به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دولت آنست که از در صنمی تازه درآید

در بر اغیار به بندد سر مینا بگشاید

هر شبی نالهٔ من خواب جهانی برباید

تاکه در خواب نگارم به کسی رخ ننماید

من خود این تجربه‌ کردم که می از دست جوانان

ضعف پیری ببرد زور جوانی بفزاید

باده در شیشه همان به که پری وار بماند

ورنه عقلم کند از ریشه گر از شیشه درآید

چشم بینا چه تمتع برد از آتش سینا

آب مینا مگرت گرد غم از دل بزداید

ای که‌فتی سخن عشق نشاط آرد و مستی

لب فروبندکزین قصه به جز غصه نزاید

برکشد یا بکشد یا بزند یا بنوازد

پیش جانان سخن از چون و چرا‌ گفت نشاید

دوست با طلعت زیبا چکند خلعت دیبا

گل چنان سرخ و لطیفست که‌‌ گلگونه نباید

گوییم ترک بتان گو که قیامت رسد از پی

خود همینست قیامت که بتی رخ بنماید

گفتمش دوش ببین نقش‌ غم از چشم پرآبم

گفت خاموش که این نقش بر آبست نپاید

رشکم آیدکه کسی عکس تو در آب ببیند

دردم آیدکه کسی لعل تو در خواب بخاید

جوی خون خیزد از آن دیده بر روی تو افتد

بوی مشک آید از آن شانه که بر موی تو ساید

عاشق آن نیست که هرلحظه زند لاف محبت

مرد آنست که لب بندد و بازو بگشاید

می نشاط آرد و رقص ‌آرد و وجد آرد و شادی

خاصه در باغ که گل خندد و بلبل بسراید

لب قاآنی از آن بوسه زند باز دمادم

تا به وجد آید و سالار جهان را بستاید

میر دیوان شهنشاه که از فرط جلالت

به فلک رخت کشد هرکه به بختش بگراید

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:45 PM

 

ماه من از زلف چون گره بگشاید

بر دل پرعقده عقدها بفزاید

فکر دگر کن دلا که طرهٔ محمود

با همه بندد گره گره نگشابد

لعل شکربار او شبی که ببوسم

از دهنم صبح طعم نیشکر آید

دل به چه خو گیرد ار غمش نستاند

جان به چه کار آید ار لبش نرباید

هرکه لب لعل او نمود به انگشت

تا به لب گور پشت دست بخاید

صبح وصالش چو روزگار جوانیست

نیک عزیزش شمار اگرچه نپاید

ای که بط باده داری و بت ساده

دیگرت از هست و نیست هیچ نباید

زنگ زدایی ز روی آینه تاکی

آیینه رویین که زنگ غم بزداید

ای بت عبدالعظیمی از ستم تو

ترسم عبدالعظیم شرم نماید

مادر دوران عقیم شدکه پس از تو

زشت بودگرچه آفتاب بزاید

گر همه خوبان به زلف غالیه سایند

غالیه خود را همی به زلف تو ساید

تا دل قاآنی از زمانه ترا خواست

حورگر آید برش بدو نگراید

ورد زبانش ثنای تست و زمانش

گر به سر آید جز این سخن نسراید

گیتی شیرین لبی ندیده چو محمود

خاصه در آن دم که میر را بستاید

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:45 PM

چونست که اسماعیل هرگه به خروش آید

هشیار رود از هوش بی هوش به هوش آید

سر تا به قدم مردم از وجد به رقص آیند

آواز دلاویزش هرگه که به گوش آید

از نغمه لب نوشش‌ صد نیش زند بر دل

من بندهٔ این نیشم کز آن لب نوش آید

از پای نشیند غم چون او به طرب خیزد

خاموش شود بلبل چون او به خروش آید

زلفش چو شب دنیا کوتاه و بلند افتد

گه تا به کمر ریزد گه تا سر دوش آید

ماه از نگرد رویش از شرم به زیر افتد

خام ار شنود صوتش از شوق به جوش آید

گویی که امیر امروز باشد نبی مرسل

کز لحن ویش درگوش آواز سروش آید

آن شاهدگویا را کس وصف نمی‌داند

قاآنی ازین گفتار آن به که خموش آید

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:45 PM

 

هر جا حکایت از صنمی دلربا رود

از هر زبان بر او همه مدح و ثنا رود

در مسجدی که ساده‌رخی می‌کند نماز

صد دست بر فلک ز برای دعا رود

سر پیش‌ چشم من به حقیقت عزیز نیست

الا دمی که در سر مهر و وفا رود

این پنج روز عمر گرامی عزیز دار

با دوستان بهل که به صدق‌ و صفا رود

چون کس خبر ندارد از اسرار علم غیب

حیفست از آن نفس‌ که به چون و چرا رود

رویی گشاده دار و لبی بسته تا ز در

بیگانه آید ار به درون آشنا رو‌د

تیرم بزن بکش که خطا نیست مرگ من

مرگ من آن دمست که تیرت خطا رود

بر صورتت مگر در و دیوار عاشقند

کز هرکجا روم هه ذکر شما رود

بر گنج طلعت تو اگر بنگرد گدا

چون از مقابل تو رود پادشا رود

از خاطرم نمی‌رود آن ساق سیمگون

مشکل خیال سیم ز یاد گدا رود

زلفت چو ما نگون و پریشان و درهمست

آشفته روز آنکه تو را در قفا رود

خوابم ز چشم رفت و دل از دست و جان ز کف

بر من ز یک نیامدنت تا چها رود

دور از تو شخص من پر کاهی فزون نبود

وانهم به باد رفت کنون تاکجا رود

مشتاق روی دوست نخواهد به غیر دوست

کان مدّعیست کش سخن از مدعا رود

گر خاک پارس‌ شد همه دریا عجب مدار

زین آبهای شور که از چشم ما رود

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:45 PM

 

خلق را قصهٔ حسن پری از یاد رود

هرکجا ذکری از آن شوخ پریزاد رود

هر شکایت که مرا از تو بود در دل تنگ

چون کنم یاد وصالت همه از یاد رود

هرکجا کز رخ و بالای تو گویند سخن

ظلم باشدکه حدیث ازگل و شمشاد رود

وقت آنست که تا سنبلهٔ چرخ مرا

از غم سنبل گیسوی تو فریاد رود

از طرب عارف و عامی همه در رقص آیند

هرکجا ذکری از آن حسن خداداد رود

خون شود دجله ز اشک از خبر گریهٔ من

وقتی از خطهٔ کرمان سوی بغداد رود

آن نه بالاست بلاییست که از رفتن او

دل و دین و سر و سامان همه بر باد رود

با زبان چو منی خاصه که در مدحت شاه

ستمست ار سخن از سوسن آزاد رود

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:45 PM

مست‌ و بیخود سروناز من به‌ صحرا می‌رود

با چنین مستی نگه کن تا چه زیبا می‌رود

گاه می‌افتد ز مستی گاه می‌خیزد ز جا

تا دگر زین رفتنش یارب چه بر ما می‌رود

گه تکبر می‌فروشدگه تواضع می کند

گاه شرم‌آلوده گاهی بی‌محابا‌ می‌رود

او به‌ صحرا می‌رود وز رشک خاک راه او

در دو چشم ما ز اشک شور دریا می‌رود

هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفریب

یوسفست این می‌خرامد یا مسیحا می‌رود

من هم از دنبال او افتان و خزان می‌روم

هرکجا خورشید باشد سایه آنجا می‌رود

چون دو زلف خود اگر صدره فشاند آستین

همچوگیسو از قفایش می‌روم تا می‌رود

بس که هر عضوش به است از عضو دیگر چشم‌ من

در سراپای وجودش زیر و بالا می‌رود

زلفش آشفته ز مستی رخ شکفته از شراب

با رخ و زلفی چنین تنها به صحرا می‌رود

مردم این شهر شاهدباز و امردخواره‌اند

در چنی شهری چرا او مست و تنها می‌رود

هرکجا رو می‌نماید می‌برد یک شهر دل

ترک تاتارست پنداری به یغما می‌رود

خواهمش دامن بگیرم تا دهد بوسی به من

لیک قاآنی ندانم می‌دهد یا می‌رود

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:45 PM

طالع مسعود چیست طلعت محمود

شکر که تنها مراست طالع مسعود

چند دهی زاهدا به خلد فریبم

طلعت محمود به ز جنت موعود

ما به تو مستظهریم از همه عالم

نزد تو مقبول به که از همه مردود

روی تو مسجود هست و زلف تو ساجد

ای سر و جانم فدای ساجد و مسجود

در شکر لعل تست چاشنی قند

در شکن زلف تست رایحهٔ عود

لعل تو نایب مناب مهر سلیمان

زلف تو قایم مقام جوشن داود

از همه عالم مراست کوی تو قبله

وز همه گیتی مراست روی تو مقصود

در گل رویت صفای جنت شداد

در سر زلفت هوای نخوت نمرود

دوش ز محمود حمد میر شنیدم

ای سر و جانم فدای حامد و محمود

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:45 PM

شب دوشین‌ که مرا لب به لب نوشین بود

شب که از عمر شمردیم شب دوشین بود

گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام

تا دم صبح مرا کار به شب دوش این بود

نوعروسیست جهیزش‌ همه شادی و نشاط

دختر زر نتوان گفت گران کابین بود

شوق آن ماه روان از مژه‌ام پروین داشت

کار چشمم همه شب با مه و با پروین بود

کس‌ نداند که چه دیدم من از آن گردش چشم

مگر آن صعوه که در صیدگه شاهین بود

گاه در دامن و آغوش من آن خرمن گل

گاه در گردنم آن سلسلهٔ مشکین بود

ریخت خونم به جفا یار و خوشم قاآنی

که مرا کامی اگر بود به عالم این بود

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:45 PM

 

لحن اسماعیل آشوبی که در دستان کند

کافرم چنگیز اگر با جیش ترکستان کند

ساز دستان چون نماید شور آوازش به بزم

هوش هشیاران رباید تا چه با مستان کند

هم گل بویا بود هم بلبل گویا بود

زان گهی دستان کند گه جلوه چون بستان کند

خود بود هشیار و چشمش مست می‌خواهد به مکر

صید هشیاران و مستان هردو زین دستان کند

کودکی شیرین زبانست او که لحن دلکشش‌

دایهٔ عیش و طرب را شیر در پستان کند

لالهٔ روی نکویش لال سازد عقل را

پس‌ به هر معنی که خواهی بزم لالستان کند

در پس دف چون کند پنهان رخ رخشان خویش

ماه را ماندکه جا در کفهٔ میزان کند

گرچه می‌خواهد‌ که حسن خود بپوشاند ولی

حس‌ او پیداترست از آ‌نکه او پنهان کند

این که می‌گویند اسماعیل قربان شد خطاست

کاوست اسماعیل و مردم را همی قربان کند

این که می گویند یوسف شد به زندان منکرم

او اگر یوسف دل خلق از چه در زندان کند

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:45 PM

ای رفیقان امشب اسماعیل غوغا می‌کند

چنگ را ز آواز شورانگیز رسوا می کند

آسمان امشب ز حیرانی سراپا گشته چشم

صنع حق را در وجود او تماشا می کند

راه گوش عاشقان از لحن دلکش می‌زند

صید چشم ناظران از روی زیبا می کند

نغمهٔ شیرین او گویی غذای روح ماست

کز لطافت در دل و مغز و جگر جا می کند

حلق داودست گویی درگلویش تعبیه

زان مزامیرش اثر در سنگ خارا می کند

چشم در خمیازه می‌افتد ز شوق روی او

خاصه‌ آن دم کز پی خواندن دهن وا می‌کند

سخت می‌ترسد ز تنهایی دلش‌ گردد ملول

زان سبب در کشتن عاشق مدارا کند

گرد او آشفتگان جمعند و گویی ساحریست

کز بنات‌النعش ترکیب ثریا می کند

چون لب ساغر لب شیرین شورانگیز او

بس که جان بخش است بوسیدن تقاضا می کند

شاهد و شمع‌ و شراب و شهد و شکر گو مباش

کار آن هر پنج را او خود به تنها می کند

وقت‌خواندن گرلب شیرین اوبیند مگس

بر لب او می‌نشیند ترک حلوا می کند

بس که سرتا پای شیرینست اگر آید به باغ

باغبان او را خیال نخل خرما می کند

گر فلاطون الهی آید از یونان به فارس

او به ‌یک لحن عراقش مست و شیدا می کند

گر بدانم در بهشتم اینچنین غلمان دهند

خاطرم پیش از اجل مردن تمنا می کند

هر کجا کآواز شورانگیز او گردد بلند

شادی از دنیا و عقبی رو بدانجا می کند

در وجودش از هجوم حسن هرسو محشرست

با چنین زیبایی از محشر چه پروا می کند

گر خردمندی به کاود تا قیامت زلف او

زیر هر چینش دلی دیوانه پیدا می‌کند

هرکه از اهل وطن روزی صدای او شنید

روز دیگر چون مسافر سر به صحرا می کد

وین عجبتر گر مسافر بیندش در ملک فارس

از وطن دل می کند در فارس ماوا می کند

سر به دوش همنشینان چون نهد وقت سرود

ماه را ماندکه جا در برج جوزا می کند

بار منت می‌نهد بر دوش یاران زان سبب

وقت خواندن تکیه بر دوش احبا می کغد

سینهٔ او چون به درد آید به ‌درد آید دلم

کز احبا رو چرا سوی اطبا می کند

روز مردم تی*‌راهد ورنه چشمت تار نیست

سرمه در چشم سیاه خود به عمدا می کند

هیچ کحالی ندیدم بهتر از رخسار او

زانکه چشمش‌ هرکجا کوریست بینا می کند

دل به مستی یک شب از دستم به عیاری ربود

هرچه می گویم بده امرو‌ز و فردا می کند

بوسهٔ جانبخش و چشم ‌جانستانش هر نفس

کار عزرائیل و اعجاز مسیحا می‌کند

زان خدای عاشقان دارد لقب کز چشم و لب

می کشد هر لحظه خلقی را و احیا می کند

از جمال او شرف دارد زمین و آسمان

حس او گویی جهان را زیر و بالا می کند

گو نشیند ترش و گوید تلخ و‌ گردد تند و تیز

شور بختست آنکه با شیرین معادا می کند

جو‌شن داود دزدیدست کاین‌ موی منست

با وجود آنکه از دزدی تبرا می کند

ماه‌ را در مشک‌ پنهان کرده کاین روی منست

ور کسی گوید که این ماهست، حاشا می‌کند

بس عجب‌دارم که‌زلف او چرا دیوانه است

با وجود آنکه عقل و هوش یغما می‌کند

در جمال اوست قاآنی چنین شیرین زبان

جلوهٔ آیینه طوطی را شکرخا می‌کند

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:45 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4317541
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث