به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

رونده رخش من ای از نژاد باد شمال

ز صلب صاعقه و پشت برق و بط‌ن خیال

دم تو سلسلهٔ‌ گردن صبا و دبور

سم تو مردمک دیدهٔ جنوب و شمال

دریده حملهٔ تو باد عاد را ناموس

کشیده پیکر تو کوه قاف را تمثال

مجرّه را عوض تنگ بسته‌ یی به شکم

ستاره را به دل میخ سوده زیر نعال

دونده از درهٔ تنگ همچو باد صبا

رونده در شکم سنگ همچو آب زلال

کفست در دهنت یا یک آسمان پروین

سمست زیر پیت یا یک آشیان پر و بال

جهان‌نوردی وکُه‌کوبی و زمین‌سپری

سیاهِ روی تنی یا که رخش رستم زال

سپهر دارد هر ماه یک هلال و زمین

ز نقش نعل تو هر لحظه صدهزار هلال

دمت ز ناصیهٔ ماه رفته‌ک‌دکلف

سمت به جمجمهٔ خاک سفته مغز جبال

بلند و پست ندارد به پیش پای تو فرق

چو پیش پرتو خورشید و مه‌وهاد و تلال

تو را به طی مسافت چو وهم حاجت نیست

که هرکجا که ‌کنی عزم در رسی فی‌الحال

زمان ماضی اگر با تو همعنان ‌گردد

به یک رکاب زدن بگذرد ز استقبال

گرم ز ملک سلیمان بری به خطهٔ ری

که تا به حشر مصون باد از فنا و زوال

ز عِقدِ پروین گوهر نشانمت برزین

ز موی غلمان عنبر فشانمت بر یال

مگر به یاری یزدان مرا فرود آری

به درگهی‌که بر او بوسه می‌زند اقبال

جناب صدر معظم اتابک اعظم

که اوست ناظم ملک ملک به استقلال

امیر و صدر مهین میرزا تقی خان آنک

فلک فلک شرفست و جهان جهان اجلال

روان عقل و هنرکیمیای هوش و خرد

جهان شوکت و فرّ آسمان قدر و جلال

صحیفهٔ ادب و فر و مجد و دفتر حلم

سفینهٔ‌ کرم و کنز جود و گنج نوال

قوام دولت و ملت نظام سیف و قلم

امیر لشکر و کشور امین ملکت و مال

سخن‌شناس و هنرپرور و ستاره‌ضمیر

بزرک‌همت وکوچک‌دل و فرشته‌خصال

نزول رحمت خلاق را دلش جبریل

قبول قسمت ارزاق را کفش میکال

به تیغ حارس جیش و به ‌کلک حافظ ملک

بدین مخالف مال و بدان مخالف مال

پر از مناقب او هست دفتر شب و روز

پر از مواهب او هست دامن مه و سال

به بطن مام ز صلب پدر نرفغه هنوز

به نذر جودکفش روزه می‌گرفت آمال

ز میل خامه به‌ کحل مداد بزداید

بنان او رمد جهل را ز چشم‌کمال

به چشم سر نگرد هرچه در دلست امید

هنوزگوش سرش ناشنیده بانگ سوال

نگین مهرش دست ستاره را یاره

کمند قهرش پای زمانه را خلخال

مجسم ازکف او معنی سخا و کرم

مشاهد از رخ او صورت جلال و جمال

به حسن و رای فرود ‌آرد اختر ازگردون

به حفظ و حزم نگهدارد آب در غربال

زهی به صدرنشینان صفهٔ ملکوت

علو رفعت‌جاه تو تنگ‌ کرده مجال

کمند عزم تو گیسوی شاهد نصرت

سنان قهر تو مژگان دیدهٔ آجال

زمانه باکرمت‌کم ز ریزهٔ نانیست

که گاهش از بن دندان برون کنی به خلال

شد آن زمان‌که ز ناایمنی شقایق سرخ

چو چشم شیر مهیب آمدی به چشم غزال

کنون به عهد توگر نقش شیر بنگارند

درو ز بیم نه دندان ‌کشند و نه چنگال

هنوز نطفه ز اصلاب نامده به رحم

ز بیم بشنوی آوازگریهٔ اطفال

بسی شگفت نباشد که حرص مدحت تو

جماد و جانوران را درآورد به مقال

شنیده‌ام‌ گرهی ناسپاس بگزیدند

به مهرکین و بدین‌کفر و بر رشاد ضلال

ستیزه با تو نمودند ساز و غافل ازین

که شیر شرزه بنهراسد از هزار شکال

هزار بیشهٔ نی را بس است یک شعله

هزار طاق‌کهن را بس است یک زلزال

شودگسسته ز یک تیغ صدهزار رسن

شود شکسته ز یک سنگ صدهزار سفال

به معجزی ‌که نمودار شد ز چوب کلیم

شدند عاجز یک دشت جادوی محتال

خدای خواست‌که بر مردم آشکارکند

که برکشیدهٔ او را فکندست محال

وگرنه با تو که یک بیشه شیر غژمانی

نبود روبهکان را مجال جنگ و جدال

کلیم را چه ضرر گر حَشَر کند فرعون

مسیح را چه خطرگر سپه‌ کشد دجال

به زیر ظل شهنشه‌که ظل بار خداست

همی ببال و بداندیش را بگوکه بنال

بقای عمر تو بادا به دهر و پاداشن

به‌دوست گنج و درم‌ده به‌حضم رنج و وبال

همیشه تا که بر آب روان نسیم صبا

کشد چو مرد مهندس دوایر و اشکال

پر از دوایر و اشکال باد خاک درت

ز نقش بوسهٔ حکام و سجدهٔ عمّال

دل و روان تو پر باد جاودان و تهی

پر از ولای شهنشه تهی ز رنج و ملال

به خوشدلی ‌گذران روزگار فانی را

که‌کس نماند باقی جز ایزد متعال

بخور بنوش بنوشان بده بپاش ببخش

بچم بپوش بپوشان بزن بتار بنال

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

دیشب به شکل جام نمود از افق هلال

یعنی به جام باده ز جان دورکن ملال

دوشینه ماه روزه به پا موزه درکشید

وز شهر شد برون و بزد کوس ارتحال

وامد مه مکرم باکوس و باعلم

بهروزی از یمینش و پیروزی از شمال

آن مه‌ گشاده بود خدای از بهشت در

وین مه‌گشوده‌اند بهشی‌وشان جمال

خلقی شدند دوش به مغرب هلال جوی

واندر فکنده غلغله ازگونگون سوال

آن‌گفت مه چگونه‌ضعیف‌است‌یا قوی

وین گفت در کجا به جنوبست یا شمال

من هم به یاد ابروی جانان خویشتن

می‌ برشدم به بام‌ که تا بنگرم هلال

کامد هلال ابرویم از دور خیر خیر

گفت ای هلال جو نکنم مر ترا حلال

ابروی من نبینی و بینی هلال عید

در دل وفا نداری و در دیده انفعال

خواهی همین زمان‌که ترا با هلال نو

سازم به نعل کفش لگدکوب و پایمال

گفتم بتا جای رهی ظنّ بد مبر

کز ظنّ بد نخیزد چیزی به جز نکال

بالله خیال ابروی تو بود در دلم

دیدم به ماه نو که مجسم شود خیال

عمریست تا به حرمت ابروی و زلف تو

هرجا خمیده‌ایست نکو دارمش به فال

بر سینه می‌نویسم پیوسته نقش نون

بر دیده می‌نگارم همواره شکل دال

داند خدای من‌ که به جان در نشانمش

هرچ آن به چعزی از تو توان ‌کمردن مثال

از عشق عارض تو پرستم همی قمر

بر یاد قامت تو نشانم همی نهال

خندید و نرم نرم همی‌گفت زیر لب

کاین مرد پارسی دل ما برد زین مقال

این‌گفت‌و شد به‌حجره و بنشست‌و خواست می

زآن زر دمی‌ که عکسش زرین کند سفال

جست‌و دویدو رفت‌و می آورد و دادو خورد

مرغی شد از نشاط و برآورد پر و بال

گه ‌وجد و گه سماع و گهی رقص و گه طرب

گه ناز وگه عتاب وگهی غنج وگه دلال

گفت این زمان وظیفه چه بر من نهاده‌ای

بنمای پیش از آنکه به هجران‌ کشد وصال

گفتم هزار بوسه ترا نذرکرده‌ام

نیمی به‌روی و موی تو نیمی به خط و خال

گفت ارچه این چهار لطیفند و زودرنج

چندین عتاب بوسه نیارند احتمال

لیکن دریغ نیست مرا بوسه از لبی

کارد هماره مدح خداوند بیهمال

فهرست آفرینش و دیباچهٔ وجود

آسایش زمانه و آرایش‌کمال

فخرالانام حاجی آقاسی آنکه هست

در مهر او سعادت و در کین او نکال

گر حب او گناه بود حبّذا گناه

ور مهر او ضلال بود فرّخا ضلال

با پاس او ریاست‌گرک آید از بره

با عدل او حراست شیر آید از شکال

با مهر او ندیده تنی زحمت‌کرب

با جود او ندیده ‌کسی سبقت سوال

در مشت او نپاید همچون نسیم سیم

در چشم او نیاید همچون رمال مال

در پیش عفو عامش طاعت‌کم ازگنه

با جود دست رادش لؤلؤ کم از سفال

جز از طریق وهم نیایدکسش نظیر

جز بر سبیل عکس نبیند کسش مثال

بر نیک و زشت او را شامل بود عطا

برتر و خشک زانروکامل دهد نوال

ابرست در عطیه و بحرست در درون

خاکست در تواضع و چرخست در جلال

انوار مهر راست برای وی اقتران

تا‌یید چرخ راست به بخت وی اتصال

از بود اوست صورت ابداع را فروغ

از رای اوست‌ گوهر افضال را کمال

چونین‌که بخت اوست در آفاق لاینام

یارب به باد ملکش همواره لایزال

کز کلک اوست ساحت آفاق را قرار

کز فر اوست صفحهٔ امصار را جمال

ملت چو بخت او بود از بخت او سیمین

دشمن چو کلک او بود از کلگ او هزال

نبود ملک به چیزی اینست اگر بشر

کس را نبوده خصلت اینست اگر خصال

گردون ‌گرای‌ گردد با قدر او زمین

امکان‌پذیر آید با امر او محال

آنجاکه قدر اوست ندارد فکر محل

آنجاکه وصف اوست ندارد سخن مجال

گفتم‌که از مغایبه آیم سوی خطاب

تا چند در غیاب شوم محمدت سگال

دیدم‌که از مهابت شخص جلال او

اندر حضور ناطقه از مدح اوست لال

سوی دعا شدم ز ثنا زانکه خوشترست

پایان این ثنا به دعا یابد اشتمال

چندان بقاش باد که در عالم وجود

یابد بقای او به بقای حق اتصال

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

 

در ششم روز جمادی نخست اول سال

ماه من آمد و آن سال نکو گشت به فال

بر من ‌از دیدنش آن روز دو نوروز گذشت

هیچ دیدی‌ که دو نوروز رسد اول سال

تا برد رنج و ملالم ز دل آنروز به رمز

زد بسی فال نکو آن بت پر غنج و دلال

دو سر زلف پریشان را با هم پیوست

یعنی امسالت آشفته نگردد احوال

با زبان نقطهٔ خال لب خود را بمکید

یعنی امسالت شیرین چو شکر گردد حال

کف دستم را با سی و دو دندان بمزید

یعنی امسالت کف پر شود از در و لال

گنج رخسارهٔ خود بر سر و رویم مالید

یعنی امسال ز هرسو به تو روی آرد مال

سود سیمین‌‌لب خود بر لب و ریشم یعنی

که لبالب شود امسالت از سیم جوال

زان‌ سپس‌‌ گفت‌ که می ارچه به شرعست حرام

لیک در عید پی ‌گفتن شعرست حلال

خاصه در تهنیت شمع شبستان عفاف

مهد علیا که مر او را به جهان نیست همال

حلقهٔ دیدهٔ اجرام سپهرش یاره

چنبر طرهٔ حوران بهشتش خلخال

حور فردوس‌لقا زهره زهرا طینت

سارهٔ آمنه خو مریم میمونه‌ خصال

بسکه‌ با ستر و عفافست بسی ‌نیست عجب

کاب و آیینه هم او را نپذیرد تمثال

آیت عصمتش ار بر کره ی خاک دمند

خاک چون آب روان می‌نپذیرد اشکال

از پس پرده اگر صرصر قهرش بوزد

آب ‌گردد ز نهیبش جگر رستم زال

پرده پوش است ز بس عصمت او می‌ترسم

که‌گرش وصف‌کنم ناطقه‌ام‌گردد لال

زانکه از خاصیت عصمت او بکر سخن

برکشد پرده ز رخسار چو ربات حجال

نفس از مدحت خلقش شود آنسان مشکین

کز چراگاه غزالان ختن باد شمال

دهر با همت او کمتر از آن نان‌ریزه است

کآدمی از بن دندانش برآرد ز خلال

دو جهان از قفس صعوه بسی تنگترست

شاهباز شرف او چو گشاید پر و بال

هست‌ پنهان‌ چو خرد لیک‌ عیانست‌ کزوست

اینهمه دانش و هوش و هنر و فهم و کمال

گر شود ابر کفش رشحه‌فشان بر گیتی

هفت دریا شود از یک نم او مالامال

بس شبیست‌ به ارزاق مقرر کرمش

که نهانی رسد از یزدان ناکرده سؤال

ورنه دستی‌که نتابیده بر او شمس و قمر

کی توان‌ گفت ‌گشاید ز پی جود و نوال

پای تا سر همه نورست چو خورشد ولی

با همه نورش هرگز نتوان دید جمال

حور فردوس به بزمی‌ که ‌کنیزان ویند

فخرها می‌کند ار استد در صف نعال

دست زرپاش چو بر جام سفالین ساید

جام زرین شود از فیض ‌کفش جام سفال

عکس خود منع کند شخص وی از فرط عفاف

گرچه آیینه بود صیقلی و آب زلال

ذات او را نتوان درک به اوهام و عقول

نسبتی دارد مانا به خدای متعال

چهر او در تتق غیب و من اینک به غیاب

گوهرافشان شده در مدح وی از درج مقال

به دعا ختم‌کنم درج ثنا راکه مراست

در ثناگفتن آن ذات نهان تنگ مجال

تا محالست به تصدیق خرد دیدن حق

چه‌به‌چشم‌سر و چه‌وهم‌و چه‌فکر و چه‌خیال

گوهر زندگی او که نهان از نظرست

باد پیوسته مصون در صدف عز و جلال

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

بیا و ساغر می‌ کن ز باده مالامال

که ماه روزه به حسرت ‌گذشت نالانال

بباید از غم و انده ‌گریخت میلامیل

می دو ساله به پیمانه ریخت مالامال

بنوش باده و نوشان به یاد رحمت حق

که فضل بار خدا شاملست در همه حال

به آب باده غبار دل از پیاله بشوی

که هست در دلت اندک ز روزه گرد ملال

مرا ز عید خوش آمد که هست روزه حرام

نه‌ بلکه خوشترم از آنکه هست بوسه حلال

کنون به بدرقهٔ روزه باده باید خورد

به عذر آنکه نکردیمش از چه استقبال

همیشه باده‌ گوارا و دلپذیر بود

خصوص آخر شعبان و غُرهٔ شوال

مرا ز روزه جز این دل‌خوشی نبد که به عید

کنم معانقه با آن غزل‌ سرای غزال

مرا به طبع خوش آید ز روز عید که عید

بهانه‌ایست نکو بهر بوسهٔ اطفال

چه مایه طفل سمنبر که با هزار حیل

خیال بوسهٔ او مر مرا نمود محال

کنون خود آید و لب بهر بوسه باز کند

چو سایلی‌ که‌ گشاید کف از برای سؤال

خصوص ترک من آن ساده‌لوح سیمین‌بر

که وقف بوسه نمود دست روی زهره‌ مثال

ز پای تا به سرش هر کجا که می‌بینی

گمان بری که بدانجا نزول کرده جمال

ز بسکه‌بوسه‌ز دستم‌به‌هر دو عارض او

ز نقش بوسه رخش‌ گشته پر وهاد و تلال

به احتیاط چنان بوسمش دو تُنگ شکر

که بر زمین نچکد زان دو تنگ یک مثقال

درون مشت چو گیرم سرین سیمینش

گمان‌ کند که بپا اندرش کنم خلخال

مرا از آن بت شیرین حکایتیست عجیب

بیا و بشنو و عبرت بگیر ازین تمثال

ز من چو آهوی رم‌دیده پار وحشی بود

به زهد و زرق و ریا رام‌ کردمش امسال

بساط زهد و ریا را چنان بگستردم

که هر که دید مرا خیره ماند از آن احوال

به جبهه داغ نهادم چو زاهد سالوس

به دست سبحه‌ گرفتم چو واعظ محتال

حکایتم همه از فضل زهد بود و ورع

روایتم همه از علم فقه بود و رجال

گهی حدیث ‌کرامات ‌گفتم و معجز

گهی بیان احادیث کردم و اقوال

پی مراقبه گه سر نهاده بر زانو

پی مکاشفه‌ گه پشت ‌کرده بر دیوال

گهی صحیفه و زادالمعاد اندر پیش

که جز دعا نگشایم‌ زبان به هیچ مقال

نموده‌ گه به تلاوت قرات قرآن

شمرده‌ گه به فصاحت فضیلت ابدال

گمان نموده پس از چند روز دلبر من

که مر مرا به ورع در زمانه نیست همال

بسان سایه مر آن ترک آفتاب جبین

به هرکجاکه شدم می‌دویدم از دنبال

به صبح عید صیام از پی مبارکباد

دوان به‌سوی من آمد چو مه به برج و بال

بغل گشودم و از روی مکر و شید و حیل

بر او به لحن عرب بانگ برزدم‌ که تعال

دوید و آمد و بنشست و دست من بوسید

عنان صبر من از دست برد شوق وصال

به برکشیدم و چندان لبش ببوسیدم

که خیره در رخ من دید وگفت‌کیف‌الحال

نه آن سعادت زهد و صلاح عام و ورع

نه این‌ شقاوت فسق و فجور و کفر و ضلال

چنان ز سایهٔ مژگان او هراسیدم

که اشکبوس‌ کشانی ز تیر رستم زال

چو بوهریره احادیث چندکردم جعل

به فضل بوسه و خواندم بر او به استعجال

ز سادگی بپذیرفت و وقف عام نمود

از آن ‌سپس ‌لب ‌و رخسار گردن‌ و خط ‌و خال

کنون به هر که رسد صدهزار بوسه دهد

گمان برد که بود بوسه افضل‌الاعمال

به‌گاه بوسه لبش آنچنان شکر ریزد

که ‌کلک خواجهٔ نیکو نهاد نیک خصال

غلام شاه عجم حکمران‌کشور جم

خدایگان امم آسمان جاه و جلال

سپهر مجد و علا صاحب اختیار که هست

دلش جهان کفایت کفش محیط نوال

ز بس به خاک زمین سیم و زر فشانده ‌کَفَش

به رهروان جهان تنگ کرده است مجال

چو بندگانش دوان دولت از یسار و یمین

چو خادمانش‌ روان‌شوکت از یمین و شمال

زهی دلت به هنر کارنامهٔ دانش

خهی ‌کفت به کرم بارنامهٔ اقبال

غلام خسرو جم‌صولتی زهی دولت

مطیع خواجهٔ دریادلی خهی اجلال

به بزم و رزم نظیرت ندیده است جهان

که هم مخالفِ مالیّ و هم مخالف مال

مگر که عرصهٔ جاه ترا ندیده حکیم

که بر تناهی ابعاد داند استدلال

دلیل صدق تناسخ بس اینکه در صف رزم

پلنگ پیش تو روبه شود هژبر شکال

جهنده تیر تو بازیست آهنین مخلب

برنده تیغ تو مرگیست آتشین چنگال

وجود از سخطت ملتجی شود به عدم

پلنگ با غضب التجا برد به غزال

فنا به قهر تو مضمر چو تلخی اندر زهر

گهر به ‌کلک تو مضمون چو شکّر اندر نال

جهان بود به مثل خانه و تو خانه خدای

سخا و جود ترا کسب و کاینات عیال

سمند رهسپرت چارپایهٔ نصرت

کمان جانشکرت چله‌خانهٔ آجال

کفت به ‌گاه سخا گفته بُخل را که بمیر

دلت به ‌گاه عطا گفته جود را که ببال

نه جیش فتح را حایل آتشین باره

نه تیغ تیز ترا مانع آهنین سربال

زه‌ کمان تو زهدان بچهٔ نصرت

سر سنان تو پستان‌ کودک اقبال

خیال بزم تو همچون امل نشاط‌انگیز

هوای رزم تو همچون اجل روان آغال

نه چرخ را بر قدر تو سنگ یک خردل

نه‌کوه را بر حلم تو وزن یک مثقال

اگر به‌ کوه نگارند نقش مرکب تو

بسان مرغ هماندم برآورد پر و بال

زه ‌کمان تو بازوی فتح را تعویذ

خم‌کمند تو ساق زمانه را خلخال

به یاد جود تو گر کوزه‌گر سفال پزد

ز کوره جام‌جم آرد برون به جای سفال

تبارک‌الله ازین رخش‌ کوه‌ کوههٔ تو

که وقت حمله به ‌کوه اندر افکند زلزال

درازگردن و لاغر میان وکوچک‌سر

بزرگ‌هیکل و فربه‌سرین و ضغیم‌یال

رونده‌تر ز یقین و دونده‌تر ز گمان

پرنده‌تر ز عقاب و جهنده‌تر ز شمال

ز غرب راکب او گر خیال شرق ‌کند

به شرق شیهه‌زنان زودتر رسد ز خیال

تلال زیر سمش پست‌تر شود ز وهاد

وهاد زیر پیش نرم‌تر شود ز رمال

زمانه‌گر زبر پشت او سوار شود

به یک‌نفس گذرد هر چه در جهان‌ مه و سال

گهی چو ناقهٔ صالح برون دود ازکوه

گهی چو چشمهٔ موسی روان جهد ز جبال

به سنگ خاره چو در کوه سم فرو کوبد

گمان بری به دهل چوب می‌زند طبال

زمین معرکه را پر هلال و بدر کند

پیش ز نقش حوافر سمش ز نقش نعال

به زرق تا نتوان بست باد در چنبر

به مکر تا نتوان داشت آب در غربال

چهار چیز تو خالی ز چار چیز مباد

که تا جهان به تو می‌بگذرد بدین منوال

روان ز طاعت یزدان دل از اطاعت شاه

دفاین از در و گوهر، خزاین از زر و مال

به چاه ویل بود سرنگون مخالف تو

بدان مثابه‌ که در چاه اصفهان دجال

همیشه یار تو یار نشاط در هر وقت

هماره خصم تو یار کلال در هرحال

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

خسروا ای ‌کت ایزد متعال

نافریدست در زمانه حمال

دولتی بیکران ترا داده

کش همه چیز هست غیر زوال

بحر در جنب جود تو شبنم

کوه در نزد حلم تو مثقال

سیم و زر را به دور دولت تو

نشناسد کسی ز سنگ و سفال

مر مرا هست چاکری‌ که بود

در مدیحش زبان ناطقه لال

لب او ساغریست از یاقوت

از می ‌لعل رنگ مالامال

گر خورد خون من حلالش باد

خوردن خون ا‌گر‌چه نیست حلال

راستی سرو و ماه را ماند

قد و رخسارش ازکمال و جمال

چشم و مژگان او بهم دانی

به چه ماند به تیر خورده غزال

خلقی از فکر موی او شب و روز

خیلی از یاد خال او مه و سال

با تنی همچو موی مویاموی

با قدی همچو نال نالانال

خال در طاق ابرویش ‌گویی

جا به محراب ‌کعبه‌ کرده بلال

عقل گفت از خیال او بگذر

تا نگردی اسیر خیل خیال

عشق‌گفتا زهی فراست عقل

که تصورکند خیال محال

روی او کرده مر مرا حیران

بر چه بر صنع قادر متعال

ورنه یکتا خدای داند و بس

که نیم پای‌بست طره و خال

به خدایی‌که صبح و شام‌کنند

شکر آلای او نساء و رجال

به کریمی که گسترد شب و روز

بر سیاه و سفید خوان نوال

که بود مر مرا ز پاکی اصل

پاس شرع رسول در همه حال

هست القصه زان سهی بالا

مر مرا از بلا فراغت بال

من و او هر دو بیهمالستیم

او به حسن و جمال و من به ‌کمال

شَعر او مشک و شِعر من شکر

آن مبرا ز مثل و این ز مثال

شَعر او بر بنای شرع ‌کمند

شعر من بر به ‌پای عقل عقال

او چو برقع ز رخ براندازد

تا که بفریبدم به غنج و دلال

من چنان ساز شعر ساز کنم

که دگرگون شود ورا احوال

تنگ بر خدمتم میان بسته

چون به قصر تو قیصر و چیپال

من نخواهم ز بخت الا او

او نخواهد ز شاه الا شال

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:40 PM

ای فال سعید و بخت مقبل

وی زهرهٔ بزم و ماه محفل

تو قلبی و دلبران قوالب

تو روحی وگلرخان هیاکل

برگرد مه شمایل تو

زلفین تو عنبرین سلاسل

دلها به سلاسل تو مشتاق

جان‌ها به شمایل تو مایل

خون خوردنم از غم تو آسان

جان بردنم ازکف تو مشکل

چهر تو درون جعد مشکین

زیر دو غراب یک حواصل

گویی رویت به سنبل زلف

در سنبله ماه‌ کرده منزل

چشمم فلکست وچهر تو مهر

مهری‌ که نگشته هیچ زایل

جز زلف تو از قفای رخسار

ای آتش‌خوی و آهنین‌دل

خورشید سپیده‌ دم ندیدم

کاورا ز قفا همی رود ظل

این زلف تو هست‌ کز بناگوش

زی چاه ذقن شدست مایل

یا نی به سپیده‌دم فتاده

هاروت نگون به چاه بابل

زلفین تو بر رخ از چپ و راست

آویخته روز و شب مقابل

مانند دوکفهٔ ترازو

در وزن به یکدگر معادل

روی تو ز شب برآورد روز

چون رای خدایگان عادل

فخر الاقبال والاساطین

ذخر الاقران و الاماثل

فرمانفرما که دست رادش

بحر خِضَمّست و ابر هاطل

در دشت نضال لیث غالب

بر دست نوال غیث وابل

عاجز شده‌اند در ممالک

از حمل نوافلش قوافل

ای مدح تو زیور مجالس

وی وصف تو زینت محافل

گر نافله فرض نیست از چه

بر جود تو فرض شد نوافل

آواز اجابت سخایت

سبقت‌گیرد به صوت سائل

ز انسان ‌که سبق برد مجلی

هنگام دویدن از مُؤمّل

الفاظ بدیعت از بداعت

ضرب‌المثل است در قبایل

در نیمشبان ز دور پیداست

آثار جمیلت از شمایل

در چشم بصیرت تو اجسام

بر سر قلوب نیست حایل

هر نقص ‌که دهر داشت کردند

از پرتو هستی تو کامل

چون ماحصل جهان تو بودی

شد نظم جهان پس از تو حاصل

آری به وجود گشت موجود

ماهیت نی به جعل جاعل

از خشک لبیّ و خاکساری

دریا به وجود تست ساحل

دستت به سخا حیات جاوید

تیغت به وغا قضای عاجل

من سیبک تنجح الامانی

من سیفک تفتح المعاقل

با آنکه وجود بعد موهوم

امریست محال نزد عاقل

حزم تو سه بعد را تواند

مشغول‌کند به هیچ شاغل

آرای تو در شبان تاریک

رخشنده‌ترست از مشاعل

در هیچ زمان ز کسب دانش

مشغول نداردت مشاغل

با منع تو قهقرا رود باز

زین چرخ برین قضای نازل

پیوسته شود چو پوست با گوشت

از عدل تو در بدن مفاصل

در وقف پی تمیز آیات

گر فرض نمی‌شدی فواصل

پیوستگی نظام عدلت

برداشتی از میانه فاصل

نادانی خود کند مسجّل

با بخت تو هرکه شد مساجل

جسم است جهان و اندر او تو

چون روح نه خارجی نه داخل

چون جان با جسم و روح با تن

با ذات تو خلق شد فضایل

دست و دل و نطق و خامه ی تو

زی جود تو بهترین وسایل

از تیغ ‌که اژدر است آونگ

یا تیغ تو بر کَتَف حمایل

با نظم تو گفتهٔ نوابغ

با شعر تو چامه ی اخاطل

یکسر همه ناقصست و هذیان

یکجا همه مهملست و باطل

با یاری وسعت صمیرت

تدویر شود محیط حایل

آن روز که در هزاهز رزم

در چرخ و زمین فِتد زلازل

از سهم عقاب تیر در چرخ

نسرین‌ فلک شوند بسمل

االبیض علی الرؤس تغلی

بالبیض کانها مراجل

تهتزٌ اسنٌهٔ العوالی

بالجوّ کانها سنابل

الوحش ینحن کالنوائح

والطیر یصحن کالثواکل

الرمح حشا الرجال یفری

باطعن کالسن العواذل

من صوت سنابک المذاکی

من وقع حوافر الهیاکل

ترتح علی الثری الصیاصی

تنحط علی الربی الجنادل

الرمح تمد کالافاعی

والقوس ترنّ کالهوابل

فی راس عدوک المنازع

فی‌کف حسودک المناصل

تبیّض لبأسک المفارق

تصفّر لبطشک الانامل

بندی سر دشمنان به فتراک

چون رشته به فلکهٔ مغازل

بازوی نزار ملک و دین را

فربه سازی به سیف ناحل

ای عمّ شهنشه مکرّم

ای بأس تو همچو مرگ هایل

گر فیض قبول خاطرت را

حالی شود این قصیده قابل

شاید که به مدحتش سرایند

لم یأت بمثلها الاوایل

وز فضل تو اهل عصر خوانند

قاآنی را ابوالفضایل

تا چاره مطلقات را نیست

بعد از سه طلاق از محلّل

از حلیهٔ بخت تو مبادا

یک لحظه عروس ملک عاطل

تا منطقه در دو نقطه دارد

پیوسته تماس با معدّل

از منطقهٔ جلالت تو

خورشید شرف مباد مایل

تا حشر رسد خطابت از عرش

ای فال سعید و بخت مقبل

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:32 PM

ای زلف تو پیچیده‌تر از خط ترسل

بر دامن زلف تو مرادست توسل

ریحان خط از زلف شکستهٔ تو نماید

چون عین رقاع از خم طغرای ترسل

زلفین تو زاغیست سیه‌کز زبر سرو

بگرفته نگون بچهٔ بازی به دو چنگل

ابروی تو بر چهرهٔ خورشید کشد تیغ

گیسوی تو بر گردن ناهید نهد غل

گرد لب میگون خط خضرای تو گویی

از غالیه بر آب بقا خضرکشد پل

جز زلف تو بر رخ نشنیدیم‌ که هرگز

در روم‌ گشاید حبشی دست تطاول

پیچ و خم زلف علی‌رغم حکیمان

تا چشم گشایی همه دورست و تسلسل

زلفین تو بر چهر توگویی‌که ستادست

بر درگه قیصر ز نجاشی دو قراول

ای ترک بهارست و دلم سخت فکارست

درمانش چهارست: نی و چنگ و‌ گل و مل

یاد آمدم از حالت مستان به ‌گه رقص

هرگه‌که‌گل از باد درافتد به تمایل

لختی به چمن بگذر و بنگر که چگونه

صلصل به سر سرو درانداخته غلغل

از سبزه و گل سرو بپا سلسله دارد

کافغان‌ کند از دیدن آن سلسله صلصل

گل بلبلهٔ باده به‌کف دارد از شوق

در جوش و خروش آمد زان بلبله بلبل

بالله به چنین فصل مباحست نشستن

با طرفه غزالان ز پی عیش و تغازل

مطرب چه ستادستی بنشین و بزن چنگ

ساقی چه نشستستی برخیز و بده مل

نایی چه شد امروزکه نی می‌نزنی هی

خادم‌که تراگفت‌که می می‌ندهی قل

تا نی نزنی می نخورم چند تانی

تا می ندهی خوش نزیم چند تأمل

ترکا تو هم از چهرهٔ خود مجمری افروز

در زلف بر او عود نه از خال قرنفل

هر عقده که بینی به دل تنگ من امروز

بگشای و بزن بر خم آن طره وکاکل

برخیز و بده باده بنه ناز و تفرعن

بنشین و بده بوسه بهل ناز و تدلل

نقل می تلخم چه به از بوسهٔ شیرین

کردیم تعقل به ازین نیست تنقل

ها بوسه بده جان پدر چند تحاشی

هی باده بخور جان پسر چند تعلل

می نوش و مخور غصه که با مشعلهٔ می

از مشغلهٔ دهر توان‌کرد تغافل

بر سنبل و نسرین بچم امروز که روزی

ترسم‌ که چو من روید نسرینت ز سنبل

آوخ ‌که جوانی به هنر صرف نمودیم

تا بو که به پیری‌ کندم بخت تکفل

گفتم به فلک چون زنم اعلام فصاحت

در خاک چو قارون رودم گنج تمول

کی بودگمانم‌که چو فوارهٔ آبم

آغاز ترقی بود انجام تنزل

کی داشتم این ظن که به من ‌عجب فروشند

آن قوم که عنصر نشناسند ز غنصل

نی‌نی که همی پَستَیم از قوّت هستیست

چون میوه‌که از شاخ درافتد ز تثاقل

سیلم که چو انبوه شود بر ز بر کوه

از قلهٔ‌ کهسار کند قصد تسفل

آن اشتر مستم که مهارم کند ار چرخ

از فرط تدلّل نگریم به تذلّل

هر چیز که تا روز و شب آید برود باز

باقی نزید هیچ اگر عز و اگر ذل

هرکارکه مشکل شود از جهل جهانم

حالی به خود آسان ‌کنم آن را به تجاهل

الحمد که از همت پاکان جهان نیست

چون جوهر جان جسم مرا بیم تحول

چون شیر دهد طعمه‌ام از مغز پلنگان

تا بسته مرا عشق به زنجیر توکل

قاآنی مهراس ازین چرخ ستمکار

کز لاشهٔ عصفور بنهراسد طغرل

بر دامن اجلال ولیعهد بزن دست

تا وارهی از چنگ غم و ننگ تملّل

فهرست بقا معنی جان صورت اقبال

قاموس خرد کنز ادب‌ گنج تفضل

سلطان جهان ناصر دین خسرو منصور

سالار جهان فخر زمان شاه تناسل

ای دایرهٔ چرخ نهم خنگ ترا تنگ

وی اطلس‌گردون برین رخش ترا جل

بگرفته به ‌کف چرخ عصا از خط محور

تا بو که شود در صف بار تو یساول

ارواح حقایق همه عضوند و تویی روح

اشباح دقایق همه جزوند و تویی کل

تا کوکبهٔ ناصریت گشت پدیدار

هر روز به نام تو زند بخت تفال

گر حزم رزین تو شود حافظ اجسام

اجسام جهان وارهد از ننگ تخلخل

ور پرتو تیغ تو بر اصلاب بتابد

تا حشر ز ارحام شود قطع تناسل

حزمت دو جهان را به یکی دانه دهد جای

با آنکه در اجسام روا نیست تداخل

هاروت به عزم تو اگر معتصم آید

پران به سوی عرش چمد از چه بابل

تیغت شده مدقوق ز آسایش‌ کشور

زان چو مه نو بینیش از رنج تضایل

شخص تو ز انداد برد گوی فضیلت

عدل تو در اضداد نهد رسم تعادل

حزمت بسزا داد جهان داده و اینک

در فکر که چون وارهد از ننگ تعطل

توحید موحد را انصاف توکافیست

کاشیا همه یکسان شده از فرط تشاکل

از مشرق و مغرب همه شاهان جهان را

سهم تو درافکنده به تهدین و تراسل

اصل همه شاهان تویی و هرکه به جز تست

ناخوانده غریبیست‌ که آید به تطفل

زانسان ‌که مراد شعرا مدح ملوک ست

هرچند مقدم به مدیحست تغزل

در عهد تو اضداد به انداد شبیهند

از بسکه فکندی به میان رسم تماثل

از مشرق و مغرب همه را دست درازست

کز خوان نوال تو نمایند تناول

تا طیّ جدل‌ کرده‌یی از راه‌ کفایت

تا راه طلب بسته‌یی از دست تطاول

در نحو نخواند دگر باب تنازع

در صرف نبیتتد دگر وزن تفاعل

هر چیز که محدود بود شکل پذیرد

زان جاه تو بیرون بود از حد تشکل

در نظم عناصر شود ار حزم تو ناصر

قاصر شود از دامنشان دست تبدل

آن‌گونه پلیدست رویت‌ که ز نصرت

از کشتن او طبع ترا هست تکاهل

چون عورت عمرو است‌ تو گویی که به صفین

بنمود که رست از سخط فارس دلدل

حزم تو اگر مانع عزم تو نبودی

نه مه نبدت در رحم مام تمهل

حیرانم از آن درج عفافی که به نه مه

حمل دو جهان روح همی‌ کرد تحمّل

احسنت بر آن اختر عفت که جهان را

از طالع مولود تو بخشید تجمّل

آن عصمت عظمی‌که ز مستوری و دانش

اوصاف جمیلش نکند عقل تعقل

ور فی‌المثل آید به تخیّل صفت او

صد پرده‌ کشد دست عفافش به تخیّل

در حافظه ‌گر عصمت او نقش پذیرد

در حافظه نسیان نبرد ره به تمحل

برکوه اگر نقش عفافش بنگارند

آن کوه ز صد زلزله ناید به تزلزل

تا طی مسالک نتوان‌کرد به ایدی

تا کسب صنایع نتوان کرد به ارجل

احکام تو را با قلم خط شعاعی

بر دیده نگاراد خور از بحر تجلل

بر هرچه ‌کند رای تو ایما به دو ابرو

بر دیده نهدکلک تو انگشت تقبل

تا هست تساوی دو خط شرط توازی

دو زاویه‌یی را که بهم هست تبادل

از چار‌جهت باد مقابل به تو نصرت

از چار جهت تاکه برون نیست تقابل

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:32 PM

دلکی داری ای شوخ چو یک پارچه سنگ

ای دریغ از دل سنگت که دلم دارد تنگ

من به تو هر روز از تنگدلی طالب صلح

تو به من هر شب از سنگدلی مایل جنگ

ختنی خط حبشی خال و فرنگی رویی

به ختن‌ روی نهم یا به حبش یا به فرنگ

مژه و چشم ترا هرکه ببیند غافل

وهمش آید که پلنگی زده بر آهو چنگ

هردم از سرمه ‌کنی مردمک چشم سیاه

الله ای‌دوست مکن‌اینهمه‌مردم را رنگ

چشم ار سرمه ‌کنی تیره ‌کف از حنا سرخ

پای تاسر همه رنگی چه‌کنی دیگر رنگ

تو مگر آهو کی‌ کشتی و چشمش ‌کندی

عوض چشم خود از چهره نمودی آونگ

اینک اینک مژگان تو گواهست‌ که تو

زده‌یی بر تن آن آهو صد تیر خدنگ

زهرهٔ رنگ‌، هم از تیر تو گر پاره نشد

رنگ سبزیست به چشمت ز چه از زهرهٔ رنگ

رگ سرخی به دو چشم گواه دگرست

که به خونریزی آن آهو کردی آهنگ

چشم‌بند دگرت اینکه قمر را ز سپهر

به‌فسون‌دزدی‌وبر صورت‌خود بندی تنگ

باورت نیست به شب پرده ز رخ یکسو به

تا چو مه روی تو تابد به هزاران فرسنگ

دزدی دیگرت اینست که در را ز صدف

آری و در شکر سرخ نهی از نیرنگ

گر لبت نیست شکرخیز بیا تا بچشم

ورنه دندانت‌‌گهر باگهرش کن همسنگ

نقش ار تنگ بدزدی‌ که بود اینم روی

مانی ار زنده شدی از توگرفتی نیرنگ

سرو را جامه ‌کنی در بر کاینست قدم

بمی ای‌دزدک عیار از ان‌ا حیت و رنگ

همه سهلست نه مژگانت بود خنجر میر

چون ربودیش به طراری ای شاهد شنگ

میرمیران و خداوند بزرگان که بود

پشت‌گردون ز پی سجدهٔ‌اقبالش چنگ

هست با رتبت او رفعت نه گردون پست

هست با هستی او دایرهٔ امکان تنگ

تا جهانست خداوند جهان بادکز او

شرف و مجدت و اقبال و خطر دارد رنگ

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:32 PM

چیست آن اژدها نهاد نهنگ

که ز پیریش چهره پر آژنگ

هم ازو در ایاق دوست شراب

هم ازو در مذاق خصم شرنگ

هم به‌ کابل ازو نهیب و خروش

هم به زابل ازو غریو و غرنگ

هم ازو ویله در اراضی روم

هم ازو مویه در نواحی زنگ

هم ولاول ازو به خلخ و چین

هم زلازل ازو به تبت و تنگ

گاه آردگذر به تارک شیر

گاه سازد مقر به‌کام پلنگ

رنگ مرآت‌گون او به مصاف

جز به خون عدو نگیرد زنگ

گردن شیر تابد از پیکار

ز نخ دیو پیچد از نیرنگ

گر به خرچنگ دیده‌یی مه نو

در مه نو نظاره‌ کن خرچنگ

حامی دین چنان‌که یارد ساخت

کعبه را درکلیسیای فرنگ

کسوت جان نگیرد از دشمن

تا نگردد برهنه در صف جنگ

از شررباریش گریزانست

پیل از میل و شیر از فرسنگ

جان شیرین ز خصم‌گیرد از آن

فوج موران درو زنند کُرنگ

مسکنش دست خسروست آری

بحر زیبد قرارگاه نهنگ

خسرو راستین حسن‌شه راد

که خرد را ز رای او فرهنگ

آنکه از فرط عدل او شاهین

لب پر از شکوه دارد از تو رنگ

شیر عزمش به چرخ داده شتاب

وقر حزمش به‌خاک داده درنگ

فرق ناکرده بزم را از رزم

می‌ندانسته جشن را از جنگ

نال نایش به‌گوش نالهٔ نای

شور شورش به مغر نغمهٔ چنگ

سطوت او کند ثریا را

بس پراکنده‌تر ز هفت اورنگ

داده جودش حشیش بُخل بر آب

زده عدلش زجاج فتنه به سنگ

چون برد دست بر به ‌گرز گران

چون زند شست بر به تیر خدنگ

تن بشوید به آب مرگ فرود

رخ بپوشد به خاک تیره پشنگ

مدحت آرد به محرمان دارا

بذله‌گوید به پیلتن ارژنگ

خسروا ای ز یمن معدلتت

روی‌گیتی سراچهٔ ارژنگ

مُلک را از نگار رأفت تو

طعنها بر نگارخانهٔ‌گنگ

با توان تو دست دوران شل

با سمند تو پای‌ گردون لنگ

چون نهی‌پای‌، در چه در میدان

چون‌ کنی جای‌،‌بر چه بر اورنگ

بر یکی اشقری دو صد کاموس

بر یکی مسندی دوصد هوشنگ

روزکین‌کز خروش شندف و نای

کر شود گوش روزگار از عنگ

نه به سرها ز ترس ماند هوش

نه به تنها ز بیم ماند هنگ

هر هژبری عیان به‌کوههٔ دیو

هر نهنگی نهان به چرم پلنگ

چون تو بیرون خرامی از مکمن

شیرسان بر نشسته بر شبرنگ

سفته یاقوت را به مروارید

تیغ الماس گون ‌گرفته به چنگ

در زمین وغا ز خون یلان

رود نیل آوری به یک آهنگ

خاک را لعل سازی از الماس

چرخ را پر وزن ‌کنی ز پرنگ

خسروا ای‌که زهره در بزمت

به نوای طرب زند آهنگ

عقل اگر با تو لاف فهم زند

کودکانش همی زنند به سنگ

شاهی اندر قفای تو پویان

ورنه شخص ترا ز شاهی ننگ

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:32 PM

که فر خجسته بماناد شاه جم اورنگ

خدیو ملک‌ستان شهریار بافرهنگ

جهان‌گشای ابوالنصر ناصر‌الدین شاه

که ساخت‌کوسش ‌گوش سهر پر ز غرنگ

امان عالم و حرز جهان و جوشن جان

مثال قدرت و تمثال هوش و معنی هنگ

سریر دولت و اکلیل مجد و تاج سخا

پناه دین‌کنف عدل افسر اورنگ

بُرندهٔ رگ شریان فتنه درگهِ صلح

درندهٔ دل شیران شرزه در صف جنگ

به تارکش عوض مغز عقل و دانش‌ و هوش

به‌پیکرش بَدل پوست فرّ و شوکت و سنگ

به فرق او ز شعف رقص می‌کند افسر

به پای او ز شرف بوسه می‌زند اورنگ

ز استقامت عدلش شگفت نی‌کز بیم

فروکشد به شکم چنگهای خود خرچنگ

اگرنه از پی تعظیم جاه او بودی

چو حوت‌ راست ‌نمودی ‌بر آسمان ‌خرچنگ

کمال فضل و هنر را کلام او برهان

لغات دانش و دین رابیان او فرهنگ

گر آب و آینه از رایش آفریده شدی

نه آن ز لای مکدر شدی نه این‌ از زنگ

زهی دو بازوی بخت ترا خرد تعویذ

زهی ترازوی عمر ترا ابد پاسنگ

کست به وهم نگنجد از آنکه ممکن نیست

که‌کوه قاف بگنجد به‌کفهٔ نارنگ

نه یک نهال چو قدر تو رسته در فردوس

نه یک‌مثال‌چو روی تو بوده در ارژنگ

ز سهم تیر تو ارغنده شیر خون ‌گرید

به‌بعشه‌که از آن‌بیشه‌رسته‌چوب خدنگ

چو قلب منبع روحی چو روح مظهر عقل

چو عقل‌ مصدر هوشی ‌چو هوش جوهر هنگ

ز شرم روی تو در آسمان نتابد ماه

ز باس عدل تو در کاروان ننالد زنگ

ز پاس عدل تو شاهین به ظهر گرم تموز

ز پرّ خویش‌کند سایبان به فرق‌کلنگ

شب سیاه به شبرنگ اگر سوار شوی

ز عکس روی تو گلگون شود همی شبرنگ

چو آفتاب شهاب افکنی بر اوج سپهر

به ‌خصم ‌چون ‌که ‌خدنگ ‌افکنی ز پشت هدنگ

ز موی شهپر جبریل خامه‌اش باید

مصوّری‌ که زند صورت ترا بیرنگ

ز نعل اسبان هامون وکوه آهن‌پوش

ز گَرد گردان خورشید و ماه آهن‌رنگ

ز خون و زهره ی گردان ‌که بر زمین پاشد

گمان بری بهم آمیختند باده و بنگ

ز زخم تیر شود طاس چرخ پالاون

به یال مرگ نهد خم خام پالاهنگ

شها ز سهم وزیر تو پیل رخ تابد

بتازی اسب نگیرد سبق پیادهٔ لنگ

بر اسب چوبین ‌گوبی سوار مومین است

اگر عدوی تو اکوان بود اگر ارچنگ

چو تیغ برکف بر رخش برشوی‌گویی

نشسته شیری بر اژدها نهنگ به چنگ

رخ ستاره مجدّر کنی ز نوک سهام

دل زمانه مشبک‌کنی ز نیش پرنگ

زنقش نعل سم اسب پیل‌پیکر تو

زمین رزم شود خانه خانه چون شترنگ

مخمر از می و مشکت‌دو رخ‌ز خشم‌و غبار

مشمّر از پی رزمت دو دست تا آرنگ

شها به آذربایجان تو تاکشیدی رخت

چو دود آذرپیچان شدم ز محنت و رنگ

تو ماه چارده بودی و شانزده ماهست

که بی‌تو چون مه سی روزه قامتم شده چنگ

کنون که آمدی و آمدم به حضرت تو

به بزم عشرت من زهره برکشد آهنگ

چو نعمت تو قوافی از آن مکرر شد

که بی‌حضور توام بُد دلی چو قافیه تنگ

هماره تا نبودگوشه‌گیر در پی نام

همیشه تا نبود باده‌خوار طالب ننگ

ز آستان جلال تو هرکه‌گوشه‌گرفت

چه باد باد دو چشمش ز خون عقیقی رنگ

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:31 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4337899
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث