به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

حیران کند جمال تو ماه دو هفته را

خجلت دهد رخ تو گل نو شکفته را

دارم چو ماه یکشبه آغوش از آن تهی

تا در بغل کشم چو تو ماهی دو هفته را

باید کنون گریست که دل پاک شد ز غیر

رسمی نکوست آب زدن راه رفته را

بینم به خواب روی تو آری به غیر آب

ناید به خواب تشنهٔ ناکام خفته را

هیچ افتدت که آیی و بازآوری به خلق

از روی و زلف خویش شب و روز رفته را

خاکم به سر که آب دو چشمم بسان باد

گرمی فزود آتش عشق نهفته را

طوفان به ‌چشم من نگر از آن و این مپرس

با دیده اعتبار نباشد شنفته را

سوز دلم ز گریه فزون شد عبث مگوی

کآ ‌بست چاره خانهٔ آتش گرفته را

بنگر بدان دو زاغ که چون بلبلان باغ

در زیر پرگرفته گل نوشکفته را

وان طبله طبله عود که چون حلقه حلقه دود

بر سر کشیده چتر سیه نار تفته را

قاآنیا شه از سخن آبدار خویش

بر خاک ریخت آب سخن‌های گفته را

دیریست تا ز غیرت الماس فکر شاه

سوراخ گشته است جگر در سفته را

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:40 PM

چه شیرین گفت خسرو این عبارت

که نبود وصل شیرین بی‌مرارت

سرم را در ره وصل تو دادم

که بی‌سرمایه صعب افتد تجارت

سزد گر زندهٔ جاوید مانم

که مرگ آمد ندیدم از حقارت

مرا تهدید کشتن چون کند دوست

به عمر جاودان بخشد بشارت

برون نه از دل سوزان من پای

که می‌ترسم بسوزی از حرارت

که دارد فرصت خونخواری تو

که صدتن می کشی از یک اشارت

به زلف و خال و خط بردی دلم را

سپه را حکم فرمودی به غارت

مجو در گریه قاآنی صبوری

که نتوان کرد در دریا عمارت

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:40 PM

کنون که برگ و نوا نیست باغ و بستان را

بساز برگ و نوای دی و زمستان را

گلوی بلبله و راح ارغوانی گیر

بدل گل سحر و بلبل خوش الحان را

چو آفتاب می و صبح روی ساقی هست

چراغ و شمع چه حاجت بود شبستان را

از آن فروخته گوهر که سوی نور جمال

دلیل شد به شب تیره پور عمران را

قرین شکر و عود و شراب و شمع کنید

طیور بابزن و برّه‌های بریان را

چو جمع‌ شد همه‌ اسباب عیش موی به ‌موی

به حلقه آر سر و زلفکی پریشان را

شو آستین بتی درکش و ز زلف و رخش

پر از بنفشه و گل کن کنار و دامان را

عبیر و عود بر آتش منه بگیر و بده

به باد طرهٔ مشکین عنبرافشان را

به ار نماند درختان و بوستان را بر

درخت قامت گیر و به زنخدان را

گهی به گاز فراگیر سیب غبغب را

گهی به مشت بیفشار نار پستان را

مفتحی نه از آن زلف عنبرین دل را

مفرحی ده ازین لعل شکرین جان را

بگیر زلفش و از روی لعل یکسو کن

به دست دیو منه خاتم سلیمان را

به‌ پیچ جعدش و از روی خوب یک جانه

به روی گنج ممان اژدهای پیچان را

ازین دو گوهر جانی نکوتر ار خواهی

به رشته کش گهر مدحت جهانبان را

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:40 PM

 

ضحاک ‌وار کشته بسی بی گناه را

بر دوش تا فکنده دو مار سیاه را

قصد ذقن نمودمش از زلف عنبرین

چشمم ندید در شب تاریک چاه را

هوش از سرم به چابکی آن شوخ کج‌کلاه

برد آنچنان که دزد شب از سر کلاه را

حیران زاهدم که بر آن روی چون بهشت

از ابلهی گناه شمارد نگاه را

می خوردنم به مجلس جانان گناه نیست

آسوده در بهشت چه داند گناه را

صوفی نشد ریاضت چل ساله سودمند

یک دم بیا و میکده کن خانقاه را

کو بادهٔ دو ساله و ماه دو هفته‌ای

تا شب به عیش روز کنم سال و ماه را

هر روز و شب به یاد جمال جمیل تو

نظاره می‌کنم رخ خورشید و ماه را

در گیسوی سیاه تو دلها چو شبروان

گم کرده‌اند در شب تاریک راه را

دارم دلی گرفته و مشکل که شاه عشق

در این فضای تنگ زند بارگاه را

وقتست کز تطاول آن چشم فتنه‌جوی

آگه کنیم لشکر عباس شاه را

شاهی که خاک درگه گردون اساس او

تاج زر است تارک خورشید و ماه را

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:40 PM

زین پس به کار ناید رطل و سبو مرا

ساقی به خم می بنشان تا گلو مرا

لخت جگر کباب کنم خون دل شراب

کاین بد غرض ز امر کلوا و اشربوا مرا

من هر چه باده‌ نوش کنم نور جان شود

نهی است بهر تجربه لاتسرفوا مرا

یا می مده مرا ز سبو یا اگر دهی

راهی ز خم می بگشا در سبو مرا

خمی بساز از گل صلصال و آب فیض

وانگوروار سر ببر اول در او مرا

چندی بپوش آن سر خم را که بگسلد

یکباره از حلاوت تن آرزو مرا

چون رفت آن حلاوت و تلخی شد آشکار

آن تلخیی که هست حلاوت از و مرا

لتها زند به چوب بلا عشق بر سرم

تا خیزد از درون نفس مشکبو مرا

جان از هزار ساله ره آید نموده کف

شادی کنان که آن تن ناپاک کو مرا

تا خون او به چشم ببینم که ‌کرده کف

ناید به لب کف از طرب های و هو مرا

عشق غیور کف کند از خشم و گویدش

من خود همان تنم که ‌تو خواندی ‌عدو مرا

کشتم برای مصلحتی خویش را که عقل

نشناسدم ز بس نگرد تو به تو مرا

اکنون تو را کشم که نگویی به هیچ کس

این سر به‌ مهر حکمت راز مگو مرا

مستت کنم ز باده و می را کنم حرام

تا بوی باده پرده کشد پیش رو مرا

هشتاد تازیانه زنم بر تو وقت هوش

در مستی ار به عقل شوی رازگو مرا

کاین‌ عقل جزوی از پی نظم معاش هست

محتاط شحنه‌ای به سر چارسو مرا

ساقی کنون که قدر من و می شناختی

حوضی ز می بساز و در او کن فرو مرا

تلخ آیدم به کام به جز باده هر چه هست

کز عهد مهد دایه به می داده خو مرا

آلایش دو کونم اگر هست باک نیست

می آب رحمتست و دهد سشت و شو مرا

در عمر یک نماز شهادت مرا بس است

آن دم که چون علی بود از خون وضو مرا

چون موی شیر زرد و نزارم مبین‌ که هست

صد شیر شرزه بسته به هر تار مو مرا

از بیم عشق لالم و ترسم که برجهد

دل بر سر زبان به دل گفتگو مرا

آسوده هست جانم و آلوده پیکرم

تا زشت زشت بیند و نیکو نکو مرا

سر بسته جوی آبم در زیر پای تو

هرگز نجوییم چو بینی بجو مرا

گر عکس من در آینهٔ وهم تست زشت

با وهم خود قیاس‌ مکن ای عمو مرا

ناژوی راست قامت در آب جویبار

عکسش نماید از چه نگون هین بگو مرا

نشنیدی آن کنیز به خاتون خود چه گغت

کشتت فلان خر چو ندیدی کدو مرا

پنهان چو جام خنده زنم گر چه آشکار

چون شیشه خون دل دود اندر گلو مرا

تا‌ گم‌ شدم ز خود همه عضوم شدست روح

گم شو ز خویش ای که کنی جستجو مرا

از قول دوست وصف خود ار می کنم مرنج

کاین شور و های و هو بود از های هو مرا

عشق از زبان من صفت خویش می کند

وصف از وی و ملامت بیهوده گو مرا

طبال پشت پرده و من یک قواره پوست

او در خروش و دمدمهٔ روبرو مرا

تعویذ روح و حرز تنم مهر مصطفاست

تا چاکهای دل شود از وی رفو مرا

او رحمه ‌الله است و همی روز و شب نهان

خواند به گوش آیت لاتقنطوا مرا

و آن اشک‌های بی‌خبر از چشم و دل مگر

قا آنیا شود سبب آبرو مرا

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:40 PM

شبی‌گفتم خرد راکای مه‌گردون دانایی

که از خاک قدومت چشم معنی یافت بینایی

مرا در عالم صورت بسی آسان شده مشکل

چه باشد گر بیان این مسائل باز فرمایی

چرا گردون بود گردنده و باشد زمین ساکن

چرا این‌یک بود مایل به پستی آن به بالایی

چرا ممدوح می‌سازند سوسن را به آزادی

چرا موصوف می‌دارند نرگس را به شهلایی

چو از یک جوهر خاکیم ما و احمد مرسل

چرا ما راست‌رسم‌بندگی او راست مولایی

چه‌شد موجب‌که‌زلف‌گلرخان را داد طراحی

چه بد باعث‌که روی مهوشان را داد زیبابی

که اندر قالب شیطان نهاد آیات خنّاسی

که اندر طینت آدم سرشت آثار والایی

چرا افتاد بر سرکوهکن را شور شیرینی

به یوسف تهمت افکند از چه رو عشق زلیخایی

که آموزد به چشم نیکوان آداب طنازی

که می‌بخشد به قدگلرخان تشریف رعنایی

ز عشق‌صورت‌لیلی چه‌باعث‌گشت مجنون را

که در کوه و بیابان سر نهاد آخر به رسوایی

یکی در عرصهٔ‌گیتی خورد تشویش شهماتی

یکی در ششدر دوران نماید فکر عذرایی

چرا وحشت نماید آدمی از شیرکهساری

چرا نفرت نماید زاهد از رند کلیسایی

خرد گفتا که‌ کشف این حقایق‌ کس نمی‌داند

بجز فرمانروای شهربند مسندآرایی

امیرالمومنین حیدر ولی ایزد داور

که دربان درش را ننگ می‌آید ز دارایی

شهنشاهی‌ که ‌گر خواهد ضمیر عالم‌ آرایش

بر انگیزد ز پنهانی همه آثار پیدایی

ز استمداد رای ابر دست او عجب نبود

کندگر ذره خورشیدی نماید قطره دریایی

سلیمان بر درش موری‌ کند جمشید دربانی

خرد از وی‌ کهولت می‌پذیرد بخت برنایی

که داند تا زمام آسمان را بازگرداند

وگرنه بس شگفتی نیست اعجاز مسیحایی

گدای درگه وی خویش را داند کلیم‌الله

گرش نازل شود صدبار خوان من و سلوایی

اگر از رفعت قدر بلند او شود آگه

عنان‌ خویش زی‌ پستی‌گراید چرخ مینایی

به خورشید فلک نسبت نباید داد رایش را

که‌ این‌یک ‌پاک‌دامن ‌هست‌و آن ‌رندیست هرجایی

نیاید بی‌حضورش هیچ طفلی از رحم بیرون

نپوشد بی‌وجودش هیچ‌کس تشریف عقبایی

ز فرمانش اگرحور بهشتی رو بگرداند

کسی او را قبول طبع ننمایدبه لالایی

ز بیم احتساب او همانا چنگ می‌نالد

وگرنه عدل وی افکند ازبن بیخ رسوایی

نمی‌خواهد ستم بر عاشقان انصاف وی ورنه

ز لعل دلبران برداشت رسم باده پیمایی

به عهد او لباس تعزیت بر تن نپوشد کس

بجز چشم نکویان آن هم از بهر دلارایی

به دیر دهر ناقوس شریعت‌گر بجنباند

ز ترس از دوش هر راهب فتد زنار ترسایی

ز سهم ذوالفقار وی برآید زهرهٔ گردون

وگرنه‌بی‌سبب نبود فلک را لون خضرایی

از آن‌چون شع هر ش دبدهٔ انجم همی تابد

که از خاک رهش جشند یکسر کحل مینایی

شهنشاها تویی آن‌کس‌که ارباب طریقت را

به اقلیم حقیقت از شریعت راه بنمایی

چنان افکند بنیاد عناد از بیخ فرمانت

که یک جا آب و آتش را توانی جمع فرمایی

صباکی‌شرق‌و غرب‌دهر رایک‌لحظه فرساید

نیاموزد ز خنگت تا رسوم راه فرسایی

از آن‌رو سایه خود را تابع خصم تو می‌دارد

که ود را خصم‌نستاید به بی‌مثلی و همتایی

اگر بر اختلاف دهر حزمت امر فرماید

کند دیروز امروزی کند امروز فردایی

همانا خامه‌گر خواهد که‌ وصفت‌ جمله بنگارد

عجب نبود خیالات محال از طبع سودایی

سبک‌گردی‌ز عزمت‌گر به‌سنگ خاره بنشیند

ز سنگ خاره برخیزد گرانیهای خارایی

حبیب ‌از جان‌شها چون ‌در و صفت ‌بر زبان راند

سزد کز لفظ وی طوطی بیاموزد شکرخایی

ولیکن دست دوران پای‌بند محنتش دارد

چه باشد کز ره احسانش بند ازپای بگشایی

الا تا نشوهٔ صهبا ز لوح دل فرو شوید

نقوش محنت و غم را به گاه مجلس‌آرایی

ز ذکرت دوستاران را شود کیفیتی حاصل

که از خاطر برد کیفیت تأثیر صهبایی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:36 PM

دلکی هست مرا شیفته و هرجایی

عملش عشق‌پرستی هنرش شیدایی

پیشه‌اش روز به دنبال نکویان رفتن

شب چه پنهان ز تو تا صبح قدح ‌پیمایی

چه‌گویم دلکا موعظهٔ من بپذیر

ترک کن خیرگی و خودسری و خودرایی

می مخور رقص مکن عشق مجو یار مگیر

حیف باشد که تو دامن به ‌گناه آلایی

دل سودای من چون شنود این سخنان

به خروش آید و از خشم شود صفرایی

چشمش آماس کند بسکه ز زرداب جگر

پر شود چون شکم مردم استسقایی

قصه‌ها دارم ازین دل‌ که اگر شرح دهم

همه ‌گویند شگفتا که نمی‌فرسایی

همه بگذار یکی تازه حکایت دارم

که اگر بشنوی انگشت تحیر خایی

من و دل هر دو درین هفته به بازار شدیم

دلبری دید دلم رشک‌گل از رعنایی

شور صد سلسله دل طره‌اش از طراری

نور صد مشعله جان غره‌اش از غرایی

راست‌ گویم‌ که مرا نیز بدین زهد و ورع

برد گامی دو سه همراه خود از زیبایی

گفتم از مادر آن ترک روم پرسم باز

که اگر ماه نیی مه بچه چون میزابی

دل‌ندانم به‌چه مکرش به سوی خانه‌کشید

میکی پیش نهادش چو گل از حمرایی

من نشستم به‌کناری دل واو مست شدند

مستی آغاز نهادند به صد رسوایی

دل سر آورد به‌ گوشم‌ که به جان و دل شاه

که مرا در بر این ترک خجل ننمایی

خواهم از لاف وگزافش بفریبم امروز

که مرا وحشت شب می‌کشد از تنهایی

این ‌سخن ‌گفت و ز جا جست ‌و به ‌کرسی بنشست

رو به من کرد که ‌کو چنگی و چون شد نایی

خیز و خدّام مرا گو که بیارند به نقد

یک دو رقاص و دو سارنگی و یک سرنایی

تارزن زاغی و ریحان و ملیمای یهود

ضرب‌گیر اکبری و احمدی و بابایی

هم بگو مغبچه‌یی چند بیایند و خورند

می چون زمزم با زمزمهٔ ترسایی

هم بفرما که ‌کباب بره و ماهی و کبک

خوش بسازندکه دارم سر بزم‌آرایی

نام رقص و دف و کبک و بره آن مه چو شنید

جست بربست به خدمت ‌کمر جوزایی

به دلم ‌‌گفت ‌که ‌ای خواجهٔ با خیل و حشم

خاص خود دار مرا تا نشوم هرجایی

دل امیرانه ببوسیدش و گفت از سر کبر

غم مخور بندگی ماست به از مولایی

پس ‌به من ‌کرد اشارت که چنین ‌نیست حکیم

جستم از جاکه چنینست‌که می‌فرمای

دل بخندید نهانی به من و بار دگر

رو بدوکرد که ای ساده‌رخ یغمایی

خبرت هست‌که اخترشمری فرموده

که به پیرانه‌سرم بخت‌کند برنایی

همچنان دیده زنی خواب که من شاه شوم

گر شوم شاه چه منصب چه عمل را شایی

ساده‌رو در طمع افتاد ز سلطانی دل

چو سگ گرسنه از عاطفت گیپایی

خاک بوسیدکه من بندهٔ فرمان توام

خود بفرما به‌من‌آن‌روز چه‌می‌بخشایی

گفت هر بوسه‌که امروز دهی در عوضش

دهمت ملکی چون چرخ بدان پهنایی

ختن و روم ترا بخشم از آغاز چنانک

ترک رومی بدن و ماه ختن سیمایی

چون رخت آینه‌رنگست و خطت شامی‌چهر

بخشمت شام و حلب با لقب پاشایی

چین و تاتار به تار سر زلف تو دهم

تا ز رخ چین بری و زنگ ز دل بزدایی

الحقم خنده ز دل آمد و از مستی او

وانهمه ملک‌که بخشید ز بی‌پروایی

گفتم ای دل چه‌کنی قسمت ما هم بگذار

لاف شاهی چه زنی هرزه چرا می‌لایی

بازم آهسته قسم دادکه قاآنیا

چشم دارم‌که به آزار دلم نگرایی

طفل پنهان به تفکر که‌ کی آرند کباب

لیکنش هیبت دل بسته لب از گویایی

دل به فکر بره و ماهی و بریان هنوز

برگان درگله و ماهیکان دریایی

شکمش‌گرم قراقر که هلا طعمه بخواه

مردی از جوع چه‌کار آیدت این دارایی

او زسودای‌ریاست‌چو صدف‌تن ‌همه گوش

گوش چون موج به رقص آمده از شنوایی

کودک القصه بشد مست و ببفتاد و بخفت

بسکه چون دایه دلم‌کرد بدو لالایی

چشم بد دور یکی جفتهٔ سیمین دیدم

که‌کسی جفت ندیدست بدان یکتایی

نرم چون برک‌گل از تازگی و شادابی

صاف چون قرص مه از روشنی و رخشایی

دل‌برو خفت چو ماری‌ که زند حلقه به‌‌ گنج

یا بر آنسان ‌که مگس بر طبق حلوایی

گفتم ای‌دل چو رسد نوبت‌من‌زین خرمن

جهدکن تا قدری ‌کیل مرا افزایی

گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز

وقت آن نیست‌که مهتاب به‌گز پیمایی

تو برو توبه‌ کن از جرم‌ که با دامن پاک

رخ به خاک قدم شاه جهان‌بان سایی

خسرو راد محمدشه عادل‌که بود

ختم شاهان جهانبان ز جهان‌آرایی

شهریاری ‌که به مهر رخ جان‌افروزش

هست خورشید فلک را صفت حربایی

وهم خورشید زمین گیرش دی داد لقب

عقل‌گفتا ز چه خورشید به‌گل اندایی

ای‌که در سایهٔ اقبال جهان‌افروزت

ذره را ماند خورشید ز ناپیدایی

چه عجب ‌گر ز پی مدح تو یزدان به‌ رحم

دهد اعضای جنین را صفت‌گویایی

یا پی دیدن دیدار تو نارسته ز خاک

بخشد اوراق شجر را سمت بینایی

خلق را شرم ز نادانی خویش است و مرا

در قصور صفت ذات تو از دانایی

جنبش خلق جهان از نفس رحمت تست

اثر نالهٔ نی نیست مگر از نایی

صیت جود تو اگر باد در آفاق برد

همه تن‌گوش شود صخره بدان صمّایی

ابر مهر تو اگر سایه به‌کوه اندازد

همه دل نرم شود سنگ بدان خارایی

پادشاها تو به تحقیق شناسی ‌که مرا

هست در قاف قناعت صف عنقایی

چون بود دور تو مگذار که چون ساغر می

دل پر از خون شودم زین فلک مینایی

خانه‌یی هست مرا تنگ‌تر از دیدهٔ مور

خفته برهم چو ملخ شصت تن از بیجایی

خسروا از مدد همت و لطف تو کنون

چشم دارم‌که به مرسوم قدیم افزایی

تا کند از مدد غاذیه در فصل بهار

قوهٔ نامیه هر سال چمن‌پیرایی

رقم نام ترا بر سر منشور خلود

باد در دفتر هستی سمت طغرایی

شیوهٔ شعر تو قاآنی سحریست حلال

زانکه‌ گفتن نتوان شعر بدین شیوایی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:36 PM

سروش غیبم‌گوید به‌گوش پنهانی

که جهل دونان خوشتر ز علم یونانی

ترا ز حکمت یونان جز این چه حاصل شد

که شبهه ‌کردی در ممکنات قرآنی

تو نفس علم شو از نقش علم دست بشوی

که نفس علم قدیمست و نقش او فانی

شناختن نتوانی هگرز یزدان را

چو خود شناختن نفس خویش نتوانی

در این بدن که تو داری دلی نهفته خدای

که‌گنج خانهٔ عشقست و عرش رحمانی

بکوب حلقهٔ در را که عاقبت ز رای

سری برآید چون حلقه را بجنبانی

ولی به گنج دلت راه نیست تا نرهی

ز جهل ‌کافری و نخوت مسلمانی

به‌گنج دل رسی آنگه‌که تن شود ویران

که‌گنج را نتوان یافت جز به ویرانی

فضول عقل رها کن‌ که با فضایل عشق

اصول حکمت دانایی است نادانی

به ملک عشق چه خیزد ز کدخدابی عقل

کجا رسد خر باری به اسب جولانی

عنان قافلهٔ دل به دست آز مده

که می‌نیاید هرگز ز گرگ چوپانی

بقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست

بکش چراغ چو خندید صبح نورانی

گرفتم آنکه نتیجه است عشق و عقل دلیل

دلیل را چه کنی چون نتیجه را دانی

تو خود نتیجهٔ عشقی پی دلیل مگرد

که نزد اهل دل این دعوی است برهانی

امل سراب غرورست زینهار بترس

که نفس‌ گول تو غولی بود بیابانی

مشو ز دعوت نفس شریر خود ایمن

که‌ گرگ می‌نبرد گله را به مهمانی

جهان دهست ‌و خرد دهخدای خرمن دوست

که منتظم شود از وی اساس دهقانی

راکه دعوی شاهی بود همان بهر

که روی ازین ده و این دهخدا بگردانی

به هر دوکون قناعت مکن ‌کزین دو برون

هزار عالم بی‌منتهاست پنهانی

گمان بری که هستی کران‌پذیر بود

گر این مسلم هستی به هستی ارزانی

ولی من از در انصاف بی‌ستیزهٔ جهل

سرایمت سخنی فهم ‌کن به‌ آسانی

کران‌هستی اگر هستی است چیست سخن

وگر فناست فنا را عدم چرا خوانی

چو ملک هستی‌ گردد به نیستی محضور

نکوتر آنکه عنان سوی نیستی رانی

ز چهرشاهد هستی اگر نقاب افتد

به یکدگر نزنی مژه را ز حیرانی

بر آستانهٔ عشق آن زمان دهندت بار

که بر زمین و زمان آستین برافشانی

مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود

خلاص بوذر بمای و صدق سلمانی

برهنه‌پا و سرانند در ولایت عشق

که‌قوتشان‌همه‌جوعست و جامه عریانی

همه برهنه و چون مهر عور عریان ‌پوش

همه ‌گرسنه و چون علم قوت روحانی

مبین بر آنکه چو زلف بتان پریشانند

که همچو گیسوی جمعند در پریشانی

غلام درگه شاه ولایتند همه

که در ولایت جان می‌کنند سلطانی

کمال قدرت داور وصیّ پپغمبر

ولیّ خالق اکبر علیّ عمرانی

شهنشهی ‌که ز واجب ‌کسش نداند باز

اگر برافکند از رخ حجاب امکانی

از آن ‌گذشته‌ که مخلوق اولش‌ گویی

بدان رسیده که خلاق ثانیش دانی

به شخص قدرش هجده هزار عالم صنع

بود چو چشمهٔ سوزن ز تنگ میدانی

اگر خلیفهٔ چارم در اولش دانند

من اولیش شناسم‌که نیستش ثانی

لوای ‌کوکبهٔ ذات او چوگشت پدید

وجود مغترف آمد به تنگ سامانی

شها تویی‌ که ندانم به دهر مانندت

جز این صفت که بگویم به خویش می‌مانی

به‌ گاه عفو تو عصیان بود سبکباری

به وقت خشم تو طاعت بود پشیمانی

چسان جهانت خوانم‌که خواجهٔ اینی

کجا سپهرت دانم‌که خالق آنی

ز حسن طلعت خلاق جرم خورشیدی

ز فرط همت رزاق ابر نیسانی

به پای عزم محیط فلک بپیمایی

به دست امر عنان قضا بگردانی

نه آفتاب و مهست اینکه چرخ روز شبان

به طوع داغ ترا می‌نهد به پیشانی

نسیم خلت تو بر دل خلیل وزید

که ‌کرد آتش سوزان بر او گلستانی

شد از ولای تو یوسف عزیز مصر ارنه

هنوز بودی در قعر چاه زندانی

نه‌گر به جودی جودت پناه بردی نوح

بدی سفینهٔ او تا به حشر طوفانی

امیر خیل ملایک کجا شدی جبریل

اگر نکردی بر درگه تو دربانی

ازین قبل ‌که چو خشم تو هست شورانگیز

حرام گشته در اسلام راح ریحانی

وزان‌سب‌که‌چو مهر توهست‌راحت‌بخ

به دل قرارگرفتست روح حیوانی

ز موی موی عرق ریزدم به مدحت تو

که خجلت آرد در مدح تو سخندانی

چنان به مهر تو مسظهرم‌که شاه جهان

به ذات پاک تو آثار صنع یزدانی

خدایگان ملوک جهان محمد شاه

که در محامد او عقل‌کرده حسّانی

به روز کینه‌ که پیکان ز خون نماید لعل

ز خاک خیزد تا حشر لعل پیکانی

شها تویی‌ که از آن‌سوی طاق‌ کیوانست

رواق شوکت تو از بلند ایوانی

به طلعت تو کند خاک تیره خورشیدی

به هیبت تو کند آب صاف سوهانی

به روز میدان ببر زمانه او باری

به صدر ایوان ابر ستاره بارانی

هماره تاکه برونست از تصّور عقل

کمال قدرت یزدان و صنع سبحانی

بدوست ملک‌سپاریّ و مملکت‌بخشی

ز خصم ‌گنج بگیری و مال بستانی

به خوبش حتم‌کند آسمان‌که ختم‌کند

سخا به شاه و سخن بر حکیم قاآنی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:36 PM

چو دولت جمع ‌گردد با جوانی

جوان لذت برد از زندگانی

به مانند نظام‌الملک‌کاو را

خدا هم داده دولت هم جوانی

نمی‌‌گنجد جهان در جامه از شوق

ز بس دارد به رویش شادمانی

چه‌خوب‌و خوش طراز افتاده الحق

بر اندامش لباسی ‌کامرانی

به رقص آید سپهر از ذکر نامش

چو مست می ز الحان و اغانی

همای همتش در هر دو عالم

نگنجد از چه از تنگ‌آشیانی

چو مدح او کنم اجزای عالم

زبان‌ گردند در همداستانی

هنر در گوهر پاکش نهفته

به ‌کردار معانی در مبانی

ز حرص مدح او بی‌منت لفظ

ز دل هر دم به گوش آید معانی

محیط عرش را سازد ممثل

محیط خاطرش از بیکرانی

دقایق در حقایق درج دارد

به‌ کردار ثوالث در ثوانی

ز میل جود بیند در دل خلق

رخ آمال و رخسار امانی

کلامش تالی عقد اللالی

بیانش ثانی سبع المثانی

زهی این آن ‌که با یکران عزمت

نیارد خنگ ‌گردون همعنانی

ملکشاه نخستینست خسرو

تو در پیشش نظام‌الملک ثانی

بساط نقطهٔ موهوم خصمت

نیاید در نظر از بی‌نشانی

فلک‌ گرچه زبردستست و چیره

نیارد با توگردون پهلوانی

کمند رستمی چون تاب ‌گیرد

نیارد تاب کاموس کشانی

از آن‌ خندد به‌ خصمت ‌هر زمان ‌چرخ

که بید روی بختش زعفرانی

تو اندر عزم و حزمت در سفاین

کند این لنگری آن بادبانی

ز شوق آنکه زودش می‌ببخشی

زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی

خداوندا ازین مداح دیرین

همانا داری اندک دلگرانی

شنیدم‌گفته‌یی قاآنی از چه

نمی‌جوید به بزم من تدانی

ز زحمت دادن خود شرم دارم

از آن درآمدن کردم توانی

بترسیدم‌ که ‌گر ارنی بگویم

ز دربان پاسخ آید لن‌ترانی

اگر هر خشمی از نامهربانیست

به من خشم تو هست از مهربانی

وگر هم در دلت غیظست شاید

که هم والکاظمین الغیظ خوانی

الا یا سرورا از چرخ دارم

حدیثی‌خوش چو وحی آسمانی

مگر دی با فلک‌کردی عتابی

که دوش آمد بر من در نهانی

همی‌ گفت و همی هردم ز انجم

دو چشمش بود درگوهرفشانی

که اجداد نظام ‌الملک را من

چه خدمت‌ها که‌ کردم در جوانی

زحل را هر شبی ‌گفتم‌ که تا صبح

کند در هر گذرگه دیده‌بانی

به مریخم سپردم تاکشد زار

عدوشان را به تیغ قهرمانی

بگفتم مشتری تا بر شرفشان

کند هر عید ساز خطبه‌خوانی

به‌ خوان جودشان از ماه و خورشید

همی از سیم و زر بردم اوانی

بدان عفت که دانی زهره‌ام داشت

که هرگز کس نمی‌دیدش عیانی

به رقص آوردمش در بزم عشرت

به شبهای نشاط و میهمانی

چو گشتم پیر و در میدان غم کرد

قدم‌گویی و پشتم صولجانی

نظام‌الملکم اکنون کرده معزول

ز دربانی و شغل پاسبانی

مرا هم عرضکی خاصست بشنو

که در خلوت به رن ضه رسانی

که قاآنی پس از سی سال مدحت

که شعرش بود چون آب از روانی

ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه

گرفتی گنجهای شایگانی

گهی در جشنها خواندی مدایح

گهی در عیدها گفتی تهانی

کنون پژمرده از بیداد گردون

چو اوراق ‌گل از باد خزانی

به جای ‌گنجهای شایگانش

رسد بس رنجهای رایگانی

مهل تا این ستم با او کند چرخ

چه شد آن خصلت نوشیروانی

بر آن ‌کس کاین ستم بر وی روا داشت

رسید ارچه بلای ناگهانی

ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل

که خود فانی شود برق یمانی

غرض عیش مرا می‌کن منظم

به هر نوعی که دانی یا توانی

که تا من هم همه شب تا سحرگاه

ز دست دوست ‌گیرم دوستگانی

به چنگ آرم بتی از ماهرویان

رخ از نسل پری تن پرنیانی

بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی

لبان لعلی و قامت خیزرانی

رخش چون خرمن گل از لطافت

لبش چون غنچه ازکوچک‌دهانی

خمارین نرگسش در خواب رفته

ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی

لب لعلش پر از لولوی شهوار

چو تخت قیصر و تاج کیانی

به‌کام دل رسی پیوسته تا حشر

گرم زینسان به کام دل رسانی

تو خود دانی که جان یک جو نیرزد

کرا در بر نباشد یار جانی

دلم فانی شدن در عشق خواهد

چو می‌دانم که دنیا هست فانی

الا تا ارغوان روید ز گلزار

ز شادی باد رویت ارغوانی

بپاید تا جهان با وی بپایی

بماند تا فلک چون وی بمانی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:36 PM

تعالی‌الله‌ که شد معمار انصاف جهانبانی

بنای معدلت را باز در ملک جهان‌بانی

هلاکوخان ثانی نایب قاآن اول شد

نه آن را ثالثی دیگر نه این را دیگری ثانی

فراز عرش‌و فرش مهتری بنشست وز چهرش

جهان اندر جهان آثار تاییدأت یزدانی

چنان آباد شدگیهان ز عدل بی ‌عدیل او

که جز اندر دل دشمن نبیند جغد ویرانی

چنان آمد فراهم‌ کارها از داد او کاینک

ندارد زلف مهرویان تمنای پریشانی

چنان ز الماس ‌پیکان ‌ریخت‌ خون ‌از پیکر دشمن

که ‌همچون سبزه رست از خاک میدان لعل پیکانی

سیاوش ار ز آسیب پدر شد جانب توران

به خاک درگه پور پشن بنهاد پیشانی

به امر شاه و نیرنگ دمور و ریو گرسیوز

گروی از طعمهٔ جانش اجل راکرد مهمانی

کنون‌ کاووس‌ کوسی را نگر کز رافت شامل

سیاوش‌وش‌گوی را داده فرمان جهانبانی

وگر گشتاسب ‌شد چندی ‌به ‌روم ‌از بیم ‌لهراسب

شدش آهنگری حرف ز ناهاری و عریانی

به دامان نطعش آویزان و دل چون‌ کورهٔ آتش

ش‌و روزش ستم پتکی نمود و سینه سندانی

ز سهم قیصرش بعد از هلاک سهمگین اژدر

روان شد جانب روم از پدر یرلیغ سلطانی

کنون لهراسب تختی بین که مرگشتاسب بختی را

مفوض‌ کرده تاج قیصری و تخت خاقانی

وگر رویین‌تن اندر بند شد از خشم‌ گشتاسب

ز دلتنگی بر او کاخ ریاست کرد زندانی

شد از بند پدر آزاد و لشکر راند زی توران

به‌ارجاسب‌نمودن آن رزم مشکل را به آسانی

وزان‌پس تاخت زی زابل به عزم چالش رستم

ز فکر تاجش اندر سر بسی سودای نفسانی

شد آخر ار خدنگ دال پرّ آهنین پیکان

به چشم راست بینش روز روشن شام ظلمانی

کنون گشتاسب فالی بین که رویین‌تن همالی را

به والا تخت مکنت داده تمکین سلیمانی

کشیدی بر سرش خط خطا کلک قضا صدره

نکردی حکمت ار برنامهٔ تقدیر عنوانی

اگر صد پایه بالاتر رود از کاخ خود کیوان

تواند کرد در کریاس ایوان تو دربانی

چنان برداشت‌ کیش‌ کفر را تیغ تو از عالم

که در چشم بتان جاکرده آیین مسلمانی

جهانبانا تویی‌ کز موجهٔ دریای شمشیرت

هزاران‌ کشتی جان روز ناوردست طوفانی

تویی‌کز گوهر الماس‌گون تیغ تو در هیجا

زمین خاوران شد معدن لعل بدخشانی

تویی‌ کز رشحهٔ ابر کف ‌گوهرفشان تو

بود دامان سائل مخزن یاقوت رمّانی

اگر ابر بهار از بحر بذلت آب برگیرد

کند هر قطره‌اش اندر دل اصداف عمانی

نیی موسی ولیکن از پی او بار عفریتان

نماید نیزه در دستت به روز رزم ثعبانی

همین ‌فرقست‌ و بس‌ با دست ‌رادت ابر نیسان را

که‌این‌را قطره‌باری‌هست و آن را گوهرافشانی

کجا ادراک هر مدرک ‌کند درک‌ کمال تو

چسان باقل نماید فهم حکمتهای لقمانی

سزد گر روح در جسم عدویت جاودان ماند

که نگ آمد اجل را زان مخنث روح حیوانی

جهاندارا منستم آن سخن‌سنج سخن‌ پرور

که از قاآن دورانم لقب‌ گردیده قاآنی

منستم آن سخندانی‌که دانایان ‌گیهان را

ز نظم دلکش من بر لبست انگشت حیرانی

ز استادان دیرین با دو تن زورآزما گشتم

نخستین انوری وانگه حکیم عصر خاقانی

نه بهر خودستایی هست بل تا بدکنش داند

که خاک فارس بیوردی تواند و شروانی

الا تا در دل پاک صدف شکل ‌گهر گیرد

به طرز گفتهٔ من قطرهای ابر نیسانی

به خصم تیره‌روزت روز روشن شام قیرآگین

به چشم نیکخواهت شام مظلم روز نورانی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:35 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4331335
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث