطا که کنی خود به خود کنی
رو شرمی از خدا کن و بر دیگران مبند
موی دراز ریش اگر کوسه برکند
هم بر دراز ریش بود جای ریشخند
ای پسر نیست حرص را پایان
زانکه با هر تنی درآویزد
پیش هر منعمی که بنشیند
به تمنای سود برخیزد
آبروی کسان ز آتش آز
هر زمان بر زمین فرو ریزد
لاجرم عاقل آن بود به جهان
که به جهد از حریص بگریزد
گر تو جانی دهی به بوسهٔ من
بوسهٔ من هزار جان بخشد
بهر یک نیم جان کجا عاقل
به کسی عمر جاودان بخشد
کار خود را به کردگار گذار
تا ترا مصلحت بیاموزد
لطف او بیسبب سبب سازد
قهر او با سبب سبب سوزد
ظلم ظالم ذخیرهایست نکو
که در آخر نصیب مظلومست
ظالم خیره عاقبت چو بخیل
خویشتن زان ذخیره محرومست