به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دلا بیا بشنو از حکیم قاآنی

ز مشکلات جهان درگذر به آسانی

وگرنه بالله مشکل شود هر آسانت

تو تا ز دغدغهٔ نفس خود هراسانی

هر آنچه جز سخت حق بگو ندانستم

که عین معنی دانایی است نادانی

نعیم ملک دو عالم بدان نمی‌ارزد

که جان سوخته‌ای را ز خود برنجانی

من و دل من و زلف بتان بهم مانیم

بدین دلیل که جمعیم در پریشانی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

گرم ز لطف بخوانی ورم به قهر برانی

تو قهرمانی و قادر بکن هر آنچه توانی

گرم به دیده زنی تیر اگر به سینه ننالم

که‌‌ گرچه آفت جسمی و لیک راحت جانی

نیم سپند که لختی برآتشت ننشینم

هزار سال فزون گر بر آتشم بنشانی

من از جمال تو مستغنیم ز هرکه به عالم

به حکم آنکه تو تنها نکوتر از دو جهانی

نظر به غیر تو بر هیچ آفریده نکردم

گناه من نبود گر ندانمت به چه مانی

در انگبین نه چنان پا فروشدست مگس را

کز آستان برود گر صد آستین بفشانی

اگر چه‌ عمر عزیزست ‌و جان ‌نکوست ولیکن

تو هم عزیزتر از این و هم نکوتر از آنی

به حال خستهٔ قاآنی از وفا نظری کن

بدار حرمت پیران به شکر آنکه جوانی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

دوست دارم که مرا در بر خود بنشانی

شیشه را آن طرف دیگر خود بنشانی

هرکه نزدیک‌تر از من بتو زو رشک برم

شیشه را باید آنسوتر خود بنشانی

زینطرف جام دهی زانطرفم بوس و لبم

در میان لب جان‌پرور خود بنشانی

چهره گلگون کنی از جام و ز رشک آتش را

زار و افسرده به خاکستر خود بنشانی

چون نسیم سحرم ده شبکی اذن دخول

چند چون حلقه مرا بر در خود بنشانی

تا به کی اسب به میدان وصالت تازد

مدعی را چه شود بر خر خود بنشانی

ماه گردون سزدت تاج کله را چه محل

که ز اکرام به فرق سر خود بنشانی

کعبتین چشمی و من مهره چو نراد مرا

می‌زنی مهره که در ششدر خود بنشانی

مادرت حور بود غیرتم آید که به خلد

صالحان را ببر مادر خود بنشانی

دامن پاک وی آلوده شود قاآنی

ترسم او را تو به ‌چشم تر خود بنشانی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

گر به تیغم بکشی زار و به خونم بکشی

من نه انکار کنم چون تو بدان کار خوشی

پیش روی تو دو زلف تو سرافکنده به زیر

چون بر خواجهٔ رومی دو غلام حبشی

خوی‌ خوش به‌ بود از روی خوش‌ ای ترک تتار

ورنه من باک ندارم که به خونم بکشی

بنشین تند و بگو تلخ‌ بکش‌ خنجر تیز

شور بختی بود از لعبت شیرین ترشی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

به رنگ و بوی جهانی نه بلکه بهتر از آنی

به حکم آنکه جهان پیر‌ گشته و تو جوانی

ستاره‌ای نه مهی نه فرشته‌ای نه گلی نه

که هرچه گویمت آنی چو بنگرم به از آنی

که‌ گفت راحت روحی نه راحتی که بلایی

که گفت جوشن جانی نه جوشنی که سنانی

ز خط و خال تو بردم‌‌ گمان که آهوی چینی

چو پنجه با تو زدم دیدمت که شیر ژیانی

فتد که آیی و بنشینی و می آرم و نوشی

به پای خیزی و بوسی دهّی و جان بستانی

جهان به‌روی تو تازه است و جان به بوی تو زنده

جهان جان تویی امروز از آنکه جان جهانی

همین نه آفت شهری که آفت دل و دینی

همی نه فتنهٔ ملکی که فتنهٔ تن و جانی

ترا ذخیرهٔ راحت شمردم از همه عالم

چو نیک‌دیدمت آخر نیی ذخیره زیانی

امان خلق نیی از برای خلق عذابی

بهار عیش نیی در فنای عیش خزانی

به نام ماه زمینی به بام مهر سپری

ز روی باغ جنانی به خوی داغ جهانی

به قهر گفتمش آخر صبور بی‌تو نشینم

به خنده‌ گفت صبوری ز چون منی نتوانی

خلاف شرط ادب هست ورنه همچو اسیران

به سوی خود کشمت با کمند جذب نهانی

منم حجاب ره تو چه باشد ار ز عنایت

مرا ز من برهانی به خویشتن برسانی

تو ای ستارهٔ خاکی ز چهر پرده برافکن

که پردهٔ مه و خورشید و اختران بدرانی

چگونه در سخن آید حدیث روی نکویت

که حدّ حسن تو برتر بود ز درک معانی

ز بیخودی شبی آخر دو طرهٔ تو بگیرم

بخایمت لب ‌و دندان چنانچه دیده و دانی

کتاب شعر تو قاآنی ار بجوی نهد کس

ز آب یک دو قدم بیشر رود ز روانی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

 

مگر دریچهٔ نوری تو یا نتیجهٔ حوری

که فرق تا به قدم غرق در لطافت و نوری

مرا تو مردم چشمی چه غم که غایبی از من

حضور عین چه‌ حاجت بود که عین حضوری

گمان برند خلایق که حور بچه نزاید

خلاف من که یقین دانمت که بچهٔ حوری

چو عکس ماه که افتد درون چشمهٔ روشن

به‌ چشم من همه‌ نزدیکی و ز من همه‌ دوری

به لطف آب حیاتی به طیب باد بهاری

به‌ بوی خاک بهشتی به نور آتش‌ طوری

چو عشق رهزن عقلی چو عقل زینت روحی

چو روح زیور عمری چو عمر مایهٔ سوری

بتی نه لعبت چینی تنی نه باد بهاری

گلی نه باغ بهشتی مهی نه حور قصوری

ز شرم روی تو شاید که آفتاب بگیرد

کنون که عنبر سارا دمیدت از گل سوری

به عشق دوست کنم ناز بر ملالت دشمن

که‌ عشق‌ را نتوان کرد چاره‌ای‌ به صبوری

به یک دو جام که قاآنیا ز دوست گرفتی

چو جام باده سراپا همه نشاط و سروری

بر آستان ولیعهد این جلال ترا بس

که روز و شب چو سعادت ز واقفان حضوری

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:59 PM

دلم به‌ زلف تو عهدی که بسته بود شکستی

میان ما و تو مویی علاقه بود گسستی

ز شکل آن لب و دندان توان شناخت که‌ یزدان

ز تنگنای عدم آفرید گوهر هستی

حدیث طول امل را نمود زلف تو کوته

که هرکه جست بلندی در اوفتاد به پستی

شراب‌ شوق ز لعلت چنان کشیده‌ام امشب

که صبح روز قیامت مراست اول مستی

نخست روز قیامت به عاشقان نظری کن

که پشت پای به دوزخ زنند از سر مستی

ز وصل طوبی و جنت جز این مراد ندارم

که قد و روی تو بینم به راستی و درستی

چگونه وصف جمالت توان نمود کز اول

دهان خلق گشودیّ و روی خویش ببستی

حدیث نکتهٔ توحید از زبان نگارین

هزار بار شنیدی دلا و هیچ نجستی

بیار باده که گبر و یهود و مومن و ترسا

ز عشق بهره ندارند جز خیال پرستی

اگر سجود کند بر رخ تو زلف تو شاید

که نیست مذهب هندو جز آفتاب پرستی

ندیده‌ایم که شاهین به کبک حمله نماید

چنان که‌ زلف‌ تو بر دل‌ به‌ چابکی و به چستی

ز سخت جانی قاآنیم بسی عجب آید

که‌ بار عشق تو بر دل کشد بدین‌ همه سستی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:52 PM

 

ای تیره زلف درهم ای نافهٔ تتاری

کار من از تو درهم روز من از تو تاری

گر نیستی تن من تا چند گوژپشتی

ور نیستی دل من تا چند بیقراری

کردی سیاهکارم تا کی سفیدچشمی

کردی سفید چشمم تا کی سیاهکاری

تا رسم روزگارت شد آفتاب‌پوشی

رسم منست تا روز هرشب ستاره باری

جز توکدام هندو بر دل زند شبیخون

جز تو کدام جادو بر مه کند سواری

مار ار نیی بگنجت از چیست پاسبانی

ابر ار نیی به مهرت از چیست پرده‌داری

آزر نیی چگونه لعبت همی تراشی

مانی نیی چگونه صورت همی نگاری

داود گر نیی تو با جوشنت چه بازی

هاروت گر نیی تو با زهره‌ات چه یاری

کلک موید دین گر نیستی پس از چه

همواره عنبر تر بر سیم ساده باری

حاجی که هست هر فرد از جزو مدحت او

بر دفتر سعادت سرلوح کامگاری

آن نور و چشم بینش وان رحمت خدایی

آن فر آفرینش وان فیض کردگاری

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:52 PM

قاصدی کو تا فرستم سوی تو

غیرتم آید که بیند روی تو

مرده بودم زنده گشتم بامداد

کامد از باد سحرگه بوی تو

کاش می‌مردم نمی‌دیدم به چشم

این دل افتد دور از پهلوی تو

دل شده از جفت ابروی تو طاق‌

زان پریشان گشته چون گیسوی تو

عاقبت کردی به یک زخمم هلاک

آفرین بر قوت بازوی تو

می کشد پیوسته بر روی تو تیغ

سخت بی‌شرمست این ابروی تو

قبللهٔ جان منی پس‌ کافرم

گر نمایم روی دل جز سوی تو

عهدکردم تا برون خسبم ز بند

می‌‌کشد بازم کمند موی تو

من اگر ترسم ز چشمت باک نیست

شیر نر می‌ترسد از آهوی تو

گر بدانم در بهشتم می‌برند

کافرم گر پا کشم از کوی تو

من‌ چه حد دارم که غلمان را ز خلد

می‌فریبد نرگس جادوی تو

پای قاآنی رسد بر ساق عرش

گر نهد سر بر سر زانوی تو

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:52 PM

یارکی هست مرا به لطافت ملکو

به حلاوت شکر و به ملاحت نمکو

دی مرا گفت به طیش غم برانگیخته جیش

از پی موکب عیش ساخت باید یزکو

خیز و آن باده بنوش‌ که روی پاک ز هوش‌

رودت جوش و خروش‌ بسماک از سمکو

پشه زو پیل شود قطره زو نیل شود

زو ابابیل شود باز سیمین پر کو

جرعهٔ می هاتوا که جم و کی ماتوا

جملگی قد فاتوا همگی قد هلکو

شیخنا بهر عوام ساخته دانه و دام

دانه‌اش‌ سبحهٔ خام دام تحت‌الحنکو

بهر دیبای طراز تا کیت جان بگداز

شادمان باش‌ و بساز با قبای قدکو

هله قاآنی هان نقد خود دار نهان

که شد از غیب عیان نقدها را محکو

شمع شیراز منم نکته‌پرداز منم

همه تن ناز منم تو چه گویی کلکو

فعلاتن فعلن فعلاتن فعلن

هست تقطیع سخن دک دکادک دککو

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:52 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4314083
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث