به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

زندهٔ جاوید کیست کشتهٔ شمشیر دوست

دل که مرا در برست به که به زنجیر دوست

دیده عزیزم ولی یار چو گیرد کمان

دیده سپر بایدم کرد بر تیر دوست

پای به میدان عشق گر بنهی بنگری

مردم آزاده را رشک به نخجیر دوست

در همه عالم دلی رسته نبینی ز بند

صید گر اینسان کند زلف گرهگیر دوست

گردن تسلیم پیش آور قاآنیا

ور سر و جان می‌رود در سر تقدیر دوست

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:41 PM

 

به چشم من همه آفاق پر کاهی نیست

سرم خوشست بحمدالله ار کلاهی نیست

فضای ملک خداوند جایگاه منست

مرا از آن چه که در شهر جایگاهی نیست

به‌ غیر رزق مقدر که می‌خورم شب و روز

مرا ز ملک جهان بهره جز نگاهی نیست

هرآنچه می‌رسد از غیب می‌نهم به حضور

خدای غیب بود حاضر ار گواهی نیست

ورای عالم جانم حواله گاهی هست

گرم ز عامل دیوان حواله‌گاهی نیست

حصار عقل مسخر کنم به همت عشق

که زلف و خال نکویان کم از سپاهی نیست

نصیحتی کنمت هرگز از بلا مگریز

که از بلا به جهان امن‌تر پناهی نیست

به گرد صحبت ‌هر دل بگرد و نکته مگیر

محققست که بی‌خاصیت گیاهی نیست

قبول باطنی دوست تا چه فرماید

که در مخالفت ظاهر اشتباهی نیست

به اختیار نخواهد کسی که زشت شود

چو نیک درنگری زشت را گناهی نیست

نه‌ ز آرزوست هر آنچ آدمی که می‌بیند

ازوست این‌ همه بیداد دادخواهی نیست

میان ما و تو ره ای رفیق بسیارست

میان عاشق و معشوق هیچ راهی نیست

یگانه بار خدایا منم دوگانه‌پرست

تو آگهی که به‌غیر از توام گواهی نیست

دری که بسته نگردد رهی که گم نشود

به‌غیر ملک تو در ملک پادشاهی نیست

نماند جز دل و چشمی اثر ز قاآنی

چو نیک درنگری غیر اشک و آهی نیست

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:41 PM

یارکی مراست رند و بذله گو

شوخ و دلربا خوب و خوش‌ سرشت

طره‌اش عبیر پیکرش حریر

عارضش‌ بهار طلعتش‌ بهشت

نقشبند روح گویی از نخست

صورت لبش تا کشد درست

لعل پاره را ز آب خضر شست

پس نمود حل با شکر سرشت

در قمار عشق از من آن پسر

برده عقل و دین جسم و جان و سر

هوش‌ و صبر و تاب مال و سیم و زر

قول لوطیان هرچه بود کشت

پیش از آنکه خط رویدش ز روی

بود آن پسر سخت و تندخوی

وینک از رخش سر زدست موی

تا از آن خطم چیست سرنوشت

چون خطش دمید خاطرم فسرد

کان صفای حسن شد بدل به درد

نکهت رخش باغ ورد برد

غنچه از لبش داغ و درد هشت

موی عارضم داشت رنگ قیر

در فراق او شد به رنگ شیر

در جوانیم عمرگشت پیر

دهر پنبه کرد چرخ هرچه رشت

خواهم از خدا در همه جهان

یک قفس زمین یک نفس زمان

تا به کام دل می‌خورم در آن

بی‌حریف بد بی‌نگار زشت

خوش‌ دهد بهار نشوه سرخ مل

گه کنار رود گه فراز پل

گه به زیر سرو گه به پای گل

گه به صحن باغ گه به طرف کشت

مرد چون شناخت مغز را ز پوست

هرچه بنگرد نیست غیر دوست

هرکجا رود ملک ملک اوست

خواه در حرم خواه در کنشت

چون ملک مرا گفت کای حبیب

یک غزل بگو نغز و دلفریب

پس ازین غزل او برد نصیب

زرع زان کس است کز نخست کشت

زین عابدین زیب مجد و جاه

بندهٔ امیر نیکخواه شاه

ملک ‌را شرف خلق را پناه

هم ملک لقا هم ملک سرشت

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:41 PM

 

اگر از خوردن می لعل لبت رنگینست

بی‌سبب چیست که می تلخ و لبت شیرینست

حور در سایهٔ طوبی اگرش جاست چرا

طوبی قد تو در سایهٔ حورالعینست

چهرهٔ من نه سپهرست چرا همچو سپهر

هرشب از اشک روان جلو گه پروینست

دیده تا دید ترا گفت زهی سرو بلند

راستی کور به آن دیده که کوته‌بینست

به سرت گر سر من بی‌ تو به بالین سوده

سر و پا سوخته را کی هوس بالینست

این مرا بس که ز وصل صنمی لاله عذار

شب‌ و روز و مه‌ و سالم همه فروردینست

هرکجا قامت او تا گذری شمشادست

هرکجا طلعت او تا نگری نسرینست

هجر شمشادش تیمار دل بیمارست

وصل نسرینش تسکین‌ دل مسکینست

حاصل عمر گرانمایه همین بس که مرا

مدح دارای جهان از دل و جان آیینست

خسرو رادابوالسیف که نوک قلمش

به صفت چون نفس باد صبا مشکینست

شاه آزاده محمد شه کاندر صف جنگ

مژه در چشم عدو از سخطش زوبینست

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:41 PM

آن نه رویست که یک باغ‌ گل و نسرینست

وان نه خالست که یک چرخ مه و پروینست

شادیی راکه غمی هست ز پی شادی نیست

شادمان حالی ازینم که دلم غمگینست

مگس آنجا که لب تست‌‌ گریزد ز شکر

تلخش آید شکر از بس که لبت شیرینست

عاشقان خستهٔ مژگان دو چشم سیهند

زخم آن قوم نه از تیغ و نه از زوبینست

چون خرامی تو خلایق همه گویند بهم

آن بهشتی که خدا وعده نمودست اینست

بت من چین به جبین دارد و حیرانم ازین

که بود چین به صنم یا که صنم در چینست

حور گویند نزاید بچه باور نکنم

کیست آن مه نه اگر بچهٔ حورالعینست

ای که گویی که ترا دینی و آیینی نیست

عاشقی دین من و مهر بتان آیینست

گفتم اول چو کبوتر کنمش زود شکار

دیدم آخرکه کبوتر منم او شاهینست

ای که گفتی که چرا دین به نکویان دادی

اولین تحفهٔ عشاق به خوبان دینست

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:41 PM

دل هرجایی من آفت جانست و تنست

آتش عمر خود و برق تن و جان منست

از سر زلف بتانش نتوان کردن فرق

در تن تیره‌اش از بس که شکنج و شکنست

حاصل وقتم از آن نیست به جز رنج و بلا

نه دلست این به حقیقت که بلا و فتنست

دیده آ‌زادی خود را به گرفتاری خویش

زین سبب عشق نکویانش شعارست و فنست

در ره غمزهٔ مهرویان از تیر نگاه

راست مانندهٔ مرغیست که بر بابزن‌ست

گاه با اژدر زلفست چو بهمنش مدار

بیژن‌آسا گهی افتاده به چاه ذقنست

هرکجا صارم ابرویی آنجا سپرست

هرکجا ناوک مژگانی آنجا مجنست

گاه چون قمری بر سرو قدی نغمه‌ سراست

گاه دهقان و به پیرایش باغ سمنست

گه چو بیند صنمی گلرخ و سیمین اندام

عندلیب‌آسا بر شاخ گلش نغمه زنست

هرکجا روی بتی بیند در سجدهٔ او

قد دو تا کرده چو در سجدهٔ بت برهمنست

در پرستیدن بت‌رویان از بس مولع

راست پنداری آن ‌یک صنم این یک شمنست

سال و مه عشق بتان و زرد و رنجه نشود

عیش او مانا از رنج وگداز و محنست

در ره دانش و دین کاهل و خیره است و زبون

لیک در کار هوس چیره‌تر از اهرمنست

روز اگر شام کند بی‌رخ یوسف چهری

خلوت سینه بر او ساحت بیت‌الحزنست

هرچه گویمش دلا توبه کن و عشق مورز

که سر‌انجام هوس سخرهٔ مردم شدنست

غیر ناکامی و بدنامی ازین عشق نزاد

ابله آنکش سر فانی شدن خویشتنست

فهم گردآر و خرد پبشه کن و دانش‌جوی

کانکه عقل و خردش نی به سفه مفتتنست

دل به‌ خشم آید و بخروشد و راند به جواب

حبذا رای حکیمی که بدینسان حسنست

باد بر حکمت نفرین اگر اینست حکیم

که حکیمان را آماده به هجو سننست

حاصل هستی ما هستی عشق آمد و او

منعم از عشق فراگوید کاین نزفطنست

ای حکیم خرد اندوز سبک تاز که من

عشق می‌بازم و این قاعده رسمی کهنست

حکما متفقستند که خلق از پی عشق

خلق گشتند و درین کس را کی لاولنست

عشق اگر می نبود نفس مهذب نشود

عشق زی بام کمالات روانرا رسنست

ز آتش عشق بنگدازد تا هیکل جسم

کی بر افلاک شود جان که ترا در بدنست

بی‌ریاضت نشود جان تو با فر و بها

شمع را فر و بها جمله ز گردن زدنست

متفاوت بود این عشق به ذرات وجود

ور نه پیدا ز کجا فرق لجین از لجنست

متفاوت شد از آن روی مقامات کمال

که به مقدار نظر هرکه خبیر از سخنست

پرتو عشق بود یکسره از تابش مهر

هان و هان بشمر تا شمع که اندر لگنست

فهم این نکته نیارد همه کس کرد مگر

خواجهٔ عصر که در عشق دلش ممتحنست

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:41 PM

چه غم ز بی کلهی کآ‌سمان کلاه منست

زمین بساط و در و دشت بارگاه منست

گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم

نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست

به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست

که عشق مملکت و دوست پادشاه منست

زنند طعنه که اندر جهان پناهت نیست

به جان دوست همان نیستی پناه منست

به‌روز حشرکه اعمال خویش عرضه دهند

سواد زلف بتان نامه ی سیاه من است

به مستی ار ز لبت بوسه‌ای طلب کردم

لب پیاله درین جرم عذرخواه منست

قلدرانه گنه می‌کنم ندارم باک

از آنکه رحمت حق ضامن گناه منست

به‌رندی این‌ هنرم بس که‌ عیب کس نکنم

کس ار ز من نپذیرد خدا گواه منست

مرا به حالت مستی نگر که تا بینی

جهان و هرچه درو هست دستگاه منست

دمی که مست زنم تکیه در برابر دوست

هزار راز نهانی به هر نگاه منست

چگونه ترک کنم باده را به شام و سحر

که آن دعای شب و ورد صبحگاه منست

هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت

که این بلاکش افتاده خاک راه منست

مرا که تکیه بر ایام نیست قاآنی

ولای خواجهٔ ایام تکیه گاه منست

امیر کشور جم صاحب اختیار عجم

که در شداید ایام دادخواه منست

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:41 PM

 

قوت من باده قوتم یارست

وآدمی را همین دو درکارست

عیش آدم بود به قوت و قوت

قوت و قوت نیست مردارست

هر ولایت که خوبرویی هست

هرکه جز اوست نقش دیوارست

ای که گفتی مبین به صورت خوب

صورت خوب بهر دیدارست

گوش اگر نشنود حکایت یار

بر بناگوش مردمان بارست

چشم اگر ننگرد به صورت خوب

پیشه بر روی آدمی عارست

دل به مستی ربود نرگس دوست

به خدا مست نیست هشیارست

چشم یار ار چه هست خواب‌آلود

اندرو هرچه فتنه بیدارست

دستم ای همسفر ز دست بدار

که مرا پای دل گرفتارست

خودکشم رنج و خودکنم شکوه

درد عشق ای رفیق بسیارست

بر من مست چند طعنه زنی

آخر ای زاهد این چه آزارست

گر عبادت به مردم آزاریست

زان عبادت خدای بیزارست

من ز دریا روم تو از خشکی

به سوی کعبه راه بسیارست

نفس بیدار گفت دارم شیخ

نه چنانست نقش پندارست

موشکافست طبع قاآنی

از چنین طبع جای زنهارست

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:41 PM

دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست

کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست

چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید

بوی خون آید از آن مست‌ که شمشیر به دست است

به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی

چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است

من و وصل تو خیالیست که صورت نپذیرد

که ترا پایه بلندست و مرا طالع پستست

گفتم از دست تو روزی بنهم سر به بیابان

دست در زلف زد و گفت‌ کیت پای ببستست

حاش لله که رهایی دلم از زلف تو بیند

که دلم ماهی بسمل بود و زلف تو شستست

گرد آن دانهٔ خال تو سیه موی تو دامست

دل شناسد که تنی هرگز ازین دام نجستست

دل قاآنی ازینسان که به زلف تو گریزد

چ‌ون برآشفته یکی رومی هندوی پرستست

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:41 PM

دامن وصل تو گر افتد به دست

پای به دامن کشم از هرچه هست

عشق توام چشم درایت بدوخت

مه‌ر توام دست کفایت ببست

شوق رخت پردهٔ عقلم درید

سنگ غمت شیشهٔ صبرم شکست

رنگ رخت آب برونم ببرد

مشک خطت ریش درونم بخست

ای دلم از یاد دهان تو تنگ

ای سرم از ساغر شوق تو مست

چون تو گلی را دل و جان باغبان

چون تو بتی را دو جهان بت‌پرست

مهر تو در تن عوض جان خرید

عشق تو در بر به دل دل نشست

باز نگردیم ز حرف نخست

دست نداریم ز عهد الست

یار پریر و چو کمان کرد پشت

ناوک تدبیر برون شد ز شست

پای مرا بست و خود آزاد زیست

کرد مرا صید و خود از قید جست

جور ز صیاد جفاجو بود

ماهی بیچاره چه نالی ز شست

دام تو شد نام تو قاآنیا

باید ازین نام و ازین دام جست

وز مدد دادگر ملک جم

ساغر می داد نباید ز دست

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:41 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4325516
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث