به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

عید آمد و عیش ‌آمد و شد روزه و شد غم

زین آمد و شد جان و دلی دارم خرم

ماه رمضان‌گرچه مهی بود مبارک

شوال نکوتر که مهی هست مکرّم

الحمدکه آن واعظک امروز به‌کنجی

چون‌حرف نخشین مضاعف شده مدغم

وان زاهدک از طعنهٔ اوباش خلایق

چون دزد عسس دیده به‌کنجی نزند دم

رفت آنکه رود شیخ خرامان سوی مسجد

وز پیش و پسش خیل مریدان معمّم

از کبر ز هم برنکند چشم چو اکمه

وز عجب به‌کس می‌نزند حرف چو ابکم

رفت آنکه مر آن موذن موذی به مناجات

چون‌گاوکشد نعره‌گهی زیر وگهی بم

وان واعظ و مفتی چو درآیند به مسجد

این عجب مصور شود آن‌کبر مجسم

آن باد به حلق افکند این باد به دستار

آن مشک منفخ شود این خیک مورم

وان قاری عاری به‌گه غنه و ادغام

خیشوم بر از باد کند همچو یکی دم

وانگونه ز هم حنجره و حلق‌گشاید

کش پیچ و خم روده هویدا شود از فم

خیز ای بیت و امروز به‌رغم دل واعظ

هی بوسه پیاپی ده و هی باده دمادم

ماه رمضان برنگرفتم ز لبت بوس

کز روزه دلی داشتم آشفته و درهم

بس بوسه‌که درکنج لبت جمع شدستند

چون شهد که گردد به یکی‌ گوشه فراهم

زان لب نکنی بازکه از فرط حلاوت

چون تنگ شکر هر دو لبت دوخته برهم

تا بر لب لعل تو ز من وام نماند

برخیز و بده بوسهٔ یک‌ماهه به یکدم

ای طرهٔ تو تیره‌تر از دیدهٔ شاهین

وی مژهٔ تو چیره‌تر از ناخن ضیغم

جور تو وفا خار توگل درد تو درمان

رنج تو شفا زهر تو مل زخم تو مرهم

در حلقهٔ زلفین تو تا چثبم‌کندکار

بندست و شکنج و گره و دایره و خم

جز چشم‌ تو کز وی دل من هست هراسان

آهو نشنیدم که ازو شیرکند رم

با یاد سر زلف تو شب تا به سحرگاه

در بستر و بالین چمدم افعی و ارقم

ای پستهٔ خندان تو زان رستهٔ دندان

چون حقهٔ یاقوت پر از عقد منظم

در زلف سیاهت همه‌کس ناظر و من نیز

بر ساق سپیدت همه‌کسن مایل و من هم

چون ‌حسن ‌تو هر روز شود عشق ‌من افزون

زانست‌که چون حسن تو عشقم نشودکم

بی‌ساعد سیمین توام حال تباهست

بی‌سیم ‌گدا را نبود عیش مسلّم

در سیم سرینت ز طمع دوخته‌ام چشم

کز فقر ندارم به جز اندیشهٔ درهم

زان سیم بخیلی مکن ای ترک ازیراک

ازدادن سیمست همه بخشش حاتم

ای ترک برآنم که در این عهد همایون

مردانه شبیخون فکنم بر سپه غم

از زلف تو پوشم زره از جعد تو خفتان

از قد تو سازم علم از موی تو پرچم

وانگه ز پی خطبهٔ این فتح نمایان

شعری‌کنم انشاء به مدح شه اعظم

دارای عجم وارث جم سایهٔ یزدان

خورشید زمین ماه زمان شاه معظّم

شاهنشه آفاق محمد شه غازی

کز پایه براز کی بود از مایه براز جم

ای ساحت آفاق ز رای تو منور

وی جبهت افلاک به داغ تو موسم

مهتاب بود مهر تو و حادثه‌کتان

خورشید بود چهر تو و نایبه شبنم

روی قمر از طعنهٔ رمح تو بود ریش

پشت فلک از صدمهٔ‌گرز تو بود خم

زاید نعم از جود تو چون حرف مشدّد

ناقص ستم از عدل تو چون اسم مرخم

بعد از همه شاهانی و پیش از همه آری

به بود محمدکه سپس بود ز آدم

ذات تو مگر علت غائیست جهان را

کز عهد موخر بود از رتبه مقدم

مانند سلیمان همه عالم بگرفتی

با قوت بازو نه به خاصیت خاتم

بر ذرّهٔ خاک قدمت سجده برد چرخ

در قطرهٔ ابر کرمت غوطه‌ خوردیم

از خیر و شر دور زمان رای تو آگه

بر نیک و بدکار جهان جان تو ملهم

با لطف تو تریاک دهد چاشنی قند

با قهر تو پازهر دهد خاصیت سم

از ضعف عدد ضعف عدوی تو فزاید

چون‌کسرکز افزونی تربیع شودکم

گر حور به جنت شرر تیغ تو بیند

باگیسوی آشفته‌گریزد به جهنم

در معرکهٔ رزم تو از زهرهٔ شیران

تا حشر نروید به جز از شاخ سپر غم

با جاه تو پستست نهایات نه افلاک

با قدر تو تنگست فراخای دو عالم

شاها به سرم‌گر ز فلک تیغ ببارد

در مهر تو الا به ارادت نزنم دم

تو چشمهٔ حیوانی و من همچو سکندر

از چهر تو محرومم و با مهر تو محرم

دیریست‌که آسوده‌ام از خلق به کنجی

هم مدح توام مونس و هم یاد تو همدم

نه شاکر ازینم‌که خلیلی‌کندم مدح

نه شاکی از آنم‌که حسودی‌کندم ذم

درکیسهٔ من‌گو نبود درهم و دینار

بر آخور من ‌گو نبود ابرش و ادهم

با مهر تو بر دوش من این خرقهٔ خلقان

صد بار نکوتر بود از دیبهٔ معلم

کامم همه اینست چو شمشیر تو قاطع

تا حکم فضا هست چو تدبیر تو محکم

احباب ترا باد به‌کف ساغر عشرت

اعدای ترا باد به‌برکسوت ماتم

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

ای بت سیمین بناگوش ای به تن چون سیم خام

ای دو زنگی طره‌ات را عنبر و ریحان غلام

مه نمایی ازگریبان سرو پوشی در حریر

گل‌گذاری زیر سنبل نور بندی در ظلام

پستهٔ خندان تو چون تُنگ شکر دلفریب

رستهٔ دندان تو چون سلک‌گوهر با نظام

بسکه سر تا پا لطیفی هیچ عضوت را ز هم

می‌نشاید فرق ‌کردن ‌کاین ‌کدامست آن‌ کدام

قامتست این یا قیامت عارضست این یا قمر

صورتست این یا معانی شکرست این یا کلام

ها بجنبان زلف تا باد صبا آید به رقص

هی بیفشان موی تا مرغ هوا افتد به دام

موی بگشا تا دگر هرگز نگردد شام صبح

روی بنما تا دگر هرگز نگردد صبح شام

طرهٔ تو مغربست و چهرهٔ تو آفتاب

. چهره بنما سهل باشدگو قیامت‌کن قیام

تا به‌کی در حجره پنهانی چو غلمان در بهشت

آخر ای نوباوهٔ حورا یکی بیرون خرام

فکر ننگ و نام تاکی چنگ و جام آور به‌کف

چنگ و جام ار هست باقی‌گو نباشد ننگ و نام

عیش می‌روید به جای لاله امروز از زمین

وجد می‌بارد به جای ژاله امروز از غمام

روز مولود شهنشاهست و در روزی چنین

هرکه غمگینست بر وی زندگی بادا حرام

در چنین روزی ‌که خون از وجد می‌جوشد به تن

در چنین روزی‌که می از شوق می رقصد به جام

در چنین روزی که می‌جنبد ز وصل دوست دل

در چنین روزی‌که می‌پرد ز شوق جام‌کام

باده باید آنقدر خوردن ‌که جای خون و خوی

می‌دود اندر عروق و می‌تراود از مسام

لیک من از تنگدستی چون ندارم وجه می

مست سازم خویش را از مدحت صدر انام

آفتاب دین و دولت حکمران شرق و غرب

آسمان ملک و ملت اعتضاد خاص و عام

صدر اعظم بدر عالم شمس ملت تاج ملک

غیث دولت غوث دین کان کرم کهف کرام

آنکه‌ کاخش از حوادث دهر را دارالامان

وانکه بزمش از سوانح خلق را دارالسلام

نامهٔ اقبال و دولت را به نامش افتتاح

دفتر اجلال و شوکت را به تیغش اختتام

روز مهرش سرو و سنبل روید از صحرا وکوه

گاه جودش سیم وگوهر ریزد از دیوار و بام

سنگ را بیجاده سازد حزمش از یک التفات

خاک را فیروزه سازد عزمش از یک اهتمام

خامهٔ او ظم صد لشکر دهد از یک صریر

خاطر او فتح صدکشورکند از یک مسام

خلق را نگذاشتی یک لحظه جودش‌گرسنه

گر ز امر حق نبودی فرض بر مردم صیام

پشه‌یی را باد اگر در عهد او سیلی زند

خشم او تا روز حشر از بادگیرد انتقام

تا نظام ملک و دین را گشت ‌کلک او کفیل

تیرها درکیش ماند و تیغها اندر نیام

ای دل و دست ترا دریا وکان نایب مناب

ای رخ و رای ترا خورشید و مه قایم مقام

هر جبینی راکه نبود داغ مهرت بر جبین

باز زی پشت پدر برگردد از زهدان مام

گرمی مهر تو مور و مار را کردست صید

نرمی نطق تو وحش و طیر راکردست رام

عاجزی از مالش موری اگرچه قادری

کز دو تار مو نمایی بر سر شیران لجام

برگها با نظم می‌رویند از اطراف شاخ

نوبهار عدلت از بس داده‌گیتی را نظام

مهر تو در هیچ دل نگذاشت جای آرزو

بسکه شادی بر س شادی همی جست ازدحام

زر ز جودت خوار شد چندانکه زال زر ز خشم

زانزجار این لقب نفرین‌کند بر جان سام

صاحبا صدرا حدیثی طرفه دارم‌گوش‌کن

زار و پژمان زال زر را دوش دیدم در منام

گفتمش زار از چه‌ای‌؟‌گفتا شنیدستم‌که زر

از سخای خواجه شد چون خاک ره بی‌احترام

وینک اندر دخمهٔ تاری ز ننگ این لقب

هر زمان از خشم نفرینها کنم بر جان سام

بر کمال قدرت یزدان بس این برهان تو

بر یکی مسندکنی جا با دو عالم احتشام

فقر را زافراط جودت بر گلو گیرد فواق

خلق را از بوی خلقت در مشام افتد زکام

تا حکیمان را حکایت از حدوثست و قدم

تا فقیهان را روایت از حلالست و حرام

ناصرت بادا شهنشه یاورت بادا خدای

کشورت بادا به فرمان اخترت بادا به ‌کام

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

الحمد خدا راکه ولیعهد معظم

باز آمد و شد زامدنش ملک منظم

بازآمد و بگرفت همه ملک خراسان

وز یاری یزدان شدش آن ملک مسلم

امسال به فیروزی و اقبال خداداد

از طوس بری شد بر شاهنشه اعظم

تشریف شهیٌ و لقب ملک‌ستانی

بگرفت به پاداش فتوحات دمادم

پار آمدش از زیر نگین ملک خراسان

امسال مسّخر شودش عرصهٔ عالم

گر پار سپه راند پی فتح خبوشان

امسال به تسخیر بخاراست مصمّم

ملکی‌ که به صد جهد به صد عهد نگیرند

بستد ز عدو جمله به یک حمله به یکدم

امسال به خوارزم ز آهنگ سپاهش

بینی به‌بر پیر و جوان‌کسوت ماتم

امسال به‌ گاه سخط از صدمهٔ‌ گرزش

بیرون رود از جنبرهٔ چرخ برین خم

امسال ‌کند از فزع چین جبینش

خاقان خطا همچو غزال ختنی رم

امسال بلاهور شود بی‌مدد صور

غوغای نشور از غو شیپور مجسّم

از مهرهٔ زنبوره مشبک شود امسال

چون خانهٔ زنبوران این برشده طارم

از غلغلهٔ فوج زند بحر بلا موج

چندانکه نماند اثر از عالم و آدم

از طنطنه ‌کوس شود کاس فنا پر

چندانکه نه‌ کس را خبر از بیش و نه از کم

فرمانرو افغان به فلک برکشد افغان

از بیم روان بسکه سنان بیند و صارم

رنجیده شود خاطر رنجیده به‌کشمیر

از هستی خود بسکه علم بیند و پرچم

از زهرهٔ‌گردان‌که درآمیخته با خاک

تا حشر زمین سبزتر از برگ سپر غم

وز خون دلیران‌که زند موج به‌گردون

مینای فلک پر شود از بادهٔ در غم

زآوازهٔ پیکارش با دشمن مطعون

ازیاد رود دردبهٔ وقعهٔ نیرم

با پهلوی بدخواه‌ کند خنجر قهرش

کاری‌ که به سهراب شد از خنجر رستم

جمشید زمانست و ولیعهد هم آخر

از دیو بگیرد به سنان مملکت جم

تسخیر کند عزمش خوارزم و بخارا

اقطاع شود چینش از آنگونه‌ که دیلم

ای ساحت آفاق به جود تو مزّین

وی جبههٔ افلاک به داغ تو موسّم

بعد از همه شاهانی و پیش از همه آری

به بود محمدکه سپس بود ز آدم

روید سمن از خاک و می از تاک ولیکن

آن هر دو برین هر دو ز قدرند مقدم

گیتی همه از جود تو دلشاد به جز کان

کیهان همه از فضل تو آباد به جز یم

مانا کف درپاش تو پنداری دریاست

از بسکه پراکنده‌کندگوهر ودرهم

نی نی که به دست تو گه ریزش دریا

مضمر بود آنسان‌که بود نیسان مدغم

شاید که ‌کند رزم تو و بزم تو منسوخ

مردانگی رستم و بخشایش حاتم

هرگاه ‌که تیغ از پی پیکار بگیری

در چشم عدو جلوه‌ کند مرگ مجسّم

مغزی ‌که پریشان شود از صدمهٔ‌ گرزت

اجزای وجودش به قیامت نشود ضم

نبود عجب ار از تف شمشیر تو دریا

چون‌کوزهٔ بی‌آب برون می‌ندهد نم

شیر فلک وگاو زمین از زبر و زیر

در ربقهٔ فرمان تو چون‌کلب معلم

نه چنبر افلاک در انگشت گزینت

گردان ز حقارت چو یکی حلقهٔ خاتم

بدخواه نیارد به جهان تاب عنانت

هر موی به تن‌ گر شودش افعی و ارقم

هگام وغا خصم دغا از توگریزان

مانند گرازان که گریزند ز ضیغم

چون غنچه ز سهم تو بدرند گریبان

چون‌گل شود ار رسته ز گل بهمن و رستم

چون لاله نمایند ز تیغ تو کفن سرخ

چون سبزه‌ گر از خاک دمد آرش و نیرم

از پویهٔ رخش تو غباریست دماوند

از آتش قهر تو شراریست جهنم

از دور بقای تو دمی دورهٔ گردون

از بحر عطای تو نمی چشمهٔ زمزم

از عنف تو در رزم دو صد جیش پریشان

از لطف تو در بزم دوصد عیثثن فراهم

جانبخش نعیمی چوکنی جای به دیهیم

جانسوز جحیمی چو نهی پای بر ادهم

چون غنچه‌که هردم شود از آب شکفته

بدخواه ترا تازه شود زخم ز مرهم

گر بر دم‌ کژدم نگرد مهر تو ناگه

ور بر دم افعی‌گذرد مهر تو در دم

زآن در دم‌کژدم همه پازهر شود زهر

زین در دَم افعی همه تریاق شود سم

نخلی شود این بسکه رطب ریزدش از دم

نحلی شود این بسکه عسل خیزدش از دَم

ماریست سنانت‌که به افسون نشود رام

الاکه برو راقی عفو تو دمد دم

از جنبش صد زلزله سستی نپذیرد

کوهی‌که چو حکم تو بود ثابت و محکم

گلبن شود از صرصر قهر تو ورق‌ریز

دوزخ شود از تربیت مهر تو خرم

هرجا که سنان تو جهانیست مسخر

وانجا که ‌کفت عیش جهانیست مسلم

تا تقویت روح دهد راح مروق

تا تربیت جسم‌کند روح مکرم

خرّم ز تو اخیار چو از نام تو دینار

در هم ز تو اشرار چو از جود تو در هم

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

چو شد ز اختران دوش این سبز طارم

درآگین چو اورنگ فیروزهٔ جم

کنار افق از شفق ‌گشت رنگین

چو پهلوی سهراب از تیغ رستم

کواکب پس هم فروزان ز مشرق

چو موج پیاپی‌که برخیزد از یم

تو گفتی‌ کنار منست از جواهر

چو بازآیم از بزم شاه مکرم

به خادم زدم بانگ‌ کز کید گیتی

چه‌پیچم‌به‌خود سخت‌چون‌موی دیلم

چه امشب خورم غم که فردا چه زاید

ازین صبح اشهب وزین شام ادهم

چو بگزایدم روح چه خار و چه‌گل

چو بفزایدم رنج چه شهد و چه سم

کبابم ده امشب ز ران پلنگان

وز‌ان‌ می که ‌سرخست ‌چون‌ چشم‌ ضیغم

به ساقی بگو تا دهد بوسه با می

به مطرب بگو تا زند زیر با بم

که تا من چنان مدح خسرو نمایم

که از شوق نامش سخن گویم ابکم

مرا نیست‌کاری به جز مدح خسرو

پس از مدح شه مدح دستور اعظم

مرا چه‌که اورگنج شهریست ویران

مرا چه‌که خوارزم ملکیست معظم

مرا چه‌ که نامد سجستان مسخر

مرا چه که نبود بخارا منظّم

نه خاقان چینم نه با او برادر

نه چیپال هندم نه با او پسر عمّ

مرا چه‌که از هند نارند شکر

مرا چه‌که در چین نبافند ملحم

چو بشنید خادم ز من این سخنها

ز جا جست ز انسان ‌که صیدی‌ کند رم

مئی دادم از جوهر جان چکیده

به رنگ شقایق به بوی سپر غم

چو رنگ من از چهر من‌ گشت پیدا

نگارم درآمد ز در شاد و خرم

رخش یک چمن گل لبش یک قدح مل

گلش غالیه‌بو ملش غالیه‌شم

خطش درع و صورت سپرموی جوشن

قدش رمح و مژگان سنان زلف پر چم

چو رخسار پیران به زلف اندرش چین

چو چنگال شیران به جعد اندرش خم

سیه نقطه افتاده در پیش زلفش

وزان نقطه دالش شده ذال معجم

به دنبال آهوی چشمش ز هرسو

دو چشم دوان چون دوکلب معلم

به‌کنج لبش خال‌گفتی نشسته

بلال حبش بر لب چاه زمزم

حدیثش چنان روح‌پرورکه‌گفتی

میان لبش خفته عیسی بن مریم

مراگفت در حیرتستم‌که‌گیتی

ترا از چه دارد عزیز و مکرّم

بدین چهر ننگن و این ریش رشکین

چسان شد ترا ملک دانش مسلم

چه جادو نمودی چه اعجازکردی

که دایم بود برک عیشت فراهم

و دیگر به خود بر چه افسون دمیدی

که آزادگشتت تن از تب دل از غم

تنت زآتش تب چنان بد گدازان

که جان شریر از شرار جهنم

ز سودا رخت تار چون چشم شاهین

ز صفرا لبت تلخ چون زهر ارقم

بگفتم نخستین از آنم‌ گرامی

که هستم ثناخوان شاه معظم

و دیگر تب از پیکرم زان جدا شد

که کردم به‌بر خلعت صدر اعظم

غیاث ملل غوث دین غیث دولت

که رایش به اسرار غیبست ملهم

همش علم آصف همش حلم احنف

همش فضل جعفر همش جود حاتم

نهالیست بارش همه بر و احسان

محیطیست جودش همه دُرّ و درهم

چو ادوار افلاک جودش پیاپی

چو انوار خورشد فیضش دمادم

زهی‌کار حاسد زکین توکاسد

خهی حال در هم زیار تو در هم

بود درد قهر ترا مرگ درمان

بود زخم عنف ترا زهر مرهم

گه جودت از خاک زرین دمدگل

گه مدحت از کام مشکین جهد دم

عتاب تو و کوه مهتاب و کتان

عطای تو و آز خورشید و شبنم

تویی حاصل سّرِ افلاک و انجم

تویی مایهٔ فخر حوا و آدم

رضای تو و حکم تقدیر یزدان

دو طفلد با یکدگر زاده توام

مراد تو و آرزوی شهنشه

دو حرفند در یکدگرگشته مدغم

تویی میوه ی آفرینش از آنی

به صورت مؤخر به معنی مقدّم

هنرها که کردی به یک شبر خامه

نکردست با رمح ده باز نیرم

ملک ناصر تست و حق ناصر وی

تو بن برخیایی و شاه جهان جم

به تارک چو شه یک فلک ماه و پروین

به بالا و دیدار جان مجسم

خدا راست سایه خرد راست مایه

عطار است معدن سخاراست مقسم

مگر تیغ او هست خیاط اعدا

که‌دوزد همی بهرشان رخت ماتم

روانش ز انوار فیضست روشن

ضمیرش به اسرار غیبست ملهم

نهفتش به سر یک‌درم مغز ایزد

در آن یک درم مغز هوش دو عالم

چو خرما که از خوشهٔ نخل خیزد

از شاهان موخر به شاهان مقدم

سرافراز صدرا تو خود نیک دانی

بجز نام نیکو نماند ز آدم

یکی پیش‌دستی بکن بر زمانه

بده آنچه دادت اگر بیش اگر کم

بپوش و بپاش و بنوش و بنوشان

به هر تن به هرجا به‌هرکس به‌هر دم

سخاکن اگر عمر جاوید خواهی

سخن غیر از این نیست والله اعلم

بده مادحان را زر و سیم و جامه

اگر مدح من قابل افتد به من هم

همی تا رجب هست بعد از جمادی

ربیع عدوی تو بادا محرم

هم از دولتت خلق‌گیتی مرفه

هم از نعمتت اهل دانش منعّم

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

شاعری امروز مر مراست مسلم

از شرف مدحت اتابگ اعظم

حضرت قایم مقام صدر قدر قدر

احمد عیسی خصال میر خضر دم

آنکه به رای رزین مربی‌گردون

وانکه به فکر متین مقوم عالم

خلق روان سیرتش روان مصور

خوی بهشت آیتش بهشت مجسم

ساحت گیتی ز جود اوست مزین

جبهت‌ گردون به داغ اوست موسم

خرمن خرمن شکر زگفتش پیدا

دریا دریاگهر به‌کلکش مدغم

دولت ایران برای اوست مخلد

ملکت سلطان به سعی اوست منظم

مجمرهٔ بزمش آفتاب منور

مشربه ی ‌کاخش آسمان معظّم

رایتی از رای اوست بیضهٔ بیضا

آیتی از نطق اوست چشمهٔ زمزم

تربیتش سنگ را به مایه ‌کند دُرّ

تقویتش مور را به پایه‌کند جم

از می انعام اوست روی امل سرخ

از پی اکرام اوست پشت فلک خم

علت غائی بود وجود جهان را

گرچه مؤخّر ولی به رتبه مقدّم

طبع‌کریمش به جود و جاه مخمّر

ذات سلیمش به روی و رای مسلم

ازکرمش آفتاب و‌کُرتهٔ زرین

از سخطش آسمان وکسوت ماتم

دوزخ با مهر اوست روضهٔ رضوان

جنت با قهر اوست قعر جهنم

با رخ او گل به رنگ تیره‌تر از گِل

با کف اویم به سنگ طعنه‌بر از یم

ای به‌گهر مهترین نتیجهٔ حوّا

وی به شرف اولین سلالهٔ آدم

اینت اشارت زکردگار پیاپی

اینت بشارت ز کردگار دمادم

کز تو یک اقدام و صد دیار مسخر

وز تو یک اقبال و صد اساس فراهم

شیر فلک امتثال امر ترا هست

روز و شب آماده‌تر زکلب معلم

چرخ به چنگال قدرتت به چه ماند

روبهکی خسته در مخالب ضیغم

چنبر آفاق را جلال تو مرکز

قسمت ارزاق را نوال تو مقسم

ساعد مجد تراست‌گیهان یاره

رایت رای تراست گردون پرچم

خصم تشبّه ‌کند به شخص تو لیکن

سفله نگرددکیا به‌کسوت ملحم

پیر نگردد جوان به غازه و زیور

زشت نگردد نکو به یاره و خاتم

طینت احمد کجا و فکرت بوجهل

دعوت عیسی ‌کجا و دعوی بلعم

باقل‌ هرگز بهش نگردد حسان

مادر هرگز به ‌بر نگردد حاتم

کوه دماوندکی چو حزم تو متقن

پشهٔ الوند کی چو حکم تو محکم

تاج سخا را کنوز کلک تو گوهر

بام سخن را رموز فکر تو سلّم

صدرا کس جز تو قدر من نشناسد

رومی داند بهای دیبهٔ معلم

رای تو میزان دانشست ولیکن

کوه بر سنگ او ز کاه بود کم

شکر خدا را که هستم از کرم تو

صاحب قدر منیع و صدر مکرم

منت بیمر خدای راکه ز جودت

خاطر درهم ندارم از پی دِرهم

کیسه پر آموده‌ام ز لؤلؤ لالا

کاسه بپیموده‌ام ز بادهٔ درغم

گه ز بت ساده خانه سازم بستان

گه ز بط باده خاطر آرم خرّم

چیست بط باده شعر بیغش شیوا

کیست بت ساده یار مونس همدم

هیچ کسم نیست جز ولای تو مونس

هیچکسم نیست جز ثنای تو همدم

حضرت دستور نیز ازکرم عام

در حق چاکرکند متابعت عم

مجلسش آموده از سران معزز

محفلش آکنده از مهان مخفم

صف به صف استاده پیر و کودک و برنا

کش بکش آماده ترک و تازی و دیلم

نیست‌برش نام‌ من چو وصف‌تو مجهول

نیست برش قدر من چو نعت تو مبهم

آری در وصف تست عاقله جاهل

آری در نعت تست ناطقه ابکم

بالله ازین به ‌کسی سخن نسراید

جز که شود خاطرش به معجزه ملهم

خاصه‌که از فرّ آفتاب قبولت

گشته کنون آسمان‌گرای چو شبنم

تا به جهان نام از جلالت سهراب

تا به زبان یاد از شجاعت رستم

رایض امر ترا به ساحت‌گیتی

تا ابد از صح و شام اشهب وادهم

عزم تو چون خنگ چرخ سایر و ساری

حزم تو چون‌کوی خاک ثابت و مبرم

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

هر وجودی ‌را به ‌وهم اندر توان ‌جستن همال

جز وجود مهتری ‌کاو را همالستی محال

روی دین پشت هدی غیث‌ کرم غوث امم

چرخ فر قطب ظفر اصل هنر فصل‌ کمال

قهرمان ملک و ملت حاجی آقاسی‌ که هست

جان پاکش غوطه‌زن در بحر فیض لایزال

عقل افزون از شهودش داد نتواند خبر

وهم بیرون از وجودش دید نتواند مجال

گر ز عدل او به بازو هیکلی بندد مریض

ز انحراف طبع بگراید به سوی اعتدال

ور به پیشانی نگارد نام بختش آفتاب

تا شباهنگام روز حشر نپذیرد زوال

عقل را ماند که با هر نفس دارد اقتران

روح را ماند که با هر جسم دارد اتصال

هستی صرفست پنداری‌کزاو پوشیده نیست

هیچ عیبی در برون و هیچ علمی در خیال

صورت عقل‌است از آن ذاتش نگنجد در بیان

معنی روحست از آن وهمش نسنجد در مقال

کوه خارا از شرار خشمش افروزد چنانک

قبضهٔ‌ گوگرد کز آتش پذیرد اشتعال

وصف مهرش چون‌کنم‌طبعم‌ببالد همچو سرو

شرح قهرش چون‌ کنم‌ کلکم بنالد همچو نال

قدر او را بدر گفتم عقل‌ گفتا ای شگفت

بدر دیدستی ‌که روزافزون بود همچون هلال

دست او را ابر خواندم وهم‌ گفتا ای عجب

ابر دیدستی ‌که بی‌سعی صدف بخشد لآل

مدح هرچیزی‌ که‌ گویی‌در حقیقت مدح اوست

زانکه بر هر جزو باشد نفس‌کل را اشتمال

مدح قدر اوست مدح چرخ ‌گردان از علوّ

وصف جود اوست وصف ابر نیسان در نوال

نعت ذات او صفات او به از مردم ‌کند

بی‌نزاع‌گفتگوی و بی‌صدای قیل و قال

گل به بوی خویش معروف است بی‌رنج دلیل

مه به نور خویش موصوفست بی‌غنج و دلال

هست با شه ارتباطش ارتباط جان و دل

جان و دل را جز به وهم اندر نیابی انفصال

نی خطا گفتم براست از اتحاد جان و دل

اتحاد اینست‌ کان هرگز نگنجد در مثال

دوش از انعام عامش شکوه‌یی می‌کرد عقل

نرم‌ نرمک زیر لب چون‌ گفتگوی اهل حال

از تعصب موی من چون نوک ناچخ شد درشت

جستم از جا تا به پای عقل بربندم عقال

گفت بنشین خشم بنشان ‌گوش ده خاموش باش

تا در این معنی ترا سازم به استدلال لال

گفتمش برهان چه داری ‌گفت‌ کز بدو وجود

تا به عهد جود او با جان برابر بود مال

گوهر از عزت به جایی بود کاندر جشنها

زیور تاج تکین بد زینت فرق ینال

و اینک از خواری ‌گهر را گر به دریا افکنی

زانزجار قرب او پهلو فرو دزدد زبال

گفتش ای عقل از پیری به جایی بینمت.

کز خرافت بازنشناسی یمین را از شمال

خود تو صد ره‌‌ گفته‌یی گوهر جمادی بیش نبست

بر جمادی چون نهد عزت عزیزی ذوالجلال

او گهر را خوار دارد تا شود قدرش عزیز

زین دو عزت مر کدام اولی بیان‌کن شرح حال

مهترا مسکین‌نوازا هست سالی تاکه من

تشنه‌لب جان می‌دهم بر چشمهٔ آب زلال

تو رسول وقت خویشی من بلال وقت تو

هیچ از رحمت نفرمودی ارحنا یا بلال

نیمهٔ سالی ندانم بیشتر یاکمترست

کز تو دارم انتظار وعدهٔ یک طاقه شال

شال را بگذار حال من بدست آور که هست

در دلم صدگونه غم زین‌کهنه دیر دیرسال

قرض من چندان بودکاندر درون تست علم

گرچه شاید کاین تشابه را نکو گیرم به فال

عمر من‌گر در جهان بودی به قدر وام من

هیچکس را بر فنای من نرفتی احتمال

خلعت شاه و تو و اجرا و انعام و تیول

گرچه تعیین رفت بختم قاصر آمد در سوال

صبرکن قاآنیا بر تیر باران بلا

کز بلا راهی بود تا قاب قوسین وصال

گر توانی پنجهٔ تقدیر تابیدن بتاب

ور نتانی صبرکن وز هرچه پیش آید منال

تا ز حی لاینام اندر زبانها گفتگوست

باد بختت لاینام و باد عمرت لایزال

خوی احبابت ز طیبت مشکبو بادا چو زلف

بخت اعدایت به طینت تیره‌رو بادا چو خال

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

آمد چه خلعت‌؟ از کجا؟ از دکه شاه عجم

کی‌؟ صبحدم از بهر که‌؟ از بهر میر ملک جم

این کرده چه خدمت‌؟‌ کجا؟ هم در سفر هم در حضر

ازکی‌؟ ز عهدکودکی طوبی لارباب الهمم

آن داده چه خلعت‌؟ چرا پاداش خدمتهای وی

خدمت‌ کند بی حد چه سان‌؟ از صدق دل‌ کی‌؟ دم بدم

شه داده ترجیحش به‌ که‌؟ بر چاکران از بهر چه‌؟

زر می‌دهد کو زر بده تنها نه زر سر نیز هم

ابن خدمت از روی چه ‌کرد؟ از روی اخلاص عمل

آن خلعت از بهر چه داد؟ از بهر اظهار کرم

باری شماری خدمتش آری توانم‌ گوش‌ کن

بذل همم نشرکرم طی ستم نظم خدم

رفع زلل دفع علل سد خلل امن ملل

تنبیه اشرار دغل ترفیه اصناف امم

نظم بساتین را نگر آسایش دین را نگر

حسن قوانین را نگر در حکمرانی منتظم

گه نظم بخشد دهر را گه سور سازد شهر را

گاهی کند صد نهر را جاری چو امثال و حکم

در فارس از هر سوی هی نهر بین هی جوی بین

هی شهر بین هی‌ کوی بین ‌کاو ساخته در هر قدم

شکرانهٔ تشریف ‌کی اکنون چه باید خورد می

تنها نه با آواز نی آهسته نه با زیر و بم

خادم بیا حاسد برو راوی بگو مطرب بخوان

ساقی بده شاهد بخور چنگی بزن نایی بدم

مطرب بلی بنشین چرا خوانیم تا شه را دعا

تو با نوا من بینوا تو با نغم من بی‌نقم

ساقی نعم‌پرکن چه‌چیز؟‌آن‌جام خوارزمی ز چه‌؟

از می‌ کدامین می‌؟ میی‌ کز دل برد رنج و سقم

زان می خوری‌؟ آری‌ کجا؟ در بوستان بی‌دوستان

نه دوست دارم دوست‌ کو بسیار نه بسیاریم

می می‌خوری‌؟ بی‌نقل نه‌کو نقل شیرین‌؟ لعل تو

آن نقل می‌خواهی‌؟ بلی نقلم بها دارد نعم

نرخش چه خواهی داد؟ دین دین نیستت دل می‌دهم

دل داده‌یی جان بخشمت جانت نیرزد یک درم

پس چون ‌کنم‌؟ شعری بگو بهر چه‌؟ بهر تهنیت

در شأن ‌که‌؟ در شأن آن میر اجل شیر اجم

نامش چه‌؟ صاحب اختیار از چیست زینسان نامدار؟

از یمن فضل‌ کردگار از جود شاه محترم

کارش چه‌؟ شکر پادشا یارش ‌که‌؟ الطاف خدا

وصفش چه‌؟ نهاب‌العدی نعتش چه‌؟ وهاب‌النعم

لا گفته آری در نهان وقت تشهد بیکران

لم‌ گوید آری آن زمان‌ کز منشیی خواهد قلم

از کس نخواهد هیچ شی خواهد چه خواهد مدح‌ کی

چیزی ندارد خصم وی دارد چه دارد درد و غم

بینی به عهدش مفلسی آری ز جود او بسی

کو از تو پرسد گر کسی بشمار گنج و کان ویم

هستش‌ که ایزد چه معین بهر چه‌؟ بهر نظم دین

دین را چسان خواهد متین بدخواه دین را چون دوم

باشد که نطقش چه شکر بارد که دستش چه‌ گهر

جویدکه بختثث‌ن چه ظفر داردکه شخصثث چه حشم

آید که خصمش در کجا در چشم‌ کی روز وغا

همچون چه چون ‌کوه بلا از فربهی نه از ورم

ای همچو گیتی نامجو دریا صفت با آبرو

چون باغ رضوان نیکخو چون چرخ‌گردان محترم

گر نام شمشیرت ‌کسی خواند به‌ گوش حامله

اژ بیم چون ماهی جنین با جوشن آید از شکم

با سیم دستت در جهان خصمی نماند جاودان

کز روی خط بیند عیان از نقش او نقش ستم

ملک تراکز ریمنی آسوده وز اهریمنی

حسرت برد از ایمنی روضهٔ ارم حوضهٔ حرم

از بس دلت از هرکسی جوید نشان راستی

پیشت نیارد شد تنی نیز از پی تعظیم خم

هر حرف ‌کاو چون دال و نون خم بد پی دفع خمش

کلک غیورت می‌کند با خط دیوانی رقم

سوی علمدار سپه چون بنگری خشم آوری

زیرا که با لفظ علم پیوسته داری حرف لم

نبود عجب ‌گر در جهان خصمت بماند جاودان

کز بیم تیغت بی گمان ندهد به خود راهش عدم

از بیم‌گرز صد منت وز بیلک مردافکنت

خون در عروق دشمنت افسرده چون شاخ بقم

این خلعت دیبا بود کت بر تن زیبا بود

یا زیور طوبی بود از پر طاوس ارم

خصمست ضحاک لعین شاهست پور آتبین

توکاوهٔ نصرت قرین تشریف سلطانی علم

تا مامن جنسست لا تا اسم موصولست ما

تا لفظ تنبیهست ها تا حرف تردیدست ام

منصوب بادا خادمت چون فعل مستقبل زکی

مجرور بادا حاسدت چون اسم از واو قسم

یارت بود خصم بلا خصمت بود یار عنا

آن بانوا این بینوا آن با ندیم این با ندم

بادا بقای دولتت تا شام روز واپسین

آن دم ‌که ‌گردون را خدا چون نامه درپیچد به هم

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

از تقویت رای دو سالار معظم

امروز همه روی زمینست منظم

آن آصف آصف‌حسب و صدر جم‌آیین

این مهدی مهدی‌نسب و میر خضر دم

آن آصف و بر خواری عفریت مهیا

این مهدی و برگشتن دجال مصمّم

آن ضارب سیف آمد و این صاحب خانه

آن فتح مصور شد و این جود مجسم

در صارم آن خواری صد سلسله مضمر

در خامهٔ این یاری صد طایفه مدغم

در خامهٔ این تا نگری نیست به جز نوش

در صارم آن تا گذری نیست به جز سمّ

از خامهٔ این‌گاو زمین عجل سخنگوی

از صارم آن شیر فلک‌ کلب معلّم

از صارم آن طعنه زند سام به دستان

از خامهٔ این لعن‌کند معن به حاتم

با خامهٔ این یافته بود نافهٔ آهو

با صارم آن رنجه بود پنجهٔ ضیغم

ای بر سرگنج ‌کفتان جان سخن‌سنج

آسوده چو عطشان به لب چشمهٔ زمزم

طبعم به یکی قرصه جو خواست قناعت

تا بو که چو خامان به ارادت نزند خم

جوع البقر لولی ‌کرمان نپسندید

کان بحر عطا کوزه‌صفت بازدهد نم

در غم مگذارید کسی را که بیانش

صد ره طرب‌انگیزترست از می درغم

در هم مپسندید تنی راکه وجودش

در دور ملک خوارترست از در و درهم

مهری چو مرا در کف عفریت ممانید

ای مرتبهٔ آصفتان از قبل جم

زی‌گاه ولیعهد مرا راه نمایید

ای رهبرتان فضل شهنشاه معظّم

عمان بود آن دولت پاینده و من مور

گو غوطه زند مورکه عمّان نشودکم

هر کس ز عطا‌تان به غناییست مگر کان

هرکس ز یمشان به یساریست مگر یم

من کان نیم آخر که نخواهیدم خشنود

من یم نیم آخرکه نسازیدم خرم

یزدان به نبی ‌گفته‌ که در عسر بود یسر

وین نکته بر نفس سلیمست مسلم

زی یُسر مرا راه نمایید ازین عسر

تا یسر مؤخر ببرد عسر مقدم

الحمد خدا را که به دوران ولی‌عهد

جز بر تن اعدا نبود کسوت ماتم

روزی نه که از طنطنهٔ ‌کوس بشارت

آوازهٔ فتحش نرود در همه عالم

روزی نه‌ که تیرش نکند روز یلان تار

روزی نه ‌که خامش نکند پشت ‌گوان خم

دی بودکه سالار خبوشان به خبوشان

می‌کرد همی فخر چون عفریت به خاتم

امروز یکی پشتهٔ خاکست حصارش

از ناوک و فتراک پر از افعی و ارقم

دی بود که از کنگرهٔ حصن حصینش

می‌دید سراشیب برین بر شده طارم

امروز به دوزخ شده زان باره نگونسار

مانندهٔ پیری‌که درافتاد ز سُلُّم‌

دی بودکه از باره خروش دف اوباش

زی زهره و مه بودگه از زیر وگه از بم

امروز چو دف از تف خمیازهٔ توپش

در جوش و خروشندکه طوبی لجهنم

امروز چو خوکی شده با خنگ ملک رام

آن دیو که دی داشت غزالانه همی رم

امروز خبوشان شده بنگاه خموشان

وینک به جز از دام دروکس نزند دم

از توپ دز آشوب کنون هرکف خاکش

گردیده پریشان و به ملکی شده منضم

آری به روش فی‌المثل از مصر به بغداد

هر خانه‌که آید به ره سیل دمادم

هر قطره‌که سیل ازکتف‌کوه براند

از چار کران در به دیاری کندش ضم

آن باره‌کش ازکنگره یک خشت نکندی

گر روی زمین پر شدی از بهمن و رستم

از چار طرف توپ دژ آهنج ز خاکش

در چار محل چار که آورده فراهم

یک‌کوه به خوارزم و دگرکوه به‌کرمان

یک‌کوه به‌کشمیر و دگرکوه به دیلم

برکنگرهٔ حصن هزار اسب و هری زد

هر خشت‌که برکند از آن بارهٔ معظم

امروز به خوارزم و هری مشت غباریست

هر خشت ‌که دی بود بر آن باروی مبرم

شاهان عجم رزم بدینگونه نکردند

ها دفتر شهنامه و ها نامهٔ معجم

فرداست ‌که از رایت او ساخت نخشب

پر ماه مقنّع شود از مهچهٔ پرچم

فرداست‌که بر مه رود از خاک سراندیب

سور و شغب از دخمه ‌گرشاسب و نیرم

فرداست‌ که غوغای تفضّل لبنینی

وارحم لبنانی به فلک برکشد آدم

نالد ز سر سوزکه یا بضعتی اغفر

موید ز در عجز که یا مهجتی ارحم

فرداست‌ که یا قاهر ارحم لعبادی

جبریل پیام آردش از خالق اعظم

فرداست که شاهان به ولیعهد سرایند

کای نیروی بازوی شهنشاه مکرّم

قد فضلک الله علینا فتفضل

قد سلطک الله علینا فترحم

فرداست که زی ساحت ری رای نهد روی

با جبهتی از داغ شهنشاه موسّم

شار آید و مار آید و خان آید و خاقان

با ماره و با یاره و با شاره و ملحم

فرداست‌ که آواز من وکوس بشارت

هر دم رود از خاک برین برشده طارم

او نعره برآرد ز پی فتح پیاپی

من چامه سرایم ز پی نصر دمادم

تا هست جهان‌شاه جهان‌شاه جهان باد

نی شاه رعیت‌ که شهنشاه شهان هم

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

ای با خطاب مهر تو هر ذره‌یی سپهر

ای با عتاب قهر تو هر ممکنی محال

حالی بدان رسیده که از حرص مدح تو

بر من ز لفظ و معنی تنگ اوفتد مجال

یکسو ز بس هجوم مضامین دلفریب

حیران شود خیال من از فرط ارتجال

یکسو ز بس تراکم الفاظ دلنشین

لکنت خورد زبان من از فرط اتصال

گرم آنچنان دوند حروف از قفای هم

کاین حرف می‌نجوید از آن حرف انفصال

شین خیزد ازکناری و اندر دود به سین

دال آید از کرانی و اندر جهد به ذال

پهلوزنان حروف مخارج به یکدگر

من در میانه هائم و حیران خموش و لال

زین درگذر مدیح توگفتن مرا چه سود

کز هرکسی مدیح تو خوشترکند خصال

مانی بدان قمر که بتابد به نیمشب

مانی بدان مطر که ببارد به خشک‌سال

مداح آن قمر که بود به از آن فروغ

وصّاف این مطر که نکوتر ازین نوال

مریخ را ز مهر تو سرطان شود شرف

ناهید را ز قهر تو میزان شود وبال

بخت ترا جه‌ان نفریبد به سیم و زر

با شوی نوجوان ‌کند عشوه پیرزال

از یمن خاکپای تو طفلان به عهد تو

با چشم سرمه‌ کرده برآیند چون غزال

برگرد آفرینش عالم ز عقل کل

حصنی حصین‌ کشید ز آغاز ذوالجلال

وانگه‌ کلید حصن به دست تو داد و گفت

کاین حصن را ندانم غیر از تو کوتوال

در هرچه در عوالم ذاتت نهفته بود

نقشی نمونه ساخت خداوند لایزال

از قدر تو فلک‌کرد از رای تو نجوم

از خلق تو ملک ‌کرد از حزم تو خیال

قاآنی این فصاحت بیهوده را بهل

بیدار شو ز خواب یکی چشم خود بمال

چون وهم عاجزست چه آید زگفتگو

چون عقل هائمست چه خیزد ز قیل و قال

ناکام عاشقان نبود جزکنار و بون

تا کار صوفیان نبود جز سماع و حال

دوران دولت تو برون باد از شمر

خورشید شوکت تو مون باد از زوال

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

مبال اگرت فزاید زمانه مال و منال

وگرت نیز بکاهد منال و مال منال

مبال گبر و یهودست این سرای عفن

به خود چو کرم به راز اندرین مبال مبال

نه آخرت چنگال فنا بدرد چرم

نه آخرت‌کوپال اجل بکوبد بال

شنیده‌ام که ز مرد بخیل و شخص سخی

ز رادمردی دانا تنی نمود سوال

ز بحر فکربرآورد پرگهر صدفی

چو بحر خاطر من از لال مالامال

که راد ویژه بخیلست از آنکه بهر ثواب

کند ذخیرهٔ خود مال خویش را ز نوال

بخیل طرفه سخی است از آنکه بهر کسان

نهد ودیعه هرآنچ زگنج و مخزن و مال

گرفتم آنکه ز ثروت همی شد هرقل

سرودم آنکه ز شوکت همی شدی چیپال

ز بهرگنج مبر رنج در سرای سپنج

یکی نخست به دست آر داروی آجال

ز بهر رنج فنا جاده‌یی بسود گزین

ز بهر درد اجل دارویی شگرف سگال

گر از فنا بگریزی در آهنین باره

ور از اجل به پناهی به آهنین سربال

همانت بردرد آخر چنانکه‌گرک بره

همینت بشکرد آخر چنانکه شیر شکال

توکت بپای اگر فی‌المثل خلد خاری

چنان شوی که برآری چو نی هزاران نال

یکی بترس از آن دم که دم برون ناری

گرت هزاران نشتر زنند بر قیفال

چو غرم ‌گرم چرایی چرا به هوش نیی

که مرگ چون یوزت میگرازد از دنبال

به چنگ اندر فلسی نه وز خیال مهی

همی‌ کُراسه بفرسودی ازگشودن فال

نعوذ بالله اگر روزگار دون‌پرور

نهد به دوش تو یک روز رایت اجلال

چو پا به‌دست ریاس نهی ز روی غرور

به خیره پشت‌ کنی برب ایزد متعال

شریعتی‌کنی از نزد خویشتن ابداع

همی ببافه ببندیش بر پیمبر و آل

چه مایه زال رسن ریس را که پنچ پشیز

به دست آمده از دسترنج چندین سال

گهی شکورکزین سیم نیم وقف‌کفن

گهی صبور کزین خمس خمس خرج عیال

گهی ستیزه به زال سپیدموی‌کنی

بدان صفت ‌که به دیو سپید رستم زال

برای آنکه یکی مشت زر به چنگ آری

چه مایه خون شهیدان همی‌کنی پامال

ز بهر آنکه ز اموال مرده بهره بری

نه آه بیوه نیوشی نه نالهٔ اطفال

گهی چو بخت‌النصر ایلیا کنی ویران

نه جز عمارت بام ‌کنیسه‌ات به خیال

به روز خمسین الفت بزرگ بارخدای

بسنجد ار به ترازوی داوری اعمال

همت به‌ کفهٔ عصیان چو کاه ‌کوه سبک

همت به پلهٔ طاعت چوکوه‌کاه چگال

دو پانزده روزت روزه ‌گفته است خدای

ز سلخ شعبان تا صبح غرهٔ شوال

به رب دو جهان هجده هزار حیله‌ کنی

که از صیام سه ده روزه برهی ای محتال

به خویش بندی به دروغ رنجهای فره

سوی پزشک شوی موی موی و نالانال

ز رنج سودا سبلت ‌کنی و خاری ریش

علاج سودا جویی ز داروی اسهال

پزشک را فکنی در هزار بوک و مگر

بری به ‌کارش سیصد هزار غنج و دلال

به فریه‌گویی‌کاین رنج مر فلان را بود

به شیر خر شد بهمان پزشک چاره سگال

سپس پزشک بنا آزموده بسراید

که منت نیز بدین چاره نیک سازم حال

به طمع زرت دهد شیر خرت و پنداری

ز سلسبیت بخشیده‌اند آب زلال

خری هزار ملامت ز شیر خر خوردن

به‌جان و همچو خروس از طرب بکوبی بال

سه چار پنج رکوع و سه عشر دانک سجود

به پنج‌ گه ‌گفتت مر خدای وزانت ‌کلال

نماز شام‌ گزاری ولی به وقت طلوع

صلوه صبح نمایی ولی به‌گاه زوال

نموده شیوه گنه بالعشی و الاشراق

گرفته پیشه خطا بالغدو والاصال

به‌جای‌آب خوری خمر و چای شبرین‌ تلخ

حلال‌گفته حرام و حرام‌کرده حلال

مراکه عمرکنون نیم پنجه است درست

نشد ریاضت یک اربعینم از جه مجال

ز بسیت و پنج فرازم ز سی و پنج فرود

وزین فراز و فرودم نه جز عذاب و نکال

چمیده بر به سرم بیست و پنج سال سپهر

سپس چه دانم‌ کم مرگ ‌کی روان آغال

به پای جهد سپردم بسی فراز و فرود

به‌کام سعی نوشتم بسی وهاد و تلال

نه از فراز و فرودم به جز نفیر و زفیر

نه در تلال و وهادم به جز کلال و ملال

ولیکن ارچه به قسطاس رستگاری من

که بلادن را نست سنگ یک مثقال

خدای عز و جلٌ داند آنکه در همه عمر

ز شکر بر نشکیبم به طبع در همه حال

از آن زمان که مرا مام نام کرد حبیب

نه جز ولای حبیب خداستم به خیال

به بطن مامک و صُلب پدر خدای نهاد

به چهر جدّ من از مهر ابن ‌عمّش خال

علی عالی‌ کاندر نبردکنده بکند

بر بداندیشان را به آهنین چنگال

به راه یزدان سر داد پس بس اینش خطر

بسفت احمد پاسود پس بس اینش جلال

بتول بود قرینش مگو نداشت قرین

رسول بود همالش مگو نداشت همال

قضا اجابت امرش نموده در همه وقت

قدر اطاعت حکمش نموده در همه حال

چو بی‌رضایش در تن سرست بارگرن

چو بی‌ولایش در جسم جان درس وبال

رضای بارخدایست در اوامر او

که جز به وفق رضای خدا نداد مثال

بود نخستین تمثال خامهٔ ازلی

اگرچه‌گویند ازکلک او بود تمثال

کمال قدرت حقست و نیست هیچ شکی

در اینکه صورت هستی ازو گرفت‌ کمال

ز مهر اوست در ابدان همی تمازج روح

ز قهر اوست در آفاق صورت آجال

همی نپوید بی‌حکم او صبا و دبور

همی نجنبد بی ‌امر او جنوب و شمال

ز حزم اوست‌ که آمد همی زمین ساکن

ز بأس اوست ‌که‌ گیرد مدر همی زلزال

به دست ریدک قدرش سپهر چه سیاره

به پای شاهد رایش شهاب چه خلخال

ستاره بی‌شرر فکرتش چو نقطهٔ نیل

زمانه بی ‌اثر همتش چو سقطهٔ نال

زمانه را تاند بِدهَدی به وقت کرم

ستاره را یارد بِدهَدی به‌گاه نوال

نه بی‌ولایش قدر تنی نمود بلند

نه بی‌عتابش جاه‌کسی‌گرفت زوال

طفیل اوست اگر عالی است اگر سافل

مطیع اوست اگر خواری است اگر اجلال

ز کلک ‌کاتب شد راست در صحیفهٔ الف

خمیده ازکف خطاط شد به دفتر دال

شگفت نیست‌گرش از سفال بود آوند

که پیش همت او زر نداشت سنگ سفال

به مطبخ‌ کرمش آسمان یکی دود است

که از نهیب رکابش ‌گرفته رنگ زگال

نوای صلصل هستیش بد ستاره‌ گرای

هنوز نامده آدم پدید از صلصال

جهان و هرچه در او صیدهای بسته ی اوست

نزیبد الحق چونین خدای را زیبال

ستوده دلدل او را فره سپهرستی

مخمّرستی با او اگر نسیم شمال

به پویه چهر فلک را بدم فرو پوشد

چنانکه ناف سمک را بمالدی به نعال

به‌ گام‌ کوه‌نوردش ودیعه برق یمان

به سم خاره شکافش نهفته باد شمال

هماره تا که جهان آفریده بارخدای

بدیع پیکر او را نیافریده مثال

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4337832
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث