به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای دفتر گل از ورق حسن تو بابی

با آب رخت چشمهٔ خورشید سرابی

نالان دلم ار برده دو چشمت عجبی نیست

در دست دو مست از پی تفریح ربابی

با دیدهٔ تر برد ز فکر تو مرا خواب

بی‌روی تو نقشی زدم امروز بر آبی

وصف دهنت زان ننوشتیم به دیوان

کان نقطهٔ موهوم نگنجد به کتابی

تا بو که کند نرگس مست تو تمنا

از لخت جگرکرده‌ام امروزکبابی

گفتاگذرم بر سر خاک تو پس از مرگ

ترسم‌ که ز یادش رود ای مرگ شتابی

یک لعل تو جان برد و دگر لعل تو جان داد

وین طرفه ‌که هر یک به دگرگونه عتابی

وقتست که دل رشوه برد بوسه ز هر یک

اکنون ‌که میانشان شده پیدا شکرآبی

از خجلت منظور شه ار نیست چرا هست

بر چهرهٔ چون ماه تو پیوسته نقابی

آن مهتر فرخنده‌که ازکاخ رفیعش

برتر نبود در همه آفاق جنابی

رشحی ز سحاب ‌کف او یا که محیطی

موجی ز محیط دل او یاکه سحابی

آنگونه رفیعست رواقش ‌که نماندست

مابین وی و عرش برین هیچ حجابی

آنجاکه سجاب ‌کف او ژاله‌فشانست

بالله‌که اگر ابر درآید به حسابی

بذل وکف رادش‌کرم و طبع جوادش

این ویسه و رامینی و آن دعد و ربابی

با ریزش ابرکف او ابر دخانی

با بخشش بحر دل او بحر حبابی

ای ساقی مجلس زیرم جام شرابی

لب‌تشنهٔ دل‌سوخته را جرعهٔ آبی

زان آب‌ که از شعلهٔ او برق فروغی

زان آب‌ که از تابش او صاعقه تابی

زان آب‌که خود آتش سردست ولیکن

در ملک جهان نیست از آن‌ گرم‌تر آبی

زان آب‌که آید به پیش روح چو آدم

گر قطره‌ای از وی بچکانی به ترابی

زان آب‌ که بی‌منت اکسیر ز تاثیر

مس را کند از نیم ترشح زر نابی

آبی‌که چو بر قبرگنهکار فشانند

نبود به دلش واهمه از روز حسابی

آبی‌ که اگر نوشد پیری‌ کند ادراک

ایام پسندیده‌تر از عهد شبابی

آبی ‌که چو بر جبههٔ بیمار فشانند

با فایده‌تر دردسرش را زگلابی

آبی‌که اگر صعوه‌کند رشحی از آن نوش

بی‌ شبهه شکارش نکند هیچ عقابی

آبی‌که چو آقانی اگر نوش‌کندکس

یابد ز پی مدح ملک فکر مصابی

دارای جوانبخت حسن شاه‌ که او را

گردون نکند جز به ابوالسیف خطابی

آن خسرو عادل که به جز کاخ ستم نیست

ز آبادی عدلش به جهان جای خرابی

رمحش بود آن افعی پیچان‌که بنابش

از خون بداندیش بود سرخ لعابی

بختش بود آن شاخ برومندکه طوبی

در نسبت او خردتر از برگ سدابی

در خدمتش آنان که سر از پای شناسند

در دیدهٔ ارباب عقول‌اند دوابی

مشکل‌که شود با سخطش در دل اصداف

یک قطره از این پس به شبه درّ خوشابی

ای آنکه ز کیمخت فلک ساخته ز آغاز

سرّاج قضا تیغ تو را سبز قرابی

از غایت ابذال نعم سایل نعمت

الا نعم از لفظ تو نشنیده جوابی

با فرهٔ شهباز جلال تو به گیتی

سیمرغ ‌کم از خادی و عنقا ز ذبابی

خون بی‌مدد خلق تو زنهار که گردد

در ناف غزالان ختن نافهٔ نابی

هنگام رضا بر صفت عفو خداوند

صد سیئه را عفو تو بخشد به ثوابی

یا فتح شود فتنهٔ تیغ تو چو داماد

از خون عدوکرده عروسانه خضابی

شمشیر جهانسوز تو در تیره قرابش

رخشنده هلالیست به تاریک سحابی

یا خیره نهنگیست تن اوبار به نیلی

یا شرزه هژبریست عدو خوار بغابی

در ملک جهان دیدهٔ نُه چرخ ندیده

چون‌ دانش تو شیخی ‌و چون بخت تو شابی

اقبال تو فرسوده مدار فلک از عمر

وین طرفه‌که چون او نبود تازه مشابی

از ماه چو یکران تو را بست فلک نعل

پنداشت‌که صادر شده زو فعل صوابی

از قدر تفاخر به قدرکرد و قضا دید

غژمان ز سر خشم بدوکرد عتابی

کاین نعل تباهی ز چه بستی به سمندی

کش حلقهٔ خورشید نیرزد به رکابی

برگردن خفاش صفت خصم تو بندد

هر روز خور از شعشعهٔ خویش طنابی

جز تیغ توکز تن چکدش خون بداندیش

حاشاکه ز الماس چکد لعل مذابی

چون موج زند لجهٔ جود تو نماید

بر ساحت او قبهٔ نه چرخ حبابی

خیاط ازل دوخته از جامهٔ نه چرخ

بر قامت اقبال تو کوتاه ثیابی

جستند و ندیدند حوادث پی ملجا

چون درگه انصاف تو فرخنده‌مآبی

بدخواه تو گر مانده سلامت عجبی نیست

اندر خور بادافره او نیست عقابی

تا نیز رخ حادثه در خواب نبیند

هرگز نرود دیدهٔ بخت تو به خوابی

در رجم شیاطین عدو بر فلک رزم

آمد ز ازل تیر تو دلدوز شهابی

‌تا خلق سرایند که در عرصهٔ محشر

اندر خور هر معصیتی هست عذابی

از قهر تو بدخواه و ز لطف تو نکوخواه

این‌یک به نصیبی رسد آن‌یک به نصابی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

حمد بیحد را سزد ذاتی‌که بی همتاستی

واحد و یکتاستی هم خالق اشیاستی

صانعی‌کاین نه فلک با ثابت و سیارگان

بی‌طناب و بی‌ستون از قدرتش برپاستی

منقطع‌گردد اگر فیضش دمی ازکاینات

هستی از ذرات عالم در زمان برخاستی

هرگه از اثبات الا نفی لا را نشکند

گنج الاکی رسد چون در طلسم لاستی

از نفخت فیه من روحی توان جستن دلیل

زینکه عالم قطره‌یی زان بحر گوهر زاستی

در حقیقت ماسوایی نبود اندر ماسوی

کل شی‌ء هالک الا وجهه پیداستی

داخل فی‌کل اشیا خارج عن‌کل شی‌ء

وز ظهور خویش هم پیدا و ناپیداستی

اوست دارا و مراتب از وجود واجدست

کل موجودات راگر اسفل و اعلاستی

عکس ‌و عاکس ‌ظل‌ و ذی‌ظل‌ متحد نبود یقین

کی‌توان‌ن‌که شمبب و پرتوش یکتاسنی

نسبت‌ واجب‌ به ‌موجودات چون شمست وضوء

نی به مانند بنا و نسبت بناستی

ذات‌ممکن با صفاتش سوی واجب مستند

از قبیل شی‌ء و فی نی رشحه و دریاستی

کثرت ‌اندر وحدتست و وحدت اندر کثرتست

این در آن مضمر بود آن اندرین پیداستی

نسبتی نبود میان آهن و آتش ولیک

فعل نار آید ز آهن چون از آن محماستی

در تلاطم موج بحر و در تصاعد ابخره

در تراکم ابر وگرد و در تقاطر ماستی

مجتمع ‌چون ‌گشت ‌باران سیل‌ گو‌یندش عجب

چون‌که پیوندد به دریا باز از دریاستی

علم حق نبود به اشیا عین ذاتش زانکه این

در حقیقت نفی علم واجب از اشیاستی

ارتسام صوت اشیا غلط در ذات حق

شی‌ء واحد فاعل و قابل چه نازیباستی

علم‌نفس ‌و نسبتش با جسم‌و با اعضای جسم

از قبیل علم واجب دان‌که با اشیاستی

کرد چون نفس نفیس اندر دیار تن وطن

هر زمانش از هوس صدبند اندر پاستی

هر که بند آرزو را بگسلد از پای نفس

باطنش بیناستی‌گر ظاهرش اعماستی

هرکه سازد عقل را مغلوب و غالب نفس را

شک ‌نباشد کاین جهان و آن جهان رسواستی

طالب هستی اگر هستی فناکن اختیار

زانکه قول مخبر صادق به این گویاستی

در تحیر انجم و در‌رگردگردون ر‌وز و شب

در هوای عشق ایزد واله و شیداستی

مرکز غبرا چرا گردید مبنی بر سکون

چون‌که در وی عاشقان ر‌ا جملگی سکناستی

کل اشیا از عقول و از نفوس و از صور

از مواد و غیر آن از عشق حق برجاستی

شاهراه‌عالمی‌عشقست‌و این‌ره‌هرکه یافت

بندهٔ او عالمی او بر همه مولاستی

هر عشقست حسن و زیور حسنست عشق

می‌کند ادراک آن هرکس که آن داناستی

علم را سرمایه عقل و عقل را پبرایه عشق

هر دو را سرمایه و پیرایه عشق اولاستی

عش‌‌باشد بی‌نیاز از وصف‌و بس‌در وصف‌او

نی به‌شرط‌و لا به‌شرط و نی به‌شرط لاستی

حق‌حق است‌و خلق‌خلق و اول‌از ثانی بری

ثانی از اول معرا نزد هر داناستی

در تعقل‌ هر چه ‌آید نیست‌ واجب ممکنست

کلما میز تموا شاهد بر این دعواستی

ماعرفنا عقل ‌کُل با عشق کامل گفته است

در تحیر جمله دانایان درین بیداستی

چون‌ که محدودی به‌ وهمت هرچه ‌آید حد تست

حد و تحدید و محدد در تو خوش زیباستی

ممکن‌و واجب‌شناسی‌نیست‌ممکن‌بل محال

در ظهور شمس‌ کی خفاش را یاراستی

در سر بازار واجب در دیار ممتنع

ممکن سر‌گشه را در سر عجب سوداستی

ممکنا لب بند از واجب ز ممکن گو سخن

زانکه‌ممکن وصف ممکن گفتنش اولاستی

بازگو یک شمه‌یی از وصف و مدح ممکنی

که سوای واجب اندر عشق او شیداستی

مدح این ممکن نه حد ممکنست بل ممتنع

همچنان‌ که حدّ واجب باطل و بیجاستی

آن ولیّ حق وصیّ ممکن مطلق بود

گفته بعضی حاش لله واجب یکتاستی

فرقه‌ای‌گویند آن نبود خدا بیشک ولیک

خالق اشیا به اذن خالق اشیاستی

گر بود ممکن صفات واجبی در وی عجب

ور بود واجب چرا ممکن بدان‌گویاستی

گر بود واجب چرا در عالم امکان بود

ور بود ممکن چرا بی‌مثل و بی‌همتاستی

واجب و در عالم امکان معاذالله غلط

ممکن و در عالم واجب چه نازیباستی

ممکن واجب‌نما و واجب ممکن‌نما

کس ندیده‌ گوش نشنیده عجب غوغاستی

حیرتی دارد خرد درکنه ذاتش‌کی رسد

خس کجا واقف ز قعر و عمق این دریاستی

باز ماند نه فلک از سیر و اختر از اثر

چون سلاح جنگ را بر جسم خود آراستی

از تکاپو چون عنان پیچد به میدان نبرد

در تزلزل مرکز این تودهٔ غبراستی

درکمندش گردن گردان گردنکش بسی

صفدر غالب هژبر بیشهٔ هیجاستی

شعلهٔ تیغش بود دوزخ بر اعدایش ولی

از برای دوستانش جنّهٔالمأواستی

در صف‌هیجا چو‌ گردد یک‌جهت‌از بهر رزم

از محّدد شش جهت ان صولتش برخاستی

چون رسد دست یداللهیش بمر تیغ دو سر

گاو ماهی را ز بیمش لرزه بر اعضاستی

هرکه را زر قلب از خلت‌سرای این خلیل

خلعت یا نار کونی بر قدش کوتاستی

این سیه‌رو ممکن مدّاح اندر عالمین

چشم‌دار مرحمت از عروه‌الوثقاستی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

سرو سیمین مرا از چوب خونین‌ گشت پای

سرو گو با پای چوبین در چمن زین پس میای

سرو من ماه زمین بد زان شدش پا بر فلک

تا ز نیکویی زند ماه فلک را پشت پای

ماه من شد در محاق و سرو من از پا نشست

سرو را گو برمخیز و ماه را گو برمیای

سرو من از پا فتاد و فرق فرقدسای او

سنبلستان ‌کرد گیتی را ز زلف مشکسای

سرو را زین ‌غصه‌گو در باغ خون دل‌گری

ماه را زین قصه گو از چرخ سوی گل گرای

تا بهشتی روی من بر خاک تا ری سود چهر

گشت خاک از فر رخسارش بهشی دلگشای

خاک اگر دعوی سلطانی کند شاید از آنک

سایهٔ زلفش بر او افتاد چون پر همای

در زمستانی‌که ازگل می‌نروید هیچ‌گل

گل ز گل رویید تا او بر زمین شد چهره‌سای

مشک‌بیزان‌گشت برگیتی ز جعد دلفریب

اشک‌ریزان‌گشت بر دامن ز چشم دلربای

اشک چشمش راست پنداری‌ که تخم فتنه بود

زانکه از اشکش زمین تا حشر گردد فتنه‌ زای

دوش درکنجی ز رنج روزه بودم تنگدل

کز برون آسیمه‌سر، پیکی درآمد در سرای

گفتمش خیرست ‌گفت آری نداری آگهی

کز ملک بر جان یاور رفت خشمی جانگزای

باز چونان داوری در حق چونین یاوری

نیک باورکرد گفتار حسود ژاژخای

گفتمش رو رو نیی آگه ز دستان دم مزن

گفت بیحاصل مگوی و ژاژ لاطایل ملای

شه فریدونست فرخ او بود ضحاک عهد

آن ز گرز گاوسار و این زلف مارسای

گر فریدون‌کینه از ضحاک جوید باک نیست

حبذا فرخنده عدل و مرحبا پاکیزه‌رای

شاه را باید دعا گفتن ز لطف و قهر او

هر دو آمد غمزدای و هر دو آمد جان‌فزای

هم مبادش گرد بر دامن ز چرخ گرد گرد

هم مبادش درد بر خاطر ز دیر دیرپای

یاور من هم مباش از خشم داور تنگدل

می‌نبالی چون علم تا می‌ننالی همچو نای

چشم لطف از شاه داری دل ز خشمش بد مکن

می دهان را تلخ دارد آنگه آمد غمزدای

بر در خدمت بغیر از حلقهٔ طاعت مکوب

بر در طاعت بغیر از جبههٔ خدمت مسای

هم دف مخروش اگر گوشت‌ بمالد همچو چنگ

کز تهی‌ مغزی نماید ناله‌ کردن چون درای

همچو زلف خویش و حال من مشو حال دژم

کاب برگردد به جوی و مهر باز آید به جای

خود ز شاه نکته‌دان بگذرکه داند هرکسی

کافتابی چون ترا دانا نینداید به لای

شاه شاهان ماه ماهان را به رنگ آرد به چنگ

وای آن نادان‌که این معنی نداند وای وای

حالی ای سلطان خوبان درگذر از حال خویش

برخی از احوال روز روزه شو طیبت‌سرای

تو مگر روزه نیی ‌کاینگونه هستی سرخ‌چهر

راستی غمزی نما وز حال خود رمزی نمای

حال من پرسی چنانم روزه دارد زردروی

کم اگر بینی ندانی‌کاین منم یاکهربای

رغم زاهد را بیا تا یک‌دو روزی می خوریم

از سر طیبت ‌که طیبت را ببخشاید خدای

هم تو بهر من شراب آور ز لعل می‌پرست

هم من از بهرت رباب آرم ز قول جانفزای

گه چو ساغر بر رخ من تو بخندی قاه‌قاه

گه چو مینا من بگریم از غم تو های‌های

مر مرا نقلی اگر باید ترا شیرین‌لبان

مر ترا چنگی اگر باید مرا پشت دوتای

هم ترا من نافه پیش آرم ز کلک مشکبوی

هم مرا تو باده پیش آری ز چشم دلربای

گر من از تو دل بدزدم نکته‌یی گو دلفریب

گر تو از من رو بپوشی جانت آرم رونمای

شکرت باید بگو حرفی ز لعل دلنشین

عنبرت باید بزن دستی به زلف مشک‌سای

عیش را در گرد خواهی برفشان گرد از کله

رنج را در بند خواهی برگشا بند از قبای

چون تو ماهی را چه غم‌م‌ر چون منی بیند به روی

چون تو شاهی را چه باک ار چون منی باشد گدای

در حدیث دوست قاآنی ‌زبان نامحرمست

دوست را خواهی‌چو مغز ازپوست ‌بی‌حجت برآی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

ای برده غمت تاب ز دل خواب ز دیده

پیوند دل و دیده به یکبار بریده

برکشتن ما بی‌گنهی دست‌گشاده

ازکلبهٔ ما بی‌سببی پای‌ کشیده

ما را چه‌گناهست اگر زلف تو دامی

گسترده‌ کز آن آهوی چشم تو رمیده

از دیدن ما پاک نظر دوخته هرچند

از دیدهٔ ما جز نظر پاک ندیده

در هجر تو اشکم ز شکاف مژه پیداست

چون طفل یتیمی‌ که سیه‌جامه دریده

دارم عجب از تیر نگاه تو که پیکانش

از قلب‌ گذشتست و به قاف نرسیده

جز من‌که ز اندیشهٔ لعلت مزم انگشت

ناخورده عسل‌کس سر انگشت مزیده

خال تو دل خلق جهان برده و اینک

در حلقهٔ آن طرهٔ طرار خزیده

روید به بهاران ز چمن سبزه و رویت

اکنون ‌که خزان‌ گشته از آن سبزه دمیده

زلف تو ز بس برده دل پیر و جوان را

چون طبع جوان خرم و چون پیر خمیده

رخسار تو خورشید بود دیدهٔ من ابر

از ابر منت رنگ ز خورشید پریده

گر طفل سرشکم نبود ناخلف از چیست

کز خانه برون می‌کندش مردم دیده

خالت مگسی هست‌ که هردم پی صیدش

زلف تو چو جولاهه بر او تار تنیده

گر مردم چشمم شده خون عجبی نیست

کش از مژه در پای تو صد خار خلیده

جانا ز غم خال تو قاآنی بیدل

ای بس‌که ملامت ز عم و خال‌کشیده

جنس هنرش راکه به یک جو نخردکس

دارای جوان بخت به یک ملک خریده

سلطان عدوبند محمد شه غازی

کز هیبت او دل به‌بر چرخ طپیده

بربودن‌نیران جحیمش شود اقرار

هر گوش که از تیغ‌ کجش وصف شنیده

فرمانده آفاق‌که پولاد پرندش

ستوار حصاری ز بر ملک‌کشیده

آن داورگیتی‌که سراپردهٔ جاهش

چون ظلّ فلک بر همه آفاق رسیده

ار شعر بود مدح ویم قصدکه‌گویم

گه قطعه وگاهی غزل وگاه قصیده

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

بناز ای طوس بر راز و ببال ای خاوران بر ری

که‌ از ری زی‌ تو کرد آهنگ‌زینت‌ بخش تاج‌ کی

نک ای‌کابل خدا از کشور کابل برون‌کش پا

نک ای خوارزم‌شه از کشور خوارزم گم کن پی

نک ای میر بخارا ترک تاج و تخت فرماهان

نک ای فرمان‌روای هند بدرود کُله ‌کَن هی

رسدآنکو خروش چنگ‌ در گو‌شش سرود چنگ

رسید آنکو نوای نای در هوشش نوای نی

رسید آنکو بمیرد زآب تیغش هرکه در عالم

خلاف آنکه هم از آب باشدکل شئی حی

رسید آنکو سنان قهر آن شاخ الم را بن

رسید آنکو بهار عدل آن کشت ستم را دی

حسن‌شاه غضنفر فر شجاع‌السلطنه‌ کز جان

قضا مامور امر او قدر محکوم حکم وی

یمی‌ از خون شود هامون اگر خونخواره تیغ او

نمی‌از خون‌هردشمن‌که‌وقتی‌خورده‌ازد قی

دوان‌اندر رکابش‌بخت‌و عون و فتح و فیروزی

به‌طیب و طوع ‌و جان ‌و دل ‌به شوق و مهر و عرق و پی

چنان جوشد ز بیم ناچخش خون در تن اعدا

که اندر خمّ قیرآگین به خوان میگساران می

فنای هرچه لاشیئی از بقای ذات او ممکن

بقای هرچه ممکن از فنای تیغ او لاشی‌ء

جهاندارا تویی کز جود دست گوهرافشانت

به‌گیتی نام حاتم‌کرده ناموس عرب را طی

بجز اندر پی الّا نیاید در بیانت لا

بجز در عرصهٔ هیجا نگردد بر زبانت نی

به‌کافر دز، به ‌کین ‌بدکنش چون آاختی صارم

چه صارم کز شرار ریختی از چهر آتش‌خوی

هزیمت در هزیمت خصم را از جام تا ملتان

غنیمت در غنیمت مر ترا از خاوران تا خوی

خیام آسمان با نسبت زرین خیام تو

چو والاخرگهی‌افراشه‌زاطلس‌به‌گردش حی

که یارد جز تو گمراهان دولت را نماید ره

که برهاند مضلین را بغیر از مصطفی از غی

شها زین پیش‌کز خاور سپردی راه اسپاهان

فزودی رونق زاینده‌رود و اعتبار جی

ولی اکنون‌ که دیگر باره راندی باره زی خاور

چو خاک افسرد آب‌ آن ‌و آب ‌خاک ‌این شد طی

از ایدر خاوران با عرش اعظم داوری دارد

ز یمن مقدمت ای شاه فرخ‌فال نیکوپی

ثنای شاه را قاآنیا پایان نه می‌جویی

سخن بیهوده بر مقدار فهم خویشتن تاکی

الا تا کس نیابد آیت تکمیل در ناقص

الا تا کس نجوید پرتو خورشید را از فی

خزان نیکخواه از رشح ابر همّتت آری

بهار بدسگال از برگریزان حسامت دی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

 

عیدست و جام زرنشان از می‌گران‌بار آمده

هر زاهدی دامن ‌کشان در دیر خمار آمده

زاهدکه‌کرد انکار می حیرت بدش ازکار می

از هرچه جزگفتار می اینک در انکار آمده

عیدست و یار دلستان بر دست جام ارغوان

با قدُ چون سرو روان بر طرف ‌گلزار آمده

گل بیقرار از روی او سنبل اسیر موی او

اندر خم‌ گیسوی او دلها گرفتار آمده

برگ صبوح از می بود جان را فتوح از می بود

تفریح روح از می بود هرگه‌ که افکار آمده

می جان بود پیمانه تن دست بتانش پیرهن

زانگشتهایش بر بدن رگهای بسیار آمده

آن لجهٔ سیماب بین آن آتشین‌گرداب بین

آتش میان آب بین هردم شرربار آمده

عید مبارک ‌پی نگر رخشنده جام می نگر

نالان نوای نی نگرکز هجر دلدار آمده

چنگست زالی ناتوان رگهاش پیدا زاستخوان

از ناتوانی هر زمان در نالهٔ زار آمده

نایی که بستد هوش نی‌گفتا چه اندرگوش نی

کز سینهٔ پرجوش نی آه شرربار آمده

بربد به‌ کف بربط نگر خون بط اندر بط نگر

می تا به هفتم خط نگر در جام شهوار آمده

بیجادهٔ‌کانی است می یاقوت رمانی است می

لعل بدخشانی است می کایینه کردار آمده

از مطلع طبعم دگر زد مطلعی تابنده‌سر

خورشید گویی جلوه‌گر بر چرخ دوار آمده

خرّم دو عید دلگشا اینک پدیدار آمده

فرخ دو جشن جانفزا اینک نمودار آمده

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

جشنی ز نوروز عجم‌ کاراستش جمشید جم

جشنی که با کون و علم شاه جهاندار آمده

یعنی شجاع‌السلطنه آنکو ز قلب و میمنه

همرزم صد تن یک‌تنه در دشت پیکار آمده

اسکندر دارا خدم دارای اسکندر حشم

سالار افریدون علم سلم سپهدار آمده

از لطف ‌و قهرش ‌این ‌زمان ‌شد آشکارا در جهان

زان مرکز آب روان زین مرکز نار آمده

لرزان تن ‌کاووس ازو ترسان روان طوس ازو

در رزمگه ‌کاموس ازو چون نقش دیوار آمده

آرش ‌فکار از تیر او گرشاسب از شمشیر او

در حیطه ‌تسخیر او هفت و شش ‌و چار آمده

هرگه‌که شمشیر آخته روی زمین پرداخته

گردون سپر انداخته عاجز ز پیکار آمده

گردان ستوه از رزم اوگردون خجل از بزم او

ثابت به پیش عزم او هر هفت سیار آمده

تاگیردش اندر جهان مانند مرکز در میان

ز آغاز شکل آسمان بر شکل پرگار آمده

گردون‌ کباب مهر او مست شراب مهر او

فیض سحاب مهر او بر کشت احرار آمده

مه نعل سم مرکبش ‌گردون روان در موکبش

تابنده نورکوکبش مرآت انوار آمده

ای‌ کاخ‌ کیوان جای تو مه سوده سر بر پای تو

تابنده روز از رای تو همچون شب تار آمده

زانصاف تو جان زمان هستند در خواب امان

جز بخت تو کاندر جهان پیوسته بیدار آمده

اجرام انجم نیت این تابنده هر ساعت چنین

رشحیست بر چرخ برین‌کز ابر آذار آمده

هر قطره‌یی کاندر هوا باریده از ابر عطا

از شرم جودت قهقرا بر چرخ دوّار آمده

الای گردون پست تو هستی جود از هست تو

غمگین ‌ز فیض ‌دست‌ تو صد همچو زخار آمده

شاها به قاآنی نگر خاقانی ثانی نگر

نی روح خاقانی نگر اینک به‌گفتار آمده

نا برزند از کوه سر خورشید خاور هر سحر

در شرق‌وغرب‌و بحر و بر نورش‌نمودار آمده

تابنده بادا اخترت بر سر ز خورشید افسرت

زان‌رو که رای انورت خورشید آثار آمده

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:22 PM

به‌ گیسو روی آن ترک تتاری

به ماهی ماند اندر شام تاری

مرا آن زلف تاری بنده دارد

نه آخر نام یزدانست تاری

کس از زلفش نتابد سر که گویی

کمند رستمست از تاب داری

به رخ چون موی ریزد بوی خیزد

چو زآتش نکهت عود قماری

نبود ار زلف او با من نمی‌کرد

فلک هر روز چندین‌کج‌مداری

به عشقش گرچه جهدم بی‌ثمر بود

ولی چون سرو کردم بردباری

چه خوش پروانه دوشم داد تعلیم

که راحتها بود در جانسپاری

صباح من چه فرخ بود امروز

که از راه آمد آن ماه حصاری

دل و جان خواست دادم سیم و زر خواست

سر افکندم به زیر از شرمساری

نگاهی کرد و شکرخنده‌یی زد

که خودکان زری تا چند زاری

تویی مداح آن ذاتی که دارد

به جود او جهان امّیدواری

جناب حاجی آقاسی‌که اوراست

مسلّم شیوهٔ پرهیزگاری

گرت روزی دو از خاطر بیفکند

نباید داشت چندین دل‌فکاری

خدا ایوب را گر داشت رنجور

نبود الا ز فرط دوستداری

زند استاد اگر سیلی به شاگرد

نباشد جز پی آموزگاری

از آن فولاد در آتش‌گدازد

کز او سازند تیغ کارزاری

طبیب ار خسته را دارو فرستد

نباشد جز ز روی غمگساری

نه آخر شد عزیز مصر یوسف

که چندی بود در زندان به خواری

ترا خود صاحب دیوان شفیعست

گرفتم خود هزاران جرم داری

بس است این ‌غصه و این قصه بگذار

که روز شادی است و شادخواری

ز جا برخیز و زین برزن بر آن رخش

که همچون باد پوید در صحاری

که صاحب اختیارکشور جم

که بادش تا قیامت بختیاری

ز قصر دشت نهری آرد امروز

به سوی دشت چون دریای ساری

به الفاظ دری از بهر آن نهر

ببایدگفت نظی چون دراری

ز بحر طبع شعری چند شیرین

بکن چون آب در آن نهر جاری

که ناگه بحر طبع من بجوشید

برون افکند در شاهواری

روان شدکلکم اندر وصف آن نهر

چو بر دریای بی‌پایان سماری

چه گفتم گفتم اندر عهد خسرو

که بادش تا قیامت شهریاری

محمد شاه دریادل‌ که عفوش

به‌کوه آموخت وصف بردباری

شهنشاهی که جز گردون نپوشد

به عهدش کس لباس سوگواری

مگر در زلف خوبان باشد ارنه

به ملکش نیست رسم بیقراری

مگر در چشم ترکان یابی ارنه

به دورش نیست خوی ذوالخماری

دو مژگانش به‌گاه خشم ماند

به ناخنهای شیر مرغزاری

جناب حاجی آقاسی که اوراست

در امر آفرینش پیشکاری

خداوندی که ابر دست جودش

کند کِشت امل را آبیاری

ز حزم استوار او عجب نیست

که بر دریاکند صورت‌نگاری

نگرید هیچکس در عهد جودش

مگر در باغ ابر نوبهاری

نخندد هیچکس در روز قهرش

مگر بر کوه کبک کوهساری

نشاید داد در دوران جاهش

جهان را نسبت بی‌اعتباری

چرا کلکش‌ که دولت زو سمینست

به سر هر دم درافتد از نزاری

چه خصمی دارد او با زر ندانم

که در رویش نبیند جز به خواری

حمایت گر کند کاهی سبک را

شود کوهی گران در استواری

دهد جون نور هستی هرکسی را

به قدر پایهٔ خود کامگاری

حسین‌خان آسمان مکرمت را

چو یکتا دید در خدمتگزری

مر او را ملک یزد و فارس بخشید

لقب دادش به صاحب اختیاری

چو صاحب‌اختیار این مرحمت دید

میان بربست بهر جان‌نثاری

شد از جان خواستار خدمت او

کز استغنا به است این خواستاری

سراپا حق‌گزار نعمت اوست

که بر نعمت فزاید حق ‌گزاری

به وجد آید ز یاد خدمت او

چنان ‌کز باد سرو جویباری

به راه او اگر جان برفشاند

هنوزش هست در دل شرمساری

نهد خاک رهش بر فرق‌ گویا

به سر دارد هوای تاجداری

غرض چون آمد اندر خطهٔ فارس

نخست از باطن او جست یاری

به بدخواهان دولت حمله آورد

چو بر گنجشک شاهین شکاری

چو حکم محکم او خواست سازد

قناتی چند جاری در مجاری

برآورد از زمین شش رشته ‌کاریز

همه چون شعر من در آبداری

چو روی شاهدان در روح‌بخشی

چو وصل دلبران در سازگاری

چو جان جبرئیل از تابناکی

چو آب سلسبیل از خوشگواری

ز صافی آب هرکاریز در جوی

چو در قلب موحد نور باری

تو پنداری دوصد نوبت در آن آب

جبین شستند خوبان خماری

به جوی آن آب چون می‌جنبد از باد

سلیمانست‌گویی در عماری

بدان شش رشته ‌کاریز اندر آویخت

دلش سررشتهٔ امّیدواری

دو زآنهارا به‌نام شاه فرمود

که سلطانیش خواند و شهریاری

دو دیگر را بنام خواجهٔ عصر

که بادش تا به محشر نامداری

یکی را نام نامی حاجی‌آباد

که از حاجی بماند یادگاری

یکی عباس‌آبادست‌کاین نام

غمین را بخشد از غم رستگاری

یکی را هم به ‌نام شاه مظلوم

حسین آن زیب عرش کردگاری

یکی را هم به‌نام شاه مردان

علی آن شهره در دلدل‌سواری

فرات‌آسا چوگشت آن آب شیرین

به شهر اندر چو جان در جسم جاری

مرا فرمود قاآنی چه باشد

که بر تاریخ آن همت گماری

به تاریخش روان چون آب‌گفتم

حسین آب فراتی‌کرد جاری

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:21 PM

 

تو ای نیلوفر بویا که خورشیدت دلیلستی

شب یلداستی مه را که بس تار و طویلستی

پناه گلشن رضوان و خلوت‌خانهٔ قدسی

شبستان ملک یا آشیان جبرئیلستی

گهی دور قمر را دود آتشگاه نمردی

گهی بر گرد گل ریحان بستان خلیلستی

گهی در بر کف ‌موسی ترا گه طلعت یوسف

ز نیل سوده پیچان موج‌زن دریای نیلستی

گهی در آتش‌وگاهی میان طشت خون اندر

سیاه و سوخته مانا سیاووش قتیلستی

چو تر گردد بریزد مشک ‌از هم بس‌ شگفت آید

به قید عاشقان ای زلف تر زنجیر پیلستی

به خلد و سلسبیلش راه نبود مرد عاصی را

تو عاصی‌از چه‌ردر پابن خلد و سلسبیلشی

تو را در سایه طاووس بهشت ای سایهٔ طوبی

غلط‌گفتم‌که طوبی را به سر ظل ظلیلستی

شنیدستم که مار آید دلیل خلد شیطان را

سیه ماری به سوی خلد شیطان را دلیلستی

بجز از سایهٔ تو کی توان جستن عدیل تو

به‌روی یار خزم زی که بی‌یار و عدیلستی

مرا بر نیلیستی دیده شنجرفی به هجر اندر

تو را تا تودهٔ شنجرف اندر زیر نیلستی

قرامحمود یا خود شاملو ای طرهٔ جانان

سیه خیمه ترا اندر چه گلشن وز چه ایلستی

بیفشان خویش را تا گویمت تبت‌ کجا باشد

به‌خود بشکن بگویم تا به چینت چند میلستی

ز تیره ابر نوروزی همی بارد به لالستان

هرا دو دیده لالستان و تو ابر بخیلستی

به‌هرکس وعدهٔ فردوس اعلی از تو در طاعت

مگر خاک ره شاهنشه دین را وکیلستی

پناه دین حق نفس نبی مقصود حرف کن

علی کایینهٔ ذات خداوند جلیلستی

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:20 PM

حبذا تشریف شاهشاه دریا آستین

مرحبا اندام جان‌افروز صدر راستین

لو حش‌الله خلعتی بر یک فلک شوکت محیط

مرحباالله پیکری با یک جهان رحمت عجین

خلعتی تهلیل‌گو از حیرتش مهر منیر

پیکری تسبیح‌خوان از عزتش چرخ برین

خلعتی رایات نورش بر یمین و بر یسار

پیکری آیات مجدش بر یسار و بر یمین

خلعتی ‌کز بس ضیابر آفتاب آرد شکست

پیکری ‌کز بس بها بر آسمان نازد زمین

خلعتی خورشیدوار آرایش ملک جهان

پیکری طوبی صفت پیرایهٔ خلد برین

خلعتی از نور او بدر فروزان شرمسار

پیکری از نور او مهر درخشان شرمگین

خلعتی از رشک ار در پیکر ناهید تاب

پیکری از تاب او بر چهرهٔ خورشید چین

خلعتی از فرهی خجلت ده بدر منیر

پیکری از روشنی رونق بر درّ ثمین

خلعتی نه حجّتی از رحمت پروردگار

پیکری نه آیتی از قدرت جان‌آفرین

خلعتی نه سایه‌یی از شهپر روح‌القدس

پیکری نه مایه‌یی از طینت روح‌الامین

خلعتی کش پیکری شایسته شاید آنچنان

پیکری‌کش خلعتی بایسته باید این چنین

خلعت شاهنشه‌گیهان فریدون جهان

پیکر فرمانده‌ کشور منوچهر مهین

داور اقلیم جم فرمانده ملک عجم

غوث‌ ملت، کهف ‌دولت، صدر دنیا، بدر دین

هرکجابادی ز خشمش‌مهرگان درمهرگان

هرکجاذکری ز لطفش فرودین در فرودین

از هراسش یک جهان دشمن نفیر اندر نفیر

از نهیبش یک زمین لشکر حنین اندر حنین

از قدش وصفی خیابان در خیابان نارون

از رخش مدحی گلستان در گلستان یاسمین

موکبش در دشت هیجا چون‌ کمان اندر کمان

لشکرش در روز غوغا چون‌کمین اندرکمین

قیروان تا قیروان ترکان غریو اندر غریو

باختر تا باختر گردان انین اندر انین

بسته خم‌ کمندش در وغا یال ینال

خسته نوک پرندش روزکین ترگ تکین

گرز او در چنگ او البرز در بحر محیط

برز او بر خنگ او الوند بر باد بزین

با خطابش صبح صادق تابد از شام سیاه

باعتابش نار سوزان خیزد از ماء معین

هرکجا شستش به تیر دال پریابد قران

هرکجا دستش به تیغ جان شکر گردد قرین

درفلک از سهم ‌گردد چون سها پنهان‌ سهیل

در رحم ‌از بیم ‌گردد چون جرس نالان جنین

خاک راهش مر قمر را در فلک خاک عذار

داغ مهرش مر جبین را در رحم نقش جبین‌

نی به‌غبراز سیم‌و زر یک‌تن درایامش ملول

نی به ‌غیر از بحر و کان یک‌دل در ایامش حزین

چون به خشم آید نماید قهر جان‌فرسای او

بیش از جدوار و نیش از نوش و زهر از انگبین

قدر او قصری رفیع و حزم او حصنی منیع

جاه او ملکی وسیع و فکر او سوری متین

مهر از آن برگنبد خاکستری دارد مقام

کاو همی از شرم رایش گشته خاکستر نشین

گر پناهدحاسد از خشمش به صد حصن بلند

ور گریزد دشمن از قهرش به صد سور رزین

از کمندش سر نیارد تافت در میدان رزم

از پرندش جان نخواهد برد در مضمار کین

می‌نبخشد نفع در دفع اجل سدّ سدید

می‌ندارد سود در طرد قضا حصن حصین

داد بخشاد او را ای آنکه افتد روز جنگ

از غریو کوست اندر گنبد گردان طنین

صدرهٔ بخت ترا بی‌جادهٔ خورشیدگوی

خاتم قدر ترا فیروزه ‌گردون نگین

مر به شکر آنکه شد از یمن بخت آراسته

قامت موزونت از تشریف شاه راستین

ز اقتضای جود عام وز اختصاص لطف خاص

هم به‌ تشریفی‌ رهی ‌را می‌توان‌ کردن رهین

خلعتت ‌را زیب‌ تن ‌سازند خلق از فخر و من

سازمش تعویذ جان از هول روز واپسین

تا که راز سرمدی را درک نتواند گمان

تا که ذات ایزدی را فهم نتواند یقین

آنی ازساعات عمرت‌هرچه درگیتی شهور

روزی از ایام بختت هرچه در عالم سنین

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 2:14 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4333507
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث