به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

پی نظاره ی فرّخ هلال عید صیام

شدیم دوش من و ماه من به‌گوشهٔ بام

فراز بام فرازنده قد موزونش

درخت طوبی‌ گفتی به سدره ‌کرده مقام

جو نور ماه که تابد ز پشت ابر سفید

ز پشت جامه عیانش سپیدی اندام

دو تازه خدش زیر دو زلف غالیه‌بو

دو تیره خالش زیر دو جعد غالیه‌فام

دو لاله زیر دو سنبل دو روز زیر دو شب

دو نور زیر دو ظلمت دو صبح زیر دو شام

دو نافه زیر دو عنبر دو نقطه زیر دو جیم

دو حبّه زیر دو خرمن دو دانه زیر دو دام

به‌ گوش گفتمش ای ‌مه جمال خویش بپوش

ز بهر آنکه نبینند چهرهٔ تو عوام

رخ تو ماه دوهفته !ست وگر ببینندش

گمان برند که یک نیمه رفته ماه صیام

چو صبحگاه‌شود جملگی‌به‌عادت‌خویش

شوند جمع و شهادت دهند نزد امام

به خنده‌ گفت تو بنی هلال را گفتم

هلال را چکنم با وجود ماه تمام

ترا نظر به سوی آسمان مرا به زمین

مراد تو مه ناقص مراد من مه تام

پس از دو ابروی تو گر هلال را نگرم

به شبهه افتم‌ کز این سه ماه عید کدام

چو این بگفتم پنهان به زیر لب دیدم

که نرم نرمکم از مهر می‌دهد دشنام

که این حکیمک ‌گویی پیمبر شعر است

که معجزات سخن می‌شود بدو الهام

سخ دراز چه رانم چو خور نشست به‌کوه

چو زرد شیری غژمان ‌که در شود به‌ کنام

به چرخ بر زبر ماه نو نمود شفق

چو سرخ می ‌که زند موج و ریزد از لب جام

هلال دید مهم وز انامل مخضوب

همی نهاد دو فندق فراز دو بادام

سوال ‌کرد که این ماه در چه باید دید

چه واردست درین باب از رسول انام

بگفتمش که نبی ‌گفته هر که بر کف دست

ببیند این مه نیکو رود بر او ایام

بگفت پس به ‌کف دست شاه باید دید

که قبض و بسط قضا را به دست اوست زمام

یگانه خسرو منصور ناصرالدین شاه

که چار رکن جهان را به عدل اوست قوام

رهین خدمت اویند در زمین ابدان

مطیع حضرت اویند بر فلک اجرام

شهی‌که از پی تعظیم خم شودکافر

به هرکجاکه‌کند راست رایت اسلام

به‌بر ز زال زر از زخم ‌گرز او زلزال

به مغز سام یل از سهم تیغ او سرسام

زهی بنان تو در بزم ابر گوهر ریز

زهی سنان تو در رزم برق خون‌آشام

بقای خصم و شامیست کش‌ نباشد صبح

جمال بخت تو صبحیست‌ کش نباشد شام

به رنگ شاخ بقم ‌گشته جسم حاسد تو

ز بس که خون دلش با عرق چکد ز مسام

اگرنه نوک سنان تو خون و مغز عدوست

چو مغز و خون رودش از چه در عروق و عظام

بلارک تو پسرعم ذوالفقار علیست

که چون ‌کشیده شود تیغها رود به نیام

چو گاهواره شب و روز چرخ از آن جنبد

که طفل بخت تو گیرد ز جنبشش آرام

محیط دایرهٔ آفرینش زانرو

ترا زمانه نه آغاز دیده نه انجام

کفاف جود و هستی دهد به شخص عدم

عفاف عدل تو مستی برد زطبع مدام

جنین به روز نبردت دوباره نطفه شود

دمان به پشت پدر پوید از مشیمهٔ مام

ز نظم عدل تو نبود عجب‌ که مروارید

کشد طبیعتش اندر صدف به سلک نظام

ز بانگ‌ کوس تو گوش زمانه‌راست صمم

ز بوی خلق تو مغز فرشته ‌راست زکام

همیشه تاکه توان ارتفاع شس شناخت

ز نصب شاخص و ظل اصابع و اقدام

چنان رفیع بود آفتاب دولت تو

که خیره ماند در ارتفاع او اوهام

بود به جوهر شمشیر تو قیام ظفر

همیشه تا که عرض را به جوهرست قیام

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:47 PM

پی نظارهٔ فرخ هلال عید صیام

هلال ابروی من دوش رفت بر لب بام

چو دید مه دو سرانگشت بر دو چشم نهاد

بدان نمط‌ که دو فندق نهی به دو بادام

به من ز گوشهٔ ابرو هلال را بنمود

نیافتم‌ که از آن هر دو ماه عید کدام

چو در رخش نگرستم شگفتم آمد زانک

کسی ندیده در آغاز ماه ماه تمام

غرض چو دید مه عید را به‌ گوشهٔ چشم

اشاره‌کردکه برخیز و باده ریز به جام

از آن شراب ‌که چون شیر خورد سرخ شود

ز عکس او همه نیهای زرد در آجام

به سر جهد عوض مغز نارسیده به لب

به دل دود بَدَل روح ناچکیده به‌کام

هنوز ناشده در جام بسکه هست لطیف

همی بپرد همراه بوی خود به مشام

هنوز ناشده از شیشه در درون قدح

چو خون و مغز جهد تند در عروق و عظام

ز جای جستم و آوردمش از آن باده

که عکس او در و دیوار راکندگلفام

چو خورد یک دو سه پیمانه از حرارت می

دو چشم تیغ‌زنش شد دو ترک خون‌آشام

به خشم ‌گفت چرا می ‌نمی‌خوری‌ گفتم

من از دو چشم تو هستم مدام مست مدام

به پیش نشوهٔ چشم تو می چه تاب آرد

به اشکبوس‌ کشانی چه در فتد رهّام

به دور چشم تو دور قدح بدان ماند

که با تجلی یزدان پرستش اصنام

کسی که مست ‌شد امروز از دو نرگس‌ تو

به هوش باز نیاید مگر به روز قیام

نهفته نرمک نرمک به زیر لب خندید

چنانکه‌گفتی رنگش زگل دهد پیغام

به عشوه‌گفت‌که الحق شگفت صیادی

که ‌پخته‌پخته ‌بری‌ دل به‌رنگ و صورت خام

بهار اگر به‌ گل و لاله رنگ و بوی دهد

تو ای بهار هنر رنگ و بو دهی به‌ کلام

سزد کزین‌ دم تا نفخ صور اسرافیل

ز رشک ‌کلک تو ‌کُتّاب بشکنند اقلام

من و تو گر چه به‌ انگیز می نه محتاجیم

که بی‌مدام همان مست الفتیم مدام

ولی چو باده چنان مرد را ز هوش برد

که می‌نداند کاغاز چیست یا انجام

نه هیچ بالد از مدح ناقدان بصیر

نه هیچ نالد از قدح ناکسان لئام

چو نور مهر درخشان تفاوتی نکند

گرش به صفّ نعالست یا به صدر مقام

اگر به خاک شود تا بهار فیض ازل

ازو دماند گلهای تازه از ابهام

شراب خوردن و بیخود شدن از آن خوشتر

که آب نوشی و در راه دین ‌گذاری دام

شراب را چو بری نام می‌توان دانست

که هست آب شر انگیز هم به شرع حرام

نه آب نیل‌ که بر سبطیان حلال نمود

حرام بود بر قبطیان نافرجام

نه در مصاف حسین تیغ آبدار اولیست

ز آب در گلوی کافران کوفه و شام

نه سگ‌گزیده‌گرش آب پیش چشم برند

چنان ز هول بلرزد که روبه از ضرغام

شراب اگر نکند شر بسی حلالترست

ز آب برکه و باران ز شیر دایه و مام

شراب اگر نکند شر بود مباح از آنک

مدام پخته ازو دیده‌اند عشرت خام

حلال هست می ‌امّا به آزموده خواص

حرام هست وی امّا به‌کور دیده عوام

شراب با تو همان می‌کند که روح به تن

نه روح هرچه قوی‌تر قوی‌ترست اندام

بخور شراب ‌و مده نقد حال‌ خویش ز دست

که دلنشین‌تر ازین‌ کمتر اوفتد ایام

شهی نشسته چو یک عرش نور یزدانی

فراز تخت و ملوکش غلام و ملک به‌کام

نعیم هر دو جهانش به‌کام دل حاصل

ز یمن طاعت صدر مهین امیر نظام

قوام عالم و تاریخ آفرینش جود

که آفرینش عالم بدوگرفت قوام

کتاب حکمت دیباچهٔ صحیفهٔ فیض

جمال دولت بازوی ملت اسلام

سپهر مجد و علا میرزا تقی خان آنک

امورکشور و لشکر بدوگرفته قوام

درنگ حزمش بخشیده تخت را جنبش

شتاب عزمش افزوده ملک را آرام

کفایتش زده سرپنجه با قضا و قدر

سیاستش نهد اشکنجه بر صدور و عظام

به بزم او نتوان رفت بی‌رکوع و سجود

ثنای او نتوان‌گفت بی‌درود و سلام

بدان رسید که اندیشه خون شود در مغز

ز شرم آنکه به مدحش چسان ‌کند اقدام

چنان ارادت شاهش دویده در رگ و پی

که خون و مغز همه خلق در عروق و عظام

زهی ز هیبت تو جسم چرخ را رعشه

خهی ز سطوت تو مغز مرگ را سرسام

به عقل مبهمی ار رو دهد برون ا ید

به یک اشارهٔ سبابهٔ تو از ابهام

ز طیب خلق تو نبود عجب‌ که مردم را

به جای موی همه مشک روید از اندام

به هر که سایهٔ خورشید همت تو فتد

همه ستاره فشاند بجای خوی ز مسام

به یمن رای رزین تو بس عجب نبود

که‌ کودکان همه بالغ شوند در ارحام

به عقل دیدهٔ اوهام را کنی خیره

به حزم توسن اجرام را نمایی رام

گهر فشانی یک‌ روزهٔ تو بیشترست

ز هرچه قطره‌ که تا حشر می‌چکد ز غمام

نهاده فایض نهیت به پای حکم رسن

نموده رایض امرت به فرق باد لجام

خدا یگانا آب زلال مستغنیست

که تشنگان دل‌آزرده را بپرسد نام

همین بس است ‌که سیراب می کند همه را

اگر سکندر رومست اگر قلندر جام

ز فیض خویش سپاس و ثنا طمع دارد

که این سپاس بس او را که هست رحمت عام

به پیش رحمت عامش تفاوتی نکند

ز کام تشنه‌لبان ‌گر دعاست ور دشنام

هزار بار گرش تشنه مدح و قدح کند

نه کم کند نه فزاید به بخشش و انعام

به قدر تشنگی هر کسی فشاند فیض

اگر فقیر حقیرست اگر ملوک ‌کرام

کنون تو آبی و ما تشنه‌لب ببخش و ببین

به قدر رتبت ما والسلام والاکرام

چو در اجابت مسؤول جود تو دارد

هزار بار فزونتر ز سائلان ابرام

بیان صورت حال آنقدر مرا کافیست

کنون تو دانی و روزی‌دهندهٔ دد و دام

به هرچه روزی مقسوم هست خشنودم

ز دل بپرس ‌که ایزد چسان نهاد اقسام

ز حکم بارخدایی عنان نخواهم تافت

به‌حکم آنکه بران‌نسخه‌جاری‌است احکام

هزار بارگرم فقر ریز ریز کند

زبان دق نگشایم به ایزد علّام

چو او ببیند دیگر چرا دهم عرضه

چو اوبداند دیگر چراکنم اعلام

خدا به جود تو ارزاق ما حوالت ‌کرد

وگرنه بر تو چه افتاده بود رنج انام

چنان‌ کریم و رحیمی‌ که می‌ندانندت

ز شوهر و پدر خود ارامل و ایتام

قضا عنان ‌کش خلقست سوی رحمت تو

وگرنه اینهمه ‌گستاخ هم نیند عوام

سخن چو عمر تو خوشتر اگر دراز کشید

که خوش فتد بر حق از کلیم طول ‌کلام

همیشه تا چو دو معنی ز یک سخن خیزد

سخنوران بلیغش‌ کنند نام ایهام

زبان هرکه چو نشتر ترا بیازارد

دلش پر از خون بادا چو شیشهٔ حجام

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:47 PM

در شهر ری امسال به هرسو که نهم گام

هر کس صنمی دارد گلچهر و گل‌اندام

هر شام‌کشد تنگ در آغوشش تا صبح

هر صبح زند چنگ به‌گیسویش تا شام

من یار ندارم چکنم جز که خورم غم

یارب چکنم‌کاش نمی‌زاد.مرا مام

دانند حسودان‌که من از رشک به جوشم

هرگه‌که دلارام شود با دگری رام

آیند و بر آرند ز دل آهی و گویند

کایا خبرت هست ز بدعهدی ایام

آن ترک خطا راکه ز ما می‌نکند یاد

وان ماه ختن راکه ز ما می‌نبرد نام

دوشینه یکی مردک قلاّش ببوسید

بوسی‌که از آن پر ز شکر گشت در و بام

وین نیز عجبتر که فلان شوخ ز باده

بیخود شد و بر خاک نهاد آن رخ‌گلفام

پاشیده شد از زلفش در هر طرفی مشک

گسترده شد از جعدش در هر قدمی دام

رخشان‌ دو ر‌خش ‌همچو پر از زهره یکی چرخ

رنگ دو لبش همچو پر از باده یکی جام

مجلس همه چون دامن اطفال به نوروز

از چشم و لبش پر شده از پسته و بادام

او خفت و حریفان به‌کنارش بغنودند

ز آغاز توان یافت ‌که چون بود سرانجام

چون من شنوم این سخنان را بخروشم

وز خشم مرا تیغ زند موی بر اندام

نه قدرت و زوری ‌که بریزم همه را خون

نه تاب و توانی ‌که بدوزم همه را کام

آوخ ‌که شدم پیر به هنگام جوانی

از هجر جوانان جفاپیشه و خودکام

نه حاصلم از عشق بغیر از الم دل

نه واصلم از دوست بغیر از طمع خام

شب نیست‌ که از غصه به دندان نگزم لب

دور از لب و دندان جوانان دلارام

قانع نبود غیر من از یار به بوسه

چونست ‌که من راضیم از دوست به دشنام

نه هست مرا طلعت زیبا که نگاری

در بزم من از میل طبیعت بنهد گام

نه عربده دانم‌ که چو ترکان سپاهی

با لاله‌رخی ساده شوم رام به ابرام

نه پیشه‌ورم تا که زر و سیم‌ کنم‌ کسب

نه پیله‌ورم تاکه زر و سیم کنم وام

یک چاره همی دانم و آن چاره همینست

کامشب نزنم چشم بهم تا به ‌گه شام

مدحی بسزا گویم و فردا به‌ گه بار

خوانم بر دادار جهان داور اسلام

جمجاه محمّد شه غازی‌ که ز سهمش

سهراب گریزد ز صف جنگ چو رهام

از عیب هنر آرد بی‌ منت اعجاز

از غیب خبر دارد بی‌زحمت الهام

ای خشم توگیرنده‌تر از پنجهٔ شاهین

وی تیغ تو درنده‌تر از ناخن ضرغام

نام تو پرستند چه در هند و چه در چین

مدح تو فرستند چه از مصر و چه از شام

رخت ظفر آنجاست ‌که بخت تو نهد تخت

سِلک گهر آنجاست که ‌کِلک تو نهد گام

جاسوس تو هستند در آفاق شب و روز

مهمان تو هستند به پیکار دد و دام

نشگفت‌ که دریا نزند موج ازین پس

از بسکه جهان یافته از عدل تو آرام

اصنام مگر رخ به‌کف پای تو سودند

کز فخر زیارتگه خلقی شده اصنام

آلام اگر تقویت از مهر تو جویند

تا حشر همه رامش جان خیزد از آلام

اجسام اگر تربیت از قدر تو جویند

والاتر از ارواح بود پایهٔ اجسام

اقلام نه گر نامهٔ فتح تو نگارند

هرگز نبود فایده در فطرت اقلام

اسقام نه گر پیکر خصم تو گدازند

بیهوده نماید به نظر خلقت اسقام

اجرام ز امر تو مگر خلق شدستند

ورنه چه بود اینهمه تاثیر در اجرام

اوهام به عزم تو مگر چنگ زدستند

ورنه چه بود اینهمه تعجیل در اوهام

اعدام مگر سیرت خصم توگرفتند

کاندر دو جهان هیچ اثر نیست ز اعدام

چون نیزهٔ تو روید از آجام همی نی

تب دارد ازین روی به تن شیر در آجام

گر مقسم ارزاق ‌کسان جود تو بودی

درویش و غنی را همه یکسان بد اقسام

اجرام فلک با تو همه متفق آیند

هر روزکه عزم تو به‌کاری‌کند اقدام

افراد جهان سر بسر اقرار نویسند

هر وقت‌که رای تو به رازی دهد اعلام

تا از ادب و جاه تو خاموش نشینند

برداشت قضا قوت‌ گفتار ز انعام

تا جانوران بر در جاه تو گرایند

بگذاشت قدر قوت رفتار در اقدام

شمشیر تو شیری‌که ز تن دارد بیشه

پیکان تو پیکی ‌که ز مرگ آرد پیغام

چرخست‌ کمان تو ازینروی بود خم

رزقست عطای تو ازینروی بود عام

جامی بود از بزم ندیمان تو خورشید

ترکی بود از خیل غلامان تو بهرام

قاآنی اگر مدح تو تا حشر نگارد

هرگز نرسد دفتر مدح تو به اتمام

تا زخم زند بر رگ جان نشتر فصّاد

تا موج زند از نم خون شیشهٔ حجام

چون نشتر فصّاد به تن خصم ترا موی

چون شیشهٔ حجام به کف خصم ترا جام

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:47 PM

به‌ گاه بام‌ که خورشید چرخ آینه‌ فام

زدود زاینهٔ روزگار زنگ ظلام

درآمد از درم آن‌گلعذار وز رخ و زلف

نهفته طلعت خورشید را به ظلمت شام

نهاده سلسله بر دوش کاین مرا طره

نهفته سیم در آغوش کاین مرا اندام

گسسته رشتهٔ ‌گوهر که این مراست سخن

فشانده خرمن شکر که این مراست ‌کلام

ز جزع‌ گشته بلاخیز کاین مرا غمزه

ز لعل‌ گشته شکر ریز کاین مرا دشنام

نهاده از مو بر گردن ستاره‌ کمند

کشیده ز ابرو بر روی آفتاب حسام

فکنده طرح سلامت ‌که این مراست قعود

نموده شور قیامت ‌که این مراست قیام

به جلوه سروی اما چه سرو سرو سهی

به چهره ماهی اما چه ماه ماه تمام

غرض چو آمد بر من سلام‌ کرد و نشست

سرودمش چه بجا آمدی علیک سلام

کشیدمش به‌بر آنگونه تنگ کز تنگی

زبان هر دو یکی ‌گشت در ادای ‌کلام

نیاز و ناز من و او به یک عبارت درج

بر آن صفت ‌که به یک لفظ معنی ایهام

شد اتحاد من و او چنانکه دید احوال

دو را یکی نه یکی را دو عکس شهرت عام

نهفته مردمک چشم هر دو در یک چشم

بدان صفت‌ که دو مغز اندرون یک بادام

دو جان میان دو پیکر ولی ز یکرنگی

به طرز نوری‌ کاوراست در دو دیده مقام

دو تن میان دو کسوت ولی ز غایت لطف

نه آشکار و نه پنهان چو روح در اجسام

درون جامه و بیرون ز جامه آن‌گونه

که نشوِهٔ می‌ گلرنگ در بلورین جام

نه جزو یکدگر و نه جدا ز یکدیگر

چنانکه روح در اجساد و نور در اجرام

دو جسم گشت ز یک جنس و هر دو گشت یکی

چو آن دو حرف ‌که در یکدگر کنند ادغام

دل ‌من و دل او عین هم شد ارچه خطاست

که سنگ شیشه شود یا که آبگینه رخام

چو کار عشق بدینجا رسید دانستم

که چیستیم و چه بودیم و کیستیم و کدام

پس از حقیقت عرفان نفس هردو زدیم

ز راه عقل به معراج حق‌پرستی ‌گام

شدیم سالک راهی ‌که در مسالک آن

نبود زحمت رفتار و رنجش اقدام

نه خوف همرهی نفس شوم امّاره

نه بیم رهزنی طبع دون نافرجام

شدیم تا به مقامی‌که وهم‌گردون‌گرد

هزار پایه فروتر گرفته بود مقام

نخست همچو کسی ‌کز فراز قلهٔ قاف

به چشم بینا بیند بسط خاک تمام

به زیر پا همهٔ ممکنات را دیدیم

گرفته هریک از آنها به حیزی آرام

چو گام لختی از آنسو نهاد پیک نظر

نظر حجاب نظر گشت و گام مانع ‌کام

وزان سپس چو کسی کز درون چاه شگرف

کند نظارهٔ خورشید رفته زیر غمام

به زیر پردهٔ سبعین الف حضرت قدس

هزار پرده ز هر پرده بسته بر افهام

چو نور شمع ز مشکوه در زجاجهٔ‌ا صاف

درون پرده ز بی‌پردگی مشاعل عام

چهارده تن ازین سوی پرده بی‌پرده

به پرده‌داری پروردگار کرده قیام

نه چارده‌ که یکی جسم را چهارده اسم

نه چارده که یکی شخص را چهارده نام

نخست احمد مرسل‌که ذات اقدس او

میان واجب و ممکن‌گزیده است مقام

نه ‌واجبست‌ و نه‌ممکن وزین ‌‌دو نیست برون

گزیده واهمه سبابه را ازین ابهام

دوم علی‌ که به معراج دوش پیغمبر

عروج یافت ز بهر شکستن اصنام

به‌عرش دوش کسی سود پاکه عرش مجید

هزار مرتبه‌اش چهره سوده بر اقدام

بر آن صنم که برو سوده این‌چنین کس دست

که دست خویشتنش خوانده داور علام

به این عقیده اگر بت‌پرست ساید چهر

به‌ کیش ‌من ‌که بر او نار دوزخست حرام

سیم بتول ‌که از دورباش عصمت او

به سوی مدحت او ره نمی ‌برد اوهام

دگر شبیر و شبرکزکمال قرب به حق

نبود واسطه‌شان جبرئیل در پیغام

دگر علی ‌که به تنها کشد شفاعت او

به دوش طلحت خود بار سیات انام

دگر محمدباقر که بر روان و تنش

رموز علم و عمل‌کردکردگار اعلام

دگر امام ششم جعفر آنکه بست و گشود

به صدق و زهد درکفر و بارهٔ اسلام

دگرکلیم بحق موسی آنکه طور دلش

پر از تجلی انوار بد ز قرب مدام

دگر رضا که قضا پیرو ارادهٔ اوست

چنانکه حرف و تکلم مطیع جنبش‌کام

دگر تقی ‌که ز یمن صلاح و تقوی او

نمانده در همه آفاق اسمی از آثام

دگر نقی‌که ز بس واسعست رحمت او

طمع به هستی جاوید بسته‌اند اعدام

دگر شهنشه دین عسکری که عسکر او

فرشتگان همه بودند در قعود و قیام

دگر ذخیرهٔ هستی محمد بن حسن

که هرچه هست بدو قائمست تا به قیام

بزرگوار خدایا بدین چهارده تن

که چار رکن قوامند و هفت عضو نظام

که نار دوزخ سوزنده را به قاآنی

خلیل‌وار بکن روز حشر بر دو سلام

گر این قصیده بخوانند بر عظام رمیم

برنده سجده به‌گوینده از پی اعظام

درین قصیده قوافی مکررست ولی

به است لفظ مکرر ز نامکرر خام

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:47 PM

ای رخش ره‌نورد من ای مرغ تیزبال

کز دودمان برقی و از تخمهٔ خیال

در طبع سیر تست سبکباری نسیم

در جیب نعل تست نسب‌نامهٔ شمال

گه مغز که بدرّی بی‌جهد گاز و چنگ

گه در هوا بپری بی‌سعی پر و بال

تاکی هوای آخور آخر برون خرام

تات از پی رحیل به کوهان نهم رحال

بشتاب و مغز باد مشوّش‌ کن از مسیر

بخرام و لوح خاک منقش کن از نعال

دم بر فراز و مغز فلک را یکی بکوب

سیم برفشان و ناف زمین را یکی بمال

ز اصطبل طبل عزم فروکوب و شو برون

تا ز آب دیده‌ گرد فرو شویمت ز یال

ای نایب براق بپیماره عراق

کایدون مرا به فارس اقامت بود محال

تا چند خورد باید اندوه آب و نان

تا چند برد باید تیمار عمّ و خال

لا ترجلنّ یا ملک الخیل و اعجلن

کم عجله ینال بها المرء لاینال

آهنگ شهر قم ‌کن ‌گم ‌کن ز پارس پی

قم قبل ان یضیق لنا الوقت و المجال

رو کن به حضرتی که ندانسته جود او

در از صدف‌ گهر ز خزف‌ گوهر از سفال

کهن امان پناه زمان ‌گوهر شرف

غیث‌کرم غیاث امم جوهر نوال

فهرست آفرینش و سرمایهٔ وجود

عنوان حکمرانی و دیباچهٔ جلال

برهان دین و داد فریدون شه آنکه هست

قسطاس فهم و فکرت مقیاس فرّ و فال

بی ‌عون مهر او نبود بخت را اثر

بی‌زیب عدل او نبود مُلک را جمال

خاک از نهیب خنجر او یابد ارتعاش

آب از نهیب ناچخ او دارد اشتعال

با مهر او ضلال مخلّد بود رشاد

با قهر او رشاد موید بود ضلال

جز از طریق وهم نیابد کسش نظیر

جز بر سبیل فرض نیابد کسش همال

ای‌ کت به تحفه تاج سپارد همی تکین

ای‌ کت به هدیه باج فرستد همی ینال

روزی دهد عطای تو بی ‌دعوت امید

پاسخ دهد سخای تو بی‌سقبت سوال

منشور روی و رای تو در جیب مهر و ماه

توقیع امر و نهی تو در دست ماه و سال

امر ترا به طوع قدر دارد استماع

حکم ترا به طبع قضا دارد امتثال

در پیش ابر اگر ز سخایت رود سخن

پیشانیش عرق‌کند از فرط انفعال

ور بر زگال تیره فتد عکس تیغ تو

از تف آن چو دوزخ سوزان شود زگال

آنجا که شخص تست مجسم بود هنر

آنجاکه طبع تست مصوٌر شود کمال

رسوا شود حسود تو در هرکجا که هست

چون دزد شب که ناگه درگیردش سعال

با ترکتاز جود تو نشگفت اگر ز بیم

پنهان‌کند پشیزهٔ خود را به بحر وال

گیهان محیط تست و به معنی محاط تو

برسان جامه ‌کاو به بدن دارد اشتمال

چرخ از غبار خنگ تو تاریک چون جحیم

کوه از نهیب رمح تو باریک چون خلال

از بسکه بار فتح و ظفر می‌کشد به دوش

تیغت خمیده پشت نماید به شکل دال

روز وغا که از دم شمشیر سرفشان

درگام اکدشان متوقٌد شود نعال

ازگرذ ره چو تودهٔ قطران شود سپهر

از رنگ خون چو سودهٔ مرجان شود رمال

زانبوه‌گرد رخش محدب شود وهاد

زاسیب نعل اسب مقعر شود تلال

چنگال شیر شرزه نداند کس از سیوف

دندان مارگرزه نداند کس از نبال

از نعل اسبها متحرک شود زمین

بر چوب نیزها متوقد شود نصال

هرگه‌که میغ تیغ تو آتش‌فشان شود

کس پور زال را نشناسد ز پیر زال

مغز ستاره بر دری از تیغ فتنه‌سوز

کتف زمانه بشکنی از گرز مرد مال

فرماندها مها ملکا ملک‌پرورا

آن‌کیست غیر حق‌که قدیمست و لایزال

ایدون گرت ز چرخ گزندی رسد مرنج

ایدر گرت ز دهر ملالی رسد منال

بس عیش و عشر تا که نماند به هیچ روی

بس رنج و اندها که نماند به هیچ حال

مه را به چرخ‌گاه فرازست وگه نشیب

جان را به جسم گاه نشاطست و گه ملال

نی زار نالد آنگه از جان برد محن

می تلخ‌ گردد آن‌ گه از دل برد کلال

خورشیدسان زوالی اگر یافتی مرنج

جاوید می‌نماند خورشید را زوال

ور کوکبت قرین وبالست غم مخور

وقتی به سوی خانهٔ خویش آید از وبال

سلطان برای مصلحتی بود اگر ترا

روزی دو ساخت معتکف ‌کنج اعتزال

زر آن زمان عزیزتر آید که ناقدی

بگدازدش به بوته و بگذاردش بقال

فولاد راگداز دهند از برای آنک

شمشیر از آن‌کنند پی دفع بدسگال

تو تیر شست شاهی از آنت رها نمود

تا خصم را دهد ز نهیب توگوشمال

وافکند چون شهاب ترا از سپهر ملک

تا سوزد از تو دیوصفت خصم بدفعال

پیراست شاخ و برگ ترا چون نهال از آنک

ریزد چو شاخ و برگ قوی‌تر شود نهال

شه آفتاب مملکتست و تو ماه نو

هم بدر ازو شوی اگر از وی شدی هلال

حکم ملک قضاست رضا ده به حکم او

هم خیر ازو رسد اگر از وی رسد نکال

شاه آنچه می‌کند همه از روی حکمتست

حالی مباش رنجه‌که نیکو شود مآل

ای بس جراحتا که برو نیشتر زنند

تا خون مرده خیزد و بپذیرد اندمال

شاگرد کاوستادش سیلی زند به روی

خواهد معذبش ‌که مهذّب‌ کند خصال

داروی‌تلخ را نخورد خسته جز به‌عنف

وان تلخ با حلاوت جان دارد اتصال

نشتر زند پزشک به قیفال دردمند

کز دفع خون مزاج ‌گراید به اعتدال

آید به چشم من‌که مهی بیش نگذرد

کت شه به حکمرانی ملکی دهد مثال

ای‌کز هوای مدح تو در حالتند و رقص

افکار در ضمایر و ابکار در حجال

داند خدا که بود جدا از تو حال من

چون حال تشنه‌بی که جدا ماند از زلال

ای بس‌که قامتم از مویه همچو موی بود

ای بس ‌که ‌گشت پیکرم از ناله همچو نال

خونم بریخت دست فراقت اگرچه نیست

الا به‌ کیش تیر تو خون ریختن حلال

جز من‌ که بار هجر تو بردم به جان و دل

کاهی شنیده‌ای‌ که ‌کند کوهی احتمال

منت خدای را که رسیدم به‌ کام دل

زان نقمت فراق بدین نعمت وصال

حالی چو اخرسی ‌که اشارت‌ کند به دست

با صد زبان زبان من از مدح تست لال

ارجو که مدح من بگزینی به مدح غیر

کز اشهد فصیح بهست اسهد بلال

سیم و زرم نبود که آرمت هدیه‌ای

بپذیر جای هدیهٔ من باری این مقال

دانی‌ که از تو بود گرم بود سیم و زر

دانی ‌که از تو بود گرم بود جاه و مال

تا راه دل زنند نکویان به روی و موی

تا صید جان‌کنند نکویان به خط و خال

چون روی یار یار ترا تازه باد عیش

چون خال دوست خصم ترا تیره ‌باد حال

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

ای رخش ره‌نورد من ای اسب تیزگام

تا چند بند آخوری آخر برون خرام

کاه خسان چه می‌خوری ای رخش ره‌نورد

بار خران چه می‌بری ای اسب تیزگام

هرگز نبوده آب تو از منهل خسان

هرگز نبوده‌ کاه تو از آخور لئام

ده ماه شد که خوی‌ گرفتی به نای و نوش

وندر طویله خوردی و خفتی علی‌الدوام

هر شام داده‌ کاه و جوت را به امتنان

هر روز شسته یال و دمت را به احترام

ای بس‌که آب دادم و تیمارکردمت

نه زبن زدم به پیشت و نه بر بستمت لجام

آبت ‌گهی ز چاه ‌کشیدم‌ گهی ز جوی

کاهت ‌گهی به نقد گرفتم‌ گهی به وام

هرگز به تازیانه بنشخودمت سرین

وز چنبر چدار نیفکدمت به دام

گاهت به‌گاه دادم و آب و علف به وقت

غافل نبودم از تو به یک عمر صبح و شام

یک‌یک حقوق رفته اگر بازگویمت

حالی فروچکد عرق شرمت از مسام

تازی نژاد اسب من آخر حمیتی

یک ره چو تازیان به حمیت برآر نام

چون شد حمیت عربی‌کت ز پیش بود

ز اصطبل سر برآر چو شمشیر از نیام

خیز ای سیاه‌روی ترا ز رخش روستهم

از سم بسای مردمک دیدهٔ خصام

اسبا حقوق من به عقوق ار بدل ‌کنی

ترسم ‌که روزگار کشد از تو انتقام

اسبا زمان یاری و هنگام یاوریست

لختی برون خرام و مکن رنج من حرام

از سمّ ره‌نورد بجنبان همی زمین

وز نعل خاره‌کوب بسنبان همی رخام

برزن خروش تا بمرد مار در شکفت

برکش صهیل تا برمد شیر درکنام

از دم به چشم شیر فلک در فکن غبار

از سم به جسم ‌گاو زمین برشکن عظام

اسباگرم ز پارس رسانی به ملک ری

زرین‌ کنم رکابت و سیمین‌ کنم ستام

از حلقهٔ ستاره همی سازمت رکیب

وز رشتهٔ مجره همی آرمت لجام

میخت‌کنم ستاره و نعلت‌کنم هلال

زینت ز زر پخته ستامت ز سیم خام

هم پای‌بند بافمت از ریش ابلهان

هم پاردم نمایمت از سبلت عوام

تو زیر رانم آیی چون زیر ابرکوه

من بر تو خود نشینم چون بر سمند سام

از پارس بهر کسب معالی سفرکنم

راحت ‌کنم حرام‌ که حاصل شود مرام

هم چهرهٔ ستاره برندم به نوک تیر

هم‌گردن زمانه ببندم به خم خام

گه چون‌ عجم به‌دست همی چین کنم‌کمند

گه چون عرب به چهره همی برنهم لثام

اقبال و بخت و عز و معالی به‌گرد من

از چارسو بجهد همی جوید ازدحام

حیرت ‌کند ز جنبش من در هوا عقاب

غیرت برد به رحمت من در زمین هوام

قانع شوم به بیش وکمی‌کم دهد خدای

راضی شوم به خیر و شری ‌کاید از انام

بر دهر سخره رانم چون رند بر فقیه

بر مرگ حمله آرم چون باز بر حمام

نفرین‌ کنم به پارس‌ که از ساکنان او

واصل نگشت نعمت و حاصل نگشت کام

نه ریش‌ کس ز مرهمشان جسته اندمال

نه زخم ‌کس ز داروشان دیده التیام

همواره در شقاق و ستمشان مدار سیر

پیوسته در نفاق و جفاکرده اقتحام

چون‌ من ‌کسی به ‌ساحت آن‌خوار و مستمند

چون من ‌کسی به عرصهٔ آن زار و مستهام

میران آن به‌ گاه تواضع چنان ثقیل

کز جا قیامشان ندهد دست تا قیام

جز باد عجبشان ندمد هیچ در دماغ

جز بوی‌ کبرشان نرسد هیچ بر مشام

جز چند تنگه از گهر پاک زاده‌اند

از دودهٔ مکارم و از دوحهٔ‌ کرام

چون‌ لاله روز و شب همه با عیش و انبساط

چون غنچه دمبدم همه با وجد و ابتسام

ژاژی ز هیچکس نشنیدم به جز مدیح

لغوی ز هیچیک نشنیدم به جز سلام

بر من زحام آنان چون عام بر امیر

بر من هجوم ایشان چون خاص بر امام

زان چند تن‌گذشته ملولم ز شیخ و شاب

زان چند تن‌‌ گذشته خمولم ز خاص و عام

رنجی مرا کز ایشان ‌گر زانکه بشمرم

آن رنج ناشمرده سخن می‌شود تمام

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

 

بامدادان ‌کآ‌فتاب خاوری سر زد ز بام

ماهرویم بام را از عکس ‌گیسو کرد شام

گه رخش دیدم به زیر زلف و گفتم این دمست

کآفتاب عالم‌آرا برکشد تیغ از نیام

گه پریشان دیدمش زلفین و گفتم این زمان

چون شب تاریک عالم را فروگیرد ظلام

نور صبح و نور رویش بسکه با هم بُد قرین

من ‌ندانستم به تحقیقی‌این کدامست آن کدام

روی او بر قد او چون لاله‌یی بر شاخ‌ گل

خال او در زلف او چون دانه‌یی در زیر دام

طرهٔ طرار او بر طرف خط مشکسای

طرفه‌ طوماریست‌ کز مُشک ختن دارد ختام

نام دلها کرده گویی ثبت در طومار زلف

کز سواد زلف‌ مشکینش جهان شد مشکفام

نی خطا گفتم دلی را کاو به زلف اندر کشد

زو چو بدخواه شهنشه نی نشان ماند نه نام

الغرض شادان رسید آن‌ماه و جان از خرمی

چون‌قدح‌خواری‌که‌ نو شدباده درعید صیام

گفت ای راوی‌که شخص آفرینش سربسر

گوش گردد چون ‌صدف ‌هرگه گهر ریزی ز کام

هیچ دانی‌ کز برای شهریار ملک جم

پیکی از شاه عجم هم خلعت آرد هم پیام

قیمت هر تار از آن خلعت منالِ هندوچین

ارزش هر پود از آن کسوت خراج مصر و شام

گفتم‌آری چون‌ندانم من ‌که در هرروز و شب

فکر شه بر جای فکرت بر ضمیرم مستدام

گفت برگو خدمتی شایسته از طبع سلیم

تا برای تهنیت‌خوانی به هنگام سلام

گفتم‌اینک گوش بگشا بشنو این شیوا سخن

کز شمیم نغز او مغز خردگیرد زکام

زان سپس خواندم برش این شعر را کز شرم او

خون‌به‌جای‌خون‌چکد اهل‌خرد را از مسام

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

حبذا زین جشن فرخ مرحبا زین عید عام

کاندرو شادی حلالست ‌اندرو اندوه حرام

لوحش ‌الله ‌جان ‌به ‌وجد آید همی ‌زین ‌جشن خاص

بارک‌الله دل به‌رقص آید همی زین عید عام

مقدم این جشن فرّخ باد یارب بر امم

غرهٔ این عید میمون باد یارب بر انام

نام این جشن همایون می‌بماند جاودان

رسم این عید مبارک می‌بپاید مستدام

ازکجا این جشن ‌دلکش ‌را به ‌چگ ‌آمد عنان

و زکجا این عید فرخ را به‌دست آمد زمام

عامی‌از یکسو به‌وجد و عارف از یکسو به رقص

عشرت این برقرار و شادی آن بر دوام

خصم نافر غم مسافر عیش وافر رنج کم

شادی‌افزون فال‌میمون ملک‌مامو‌ن بخت‌رام

هر تنی از خوشدلی چون شاخ گل در اهتزاز

هر لبی از خرّمی چون جام مل در ابتسام

هرکجا دلداده‌یی با دلبری ‌گوید حدیث

هرکجا آزاده‌یی با بیدلی راندکلام

آن به نزد این نیاز آرد چو بلبل پیش‌ گل

وین به نزد آن نماز آرد چو مینا پیش جام

از طرب هر بنده‌ای‌را خنده‌ای‌بینی‌به لب

وز فرح هر زاهدی را شاهدی یابی به‌کام

خرمی در هردلی‌مضمر چو شادی‌در شراب

خوشدلی‌درهر تنی‌مدغم‌چومستی‌از مدام

از نثار لعل و گوهر دشت چون دست‌ کریم

وز بخور عود و عنبرکوی‌چون خوی‌کرام

نسپری‌جز فرش دیبا نشنو‌ی‌جز بانگ‌چنگ

ننگری جز روی زیبا نشمری جز سیم خام

رنجهاشدجمله‌گنج‌و عسرهاشدجملهٔسر

جنگهاشد جمله‌صلح‌و ننگها شدجمله نام

عشرت‌آمد جای‌عسرت‌تازه‌شد بخت‌کهن

رحمت‌آمد جای‌زحمت پخته‌گشت‌امید خام

درخروشندی ‌وحوش ‌و در سماعندی‌ سباع

در خیروندی طور و در سرودندی هوام

شیخ و شاهد شوخ و زاهد رند و واعظ مرد و زن

زشت‌وزیبا پیر و برنا میر ومولا خاص ‌و عام

جمله‌را در سر سرور و جمله‌را در تن‌سماع

جمله را دردم درود و جمله را بر لب سلام

این اشارت‌ گوید آن‌ کامروز بختت‌ شد جوان

آن بشارت را بدین ‌کامروز کارت شد به‌کام

خیلها چون سیلها افکند در هرسو خروش

فوجها چون موجها آورده از هر سو زحام

سنجهای سنجری هرسو زشادی درخروش‌

پیلهای هندوی هر سو ز عشرت در خرام

جامهای‌خسروی‌در خنده‌چ‌رن‌برن‌از سحاب

کوسهای‌ کسروی در ناله چون رعد از غمام

از خروش چنگ و مزهر گوش گردون را صمم

وز شمیم عود و عنبر مغزکیوان را زکام

گو‌یی از شادی به رقص آمد همی ایوان و کوه

گو‌یی از عشرت به وجد آمد همی دیو‌ار و بام

تا شهی را تهنیت‌ گویندکز روی شرف

آسمان جوید به ذیل اصطناعش‌ اعتصام

شاه‌فرّخ‌رخ‌فریدون‌ماه‌شیر اوژن که هست

ملک هستی را ز حزم پیش‌بینش انتظام

تهنیت رانند او را بر همایون خلعتی

کش عنایت‌کرد شاهنشاه ‌گردون احتشام

بارک‌الله از مبارک پیکرش‌کاینک بر او

خلعت شه طلعت مه را همی‌داند ظلام

خلعت دیبای او را اطلس چرخ آستر

طلعت زببای او را خواجهٔ‌گردون غلام

خلعتش شنعت فرستد بر که بر بدر منیر

طلعتش طیبت نماید بر کِه بر ماه تمام

هم همایون خلعتش را لازم آمد اعتزاز

هم مبارک‌طلعتش را واجب آمد احترام

ای فریدون‌فر خدیو راد کز اقبال تو

فارس شد دارالامان و دهر شد دارالسلام

شیر را در عهد تو بیم هزالست از غزال

باز را در عصر تو خوف‌جمامست از حمام

یازده ماهست شاها تا شهنشاه عجم

در هری از بدسگال خوبش جوید انتقام

صارمش ‌در خون‌اعدا چون‌هلال اندر شفق

اشهبش ‌در گرد هیجا چون‌ سهیل اندر ظلام

کفته داردکتف گردان هردم از خطی سنان

سفته‌دارد سفت نیوان هردم از تو زی سهام

می‌نگوید نالهٔ‌کوس است ای‌ن یا بانگ چنگ

می‌نپرسد زلف دلدارست این یا خمَ خام

گه به یاد قامت شوخیش توصیف از سنان

گه به یاد ابروی ترکیش تعریف از حسام

بسکه‌دشت‌از دود توپ‌باره‌کوبش تیره‌گون

بسکه راغ ازگرد خنگ ره‌نوردش قیرفام

ای بسا روزاکه او را بازنشناسد ز شب

ای ‌بسا صبحاکه او را فرق نگذارد ز شام

با چنین‌حالت‌که شخص‌از نام‌خودغافل شود

نامت آرد بر زبان پیوسته شاه نیکنام

روز و شب چهر تو‌ گر‌دد در خیالش‌ مرتسم

سال و مه مهر تو جوید در ضمیرش ارتسام

مر ترا بیند مشاهد هرکجا گردد مقیم

مر ترا بیند مقابل هرکجا سازد مقام

نست ماهی‌کت به تشریفی نسازدکامران

نیست روزی ‌کت به تعریفی ندارد شادکام

از هنرهای تو می گوید هرچه می‌گوید حدیث

وز ظفرهای تو راند هرچه می‌راندکلام

هم تواش الا به طاعت می‌نبردستی سجود

هم تواش الّا به خدمت می‌نکردستی قیام

صبح‌چون‌خیزی نیاری جز جمالش در ضمیر

شام چون خسبی نبینی جز خیالش در منام

گر نظام لشکری خواهد نمایی امتثال

ور خراج‌ کشوری جوید فزایی اهتمام

گه امیر لشکری‌ گه مرزبان‌ کشوری

گاه لشکر را نظامی‌ گاه‌کشور را قوام

گاه بی‌سعی وزیری ملک را سازی قویم

گاه بی‌عون امیری جیش را بخشی نظام

در بر پیلان به نوک تیغ بگسستی عروق

در بر شیران به زخم‌گرز بشکستی عظام

ای بسا دشتا که در وی شیر ننهادی قدم

ای بسا کوها که در وی باز نگرفتی‌ کنام

رفتی و نیوان سرکش را گلو خستی به تیغ

رفتی‌و دیوان ناخوش را فروبستی به دام

ترکمانان سپاهت ترکمانان را ز بیم

کرده‌پیکرهمچودال‌وکرده‌قامت‌همچو لام

تا صفت باشد خدای لاینام و لایزال

باد ملک لایزال و باد بختت لاینام

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

پگاه بام چو برشد غریو کوس از بام

شدم به جانب حمام با شتاب تمام

پس از ورود به حمام عرصه‌یی دیدم

وسیع‌تر ز بیابان نجد و وادی شام

نعوذ بالله حمام نه بیابانی

تهی ز امن و سلامت لبالب از دد و دام

ز هرطرف متراکم درو وحوش و طیور

ز هرطرف متراخم درو سوام و هوام

فضای تیره‌اش از بسکه پرنشیب و فراز

محال بود در آن بی‌عصا نهادن‌ گام

خزینه چون ره مازندران پر ازگل و لای

جماعتی چو خراطین درو گزیده مقام

ز گند آب‌که باج از براز می‌طلبید

تمام جسته صداع و تمام‌کرده ز کام

تمام نیت غسل جماع‌کرده بدل

به غسل توبه‌که ننهند پا در آن حمّام

به صحن او که بدی پر ز شیر و ببر و پلنگ

ز خوف ‌جان ‌نشدی ‌شخص‌ بی‌سنان ‌و حسام

زکثرت وزغ و سوسمار دیوارش

به دیدگان متحرک همی نمود مدام

به نور خانه‌اش اندر جماعی همه عور

چو کودکی‌که برون آید از مشیمهٔ مام

قضیب در کف و از غایب برودتشان

بسان خایهٔ حلّاج رعشه در اندام

ز بس که پرده ز عیب کسان برافکندی

کسی نیافت‌ که حمّام بود یا نمّام

ستاده زنگیکی بدقواره تیغ به دست

به هم ‌کشیده جبن از غضب چوکفّ لئام

به طرز صفحهٔ مسطر کشیده تن لاغر

پدید چون خط مسطر همه عروق و عظام

به دستش اندر طاسی به شکل‌کون و در او

چو قطره‌های منی برف می‌چکید از بام

جبین‌ چو ریشهٔ‌ حنظل سرین ‌چو شلغم خشک

بدن چو شیشهٔ قطران لبان چو بلغم خام

ز غبغب سیهش رسته مویهای سپید

چو بر دوات مرکب تراشهٔ اقلام

چو پنبه‌یی که به سوراخ اِستِ مرده نهند

پدید رستهٔ دندانش از میانهٔ کام

ز فوطه نرم قضیبش عیان به شکل زلو

ولی به ‌گاه شَبَق سخت‌تر ز سنگ رخام

به هرکجا که پریچهره دلبری دیدی

همی ز بهر تواضع ز جا نمود قیام

سرش چو خواجهٔ منعم فراز بالش نرم

ولی به خود چو مساکین نموده خواب حرام

دو خایه از مرض فتق چون دو بادنجان

به زیر آن دو سیه‌چشمه‌یی چو شام ظلام

ستاده بودم حیران‌که ناگه از طرفی

نگار من به ادب مر مرا نمود سلام

پرند نیلی بربسته بر میان‌ گفتی

به چرخ نیلی مأوا گزیده ماه تمام

ز پشت فوطه شده آشکار شق سرین

چو بدر کز دو طرف جلوه‌گر شود ز غمام

بدیدم آنچه بسی سال عمر نشنیدم

که آفتاب نماید به زمهریر مقام

خزینه شد ز تنش زنده‌رود آب زلال

ز لای و گِل نه نشان ماند در خزینه نه نام

چون جِرم ماه ‌که روشن شود ز تابش مهر

ز عکس رویش رومی شد آن سیاه غلام

همه قبایح زنگی به حسن گشت بدل

شبان تیره بدل شد به صبح آینه‌فام

فرشته‌گشت مگر زنگیک‌که عورت او

نهفته ماند ز ابصار بلکه از اوهام

بلی چه مایه امور شنیعه در عالم

که ‌نغز و دلکش ‌و مستحسن است در فرجام

مگر نه رجس و پلیدست نطفه در اصلاب

مگر نه زشت و کثیفست مضغه در ارحام

یکی شود صنمی جانفزای در پایان

یکی شود قمری دلربای در انجام

مگر نه فتنهٔ طوفان به امن گشت بدل

چو برکمبنهٔ جودی سفعنه جست آرام

مگر ‌نه آدم خاکی چو در وجود آمد

تهی ز فرقت جن ‌گشت ساحت ایام

مگر نه‌ دوست چو بخشد عسل‌ شود حنظل

مگرنه یار چو گوید شکر شود دشنام

مگرنه نور وجودات بزم عالم را

خلاص‌کرد ز چنگال ظلمت اعدام

مگر نه ‌گشت همه رسم جاهلیت طی

ز کردگار چو مبعوث شد رسول انام

سحر چو گشت پدیدار روز گردد شب

شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام

گر این قصیدهٔ دلکش به‌ کوه برخوانی

صدا برآید کاحسنت ازین بدیع ‌کلام

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

عید آمد و عیش ‌آمد و شد روزه و شد غم

زین آمد و شد جان و دلی دارم خرم

ماه رمضان‌گرچه مهی بود مبارک

شوال نکوتر که مهی هست مکرّم

الحمدکه آن واعظک امروز به‌کنجی

چون‌حرف نخشین مضاعف شده مدغم

وان زاهدک از طعنهٔ اوباش خلایق

چون دزد عسس دیده به‌کنجی نزند دم

رفت آنکه رود شیخ خرامان سوی مسجد

وز پیش و پسش خیل مریدان معمّم

از کبر ز هم برنکند چشم چو اکمه

وز عجب به‌کس می‌نزند حرف چو ابکم

رفت آنکه مر آن موذن موذی به مناجات

چون‌گاوکشد نعره‌گهی زیر وگهی بم

وان واعظ و مفتی چو درآیند به مسجد

این عجب مصور شود آن‌کبر مجسم

آن باد به حلق افکند این باد به دستار

آن مشک منفخ شود این خیک مورم

وان قاری عاری به‌گه غنه و ادغام

خیشوم بر از باد کند همچو یکی دم

وانگونه ز هم حنجره و حلق‌گشاید

کش پیچ و خم روده هویدا شود از فم

خیز ای بیت و امروز به‌رغم دل واعظ

هی بوسه پیاپی ده و هی باده دمادم

ماه رمضان برنگرفتم ز لبت بوس

کز روزه دلی داشتم آشفته و درهم

بس بوسه‌که درکنج لبت جمع شدستند

چون شهد که گردد به یکی‌ گوشه فراهم

زان لب نکنی بازکه از فرط حلاوت

چون تنگ شکر هر دو لبت دوخته برهم

تا بر لب لعل تو ز من وام نماند

برخیز و بده بوسهٔ یک‌ماهه به یکدم

ای طرهٔ تو تیره‌تر از دیدهٔ شاهین

وی مژهٔ تو چیره‌تر از ناخن ضیغم

جور تو وفا خار توگل درد تو درمان

رنج تو شفا زهر تو مل زخم تو مرهم

در حلقهٔ زلفین تو تا چثبم‌کندکار

بندست و شکنج و گره و دایره و خم

جز چشم‌ تو کز وی دل من هست هراسان

آهو نشنیدم که ازو شیرکند رم

با یاد سر زلف تو شب تا به سحرگاه

در بستر و بالین چمدم افعی و ارقم

ای پستهٔ خندان تو زان رستهٔ دندان

چون حقهٔ یاقوت پر از عقد منظم

در زلف سیاهت همه‌کس ناظر و من نیز

بر ساق سپیدت همه‌کسن مایل و من هم

چون ‌حسن ‌تو هر روز شود عشق ‌من افزون

زانست‌که چون حسن تو عشقم نشودکم

بی‌ساعد سیمین توام حال تباهست

بی‌سیم ‌گدا را نبود عیش مسلّم

در سیم سرینت ز طمع دوخته‌ام چشم

کز فقر ندارم به جز اندیشهٔ درهم

زان سیم بخیلی مکن ای ترک ازیراک

ازدادن سیمست همه بخشش حاتم

ای ترک برآنم که در این عهد همایون

مردانه شبیخون فکنم بر سپه غم

از زلف تو پوشم زره از جعد تو خفتان

از قد تو سازم علم از موی تو پرچم

وانگه ز پی خطبهٔ این فتح نمایان

شعری‌کنم انشاء به مدح شه اعظم

دارای عجم وارث جم سایهٔ یزدان

خورشید زمین ماه زمان شاه معظّم

شاهنشه آفاق محمد شه غازی

کز پایه براز کی بود از مایه براز جم

ای ساحت آفاق ز رای تو منور

وی جبهت افلاک به داغ تو موسم

مهتاب بود مهر تو و حادثه‌کتان

خورشید بود چهر تو و نایبه شبنم

روی قمر از طعنهٔ رمح تو بود ریش

پشت فلک از صدمهٔ‌گرز تو بود خم

زاید نعم از جود تو چون حرف مشدّد

ناقص ستم از عدل تو چون اسم مرخم

بعد از همه شاهانی و پیش از همه آری

به بود محمدکه سپس بود ز آدم

ذات تو مگر علت غائیست جهان را

کز عهد موخر بود از رتبه مقدم

مانند سلیمان همه عالم بگرفتی

با قوت بازو نه به خاصیت خاتم

بر ذرّهٔ خاک قدمت سجده برد چرخ

در قطرهٔ ابر کرمت غوطه‌ خوردیم

از خیر و شر دور زمان رای تو آگه

بر نیک و بدکار جهان جان تو ملهم

با لطف تو تریاک دهد چاشنی قند

با قهر تو پازهر دهد خاصیت سم

از ضعف عدد ضعف عدوی تو فزاید

چون‌کسرکز افزونی تربیع شودکم

گر حور به جنت شرر تیغ تو بیند

باگیسوی آشفته‌گریزد به جهنم

در معرکهٔ رزم تو از زهرهٔ شیران

تا حشر نروید به جز از شاخ سپر غم

با جاه تو پستست نهایات نه افلاک

با قدر تو تنگست فراخای دو عالم

شاها به سرم‌گر ز فلک تیغ ببارد

در مهر تو الا به ارادت نزنم دم

تو چشمهٔ حیوانی و من همچو سکندر

از چهر تو محرومم و با مهر تو محرم

دیریست‌که آسوده‌ام از خلق به کنجی

هم مدح توام مونس و هم یاد تو همدم

نه شاکر ازینم‌که خلیلی‌کندم مدح

نه شاکی از آنم‌که حسودی‌کندم ذم

درکیسهٔ من‌گو نبود درهم و دینار

بر آخور من ‌گو نبود ابرش و ادهم

با مهر تو بر دوش من این خرقهٔ خلقان

صد بار نکوتر بود از دیبهٔ معلم

کامم همه اینست چو شمشیر تو قاطع

تا حکم فضا هست چو تدبیر تو محکم

احباب ترا باد به‌کف ساغر عشرت

اعدای ترا باد به‌برکسوت ماتم

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4335075
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث