به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

آن سنگدل که شیشهٔ جانهاست جای او

آتش زند در آب و گل ما هوای او

سوگند خورده‌ام که ببوسم هزار بار

هرجا رسیده است به یکبار پای او

جز کاندر آب و آیینه دیدم جمال وی

بر هیچ کس نظر نگشودم به جای او

عاشق که آرزو نکند جز رضای دوست

این عجز او بتر بود ازکبریای او

گر مدعی نبود ز خود خواهشی نداشت

او را چه کار تا طلبد مدعای او

گر زیرکی بهل که همین عین آرزوست

کز دوست آرزو بکند جز رضای او

قاآنی ار ز پای فتادست عیب نیست

نیکو قویست دست توانا خدای او

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:52 PM

ای آفتاب بندهٔ تابنده رای تو

گردنده چرخ گرد سُم بادپای تو

تو سایهٔ خدایی از آن روی چشم عقل

نه دیده ابتدای تو نه انتهای تو

زرین شود ز جود تو از شرق تا به غرب

خورشید تعبیه است مگر در سخای تو

گر صیت همتت شنود نطفه در رحم

بیدست و پای رقص کند از عطای تو

در ملک آفرینش از فرش تا به عرش

یک آفریده دم نزند بی‌رضای تو

هر روز کافتاب ز مشرق کند طلوع

تا شب چو ذره رقص کند در هوای تو

اندر مشیمه نطفه زبان خواهد از خدای

پیش از حلول روح که گوید ثنای تو

نارسته برگ و بار درختان ز گل هنوز

اندر درون دانه نماید دعای تو

نظارهٔ جمال جمیل تو کرد عقل

دیوانه شد ز دهشت نور لقای تو

چندین هزار بار خرد جست و می‌نیافت

راهی که در دلست ترا با خدای تو

عمرت چنان دراز کز آ‌ن سوی شام حشر

طالع شود سفیدهٔ صبح بقای تو

قاآنی از گنه چه هراسد که روز حشر

بی پرسشش بخلد ب‌رند از ولای تو

هلاک ازین غمم که جان نمی‌شود فدای تو

که خورد آب زندگی ز لعل جانفزای تو

اگر رضا شوی بسر، سرم فدایت ای پسر

رضای من مجو ز سر سر من و رضای تو

مگر به چشم ما نهی و گرنه برکجا نهی

که هر‌جا که پا نهی سریست زیر پای تو

شدی به‌نیم چشم زد ز چشم فتنهٔ خرد

که دور باد چشم بد ز چشم فتنه زای تو

وجو‌دت از چه آب وگل سر شته‌ای مه چگل

که می‌دود هزار دل همیشه در قفای تو

تراست بر بکف کمان که تاکنی مرا نشان

مراست کف بر آسمان که تا کنم دعای تو

مرا زنی به تیغ و من نیم به فکر جان و تن

زبان گشوده در سخن به فکر مرحبای تو

دلم ز خلق بی‌‌گمان به کنج سینه شد نهان

نیافت عاقبت امان ز خال دلربای تو

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:52 PM

نکو نبود به یکبار ترک ما گفتن

ز ما بریدن و صد شکوه برملا گفتن

نظر نکردن و از خشم روی تابیدن

غضب نمودن و بی‌وجه ناسزا گفتن

عبارتی که به بیگانه کس نمی گوید

ادب نکردن و در حق آشنا گفتن

نشان حالت شب یک به یک ادا کردن

حدیث مستی ما را بدان ادا گفتن

هزار عشوه نه یک روز روزها کردن

هزار شکوه نه یکبار بارها گفتن

به سهو زلف‌ تو گفتم شبی که مشک‌ ختاست

هنوز خجلتم آید از آن خطا گفتن

تو گفته‌ایی که چه گفته است قاآنی

به جان تو که ملولم از آن چها گفتن

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:52 PM

دی من و محمود در وثاق نشستیم

لب بگشادیم‌ و در به روی ببستیم

گفتم برخاست باید از سر عالم

گفت بلی تا به مهر دوست نشستیم

گفتمش ایثار راه میر چه باید

گفت دل و جان نهاده بر کف دستیم

گفتم شیر از کمند میر نجسته است

گفت که ما نیز از آن کمند نجستیم

گفتم ما را نموده حزمش هشیار

گفت ولیکن ز جام عشقش مستیم

گفتم ما را بلند ساخته جاهش

گفت ولیکن به خاک راهش پستیم

گفتم قرینست تا که مادح اویم

گفت مفرمای بوده‌ایم که هستیم

گفتم ازین بیشتر دلم را مشکن

گفت مگر عهد میر بد که شکستیم

گفتم او خواجهٔ فقیر پرستست

گفت که ما بندهٔ امیر پرستیم

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:52 PM

بس رنج در آماجگه عشق تو بردیم

مردیم و خدنگی ز کمان تو نخوردیم

با سوز دلی گرمتر از آتش بهمن

چون آب دی از سردی مهر تو فسردیم

بی‌ماه رخت همچو حکیمان رصد بند

شب تا به سحر ثابت و سیاره شمردیم

در بزم صفا صاف‌خوران صدر نشینند

ما زیرنشینان صف ‌آلودهٔ دردیم

المنهٔ لله که ز آیینهٔ هستی

زنگ دویی از صیقل توحید ستردیم

تا نفس نکُشتیم نگشتیم مسلمان

تا لطمه نخوردیم چو گو گوی نبردیم

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:52 PM

 

واجب نبود دل به بتی بیهده بستن

کاو را نبود شیوه به جز عهد شکستن

هر دوست که با دوست ندارد سر پیمان

میباید از او رشتهٔ پیوند گسستن

چون یار ندارد خبر از یار چه حاصل

نالیدن و خون خوردن و بر خاک نشستن

یاری که وفا بیند و با غیر شود یار

شرطست برو از سر عبرت نگرستن

چون باد خزان آمد و گل رفت به تاراج

ای ابر بهاری چه برآید ز گرستن

هر بنده که بگریخت ز احسان خداوند

آزاد کنش کاو نشود رام به بستن

بر زشت نکویی نتوان بست به زنجیر

از مشک سیاهی نتوان برد به شستن

با یار بگویید که از تیر ملامت

انصاف نباشد دل ما این همه خستن

زین پیش همه کام تو می‌جستم و اکنون

امید ندارم به جز از دام تو جستن

جان دادم و افسوس که جان نیست گیاهی

کاو زنده شود سال دگر باز برستن

قاآنی ازین پس ز خیال تو صبورست

با آنکه محالست صبوری ز تو جستن

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:52 PM

ز بس که هجر تو لاغر میان بکاست تنم

قسم به جان تو کزین تهیست پیرهنم

مرا که پیش زبان دم نمی‌زند شمشیر

بیا تو با دم شمشیر زن که دم نزنم

ز خویشتن به جهان هرکسی خبر دارد

خلاف من که نباشد خبر ز خویشتنم

حدیث لعل تو تا بر زبان من جاریست

زنند خلق شب و روز بوسه بر دهنم

اگر نظر بکنم بی‌تو بر شمایل غیر

دو چشم خویش به انگشت خویشتن بکنم

اگرچه زار و ضعیفم ولی به قوت عشق

به جز تو گر همه شیرست پنجه درفکنم

پس از هلاک تنم گر به دجله غرق کنند

ز سوز آتش دل دود خیزد از کفنم

حدیث زلف بتان سر کنم چو قاآنی

گمان برند خلایق که نافهٔ ختنم

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:52 PM

دست در حلقهٔ آن طرهٔ پرچین دارم

پنجه انداخته در پنجهٔ شاهین دارم

این همه چین که تو بر چهرهٔ من می‌بینی

یادگاریست کز آن طرهٔ پرچین دارم

زاهدم گفت ز دین شرم کن و باده مخور

می حرامم بود ار من خبر از دین دارم

کافر وگبر و یهودم همه رانند ز خویش

چشم بد دور نگه کن که چه تمکین دارم

جام می ده که ترا عرضه دهم راز جهان

که من اندر دل خود جام جهان‌ بین دارم

جم کجا رفت و چه شد جام رهاکن که به نقد

من ز جم بهترم ار جام سفالین دارم

منت شمع و چراغ از چه کشم در شب تار

من که در خلوت خاطر مه و پروین دارم

خوار هرکودک و دیوانه و اوباش شدم

آخر ای قوم ببینید چه آیین دارم

در هوای قد و اندام و خط و عارض یار

عشق با سرو و گل و سنبل و نسرین دارم

جام می بر لبم آهسته سحرگه می گفت

تو مخور غصه که من هم دل خونین دارم

تکیه بر زلف و رخ دوست زدم قاآنی

شکر کز سنبل و گل بستر و بالین دارم

کاش با دادگر ملک سلیمان گویند

من هم ای خواجه حق خدمت دیرین‌ دارم

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:52 PM

بکش ار کشی به تیغم، بزن ار زنی به تبرم

بکن آنچه می‌توانی که من از تو ناگزیرم

همه شرط عاشق آنست که کام دوست جوید

بکن ار کنی قبولم، ببر ار بری اسیرم

سر من فرو نیاید به کمند پهلوانان

تو کنی به تار مویی همه روزه دستگیرم

نظر ار ز دوست پوشم که برون رود ز چشمم

به چه اقتدار گویم که برون شو از ضمیرم

ز جهان کناره کردم که تو در کنارم آیی

مگر ای جوان رهانی ز غم جهان پیرم

تو به راه باد گویا سر زلف خود گشودی

که ز مغز جای عطسه همه می‌جهد عبیرم

طلب از خدای کردم که بمیرم ار نیایی

تو نیامدی و ترسم که درین طلب بمیرم

مگرم نظر بدوزی به خدنگ جور ورنه

همه تا حیات دارم نظر از تو برنگیرم

به هوای مهر محمود چو ذره در نشاطم

که چو آفتاب روزی به فلک برد امیرم

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:52 PM

به جرم عشق تو گر می‌زنند بر دارم

گمان مبرکه ز عشق تو دست بردارم

مگوکه جان مرا با تو آشنایی نیست

که با وجود تو از هرکه هست بیزارم

از آن سبب که زبان راز دل نمی‌داند

حدیث عشق ترا بر زبان نمی‌آرم

مرا دلیل بس این درگشاد و بست جهان

که رخ گشودی و بستی زبان گفتارم

صمدپرست نخواهد صنم من آن شمنم

که پیش چون تو صنم‌ صورتی گرفتارم

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:52 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4316339
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث