آنکه تیز از لطیفه نشناسد
چه خبر از اصول دین دارد
نیست جرمش ز بانگ بیهنگام
چکند بینوا همین دارد
آنکه تیز از لطیفه نشناسد
چه خبر از اصول دین دارد
نیست جرمش ز بانگ بیهنگام
چکند بینوا همین دارد
مست کز بول خود وضو گیرد
از چه آن را طهارت انگارد
حال احمق به دوستیست چنانک
بدکند با تو نیک پندارد
بیا به خویش به گوهر نصیحتی داری
چو خویشتن نپذیری مگوکه نپذیرد
بسا طبیب که دردی نکو علاج کند
ولیک خود به همان درد عاقبت میرد
بخیل چون زر قلبست و پند چون آتش
نه زرّ قلب ز آتش سیاهترگردد
ز حرص مال بخیلا مگو به ترک مآل
از آن بترس که روزیت بخت برگردد
نفس کافر زنی است زانیّه
که به بیگانه رام می گردد
بسته از روزی حلال نظر
پی رزق حرام می گردد
ای وزیری که به دهر آنچه بود دلخواهت
همه از فضل خداوند میسر گردد
گر چکد نقطهای از کلک تو در بحر محیط
چون سخنهای تو موجش همه گوهر گردد
پشه در سایهٔ اقبال تو سیمرغ شود
باز از هیبت قهر تو کبوتر گردد
قطره از تربیتت لؤلؤ رخشنده شود
ذرّه از مهر تو خورشید منوّر گردد
گر به بال پشهای صورت حزم توکشند
بال او سختتر از سدّ سکندر گردد
میر ملک جم از آنجا که تو را دارد دوست
زیبد ار قدر تو با عرش برابرگردد
چند محروم ز لطف تو شود قاآنی
دل چون آینهاش از چه مکدرگردد
در علاج غمش امروز بکن تدبیری
کانچه تدبیر نمایی تو مقدر گردد
حالی او تشنهٔ آبست و تویی رود روان
از لب رود روان تشنه چسان برگردد
گرچه صد ره چو قلم تو بریش بند از بند
همچنان در ره اخلاص تو با سر گردد
ذکر خیری که پیش ازین بودت
از تو و رفتگان ملعونت
به دو فتحه فزون و یک یا کم
باد تا روز حشر در کونت
چو از نعمت حق شود بنده غافل
خداوند بر وی بلایی فرستد
تو گویی بلا نعمتی هست دیگر
که غافل ز بیمش خدا را پرستد
آه مظلوم تیر دلدوزیست
که ز شست قضا رهاگردد
گر رسد بر نشان عجب نبود
تیر از آن شست کی رها گردد
زینگونه که امروز کند خواجه تغافل
گویی خبرش نیست ز فردای قیامت
امروز مگر توبه کند چاره و گرنه
فردا نپذیرند ازو عذر ندامت