به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

بود این نکته در حکمت‌سر‌ای غیب برهانی

که در جانان‌رسی آنگه‌ که‌ از جان عیب برهانی

خرد شیدست ‌و دانش ‌کید و هستی ‌قید جهدی کن

که‌ رخش جان ز جوی شید و کید و قید بجهانی

کمال نفس اگر جوی بیفکن عجب دانای

حیات‌روح‌اگر مواهی‌رها کن‌خوی‌حیوانی

معذب تا نداری تن مهذب می‌نگردد جان

که تا برگش نپرّانی نبالد سرو بستانی

بسان خواجه از روحانیان هم ‌گام بیرون زن

که‌ فخری‌نیست وارستن ز قید جسم جسمانی

به ترک خمرگوی و درک امر طاعت حق‌ کن

که‌قرب روح و ریحان به ز شرب راح ریحانی

اگر شوخ جوانستی وگر شیخ نوانستی

ترا طاعت به ‌کار آید نه تسویلات شیطانی

به آب بی‌نیازی چهرهٔ جان آن زمان شویی

که‌همچون‌خواجه گردهستی‌از دامن‌برافشانی

ازین مطمورهٔ تن جای در معمورهٔ جان‌ کن

که در مقصوره ی عزلت عروسانند روحانی

طریق ‌خواجه گیر ار همتی ‌داری ‌که روز و شب

به خود زحمت نهد تا خلق را باشد تن‌آسانی

برو در مکتب تجرید درس عشق از بر کُن

که دست آویز دونانست حکمتهای لقمانی

اثر از مهر و کین خواجه دان در کار نفع و ضر

نه در تثلیث برجیسی نه در تربیع‌ کیوانی

چه‌گوی راوی قمی چه‌گفت از شارع امّی

درایت پیش‌ گیر آخر روایت را چه می‌خوانی

لغت در معرفت لغوست گو رو هر چه خواهی گو

چو مقصود سخن دانی ‌چه‌ عبرانی چه‌سریانی

از آن مرد خدا از دیدهٔ ‌امّی بود پنهان

که عارف داغ بر دل دارد و زاهد به پیشانی

به‌دست آر ار توانی‌ دل به‌ دستار از چه‌یی مایل

که دستارت نبخشد سود اگر از اهل دستانی

گر از دستار سنگین‌چهر جان رنگین شدی بودی

زیارتگاه جانها گنبد قابوس جرجانی

اگر در مجلس خواجه به صدق و درد بنشینی

لهیب هفت دوزخ را به آهی سرد بنشانی

برو با دوست اندر خلوت جان راز دل سین

که از بیرون نبخشد سود سالوسات لامانی

سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل ازسر

که در خورشید تابستان بتن بارست بارانی

اگر عزم فنا داری بسوز از دل‌که عاشق را

به خوان فقر بریانی به‌کار آید نه بورانی

غمی‌کاو جاودان‌ماند به‌ازعیشی‌که طیش آرد

که‌عاق را در الیک غم دومد وجدس وجدانی

بیا تسلیم را تعلیم‌گیر از همت خواجه

کزین تدبیر ناقص پنجه با تقدیر نتوانی

تو آخر ذره‌یی با چشمهٔ بیضا چه می‌تابی

تو آخر قطره‌یی با لجه ی دریا چه می‌مانی

بهل تا دفتر دانش به خون دل فروشویم

که من امروز دانستم‌که دانایست نادانی

چو سوسن پیش ازین از ذکر سر تا پا زبان بودم

کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی

چه‌پوشم جامه‌یی در تن‌که‌گه درّم‌گهی دوزم

من آخر آفتابم خوشترم در وقت عریانی

من ار عورم ولی عوران محنت را دهم جامه

که روحم نسبتی دارد به خورشد زمستانی

به رشتهٔ آه چون غم را ز دل بیرون‌کشم‌گویی

که بیژن را برون آرد ز چَه ‌گُرد سجستانی

تنم چون حلقهٔ در شد دو تو از غم به نومیدی

که ‌وقتی خواجه از رحمت نماید حلقه‌جنبانی

حیات روح و امن دل من اندر نیستی دیدم

بمیرم‌ کاش این هستی به هستی باد ارزانی

اگر پیرایهٔ هستی نبودی ذات پیغمبر

به یک ارزن نیرزیدی جهان باقی و فانی

محمّد خواجهٔ عالم چرغ دودهٔ آدم

که سرّ آفرینش را وجودش‌کرده برهانی

کمال نور هستی از جمال او بود ورنه

حقایق را بدی همچون شقایق داغ نقصانی

زهی ماهی که انوارش بود اسرار لاهوتی

خهی شاهی‌که رایاتش بود آیات قرآنی

به امر او برآمد ناقه از خارا و رمزست این

که در خیل وی از صالح نیاید جز شتربانی

به تایید ولای او عزیز مصر شد یوسف

و گر نه پوست کردی بر تنش تا حشر زندانی

بود دارالشفای لطف او را این دو خاصیت

که در وی غم پرستاری نماید درد درمانی

شی اندر سرای ام‌ّهانی بود در طاعت

که ناگه جبرییل آمد فرود از عرش ربانی

که‌ای فهرست هستی ای مهین دیباچهٔ فطرت

به سوی عرش نورانی ‌گرای از فرش ظلمانی

نبی شد بر براق و رفت با جبریل تا سدره

ز پریدن فروماند آن همایون‌پیک ربانی

نبی‌گف ای مهین‌پیک خدا از ره چرا ماندی

چنین‌کاهسته می‌رانی به پیک خسته می‌مانی

به‌ پاسخ ‌گفتش ای‌مهتر مرا بگذار و خود بگذر

که‌گر من بادم از جنبش تو برقی در سبکرانی

مرا جا سدره‌است امّا نوگر صدره چمی برتر

هنوزت‌ رخش‌ همت‌ در تکست از گرم‌ جولانی

نرود آی از براق عقل‌کاو وامانده همچون من

برآ بر رفرف عشق و بران تا هر کجا رانی

پیمبر گشت بر رفرف سوار و شد به او ادنی

شنید اسرار ما اوحی و دید آثار سبحانی

به جایی رفت‌کانجا جا نمی‌گنجد ز بی‌جایی

بدین جان و تن امّا تن‌ تنی ننمود و جان جانی

نهادندش به بر از خوان غیبی نزل لاریبی

پبمبر کرد از جان نزل آن خوان را ثناخوانی

پس آنگه ساز خوردن کرد ناگه از پس پرده

برآمد ز آستین دستی چو قرص ماه نورانی

پیمبر شکر یزدان کرد و گفت ای دست دست تو

مرا این‌دست‌برد از دست‌و درماندم‌ز حیرانی

گشودی ‌دستی ‌از غیب و نمودی دستگاه خود

بلی در دستگاهت دستیارانند پنهانی

به شخصم دستگیری کن که تا این دست بشناسم

که اندر دست خود افتم ‌گرم زین دست نرهانی

چون ‌دستوری ز یزدان ‌جست و ‌در آن ‌دست ‌شد خیره

بگفت ای پنجهٔ شهباز دست‌آموز یزدانی

همه‌نوری همه زوری به جانت هرچه می‌بینم

بدان خیبرگثبا دست یداللهی همی مانی

هنوز آن حلقهٔ در بود در جنبش‌ که بازآمد

مرآن‌حلقهٔ‌هستی‌به‌فرش‌از عرش رحمانی

نه‌خود را برد همره ‌بلکه بیخود رفت و بازآمد

که در مقصورهٔ وحدت نگنجد اوِّل و ثانی

زهی پیغمبری ‌کز محکمی احکام شرع او

به‌ کاخ آسمان ماند که ننهد رو به ویرانی

ولی نا رفته از دنیا خلل افتاد در دینش

که قومی سخت‌دل‌کردند عزم سست‌پیمانی

بدینسان سالها بگذشت‌کاین دین بود آشفته

که اندر مرز گیهان می‌نبد یک مرد ایمانی

پیمبر خواست در دنیاکند مبعوث شاهی را

که از عدلش نظامی تازه‌گیرد دین دیانی

گزید از جملهٔ شاهان سمیّ خود محمّد را

که در دین تازه فرماید رسوم معدلت‌رانی

س شاهان محمدشه ‌که تأییدات حکم او

برون برد از ضمیر خلق تسویلات نفسانی

شهنشاهی‌که نام نامیش برنامهٔ هستی

بماند از شرف چون بای بسم‌الله عنوانی

اگر پیراهنی دوزد قضا اندر خور بختش

فضای عالم هستی ‌کند آن را گریبانی

به غواصی چه حاجت نام جود او به دریا بر

که تا هر قطرهٔ آبش شود لولوی عمانی

بدخشان ‌از چه‌باید رفت ‌کلکش بر به نارستان

که تا هر دانهٔ نارش شود لعل بدخشانی

نه‌تنها آدمی را دستش از بخشش‌کند دعوت

که تیغش دیو و دد را هم کند در رزم مهمانی

دو مژهٔ او دو پنجهٔ شیر را ماند که از هیبت

زند بر جان ناپاکان دین زوبین ماکانی

ز بس وجد و فرح دارد سراپا عید را ماند

به عیدی اینچنین باید دل و جان‌کرد قربانی

اگرگردون‌ گشاده‌روی بودی نه چنین بدخو

گمان دارم که شاهش حکم فرمودی به دربانی

فراز مسند شاهی چو بنشیند خرد گوید

جهانی بر یکی مسند تبارک صنع یزدانی

معاذالله اگر با آسمان روزی به خشم آید

نماید چین ابرویش به جسم چرخ سوهانی

بلا تخمست و تنهاکشت و روزکینه تابستان

روانها خوشه شه‌دهقان‌و تیغش داس دهقانی

ندیدم تا ندیدم خنجر الماس فعل او

که از زمرد چکد مرجان وز آهن لعل رمّانی

ز خون خصم در هیجا چو گردد لعل پیکانش

بخرد جوهری او را به جای لعل پیکانی

سرگیسو گرفته حور در کف بو که بنماید

به جای شهپر طاووس از خوانش مگس‌ رانی

بپاید کودک بختش به مهد امن تا مهدی

نماید از حجاب غیب مهر چهر نورانی

امامی‌ کز وجود او جهان برپا بود ورنه

صورها بازگشتی جانب نفس هیولانی

همامی‌کز ولای او اگر حرزی به خود بندد

به محشر وارهد ابلیس از آن آلوده‌ دامانی

تبارک یا ولی‌الله آخر پرده یک‌ سو نه

که تا از چهر میمونت ‌کند گیتی‌ گلستانی

چو بودی از نظر غایب نبودی شاه را نایب

رسولش حکم داد اول تو امضا دادیش ثانی

بلی چون حاجی آقاسی امینی در میان باید

که تا شه را رساند از تو توقیعات پنهانی

تو مانا ایزدی او جبرئیل و شاه پیغمبر

که شه را آرد از سوی تو تنزیلات فرقانی

نبودی گر چنین ‌کردن نیارست اینهمه معجز

که از درکش بود قاصر عقول قاصی و دانی

هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پیکر

که هریک جانشین دوزخند از آتش‌افشانی

بسیج قورخانهٔ شه بری ‌گر در بیابانها

نپوید در بیابانها نسیم از تنگ‌میدانی

دبیران سپه دفتر فروشویند یکباره

کز آنسوی شمار افتاده جیشش از فراوانی

مرا از کار شاهنشه همی بالله شگفت آید

که هرکاری‌کندگوبی‌که الهامیست ربانی

به‌نظم‌جیش و امن ملک و طی‌ کفر و نشر دین

هزاران معجزات آرد فزون از فهم انسانی

تنی‌ سرباز را زان ‌سان‌ که سلمان زی مدابن شد

کند از روی معجز والی ملک سلیمانی

به‌ فضل‌ خویش صاحب اختیار ملک جم سازد

ز بهر رجم دیوانش سپارد حکم دیوانی

مر آنهم بی‌سه آمد به لک فارس در وفتی

که بودند اندر آن‌کشورگروهی خائن و خانی

همه اندر خدا طاغی همه با پادشه یاغی

همه‌فاجر همه‌باغی همه فاسق همه زانی

زیاد از بسکه شد ظلم یزیدی اندر آن‌ کشور

بسا مسلم‌ که بر دار فنا جان داد چون هانی

به‌بخت‌شاه‌و عون خواجه اندر پارس حکم او

روان‌شد بی‌سپه‌چون در مداین حکم سلمانی

بدانسان‌فاربن‌ایمن شدکه خوبان هم ز بیم او

به هم بستندگیسو از پی دفع پریشانی

بجز دیگ سخای اوکه سال و ماه می‌جوشد

خم می هم ز جوش افتاد در دکان نصرانی

ز یک تن در همه‌کشور خروشی بر نمی‌خیزد

بجز در صبح‌ و شام‌ ازنای ‌و کوس‌ جیش ‌سلطانی

چنان‌شد راست کار ملک‌ازوکاندر دبستان‌هم

نگردد از پی تعلیم خم طفل دبستانی

کمانگر تیر می‌سازد ز بیم آنکه می‌داند

به کیش شاه هر کژ کار را فرضست قربانی

ز بن برکند هر نرگس‌که بد اندر گلستانها

به جرم آنکه نرگس نسبتی دارد به فتانی

ز بس پهلوی مظلومان قوی‌کردست عدل او

سزد گر صعوه شاهینی نماید بره سرحانی

بساتین را چنان‌کرد از درختان تازه و خرم

که‌آب اندر دهان آرد ز حسرت حور رضوانی

حصاری ‌کز دل اعدای خسرو بود ویران‌تر

به‌ یک‌ مه‌ همچو رویین‌ دز نمود از سخت‌ بنیانی

ده و دو آسیاسنگ آب را زی دار ملک جم

ز قصر الدّشت جاری‌ کرد چون اشعار قاآنی

ز سنگ سخت بی‌ضرب عصا و دعوی معجز

ده و دو چشمه آب آورد چون موسی عمرانی

به سی‌فرسنگی شیراز رودی هست پهناور

که عمقش وهم اگر سنجد فروماند ز حیرانی

گران رودی‌که نتوانی ز پهنای شگرف آن

سمند عقل ‌و خنگ وهم و رخش فکر بجهانی

شکم بر خاک می‌مالد چو مار گرزه در چنبر

به وقت باد می‌نالد چو رعد ابر آبانی

بود چون ‌حکم ‌او جاری ‌مر آن ‌رود از یکی‌ چشمه

که نامش مختلف ‌گویند دانایان ز نادانی

یکی‌شش ‌بئر می‌داند یکی‌شش پیر می‌خواند

که‌شش ‌چَه بوده یا شش پیر آنجا کرده رهبانی

میان خطهٔ شیراز و آن رود روان در ره

بودکوهی به‌غایت سخت چون اشعار قاآنی

سرش شبری دو بیرون ‌جسته‌است ‌ازچنبر هستی

پیش آنسوتَرک زآنجاکه دنیا می‌شود فانی

بباید کوه را سفتن‌ کزین سو رود یابد ره

که اینسو ره ندارد رود اگرکه را نسنبانی

وزین‌ سوتر یکی ‌درّه ‌است ‌هول‌انگیز کاندر وی

ز بس ژرفی توانی هفت دریا را بگنجانی

چنان ژرفست‌ کز قعرش ببینی‌ گاو و ماهی را

اگر با دوربین لختی نظر در وی بگردانی

بباید دره را انباشت با سدی ‌گران ‌کز بن

تواند می‌برآید آب تا گردد بیابانی

ز دوران‌ کیومرث اولین شه تا محمّدشه

که ختم پادشاهان جهانست از جهانبانی

تنی آن دره را انباشت نتوانست از شاهان

کسی‌ نارست‌ آن‌ که‌ را شکست‌ از انسی و جانی

چه هوشنگ‌گران‌فرهنگ و چه تهمورس‌دانا

چه‌جمشید سپهراورنگ‌و چه ضحاک علوانی

چه‌افریدون‌و چه‌ایرج چه‌مینوچهر و چه نوذر

چه زاب دو ذراع آن شهره در فرخنده فرمانی

چه‌ گرشاسب‌ که بد خاتم ملوک پیشدادی را

چه فرخ‌کیقباد آن رسم عدل و داد را بانی

چه‌کاووس و چه‌کیخسرو چه‌گشتاب چه لهراس

چه روشن رای بهمن چه همایون دخترش خانی

چه‌داراب و چه‌دارا و چه اسکندر از رومی

سپاه آورد و غالب شد بر ایران و بر ایرانی

بر این نسبت یکایک برشمر ایران خدایان را

چه ‌اشکانی چه سا‌سانی چه ‌سلجوقی چه سامانی

بویژه جم ‌که بیحد گنج داد و رنج برد امّا

سر‌اسر ژاژ او بیهوده شد چون ژاژ طیانی

و دیگر شاه‌عباس آن‌شهی‌کز شوکت و فرّش

شوی آگه‌کتاب عالم‌آرا را چو برخوانی

به سالار مهین بارگه الله‌وردی‌خان

که بدهم در سر‌افشانی سمر هم در زرافشانی

بکرد این‌حکم‌ را وان‌رفت‌ و نتوانست و بازآمد

سه ساله رنج او ناورد باری جز پشیمانی

کریم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت

که در هرکار بودش خاصه در تعمیر ویرانی

به سالی اندمالی چند از موج بحار افزون

به کار افکند و آخر خلق گفتندش که نتوانی

ولی آخر به بخت شهریار و باطن خواجه

که هستی نزد او خجلت برد از تنگ‌سامانی

کهین سربازی از خسرو حسین‌اسمی حسن ‌رسمی

کم از شش مه نمود این کار مشکل را به آسانی

نخستین ‌روز گفتندش مکن این‌کار و زو بگذر

که نتوانی اگر صدگنج سیم و زر برافشانی

نیی یزدان‌ که تا کوه‌ گران از پیش برداری

گرفتیمت به نیرو گردن شیران بپیچانی

نه برقی تا شکافی صخرهٔ صما ز یکدیگر

نه زلزالی ‌که یاری‌ کوه خارا را بجنبانی

وگر این کارکردی بازمان باور نمی‌افتد

همی‌گوییم یا پیغمبری یا سحر می‌دانی

بگفت از فر بخت شهریار و باطن خواجه

نه از زور تن و عزم دل و نیروی نفسانی

من این‌کوه‌ گران از پیش بردارم بدان آیین

که خاقان را ز پشت پیل‌گرد زابلستانی

بگفت‌این‌را و از ایوان‌به‌هامون رفت ‌و من حیران

که‌از ایوان به‌هامون چون خرامد سرو بستانی

مهندسهای‌اقلیدس مهارت خواست از هرسو

که یارند آزمودن طول و عرض ملک امکانی

نخستین خود به‌ عون بخت ‌شاه‌ و باطن خواجه

بر آن‌که تیشه زد وان‌کوه حرفی‌گفت پنهانی

تو گویی‌رب‌سهل‌گفت‌و از دل‌گفت‌کآن‌دعوت

همان دم مستجاب افتاد در درگاه سبحانی

ز نوک آهنین تیشه شد آن‌که آهنین ریشه

وز آن دهشت پر اندیشه دل شیر نیستانی

توگفتی‌کوه آبستن بودکز هر کرا در وی

جنین‌سان رفته نقابی و نقش‌کرده زهدانی

میان‌کوه را بشکافت همچون دره‌یی از هم

دهان بگشادگفتی‌کوه شه را در ثنا خوانی

تو گویی نام تیغ شه به‌ گوش‌ کوه ‌گفت ارنه

ز هم نشکافتی تا حشر با آن سخت ارکانی

وزین‌سو دره‌را سدی گران‌بربست‌همچون که

که‌گویی سد اسکندر بود در سخت‌بنیانی

مر آن سد را سه ده‌ گز هست بالا و درازایش

به نسبت کرده از مقدار بالایش سه‌چندانی

تو گویی دره را کُه ‌کرد و که را دره یا کُه را

ز جا برکند و در آن دره بنهاد از هنردانی

چه‌شش‌مه‌رفت جاری گشت دریایی خروشنده

که از طغیان هر موجش شدی نه چرخ طوفانی

مر آن را نهر سلطانی لقب بنهاد و می‌زیبد

کزین نام نکو موجش زند بر چرخ پیشانی

چو آن نهر از ره شش پیر آمد به‌که تاریخش

بگویم‌کز ره شش پیر آید نهر سلطانی

و یا چون‌ آبروی شهری از وی شد فزون‌ گویم

بیفزود آبروی شهری آب نهر سلطانی

به‌سدّ باغ‌ شه ‌چون‌ دست ‌خسرو ساخت‌ دریایی

که‌ گر بینی سراب ‌فیض ‌و بحر رحمتش خوانی

تو گوبی‌طبع‌خسرو بانی‌است آن ژرف‌دریا را

وگرنه ‌کیست جز یزدان ‌که دریا را شود بانی

دمادم از حباب آن آب برکف‌کاسه‌یی دارد

که نزد همت خسرو نمایدکاسه‌گردانی

به شب عکس مه و پروین عیان گردد ز آب او

چو از دیر سکوپا شعلهٔ قندیل رهبانی

نهان‌از شب‌آن‌دریا چه نهری چند و از هرس

سوی شهر و قرا جاری چنان‌کاحکام دیوانی

خیابانی بنا فرمود گرداگرد دریاچه

که می‌رقصد درختانش ز سیرابی و ریّانی

ولی‌مشکل بروید زان خیابان سرو کز خجلت

نبالد پیش قد دلکشش سرو خیابانی

الف‌سان از میان جان ‌کمر بربست و در یکدم

مهان شهر را کرد از نعیم شاه مهمانی

به یکدم خاک را بر آسمان‌کرد از چه از خیمه

یک انسان وینهمه قدرت تعالی شان انسانی

بزرگان مقدّم رنج خدمت را کمر بسته

مقدم آری از خدمت توان شد نز تن‌آسانی

پر از ضحاک ماران شد زمین‌کز نیش هر نیزه

نمود ازکتف هر سرباز خسرو نیش ثعبانی

ز بانگ‌ توپ‌ کر شد چرخ‌ و دودش‌ رفت‌ تا جایی

که‌ شد خورشید کافوری‌ سلب‌ را جامه قطرانی

همیشه بانگ رعد از چرخ آید بر زمین وینک

غو رعد از زمین بر آسمان شد اینت حیرانی

ز بهر آنکه آب آورد و آبی‌روی‌کار آورد

ز بهر آب جشنی کرد به از جشن آبانی

چراغان‌ کرد شیراز و بساتین را بدان آیین

که‌گفتی صبح نورانی دمید از شام ظلمانی

به جنبش ز اهتزاز باد هرسو شعلهٔ شمعی

چو از باد سحر برگ شقایقهای نعمانی

به‌هردروازه‌طرحی‌تازه‌افکندست‌کز شرحش

فرومانم چو باقل‌ با همه تقریر سحبانی

به‌هریک‌طرح‌چل‌بستان‌سرا افکنده ‌کز گردون

ز فرط شوق کیوان آمدست اینک به دهقانی

به هر بستانسرا قصری که گیتی با همه وسعت

نیاردکردن اندر قصر هر بستان شبستانی

مرتب ‌باب‌ هر قصرش چو صنعتهای ‌جمشیدی

مهذّب خاک هر باغش چو حکمتهای لقمانی

تو پنداری دو صف خوبان نشستشند رویارو

که‌ با هم طعن همچشمی زنند و لاف همشانی

بود جنات عقبی هشت و اینک زاهتمام او

برونست از شمر جنات شیراز از فراوانی

حدیث خلد با شیرازیان اکنون بدان ماند

که مشت زیره زی ‌کرمان برند از بهر کرمانی

زلیخاوش عروسی هست اکنون دار ملک جم

که بر خاکش سجود آرد جمال ماه‌ کنعانی

به هر راغش بود باغی به هر باغش دوصد گلبن

به‌هر گل‌بلبلی‌همچون‌نکیسا در خوش‌الحانی

به هر راهش د‌وصدباره‌ست و در هر غرفه صد طرفه

به‌ هر کویش دوصد جویست ‌و در هر خانه صدخانی

سزد گر شه بدین ‌کشور قدم را رنجه فرماید

که شه جانست و کشور تن نپاید تن به بی‌جا‌نی

سراسر ملک‌ بستان شد ملک را تا که می‌گوید

به چم لختی درین بستان ‌که داد عیش بستانی

شه ار آید سوی شیراز هر خشت دیار او

برآرد بایزیدآسا ز شادی بانگ سبحانی‌

بغیر از نهر سلطانی ‌که دور از شاه می‌سوزد

ندیدم نهرکانونی نماید آب نیرانی

شها با دست چون دریا سوی این نهر گامی زن

که تا آبش بیفزاید چو سیل از ابر نیسانی

به‌ هر جا هست نهری ‌سوی‌ بحر آید عجب نبود

که بحری بوی نهر آید ز تقدیرات یزدانی

گر آید حکم‌فرمای عجم زی دار ملک جم

گل شیرازگردد غیرت کحل سپاهانی

شهنشاها گر از سر‌چشمهٔ جودت مدد یابم

به دریای ضمیر من‌کند هر قطره قطرانی

ور این مدحت قبول پادشه افتد عجب نبود

که بر خوان کمال من کند هر لقمه لقمانی

چو خود بودی‌محمد مرمرا حسان‌ لقب دادی

عجب نی گر محمد را خوش آید مدح حسانی

اگر در عهد شه بودی و قدر شاعران دیدی

نراندی طعنه بر شاعر اثیرالدین اومانی

قوافی شد چو انعامت مکرر پس همان بهتر

که عمرت نیز همچون ‌گفتهٔ من باد طولانی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:35 PM

به تار زلف دوتا چون نظرکنی دانی

که حاصل دل ما نیست جز پریشانی

بجز لب تو به رخسارهٔ تو نشنیدم

پری طمع‌ کند انگشتر سلیمانی

دو طاق ابروی تو قبله ی مسلمانان

دو طرف عارض تو کعبهٔ مسلمانی

به راه عشق تو چون ‌گو فتاده است دلم

چگونه گوی بری با دو زلف چوگانی

فتاده بودم دوش از می مغانه خراب

به خوابگاه بدان حالتی ‌که می‌دانی

که ناگه از درم آمد بریدی آتش سر

ز روی قهر و غضب بانگ زد که قاآنی

تو مست خفته و غافل‌ که زی معسکر شاه

رسید کوکبهٔ موکب جهانبانی

تهمتنی ‌که ز الماس تیغ او روید

ز خاک معرکه یاقوت‌های رمّانی

دلش به وقت عطا یا محیط‌ گوهرزای

کفش به‌گاه سخا یا سحاب نیسانی

به زیر ظلّ ظلیل همای رایت او

مجاورین جهان را هوای سلطانی

به نزد آینهٔ رای عالم‌آرایش

ظهور مهر پذیرد رموز پنهانی

به دور مکرمتش آز گشته زنجیری

به عهد معدلتش ظلم‌ گشته زندانی

ز بهر آنکه نماید سجود خاک درش

شدست یکسره اندام چرخ پیشانی

زهی به‌ گردش نه‌ گوی آسمان جسته

نفاذ امر بلیغت خواص چوگانی

تو آن عظیم جنابی ‌که بر تو تنگ شدست

وسیع مملکت کارگاه امکانی

تویی ‌که دیدهٔ بینای عقل دوراندیش

نکرده درک‌کمالت ز فرط حیرانی

مجله‌ایست مسجل دفاترکرمت

که صح ذلک چرخش نموده عنوانی

نیی رسول و ترا نیست در زمین سایه

نبی خدای و ترا نیست در جهان ثانی

صفای طلعت رای تو یافتی خورشید

اگر جماد شدی مستعد انسانی

اگر سنان تو رزاق دیو و دد نبود

چرا کندشان از خوان رزم مهمانی

چنان عدوی تو شد تنگ‌عیش در عالم

که خوانده نایبه را مایهٔ تن‌آسانی

وجود پاک تو اندر مغاک تیرهٔ خاک

چو نفس ناطقه در تنگنای جسمانی

چنان ‌ز عدل ‌تو معمور شد جهان ‌که ‌شدست

مفید معنی تعمیر لفظ ویرانی

ز نور رای تو هر ذره ‌کرده خورشیدی

ز فیض دست تو هر قطره‌ کرده عمّانی

ز بخل طعنه نیوشد به‌ گاه بخشش تو

عطای حاتم و انعام معن شیبانی

شعاع نیست ‌که هر لحظه افکند پرتو

به سطح تیرهٔ غبرا ز مهر نورانی

کشیده میل به چشم قضاکه تا نکند

به طلعت تو تشبه ز روی نادانی

سموم قهر تو تاثیر مرگ فجاه نهد

در اهتزاز شمیم نسیم روحانی

عصا صفت پی ادبار ساحران خصام

کند سنان به ‌کف موسویت ثعبانی

اگرنه حلم تو لنگر فکندی اندر خاک

سحاب دست تو هنگام‌ گوهر افشانی

چنان شدی ‌که به یک لحظه از تفاطر او

شدی سفاین نه چرخ سفله طوفانی

از آن به روز وغا تیغ آتش‌افشانت

به روز معرکه هنگام آتش‌افشانی

ز خون خصم تو تشریف خسروی یابد

چو التفات تو بیند ز فرط عریانی

محامد تو فزون ازکمال اهل‌کمال

مکارم تو برون از قیاس انسانی

شها منم‌ که زند طعنه رای روشن من

بر آفتاب ضمیر منیر خاقانی

منم ‌که تهنیت آرا از آن سراست به من

سخن‌سرای ابیورد از سخندانی

کم‌ کمال ‌گرفتم ازین چکامه ‌که نیست

روا چکامه به شیرازی از صفاهانی

الا به دور زمان تا هزار طعنه رسد

به شام تیرهٔ یلدا ز صبح نورانی

ز شرم ‌کوکب بختت به آفتاب منیر

رساد سخرهٔ ظلمت ز شام ظلمانی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:35 PM

 

ای مار سیاه جعد جانانی

یا تیره شب دراز هجرانی

روی بت من دلیل یزدانست

اهریمن را تو نیز برهانی

اهریمن اگر نه‌ای چرا پیوست

از تیره‌دلی حجاب یزدانی

گر کافر دل‌سیه نه‌ای از چه

غارتگر دین بلای ایمانی

نه‌ کافر دل‌سیه نیی ایراک

پیوسته مقیم باغ رضوانی

پیرایهٔ خلد و زیب فردوسی

مرغولهٔ حور و جعد غلمانی

زندانبان فرشته‌ یی‌ گر چه

خود تیره‌تر از فضای زندانی

گه سلسله‌سان به دوش دلداری

گه حلقه‌صفت به‌ گوش جانانی

گاهی زنجیر عدل داودی

گه چنبر خاتم سلیمانی

خواندمت مسیح دوش چون دیدم

همخانهٔ آفتاب تابانی

وامروز سرود درکف موسی

افسون اوبار گرزه ثعبانی

افسون اوبار نه نیی ایراک

استاد فسونگران ملتانی

سیمین‌زنخ نگار من گوییست

گویی آن گوی را تو چوگانی

همواره چو روزگار من تاری

پیوسته چون حال من پریشانی

پیرامن لعل دلبری آری

ظلماتی و گرد آب حیوانی

تا بوده بوده ماه در سرطان

ویدون تو به ماه در، چو سرطانی

گویند ز خلد شد برون شیطان

ویدر تو به خلد در چو شیطانی

همسایهٔ سلسبیل فردوسی

همخوابهٔ آفتاب رخشانی

بر عرعر قد کشمری سروم

چونان بر سرو بن ضیمرانی

بر گلبن خدّ نخشبی ماهم

چونان بر لاله برگ ریحانی

بسیار خطا کنیّ و معذوری

مانا بر شه حسن تو ترخانی

روی بت من شکفته ‌بستانی است

وان بستان را تو بوستانبانی

بر قامت یار چون سیه‌زاغان

بر شاخهٔ سروبن پرافشانی

درد دل خسته را کنی درمان

ماناکه سیاه‌چرده لقمانی

بسیار درازی و بسی تیره

در این دو صفت شب زمستانی

حمیر نه رخ‌نگار و تو در وی

چون حمیری اژدهای پیچانی

اهواز نه روی یار و تو در او

جرارهٔ آن دیار را مانی

مقدار شکیب ما مگر سنجی

کاونگ چو کفه‌های میزانی

آبستن پاک ‌گوهری زانرو

تاریک بسان ابر نیسانی

طومار سیاه‌بختی خصمی

یا هندوی درگه جهانبانی

خورشید سپهر خسروی شاهی

آن‌ کآمده ‌کاخ عدل را بانی

آن کز پی سجدهٔ درش گردون

سر تا به قدم شدست پیشانی

ای‌کافت‌گنج و فتنهٔ مالی

وی‌ کاتش بحر و غارت ‌کانی

صد حصن به یک پعام بگشایی

صد سور به یک سلام بستانی

هر فتنه‌ که در زمانه برخیزد

ننشینی تا به تیغ ننشانی

از جود به چشم مملکت نوری

از عدل به جسم سلطنت جانی

در دولت و ملکت تو نشنیده

کس نام‌ کران و نام ویرانی

با آنکه جهان به طبع فانی بود

باقی شد از آنکه در تو شد فانی

فرخنده به بزم همچو فردوسی

سوزنده به رزم همچو نیرانی

از حلم فنای‌ کوه الوندی

از جود بلای بحر عمّانی

در بزم چو قلزم سخنگویی

در رزم چو ضیغم سخندانی

شخص تو درون عالم امکان

جا نیست اسیر جسم ظلمانی

درکین‌توزی و عافیت‌سوزی

هنگام وغا زمانه را مانی

در بزم به تن چو نرم دیبایی

در رزم به دل چو سخت سندانی

آن دم‌که به تیغ‌کوه البرزی

یعنی‌ که فراز زین یکرانی

در بیمهری نظیرگردونی

در خونخواری همال گیهانی

در مدح تو ای به مدحتت گویا

الکن شده ازکمال حیرانی

از گویایی به است خاموشی

از دانایی به است نادانی

باری ‌چه ‌کم ‌از دعا کنون ‌چون نیست

توصیف تو حد فکر انسانی

تا تاج و سریر و مملکت ماند

با تاج و سریر و مملکت مانی

تا خور یکران بر آسمان راند

چون خور یکران بر آسمان رانی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:35 PM

ای روی تو فهرست شادمانی

وصل تو به از فصل نوجوانی

در چشم تو صد جور آشکارا

در زلف تو صد فتنهٔ نهانی

کویت به حقیقت بهشت دنیا

رویت به صفت عیش جاودانی

گیسوی تو طومار دلفریبی

ابروی تو طغرای دل‌ستانی

هر بوسه‌یی از لعل روح‌بخشت

سرمایهٔ یک عمر زندگانی

گر فاخته قد ترا ببند

نشناسدش از سرو بوستانی

هر شب رود از شرم طلعت تو

در زیر زمین ماه آسمانی

مشکم جهد از مغز جای عطسه

هر گه که سر زلف برفشانی

در هجر تو ای دوست زنده ماندم

شاید که بنالم ز سخت‌جانی

خواهم شبکی بی‌حضور اغیار

سرمست شوی از می مغانی

چون روح روان دربرم نشینی

وز آب دو رخ آتشم نشانی

گه زلف تو بویم چنان‌که دانم

گه لعل تو بوسم چنان که دانی

تا صبح نمایم ز بیم دزدان

برگنج سرین تو پاسبانی

ای ترک سرین توکان نقره است

زان سیم بریز تا توانی

ترسم‌که بر آن‌کان نقرهٔ تو

خود را بزند دزد ناگهانی

هرچند کس ار سیم تو بدزدد

زر در عوض نقره می‌ستانی

بسپار به من سیم خویش اگرچه

از گرک ندیدست ‌کس شبانی

ترکا علم‌الله مهت نخوانم

مه را نبود قد خیزرانی

شوخا شهدالله‌گلت ندانم

گل را نبود زلف ضیمرانی

هر نکته‌ که در دلبری به‌ کارست

دانی همه الا که مهربانی

هر فن به‌عاشق کشی ضرورست

داری همه الّا که خوش‌زبانی

زنهار کجا می‌بری به تنها

این بار سرین را بدین‌ گرانی

از بسکه سرین تو گشته فربه

برخاستن از جا نمی‌توانی

آن بارگرن را فروهل از دوش

خود را به زمین چند می کشانی

من بار تو بر دوش خود گذارم

با این همه پیری و ناتوانی

ای دوست چو می‌بگذرد زمانه

آن به که تو با دوست بگذرانی

راحت برسان تا رسی به راحت

کان چیز که بخشی همان ستانی

با عیش و طرب بگذران جهان را

زان پبش که رخت از جهان جهانی

چون مرگ در آید ز کس نپرسد

کز نسل اعالیست یا ادانی

زان بادهٔ رنگین بخورکه جامش

سرچشمهٔ عیشست و شادمانی

وز جام به‌کام تو نارسیده

حالی شودت چهره ارغوانی

بینا شوی آنسان که در شب تار

بی‌نقش صور بنگری معانی

از وجد زمین را به جنبش آرد

گرد دردی از آن بر زمین چکانی

بر جرم سها گر فتد شعاعش

فی‌الحال سهلی شود یمانی

از وجد بپرد دلت چو سیماب

گر قطره‌یی از وی به لب رسانی

زان باده علی‌رغم جان دشمن

نوشیم به آیین دوستگانی

گه ساقی مجلس دهد پیاله

گه مطرب محفل زند اغانی

گاهی تو پی تردماغی من

بوسی دو سه بخشی به رایگانی

گه من به تو از مدحت خداوند

ایثار کنم ‌گنج شایگانی

خورشید عجم شمع بزم قاجار

الله قلیخان ایلخانی

آنکو نظر حزم دوربینش

در دل نگرد صورت امانی

تا تیغ هلالیش دیده خورشید

افکنده سپر در جهان‌ستانی

یکبارگی از چشم مردم افتاد

با خاک رهش‌ کحل اصفهانی

ای رای تو مشکوهٔ عقل اول

وی روی تو مصباح صبح ثانی

رایات تو آیات ملک‌گیری

احکام تو اعلام‌کامرانی

در صورت تو سیرت ملایک

در غرهٔ تو فرهٔ کیانی

از فرّ تو عالی زمین سافل

وز بخت تو باقی جهان فانی

گر روح مجسم شود تو اینی

ور عقل مصور شود تو آنی

در تیره شب از رای روشن تو

اسرار نهانی شود عیانی

سروی‌ که نشینی به سایهٔ او

بر وی نوزد باد مهرگانی

باغی‌ که خرامی به ساحت او

ایمن بود از صرصر خزانی

تیغ تو به دشتی‌ که خون فشاند

تا حشر بود خاکش ارغوانی

بر چهرهٔ خصمت اجل بخندد

کز هیبت توگشته ارغوانی

پیشانی رخش ترا ببوسد

گر زنده شود گرد سیستانی

گر وصف سمندت به‌ کوه خوانند

کُه باد شود در سبک‌عنانی

ور قصهٔ عزمت به بحر رانند

لنگر کند آهنگ بادبانی

خشم تو به تدبیر برنگردد

زانگونه ‌که تقدیر آسمانی

اوصاف تو در وهم ما نگنجد

از ما ارنی از تو لن‌ترانی

ای چرخ هنر را دل تو محور

وی‌کاخ‌کرم راکف تو بانی

بی‌سعی قلم حکم نافذ تو

در نامه شود ثبت از روانی

آیات قضا نارسیده بینی

احکام قدر نانوشته خوانی

اندام معانی برهنه بیند

ادراک تو در کسوت مبانی

مفتاح فتوحست رایت تو

همچون علم نطع کاویانی

هستی به طفیل تو یافت مایه

زانسان‌ که طفیلی به میهمانی

ای‌کرده به بام رواق جاهت

نه پایهٔ افلاک نردبانی

از فرط ارادت به حضرت تو

این شعر فرستادم ارمغانی

هر نقطه ی او خال چهر جانست

گر نکته‌ گیرد عدوی جانی

من نای معانی چنین نوازم

گو خصم تو بهتر زن ار توانی

ختمست در اقلیم دانش امروز

بر من لقب صاحب‌القرانی

خوارم ز جهان ‌گرچه خواری من

بر عزت من بس بود نشانی

خواری کشد از گاز و پتک و کوره

زآنرو که عزیزست زر کانی

طوطی به قفس‌کی شدی‌گرفتار

گر شهره نبودی به خوش زبانی

از دام بلا ایزدت رهاند

از دام بلاگر مرا رهانی

تا ملک بقا جاودان بماند

در ملک بقا جاودان بمانی

هر کاو نرود راست با تو چون تیر

پشتش‌ کند از بار غم‌ کمانی

مفعول مفاعیل فاعلاتن

تقطیع چنین‌ کن ز نکته ‌دانی

تا مطرب مجلس به رقص خواند

تن‌تن تنناتن تنن تنانی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:34 PM

ای دل چو تو حالی صفت خویش ندانی

بیهوده سخن از صفت غیر چه رانی

با آنکه تو غایب نشوی یک نفس از خویش

خود را نشناسی‌ که چنین یا که چنانی

تا چند سرایی‌ که چنینست و چنانست

آن را که به جز نام دگر هیچ ندانی

این‌ گرد که بر دامنت از عجب نشسته

آید عجبم ‌کز چه ز دامن نفشانی

آن را که به تقلید کسان زشت شماری

گر مصحف آرد ز خداوند نخوانی

چو‌ن‌ خود همه‌ عیبی چه‌ کنی عیب‌ کسان فاش

بر غیر چه خندی چو تو خود بدتر از آنی

بر عیب تو چون پرده بپوشید خداوند

ظ‌لمست اگر پردهٔ مردم بدرانی

شد قافلهٔ عمر تو وامانده ز دنبال

بشتاب مگر لاشه به منزل برسانی

چون همسفرانت همه از خویش گذشتند

انصاف نباشد که تو در خویش بمانی

جان تو سبک جانب لاهوت سفر کرد

تو مانده به صحرای طبیعت ز گرانی

خوش باش به نیک و بد ایام‌ که ما را

نادیده خبر نیست ز اسرار نهانی

بگشا نظر عقل و ببین صورت مقصود

زیراکه‌گنجد به عیان راز عیانی

پرهیز مکن از لقب زشت ‌که موسی

قدرش نشود کاسته از وصف شبانی

ای نفس به پیری نبری را غم یار

کان بار توان برد به نیروی جوانی

قاآنی اگر مرد رهی بار بیفکن

تا از دو جهان توسن همت بجهانی

در ماتم شاه شهدا اشک بیفشان

زان آب مگر آتش دوزخ بنشانی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:34 PM

ای ترک سیه‌چشم سراپا همه جانی

تنها نه همین جان منی جان جهانی

با ما به ازین باش از آنرو که در آفاق

آن چیز که هست از همه بهتر تو همانی

دنیا کند از فضل و شرف فخر به عقبی

تا حسن تو باقیست درین عالم فانی

امروز تویی دشمن مردم به حقیقت

کاشوب تن و شور دل و آفت جانی

سروی نه‌گلی نه ملکی نه قمری نه

آنقدر نکویی‌که ندانم به چه مانی

مسکین‌ دلم از یاد تو بیرون نرود هیچ

کاش این دل سودازده از من بستانی

گر غایبی از من چه شکایت‌کنم از تو

تو مردمک چشم از آنروی نهانی

یاد آیدت آن روز که ‌گفتم به تو در باغ

بنشین برگل‌کاتش بلبل بنشانی

گفتی‌که من و باغ‌کدامیم نکوتر

گفتم تو بهر زانکه تو ایمن ز خزانی

گفتی چه خوشم آید ازین سرو ستاده

گفتم ز تو من خوشترم آید که روانی

از بس که دل و جان به سر زلف تو آویخت

زلفت دگر از باد نجنبد زگرانی

تل سمنی بینم از آن موی میانت

باریک‌خیالی نگر و چرب‌زبانی

جز عکس رخ خوب تو در آینه و آب

حسن تو ندارد به جهان ثالث و ثانی

پرسی همی از من که گل سرخ کدام است

جانا توگل سرخ تصور نتوانی

کانجا که تویی رنگ‌ گل سرخ شود زرد

اینست‌که هرگز تو گل سرخ ندانی

دانی‌که چرا دارمت اینگونه همی دوست

زآنروی‌که چون بخت خداوند جهانی

فرمانده ملک جم و فرمانبر خسرو

کز خنجر او رشک برد برق یمانی

سالار ظفرمند عدوبند حسین خان

کز نعمت اوبهره برد قاصی و دانی

آن صدر فلک‌قدر که در مطبخ جودش

افلاک قدورند و مه و مهر اوانی

خدمتگر جاهش چه اکابر چه اصاغر

روزی‌خور خوانش چه اعالی چه ادانی

ای طفل هنر را دل وقّاد تو دایه

وی کاخِ کرم را کفِ فیاضِ تو بانی

گر خلد نهم خوانمت از خلق همینی

ور چرخ دهم دانمت از قدر همانی

از فخر در ایوان سخا صدرنشینی

وز تیغ به میدان وغا فتنه نشانی

چو جان که به ‌پیرامنش از جسم حصارست

محصور زمین‌استی و سالار زمانی

هرچند به یک شبر میانست ترا جای

از جاه بر از حوصلهٔ‌کون و مکانی

‌گیتی مگر از حق ز پی فخر نشان خواست

کز فخر تو بر پیکر آفاق نشانی

مختار همه خلقی و مجبور سخایی

منشار سر خصمی و منشور امانی

بستان امل را به سخا ابر بهاری

پالیز اجل را به وغا باد خزانی

باکجروشان بسکه بدی ظن من اینست

کایدون به فلک دشمن برج سرطانی

بیند ز پی بذل‌کرم دیدهٔ حزمت

ناگفته ز دل صورت آمال و امانی

از شوق مدیح تو چو حمام زنانست

مغز سرم از غلغلهٔ جوش معانی

وآیند معانی به لبم خود به خود از حرص

بی‌کسوت الفاظ و تراکیب معانی

مدح تو بود حرز تنم زانکه درو هست

از فضل خدا خاصیت سبع مثانی

در مشت تو روزی به عدو کرد کمان پشت

پیوسته پیّ مالشُ دو گوش‌ کمانی

رمح تو به آزار عدو کرد زبان تیز

زان در صدد تیزی بازار سنانی

پیکان تو پیکی‌ست سبک‌سیر که چون جان

جا در دل دشمن‌کند از تیز لسانی

بیچاره شبان در بر گرگان شده مزدور

زیراکه به عهد توکند گرگ شبانی

میدان شود ار خنگ ترا عرصهٔ هستی

در یک نفسش طی‌ کند از گرم عنانی

جز راستی از تیر ندیدی به چه تقصیر

چون ‌کج‌روشانش ز بر خویش برانی

نی‌نی به سوی‌کج ‌رو شانش بفرستی

تا راستی ‌کیش تو بینند عیانی

از دیدن تو خصم شود زرد مگر تو

اندر دل او موجب درد یرقانی

در باس توگیرد دل بدخواه مگر تو

اندر دل او مورث رنج خفقانی

فرمانده دنیایی و فرمانبر خسرو

ویران‌ کن دریایی و برهمزن‌ کانی

در خلد کشد گر تف تیغ تو زبانه

رضوان شود از بیم زبونتر ز زبانی

دو روز به یک حکم تو صد نهر روان شد

نی‌نی‌که درین معجزه رمزیست نهانی

از خجلت حلم تو زمین یکسره شد آب

وانگاه ز احکام تو آموخت روانی

کامی نه ‌که از لقمهٔ جود تو نجنبد

بخ‌بخ تو مگر تالی عید رمضانی

گفتی‌نکشم دشمن خود را به سوی خویش

بسیار منت تجربه‌ کردم نه چنانی

زیراکه دوصد مرتبه دیدم به‌ خم خام

دو رقعه عدو را به سوی خویش‌کشانی

نی‌شکّر از فخر ببالد که تو چون نی

در طاعت و در خدمت شه بسته میانی

صدرا به ثنای تو زبان تا بگشودم

بربسته در غم به رخم چرخ‌کیانی

ز الطاف تو غیر از غم خوبان به دلم نیست

غم نیست‌که تاگویم از آنم برهانی

جز خواهش بوسیدن‌کامت بروانم

کامی نبود تا که بدانم نرسانی

هم اسب نخواهم ز تو خواهم‌که پیاده

همچون فلکم در جلو خود بدوانی

نی چون فلکم بخش یکی اسب سبکرو

کز طعنهٔ بدگو ز جهانم به جهانی

تا هست جهان شاه بود شاه و تو پیشش

بربسته به طاعت ‌کمر ملک‌ستانی

از حکم ملک هرچه زمینست بگیری

بر روی زمین تا که زمانست بمانی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:34 PM

عبدس و ساقی در قدح‌، صهبا ز مینا ریخته

در گوهر الماس‌گون لعل مصفا ریخته

کرده پی اکسیر جان در طلق زرنیخ روان

در ساغر سیماب‌سان‌ گوگرد حمرا ریخته

آب از سر‌اب انگیخه آتش ز آب انگیخته

زآتش حباب انگیخته وز جرعه دریا ریخته

می موج ‌زن در مشربه زان موج فوج غم تبه

اندر هلال یکشبه عقد ثریا ریخته

پیمانه ‌کأس من معین غلمان عذاران حو‌ر عین

در بزم چون خلد برین طرح ثما را ریخته

مجلس به‌خوبی ‌چون ارم زرین پیاله جام‌جم

زنجیرها بر پای غم از موج صهبا ریخته

خم مریم تهمت زده دوشیزه آبستن شده

وز طفل می در میکده آب مسیحا ریخته

دف بر شبیه دایره در چنبرش صد چنبره

با هم به طرح مشوره طرح مواسا ریخته

چنگست زالی پشت خم در پی عقابی متهم

هردم ز بانگ زیر و بم بنیاد غوغا ریخته

صهبا به سیمین بلبله بکری به شادی حامله

از نقش زرین مشعله نیرنگ بیضا ریخته

خنیاگران بربسته صف در چنگ‌چنگ و نای و دف

طرح نشاط از هر طرف در بزم دارا ریخته

دارای‌اسکندر حشم هوشنگ طهمورث‌خدم

کز ابرکف‌گاه‌کرم لولوی لالا ریخته

صبحست‌و بر طرف‌افق‌خونست عمدا ریخته

یا اطلس چینی فلک بر فرش دیبا ریخته

شنگرف بر قرطاس بین بیجاده بر الماس بین

گرد زمزد طاس بین یاقوت حمرا ریخته

تیغ سحر پرتاب شد نجم از فلک پرتاب شد

زان زهرهٔ شب آب شد وز زهره صفرا ریخته

افراخت فروردین علم شد لشکر وی منهزم

صبح از شفق آتش ز دم بر دفع سرما ریخته

رخشان سیه شد ناگهان کز وی سوادی ‌شد عیان

از نشتر خور آسمان بر دفع سودا ریخته

یانی شجاع‌السلطنه چون شیر دشت ارجنه

خون دلیران یک‌تنه در دشت هیجا ریخته

آنکو ز تیغ جانستان وانکو ز قدر بیکران

هم خون سلطان ارسلان هم آب بغرا ریخته

رمخش چو ماری جان‌گزا آتش‌فشان چون اژدها

بر پیکر خصم دغا زان زهر افعی ریخته

تیغش‌سمندرطینتی‌طوسیَ هندی‌فطرتی

رومیّ زنگی‌ هیأ‌تی آتش ز اعضا ریخته

آتشدل‌ و پولادرگ وانگه به هیات چون ‌کجک

وز فرق پیلان یک به یک خون پیل بالا ریخته

اقبال‌و دولت شایقش تایید و نصرت عاشقش

پیوسته اشک وامقش بر روی عذرا ریخته

جرم‌ کو‌اکب‌ نیست هان ‌چون‌ گوهر از هرسو عیان

رشحی ‌ز دست درفشان بر طلق خضرا ریخته

طبعش نهالی بارور جودش شکوفه لطف‌بر

پیوسته در شاخش ثمر در باغ دیبا ریخته

هم پایش از دانشوری بر فرق مهر و مشتری

هم آب ابر آذری از طبع والا ریخته

رمحش به قتل دشمنان با زهر آلوده سنان

لیکن به‌ کام دوستان زان زهر حلوا ریخته

در قعر دریا شد صدف‌ بر خجلت خود معترف

باشد لآلی ز ابر کف شرقا و غربا ریخته

تیغش هلال‌آساستی از لمعه چون بیضاستی

برجش تن اعداستی زان شکل جوزا ریخته

در عهدش اصنام ستم افتاد بر خاک عدم

چونانکه از طاق حرم شد لات و عزّی ریخته

ای حرز جانها نام تو دور طرب ایام تو

دست فلک در جام تو شهد مصفا ریخته

از سده‌ات نازان زمین بر سدهٔ عرش برین

بر فره‌ات جان‌آفرین فر موفا ریخته

تیغت به خون آبستنی وز خو‌ن ‌کنارش ‌گلشنی

صد رود خون از هر تنی روز محابا ریخه

کلکت‌کشیدس‌از رقم بر نقش انگلیون قلم

در قالب موتی ز دم روح معلا ریخته

زان هندی دریانشین تیر فلک عزلت‌گزین

سر برده اندر آستین‌ گوهر ز شهلا ریخته

ماری بود خوش خال و خط بر وی ز هر زنگی نقط

درکام خصم بی‌غلط زهر آشکارا ریخته

مشک ‌آورند از ملک‌ چین‌ او رفته‌ در مغرب‌ زمین

مشک ارمغان آورده بین در چین طغرا ریخته

گه رفته در هندوستان آلوده از عنبر دهان

طوطی‌صفت درکام جان شکر ز آوا ریخته

روزی‌ که از گرد سپه جلباب بندد مهر مه

گردد ز هرسو خاک ره در چشم بینا ریخته

هامون شود آمون خون صحرا شود سیحون خون

وز هر جهت ‌جیحون‌ خون ‌بر خاک ‌و خارا ریخته

اندر زمین دست فلک بر آتش افشاند نمک

سیماب درگوش ملک بینی ز هرا ریخته

پولاد سنجان در وغا بر بارهٔ پولاد خا

هریک ز هندی اژدها چون پیل بالا ریخته

هنگام رزم از هرکران‌گردد ز تیغ خونفشان

خون از تن قربانیان چون عید اضحی ریخته

هر صارم هندی ‌نسب پوشد به ‌تن چینی سلب

ناری شود ذات لهب برکشت جانها ریخته

چون تو برون آیی ز صف کف بر لب و خنجر به کف

بر چهر چون ماهت‌ کلف ازگرد غبرا ریخه

از خون خصم بوالهوس جاری کند رود ارس

تیغت‌ که‌ اندر یک‌ نفس صد خون به تنها ریخته

هرکس پی اخذ بقا کالا فشاند در وغا

از ابلهی خصم دغا جان جای کالا ریخته

ای ‌خنگ‌ گردون ‌مرکبت ‌نصرت ‌روان‌ در موکبت

بر طور جانها کوکبت نور تجلی ریخته

مانا به مرگ ناگهان تیغت بود جان در میان

کز بدکنش بگرفته جان خونش مفاجا ریخته

با همتت ای دادگر دریای اعظم در نظر

آبیست اندر رهگذر از مشک سقا ریخته

پیرار فروردین‌به‌ری‌کردی چو جشن عید طی

زی‌ملک‌‌ خور راندی‌به ری طرح تماشا ریخته

هم پار در آتشکده آراسته جشن سده

از قهر نار موصده بر جان اعدا ریخته

در شثن‌طراز امسال‌هم دادی طراز جشن جم

در کام جانها از کرم نقل مهنا ریخته

ساغر ز می اندوخته‌ کُندر به‌ کُندر سوخته

در مجمرهٔ افروخته عود مطرّا ریخته

مانی‌به‌عشرت‌همچنین‌تاسال دیگر طرح دین

از نصرت جان ‌آفرین اندر بخارا ریخته

ای شاه قاآنی منم خاقانی ثانی منم

نی آب خاقانی منم زین نظم غرا ریخته

اکنون منم در شاعری قایم مقام عنصری

از نقش الفاظ دری بیرنگ معنا ریخته

تا هست ازین اشعار تر در صفحهٔ گیتی اثر

هردم ازوگنج‌گهر در سمع دانا ریخته

فرخنده‌ بادا فال تو پاینده ماه و سال تو

نور هدی بر حال تو زاسماء حسنی ریخته

کاخ ریاست منزلت بزم‌ کیاست محفلت

فیض‌کرامت بر دلت ایزد تعالی ریخته

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

ترک کشتی‌گیر من میل شنا دارد همی

وانچه بی‌میلی بود با آشنا دارد همی

نگذرد بر لب ز میل آشنایانش حدیث

ور حدیثی دارد از میل و شنا دارد همی

می‌ندارم زهره تاگویم به هنگام شنا

زهره را مایل به خط استوا دارد همی

ازکمر بگذشته زلف تابدارش ای ‌شگفت

می‌ندانم ‌کز کمر قصد کجا دارد همی

گنج سیم اندرکمر مانا مگر دارد سراغ

تا زگنج سیم ‌کام دل روا دارد همی

زلفش آری اژدرست و گنج بیند در کمر

هر کمر کاو گنج دارد اژدها دارد همی

پهلوانی می‌کند با اهل دل ‌گیسوی او

بنگر آن افتاده اندر سر چها دارد همی

می‌رباید زلف مشکینش دل از خوبان مگر

زلف او خاصیت آهن‌ربا دارد همی

با سر زلفش ‌‌که یک ‌اقلیم دل پابست اوست

روز و شب مسکین دل ‌من ماجرا دارد همی

چون نماید میل‌ کشتی‌ کِشتی صبر مرا

زآب چشمان غرقهٔ بحر فنا دارد همی

میل ‌چون جنبد به‌ دستش ‌‌میل ‌من‌ جنبد چنانک

تا دوصد فرسنگم از دانش جدا دارد همی

چون به چرخ آید بتابد روی هر ساعت زمن

نسبتی مانا به چرخ بی‌وفا دارد همی

رند و قلاشست در ظاهر ولیکن در نهفت

پاکدامن خویش را چون پوریا دارد همی

پیکرش یک‌ ‌توده نسرینست ‌و یک‌خروار سیم

سیم و نسرین را دریغ از ما چرا دارد همی

سیم‌و نسرینش ‌ز اشک‌لاله‌گون‌و ضعف دل

سیم و نسرینم عقیق و کهربا دارد همی

یاسمینست آن نه ‌پیکر ارغوانست ‌آن ‌نه خط

روی و پیکر کی چنین فرّ و بها دارد همی

هیچ دیدی یاسمین را سخت سندان در بغل

یا شنبدی ‌کارغوان مشک ختا دارد همی

بر فراز نخل قد سیمای سیمینش عیان

یا نه بر سرو روان بدرالدجی دارد همی

چشم ‌و ابرو خال ‌و گیسو قامت ‌و رو زلف ‌و لب

در کمین خلق دزدی جابجا دارد همی

دولت وصلی‌ که شاهان جهان را آرزوست

وقف قلّاشان و رندان ‌کرده تا دارد همی

تخت ‌عاجش را نه‌دیدست و نه‌بیند هیچکس

تا نگار پارسی‌دل پارسا دارد همی

گاه گاهی بوسه‌ای‌‌ گر می دهد عیبش مکن

اینقدر بر خلق بخشایش روا دارد همی

غیر وی از وی نخواهد هرکه باشد پاکباز

پاکباز از هرچه جز جانان ابا دارد همی

ویحک از بالای دلبندش که چون پوشد قبا

صد خیابان نارون در یک قبا دارد همی

وقف خوبان ‌کرده قاآنی مگر گفتار خویش

کاینهمه زیشان به لب مدح و ثنا دارد همی

تا نه‌ پنداری هوسناکست و هر جا شاهدیست

خویش رادزدیده‌بر جورش رضا دارد همی

طبع را می‌آزماید در مضامین شگرف

وزسخن سنجان امید مرحبا دارد همی

ورنه ‌هم یکتا خدا داند که ‌اندر شرق ‌و غرب

روی دل در هرچه دارد در خدا دارد همی

او به‌ یاری ‌بسته ‌دل کش ‌‌نیست‌ هستی ‌ز آب‌ و گل

در وجودش آب و‌ گل نشو و نما دارد همی

چون‌ ولا خواهد بلا خواهد از آنرو روز و شب

خاطر از بالای خوبان در بلا دارد همی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

اگر هرکس نماید میش را در عید قربانی

منت قربان نمایم خویش را ای عید روحانی

نه‌کی قربان‌کنم خویشت همان قربان‌کنم میشت

از این معنی که در پیشت کم از میشم به نادانی

نه مپذیر از من ای جانان ‌که جانداری‌کنم بیجان

بهل خود را کنم قربان که برهم زین ‌گران‌جانی

به‌گیسویت‌که از سویت به دیگرسو نتابم رخ

گرم صد بار چون‌گیسو به‌گرد سر بگردانی

مرا چشمیست اشک‌افشان بر او سا زلف مشک‌افشان

که من اشکی بیفشانم تو هم مشکی بیفشانی

شبی پرسیدم از دلبر چه فن در عاشقی خوشتر

فشاند آن زلف چون عنبر به رخ یعنی پریشانی

به خاموشی زبانها هست رندان قلندر را

سراپا چون صدف شو گوش تا بعنی درافشانی

قلم در دست‌ کاتب‌ گر نماید ناله حق دارد

که خلقش لال می‌دانند با آن نطق پنهانی

اگر خواهد دلت از ذوق‌گمنامی خبر یابد

چو عارف داغ بر دل نه نه چون زاهد به پیشانی

مرا پیری خراباتی شبی‌گفت از نکوذاتی

که‌ای‌طفل مناجاتی چه‌می‌گویی چه می‌خوانی

همی الله می‌گویی مگرگمگشته می‌جویی

منم مقصد چه می‌پویی منم منزل چه می‌رانی

تراکی‌گفت پیغمبرکه یاالله‌کن از بر

ترا گفت از همه بگذر که یاالله را دانی

نگفتت‌کل شی‌ء هالک الا وجهه یزدان

تو تازی‌خوانی آخر از چه فهم لفظ نتوانی

تو سر تا پا همه بیمی ‌گرفتار زر و سیمی

ز شوق سیم تسلیمی به نزد عالم فانی

به ذیل قدرت داور تشبث جوی چون حیدر

که نتوان‌ کند از خیبر در از نیروی جسمانی

دلی آور به ‌کف صافی ‌کت آید در زمان‌ کافی

چو دونان چند می‌لافی به حکمتهای یونانی

روان یک آرزو دارد زبان آن را دو پندارد

نه بل یک را دو انگارد به عبرانی و سریانی

اگر لب‌تشنه‌یی رو آب پیداکن ترا زین چه

که ترکش سو همی خواند عجم او هندیان پانی

همین خاکست کاو را طبع هر دم رنگ رنگ آرد

گهی رمّان لعلی سازد و گه لعل رمّانی

همن خاکست ‌کز وی قوت سازد باز از آن نطفه

وزان انسان وزانسان اینهمه تسویل نفسانی

گل و بلبل ز یک خاکندکاو دلبر شد آن عاشق

شوند ار خاک‌باز از یکدگرشان فرق نتوانی

همه آیینه‌رویان جمله از خاکند سرتاسر

هم از رندی بود کاین‌ خاک خود را خوانده ظلمانی

بود آب حیات این نقش و صورتهای جان‌پرور

که در ظلمات خاکی‌ کرده پنهان صنع سبحانی

مرا زین حقه‌بازی همت آن پیرکرد آگه

که چون طفلان نگردم ‌گرد سالوسات لامانی

دریغا دیر دانستم‌که دانایی زیان دارد

پریشان‌خاطرم تا روز محشر زین پشیمانی

چو سوسن پیش ازین از ذکر سرتاپا زبان بودم

کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی

به رشته آه چون غم راز دل بیرون ‌کشم ‌گویی

که بیژن رابرون آرد ز چه‌گرد سجستانی

مرا زین ‌تن‌د‌رستی هر زمان سستی پدید آ‌ید

ازین ارکان ترکیبی وزین طبع هیولانی

چو باشد میل دستارم‌ که پرگردد پرستارم

بهل دردی به‌دست آرم ‌که برهم زین تن‌آسانی

چو از دستار سنگینم نگردد کار رنگینم

چرا بر سر گذارم‌ گنبد قابوس جرجانی

گر این هشیاری و مستی بود مقصود ازین هستی

خود این هستی بدین پستی به مستی باد ارزانی

شوم زین پس مگر چاه زنخدانی به‌دست آرم

که در وی چون علی‌ گویم بسی اسرار پنهانی

کس این اسرار را گوید اگر با خواجهٔ اعظم

به شکرخنده‌گوید تنگدل‌گشتست قاآنی

بلی چون سینه تنگ آید جنون با دل به جنگ آید

سخنها رنگ رنگ آید ز حکمتهای لقمانی

به حمدالله به دارالضرب جان بس نقدها دارم

که ضراب ازلشان سکه زد زالقاب سلطانی

اگر نه طفل ابجدخوان چو حزم او بود گردون

چرا خم‌گشته می‌جنبند چو طفلان دبستانی

شفاعت‌گرکند ابلیس را روز جزا عفوش

گمان دارم‌که برهاندش از آن آلوده‌دامانی

حدیث از فتنه در عهدش نمی‌گویند دانایان

مگر گاهی که بستایند نرگس را به فتانی

هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پیکر

که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشانی

سیه‌موران خورند و سرخ‌ماران افکنند از دم

شهودی بین هلا علم تناسخ را نه برهانی

تو پنداری‌که از نسل عصای موسیند آنان

که دفع سحر را ظاهرکنند اشکال ثعبانی

اسان قورخانهٔ او بود چندان‌که در دنیا

شد آمد وهم را مشکل شدست از تنگ میدانی

الا شاه ملک طینت ‌که می‌بتوانی از قدرت

دوگیتی را بدین وسعت به یک ارزن بگنجانی

هرآن دهقان‌که جوکارد اگر جودت بهٔاد آرد

ز هریک دانه بردارد دوصد لولوی عمّانی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

 

ای زلف عزم سرکشی از روی یار داری

مانا ز همنشینی خورشید عار داری

گویند از شهاب بود دیو را کناره

تو دیوخو شهاب چرا درکنار داری

آشفته‌حالتی چو پری دیدگان همانا

دیوانه‌یی از آنکه پری در جوار داری

هاروت‌وش معلقی اندر چه زنخدان

با زهره تا تعلق هاروت‌وار داری

بوی عبیر آید تا تو بسان عنبر

جا بر فراز مجمر چهرنگار داری

سوزد عبیر از آتش و تو آن عبیر خشکی

کآ‌رایش و طراوت و تری ز نار داری

گه‌گردگوش حلقه وگه زی‌رگریی

گه پیچ و تاب عقرب و گه شکل مار داری

عقرب ز تیرگی به سوی روشنی‌ گراید

تو قصد تیره‌جان من از روی نار داری

ما را ز شرار نار فروزان فرار جوید

تو بر فراز نار فروزان قرار داری

گویی بن آزری‌که در آذر بود مقامت

یا نی سیاوشی که در آتش‌گذار داری

مانی به افعیی‌که بود مهره در دهانش

تا در شکنج حلقه نهان ‌گوشوار داری

همچون محک سیاهی و از چهر عشقبازان

بس شوشه زر خالص‌کامل‌عیار داری

مانی به غل شاه ‌که چون خاینان دولت

دلهای ما مسلسل در یک قطار داری

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4317499
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث