به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

شاهی که بر سرست ز لولاک افسرش

تشریف کبریاست ز دادار در برش

گیهان و هر که در وی نقشی ز قدرتش

گردون و هرچه در وی حرفی ز دفترش

اقبال و بخت پی‌ر و عضبا ور فرفش

خورشید و ماه خادم شبیر و شبرش

شام ابد جنیبهٔ موی مجعدش

صبح ازل طلیعهٔ روی منورش

شب چهره سیاه بلال موذنش

مه غرهٔ جس بمراق تکاوررش

موجی بود فلک ز محیط عنایتش

فوجی بود ملک ز سپاه مظفرش

قلبی بود مجسم فرخنده قالبش‌

روحی بود مصّور زیبنده پیکرش

گردرن مجله‌ایست بر اثبات معجزش

گیهان محله‌ایست ز اقطاع کشورش

در ژرف بحر قدرت قدرش‌ سفینه‌ایست

کافلاک بادبان بود و خاک لنگرش‌

ک‌رد ار همی سلیمان تسخیر دیو و دد

او گشت صدهزار سلیمان مسخّرش

ازردگار ملک رسالت مفوضش

ازکارساز تاج ولایت مقررش‌

خاک سیاه جرده غباری ز موکبش

چرخ کبود جامه دخانی ز مجمرش

با یک جهان سعادت جبریل خادمش

با یک فلک شرافت میکال چاکرش

بر چرخ هرچه انجم کیلی ز خرمغش

بر خاک هرچه مردم خیلی ز لشکرش‌

بحر محیط آبی از جوی رحمتش‌

مهر منیر تابی از روی انورش

طاقیست قدر او که بود شمس شمسه‌اش‌

طوقیست حکم اوکه بود چرخ چنبرش

گویی سپهر از چه ز جیب جلالتش‌

بویی بهشت از چه ز خلق معط‌رش‌

صبح سپید آیت رو‌ی مبارکش

شام سیاه حجت موی معنبرش

شهروزه‌ای به درگه سلطان انجمش

فیروزه‌ای ز خاتم گردون اخضرش‌

خشتی ز سقف ایوان گردون عالیش

میخی ز نعل یکران خورشید خاورش

انی ز دور بعثت ده‌ر مخلدش‌

نانی بخوان دعوت چرخ مدورش‌

هر هشت باغ رضوان نامی ز مجلسش

هرچار جوی جنت دردی ز ساغرش‌

گر بی‌ولای او به بهشتم صلا زنند

نفرین‌ کنم به حوری و غلمان و کوثرش

ور با هوای او شودم جای در جحیم

بر من خلیل‌وار دمدگل ز آذرش‌

تا بر خط خطایم خطّ خطا کشد

سوگند می‌دهم به خداوند قنبرش‌

با اینهمه گناه نیم ناامید ازو

خواهم سیاه‌نامهٔ خود را سپید ازو

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 3:08 PM

ای زلف دانمت ز چه دایم مشوّشی

زآنرو مشوّشی که معلق در آتشی

آن راکه هست سودا دایم مشوش است

آری تُراست سودا زآنرو مشوّشی

بدخوی و سرکشان را بُرّند سر ز تن

زآنرو سرت بُرند که بدخوی و سرکشی

سر برده‌ای به جام لب ماه من مگر

زان جام باده خورده که زینگونه بیهشی

گر می نخورده‌ای ز لب ما هم از چه رو

بی تاب و بی قرار و سیه مست و سرخوشی

بیمار چشم یار و ترا میل ناردان

جزع نگار مست و تو ساغر همی کشی

هندو به‌ هند طعم‌ شکر می‌چشد تو نیز

طعم شکر از آن لب شیرین همی چشی

زان لعل شکّرین مگس خال برنخاست

با آنکه همچو مروحه دایم به جنبشی

ایمان و دین روان و خرد صبر و اختیار

در یک‌نفس بهٔک حرکت خصم هر ششی

دیوانه‌ایّ و عذر تو این بس که روز و شب

اندر جوار آن رخ خوب پریوشی

همچون محک سیاهی و سایی به چهر یار

مانا در آزمایش آن سیم بی غشی

گاهی نگون به چاه زنخدان چو بیژنی

گه درگشاد تیر بلا همچو آرشی

بستر ز ماه داری و بالین ز آفتاب

مانا غلام خسرو خورشید بالشی

شاه جهان هلاکو، خاقان شرق و غرب

سلطان بر و بحر، جهانبان شرق و غرب

ای لعل دلفریب مگر خاتم جمی

کز یک حدیث مایه ی تسخیر عالمی

تسخیر آدم و پری و دام و دیو و دد

چون می کنی، نه گر به صفت خاتم جمی

معروف و ناپدید چو عنقای مغربی

موجود و دیریاب چو اکسیر اعظمی

مریم نه یی ولی ز سخن های روح‌بخش

آبستن هزار مسیحا چو مریمی

در رتبه با مسیح، همین فرق بس تو را

که او روح‌بخش بود و تو روح مجسّمی

شبنم نه وز حرارت خورشید چهر یار

سر تا قدم گداخته بر سان شبنمی

دزدیده در تو راز دل خلق مدغم است

دزدیده همچو راز دل خلق مدغمی

جندین هزار عقده گشایی ز دل مرا

خود همچو عقدهٔ دل ما سخت محکمی

نه شکّری نه شهد ولی نزد اهل ذوق

چون شهد و چون شکر به‌حلاوت مسلمی

نه نخلى و نه نحل ولى همچو نخل و نحل

تولید انگبین و رطب را مصممّی

چون کوثری و سینهٔ سوزان تراست جای

کوثر به جنتست و تو اندر جهنمی

شیرین‌تر از تویی نبود در جهان مگر

گفتار من به مدح خدیو معظمی

شاهی که ابر دستش با دوستان کند

کاری که ابر نیسان با بوستان کند

ای ابروی نگار نه گر قامت منی

چون قامت من از چه نگونیّ و منحنی

باکس شنیده‌ای که شود قامتش عدو

با من چرا عدویی اگر قامت منی

مانی به شکل نعل و در آن روی آتشین

من عاشقم تو نعل در آتش چه افکنی

می‌خواره بهر توبه کند رو به قبله تو

آن توبه‌ای که قبلهٔ میخواره بشکنی

ایدون‌‌ گمانم آنکه کمانی که از کمین

از غمزه هر زمان به دلم تیر می‌زنی

ای لب اگر تو معدن شهدی وکان قند

بر زخم ما چگونه نمک می‌پراکنی

ای زلف اگر نه چهرهٔ جانان من بت است

تاکی مقیم خدمت او چون برهمنی

نشگفت کاتش رخ یار است شعله‌ور

تا تو همی به جنبش چون باد بیزنی

گر خود نه صبد آن مگس خالت آرزوست

بروی چو عنکبوت چرا تار می‌تنی

با آنکه مسکنت دل ما بود روز و شب

چون شد که روز و شب دل ما را تو مسکنی

بالای گنج و سرو کند مار آشیان

ماری به گنج و سرو از آن آشیان کنی

خواهم ترا ز رشتهٔ جان ساختن طناب

تا چون سیاه چادر برچیده دامنی

از خط یار قصد عذارش کنی بلی

عقرب شب سیاه گراید به روشنی

ای صف کشیده مژگان خوابم ربوده‌ای

مانا تو در دو چشمم یک مشت سوزنی

ای ترک خلخ‌ای بت روم ای نگار چین

کامروز در زمانه به خوبی معینی

ز آهن پری به طبع گریزد تو ای پری

چندین چرا به سخت دلی همچو آهنی

اینک به پیش روی تو اشکم رود ز چشم

صبحست‌ و ژاله‌ می‌چکد از ابر بهمنی

تا چاکر خدیو جهانی به جان و دل

چون جان عزیز در بر و چون روح در تنی

جمشید شید چهر و کیومرث گیو گرز

هوشنگ هوش و هنگ و فریبرز فرّ و برز

شاهی که چون سحاب کفش زرفشان شود

چون بخت او بسیط زمین زرنشان شود

پیدا شود چو رایت خورشید آیتش

خورشید زیر پردهٔ خجلت نهان شود

گردون اگر شود چو خدنگ وی ازکمان

از غم خدنگ قامت گردون کمان شود

از رشک قصر و فخر قدومش عجب مدار

گر آسمان زمین و زمین آسمان شود

از رای پیر و بخت جوانش شگفت نیست

گر روزگار پیر ز شادی جوان شود

شاها ز میغ تیغ تو در دشت کارزار

از خون هزار دجله به هر سو روان شود

یا آنکه زعفران سبب خنده روی خصم

از خندهٔ حسام تو چون زعفران شود

با خلق جانفزا چکنی سیر بوستان

هرجا که اختیار کنی بوستان شود

از شوره‌زار گر گذری یاسمن دمد

بر خاربن اگر نگری ارغوان شود

یاقوت تو که قوّت عقلست و قوت جان

آید چو در حدیث گهر رایگان شود

قوت روان اهل بیانست ای شگفت

یاقوت کس شنیده که قوت روان شود

ذکر محامد تو چو جوشن به روز رزم

تعویذ دل امان تن و حرز جان شود

بدخواه تو نزاید تنها ز مام از آنک

تیر تو در مشیمه بدو توامان شود

چون با کمان و تیر درخشان کنی کمین

در یک زمان چو کان بدخشان کنی زمین

شاهی که تا به تخت خلافت مکان گزید

بدخواه پشت دست ز غم ناگهان گزید

چون شهدخورده کاو ز حلاوت بنان مزد

هر کاو چشید طعم بیانش بنان مزید

چون مرغ پرفشانده که در آشیان خزد

در کنج بینوایی خصمش چنان خزید

ماریست رمح او که زبونتر شود ز مور

هر شیر شرزه را که به نیش سنان گزید

از باد‌ گرز او شده خصمش چو آن درخت

کاندر خریف بروی باد خزان وزید

پیدا نگشت دست خلافی ز آستین

تا بر فراز دست خلافت مکان گزید

هرکس زکردگار سزاوار پایه‌ایست

او را ز حق مقام به تخت کیان سزید

هل من مزید گوید هر دم جحیم از آنک

خواهد ز جسم دشم‌ن او هر زمان مزید

گو خود دوباره قافیه شود ال در جحیم

با خصم او به پایه شود توامان یزید

ای خاک راه گشته عبیر از عبور تو

در اهتزاز و وجد سریر از سرور تو

ای چرخ پیش کاخ تو چون بیت عنکبوت

بیتی از خداست لقب اوهن‌البیوت

بر سقف کاخت از چه تند تار از شعاع

گر مهر سقف کاخ ترا نیست عنکبوت

چون خامه گیری از پی تحریر در بنان

گویی مقیم گشته عطارد به برج حوت

ای با حلاوت سخنت زهرانگبین

وی با مرارت سخطت شهد انزروت

چینی برو درافکن یک ره ز روی خشم

تا خصم را برون رود این باد از بروت

جودت رسیده است به جایی که خلق را

شکر محامد تو بود فرض در قنوت

تو یوسف زمان و زمان بر تو قعر چاه

تو یونس ‌جهان ‌و جهان بر تو بطن‌ حوت

ای ‌قصهٔ مناقب تو احسن القصص

وی قبلهٔ حواجب تو احسن‌السموت

در ذوق عقل شکرّ شکر محامدت

هم قلب راست قوت و هم روح راست قوت

نساج مدحت توام از شعر ناپسند

چون کرم قز که دیبا سازد ز برگ توت

پیداست در حقیقت بی‌اصل دشمنت

کاعدام صرف را متصور بود ثبوت

گویندگان مدح ترا بر قصور طبع

از فرط شرم سکته علاجست یا سکوت

دشمن کشد نفیر به میدان حرب تو

زآ‌نسان که روح کافر حربی به حضر موت

رمحت دهد ز جسم پرستندگان لات

انواع دیو و دد را تا روز حشر لوت

یارب به روزگار مبیناد هیچ‌کس

پایان دولت تو به جز حیّ لایموت

شاها نشستگاه تو بر تخت بخت باد

از خنجر تو جسم عدو لخت لخت باد

روزی که گردد از تک اسبان ره‌نورد

در تیره گرد پنهان گر‌دونِ گرد گرد

گردد چو برق خاطف از ابر قیرگون

شمشیرها درخشان هردم ز تیره گرد

از تیغ هر تنی را بر سر هزار زخم

از بیم هر سری را در تن هزار درد

از بیمشان نهفته به لب صد هزار ورد

از زخمشان شکفته به تن صدهزار ورد

نوک سنان ز گرد هوا گردد آشکار

برسان دود بر زبر طاق لاجورد

چون کوره تفته گردد دلها ز آه گرم

چون یخ فسرده آید لب‌ها ز باد سرد

از هر طرف فشافش چندین هزار تیر

طفلان خردسال ز پیران سالخورد

گردند از مهابت پیکار پیرتر

از هرکران کشاکش چندین هزار مرد

گردد زمین چو قرعهٔ رمال و هر طرف

دست بریده زوجش و فرق بریده فرد

از آب خنجر تو که بحریست موج‌زن

در یک نفس خموش شود آتش نبرد

از باد گرز خاره شکن با سپاه خصم

کاری کند که صرصر با قوم عاد کرد

خصمت فرشته نیست ولی چون فرشتگان

بر وی شود حرام ز بیم تو خواب و خورد

بیخ حسود برکنی از گرز خاره کن

گوش سپهر کر کنی از بانگ دار و برد

اکسیر گر ز مو کند اکسیر از آن شود

از موی پرچم تو چو زر روی خصم زرد

تا بنگرند حرب تو گردند جمله چشم

در آسمان مه و خورد چون کعبتین نرد

ای گشته آب تیغ تو در نای خصم خون

چون آب نیل در گلوی قبطیان دون

ای شاه بر رخت در دولت فراز باد

چون زلف یار رشتهٔ عمرت دراز باد

پروانه‌وار هر که نگردد به گرد تو

کارش چو شمع گریه و سوز و گداز باد

رای تو کافرینش عالم برای اوست

جز بی‌نیاز از همه کس بی‌نیاز باد

چون فرق تو کز افسر شاهیست سرفراز

از نیزهٔ تو فرق عدو سرفراز باد

پایان روزگار تو محمود باد و خصم

روزش ز هیبت تو چو موی ایاز باد

چون صرع دارکش ز هلالست احتراز

از تیغ تو عدوی ترا احتراز باد

از هر جهت که دشمن جاه تو رو کند

بر روی او هزار در فتنه باز باد

از جلوهٔ وجود تو ظلمت سرای خاک

روشنتر از جمال بتان طراز باد

چون آفتاب کش ز نجومست امتیاز

از خسروان ملک تو را امتیاز باد

چون می گسار کآوردش می در اهتزاز

از خون خصم رُمح تو در اهتزاز باد

از حملهٔ تو لشکر تازی و ملک ترک

آشفته و خراب ز یک ترکتاز باد

در حلقهٔ کمند عدو بندت آسمان

عاجزتر از حمام به چنگال باز باد

ایدون پس از دعای تو ختم بیان کنم

ختم بیان به خاتم پیغمبران کنم

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 3:08 PM

ای زلف تیره سایهٔ بال فرشته یی

یا از سواد دیدهٔ حورا سرشته‌ای

آن رخ ستاره است و تو چرخ ستاره‌ای

یا نی فرشته است و‌ تو بال فرشته‌ای

بر گرد مه ز مشک سیه توده توده‌ای

بر سرخ گل ز سنبل‌تر پشته پشته‌ای

هندو به چهره لام‌‌ کشد وین عجب که تو

هندویی و به صورت لام نوشته‌ای

عودی نه عنبری نه عبیری نه نافه‌ای

دامی نه حلقه‌ای نه کمندی نه رشته‌ای

طومار عمر تیرهٔ مایی و از جفا

طومار عمر زنده‌دلان درنوشته‌ای

برگشته‌ای چو لشکر برگشته از قتال

مانا ز غارت دل ما بازگشته‌ای

بی کلفت مضار به بس قلب خسته‌ای

بی‌زحمت محاربه بس خلق کشته‌ای

در باغ خلد خسبی از آن رو معطری

در آفتاب گرد‌ی از آن رو برشته‌ای

از عود نردبانی از آن پایه پایه‌ای

وز مشک بادبانی از آن رشته رشته‌ای

دام دلیّ و در برت آن خال مشکبار

مانند دانه‌ایست که در دام هشته‌ای

یا تخم فتنه‌ایست که در مرغزار حسن

از بهر بیقراری عشاق کشته‌ای

چون سبز کشته‌ایست خط یار و تو مدام

دهقان صفت مجاور آن سبزکشته‌ای

آید چو خاک مقدم شاه از تو بوی مشک

زلفا مگر به مشک‌فروشان گذشته‌ای

شاه جهان فریدون سلطان راستین

کشت جای دست بینی عمّان در آستی

ای زلف تیره هر دم دامن فرازنی

تا دامنی بر آتش‌ سوزان ما زنی

خواهی مگر که گل چنی از باغ چهر یار

کاو‌یدن همی چو گلچین‌ دامن فرازنی

زنگی فرو‌زد آتش و دامن‌ بر او زند

زنگی نیی بر آتش دامن چرا زنی

هندو گر آف‌تاب پرستد تو ای شگفت

چندین بر آفتاب چرا پشت پا زنی

زآنسان که ‌خویش‌ را به‌ حواصل ‌زند عقاب

هرلحظه خویش‌ را به رخ دلربا زنی

بر روی یار من چو دهد جنبشت نسیم

مانی بزنگیی که برو می قفا زنی

معذور دارمت اگرم قصد جان کنی

هندویی و به خون مسلمان صلا زنی

مو کیمیای زر بود اکنون به چهر ما

مویا رواست‌‌ گر قدری کیمیا زنی

بازو زنند بهر شنا اندر آب و تو

بازو همی به خون دل آشنا زنی

دلها ز کف ربایی و ‌هردم به کار ظلم

تحسین کنی سپاس بری مرحبا زنی

کی سایه افکنی به سر ما تو کز غرور

بر فرق آفتاب فروزان لوا زنی

هندوی آستانه ی شاهی از آن قبل

هردم طپانچه بر رخ شمس الضحی زنی

شاهی که هست‌ کشور او عالمی دگر

در ملک جم بود به حقیقت جمی دگر

ای زلف هر دلی که بود در ضمان تو

از فتنهٔ زمانه بود در امان تو

دل جای در تو دارد و تو در دل ای عجب

تو آشیان او شده او آشیان تو

جان چشم در تو دارد و تو چشم بر به جان

تو پاسبان او شده او پاسبان تو

چشمم شبان تیره همی آرزو کند

تا از شبان تی‌ره بجویم نشان تو

د‌امن فرو مچین که گرم جان رود ز دست

از دامن تو دست ندارم به جان تو

با ابروان به کشتن ما عهد بسته‌ای

مشکل توان کشید ازین پس‌ کمان تو

حالی مرا عنان تحمّل رو‌د ز دست

هرگه که باد دست زند در عنان تو

دلهای ما چو بارگران می کشی به دوش

چون موی از آن خمیده تن ناتوان تو

گویند سوی چین نرود هیچ کاروان

وین رسم باژگونه بود در زمان تو

دلها کند به چین تو چون کاروان سفر

وز چین زلف تو نرود کاروان تو

مانا غلام درگه شاهی از آن قبل

خورشید سرگذارد بر .آستان تو

درج عقیق وگوهر اگر نیستی ز چیست

آویزهٔ عقیق و گهر بر میان تو

نی نی چو من مدیح جهاندارگفته‌ای

کانباشتست از در وگوهر دهان تو

مشکین چو خلق شاه جهانی از آن بود

زیب عرواب مدحت من داستان تو

شاهی کز آب قهرش آذر بر آورد

وز خاک تیره لطفش گوهر برآورد

ای زلف گشته پیکر من مویی از غمت

از مویه دامنم شده آمویی از غمت

جایی ندانم از همه آفاق کاندرو

چشمان من نکرده روان جویی از غمت

محراب‌وار خم شودم پشت بندگی

گر در رسد اشارهٔ ابرویی از غمت

چوگانم احتیاج نباشدکه روز و شب

سرگشته‌ام چو گوی بهر کویی از غمت

گر صدهزارکوه گرانم نهد به دوش

آسان کشم چوکاه به نیرویی از غمت

جنت جهنمی شود از تفّ آه من

گر بشنوم به ساحت آن بویی از غمت

جان کیست تن کدام صبوری چه‌ تاب چیست

گر در رسد بشارت یرغویی از غمت

تا بو که قصهٔ تو بپوشم از این و آن

آرم هماره روی بهر سویی از غمت

موی ازکفم برآمد و برنامدم ز دست

کز کف به اختیار دهم مویی از غمت

زان روکه برده باد بهر سوی بوی تو

رومی نهم چو باد به‌هر سویی از غمت

مانی غبار مقدم شه را به بوی و رنگ

زان در جهان فتاده هیاهویی از غمت

شاهی که کرده نو چو نبی دین ذوالجلال

بعد از هزار و دو صد و پنجاه و اند سال

ای زلف همچو چنگل شهباز بینمت

یالیت اگر به چنگل شه باز بینمت

از بس به گونه تیره و در حمله خیره‌ای

پرّ غراب و چنگل شهباز بینمت

چون بخت دشمن ملک آشفته‌ای ولیک

چون خنگ شاه سرکش و طناز بینمت

شاه جهان مگر به تو دستی درازکرد

کز فرط فرّهی همه تن ناز بینمت

طراره‌ای به سیرت و جزاره‌ای به شکل

جادوی هند و کژدم اهواز بینمت

شیرازهٔ صحیفهٔ حسنیّ و از جفا

شور عراق و فتنهٔ شیراز بینمت

بوی تو ره نماید ما را به سوی تو

مشکی شگفت نیست که غمّاز بینمت

اندر قفای لشکر دلهای خستگان

چون گرد خنگ شاه سبک تاز بینمت

مانند سایهٔ علم شه به کوه و دشت

گه بر نشیب و گاه بر فراز بینمت

در پای یار من به ارادت سرافکنی

ویحک چو جیش خسرو سرباز بینمت

شاهی که وصف جودش چون خامه سرکند

چون گنج روی نامه پر از سیم و زرکند

شاهی که چون به جوشن ماهی در انجمست

یا غوطه‌ور نهنگی در بحر قلزمست

گر جویی از جمال به مهرش تفاخرست

ور گویی از جلال به چرخش تقدّمست

گیهان به بحر جودش چون قطرهٔ یمست

‌گردون به‌ دشت جاهش چون‌ حلقهٔ کمست

غایب نگردد از نظر خلق رحمتش

ماند همی به نور که در چشم مردمست

بیضا فروزد از دل کاینم تفکرست

پروین فشاند از لب کاینم تکلّمست

با تیغ بحر سوزش الیاس و خضر را

اول عمل که فرض نماید تیمّمست

در نوک تیغ و نیش سنانش به روز رزم

یک حمیر اژدها و یک اهواز کژدمست

آن کوه ره‌نوردکه رخشش نهاده نام

چرخ مدوّرش چو یکی گوی در دمست

البرزکوه با همه برز و همه شکوه

چون سنگریزه‌ایست کش آژیده در سُمست

هم سیر او ز گرمی استاد صرصرست

هم پشت او ز نرمی خلاق قاقمست

هرگه به حمله آتشی از نعل او جهد

آن آتش دمان را الوند هیزمست

کوه رزین و باد بزین روز کارزار

گویی گه درنگ و شتابش اَب و اُم است

با بخت حمله‌اش را گویی توافقست

با فتح پویه‌اش را مانا تلازمست

یارب همیشه شاه جهان زیر رانش باد

یک رانی این چنین که ظفر همعنانش باد

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 3:07 PM

امروز ای غلام به از عیش‌ کار نیست

برگیر زین ز رخش که روز شکار نیست

تا می نگویی آنکه خداوند کاهلست

کان کاهلی که نز پی کارست عار نیست

انده مدار اگر نشدیم ای پسر سوار

کانکس پیاده است که بر می سوار نیست

ها صید من تویی چه گرایم به سوی صید

صیدی به حضرتست که در مرغزار نیست

گور و گوزن و کبک و غزالم تویی به نقد

تنها تو هر چهاری اگر هر چهار نیست

گر گویم ای غلام که داری سرین گور

هرگز سرین گور چنین بردبار نیست

باکشَی غزالی و با جلوه گوزن

نی نی که کمانکش و این میگسار نیست

ور خوانمت غزال بیابان به خط و خال

هرگز غزال درخور بوس و کنار نیست

خیز ای پسر به خادم خلوتسرا بگوی

کامروزه ره به بزم خداوندگار نیست

ور آسمان به حضرت ما آورد نیاز

خادم کند اشاره که امرو‌ز بار نیست

اِنها کند که حضرت قاآنی است این

جبریل را نخوانده براین‌ درگذار نیست

او مدح خوان شاه جهانست لاجرم

کس در همه زمانه بدین اعتبار نیست

شاهی که خاک از نظر پاک درکند

وز نقد جود کیسهٔ آمال پرکند

ما ای ندیم دولت خویش‌ آزموده‌ایم

لختی ز روزگار به سختی نبوده‌ایم

ماگاه کف به سوی بط باده برده‌ایم

ما گاه لب به لعل بت ساده سوده‌ایم

بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ

نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم

ترکی که خنده بر رخ قیصر نمی‌‎کند

ما صدهزار بوسه ز لعلش ربوده‌ایم

شوخی که کفش بر س‌ر خاقان نمی‌زند

ما صدهزار شب به کنارش‌ غنوده‌ایم

ماهی که شاه را به گدایی نمی‌برد

ما بارها به بوس لبش را شخوده ایم

با ابرویی که چون دم شیرست پر گره

بازی کنان شجاعت خویش آزموده‌ایم

و‌ز طره‌ای که چون تن مارست پر شکنج

ما صدهزار چین به فراغت گشوده‌ایم

از خود چو آبگینه نداریم هیچ نقش

وز طبع ساده نقش دو عالم نموده‌ایم

در عین سادگی همه نقشیم از آن قبل

کز زنگ حرص آینهٔ دل زدوده‌ایم

در بارگاه شه به ارادت ستاده‌ایم

و اقبال خویش را به سعادت ستوده‌ایم

فرخ شه آنکه هست خداوندگار من

شکرش پس از سپاس خداوند کار من

خیزید یک قرابه مرا می بیاورید

هی من خورم شراب و شما هی بیاورید

شاهانه خورد باید مهی را به های و هوی

طنبور و ارغنون و دف و نی بیاورید

تا با نفس پیاله شد آمد کند به کام

همچون نفس پیاله پیاپی بیاورید

زآن بارگیر روح که نارفته در گلو

چون خون فرو رود برگ و پی بیاورید

زان دست پخت عقل که چون نور اولیا

زی رشد رهنما شود از غیّ بیاورید

زان جوهری که از نفحات نسیم او

بی‌نفخ صوره مرده شود حی بیاورید

زان شربتی که درگلوی نحل اگر کنند

بر جای نوش هوش کند قی بیاورید

زان پیبشر‌ که طرهٔ طومار عمر من

چون زلف تابدار شود طی بیاورید

طبعم ز ران شیر کباب آرزو کند

هان هیزمش ز تخت جم و کی بیاورید

در قم شراب نیست حریفان خدای را

برتر نهید گامی و از ری بیاورید

مانا شراب ری ندهد مر مرا کفاف

یک زنده رود باده‌ام از جی بیاورید

ور جام باده در دهن‌ اژدها در است

همت کنید و از دهن وی بیاورید

بی‌خویش مدح شاه جهان خوشتر آیدم

تا من روم ز خویش شما هی بیاورید

فرمانده ملوک سلیمان راستین

کش جم در آستان بود و یم در آستین

باز ای غلام سرکش و خونخواره بینمت

وز بهر جنگ زین زبر باره بینمت

بر پشت رخش شعلهٔ جوّاله خوانمت

بر روی زین ستاره سیاره بینمت

نایب مناب چرخ ستمکاره دانمت

قایم مقام هر جفا کاره بینمت

بر گرد گل دو سنبل ژولیده یابمت

بر گنج رخ دو کژدم جراره بینمت

پوشیده روی تافته در موی بافته

روح‌القدس‌ اسیر دو پتیاره بینمت

از غرفهای باغ جنان بچگان حور

گردن برون کشیده به نظاره بینمت

مانی به روزگار جوانی که از نخست

گر روی چون مه و دل چون خاره بینمت

آمد مه جمادی حالی مناسبست

گر روی چون مه و دل چو خاره بینمت

مردم بر آب و آینه بینند ماه و من

بر جای آب و آینه رخساره بینمت

چون خاکپای خسرو پیوسته بویمت

چون فیض دست دارا همواره بینمت

شاهی که از نوال ز بس‌ مال می‌دهد

هفتاد ساله توشهٔ آمال می‌دهد

اورنگ ملک تاج سخا افسر کرم

بازوی ترک پشت عرب پهلوی عجم

اکسیر فضل جان هنرکیمیای علم

رکن وجود رایت جود آیت کرم

میقات حلم مشعر دانش مقام فیض

میزاب علم کعبهٔ دین قبلهٔ امم

عرق جمال مغز جلال استخوان فر

الهام نظم سحر سخن معجز قلم

ایوان مجد طلاق علا شمسهٔ علو

دریای فضل گنج عطا لجهٔ نعم

شخص کمال روح سخا پیکر سخن

جسم وقار چشم حیا عنصر همم

باب ظفر نیای هنر دایهٔ خطر

فخر پدر مطیع برادر مطاع عم

فرزند بخت بچهٔ دولت نتا‌ج تاج

پیوند ملک وارث کی یادگار جم

قانون عیش اصل طرب فصل انبساط

درمان درد داروی انده علاج غم

آشوب ابر آتش زر مایه سوز سیم

طوفان گنج دشمن کان خانه‌روب یم

ناموس عدل میر زمان مایه امان

قانون جود ناهب کان واهب درم

پیکان تیر نوک سنان نیش ناچخش

جاسوس مرگ پیک فنا قاصد عدم

هرون حیا شعیب شرافت خلیل خوی

یوسف لقا کلیم کرامت مسیح دم

خلخال مجد یاره دولت سوار ملک

بازوی عدل نیروی دین شهسوار ملک

ای از لهیب تیغ تو دوزخ زبانه یی

وی از نهیب قهر تو محشر فسانه‌ای

از چنبرکمند تو گردون نمونه یی

وز جنبش‌ سمند تو دوران نشانه‌ای

در صحن فطرت تو معانی سراچه‌ای

از لحن فکرت تو مغانی ترانه‌ای

خورشید چرخ بزم ترا آفتابه‌ای

ایوان عرش کاخ ترا آستانه‌ای

هر فیضی از لقای تو عیش مخلَدی

هرآنی از بقای تو عمر زمانه‌ای

در خنصر جلال تو افلاک خاتمی

در خرمن نوال تو اجرام دانه‌ای

چهرت چو مهر نو دهد بی وسیلتی

دستت چو ابر جود کند بی‌بهانه‌ای

ملک ترا مداین دنیا خرابه‌ای

جود ترا معادن دریا خزانه‌ای

سیر سپهر عزم تو را روزنامه‌ای

گنج وجود جود ترا جامه خانه‌ای

وصف چو ذات عقل ندارد نهایتی

فکرت چو بحر عشق ندارد‌ کرانه‌ای

از لطمهٔ عتاب تو در جنبشست چرخ

با موج آسکون چکند هندوانه‌ای

جاه تو جامه‌ای‌‌ که جهانست ذیل او

جود تو خرمنی که وجودست کیل او

شاها خدایگان سپهرت غلام باد

بر صدر‌گاه سدّهٔ جاهت مقام باد

چون فکرت قویم تو از جان قوام جست

بر ‌فط‌رت سلیم تو از حق سلام باد

ازکرد‌گار قرعهٔ بختت به نام گشت

از روزگار جرعهٔ عیشت به کام باد

از تیغ روشن تو که برهان قاطعست

بر منکران بخت تو حجت تمام باد

چون کرم قز که رشتهٔ او هست دام او

رگهای خصم بر‌ تن خصم تو دام باد

مشکین مشام کلک تو چون عسطه‌زن شود

زان عسطه مغز هفت فلک را زکام باد

بی گرمی سخای تو در دیگ آرزو

هفتاد ساله پختهٔ آمال خام باد

بی‌ماه خلخی می خلر بود حرام

با ماه خلخت می خلر به جام باد

نقد این زمان عروس‌ جهان چون به عقد تست

با هرکه جز تو انس پذیرد حرام باد

گرد سمند و برق پرندت به روزگار

تا روز حشر مایهٔ نور و ظلام باد

وز زهرهٔ کفیدهٔ خصمت به روز کین

ناف سما و پشت زمی سبز فام باد

قاآنی ار چه سحر حلال آورد همی

کوته کند سخن که ملال آورد همی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 3:07 PM

الا که مژده می‌برد به یار غمگسار من

که باغ چون نگار شد چه خسبی ای نگار من

توان من روان من شکیب من قرار من

سرور من نشاط من بهشت من بهار من

غزال من مرال من گوزن من شکار من

حیات من ممات من تذرو من هزار من

دهند مژده نوگلان که نوبهار می‌رسد

به شیر او ز بلبلان نه یک‌، هزار می‌رسد

نسیم چون قراولان ز هر کنار می‌رسد

به‌ گوش من ز صلصلان خروش تار می‌رسد

به مغز من ز سنبلان نسیم یار می‌رسد

ولی ز نوبهارها به است نوبهار من

بهار را چه می کنم بتا بهار من‌ تویی

ز خط و زلف عنبرین بنفشه‌زار من تویی

هزار و گل چه بایدم گل و هزار من تویی

به روزگار ازین خوشم که روزگار من تویی

همین بس ‌است فخر من که ‌افتخار من ‌تویی

الا به زیر آسمان کراست افتخار من

مرا نگار نیک‌پی شراب ملک ری دهد

شرابهای ملک ری مرا کفاف کی دهد

بلی کفاف کی دهد شرابها که وی دهد

مگر دو چشم مست وی کفایتم ز می دهد

که‌ شور صد قرابه‌ می به‌ هر نظاره هی دهد

همین ‌بس ‌است چشم وی نبید من عقار من

نگر کران راغ‌ها چه سبزها چه کشتها

ز لاله‌ها به باغ‌ها فراز خاک و خشت‌ها

عیان نگر چراغ‌ها شکفته بین بهشت‌ها

نموده تر دماغ‌ها چه خوب‌ها چه زشتها

نموده پر ایاغ‌ها ز می نکو سرشت‌ها

چه می که شادی آورد چو وصل روی یار من

دمن شد ای پسر یمن شقیق‌ها عقیق‌ها

نشسته مست در دمن شفیق‌ها رفیق‌ها

چمیده جانب چمن رفیق‌ها شفیق‌ها

گسارده به رطل و من عتیق‌ها رحیق‌ها

چو عقل ورای میر من رحیق‌ها عتیق‌ها

کدام میر داوری که هست مستجار من

ملاذ و ملجاء مهان خدیو زادهٔ مهین

عطیه بخش راستان خدایگان راستین

سپهرش اندر آستان محیطش اندر آستین

به‌ صد قرون ز صد قران فلک نیاردش قرین

مهین سپهر هر زمان چنان ‌ببوسدش‌ زمین

که آبش از دهان چکد چو شعر آبدار من

سلیل خسرو عجم فرشته فر علیقلی

چراغ دودمان جم به بخردی و عاقلی

همال ابر درکرم مثال ببر در ریلی

هلاک جان گستهم ز پهلوی و پر دلی

به عزم پورزادشم به حزم پیر زابلی

همین بس است مدحتش‌ به روز‌گار کار من

به ‌روز کین که‌ جایگه به ‌پشت رخش می‌کند

چو سنگریزه کوه را زگرز پخش می کند

به خنجری که خندها به آذرخش می کند

سر و تن حسود را هزار بخش می کند

زمین رزمگاه را ز خون بدخش می کند

چنانکه چهرهٔ مرا ز خون دل نگار من

اگر فتد ز قهر او به نه فلک شراره‌ای

به یک سپهر ننگری نسوخته ستاره‌ای

ز روی خشم اگرکند به لشکری نظاره‌ای

گمان مبرکه جان برد پیاده‌ای سواره‌ای

مگرکه بردباریش‌‌کند به عفو چاره‌ای

چنانکه دفع‌ رنج و غم روان برد بار من

اگر به گاه کودکی خرد نبود مهد او

به‌‌ کسب دانش این‌ قدر ز چیست جد و جهد او

به خاک اگر دمی دمد عقیق پر ز شهد او

تمام نیشکر شود نبات‌ها به عهد او

به روز صید شیر نر شود شکار فهد او

چنانکه‌ در سخنوری سخنوران شکار من

اگر چه بهره‌ای مرا ز مال روزگار نی

چو والیان مملکت شکوه و اقتدار نی

حمال نی خیول نی بغال نی حمار نی

جلال نی جیوش نی پیاده نی سوار نی

فروش نی ظروف نی ضیاع نی عقار نی

بس است مهر و چهر او ضیاع من عقار من

همیشه تا بود مکان به بحر آبخوست را

هماره تا در آسمان نحوستست بست را

تقابل است تا به هم شکسته و درست را

چنانکه تند و کند را چنانکه سخت و سست را

تقدمست تا همی بر انتها نخست را

هماره باد مدح او شعار من دثار من

همیشه تا که نقطه‌ای بود میان دایره

که هرخطی که برکشی از آن به سوی چنبره

مرآن خطوط مختلف برابرند یکسره

حسود باد صید او چو صید باز قبره

عنود را ز خنجرش‌ بریده باد حنجره

اجابت دعای من‌‌ کناد کردگار من

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 3:06 PM

بت سادهٔ رفیق بط بادهٔ رحیق

مرا به ز صد حشم مرا به ز صد فریق

نخواهم غذای روح به جز بادهٔ رقیق

نجویم انیس دل به جز سادهٔ رفیق

جو دولت یکی جوان چو دانش یکی عتیق

بحمدالله از بتان مرا هست دلبری

به طلعت فرشته‌ای به قامت صنوبری

به رخ ماه نبخشی به قد سرو کشمری

به دل سنگ خاره‌ای به تن کوه مرمری

به هر آفرین سزا به هر نیکویی حقیق

خطش‌ یک ‌قبیله مور رخش یک حدیقه‌ گل

تنش یک دریچه نور لبش یک قنینه مل

خطش ماه را ز مشک به گردن فکنده غل

لبش بر چَه ِ عدم ز یاقوت بسته پل

به سرخی لبش شفق به یاران دل‌ش شفیق

خرامنده‌تر زکبک سیه چشم‌تر زوعل

دهان نیستش وزو سخن‌هاکنند جعل

ز عشق وی ابرویش در آتش فکنده نعل

رخش از نژاد گل لبش از نتاج لعل

یکی یک چمن شقیق یکی یک یمن عقیق

نخواهم کسی گزید ازین پس به جای او

که هرگز ندیده‌ام بتی با وفای او

چو جاوید زنده است دلم در هوای او

سزد گر به زندگی بمیرم برای او

که نادر فتد ز خلق نگاری چنین خلیق

چو خواهم ازو شراب دوَد گرم در وثاق

صراحیّ و جام را فرود آورد ز طاق

بریزد ز دست خویش‌ می از شیشه در ایاق

پس‌ آنگاه به دست من دهد با صد اشتیاق

که بر یاد لعل من بنوش این می رحیق

چو من درکشم قدح سراید که نوش‌ باد

به قول قلندران همه جزو هوش باد

هزار آفرین ترا به جان از سروش باد

به جز در ثنای تو زبان‌ها خموش باد

که شهزاده را به صدق تویی داعی صدیق‌

فلک فر علیقلی که جودش بود فره

برویش‌ ندیده کس مگر روز کین گره

ز سهم خدنگ او چو بیرون جهد ز زه

کند ماه آسمان چو ماهی به تن زره

بخندد همی ببرق سر تیغش از بریق

دلش بیتی از کرم مکارم نجود او

فلک رفته در رکوع ز بهر سجود او

نماید در جهان همه شکر جود او

تنی هست روزگار روانش وجود او

چه در هند برهمن چه در روم جاثلیق

ز رایش به مویه ماه ز جودش به ناله نیل

هم از فضل بی‌منال هم از عدل بی‌عدیل

سخن‌های او بلند سخایای او جمیل

کرم‌های او بزرگ عطاهای او جزیل

هنرهای او شگرف نظرهای او دقیق

ز رخسار شاملش زمین روضهٔ ارم

ز انصاف کاملش جهان حوزهٔ حرم

به یکره چو آفتاب کفش پاشد از کرم

به قدر ستارگان اگر باشدش درم

محیطیست جود او دو عالم درو غریق

زهی بخت حاسدت شب و روز در رقود

به میزان خشم او تن دشمنان وقود

کمان از تو ممتحن چنان کز محک نقود

سزد عقد جو ز هر کمند ترا عقود

سزد برج سنبله دواب ترا علیق

پرد تا به عون پر همی طیر در هوا

دود تا بزورگام همی رخش در چرا

دمد تا به فرودین همی از زمین گیا

رسد تا به بندگان ز شاهان همی عطا

جهد تا به زخم نیش همی خون ز باسلیق

ترا یسر در یسار ترا یمین در یمین

به‌ ارزاق خاص و عام دل و دست تو ضمین

ملک گویدت ثنا فلک بوسدت زمین

جهان با همه جلال ترا بندهٔ کمین

خدا و رسول آل ترا هادی طریق

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 3:06 PM

 

باز برآمد به کوه رایت ابر بهار

سیل فرو ریخت سنگ از زبر کوهسار

باز به جوش آمدند مرغان از هر کنار

فاخته و بوالملیح‌ صلصل و کبک و هزار

طوطی و طاووس و بط سیره و سرخاب و سار

هست بنفشه مگر قاصد اردیبهشت

کز همه گلها دمد بیشتر از طرف‌ کشت

وز نفسش جویبار گشته چو باغ بهشت

گویی با غالیه بر رخش ایزد نوشت

کای گل مشکین نفس مژده بر از نوبهار

دیدهٔ نرگس به باغ باز پر از خواب شد

طرهٔ سنبل به راغ باز پر از تاب شد

آب فسرده چو سیم باز چو سیماب شد

باد بهاری بجست زهرهٔ وی آب شد

نیم‌شبان بی‌خبر کرد ز بستان فرار

غبغب این می‌مکد عارض آن می‌مزد

نرمک نرمک نسیم زیر گلان می‌خزد

گه به چمن می‌چمد گه به سمن می‌وزد

گیسوی این می کشد گردن آن می گزد

گاه به شاخ درخت گه به لب جویبار

لاله درآمد به باغ با رخ افروخته

بهرش خیاط طبع سرخ قبا دوخته

سرخ‌قبایش به‌بر یک‌دو سه‌جا سوخته

باکه ز دلدادگان عاشقی آموخته

کش شده دل غرق خون‌ گشته جگر داغدار

طفل چو زاید ز مام گریه کند زودسر

بهر تقاضای شیر وز پی قوت جگر

وز پس‌ گریه کند خنده به چندی دگر

طفل شکوفه چرا خندد زان پیشتر

کز پی تحصیل شیر گریه کند طفل‌وار

باغ چو از ایزدی جامه مُخلّع شود

ظاهر از انواع گل شکل مضلع شود

یکی مخمس شود یکی مربع شود

یکی مسدس شود یکی مسبع شود

الحق بس نادر است هندسهٔ کردگار

بر سر سیمینه طشت طاسک زر بر نهاد

نرگسک آن طشت سیم باز به سر برنهاد

بر پر زرین او ژاله گهر بر نهاد

در وسط طاس زر زرین پر بر نهاد

تا شود آن زرّ خشک از گهرش آبدار

چون ز تن‌ سرخ بید ‌گشت عیان سرخ باد

از فزعش ارغوان در خفقان اوفتاد

نامیه همچون طبیب دست به نبضش نهاد

پس بن‌ بازوش بست ز اکحل او خون‌ گشاد

ساعد او چندجا ماند ز خون یادگار

کنیزکی چینی است به باغ در نسترن

سپید و نغز و لطیف چو خواهرش یاسمن

ستارگانند خرد بهم شده مقترن

و یا گسسته ز مهر سپهر عقد پرن

نموده در نیم‌شب به فرق نسرین نثار

د‌ایرهٔ سرخ گل گشته مضرّس‌ چراست

بر تنش این ایزدی جامهٔ اطلس چراست

دیبه او بی‌نورد این همه املس چراست

بوته صفت در میانش‌ زرّ مکلّس چراست

بهر چه تکلیس کرد این همه زرّ عیار

بلبلکان زوج زوج زیر و بم انگیخته

صلصلکان فوج فوج خوش بهم آمیخته

پشت به غم داده خلق در نغم آویخته

تیغ تعنت قهر یر الم آهیخته

خورده بهم جام می با دف و طنبور و تار

بلبل بر شاخ گل نغمه سراید همی

نغمه‌اش از لوح دل زنگ زداید همی

شاهد گلزار را خوش بستاید همی

نی غلطم کاو چو من مدح نماید همی

برگل تاج کرم میوهٔ شاخ فخار

فاخر فخری لقب مفخر اولاد جم

علیقلی میرزا زادهٔ شاه عجم

کلیم‌ کافی کلام کریم وافی کرم

به بزم میر اجل به رزم شیر اجم

به غرّه افراسیاب به حمله اسفندیار

چون ز طبیعی سخن یا ز الهی کند

آنکه به ملک هنر دعوی شاهی کند

چون ز اوامر حدیث یا ز نواهی کند

حلّ مسائل همه نیک کماهی کند

رمز اصول و فروع شرح دهد آشکار

جداول زیجها نگاشته در نظر

شکل مجسطی تمام کشیده اندر بصر

زاویه و جیب و ظلّ جمله بداند ز بر

نسبت قطر و محیط صورت قوس و وتر

وین همه با علم او یکیست از صدهزار

بوالفرج و بوالعلا بوالحسن‌ و نفطویه

اصمعی‌ و واقدی مازنی‌ و سیبویه

ازهری و یافعی، جاحظ و بن خالویه

کل یثنی علیه کل یاوی الیه

کای تو به علم و ادب ما را آموزگار

که‌ چند هستش دیار که چیستش ‌‌طول و عرض

به علم جغرافیا یعنی در وصف ارض

هم از نظام دول ز لشکر و باج و قرض

هم از رسوم ملل هم از تکالیف فرض

چندان داندکه وهم می نتواند شمار

بی‌مدد دوربین دیده درنگ و شتاب

یازده سیاره را گرد کرهٔ آفتاب

قلی‌ و قسنی‌ ازو نکته بَر و نکته‌یاب

دورهٔ اقمار را نیک بداند حساب

نیوتن و کپلرش‌ حق شمر و حق گزار

مسائل فلسفی ز بر بداند همی

مطالب صرف و نحو ز بر بخواند همی

شدن به چرخ برین‌ می‌بتواند همی

ز علمهای غریب سخن براند همی

به رای سیّاره سیر به فکر گردون سپار

ار ز علا قدر تو به چرخ پهلو زده

طعنه ز خلق جمیل به باغ مینو زده

پیر خرد پیش تو چو طفل زانو زده

گاه غضب با پلنگ پنجه به نیرو زده

لیک به هنگام حلم گشته ز موری فکار

در صف ناورد تو بیژن و گودرز چیست

دیو و تهمتن کدام طوس و فرامرز چیست

جنبش بال پشه پیش زمین لرز چیست

کشور بخشی و گنج باغ چه و مرز چیست

گنج دهی بیشمر سیم دهی بیشمار

به‌ جود صد حاتمی به حلم صد احنفی‌

به ‌فضل‌ صد جعفری به‌ علم‌ صد آصفی

جلیل چون آدمی جمیل چون یوسفی

در صف شهزادگان تو ز هنر سر صفی

چون به قطار ایستند پیش ملک روز بار

عقلی در زیرکی خلدی در ایمنی

دهری در کین‌کشی چرخی در دشمنی

خاکی در احتمال آبی در روشنی

بادی در سرکشی ناری در توسنی

نیلی در وقت جود پیلی در کارزار

اهل زمین فوج فوج خلق زمان خیل خیل

سیم ستانند و زر از کف تو کیل کیل

گوهر گیرند و لعل روز و شبان ذیل ذیل

گاه سخا کوه کوه وقت عطا سیل سیل

لعل دهی گنج گنج سیم دهی بار بار

خندهٔ تو گاه خشم خندهٔ شیر نرست

هرکه نگرید از آن خنده ز شیراشیرست

قافیه گو جعل باش جعل ز من درخورست

حشمت من در سخن صد ره از آن برترست

کز پی یک طیبتم خصم کند گیر و دار

ملک نژادا چو من جهان نزاید همی

پس از من ای بس حکیم که می‌بیاید همی

به مرگ من پشت دست ز غم بخاید همی

دو دست خویش از اسف بهم بساید همی

که کاش قاآنیا بدی در این روزگار

تا که زمین روز و شب‌‌ گردد بر گرد شمس

تا که بتازی زبان روز گذشته است امس

تا که حواس است‌ عشر ظاهر از آن‌ عشر خمس

سامعه و باصره ناطقه و شمّ و لمس

ناصر جان تو باد باطن هشت و چهار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 3:06 PM

جهان فرتوت باز جوانی از سرگرفت

به سر ز یاقوت سرخ شقایق افسر گرفت

چو تیره زای سحاب بر آسمان پرگرفت

ز چرخ اختر ربود ز نجم زیور گرفت

که تاکند جمله را به فرق نسرین نثار

به بوستان سرخ گل چرا همی لب گزد

نهان شود زیر برگ چو باد بر وی وزد

چو دخت دوشیزه‌ای که زیر چادر خزد

ز خوف نامحرمی که خواهدش لب مزد

کناره گیرد همی ز بیم بوس و کنار

صبا رخ ارغوان به شوخی از بس مکد

چو دانهای عقیق ز عارضش خون چکد

وزان ستم سرخ گل ز خشم چندان ژکد

که پوست در پیکرش چو نار می‌بترکد

بخوشدش خون دل چو دانهای انار

طبق ط‌بق سیم و زر به فرق عبهر چراست

به سیمگون بنجه‌اش پیالهٔ زر چراست

به جام سیمابیش شراب اصفر چراست

شرابش آمیخته به مشک و عنبر چراست

نخورده می بهر چیست به چشمکانش خمار

نشسته لاله خموش چو شاهدی پر دلال

ز بس که خوردست می به طرف باغ و تلال

رخانش گشتست آل زبانش گشتست لال

به چهر گلنارگون نهاده از مشک خال

چو عاشقی کش بود جگر ز غم داغدار

سمن به باغ اندرون چو بر فلک مشتریست

چنان بود تابناک که زهره‌اش مشتریست

چو برگشاید دهن به شکل انگشتریست

بهار صنعت نما چو تاجر ششتریست

که دیبهٔ رنگ رنگ فکنده بر جویبار

شکوفه طفلیست خرد تنش به نرمی حریر

رخش‌ به رنگ سهیل لبش به بوی عبیر

ندانم از رنج دهر به کودکی گشته پیر

و یا دوید از دلش به عارضش رنگ شیر

چنانکه رنگ شراب به صورت باده‌خوار

هلا بیابان عمر چرا به غم طی کنیم

میی گران‌سنگ ده که اسب غم پی کنیم

بیا غمان را علاج به ناله نی کنیم

چو لاله برطرف باغ پیاله پر می کنیم

میی که از رنگ آن رخان شود لاله‌زار

ز اصل صلصال خویش به پای او ریخت خاک

از آن میی کادمش نشاند در خلد تاک

به سالیان تافتند بر او سهیل و سماک

به ریشه‌اش آب داد ز جوهر جان پاک

که تا سهیل و سماک به عاقبت داد بار

ز صنع پروردگار چو در مدور همه

ز قدرت کردگار چو خور منور همه

چو شعر من آبدار چوگل معطر همه

چو دل گهرهای چند نهفته در بر همه

چو قلب شهزاده‌شان دل از برون آشکار

علیقلی میرزا امیر شهزادگان

یمین فرماندهان امین آزادگان

مجیر دلخستگان مغیث افتادگان

دلیر شمشیرزن چوگیو کشوادگان

به بزم کاووس کی به رزم اسفندیار

سحاب جود و سخا محیط علم و عمل

سپهر مجد و بها غیاث ملک و ملل

جهان عز و علا پناه دین و دول

مدار خوف و رجا شفیع جرم و زلل

به دشمنان تندخو به دوستان بردبار

چو رخ نماید قمر چوکف‌‌شاید سحاب

چو کینه توزد سپهر چو دیو سوزد شهاب

چو وقعه جوید هژبر چو حمله آرد عقاب

به حلم وافر نصیب به علم کامل نصاب

محامدش بی‌شمر محاسنش بی‌شمار

زهی ملکزاده‌ای که زیب دنیا تویی

بهشت اجلال را درخت طوبی تویی

سپهر اقبال را سهیل و شعری تویی

زمانه را از نخست مهین تمنی تویی

رسیده از هستیت به کام خود روزگار

به وقعه ضیغم کُشی به‌ پهنه پیل افکنی

به قوت اژدردری به حمله شیر اوژنی

به بزم دریا دلی به رزم رویین تنی

زمانهٔ قاهری ستارهٔ رو‌شنی

سپهری از برتری جهانی از اقتدار

نگردی از جود سیر بدین سخا ابر نیست

نترسی از اژدها بدین ‌جگر ببر نیست

به قدر یک ذره‌ات گه سخا صبر نیست

اگرچه بر تو زکس به هیچ رو جبر نیست

ولی به هنگام جود نبینمت اختیار

چو در مدیحت مرا زبان گفتار نیست

بجز دعایت مرا ازین سپس‌ کار نیست

بلی شدن بر سپهر پلنگ را یار نیست

پلنگ راگو مپوی سپهرکهسار نیست

سپهر را فرقهاست به رفعت از کوهسار

هماره تا خور ز حوت چمد به برج بره

همیشه تا آسمان بود به شکل کره

هماره تا خط راست نمی‌شود دایره

به جان خصم تو باد زنار غم نایره

به بند انده اسیر به دام محنت شکار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 3:05 PM

مگر باز بر فروخت گل از هر کنار نار

که هردم ز سوز دل بگرید هزار زار

نسیمی که در چمن شدی رهسپار پار

هم امسال یافتست بر جویبار بار

که گویدش تهنیت بهر شاخسار سار

ز فراشی صبا ره باغ رفته بین

چو روی سمنبران سمن‌ها شکفته بین

گل نو شکفته را مه نوگرفته بین

پس از هفتهٔ دگرش چو ماهی دو هفته بین

که جرمش پس از خسوف شود یکسر آشکار

چو پیچنده اژدریست گریان زکوه سیل

ز بالا سوی نشیب دو صد میل کرده میل

به ظاره‌اش ز شهر دوان خلق خیل خیل

زبان پر ز های و هوی روان پر ز وای و ویل

که این مارگرزه چیست که آید زکوهسار

چو رعد از میان ابر دمادم بغردا

دل و زهرهٔ هزبر ز سهمش بدردا

به شمشیر صاعقه رگ که ببرّدا

سپس چون شراره خون از آن رگ بپردا

مگر خون آن رگست که خوانیش لاله‌زار

به طفل شکوفه بین که بر نامده ز شخ

دمد مویش از عذار به رنگ سپید نخ

چو پیران به کودکی سپیدش‌ شود ز نخ

وز آن موی همچو برف دلش بفسرد چو یخ

که زودش سپیدکرد سپهر سیاهکار

ز مه طلعتان شوخ ز‌ گلچهرگان شنگ

ز هرسو به طرف دشت گروهی زده کرنگ

به سر شور نای و به دل شور جام و چنگ

نه در فکر اسم و رسم نه در بند نام و ننگ

شگفتا که نادر است همه صنع کردگار

کنون از شکوفه‌ام شک افتاده در ضمیر

که گر شیرخواره‌است به صورت چراست پیر

و گر شیرخواره نیست چو طفلان شیرگیر

دمادم چرا خورد ز پستان ابر شیر

همه ‌مست و می پرست ‌همه ‌رند و باده‌خوار

بده باده کز بهار جهان گلستان شده

گلستان ز سرخ گل همه ملستان شده

یکی بین به شاخ سرو که صلصلستان شده

نه صلصلستان شده که غلغلستان شده

ز بس بانگ رعد و برق که پیچد به شاخسار

چو آبستنان کند همی ابر نالها

که تا خرد بچگان بزاید ز ژالها

پس آن ژالها چکد برآن سرخ لالها

چو در دانهای خرد بلعلعین پیالها

و یا قطره‌های خون به گلگون رخ نگار

الا یا پریوشا الا یا سمنبرا

سمن سرزد از چمن چه خسبی به بسترا

به نظارهٔ بهار برون آ ز منظرا

همه راغ مشکبوست ز مشکو درآ درا

بشو چهر و شانه کن سر زلف مشکبار

شبستان چه می کنی به بستان خرام کن

به گل تهنیت فرست به گلبن سلام کن

به گل از زبان مل پس آنگه پیام کن

که زخم فراق را به وصل التیام کن

که چون عارضت شده دلم خون ز انتظار

همیدون من و ترا فزونتر شدست داغ

من اینجا اسیر خم تو آنجا مقیم باغ

مگر بهر چاره را کنی حیله‌ای چو زاغ

که مستان شهر را به هر جا کنی سراغ

پس‌ وصل من بری مرآن حیله را به کار

ببوی از ره مشام به رنگ از ره بصر

به مغز و دماغشان چو دانش کنی مقر

که منهم ز کامشان دوم زود در جگر

و ز آنجا دوان دوان درآیم به مغز سر

در آنجا بگیرمت چو جان تنگ درکنار

الا ای که قوت تو شب و روز هست می

گل آمد به شاخ هان چه خسبی به کاخ هی

به سالوس و زرق و مکر مکن عمر خویش‌ طی

بزن جام یک ‌منی به آواز چنگ و نی

دو رخ کن دو گلستان دو عارض دو نو بهار

پس آنگه نظاره کن ز اعجاز ذوالمنن

پر از چشم شرزه شیر ز لاله همه دمن

پر از گوش زنده پیل ز زنبق همه چمن

هم از سرخ رنگ آن دمن تالی یمن

هم از نغز بوی این‌ چمن تالی تتار

هلا ابر فرودین شب و روز دمبدم

بنشکیبد از عطا نیاساید از کرم

ببارد همی گهر بپاشد همی درم

چنان چون به‌ صبح عید ملک‌زادهٔ عجم

مه برج احتشام در درج افتخار

فلک فر علیقلی که گیتی به کام اوست

خداوند اختران کهین‌تر غلام اوست

بهر نامه نامها همه زیر نام اوست

زمین شرق تا به غرب پر از احتشام اوست

جهانیست با ثبات سپهریست با وقار

بکین‌توزی آسمان بدیو افکنی شهاب

برخشندگی سهیل ببخشندگی سحاب

گه حزم با درنگ گه عزم با شتاب

کرم هاش بی‌شمر هنرهاش بی‌حساب

چو ادوار آسمان چو اطوار روزگار

بر حکم نافذش اگر چرخ دم زند

سرانجام دست‌ غم بسر از ندم زند

همان پیک و هم کیست که با او قدم زند

نزیبد حدوث را که لاف از قدم زند

ندارد ستور لنگ دو اسب راهوار

چه صدیق متقی چه زندیق متهم

چه خوانندهٔ صمد چه خواهندهٔ صنم

بهر یک کند عطا بهر یک دهد درم

بلی نور آفتاب به هنگام صبحدم

بتابد به ‌برگ گل چنان چون به نوک خار

ز سر تا قدم چو عقل کمال مجردست

جمال مجسمست جلال مجردست

عطای مصورست نوال مجردست

چو تسنیم و سلسبیل زلال مجردست

بدانگه که سرکند سخنهای آبدار

به‌ هر علم و هر هنر به هر فن و هر مقال

کند طی هر سخن کند حل هر سوال

گرفته‌ست و یافته به تایید ذوالجلال

ریاضی ازو رواج طبیعی ازو کمال

همان پایهٔ علوم ازو جسته انتشار

بیان بدیع او معانی چو سرکند

سخن گر مطولست چنان مختصرکند

که هرکس که بشنود تواند ز بر کند

همان حل مشکلات در اول نظرکند

اگر ده اگر صدست اگر پانصد ار هزار

به هر علم بی‌بدل به هر کار بی‌بدیل

بر دانشش عقول چو نزد علی عقیل

نه در زمرهٔ عدول توان جستنش عدیل

نه در فرقهٔ قبول تنی بوده زی قبیل

سخن‌سنج و پاک‌مغز گران‌سنگ و هوشیار

زهی ای به ملک فضل خداوند راستین

سپهرت بر آستان محیطت در آستین

امیران شه نشان به خاک تو ره‌نشین

مهانت به هر زمان ثناگو به هر زمین

به نزدست سما حقیر چو نزد هما حقار

تویی دستگیر خلق به هنگام پای لغز

تنت همچو جان پاک سراپا لطیف و نغز

همه جان خلق پوست همه پیکر تو مغز

حسد در دل عدوت چو چرک‌اندرورن چغز

به‌جوش‌ آردش همی دمادم ز خار خار

چو هنگام کارزار به چهر افکنی گره

چو گیسوی گلرخان بپوشی به تن زر

چو ابروی مهوشان کمان را کنی بزه

همی چرخ گویدت که احسنت باد وزه

ازین یال و بال و برز و زین فرّ و گیر و دار

بدانگه که از زمین همی خون بجوشدا

تن چرخ را غبار به اکسون بپوشدا

ز تفّ سنان و تیغ به یم نم بخوشدا

ستاره به زیرگرد دمادم بکوشدا

که بیرون برد بجهد تن خویش از غبار

زمین زیر پای اسب چو گردون بجنبدا

تکاور به میخ نعل زمین را بسنبدا

شخ و کوه را به سُم چو رنده برنددا

مخالف بگریدا موالف بخنددا

سنانها روان شکر اجلها امل شکار

چو ساز جدل کنند قوی بال و برزها

کتفها ورم کند ز آسیب گرزها

بیاماسد از هراس به پهلو سپرزها

چو اطراف مرزها چو اکناف کرزها

که برجسته و بلند نماید به کشتزار

تو چون با کمان و گرز برون آیی از کمین

مه نو درون چنگ زمانه به زیر زین

همی چون ستارگان عرق ریزی از جبین

به چرخ آفتاب و ماه نمایندت آفرین

که بخ بخ ازین دلیرکه هی هی ازین سوار

چو روز و شب جهان که‌‌گردند بیش وکم

کنی جیش خصم راکم و بیش دمبدم

دو را گاه یکی کنی بدان تیر راست چم

سه را گاه شش کنی بدان تیغ پشت خم

وزینسان برآوری از آن بیش وکم دمار

از آنجاکه هست رسم به جبر و مقابله

که گر جذر با عدد نماید معادله

عدد را کنند بخش بَرو بی‌ مساهله

چو تیر دوشاخ تو دو جذرند یکدله

ز هر هشت تیغ زن به‌هریک رسد چهار

الا تا بروی بحر نشاید کشید پل

الا تا به کتف باد نشاید نهاد غل

الا تا بهر بهار برآید ز خاک گل

الا تا درون خم شود خون تاک مل

مُلت باد در قدح گُلت باد درکنار

نشستن‌گهت مدام دلفروز قصر باد

کمالات بی‌شمر به ذات تو حصر باد

به هر کار ناصرت شهنشاه عصر باد

ز اقبال ناصری نصیب تو نصر باد

که جاوید در جهان بماناد روزگار

چو قاآنیت به بزم ثناگو هزار باد

گهرهای نظمشان همه آبدار باد

ز جودت به جیبشان گهرها نثار باد

چو تیغ تو جمله را گهر درکنار باد

بماناد نظمشان ز مدح تو یادگار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 3:05 PM

بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها

و یاگسسته حورعین ز زلف خویش تارها

ز سنگ اگر ندیده‌ای چسان جهد شرارها

به برگهای لاله بین میان لاله‌زارها

که چون شراره می‌جهد ز شنگ کوهسارها

ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد

نخورده‌ شیر عارضش چرا به رنگ شیر شد

گمان برم که همچو من بدام غم اسیر شد

ز پا فکنده دلبرش چه خوب دستگیر شد

بلی چنین برند دل ز عاشقان نگارها

درین بهار هرکسی هوای راغ داردا

به یاد باغ طلعتی خیال باغ داردا

به تیره شب ز جام می به کف چراغ داردا

همین دل منست و بس که درد و داغ داردا

جگر چو لاله پر ز خون ز عشق گلعذارها

بهار را چه می کنم چو شد ز بر بهار من

کناره کردم از جهان چو او شد ازکنار من

خوشا و خرم آن دمی که بود یار یار من

دو زلف مشکبار او به چشم اشکبار من

چو چشمه‌ای که اندر او شنا کنند مارها

غزال ‌مشک‌موی من ز من خطا چه دیده‌ای

که همچو آهوان چین از آن خطا رمیده یی

بنفشه‌بوی من چرا به حجره آرمیده‌ای

نشاط سینه برده‌ای بساط کینه چیده‌ای

بساز نقل آشتی بس است گیر و دارها

به صلح درکنارم آ، ز دشمنی کناره کن

دلت ره ار نمی‌دهد ز دوست استشاره کن

و یاچو سُبحه رشته‌ای ز زلف خویش‌ پاره کن

بر او ببند صدگره وزان پس استخاره کن

که سخت عاجز آمدم ز رنج انتظارها

نه دلبری که بر رخش به یاد او نظرکنم

نه محرمی که پیش او حدیث عشق سر کنم

نه همدمی که یک دمش ز حال خود خبر کنم

نه بادهٔ محبتی کزو دماغ تر کنم

نه طبع را فراغتی که تن دهم به کارها

کسی نپرسدم خبر که کیستم چکاره‌ام

نه مفتیم نه محتسب نه رند باده خواره‌ام

نه خادم مساجدم نه مؤْذن مناره‌ام

نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره‌ام

نه مستشیر دولتم نه جزو مستشارها

بهشت را چه می کنم بتا بهشت من تویی

بهار و باغ من تویی ریاض و کشت من تویی

بکن هر آنچه می کنی که‌ سرنوشت من تویی

بدل نه غایبی ز من که در سرشت من تویی

نهفته در عروق من چو پودها به تارها

دمن ز خندهٔ لبت عقیق‌زا، یمن شود

یمن ز سبزهٔ خطت به خرمی چمن شود

چمن ز جلوهٔ رخت پر از گل و سمن شود

سمن چو بنگرد رخت به جان و دل شمن شود

از آنکه ننگرد چو تو نگاری از نگارها

به پیش شکرین لبت جه دم زند طبرزدا

که با لبت طبرزدا به حنظلی نیرزد

خیال عشق روی تو اگر زمین بورزدا

ز اضط‌راب عشق تو چو آسمان بلرزدا

همی ببوسدت قذم بسان خاکسارها

بت دو هفت سال من مرا می دو ساله ده

ز چشم خویش می‌فشان ز لعل خود پیاله ده

نگار لاله چهر من میی به رنگ لاله ده

ز بهر نقل بوسه‌ای مرا به لب حواله ده

که‌واجبست نقل و می برای میگسارها

بهل کتاب را بهم که مرد درس نیستم

نهال را چه می کنم که ز اهل غرس نیستم

شرابم آشکار ده که مرد ترس نیستم

به‌حفظ کشت عمرخود کم از مترس‌ نیستم

که منع جانورکند همی زکشتزارها

من ار شراب ‌می‌خورم به‌ بانگ کوس می‌خورم

به بارگاه تهمتن به بزم طوس‌ می‌خورم

پیالهای ده منی علی رؤوس می‌خورم

شراب ‌گبر می چشم می مجوس می خورم

نه جوکیم که خو کنم به برگ کو کنارها

الا چه سال‌ها که من می و ندیم داشتم

چو سال تازه می‌شدی می قدیم داشتم

پیالها و جامها ز زرّ و سیم داشتم

دل جواد پر هنر کف کریم داشتم

چه ‌خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها

کنون هم ار چه مفلسم ز دل نفس نمی‌کشم

به هیچ روی منّتی ز هیچ کس نمی‌کشم

فغان ز جور نیستی به دادرس نمی‌کشم

کشیدم ار چه پیش ازین ازین سپس نمی‌کشم

مگر بدانکه صدر هم رهانده ز افتقارها

کریمه‌ای که ازکرم سحاب زرفشان بود

صفیه‌ای که از صفا بهشت جاودان بود

عفاف ‌اوست کز ازل حجاب ‌جسم و جان بود

فرشتهٔ زمین بود ستارهٔ زمان بود

گلیست‌ نوش رحمتش مصون ز نیش خارها

سپهر عصمت و حیا که شاه اوست ماه او

شهی که هست روز و شب زمانه در پناه او

سپهر در قبای او ستاره در کلاه او

الا نزاده مادری شهی قرین شاه او

به خور ازین شرافتش سزاست افتخارها

یگانه‌ای که از شرف دو عالمند چاکرش

ز کاینات منتخب سه روح و چار گوهرش

به پنج حس و شش جهت نثار هفت اخترش

به هشت خلد و نه فلک فکنده سایه معجرش‌

به خلق داده سیم و زر نه ده نه صد هزارها

میان بدر و چهر او بسی بود مباینه

از آنکه بدر هر کسی ببیندش معاینه

ولیک بدر چهر او گمان برم هر آینه

که عکس هم نیفکند چو نقش جان در آینه

خود از خرد شنیده‌ام مر این حدیث بارها

به حکم شرع احمدی رواست اجتناب او

وگرنه بهر ستر رخ چه لازم احتجاب او

حیای او حجاب او عفاف او نقاب او

وگرنه شرم او بدی حجاب آفتاب او

شعاع نور طلعتش شکافتی جدارها

زهی فلک به بندگی ستاده پیش روی تو

بهشت عدن آیتی ز خلق مشکبوی تو

تو عقل عالمی از آن کسی ندیده روی تو

نهان ز چشم و در میان همیشه گفت‌وگوی تو

زبان به شکر رحمتت گشاده شیرخوارها

خصایل جمیل تو به دهر هرکه بنگرد

وجود کاینات را دگر به هیچ نشمرد

چو ذره آفتاب را به چشم درنیاورد

به نعمت وجود تو ز هست و نیست بگذرد

همی ز وجد بشکفد به چهره‌اش بهارها

ز بهر آنکه هر نفس ترا به جان ثنا کنم

برای طول عمر خود به خویشتن دعا کنم

حیات جاودانه را تمنی از خدا کنم

که تا ترا به جان و دل ثنا به عمرها کنم

ز گوهر ثنای خود فرستمت نثارها

چه منتم ز مردمان که اصل مردمی تویی

چه‌صرفه‌ام ز این و آن که صرف آدمی تویی

جهان پر ملال را بهشت خرمی تویی

به جان غم رسیدگان بهار بیغمی تویی

همی فشانده از سمن به‌ مرد و زن نثارها

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 3:04 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4304540
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث