به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای زلف عزم سرکشی از روی یار داری

مانا ز همنشینی خورشید عار داری

گویند از شهاب بود دیو را کناره

تو دیوخو شهاب چرا درکنار داری

آشفته‌حالتی چو پری دیدگان همانا

دیوانه‌یی از آنکه پری در جوار داری

هاروت‌وش معلقی اندر چه زنخدان

با زهره تا تعلق هاروت‌وار داری

بوی عبیر آید تا تو بسان عنبر

جا بر فراز مجمر چهرنگار داری

سوزد عبیر از آتش و تو آن عبیر خشکی

کآ‌رایش و طراوت و تری ز نار داری

گه‌گردگوش حلقه وگه زی‌رگریی

گه پیچ و تاب عقرب و گه شکل مار داری

عقرب ز تیرگی به سوی روشنی‌ گراید

تو قصد تیره‌جان من از روی نار داری

ما را ز شرار نار فروزان فرار جوید

تو بر فراز نار فروزان قرار داری

گویی بن آزری‌که در آذر بود مقامت

یا نی سیاوشی که در آتش‌گذار داری

مانی به افعیی‌که بود مهره در دهانش

تا در شکنج حلقه نهان ‌گوشوار داری

همچون محک سیاهی و از چهر عشقبازان

بس شوشه زر خالص‌کامل‌عیار داری

مانی به غل شاه ‌که چون خاینان دولت

دلهای ما مسلسل در یک قطار داری

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

ای زلف یار چرا آشفته و دژمی

همخوابهٔ قمری همسایهٔ صنمی

من رند نامه‌سیاه تو از چه روسیهی

من زیر بار غمم تو از چه پشت‌خمی

نی‌نی تو نیز عبث خم نیستی و سیاه

دلهای خسته‌کشی در آفتاب چمی

عودی بر آتش و دود در دیده از تو برفت

چون ‌دود رفته‌ به‌ چشم‌ خون‌ گریم ‌از تو همی

ماه فلک سپرد عقرب مهی به دو روز

تو عقرب و سپری ماه فلک بدمی

گر گاهگاه دمد مهر فلک ز ذنب

تو آن ذنب ‌که ز مهر پوسته می ‌بدمی

پشتت خمیده ز بس بار تو عنبر و بان

زانرو به هر نفسی افتی به هر قدمی

فرشت چو محتشمان دیبا و از غم تو

گر دیده خاک‌نشین هرجاکه محتشمی

نه پور آزر وگشت آذر ترا چمنی

نه مرغ آتش و هست آتش ترا ارمی

چنگی به هیأت و هست مر تار تار ترا

از نالهٔ دل زار آهنگ زیر و بمی

خلقی ز مؤمن و مغ رو در تواند که تو

بر قبله‌گاه مغان پیراهن حرمی

چندان‌که از تو رمد دل همچو صعوه ز باز

تو اژدها صفتش درکشی به‌دمی

گاهی ز سنبل تر بر ارغوان ز رهی

گاهی ز مشک سیاه بر سرخ‌ گل رقمی

چون‌مشک‌بدهمی‌هستی‌به‌رنگ‌و به‌بوی

چون مشک بی‌دینی رنگ زمانه همی

رنگ سپر غمیت غم بسترد ز دلم

زین در همی تو مگر خود پی‌سپار غمی

بر آتشین رخ دوست ضراب پادشهی

کز حلقه حلقهٔ خویش هرگون‌زنی درمی

گه‌ گه به عارض خویش ‌گر یار کم ‌کندت

غم نیست چون تو شبی در نوبهارکمی

فرداکه آذر و دی افروخت چهرهٔ او

چون من به پیش ملک سر سوده بر قدمی

شاهی‌که او ز ملوک بر سروری علمست

چونان‌که در سپهی در برتری علمی

چون ‌رای او به فروغ چون دست او به سخا

پرتو نداده مهی‌گوهر نزاده یمی

ای ‌کز بلندی قدر در خورد تاج‌ کیی

وی‌ کز جلالت و شأن شایان تخت جمی

از روی ‌دانش و دین وز راه دولت و ملک

شایستهٔ عربی بایستهٔ عجمی

در کارهای خطیر چون عقل معتبری

وز اعتقاد درست چون شرع محترمی

در منع بدکنشان هم شیوهٔ خردی

در دفع‌کج‌منشان هم‌پیشهٔ قسمی

چون صدق موتمنی چون عقل معتمدی

چون رزق مکتسبی چون عمر مغتنمی

از بس تواضع و لطف از بس عطا و کرم

درویش و پادشهی محتاج و محتشمی

فضلی به صاحب ری داری ز فضل و هنر

کاو صاحب قلمست تو صاحب‌کرمی

شمشیر در کف تو دانی مشابه چیست

در دست اصل وجود سرمایهٔ عدمی

از بس ضیا و بها می‌بینمت‌که مهی

از بس عطا و کرم پندارمت‌ که یمی

در روز فتنه و کین هان روزگار اثری

درگاه شادی و فر هین مشتری شیمی

در عقل و هوش و خرد بی‌مثل و بی‌شبهی

سرمایهٔ خردی پیرایهٔ هممی

شایدکه از توکند فخر آنچه نقش وجود

کامد ز هستی تو کامل وجود همی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

دوش درآمد از درم آن مه برج دلبری

سود بر آسمان سرم از در ذرّه‌پروری

از دوکمندگیسوان وز دوکمان ابروان

بسته‌ دو دست جاودان داده به‌چرخ چنبری

گر به دو زلفکان او شاه طغان نظرکند

همچو‌ کبوتران زند بر در او کبوتری

سینهٔ‌صاف چون‌سمن‌عارض‌تر چو یاسمن

مقصد شیخ و برهمن رشک بتان آزری

ماه فلک ز روی او خاک ‌نشین ‌کوی او

سنگ سیه ز موی او جسته رواج عنبری

غیرت سو و یاسمن آفت جان مرد و زن

غارت عقل و هوش من حسرت ماه و مشتری

گفت ‌که ای اسیر تب خسته ی محنت و کرب

چند به پویهٔ تعب پایهٔ مرگ بسپری

شکوه بر از غم زمان پیش سکندر جهان

تا نخوری ز بیم جان هر قدمی سکندری

شاه جهان حسنعلی فارس عرصه ی یلی

غازی دشت پر دلی مهر سپهر سروری

آنکه به‌ گاه حشمتش شمس نموده شمه‌ای

وآنگه به بزم عشرتش‌کرده هلال ساغری

وآنکه چو پور آتبین کرده زگرز گاوسر

مغز سر ده‌آک‌ را طعمهٔ مار حمیری

آهوی چرخ رام او شیر فلک به دام او

ملک فلک به‌کام او بر ملکش بهادری

آتش زارتشت اگر ، قبله ی خاص و عام شد

خاک سرای شاه بین معبد آدم و پری

رومی روز در برش همچو غلام خلخی

زنگی شام بر درش همچو سیاه بربری

بود اگر به طوس در اژدر اهرمن شکر

تا به حسام سام یل زود نمودش اسپری

شاه‌به‌طو‌س اندرون‌ بست و درید و ریخت خون

هر که ز طالع زبون کرد ز کینه اژدری

رستم یل ز خستگی تافت ز روی تن عنان

بر لب رود هیرمند با همهٔ دلاوری

گفت‌ که نیست ‌کارگر تیر و سنانش بر بدن

زانکه نموده بر تنش زار دهشت ساحری

هان به‌ کجاست روی تن تا ز خدنگ پادشه

کالبدش زره شود با همه روی پیکری

ای شه آسمان حثبم‌ کارگشای ملک جم

داور کشور عجم وارث تاج نوذری

چرخ به پیش موکبت غاشیه برکتف‌کشد

ماه نوت شود عنان چرخ‌ کند تکاوری

خصم تو مار جانگزا تیر تو آتشین قبا

شن تو هوشهنگ‌سا جن چرا نگستری

تات چو مرکز آسمان جا به‌کنار خود دهد

زاوٌل شکل خویشتن خواست به هیأت ‌کری

نی غلطم ‌که آسمان پیش تو هست نقطه‌سان

وز پی صولجان تو کرده چو گو مدوری

پادشهی ترا سزد ورنه بغیر لاغ نه

کوکبهٔ ملکشهی حشمت و جاه سنجری

دست ‌کریمت از کرم غیرت ابر بهمنی

طبع همیمت از همم رشک سحاب آذری

مهرهٔ بخت درکفت داو به روی داوکش

تا ببری به دس خون‌ داو فلک به شثدری

رونق دین جعفری‌ گرچه به تیغ داده‌ای

لیک ز بذل برده‌یی رونق جود جعفری

مهر ز شر‌م رای تو از عرق جبین شود

غرقه به بحر چارمین گر نکند شناوری

خصم تو گر درین زمان لاف اناللهی زند

جملهٔ خلق آگهند از حرکات سامری

پادشها حبیب تو چون ز ثنات دم زند

نیست عجب ‌گر از سخن فخر کند بر انوری

لیک به جانش ز آسمان هر نفسی غمی رسد

چون شد ار ز مرحمت غم ز روانش بستری

جنس هنر کجا برد پیش توگر نیاورد

دانی کاندرین بلد تنگ شدست شاعری

تا که نجات هر تنی هست ز دین احمدی

تا که صفای هر دلی هست ز مهر حیدری

باد مخالف ترا غی و ضلال بولهب

باد موالف ترا جاه و مقام بوذری

چهرهٔ دوستان تو گونهٔ دشمنان تو

این ز فرح معصفری وآن ز الم مزعفری

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

عقرب جراره دارد ماه من بر مشتری

یا ز سنبل بر شقایق حلقهٔ انگشتری

تو به عارن زهره و م مشتری از جان ترا

لیک ‌کو آن زهره‌ کایم‌ زهره‌ات را مشتری

عقرب اندر زهره داری سنبله بر آفتاب

ذوذوابه در قمر داری ذنب در مشتری

مشک تر بر عاج داری ضیمران بر ارغوان

غالیه بر نسترن عنبر به گلبرک طری

مردمان عنبر ز بحر آرند و من از دیدگان

بحر آرم در غم آن زلفکان عنبری

یاد زلف حلقه حلقهٔ تست در سوزان دلم

همچو فولادین زره درکورهٔ آهنگری

ساحران‌ کردند مار از رشته‌ موسی از عصا

قبطیان ز افسون ‌کلیم از معجز پیغمبری

وین دو ماری کز بر خورشید روی تو عیان

هر دو را نی حمل بر معجز توان نی ساحری

هردو گر سحر از چه‌دست ‌مو سویشان‌ در بغل

هر دو گر معجز چرا بر مه کنند افسونگری

گر ندیدستی میان آب نیلوفر دمد

بر رخ چون آب او بنگر خط نیلوفری

چون‌مگم‌دبتک‌به‌سر دارم‌ز حسرف‌روز و شب

تا ترا جوشان مگس بر گرد قند عسکری

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

آوخا کز کین چرخ چنبری

رنج را بر عیش دادم برتری

سوی دیر ازکعبه یازیدم عنان

بر مسلمانی گزیدم کافری

نحس را بر سعد کردم اختیار

کردم آهنگ زحل از مشتری

از در نابخردی‌گشتم روان

جانب انگشت‌گر از عنبری

رو سوی بوجهل جهلان تافتم

از حریم حرمت پیغمبری

بر در یاجوجیان‌کردم‌گذار

از رواق شوکت اسکندری

بردم از موسی بهارونی پیام

جانب گوسالگان سامری

یعنی از درگاه دارا زی سرخس

اسب‌ راندم‌ سوی سالو از خری

از برای دیدن خفاش چند

دیده بربستم ز مهر خاوری

خسرو خاور حسن شه آنکه هست

دست جودش رشک ابر آذری

حیدری کز نیروی بازوی خویش

کرده در روز محابا صفدری

صفدری‌کز ذوالفقار تیغ تیز

کرده اندر دشت هیجا حیدری

آنکه خط استوا و خط قطب

کرده چرخ حشمتش را محوری

باشد از تاثیر نوش رافتش

زهر را خاصت سیسنبری

تفّ تیغش‌گر به دریا بگذرد

آب را بخشد خواص آذری

کرده فربه ملک را شمشیر او

گرچه همتا نیستش در لاغری

خسروا ای سطح درگاه ترا

با فراز عرش اعظم برتری

چون سلیمان عالمت زیر نگین

لیک بی‌خاصیت انگشتری

روزکین‌ کز شورش‌کند آوران

گسترد دوران بساط محشری

گرد راه‌و بانگ‌کوس و شور نای

بر ثریا راه یابد از ثری

چرخ رویاند ز خاک‌کشتگان

گونه‌گونه لالهای احمری

وانگهی زان لالها احمر شود

لونهای احمری گون اصفری

از غبار ره هوای‌کارزار

عزم‌ گردونی کند از اغبری

هر فریدون فرّه‌یی ضحاک‌وار

نیزه برگیرد چو مار حمیری

وزگرن پتک عمودگاوسر

کاوه‌وش هر تن‌ کند آهنگری

چون ‌تو بیرون‌ تازی از مکمن سمند

لرزه افتد در روان لشکری

ز آب شمشیر شرربارت زمین

یابد از زلزال طبع صرصری

باست اندر پیکر بدخواه ملک

گه نماید ناچخی‌گه خنجری

خسروا ای دست احسان ترا

در سخاوت دعوی پیغمبری

این منم قاآنی دوران‌که هست

در فنون نظم و نثرم ماهری

چون نیوشد نظم من در زیر خاک

آفرین گوید روان انوری

ور ببیند عنصری اشعار من

دفتر دانش بشوید عنصری

در سخن پیغمبرم وز کینه خصم

متهم سازد مرا در ساحری

تا بریزد برگها از شاخسار

ز اهتزاز بادهای آذری

باد ذاتت همچوذات لایزال

از زوال و شرکت و نقصان بری

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

ای زلف یار من از بس معنبری

یک توده نافه‌ای یک طبله عنبری

همسایهٔ چهی پیرایه بر مهی

آذین گلشنی زیب صنوبری

گرچه در آتشی پیوسته سرخوشی

مانا سیاوشی یا پور آزری

مرغ مطّوقی مشک مخلّقی

شام معلقی دود مدوری

جان معظمی روح مکرِّمی

رزق مجسّمی مکر مصوّری

یازی به روشنی گویی‌ که کژدمی

جنبی فرازگنج ماناکه اژدری

بندی به‌هر دمی دلها به‌هر خمی

زلفا به موی تو نیکو دلاوری

از اشک و چهر من‌ بس سیم و زر تراست

جعدا به جان تو بیحد توانگری

چون چهرهٔ بخیل چون ساقهٔ نخیل

پر عقده و خمی پر چین و چنبری

پیرامن قمر از مشک هاله‌ای

برگردن پری از نافه پرگری

غایب بود غمم تا در مقابلی

حاضر بود دلم تا در برابری

گویی نه‌کافرم‌ گویی نه ظالمم

والله‌که ظالمی بالله ‌که ‌کافری

ظالم نه‌یی چرا مردم به خون کشی

کافر نیی چرا ایمان زکف بری

طوفان اشک من عالم خراب‌ کرد

تو سالمی مگر نوح پیمبری

با اینکه ازگناه داری رخی سیاه

در باغ جنتی برگردکوثری

بر مو فسون دمند افسونگرن و تو

هم مایهٔ فسون هم خود فسونگری

گر دیو راهزن ور دزد خانه‌کن

با آن پسر عمی با این برادری

بال فرشته‌یی زان‌رو مکرمی

لام نوشته‌یی زان‌رو مدوری

در موی پر شکن شیطان‌ کند وطن

مو یا تو خود به فن شیطان دیگری

آن چهره آتشست تو دود آتشی

وان روی مجمرست تو عود مجمری

گاهی به شکل میم برگشته حلقه‌ای

گاهی چو نقش لام خمّیده چنبری

این‌خود ضرور نیست‌ کز وصف تو قلم

خود عطسه می‌زند از بس معطری

تو درخور منی من درخور تو زانک

تو نادری به حسن من در سخنوری

هم من به حسن شعر مقبول عالمم

هم تو به حسن شعر مشهور کشوری

زلفا ستایشت زان‌رو کنم‌که تو

چون خلق صدر دین نیک و معنبّری

مهدی هادی آنک نوکرده عدل او

آیین احمدی قانون حیدری

هر جا که قهر او فردوس دوزخی

هرجا که مهر او غسلین ‌کوثری

با قدر و جاه او گر دم زند عدو

گو روبها مزن لاف غضنفری

با جسم و چشم خصم با قهر تو کند

هم موی ناچخی هم مژّه خنجری

ای مفتخر زمین از روی و رای تو

چونان‌ که آسمان از ماه و مشتری

اخیار کاینات خارند و تو گلی

ابرار ممکنات برگند و تو بری

طبعت ز فرط جود ناکرده هیچ فرق

خاک سیاه را از زرِّ جعفری

با تو اگر حسود دعوی ‌کند چه سود

بی شعله کی کند انگشت اخگری

زادی ‌گر از جهان خود برتری از آن

اوکم‌بها خزف تو پاک‌گوهری

صفرست اگرچه هیچ لیکن ز رسم او

افزون شود عدد هرگه‌ که بشمری

صفری بود جهان لیکن ترا در آن

بفزاید از عمل آیین سروری

به هر عمل خدای دادت به دهر جای

تا خود به یاد گنج ویرانه بسپری

یک نکته‌ گویمت از بنده‌گوش دار

اما به شرط آنک ز انصاف نگذری

تو در لباس خود گویی ز من سخن

پس ‌تو ز لعل ‌خویش همچون سکندری

القاکنی ز دل اصغاکنی به سمع

بستانی آشکار در خفیه بسپری

طرزی دگر شنو تا گویمت عیان

از سلک شعر نه از راه ساحری

تو یک تنی به ذات لیک از ره صفات

افزونی از هزار چون نیک بنگری

هست ‌آن‌ هزار یک ‌وین نیست‌ جای شک

الفاظ مشترک آن به‌که بستری

من نیز یک تنم لیکن همی‌کنم

گاهی سخنوری‌گاهی قلندری

یک‌تن به‌صد لباس یک‌فن به‌صد اساس

گه همسر اناس گه همدم پری

قاآنیا خموش بسرا سخن به‌هوش

هم اینت ساحری هم اینت شاعری

اسرار خاصگان در محضر عوام

زین به‌ کسی نگفت در منطق دری

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

تبارک ای نگار خلّخی ای ماه نوشادی

که داری بر غم دیرین ما هردم ز نو شادی

نخو‌ردم‌ هرچه ‌خوردم قند چون لعلت به‌شرینی

ندیدم هرچه دیدم سرو چون قدت به آزادی

برون شد هشت‌چیز از هشت‌چیزم بی‌تو ای دلبر

که ‌هر غم ‌از غمانم کرده بی ‌آن هشت هشتادی

ز چم‌ خواب‌و ز دل‌تاب‌و ز رخ‌آب و ز دل طاقت

زکف‌ایمان‌زسر سامان‌زپیکرجان‌زجان‌شادی

تو ای ماه دو هفته ‌کرده‌یی هر هفت و هر هفته

کند در حسن هر پیرایه‌یی زان هفت هفتادی

نبودی چون دل سخت تو شیرین بیستون ورنه

نکردی رخنه در وی تیشهٔ فولاد فرهادی

قوافی ذال بود و دال شد چون دیدم ای دلبر

که‌صاد چشم مستت‌کرده از خال سیه ضادی

اگرنه صنع صباغی به من آموخت عشق تو

چرا مشکم همی‌ کافور گشت‌و لاله‌ام جادی

ت‌رمشکین‌موی و شیرین‌گو‌ی بربستی و بشکستی

ز مو دکان عطاری ز لب بازار قنادی

دمم دود و دلم‌ کوره، عنا گاز و تنم آهن

بلا پتک و سرم سندان و پیشه عشق حدادی

اذاکان الغراب آید به یادم هر زمان‌کاید

دلم را در طریق عشق زاغ زلف تو هادی

اطیب المسک ام ربا الغوالی ام شذا ورد

کزو بوی حبیبم در مشام آید در این وادی

غزال نافر قد صاد اسدَ الغالبِ عن لحظٍ

بدیعست از چنان وحشی‌غزال‌ اینگونه صیادی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

گشودی زلف قیرآگین جهان را قیروان‌کردی

نمودی چهر مهرآیین زمین را آسمان‌کردی

قمر آوردی از گردون به شاخ نارون دستی

گهر دزدیدی از عمان نهان در ناردان‌ کردی

یکی‌گردنده‌کوهی را لقب سیمین‌سرین دادی

یکی باریک ‌مویی را صفت لاغرمیان ‌کردی

بدان فتراک‌گیسو نرم‌نرمک پای دل بستی

وزان‌شمشیر ابرو اندک‌اندک قصد جان کردی

دو پرچین‌کردی‌از شبل‌به‌گرد یک‌گلستان‌گل

وزان ‌برچین پرچینم نژند و ناتوان‌کردی

نمودی چهره ماه آسمان را زآستان راندی

گشودی غنچه‌گنج شایگان را رایگان‌کردی

دو جلباب ‌ازشب‌ مشکین ‌فکندی‌ بر مه‌و پروین

و یا دربارهٔ ماچین دو برج از قیروان‌کردی

ز غم چون شام تاریکست روز روشنم تا تو

شب تاریک را بر روز روش سایبان ‌کردی

ز چین‌گیسوی‌مشکین فکندی رخنه‌ام در دین

جزاک ‌الله خیراً کز زره کار سنان‌ کردی

ز بس نامهربانی با من ای آرام جان‌کردی

فلک را با همه نامهربانی مهربان‌کردی

نگارا دلبرا یارا دلاراما وفادارا

خجل زین نامهابادی که ما را بی‌نشان‌کردی

پری بگریزد از آهن تو ای ماه پری‌چهره

چرا یکپاره آهن را نهان در پرنیان‌ کردی

سرینت ازکمر پیدا میانت درکمر پنهان

به‌ نقدت‌ کوه‌ سیمی‌ هست‌ اگر مویی‌ زیان کردی

فکندی بر سرین از پس دو بویا سنبل مشکین

به نام زورقی را کز دو لنگر بادبان ‌کردی

در اول ارغوانم را نمودی زعفران وآخر

ز خون دیده و دل زعفرانم ارغوان کردی

سیه‌شد رویت ‌از خط‌ وین ‌خطا زان‌ زلفکال سر زد

که صد ره در سیه‌ کاری مر او را امتحان ‌کردی

چه دهقانی که‌ گه در زعفرانم ارغوان ‌کشتی

چه صبّاغی‌ که گاه از ارغوانم زعفران کردی

نگفتم زلف تو دزدست ازکیدش مباش ایمن

ازو غافل شدی تا یک طبق‌ گوهر زیان ‌کردی

کس از هندو شود ایمن‌که بسپارد بدو گوهر

بتا بس سادیی‌کاو را امین خودگمان‌کردی

سیاهی خانه‌کن را اختیار انجمن دادی

غرابی راهزن را رهنمای کاروان کردی

نه‌این‌زلفت‌همان‌هندو که‌دل‌دزدیدی‌از هرسو

کجا دیدی امانت زو که او را پاسبان‌ کردی

نه‌این‌زلفت ‌همان رهزن ‌که می‌زد راه مرد و زن

چه‌موجب شدکه او را خازن‌گنج روان‌کردی

نه‌ این ‌زلفت ‌همان ‌زنگی‌کش از رومست‌ دلتنگی

چه‌شدکآوردی‌و در مرز رومش‌مرزبان کردی

نه‌این‌زلفت ‌همان‌کافرکه ‌بردی ‌دین‌و دل یکسر

چه شد کاندر حریم‌کعبه او را حکمران کردی

نه این زلفت همان شیطان که خصمی داشت با ایمان

چه‌شد کادم‌صفت زینسال‌به‌“‌یثش‌رایگال کردکا

نه این زلف همان زاغی کزو ویرانه هر باغی

چه شدگان زغ را بر باغ عارض باغبان‌کردی

گره کردی چو مشت پهلوانان زلف مشکین را

به صد نیرنگ و فن افتاده‌یی را پهلوان‌کردی

الا ای زلف خم در خم چرایی اینچنین در هم

چه‌شدکامروز با ما هم‌ز نخوت‌سرگران‌کردی

گهی بر مه زدی پهلو گهی با گل گرفتی خو

گه‌از چنبرنمودی‌گو گه‌از چین صولجان‌کردی

ز بس چین وگره داری به تن مانا زره داری

خدنگ‌کین‌بزه‌داری‌از آن‌قد چون کمان کردی

نه ماری از چه برگنج لآلی پاسبان‌گشتی

نه زاغی از چه‌بر شاخ صنوبر آشیان ‌کردی

نه طاووسی چرا بر ساحت جنت قدم سودی

نه شیطانی چرا بر روضهٔ رضو‌ان مکان ‌کردی

تو خود یک‌ مشت مو افزون نیی ای زلف حیرانم

که چون ‌از بوی‌جان‌پرور جهان‌را بوستان کردی

همانا نافهٔ چینی نهفتی زیر هر چینی

و یا آهوی تاتاری به هر تاری نهان‌کردی

ز مویی اینچنین بویی مرا بالله شگفت آید

سیه ‌زلفا مگر جیب ‌و بغل پرمشک ‌و بان‌کردی

کجا اسغفرالله‌ مشک‌ و بان ‌این ‌بوی و این ‌نکهت

سیه زلفا گمانم آستین پر ضیمران کردی

نه‌هرگز حاش لله ضیمران ‌این‌طیب‌و این‌طیبت

سیه زلفا یقین جا در بهشت جاودان‌کردی

معاذالله بهشت جاودان این راح و این راحت

سه زلفا مگر الفت تو با حور جنان کردی

علی‌الله عارض ‌حور جنان ‌این‌زیب‌ و این ‌زینت

سیه زلفا مگر روح‌القدس را میهمان‌کردی

نیاید از دم روح‌القدس این طیب طوبی‌لک

که از یک‌بوی ‌جان‌پرور جهانی شادمان‌ کردی

سیه‌زلفا تو خود برگو چه‌کردی تا شدی مشکین

که من ‌اینها که ‌بسرودم نه این کردی نه آن کردی

ولیکن برده‌ام بویی‌ که این بو از چه شد پیدا

چرا سبسته‌گویم‌کاینچنین یا آنچنان‌کردی

نهانی رشوتی دادی نسیم صبح را وز او

غباری عاریت از درگه فخر زمان‌ کردی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

نهانی از نظر ای بی‌نظیر از بس عیانستی

عیان شد سرّ این معنی‌که می‌گفتم نهانستی

گهی‌گویم عیانستی‌گهی گویم نهانستی

نه اینستی نه آنستی هم اینستی هم آنستی

به نزد آن‌ کت از عین عیان بیند نهانستی

به پیش آن کت از چشم نهان جوید عیانستی

یقین هرچند می‌جوید گمان هرچند می‌پوید

نه محصور یقینستی نه مغلوب‌ گمانستی

بیانی راکه کس واقف نباشد نکته‌پردازی

زبانی را که ‌کس دانا نباشد ترجمانتی

به چشم حق نگر گر ژرف بیند مرد دانشور

تو در هر قطره‌یی پنهان چو بحر بیکرانستی

اگرکس عکس خورشید فلک در آبدان بیند

نیارد گفت خورشید فلک در آبدانستی

کجا مهری ‌که سیصد چند غبرا جرم رخشانش

درون آبدان بودن خلاف امتحانستی

وگر گوید نه خورشیدست کاندر آبدان دبدم

ز انکار عیان مردود عقل نکته‌دانستی

یکی‌گفتا قدیم از اصل با حادث نپیوندد

سپس پیوند ما با ذات بی‌همتا چنانستی

بگفتم راست می‌گوبی و راه راست می‌پویی

ولیکن آنچه می‌جویی عیان از این بیانستی

بجنبد سرو را شاخ از نسیم و ریشه پابرجا

نجنبد اصل آن از باد اگر فرعش نوانستی

ازین تمثال روشن شدکه شخص آفریش را

ثباتی با حدوث اندر طبیعت توامانستی

به‌معنی هست پاینده به صورت هست زاینده

به ‌وجهی از مکان بیرون به وجهی در مکانستی

از آن پایندگی همسایه با عقل گرانمایه

ازین زایندگی همپایه با یونان زمانستی

روان بوعلی سینا ازین اشراق سینایی

به زیر خاک تاری پای‌کوبان‌ کف زنانستی

کس ار زی تربیت پوید که قاآنی چنین‌ گوید

سراید مرحبا بالله‌که تحقیق آن‌چنانستی

به خاصانت بپیوندد کلام نغز من چونان

که ره‌گم‌کرده را رهبر جرس زی ‌کاروانستی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

ماه من ماند به سر و ار سرو جولان داشتی

سرو من ماند به ماه ار ماه دستان داشتی

ماه بودی ماه اگر چون سرو بودی بر زمین

سرو بودی سرو اگر چول ماه جولان داشتی

سرو من ماند به ماه و ماه من ماند به سرو

سرو اگر مه مه اگر سرو خرامان داشتی

سرو را ماند به بالا ماه را ماند به رخ

ماه اگر گفتی سرود و سو اگر جان‌ داشتی

سرو بودی سرو اگر با مردمان ‌گفتی سخن

ماه بودی ماه اگر چاه زنخدان داشتی

گفتمش سرو روان و خواندمش ماه تمام

سرو اگر بودی کمانکش ماه خفتان داشتی

قد او سروست ‌و مویش‌ مشک ‌و رویش‌ ماه اگر

سرو مار و مشک چین و ماه مژگان داشتی

آفتابش خواندمی بی‌گفتگو گر آفتاب

از زنخدان‌ گوی مشکین زلف چوگان داشتی

پرنیان بودی به نرمی پیکرش‌گر پرنیان

با همه نرمی دلی چون سخت سندان داشتی

لاله بودی عارضش ‌گر لاله پیرامون خویش

همچو مشکین‌خطّ او یک باغ ریحان داشتی

می نکردی کس گناه از بیم حرمان بهشت

چون نگار من بهشت ار حور و غلمان داشتی

از فراق آن پری مجنون شدی هرکس چو من

جان بریان جسم عریان چشم‌گریان داشتی

ترک شهرآشوب من ماند پری راگر پری

خوی رندان لعل خندان درّ دندان داشتی

ای بت پیمانه‌نوش ای شاهد پیمان‌گسل

کاش چون ‌عشاق خوی و پاس و پیمان داشتی

خود لبت‌ لعلیست‌ کز خورشید می‌جستی خراج

اینچنین لعل درخشان ‌گر بدخشان داشتی

همچو رخسار تو صادق بود در دعویّ حسن

هرکه چون زلفین مفتولت دو برهان داشتی

گر نکردی عدل سالار جهان تعمیر ملک

ملک شه را شورش حسن تو ویران داشتی

داور گیتی منوچهر آنکه برسودی به عرش

چرخ چارم ‌گر چنین خورشید تابان داشتی

کی ربودی اهرمن زانگشت جم انگشتری

آصفی‌گر اینچنین دانا سلیمان داشتی

کوه بودی توسنش گر کوه بودی ره‌نورد

برق بودی خنجرش‌ گر برق باران داشتی

گاه غوغا شرزه شیرش گفتمی گر شرزه شیر

از سنان چنگال و از شمشیر دندان داشتی

روز هیجا ژنده پیلش خواندمی گر ژنده پیل

از کمند جان‌ستان خرطوم پیچان داشتی

توسنش باد وزانستی اگر باد وزان

جنبش برق و شکوه‌ کوه ثهلان داشتی

اهل شرق و غرب گشتندی ز پا تا فرق غرق

گر سحابی چون عدویش جشم ‌گریان داشتی

خنجر خونریز او را خواندمی رخشنده برق

برق اگر چون ابر موج‌انگیز طوفان داشتی

قدرش ار بودی مجسم صدهزاران ساله راه

برتری از منظر برجیس وکیوان داشتی

قهر جانکاهش اگر گشتی مصور در جهان

چنگ شیر و سهم پیل و سم ثعبان داشتی

در کفش شمشیر بودی اژدها گر اژدها

چون نهنگان جایگه در بحر عمان داشتی

میزبان‌گشتی اجل چون تیغش ار بر خوان رزم

دیو و دد را تا به روز حشر مهمان داشتی

گر نسیم خلق او یک ره وزیدی در جهان

سال و ماه و هفته‌گیتی راگلستان داشتی

مرگ مانازادهٔ شمشیر گیهان‌سوز اوست

ورنه چون آلام دیگر مرگ درمان داشتی

حزم اوگر خواستی از روی حکمت پیل را

در دهان پشه‌یی تا حشر پنهان داشتی

حاش لله اگرکسی‌وی را ستودی در سخا

گر سخایی چون سخای معن و قاآن داشتی

بر روانم طعن و لعن از معن و قاآن هیچیک

همچو کهتر چاکرانش فضل و احسان داشتی

درصدف‌هر قطره اش می گشت صد عمان‌گهر

نسبتی با جود او گر ابر نیسان داشتی

بود آرش ترکمان چون او اگر مانند او

مرگ یکسو و نهان در پیش ترکان داشتی

خنجرش‌گر خواستی در روز هیجا خلق را

از لباس زندگی چون خویش عریان داشتی

گر نبودی عفو او عدلش ز روی انتقام

برگلوی مه طناب از تارکتان داشتی

حاجب مهرش اگر قهرش نگشتی گاهگاه

زینهار ار هیچ عاصی بیم عصیان داشتی

ملک‌بخشا تا ابد آباد بودی ملک فارس

از ازل گر چون تو سالاری نگهبان داشتی

مر ترا کردی مفوض شهریار ملک‌بخش

ملکی ار صدره فزون از ملک ‌گیهان داشتی

ور ترا بودی مسلم ملک ایران اینچنین

کافرم‌گر روس هرگز قصد ایران داشتی

بود چون حزم تو گر حزم سکندر پایدار

دولتش‌کی تا به روز حشر پایان داشتی

گر به شوخی جاهلی‌گویدکه قاآنیّ راد

داشتی حبّ وطن در دل ‌گر ایمان داشتی

گویمش خود کافرم‌ گر هیچ مومن بیش ازین

جایگه در ملک شیراز از دل و جان داشتی

می‌نبد در پارس رادی تا ورا بخشد مراد

ورنه‌ کی بیچاره عزم یزد وکرمان داشتی

شیر گردون را درافکندی به ‌گردن پالهنگ

چون تو در دل هر که مهر شیر یزدان داشتی

حیدر صفدر که‌گر با عرش می رفتی به خشم

از زبونی عرش را با فرش یکسان داشتی

گر نبودی روز هیجا پای عفوش در میان

ضرب بازویش خلل در چار ارکان داشتی

ور به دامان ولای او زدی ابلیس چنگ

از عطای ‌کردگار امید غفران داشتی

یوسف ار بر رشتهٔ مهرش نجستی اعتصام

کی خلاصی از مضیق چاه و زندان داشتی

مختصرگو غیر ذات او نبودی در جهان

واجبی در بر اگر تشریف امکان داشتی

ای دریغا نیستی در دار دنیا مصطفی

ورنه در مدحش‌ مرا انباز حسّان داشتی

ختم‌کن قاآنیا گفتارکزگفتار تو

وجد کردی‌ کوه ‌اگر گوش‌ سخندان داشتی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4316557
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث