امید عیش مدار از جهان بوقلمون
که هر دمش چو مخنث طبیعتان رنگیست
ولی تو سخت ازین غافلی که از هر رنگ
بسان مرد مخنث به دامنت ننگیست
امید عیش مدار از جهان بوقلمون
که هر دمش چو مخنث طبیعتان رنگیست
ولی تو سخت ازین غافلی که از هر رنگ
بسان مرد مخنث به دامنت ننگیست
ز عهد مهد تا پایان پیری
ترا هر آنی ای فرزند حالیست
منت سربسته گویم تا بدانی
بهحد خویش هر نقصی کمالیست
ای دل از جویی که جز احمد کسش میراب نیست
چون شوی سیراب چون میراب خود سیراب نیست
جو چه باشد بحر بیپایان که هر یکقطرهاش
صدهزاران لجهٔ ژرفست کش پایاب نیست
منافق آنچنان داند ز تلبیس
که افعال بدش با خلق نیکوست
نمیداندکه چشم اهل معنی
صفای مغز را میبیند از پوست
نفس امارهٔ تو دشمن تست
چون شود کشته دوست گردد دوست
تن تو پوست هست و مغز تو جان
مغزت ار آرزوست بفکن پوست
رنج بیوقت و مرگ بیهنگام
پیشکار وبا و طاعون است
چون کسی بیمحل به خشم آید
زود بگریز ازو که مجنون است
سادهرویی که میل باده کند
غالبا خارشیش در کون است
درینکتاب پریشان نبینی از تربیتت
عجب مدار که چون حال من پریشانست
هزار شکر که با یک جهان پریشانی
چو تار طرهٔ دلدار عنبرافشانست
خازن میر معظم راوی اشعار من
آنکه می گوید بلا مفتون بالای منست
راوی شعر منست اما چو نیکو بنگری
راوی اشعار نبود دزد کالای منست
طبع موزون مرا دزدید و چون پرسم سبب
گویدم کاین قامت موزون زیبای منست
شعر شیرین مرا بر دست و چون جویم دلیل
گویدم کاین خنده لعل شکرخای منست
حالت بخت مرا در چشم خود دادست جای
گویدم کاین خواب چشم نرگسآسای منست
هر پریشانی که من یک عمر در دل داشتم
درکله جا داده کان زلف چلیپای منست
رای رخشان مرا دزدیده اندر زیر زلف
فاش میگویدکه این روی دلارای منست
دزد کالای امیرست او نه تنها دزد من
میر را آگه کنم زیرا که مولای منست
تیرها دزدیده است از ترکش میر جهان
گوید اینمژگان خونریز جگرخای منست
در میان سینه خود میر را دادست جای
گوید این سنگین دل چون کوهخارای منست
نرم نرمک هشته درع میر را زیر کلاه
واشکارا گوید این زلف سمن سای منست
کرده اندر جامه پنهان رایت منصور میر
نیک میبالد به خودکاین قد رعنای منست
گوش تا گوش او کشد هر دم کمان میر را
گوید این ابروی خونریز کمانسای منست
بسته است اندر ازار خویش شوشهٔ سیم میر
گوید این ساق سپید روحبخشای منست
لیک او با اینهمه دزدی امین حضرتست
بندهٔ میر و امیر حکمفرمای منست
بارد چه؟ خون! که؟ دیده! چسان؟ روز و شب! چرا؟
از غم! کدام غم؟ غم سلطان اولیا
نامش که بد؟ حسین! ز نژاد که؟ از علی
مامش که بود؟ فاطمه جدش که؟ مصطفی!
چون شد؟ شهید شد! به کجا؟ دشت ماریه
کی؟ عاشر محرم، پنهان؟ نه برملا
شب کشته شد؟ نه روز چه هنگام؟ وقت ظهر
شد از گلو بریده سرش؟ نی نی از قفا
سیراب کشته شد؟ نه! کس آبش نداد؟ داد!
که شمر از چه چشمه؟ ز سرچشمهٔ فنا
مظلوم شد شهید؟ بلی جرم داشت؟ نه
کارش چه بد؟ هدایت، یارش که بد؟ خدا
این ظلم را که کرد؟ یزید! این یزید کیست؟
زاولاد هند ، از چه کس؟ از نطفهٔ زنا!
خود کرد این عمل؟ نه! فرستاد نامهای
نزد که؟ نزد زادهٔ مرجانهٔ دغا
ابن زیاد زادهٔ مرجانه بد؟ نعم!
از گفتهٔ یزید تخلف نکرد؟ لا
این نابکار کشت حسین را به دست خویش؟
نه او روانه کرد سپه سوی کربلا
میر سپه که بد؟عمرسعد! او برید؟
حلق عزیز فاطمه نه شمر بیحیا
خنجر برید حنجر او را نکرد شرم
کرد از چه پس برید؟ نپذرفت ازو قضا
بهر چه؟ بهر آن که شود خلق را شفیع
شرط شفاعتش چه بود؟ نوحه و بکا!
کس کشته شد هم از پسرانش؟ بلی دو تن
دیگر که نه برادر دیگر که اقربا
دیگر پسر نداشت؟ چرا داشت آن که بود
سجاد چون بد او به غم و رنج مبتلا
ماند او به کربلای پدر؟ نی !به شام رفت
با عز و احتشام؟ نه ! با ذلت و عنا
تنها؟ نه ! با زنان حرم؛ نامشان چه بود؟
زینب سکینه فاطمه کلثوم بینوا
بر تن لباس داشت؟ بلی! گرد رهگذار
بر سر عمامه داشت؟ بلی !چوب اشقیا
بیمار بد؟ بلی چه دوا داشت؟ اشک چشم
بعد از دوا غذاش چه بد؟ خون دل غذا
کس بود همرهش؟ بلی اطفال بیپدر
دیگر که بود؟ تب !که نمی گشت ازو جدا
از زینب و زنان چه به جا مانده بد؟ دو چیز
طوق ستم به گردن و خلخال غم به پا
گبر این ستم کند؟ نه! یهود و مجوس؟ نه!
هندو؟ نه! بتپرست؟ نه! فریاد ازین جفا
قاآنی است قایل این شعرها بلی
خواهد چه؟ رحمت! ازکه؟ ز حق! کی؟ صف جزا!
عاقل از دیدار معنی غافلست
زانکه هر حجت که گوید آفلست
لااحب الآفلین فرمود حق
این سخن آساننمای و مشکلست
در گذر از خویش و واصل شو به دوست
کانکه واصل شد مرادش حاصلست