به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

بتا ز دست ببردی دلم به طراری

ولی دریغ که ننمودیش پرستاری

به‌ دلربایی و شوخی و صیدکردن خلق

مسلمیّ و نداری همی وفاداری

به گاه عرض ادب همچنان ادیب ترا

به یاد داده همین چابکی و طراری

چنین صنم که تویی‌‌ گر همی نپوشی روی

نهان شود ز خجلت بتان فر خاری

به عنقریب سلامت تنی نخواهد ماند

چنین که چشم تو مایل بود به خونخواری

مرا ز حسرت لعل دُرر نثار تو چشم

ز شام تا به سحر می‌کند دُرر باری

دو چشم مست تو خوابم به سِحر بسته به چشم

شگفت نیست ز جادوی مست سحّاری

چنین که نرگس بیمار تو ربوده دلم

سلامتم همه زین پس بود به بیماری

بلای مردم آزاده‌ای و فتنهٔ خلق

سلامت از تو میسر شود به دشواری

همیشه طبع تو مایل بود به ریزش خون

مگر به کیش تو طاعت بود گنهکاری

شمن ز طاعت بت بر میان نهد زنّار

خلاف تو که بتی بنگرمت زناری

گمان‌ مبر که‌ ازین پس‌ رود به‌ چشمی خواب

چنین که فتنهٔ مردم شدی به بیداری

کسی که مشرب آن لعل می‌ پرست‌ گرفت

شگفت نیست‌ که‌ دشمن شود به هشیاری

شبان و روز به آزار خلق سعی کنی

عجبتر آنکه ندارد کس از تو بیزاری

میفکن این همه آشوب در ممالک شاه

مباد آنکه بری کیفر از ستمکاری

به پای دوست روان سر بباز قاآنی

که در طریقت ما به بُوَد سبکباری

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

 

این چه حالست که از سرکله انداخته‌ای

مست و بیخود شده از خانه برون تاخته‌ای

تبغ‌ صیقل زده در مشت و سپر از پس پشت

نرد کین باخته و ساز جدل ساخته‌ای

ساق بالا زده و ساعد کین برچیده

رخ برافروخته و تیغ برافراخته‌ای

گاه با دوست درآویخته گه با دشمن

چون حریفان دغا نرد دغل باخته‌ای

بیم آنست که از پارس برآید غوغا

این چه فتنه است که در شهر درانداخته‌ای

ما چو پروانه‌ کمر بسته به جانبازی تو

تو چرا شمع صفت این همه بگداخته‌ای

هیچ کس را به جهان مهر تو باقی نگذاشت

حالی ازکینه پی قتل که پرداخته‌ای

مگرت گفت کسی ماه فلک همسر تست

که تو مریخ صفت خنجرکین آخته‌ای

یاکسی گفت قدت سرو چمن را ماند

که تو در ناله چو بر سرو چمن فاخته‌بی

ماه کی جام کشد سرو کجا تیغ زند

خویش را از دگران حیف که نشناخته‌ای

هست مداح امیرالامرا قاآنی

نشناسی مگرش‌ هیچ که ننواخته‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

 

دارم نگار سنگدل سیم سینه‌ای

کز فرط مهر او به دلم نیست کینه‌ای

او همچو کعبه ساکن و خلقی بسان حاج

احرام بسته سوی وی از هر مدینه‌ای

چون زلف عنبرین که بود زیب گردنش

در شهر کس‌ نشان ندهد عنبرینه‌ای

ران پلنگ طعمهٔ من بود و همچو مرغ

از ضعف عشق قانعم اکنون به چینه‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

نامدی دوش و دلم تنگ شد از تنهایی

چه شود کز دلم امروز گره بگشایی

ور تو آیی نشود چارهٔ تنهایی من

که من از خوبش روم چون‌ تو ز در بازآیی

کاش از مادر آن ترک بپرسند که تو

گر نیی از پریان از چه پری می‌زایی

شاه بایدکه خراج شکر از وی گیرد

که دکان بسته ز شرم لب او حلوایی

تو بهل غالیه بر موی تو خود را ساید

تو به مو غالیه اینقدر چرا می‌سایی

چه خلافست ندانم که میان من و تست

کانچه بر مهر فزایم تو به جور افزایی

بعد ازین در صفت حسن تو خاموش شوم

زانکه در وصف تو گشتم خجل از‌گویایی

درفشانی تو قاآنیم از دست ببرد

آدمی در نفشاند تو مگر دریایی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی

که ‌خورشید ار به‌ خود بندی به ‌زیبایی نیفزایی

حدیث‌روز محشرهرکسی‌در پرده می‌گوید

شود بی‌پرده‌ آن‌ روزی که‌ روی‌ از پرده بنمایی

چه‌نسبت‌با شکرداری که‌سرتا پای شیرینی

چه‌ خویشی ‌با قمر داری که پا تا فرق زیبایی

مگر همسا‌یهٔ نوری که در وهمم نمی‌‌گنجی

مگر همشیرهٔ‌ حوری که در چشمم نمی‌آیی

به‌هرجا روکنی‌ در روشنی چون ماه مشهوری

بهرجا پا نهی در راستی چون سرو یکتایی

چنین روشن ندیدم رخ یقین دارم که خورشیدی

بدین نرمی نیفتد تن گمان دارم که دیبایی

جمال خوبرویان را به زیور زینت افزایند

تو گر زیور به خود بندی به خوبی زیور افزایی

ز بس در حسن مشهوری کس اوصافت نمی پرسد

که ناظر هرکجا بیند تو چون خو‌رشید پیدایی

چنان شیرینی ارزان شد زگفتارت که در عالم

خریداری ندارد جز مگس دکان حلوایی

اگر قصد لبت کردم بدار از لطف معذورم

ز بس شیرین زبان بودی گمان بردم که حلوایی

اگر خواهد خدا روزی که هستی را بیاراید

تراگوید تجلی کن که هستی را بیارایی

گنه کن هرچه‌ می‌خواهی و از محشر مکن پروا

که با این چهره در دوزخ در فردوس بگشایی

بده دشنام و خنجر کش برون آ مست و غوغا کن

که‌با این حسن معذوری بهر جرمی که فرمایی

به روی ماه خنجر کش‌ به ملک شاه لشکر کش

کزین حسنت که می‌بینم به هرکاری توانایی

خداوندکرم بر حال مسکینان ببخشاید

به مسکینی درافتادم که بر حالم ببخشایی

ز چشم هرچه ‌خون بارد رقیب افسانه پندارد

نهیب موج دریا را چه داند مرد صحرایی

نشان عشق بیهوشیست بیهوش ای ‌که‌ هبثبیاری

کمال ‌وصف خاموشیست خاموش ای ‌که گویایی

بحمدالله که از خوبان نگاری زرد مو دارم

که بر نخل قدش شیرین نماید زلف خرمایی

مگرهندوست زلف‌ او که برخود زعفران ساید

که جز در کیش هندو رسم نبو‌د زعفران ‌سایی

مگر زان زلف خرمابی مذاق جان کنم شیرین

که جز د‌یوانگی سودی نبخشد زلف سودایی

زبان بربند قاآنی که شرینی ز حد بردی

روا باشد که طوطی را بیاموزی شکرخابی

به صاحب اختیار ار کس سخن های تو برخواند

ترا چندان فرستد زرکه از غم‌ها بیاسایی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

تو را رسمست اول دلربایی

نخستین مهر و آخر بی‌ وفایی

در اول می‌نمایی دانهٔ خال

در آخر دام گیسو می گشایی

چو کوته می‌نمودی زلف گفتم

یقین کوته شود شام جدایی

ندانستم کمند طالع من

ز بام وصل یابد نارسایی

برآن بودم که از آهن کنم دل

ندانستم که تو آهن‌ربایی

من آن روز از خرد بیگانه گشتم

که با عشق توکردم آشنایی

نپندارم که باشد تا دم مرگ

گرفتار محبت را رهایی

مرا شاهی چنان لذت نبخشد

که اندر کوی مه رویان گدایی

سحر جانم برآمد بی‌تو از لب

گمان بردم تویی از در درآیی

چو دیدم جان محزون بود گفتم

برو دانم که بی‌جانان نپایی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

 

به هر چه وصف نمایم ترا به زیبایی

جمیل‌تر ز جمالی چو روی بنمایی

صفت کنند نکویان شهر را به جمال

تو با جمال چنین در صفت نمی‌آیی

به ناتوانی من بین ترحّمی فرما

که نیست با تو مرا پنجهٔ توانایی

مگر معاینه‌ات بنگرند و بشناسند

که چون ز چشم روی در صفت نمی‌آیی

به حد حس تو زیور نمی‌رسد ترسم

که زشت‌تر شوی ار خویشتن بیارایی

تفاوت شب و روز از برای ماست نه تو

از آن سبب که تو خود مهر عالم‌آرایی

شب وصال تو دانستم از چه کوتاهست

تو خود ستارهٔ روزی چو پرده بگشایی

مگس ز سر ننهد شوق عشق شیرینی

بابرویی که ترش کرده است حلوایی

ز خاکپای عزیز تو بر ندارم سر

که نیست از تو مرا طاقت شکیبایی

به قول مدعیان از تو برندارم دست

وگر ز عشق توکارم کشد به رسوایی

مگر تو با رخ خود بعد ازین بورزی عشق

از آنکه هم گل و هم عندلیب گویایی

به سرو و ماه از آن عاشقست قاآنی

که ماه سروقد و سرو ماه‌سیمایی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

 

دلبران اخترند و تو ماهی

نیکوان لشکرند و تو شاهی

چندگویی دلت چگونه بود

تو درون دلی خود آگاهی

بس درازستی ای شب یلدا

لیک با زلف دوست کوتاهی

اول از دشمنان برآورگرد

آخر از دوستان چه می‌خواهی

ماه نو خوانمت از آنکه به حسن

می‌فزایی همی نیمکاهی

یوسف ار با تو لاف حسن زند

گو تو هرچند صاحب جاهی

لیک من چاه بر زنخ دارم

کف به زیر زنخ تو در چاهی

لاف طاقت مزن دلاکه ترا

شیر پنداشتیم و روباهی

گفتی از طاقتم چوکوه گرن

چون بدیدم سبک‌تر ازکاهی

پنجه با باد کمترک می‌زن

ای که از ضعف کمتر ازکاهی

چونی از هجر دوست قاآنی

تن پر از زخم و دل پر از آهی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

ای روی تو فرخنده‌ترین صنع الهی

در مملکت حسن ترا دعوی شاهی

خورشید بود زیرکلاه تو عجب نیست

گر زانکه کنی دعوی خورشیدکلاهی

خال و خط و زلف و رخ و چشم و مژهٔ تو

بر دعوی حسن رخ تو داده گواهی

خالیست به رخسار تو چون مردمک چشم

روشن کن چشم همه در عین سیاهی

تو ماهی و دل‌ها عزیزست که هرسو

بر خاک طپد از غم عشق تو چو ماهی

جز دولت وصلت که تباهی نپذیرد

هرچیز پذیرد به جهان رنگ تباهی

جز خال تو هندوی سیاهی نشنیدم

خون ریز و ستم‌پیشه چو ترکان سپاهی

همنام ذبیحی و چو هاروت اسیرست

در چاه زنخدان تو صد یوسف چاهی

صد خرمن جان را به یکی جلوه بسوزی

صدکوه گران را به یکی غمزه بکاهی

از قامت افراخته خجلت ده سروی

وز طلعت افروخته رسواکن ماهی

ما پیرو حکمیم و قضا تا تو چه گویی

ما تابع میلیم و رضا تا تو چه خواهی

مهر ار بتو جرمست من و مهر جرایم

میل ار بتو نهیست من و میل مناهی

هرچیزکه جویند به جز وصل تو باطل

هر حرف که گویند به جز وصف تو واهی

قاآنیت آن به که کند مدح مکرر

کای روی تو فرخنده‌ترین صنع الهی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

ای شوخ نازپرور آشوب عقل و دینی

طیب بهار خلدی زیب نگار چینی

کم مهر و زود خشمی گلچهر و شوخ چشم

طرار و دلفریبی طناز و نازنینی

عیدی از آن شر‌یفی روحی از آن لطیفی

حوری از آن جمیلی نوری از آن مبینی

سروی ولی روانی جانی ولی عیانی

ماهی ولی تمامی مایی ولی معینی

در حلق تشنه کامان یک جرعه سلسبیلی

درکام تلخ عیشان یک کوزه انگبینی

آهوی مشک مویی طاووس بذله گویی

شمشاد سروقدی خورشید مه جبینی

پروردهٔ بهشتی همشیرهٔ سهیلی

نوباوهٔ بهاری فرزند فرودینی

یک جویبار سروی یک بوشان تذروی

یک باغ لاله برگی یک دسته یاسمینی

یک مشرق آفتابی یک خانه ماهتابی

یک عرش روح قدسی یک خلد حور عینی

چون طعنهٔ رقیبان در هجر جانگدازی

چون نکتهٔ ادیبان در وصل دلنشینی

همزاد روح پاکی گرچه زآب و خاکی

عم زاد حور عینی گرچه ز ماء و طینی

از حلقهای گیسو داود درع سازی

وز لعل روح‌پرور عیسای جم نگینی

تشویر نار نمرود از چهر پرفروغی

تصویر مار ضحاک از زلف پر ز چینی

باک از خزان نداری گویی گل بهشی

ارزان به کف نیایی مانا دُر ثمینی

بوسیدن لب تو فرضست برخلایق

تا شاه راستان را مداح راستینی

فرمانده سلاطین جمجاه ناصرالدین

آن کش سپهر گوید تو پور آتبینی

ای کز سنان سر پخش‌ آجال را ضمانی

وی کز بنان زر بخش آمال را ضمینی

شاهنشه جهانی فرمانده مهانی

آسایش زمانی آرایش زمینی

در رزم بی‌مثالی در بزم بی‌همالی

در عزم بی‌نظیری در حزم بی‌قرینی

مسجود شرق‌ و غربی‌ محسود روم‌ و روسی

بنیان عقل و شرعی برهان داد و دینی

دارای تاج و گنجی داروی درد و رنجی

منشور دین و دادی منشار کفر و کینی

کوهی چو بر سمندی شیری چو با کمندی

چرخی چو باکمانی دهری چو درکمینی

در حمله روز ناورد چابکتر ازگمانی

در وقعه پیش دشمن ثابت‌تر از یقینی

تندر چگونه غرّد تو گاه کین چنانی

خنجر چگونه برّد در نظم دین چنینی

چون حزم زودیابی چون حلم دیر خشمی

چون فکر دورسنجی چون عقل پیش‌بینی

با قدرت قبادی بافرهٔ فرودی

با شوکت ینالی با مکنت تکینی

با صولت کیانی با دولت جوانی

با همت بلندی با فکرت متینی

شاه ملک شعاری شیر فلک شکاری

ایام را یساری اسلام را یمینی

هم عقل را قوامی هم عدل را نظامی

هم شرع را امانی هم ملک را امینی

هم مکرمت شعاری هم مملکت طرازی

هم مسألت پذیری هم معدلت گزینی

بحر سحاب خیزی چون از بر سریری

بدر شهاب تیری چون بر فراز زینی

ملک ترا هماره حق ناصر و معین باد

زانسان که دین حق را تو ناصر و معینی

پیوسته بر سراپات از عرش آفرین‌ باد

زآنروکه پای تا سر یک عرش آفرینی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4324396
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث