به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای زلف نگار ای حبشی‌زادهٔ شبرنگ

ای‌ اصل تو از نو به و ای نسل تو از زنگ

ای مادر اهریمن و ای خواهر عفریت

ای دایهٔ پتیاره و ای مایهٔ نیرنگ

ریحان مگرت بوده پدر غالیه مادر

کت مانده به میراث از آن بوی و ازین رنگ

جادوی سیه‌کاری و جاسوس شب تار

دربان رخ یاری و درمان دل تنگ

یک حلقه پریشانی و یک سلسله شیدا

یک ‌گله پرستویی و یک بادیه سارنگ

یک مملکت آشوبی و یک معرکه غوغا

یک طایفه ریحانی و یک قافله شبرنگ

میلاد تو در بربر و میعاد تو در روم

جولان تو در خلخ و میدان تو در گنگ

از تخمهٔ ریحانی و از دودهٔ سنبل

همشیرهٔ قطرانی و نوباوهٔ ارژنگ

اسپهبد زنگی و ولیعهد نجاشی

دارندهٔ چینی و طرازندهٔ ارتنگ

تاری ز تو وز نافهٔ تاتار دوصد تار

بویی ز تو و سنبل خودروی دوصد تنگ

چون دام همه پیچی و چون خام همه چین

چون دیو همه ریوی و چون زاغ همه رنگ

با عود پسر عمی و با مشک برادر

با غالیه‌همرنگی و با سلسله همسنگ

جادوی رسن‌سازی و هندوی رسن‌باز

دیوان را سالاری و دزدان را سرهنگ

آویخته با ماهی و آمیخته با گل

سوداگر سودانی و همسایهٔ افرنگ

هم سرکشی ای زلف سیه هم متواضع

با نخوت ‌گلچهری و با لابهٔ اورنگ

صوفی صفتی ساخته از کبر و تواضع

باطن همه نیرنگی و ظاهر همه بیرنگ

بر ماه سراپرده زدستی مگر از عجب

خواهی‌ که چو نمرود به معبود کنی جنگ

حامی تو به نفرین پدرگشته سیه‌روی

تا حشر نگونساری از آلایش این رنگ

حلق دل خلقیت به هر حلقه‌ گرفتار

چون طایر پر ریخته ‌کاویخته از چنگ

آیینهٔ رخسار نگار از تو صفا یافت

با آنکه سیه‌روی شود آینه از زنگ

اندام مهم نخل بلندست و تو عرجون

بالای بتم تاک ستاکست و تو پاشنگ

زنگی بچه فرهنگ و ادب هیچ نداند

چون شد که تو نهمار ادب گشتی و فرهنگ

صبر دل عشاق همی سنجی ازیراک

چون‌ کفهٔ میزان ز دو سو بینمت آونگ

بالا زده‌یی ساق چو زاهد که ز وسواس

دامان ز پس و پیش بگیرد به سر چنگ

یا چون دو غلام حبشی ‌کز پی ‌کشتی

سرپاچه بمالند و برند از دو سو آهنگ

از مردمک دیده اگر دوده نساید

نقاش نیارد که زند نقش تو بیرنگ

ما دردسر عشق تو داریم اگرچه

آسوده شود دردسر خلق ز شبرنگ

چون چنگ نکیسایی و هر موی تو از تو

آویخته چون تار بریشم ز بر چنگ

ای‌ طرفه‌ که نالان دل من در تو شب و روز

چون‌ زیر و بم چنگ‌ کشد هر نفس آهنگ

میزان رخ یاری و درکفهٔ تارت

صد تبت و تاتار نسنجند به جو سنگ

تقویم مه رویی و آویخته مویت

چون خط جداول به رصد نامهٔ جیسنگ‌

مانا که دل و جسم منت عاریه دادند

تاب و گره و عقده و پیچ و شکن و گنگ

تابد رخ یار از تو چو خورشید ز روزن

یا از شکن زلف شب تیره شباهنگ

یا تافته شمعی ز بر تافته فانوس

یا ساخته تاجی ز یکی سوخته اورنگ

یا برگ ‌گل از غالیه یا نور ز سایه

یا مشتری از پنجره یا ماه ز پاچنگ

یا طینت دینی‌ که برو حلقه زند کفر

یاگوهر فخری‌که برو پرده‌کشد ننگ

مانی به غرابی‌ که بود جفت حواصل

یا بچهٔ زاغی‌که به شهباز زند چنگ

یا هندوی عریان‌ که نشیند به دو زانو

از بهر ریاضت ز بر بتکدهٔ‌ گنگ

یا زنگی حیران ‌که نشیند بر مهتاب

یک دست به پیشانی و یک دست به آرنگ

یا طفل سبق‌خوان ‌که بر پیر معلم

گردد گه تعلیم گهی راست گهی چنگ

یا عود قماری ز بر مجمر سیمین

یا مشک تتاری ز بر لالهٔ خود رنگ

یاگرد سپاه شه ‌گیتی ‌که ‌گه ‌کین

بر چهرهٔ خود پرده‌کشد تا دو سه فرسنگ

شهزاده فریدون ملک باذل عادل

کش بارخدا بر دو جهان‌ کرده‌ کنارنگ

دیوان ادب فرد کرم دفتر دانش

اکسیر خرد جوهر جان عنصر فرهنگ

تعویذ زمان حرز امان جوشن ایمان

اکلیل سخا تاج سخن افسر اورنگ

ای‌کز اثر عدل تو در موسم‌گرما

از شهپر شهباز کند مروحه تورنگ

آسایش ملک تو رسیدست به جایی

کز بأ‌س تو در قافله افغان نکند زنگ

آمال ببالد چو تو بر تخت بری رخت

آجال بنالد چو تو بر رخش‌ کشی تنگ

چون‌ قلب ‌همه‌ روحی چون ‌روح‌ همه ‌عقل

چون‌ عقل‌ همه‌ هوشی و چون‌ هوش همه سنگ

با صولت کاموسی و با دولت کاووس

با شوکت جمشیدی و با حشمت هوشنگ

گرکودک بخت توکند میل ترازو

نه گنبد گردون سزدش ‌کفه ی نارنگ

آسیمه شود چرخ چو خنگ توکند خوی

دیوانه شود عقل چوکوس توکشد غنگ

درکاخ تو بر ابروی حاجب نبود چین

در قصر تو بر حاجب دربان نفتد زنگ

وین طرفه ‌که ‌گر حاجب ‌کاخ تو شود پیر

از چهرهٔ او جود تو بیرون برد آژنگ

از جوهر رای توکس ار آینه سازد

آن آینه تا حشر مصفا بود از زنگ

با راستی عدل تو در عهد تو نقاش

از بیم نیارد که‌ کشد صورت خرچنگ

با مهر تو نسرین دمد از پنجهٔ ضیغم

با عدل تو شاهین رمد از سایهٔ سارنگ

جود تو ز بسیاری بخشش نشودکم

چون دل ‌که ز افزونی دانش نشود تنگ

با پنجهٔ حزم تو بود دست یقین شل

با جنبش عزم تو بود پای خرد لنگ

با تیغ درخشان تو آتش جهد از آب

با دست درافشان توگوهر دمد از سنگ

چون تیغ به دست توبود ولوله در روم

چون گرز به چنگ تو بود زلزله در زنگ

هرجاکه سنان تو به‌کین شعله فروزد

خاک از تف او سوزد تا چندین فرسنگ

در حیّز اقبال تو امکان شده پنهان

در چنبر فتراک توگردون بود آونگ

از هستی تو زیب برد صورت امکان

بر منطق تو فخر کند دانش و فرهنگ

نصرت نشود جز به‌ خم خام تو مفتون

دشمن نزید در بر فر تو به نیرنگ

فتحست پدیدار به هرجا زنی اختر

دولت دود از پیش به هر سو کنی آهنگ

از بأس تو بر جبههٔ افلاک فتد چین

وز بیم تو از چهرهٔ خورشید رود رنگ

بی‌حکم تو جریان قضا را نبود روی

با قدر تو گردون‌ کهن را نبود سنگ

در دولت تو واصل دهرست همه فخر

وزکینه تو حاصل خصمست همه ننگ

نوباوهٔ عمرست بنانت به‌گه بزم

همشیرهٔ مرگست سنانت به صف جنگ

نیوان وغا را شکنی برز به یک‌گرز

دیوان دغا را گسلی چنگ به یک هنگ

رمحت خلف عوج نماید به درازی

کش لجهٔ خون موج زند تا به شتالنگ

ابر ازکف جود تو اگر حامله‌گردد

سنبل شکفاند ز زمینهای زراغنگ

در عهد تو شهباز بود مضحکهٔ‌کبک

وز عدل تو ضرغام بود مسخرهٔ زنگ

شاها ملکا دادگرا ملک ستانا

دور از تو به جان هست مرا انده آونگ

تن خوار و روان زار و اجل یار و امل خصم

جان تفته و دل‌کفته و قد جفته و سر دنگ

با این همه از دور دهد چهر توام نور

چون مهر که از چرخ به یاقوت دهد رنگ

ابری تو و من خاک‌که با ‌بعد مسافت

مست از تو مرا زیب و فر و زینت اورنگ

گر قرب عیان نیست ولی قرب نهان هست

با قرب نهان قرب عیان را نبود سنگ

دوریت ز من دوری معنی بود از لفظ

کز دیدهٔ سر دوری وز دیدهٔ سِرّ تنگ

هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز

هم در منی آنگه‌ که به وصلت‌ کنم آهنگ

جانی تو و من جسم‌که با دوری صوری

هست از تو مرا هوش و حواس و هنر و سنگ

دورستی و نزدیک نهانستی و پیدا

زانسان‌که‌به‌تن‌توش وبه‌سرهوش وبه‌دل سنگ

یا چون شرف عقل به‌گفتار خردمند

یا چون اثر عشق در آهنگ شباهنگ

تا پیل و رخ و اس و شه و بیدق و فرزین‌ا

دارندکشاکش همه در عرصهٔ شترنگ

بادا به سرت چتر زگیسوی مهی شوخ

بادا به‌کفت تیغ ز ابروی بتی شنگ

احباب تو پیوسته رهین طرب و عیش

اعدای تو همواره قرین کرب و رنگ

سالی دو سه قاآنی اگر زنده بمانی

بیغاره بمانی زنی و طعنه به ارژنگ

ورکلک‌. تو زیغگونه همی نقش نگارد

زوداکه ز خجلت بدرد پردهٔ ارژنگ

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:31 PM

 

کرد چون خسرو منصور ز ری عزم عراق

در میان من و منظور من افتاد فراق

دهر از ظلمت شب غالیه‌گون بود هنوز

کان بت غالیه‌مو بیخبر آمد به وثاق

طاق ابروی سیاهش به ستمکاری جفت

جفت‌گیسو‌ی درازش‌ به دلازاری طاق

آن یکی گفتی بر صبح ز شامست دو طوق

وین دگر گفتی بر سیم ز مشکست دو طاق

بر لبش روح چو فرهاد به شیرین مایل

بر رخش حسن چو پرویز به شکّر مشتاق

در حلاوت لب شیرینش نتیجهٔ شکر

در صباحت رخ رنگینش نبیرهٔ اسحاق

چهرش اندر خم زلفین سیه‌ گفتی هست

زهره با ذوذنبی جفت و مهی با دو محاق

یا یکی عدل درآویخته با وی دو ستم

یا یکی صدق درآمیخته با وی دو نفاق

نه چو او در همه چیستان‌ کس دیده صنم

نه چو او در همه ترکستان‌ کس دیده و شاق

الغرض آمد و بنشست و ز مخموری شب

کرد خمیازه و هی اشک فشاند از آماق

زود برجستم و یک شیشه میش آوردم

که‌ گوارنده‌تر از شهد روان بد به مذاق

شیشهٔ می را شریان بگشادم ز گلو

بهر آن را که ز بسیاری خون داشت خناق

واعجب‌ترکه ‌ز شریانش ‌چو بگرفتم خون

ز امتلا باز درافتاد همان دم به فواق

ریختمش ازگلوی شیشه چو در کام قدح

کرد از آن راح دلم نکهت روح استنشاق

دفع خمیازهٔ وی‌کردم از آن عطسهٔ روح

که بدی نکهت آن زهر بلا را تریاق

مر مرا دید به هر حال مهیّای سفر

موزه در پا و عصا بر کف و پاتابه به ساق

گفت زینجا به‌کجا داشتی ایدون آهنگ

گفتم ای شور بتان راست بگویم به عراق

چون‌ شنید این‌سخن‌آهنگ‌جزع کردو زجزع

‌گهر افشاند به ‌‌گلبرگ و شدش طاقت طاق

گفت قاآنی احسنت چه رو داد ترا

کالفت شوق بدل‌‌ گشت بدین کلفت شاق

نه تو گفتی ز تو تا حشر نبرّم پیوند

چون‌ شد آخر که چنین زود شکستی میثاق

تا به‌کی راه مخالف زنی اندر پرده

راستی راه دگر زن‌ که نیی از عشاق

محرم خانه و آنگاه بدین حیلت و غدر

محرم‌کعبه و آنگاه بدین‌کفر و شقاق

هجر سهلست بدین هیات و ترکیپ چسان

رفت خواهی به سفر بی‌بنه و خیل و رفاق

خاصه این فصل‌که چون باده‌ گساران لاله

دارد از بادهٔ ‌گلرنگ به‌ کف‌ کأس دهاق

بهتر آنست‌که تا لاله به‌کف دارد جام

باگلی نوشی در پای‌گل سرخ ایاق

جنبش سرو نوان بین به لب آب روان

وز پی عیش بر او نقد روان‌کن انفاق

مکن آهنگ عراق ایدر و در سایهٔ سرو

راست بنشین و بخور باده به آهنگ عراق

گفتم ای مه‌ گله‌ها دارم از چرخ و زمین

که تفو باد برین نه فلک و هفت طباق

از پی رزق بدین فضل و هنر ناچارم

که به بلغار بباید شدنم یا قبچاق‌

دیرگاهیست‌ که از سفلگی و بیمهری

بدل شهد مصفا دهدم سم زعاق

دفتر نظم معاشی‌ که مرا بود قدیم

باد سرخ آمد و بر باد سیه داد اوراق

بس که حرفم چو طبیبان ز علاجست و دوا

می‌نگویم‌ سخن از اطعمه‌همچون به‌سحاق

هیچ‌ کس را نبود خواهش دامادی من

دختر طبع مرا بسکه‌ گرانست صداق

بکرهای سخنم را به خطا خاطب دهر

عقد نابسته دهد زود بیکره سه طلاق

به کنیزی دهم آن پردگیان را به امیر

به غلامیش‌گرم بخت دهد استحقاق

اعتضاد ملک و ملک‌که از بدو وجود

بهتر و مهتر ازو یاد ندارد آفاق

خواجهٔ عصر اتابک که پس از بارخدای

هست دست‌ کرمش جانوران را رزاق

با نسیم کرمش نار نماید ترطیب

با سموم سخطش آب نماید احراق

ای‌ که مانند غلامان به ارادت شب و روز

خدمتت را فلک ازکاهکشان بسته نطاق

هر درختی که به دوران تو شاخ آرد و برگ

به ثنای تو سخنگوی شود چون وقواق

خرد ار رزق خورد رای‌تو هستش رازق

عدم ار خلق شود حکم تو هستش خلاق

زمیستی به تواضع فلکی در رفعت

قمرستی به شمایل ملکی در اخلاق

ظلم در عهد تو مظلوم‌تر از طفل رضیع

جود در دور تو مبغوض‌تر از کودک عاق

عزمت از وهم ‌گرو گیرد در روز رهان

رخشت ازباد سبق جوید هنگام سباق

خرگه جاه ترا دولت و بختست ستون

درگه قدر ترا نصرت و فتحست رواق

با دل راد تو ایام برست از فاقه

باکف جود تو آفاق بجست از املاق

خنگ اقبال ترا چنبر چرخست رکاب

جیش اجلال ترا ساحت عرش است یتاق

کشتی حلم ترا تودهٔ غبرا لنگر

آتش خشم ترا صخرهٔ صمّا حراق

با کف جود تو کالای کرم راست رواج

با دل راد تو بازار سخن راست نفاق

نیست با بارقهٔ خنجر تو برق بریق

نیست چون رفرف اگر چند سریعست‌ براق

هرچه‌اغراق‌کنم وصف تو نتوانم از آنک

پایهٔ وصف تو آنسوترک است از اغراق

تا قضا دفتر قدرت را شیرازه زده

نافریدست چو تو فردی در حسن سیاق

بسکه بگذاشته با دست ایادی‌کرمت

همه را فاخته سان طوق منن بر اعناق

بس‌ عجب نی که به عهد تو ز مادر زایند

خلق زین پس همه چون فاختگان با اطواق

نطق شیرین دلاویزتر از راه دوگوش

خلق را چاشنی روح دهد در اذواق

عندلیبی تو و حساد تو مشتی وزغند

کز پی نقنقه پر باد نمایند اشداق

خلد ز آرایش بزم تو شود مات چنان

روستایی‌که به شهری‌گذرد در اسواق

اندر آن روزکه آهنگ محارات‌ کنند

راست چون سیل دفاق از دو طرف خبل عتاق

گوش را دمدمهٔ‌ کوس بدرد پرده

روح را چاشنی مرگ درآید به مذاق

خنجر آژده چون نجم ز هرسو طالع

تیغ صیقل زده چون برق ز هر سو براق

گرد با تیغ ملاصق شده و خاک به خون

چون شفق با غسق و لیل و عشی با اشراق

سرگردان را از زخم تبر درد دوار

سم اسبان را زآلایش خون رنج شقاق

کشتگان را همه طبل شکم آماس کند

همچو مستسقی‌ کاو را ورم افتد به صفاق

مر دومرکب‌همه‌صف‌بسته‌چو کوه از دوطرف

خون روانشان ز تن آن سان ‌که ز کُه سیل دفاق

نقش آفات مصور شود اندر ابدان

شکل آجال مجسم شود اندر احداق

با تن از وحشت ارواح نگیرند الفت

با هم از دهشت اجفان نپذیرند اطباق

تیغ تو چون ملک‌الموت در آن دشت بلا

کند اندر نفسی جان جهانی اِزهاق

قی‌کند رُمح ‌تو ‌ هر خون ‌که خورد در صف‌ کین

چون مریضی که ز سودا بودش رنج مراق

زهر قهر تو شود در صف‌کین بهرهٔ خصم

در سقر قسمت‌فساق چه باشد غساق

تا الف لام شود شامل افراد همه

اندر آن وقت ‌کزو قصدکنند استغراق

لام لطف تو بود شامل آنکو چو الف

فرد و یکتا بودش با تو دل از فرط وفاق

ماه بخت تو زکید حدثان ایمن باد

تا همی ماه فلک راست به هر ماه محاق

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:31 PM

زهی به منزلت از عرش برده فرش تو رونق

زمین ز یُمن تو محسود هفت‌کاخ مطبَّق

تویی‌ که خاک تو با آب رحمت است مخمر

تویی‌که فیض تو با فر سرمدست ملفّق

چو دین احمد مرسل مبانی تو مشید

چو شرع حیدر صفدر قواعد تو موثق

ز هرچه عقل تصور کند فضای تو اوسع

ز هرچه وهم تخیل‌ کند بنای تو اوثق

ز آستان تو حصنی است نه سپهر معظم

ز خاکروب تو گردیست هفت‌کاخ مروق

کدام مظهر بیچون بود به خاک تو مدفون

که از زمین تو خیزد همی خروش اناالحق

حصانت تو بر از صد هزار حصن مشیّد

رزانت تو بر از صدهزار کوه محلق

ز بس رفیعی و محکم زبس منیعی و معظم

به راستی‌ که خموشیست در ثنای تو اوفق

چنان نماید سرگشته در فضای تو گردون

که در محیط یکی بادبان‌ گسیخته زورق

به نزد نزهت تو نزهت بهشت مضیع

به‌ جنب ساحت تو ساحت سپهر مضیق

ز صد یکی نتواند حدیث وصف توگفتن

هزار صاحب و صابی هزار صابر و عمعق

چو بر فرود سپهر برین که پردهٔ نیلی

به دامن تو نمودار هفت طارم ازرق

سپهر را بشکافد ز هم تجلی نورت

چنان‌که صخرهٔ صمّا شود ز صاعقه منشق

چه قبه‌یی توکه گر رفع پایهٔ تو نبودی

زمین شدی متزلزل بسان تودهٔ زیبق

چه‌ بقعه‌ای‌ تو که نبود بهای یک‌ کف خاکت

هزار تخت مرصع هزار تاج مغرق

چه‌ سده‌ای‌ تو که‌ در ساحت‌ تو هست هماره

اساس شرع منظم امور کفر معوق

چه‌کعبه‌ای‌تو که‌ اینک ز بهر طوف حریمت

دمی ز پویه نیاساید این تکاور ابلق

کدام‌ کاخ همایونی ای عمارت میمون

که هست برتری سده‌ات ز سدره محقق

کدام بقعهٔ میمونی ای بنای همایون

که از سُمُوّ سموات برده قدر تو رونق

کدام آیت رحمت به ساحتت شده نازل

که‌ می‌زند ز شرف عرصه‌ات‌ به‌ عرش برین دق

تویی‌ که خاک تو را همچو تاج از پی زیور

فلک نهاده به تارک فرشته هشته به مفرق

تویی ‌که چرخ ترنجی درین سرای سپنجی

ز شکل طا ق رواقت دهان‌م‌شاده چو فسنق

چنان ‌که ‌هوش به ‌سر فیض ‌با فضای ‌تو منضم

چنان‌که روح به تن روح با هوای تو ملصق

ز بهر حفظ فضایت قضا ز روز نخستین

به‌گرد بازهٔ خاک از محیط ساخته خندق

اگر به طور تجلی ‌کند فروغ فضایت

شود ز جلوهٔ آن طور چون تراب مدقق

به سر سپهر برین را بود هوای پریدن

بدان امید که‌ گردد به خاک ‌کوی تو ملحق

ز نور بیضهٔ بیضا ربوده فر تو فره

فراز طارم امکان زده ‌است قدر تو بعدق

فرود قبهٔ تو ماند این زبر شده خرگه

به‌کوی خاک به دامان آسمان معلق

عیون اهل خرد از غبار توست مکحل

رقاب خلق به طوق پرستش تو مطوق

به نزد قبّهٔ عالیت هفت‌ گنبد گردون

چو پیش کوه دماوند هفت دانهٔ جوزق

دلی‌که نیست هواخواه آستان تو بادا

طعین تیغ مصیقل نشان سهم مفوق

اگر نه مرکز چرخستی ای بنای مشید

چرا به ‌گرد تو می‌‌گردد این دوازده جوسق

ز صد یکی ز فزون اندکی نمود نیارد

شمار منقبتت را دوصد جریر و فرزدق

مگر تو مقصد ایجادی ای رواق معظم

که هست‌هستی نه چرخ از وجود تو مشتق

مگر سراچهٔ عدلی‌ که در هوای تو تیهو

مقام امن نیابد مگر به چنگل باشق

مگر تو روضه سلطان هشتمی ‌که به خاکت

کند ز بهر شرف سجده هفت طارم ازرق

خدیو خطهٔ امکان‌که از عنایت یزدان

فراز خرگه لاهوت برفراشته سنجق

علی عا‌لی اعلی ام‌ام ثامن ضامن

که از طفیل وجودش وجود گشته منسق

سپهر عدل مهین‌گوهر محیط خلافت

جهان جود بهین‌زادهٔ رسول مصدق

قوام دهر نظام جهان وسیلهٔ هستی

امین شرع ولیّ خدا خلیفه ی بر حق

زهی عظیم بنا بقعه‌ای‌که هست ز فرّت

بنای شرع مشید اساس عدل محلق

چو بود طاق رواق تو از نقوش معرا

چو از طراز هیولا جمال هستی مطلق

سپهر مرتبه شعبانعلی‌که باد وجودش

به روزگار موید ز کردگار موفّق

نمود عزم‌که‌گردد حدود طاق رواقت

به طرز قصر سنمار و بارگاه خورنق

به نیل و دوده و گلغونه و مداد مزین

به زر و نقره و شنگرف و لاجورد منمّق

به سعی باقر شاپور کلک مانی خامه

که شکل پیل کشد نوک خامه‌اش به پر بق

به لوح صنع مجسم‌کند بدایع‌کلکش

نسیم مشک و شمیم عبیر و نکهت زنبق

چنان‌که نیز مصور کند به صنعت خامه

نعیب زاغ و نعیق‌ کلاغ و صیحهٔ عقعق

به رنگ‌ریزی‌ کلکش‌ کند عیان به مهارت

نشید بلبل و پرواز سار و جنبش لقلق

به ساحت تو رقم‌ کرد نقشها که ز رشکش

زبان اهل بیان چون زبان خامه شود شق

چو گشت چنبر و سقف تو از نقوش نو آیین

چو نای فاخته و گردن حمامه مطوق

نهال فکرت قاآنی از سحاب معانی

به بوستان سخن‌گشت در ثنای تو مورق

پس از ورود سرود از برای سال طرازت

زهی زمین تو مسجود نه رواق معلق

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:31 PM

چه ماه بود که از خانه کرد طلوع

که کرد از پی تعظیمش آفتاب رکوع

به چشم صورت و معنی توان مشاهده کرد

کمال قدرت صانع در اینچنین مصنوع

مرا ز هرچه در آفاق طبع مستغنی است

ولی به عشق تو چون تشنه‌ام به آب وَلوع

ولوع تشنه به آب ارچه اختیاری نیست

مرا به عشق‌ تو اینک به اختیار ولوع

ترا لبی است چو چشم بخیل تنگ و مرا

برو دو چشم بخیلی نمی‌کند ز دموع

عنان سیل توانیم تافتن به شکیب

عنان ‌گریه نیاریم تافتن ز هموع

علاج هرچه در آفاق ممکن است ولی

علاج چشمهٔ چشمم نمی‌شود ز نبوع

نظر ز صید غزالان دشت عشق بپوش

اذا الخوادر فیها عن المهاه تروع

شمیم عنبر از آن زلف مشکبیز آید

به عنبرین‌ خطش آن زلف شد مگر مشموع

اذا اراک یغنی الفواد من طرب

کان حمامهٔ بان علی الاراک سجوع

کند دو چشم تو با ما به جای ناز نیاز

بلی ز مست نباشد عجب خضوع و خشوع

چه معجز است ندانم به زلف مفتولت

که خاطرم ز پریشانیش بود مجموع

چه شد که فتنهٔ بیدار چشم فتانت

به عهد خسرو آفاق کرده قصد هجوع

زمین و هرکه بر او خادمند و او مخدوم

جهان و هرچه در او تابع‌اند و او متبوع

به شکل عقرب جراره‌ایست شمشیرش

که جان نمی‌برد از زهر قهر او ملسوع

بود به دعوی آجال حجتی قاطع

ولیک رشتهٔ آمال خصم ازو مقطوع

درون عالم امکان وجود کامل او

چنان غریب نماید که دل درون ضلوع

خیال سطوت او خصم را بدرد دل

به حیرتم‌که چه بر خصم می‌رود ز وقوع

ز چین ابروی قهرش عدو کند فریاد

بر ‌آن صفت‌ که ز دیدار ماه نو مصروع

بود به دهر ز هر عصر عصر او ممتاز

چغان‌ که عید ز ایام و جمعه از اسبوع

اگر چه از سخط روزگار دون‌پرور

سواد دیده ی حق‌بین او بود مفلوع

ولی هنوز ز بیم زبان خنجر او

به وقت وقعه رود رود خون ز چشم دروع

بصیرتیست مر او را به چشم سر که بر او

نهفته نیست یکی نکته از اصول و فروع

سخنوران سپس مدحت خدا و رسول

به نام ناهی او نامه را کنند شروع

به حلم و همت او کوه و کان قرین نکنم

که هیچ عذر نباشد درین خطا مسموع

به‌ کوه قاف برابر چسان ‌نهم قیراط

به بحر ژرف مقابل چسان نکن بنبوع

زهی ملک سیری‌ کز کمال قوت نفس

چو سالکان مجرد گرفته پیشه قنوع

زبان به وصف تو قاصر چو در بهار نهار

جهان ز عدل تو خرم چو در ربیع ربوع

چو خصم فاعل‌کین توگشت رفعش‌کن

به حکم قاعدهٔ‌ کلّ فاعلٍ مرفوع

نیاز نیست به تعریف جود دست ترا

که خود معرف حودگشته ازکمال شیوع

شهان ملک سخن را به حضرت تو نیاز

مهان بزم هنر را به دانش تو بخوع

ز هرکرانه به‌کاخ تو کرده‌اند نزول

ز هرکناره به قصر تو جسته‌اند هبوع

بزرگوارا دارم طمع‌ که برهاند

عنایت توام از کید روزگار خدوع

تو دانی اینکه بزرگان این دیار از شعر

چنان رمند که زاهد ز فعل نامشروع

به خاکپای عزیزت هنر چنان خوار است

که مال درکف فیاض و زر به چشم قنوع

مرا ز شعر همان منفعت‌که دهقان را

به خشک‌سال ز کشت زمین نامزروع

عجب‌تر آنکه کسی جز تونی که بشناسد

قشور را ز لباب و نجیع را ز نجوع

اگر به چون تو کریمی‌ کنم شکایت حال

مرا مگوی حریص و مرا مگوی هلوع

نه سفله‌طبع بود بخردی‌که بهر معاش

بر آستان‌ کریمان‌ کشد نفیر ز جوع

کمال سفلگی آن را بود که شام و سحر

کند به د‌ونان بهر دو نان ز جوع رجوع

گهی ز بهر خوش آمد شود دخیل بخیل

گهی ز روی تملق ‌کند رکوع وکوع

غرض به بزم خداوندگار من بگذر

ز من سلام رسانش به ‌صد خضوع و خشوع

پس از سلام ز من بازگو به حضرت او

که ای ز خشم تو کودک به بطن مام جزوع

تویی‌ که می‌کنی از یک نظاره قلع جنود

تویی که می کنی از یک اشاره بیخ قلوع

تویی‌ که دشمن مال خودی ز فرط نوال

ازآن به خلق مفیضستی و به خویش منوع

تویی سکندر و جود تو هست آب حیات

همه چو خضر ازو بهرهٔاب و خود ممنوع

به نزد خلق عزیزست زر به نزد تو خوار

چو کذب پیش عدول و خطا به نزد وزوع

ز بهر جود تو زانرو مهان هفت اقلیم

به درگه تو گرایند از بلاد شسوع

نه در دیار تو جز بحر و کان‌ کسی مظلوم

نه در زمان تو جز سیم و زر تنی مفجوع

مرا چو خویش شماری مگر ز غایت لطف

که می‌نخواهیم از بهرکسب مال ولوع

بلی ولوع نیم از غنای طبع ولی

به حد خویش بود هر سجیتی مطبوع

قناعت است پسندیده نزد اهل هنر

ولی نه چندان‌ کز جان طمع شود مرفوع

نه عاملم‌که مرا مایه ز انتفاع عمل

نه زارعم‌ که مرا بهره ز ارتفاع زروع

منستم و هنری کان درین دیار بود

چنان‌ کساد که در تاب آفتاب شموع

حدیث فضل نپرسد ز من‌ کس آنگونه

که جاهلین عُذَر جریزه از مخلوع‌

ز بیم دادن فلسی چنان نفور از من

که عاملین ولایت ز حاکم مقلوع

کنون یکی ز دو مقصود من ز لطف بر آر

به‌شکر آگه خدایت به‌خلق‌خواست نفوع

نخست آنکه نوازی مرا و نپسندیم

در آب و آتش قلب حریق و عین دموع

به شرط آنکه چو حربا به شب ندارم پاس

که ‌کی نماید از مشرق آفتاب طلوع

و‌گر به چشم تو خوارم چو سیم و زر مگذار

که خوارتر شوم از کثرت سؤال قنوع

مرا اجازهٔ ری ده مگر به همت شاه

سپاه حادثه و جیش غم شود مدفوع

عنان به مدح پیمبرگرای قاآنی

که آفتاب سعادت عیان شود ز نقوع

شهنشهی‌ که ز روز الست لفظ وجود

شدست از پی فرخنده‌ذات او موضوع

به نام ختم رسل ختم کن سخن که خدای

ازو رسالهٔ ابداع را نمود شروع

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:31 PM

همانا فصل تابستان سرآمد عهد تسعینش

که مایل شد به‌ کفهٔ شب ترازو باز شاهینش

چو پرّ باز بود اسپید روز از روشنی آوخ

که ابر تیره تاری‌تر نمود از چشم شاهینش

فلک از ابر ایدون آبنوسی گشته خورشیدش

چمن از باد ایدر سندروسی گشته نسرینش

قمر بدگوهری رخثباکه‌گردون بود عمانثن

سمن بدعنبری بویا که هامون بود نسرینش

به‌کام‌اندر کشید این را زمین از بیم بدگویش

به ابر اندر نهفت آن را فلک از چشم بدبیش

مرآن‌کانون‌که‌مهرافروخت‌درمرداد و شهریور

عیان در آسمان دود از چه در آبان و تشرینش

مر آن درّاعهٔ سندس ‌که بیضا دوخت در جوزا

به‌اکسون‌وشساب‌ایدر جهان‌را عزم تردینش

مر آن بارانی قاقم‌ که خود آراست در سرطان

به قندزگون غمام اینک فلک را رای تبطینش

مر آن آتش که شید افروخت اندر بیشهٔ ضیغم

ز آب ابر اینک آسمان را قصد تسکینش

زره سازد ز آب برکه باد و می‌نپاید بس

که در هر خرگهی روشن بود نیران تفتینش

توگویی تخم بید انجییر خوردست ابر آبانی

که از رشح پیاپی ظاهرست آثار تلیینش

نک از باد خزان برک رزان لرزان تو پنداری

فلک ‌در حضرت‌صدر جهان‌کردست‌ تو خینش

مکان جود و کان جود ابوالقاسم ‌که در سینه

نهان چون کین اهل‌کفر مهر آل‌یاسینش

مخمّر زآب و خاک و باد و نارستش بدن اما

حیا آبش وفا نارش رضا بادش عطا طینش

گر از گردون سخن‌رانی بود شوکت ‌دوچندانش

ور از عمان سمرخوانی بود همت دوچندینش

بیان او که با آیات فرقانست توشیحش

کلام او که با اصوات داودست تضمینش

مکن بوجهل سان ای حاسد بدگوی انکارش

مکن جالوت‌وار ای دشمن بدگوی تلحینش

به‌کاخ اندر کهین شبری فضای هند و بلغارش

به‌گنج اندرکمین‌فلسی خراج چین و ماچینش

فنا رنجی بود محتوم و لطف اوست تدبیرش

قضا گنجی‌ بود مکتوم و حزم اوست زرفینش

به سر دست ‌آورد هرگه ‌نظر بر روی محتاجش

بپا چشم افکند هر گه‌ گذر در کوی مسکینش

بلی پژمان اگر بخشد خراج چین و سقلابش

بلی غمگین اگر بدهد منال روم و سقسینش

به درّ و گوهر آمودست نثر نثره مانندش

به ‌مشک و عنبر آکندست شعر شعری آیینش

چو سحبان ‌العرب ‌شنود دمان ‌سوزد تصانیفش

چو حسان‌العجم بیند روان شوید دواوینش

محیطی‌هست‌جود اوکه‌ممکن‌نیست‌تقدیرش

جهانی هست جاه او که یارا نیست تخمینش

به ‌وهمش ‌گر بپیمایی ‌خجل ‌گردی ‌ز تشخیصش

به فهمش‌ گر بینگاری‌ کسل مانی ز تعیینش

ندانی نیل و طوفان را بود خود پایه زان برتر

که پیمایی به باع یام و صاع ابن‌یامینش‌

ازو چون ‌منحرف‌ شد خصم‌ لازم‌ طعن و تو بیخش

چنال‌چون‌منصرف‌شد اسم‌واجب‌جرّ و تنوینش

زهی فرخنده آن دیوان که نام اوست عنوانش

خهی پاینده آن ایوان‌ که نقش اوست آذینش

وثاق او دبستانی‌که هفت اجرام اطفالش

رواق او گلستانی که نه افلاک پرچینش

نه انبازست در هوش و کیاست پور قحطانش

نه همرازست در فر و فراست ابن‌یقطینش

بلی آن روضهٔ مینو مشاکل نیست رضوانش

بلی این دوحهٔ طوبی مشابه نیست یقطینش

به عالم ‌گر درون از عالم افزون نی عجب ایرا

که‌ نون ‌یک ح‌رف ‌در صورت ولی ‌معنیست خمسینش

به‌نزدش‌چرخ‌صفری‌لیک‌از ‌چرخش فزاید فر

ز یک صفر آری آری پایه ‌گردد سبع سبعینش

خهی قدر تو کیالی ‌که ‌گردونست مکیالش

زهی فرّ تو میزانی‌ که ‌گیهانست شاهینش

جهان مقصورهٔ ویران ز سعی تست تعمیرش

زمان معشوقهٔ عریان ز فرّ تست تزیینش

جلال تست آن خرگه‌ که اجرامست اوتادش

شکوه تست آن صفه ‌که افلاکست خرزینش

فلک نهمار دون‌پرور سزانی با تو تشبیهش

جهان بسیار کین‌گستر روانی با تو تزکینش

عنودی ‌کز تو رخ تابد به دوزخ قوت زقّومش

حسودی ‌کز تو سر پیچد به‌ نیران‌ سجن ‌سجینش

ز فرت فر آن دارا که فرمان بر ممالیکش

ز بختت‌ بخت‌ آن ‌خسرو که ‌سلطان‌ بر سلاطینش

غیاث‌الملک و المله فلک‌فر حشمت‌الدوله

که بر نُه چرخ و هفت اختر بود نافذ فرامینش

جهان آشفته‌دل روز نبرد از برق صمصامش

سپهر آسیمه‌سر گاه جدال از بانگ سرغینش

عطای اوست آن مطبخ که مهر آمد عقاقیرش

سخای‌ اوست ‌آن ‌مصنع ‌که ‌چرخ ‌آمد طواحینش

چو بر ختلی گذارد کام باج آرند از رومش

چو از هندی زداید زنگ ساو آرند از چینش

به‌زنگ‌ اندر زلازل‌ چون‌ که‌ بر عارض بود زنگش

به چین‌ اندر هزاهز چون‌ که بر ابروفتد چینش

به‌ گاه کینه حدادی ‌که البرزست فطیسش

به وقت وقعه قصابی ‌که مریخت سکینش

به نطع رزم هر بیدق‌ که از مکمن برون راند

برد در ملکت بدخواه و بخشد فرّ فرزینش

چو ‌در کین ‌طلعت ‌افروزد دنیایش گوی خرّادش

چو بر زین قامت افرازد ستایش جوی بر زینش

به صولت پیل ‌کوشنده به دولت نیل جوشنده

نه بل صولت دو چندانش ‌نه ‌بل ‌دولت دو چندینش

گرفتم ‌خصم رویین‌تن سرودم حصن رویین‌دز

زبون دیوانه‌یی آنش نگون ویرانه‌یی اینش

یکی‌شیرست ‌آتش‌خوی‌و آهن‌دل که در هیجا

نماید خشک چوبی در نظر بهرام چوبینش

چو گاه کینه لشکر بر سما شور هیاهویش

چو وقت وقعه موکب بر سها بانگ هیاهینش

کم از برفینه پیلی صدهزاران ریو و رهامش

کم از گرینه شیری صد هزاران ‌گیو و گرگینش

پدرش آن گرد عمان‌بخش گردون‌رخش دولتشه

که با این فر و مکنت آسمان می‌کرد نمکیش

برفت و ماند ازو نامی‌ که ماند تا جهان ماند

زهی احسان‌که تا روز جزا باقیست تحسینش

برفت و ماند ازو پوری ‌که پیر عقل را قائد

تبارک آن پدر کز فر و دانش پور چونینش

نیاش آن خسرو صاحبقران ‌کز فرهٔ ایزد

روان چونان‌ که جان و جسم فرمانبر خواقینش

به کاخ اندر چو رویین صدهزاران گرد نویانش

به‌ جیش اندر چو زوبین‌ صدهزاران نیو نوئینش

ز شوق جان‌فشانی در صف هیجا دهد بوسه

به خنجر حنحر سنجر به زوبین نای زوبیش

زند با راستان از بهر طاعت رای چیپالش‌

نهد بر آستان از بهر خدمت روی رویینش

چوزی ایوان نماید رای و سازد جای بر صدرش

جو بر یکران نماید روی و آرد پای بر زینش

چو بر عرش برین بینی یکی فرخنده جبریلش

چو بر باد بزین یابی یکی سوزنده بر زینش

ملک با خوی این دارا چرا نازد به اخلاقش

فلک با خام این خسرو چرا بالد به تنینش

ملک‌ کی با ملک همسر فلک‌ کی با کیا همبر

ز فضل آن فایده یابش ز بذل این زایده چینش

فلک گر بالد از هوری ملک نازد به دستوری

که صد خورر باستین دارد نهال رای جهان‌بنیش

سمی مصطفی آن صاحب صاحب لقب ‌کامد

امل آسوده از مهرش اجل فرسوده از کینش

ز حزم اوست دین ایزدی جاری تکالیفش

ز رای اوست شرع احمدی نافذ قوانینش

بیانش‌کز رشاقت پایه بر جوزا و عیوقش

کلامش‌کز براعت طعنه بر بیضا و پروینش

تو گویی کلک مانی بوده نقاش عباراتش

تو گویی نطق عیسی بوده قوّال مضمامینش

اگر دشمن شود فربه ز کلک اوست تهزیلش

وگر ملکت شد لاغر ز عزم اوست تسمینش

فصاحت‌چیست مجنونی ‌که لفظ اوست لیلاین

بلاغت کیست فرهادی‌که‌کلک اوست شیرینش

در اشعار بلاغت بس بود اشعار شیوایش

در اثبات رشاقت بس بود ابیات رنگینش

مقام مصطفی خواهی بخوان اخبار معراجش

نبرد مرتضی جویی ببین آثار صفینش

وزیرا صاحبا صدرا درین ابیات جان‌پرور

دو نقصانست پنهانی‌که ناچارم ز تبیینش

یکی در چند جا تکرار جایز در قوافیش

نه تکراری ‌که دیوان را رسد نقصان ز تدوینش

یکی در چند شعر ایطا نه ایطایی چنان روشن

که باشد بیمی از غمّاز و باکی از سخن چینش

نپنداری ندانستم بدانستم نتانستم

شکر تب‌خیز و دانا ناگزیر از طعم شیرینش

وگر برخی قوافیش خشن نشگف‌کز فاقه

پلاسین ‌پو شد آنکو نیست سنجان و پرندینش

قوافی نیست‌کژدم تا دو خشت تر نهم برهم

پس از روزی دو بتوانم بدین تدبیر تکوینش

قوافی را لغت باید لغت را من نیم واضع

که ‌رانم طبع ‌را کاین ‌لفظ ‌شایسته‌ است بگزیش

زهی حسان سحر آرای سِحرانگیز قاآنی

که حسان‌العجم احسنت‌گو از خاک شروینش

تبارک از عباراتش تعالی ز استعاراتش

زهی شایسته تبیانش خهی بایسته تقنینش

حکایت گه ز جانانش شکایت گه ز دورانش

نگارش گه ز نیسانش‌ گزارش‌ گه ز تشرینش

ز جانان مدح و تعریفش ز آبان وصف و توصیفش

به‌ گیهان ‌سبّ و تقریعش به ‌گردون ذم و تلعینش

گهی بر لب ز بوالقاسم ثنا و بر رخ آزرمش

گهی بردم ز حشت شه دعا و در دل آمینش

گهی از یاد دولتشه ز محنت لکنه در دالش

گهی‌از ذکر حشمت‌شه ز عسرت لثغه در شینش

گه از صاحب ‌ثنا گفتن ولی با شرم بسیارش

گه از هریک دعا گفتن ولی با قصد تأمینش

گهی در شعر گفتن آن همه اصرار و تعجیلش

گهی‌ در شعر خواندن این‌ همه‌ انکار و تهدینش

گهی عذر قوافی خواستن وانطور تبیانش

گهی برد امانی بافتن وان طرز تضمینش

کنون از بارور نخل ضمیرم یک ثمر باقی

همایون‌باد نخلی ‌کاین رطب باشد پساچینش

دو مه زین پیش‌ کم یا بیش بودن چاکر میری

که‌ کوه بیستون را رخنه بر تن از تبرزینش

مرا با خواجه‌ تاشی دیو دیدن داد آمیزش

که صحن‌چهره قیرآگین‌بدی‌از رای تارینش

ز می آموده اندر آستان هر شب صراحیش

به بنج آلوده اندر آستین هردم معاجینش

گهی از بی‌نبیذی‌ کیک وحشت در سراویلش

گهی از بی‌حشیشی‌سنگ‌محنت در تساخینش

چو جوکی موی‌سر انبوه‌و ناخنهای‌دست و پا

دراز و زفت و ناهنجار چون بیل دهاقینش

اگر لاحول پاس من نبودی حافظ و حارس

ز شب تا چاشتگه نهمار گادندی شیاطینش

به‌من چون‌دیو در ریمن ولی‌من‌از ش‌ش ایمن

بلی چون مهر نورانی‌کرا یارای تبطینش

نهانی خواجه با او رام چونان نفس با شهوت

ولی‌وحشت‌ز من چون معده از حب‌السلاطینش

ضرورت را بریدم زوکه تا در عرصهٔ محشر

بپیوندم ابا پیغمبر و آل میامینش

خلاف امر یزدان بود و شرع پاک پیغمبر

رضای‌ خواجه‌ای‌ چو نان که‌ چونین زسم و آیینش

گرفتم خواجه‌ کوثر بود کوثر ناگوار آید

چو آمیزش به‌ غسّاقش چو آلایش به‌ غسلینش

ازین پس مادح پیغمبر و دارای دورانم

که ستوار ست پغمبر ز دارا ملت و دینش

الا تا آب نبود کار جز ترطیب و تبریدش

الا تا نار نبود فعل جز تجفیف و تسخینش

ملک پیوسته با چرخ برین انباز اورنگش

کیان همواره با مهر فلک همراز گرزینش

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:31 PM

فلک‌ ژاژ است هنجارش جهان زشت است آیینش

هم‌ آن مهر خسان کیشش‌ هم این‌ کین‌ کسان دینش

بلی‌ گردون به جز داناگدازی نیست هنجارش

بلی گیتی به جز نادان‌نوازی نیست آیینش

خسی‌ کش‌ مکر ابلیسی فلک را قصد مقدارش

کسی‌ کش فکر ادریسی‌ جهان را عزم تهجینش

اگر مهموم نادانی مر آن را فکر تفریحش

اگر مسرور دانایی خود این را رای تحزینش

اگر در دفتر تقسیم عسری قسم نادان را

به تصحیفی و تضعیفی نماید عسر عشرینش

و گر در مقسم تقدیر الفی بهره دانا را

کشد فی‌الحال از تلبیس بر سر خط ترقینش

گر از رنج فریسیموس ناساید دمی دانا

چنان فردش فروماندکه پندارند عنینش

وگر از خارش است ابلهی بر خویشتن پیچد

ز خط استوا نیمور سازد بهر تسکینش

ولیکن باز پژمانست ازو نادان‌ که ناساید

جعل‌گر خرمنی‌سوری‌فرستی‌جای سرگینش

نه بینی لولی‌ کرمان‌ که دلش از سبعهٔ الوان

گزایان است و در جان بویهٔ‌ کشکین سیرینش

رخش‌ شد چون دل ‌فرعو‌ن ‌و موسی وار از موسی

به هر مه عشری افزاید به میقات ثلاثینش‌

به‌نسبت‌چون زبان‌قوم‌موس‌کند شد موسی‌

ز بس بسترد از رخسار موی همچو زوبینش

توان ‌افسار استر ساخت‌ نک‌ از موی ‌رخسارش

توان پابند کودن بافت نک از پشم پایینش

اگر پاید ندارد هیچ دانا قصد تکریمش

و گر میرد نیارد هیچ عاقل رای تکفینش

ز بس‌گندیده و ناپاک و زشت و تیره و مغتم

تو پنداری دهان خصم دستورست تسعینش

بود با خصم‌ دستورش چو زین ‌رو نسبتی‌حاصل

به‌هرکاو مادح‌صدر جهان فرضست تهجینش

مفر ملک و فر ملک ابوالقاسم‌ که از رفعت

بود اقبال او ویسی‌که‌ گیهانست رامینش

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:31 PM

 

مرا ماهیست‌در مشکوکه مشکین زلف پرچینش

به‌هر تارست‌صد تبت‌به‌هر چینست صد چینش

بتی دارم بر سوری بود یک باغ ریحانش

مهی دارم‌ که بر طوبی بود یک راغ نسرینش

هوای باده‌ گر داری ببوس آن لعل میگونش

شمیم ‌نافه‌ گر خواهی ‌ببوی آن جعد مشکینش

بهشتی‌ هست‌ بس‌خرم‌ که ‌یک‌ شهرست رضوانش

عروسی هست‌ بس‌زیبا که‌ یک‌ ملکست‌ کابینش

ز بس شرین زبان گویی طرب خیزست دشنامش

ز بس دلکش بیان مانا روان‌بخشست نفرینش

به عمان طعنه‌گو محفل ز لعل ‌گوهر آمودش

به تبت خنده زن مجلس ز جعد عنبرآگینش

رخش‌ماهی بود رخشاکه ریحانست جلبابش

خطش مشکی بود بویا که‌ کافور است بالینش

قدش ‌سرویست ‌بارآور که‌آمد بار خورشیدش

خدش‌ گنجی است جان‌پرور که باشد مار تنینش

مرا با آنچنان قد باغ نفریبد به شمشادش

مرا با آنچان خد چرخ نشکیبد به پروینش

شکر خیزد دمادم‌تنگ‌تنگ‌از لعل جانبخشش

گهر ریزد پیاپی بار بار از کام نوشینش

تو گوی نعت دستور جهان دادند تعلیمش

تو گویی مدح سالار جهان‌کردند تلقینش

نتاج مجد و تاج نجد ابوالقاسم ‌که از تابش

بر از آیینهٔ گیتی‌نما رای جهان‌ بینش

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:31 PM

نگار من‌که بود جایگاه در جانش

عقیق را به جگر خون‌کند دو مرجانش

نشیب مشک ختن راغ راغ نسرینش

فراز برگ سمن باغ باغ ریحانش

نشان سیاهی خال از دل ‌گنهکارش

فزون درازی زلف از شب زمستانش

سپید چهرهٔ سیمین چو رای دانایش

سیاه طرهٔ مشکین چو روز نادانش

صفای روح منور صباح نوروزش

شمیم موی معنبر نسیم نیسانش

رخان چو جنت‌و قامت به‌جلوه طاووسش

لبان چو کوثر و گیسو به خدعه شیطانش

همال روی لئیمست زلف پرچینش

مثال خلق‌کریمست روی تابانش

رخ از طراوت سلطان باغ فردوسش

لب از حلاوت خلاق آب حیوانش

قدش‌که هرکه در آفاق مست و مشتاقش

لبش‌که هرچه در ایام محو و حیرانش

درم خریده غلامیست سرو آزادش

به خون طپیده شهیدیست لعل رخشانش

اگر به خنده درآید لب شکرخیزش

وگر به جلوه درآید رخ پری‌سانش

شکر شود چو شکر خورده تن‌ پر از تابش

پری شود چو پری دیده دل پریشانش

عسل بسان عسل خورده می‌مزد انگشت

ز حسرت لب شیرین شکر افشانش

شقایقی‌که نباشد نظیر در باغش

جواهری ‌که ندارد همال درکانش

هنود وار یکی داغدار رخسارش

یهودوار یکی جزیه‌بخش دندانش

روایتی بود از لب رحیق مختومش

حکایتی بود از رخ شقیق نعمانش

دو زلف از بر چهرش به حلقه چوگان‌وار

مرا چو گوی سراسیمه ‌دل ز چوگانش

به حسن دلبری و شاهدی و رعنایی

تمام عالم بینی به زیر فرمانش

جز ایقدر به نکویی‌کسش نبیند عیب

که اندکیست به عشاق سست‌پیمانش

کند بخیلی با من به وصل خود ارچه

رخی‌ گشاده بود چون‌ کف جهانبانش

جم زمانه فریدون راد آنکه سپهر

نماز آرد بر خاکپای دربانش

مؤیدی که پی امن ملک و رامش خلق

خدای‌کرد در اقطاع ملک سلطانش

نشانه‌یی ‌گهر از گفت گوهر آمودش

نمونه‌یی شکر از نطق‌گوهرافشانش

کمینهٔ بندهٔ درگه هزار چیپالش

کهینه چاکر ایوان هزار خاقانش

تشبهی بود از حلم‌کوه الوندش

ترشّحی بود از جود بحر عمانش

کمین سلاله‌بی از لطف هشت فردوسش

کهین شراره‌یی از قهر هفت نیرانش

ثنای اوست عروسی‌ که دهر کابینش

سرای اوست بهشتی ‌که چرخ رضوانش

ذلیل‌تر بود از خاک جسم بدخواهش

عزیزتر بود از چشم خاک ایوانش

غساله‌یی بود از نطق جوی تسنیمش

سلاله‌یی بود از خلق باغ رضوانش

نهان به صدر اکابر چو قلب اوصافش

روان به جسم ممالک چو روح فرمانش

از آن شهاب منورکه شمع خرگاهش

از آن سپهر مدورکه‌گوی میدانش

زمانه‌ کبود؟ فوجی ز خیل خونریزش

ستاره چه بود؟ موجی ز سیل احساسش

نتیجهٔ امل از همت جهانگیرش

سلالهٔ اجل از خنجر سرافشانش

زمین و هر که بر او خادمی ز درگاهش

سپهر و هرچه در او چاکری در ایوانش

فلک چه باشد خوانی ‌گشاده در کاخش

قمر چه باشد نانی نهاده بر خوانش

سپهر در شب تاری به سائلی ماند

که جور او زگهر پر نموده دامانش

نه پیل اگرچه ز خنجر چو پیل خرطومش

نه شیر اگرچه ز صارم چو شیر دندانش

ز بسکه صولت اژدر به روز ناوردش

گمان بری ‌که پر از اژدهاست خفتانش

ظیر ابر بود چون‌که جای برگاهش

همال ببر بود چون مکان بیکرانش

توگویی آنکه جحیمست در دل دریا

درون چنگ چو بینی حسام بر رانش

به روز وقعه ز بس موج خون برانگیزد

به تیغ تیز تشبه‌کنی به طوفانش

طناب‌گردن خصمست خام پر تابش

عقاب وادی مرگست تیر پرانش

غبار معرکه چرخست و آفتاب ملک

سهیل چرخ به‌کف خنجر درخشانش

ز هم بریزدش ار آسمان بود خصمش

به مه فرازدش ار خاک تهنیت خوانش

صفات اوست محیطی‌ که نیست پایابش

جلال اوست سپهری‌که نیست پایانش

به هرچه عزم‌کند تابعست‌ گردونش

به هرچه حکم‌کند بنده است‌گیهانش

زبان خامهٔ مرگست ک شمشیرش

رسول نامهٔ فتحست پیک پیکانش

ز رای روشن او صبح اگر نگشته خجل

دریده است ز حسرت چراگریبانش

جهان دلیست‌ که ‌کردار او بود روحش

سخن تنیست که گفتار او بود جانش

به‌گاه رزم لقب ضیغم زره پوشش

به وقت بزم صفت قلزم سخندانش

بنان اوست محیطی ‌که جود امواجش

سنان اوست سحابی‌ که مرگ بارانش

به یک اشاره مسخر بود نه افلاکش

به یک نظاره مسلم بود دوگیهانش

چو ملک پارس ا‌گر باشدش دو صد کشور

عطیّه‌ایست ز گیهان خدیو ایرانش

به ملک پارس ننازدکه‌کمتر از شبریست

به چشم ساحت ایران و ملک تورانش

بزرگوارا امیرا تویی‌که قاآنی

روان به مهر تو هست از ازل گروگانش

چنانش بوی می مهرت از دهان آید

که می‌نیارد کردن ز خلق پنهانش

اگر به تارک او صد هزار پُتک زنند

به یمن مهر تو سخست تن چو سندانش

نه با ولای تو بیم از هزار شمشیرش

نه با رضای تو باک از هزار پیکانش

نه از تو فکر گسستن به هیچ نیرنگش

نه از تو رای بریدن به هیج دستانش

بدی‌ت خلوص و ارادت‌که نیست مانندش

بدین صفا و عقیدت‌که نیست پایانش

نه آفتاب‌ که خوانی به سخره هم چشمش‌

نه روزگار که دانی به طعنه همسانش

نه گوهرست و نه درهم که تا ز فرط‌ کرم

کند عطای تو با خاک راه یکسانش

به یک اشاره توان برگزید ز امثالش

به یک نظاره توان برکشید ز اقرانش

همیشه تا که زمین ناستوار اوتادش

هماره تا که فلک پایدار ارکانش

رواق مجد تو بادا منیع بنیادش

سرای قدر تو بادا وسیع بنیانش

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:31 PM

فلک دوش از عروس خور تهی چون گشت دامانش

چو عمان چهره شد پر در ز سیمین اشک غلطانش

شبه‌سان حقه‌ای‌ کفتید و بپراکند درهایش

شب‌آسا زنگیی خندید و بدرخشید دندانش

من اندرکٌنج تنهایی ازین اندیشه سودایی

که این دولاب مینایی چرا غم‌زاست دورانش

که ناگه حلقه بر درکوفت شیرین‌شوخ دیرینم

که تن یک توده نسرینست و لب یک حُقه مرجانش

ز جا جستم دویدم درگشودم باز بستم در

گرفتم دست و آوردم نشاندم صدر ایوانش

یکی مینای می بنهادمش در پیش ریحانی

میی زان‌ سان‌ که رنگ لاله بود و بوی ریحانش

میی زانسان‌که چون لبریز بینی ساغری از وی

همه‌کان یمن پنداری وکوه بدخشانش

پس از نه جام می یا هشت یا ده بیش یاکمتر

چه داند حال مستی خاصه در بر هرکه جانانش

کُله پرتاب‌کرد از سر قبا بیرون نمود از بر

بناگه صبح صادق سر زد از چاک‌گریبانش

ز شور بادهٔ دَرغم فرو رفت آنچنان در غم

که خاطر شد ز غم در هم چو گیسوی پریشانش

همی هر لحظه مروارید می‌بارید بر دامان

چنان‌کز اشک غلطان رشک عمان‌گشت دامانش

چنان هر لحظه خشم‌آلود برگردون نظرکردی

که‌گفتی خنجر و زوبین همی بارد ز مژگانش

چنانش از نوک هر مژگان چکیدی زهر جان‌فرسا

که گفتی اژدها خفتست اندر چشم فتانش

گهی بر لب حکایت از مسیر تیر و بهرامش

گهی بر لب شکایت از مدار مهر و کیوانش

بگفتمش از چه مویی ‌گفت ازین‌ گردون ‌گردنده

که‌گویی جز بخشت‌کینه ننهادند بنیانش

جفاگاهی بر احرارش ستم‌گاهی بر ابرارش

نه آگه‌ کس ز هنجارش نه واقف‌ کس ز سامانش

بمیزد موش بر زخم پلنگش تا چرا زینسان

بود با شیر مردان‌ گربهٔ حیلت در انبانش

نگاری چون مرا دارد همی چون مهر و مه عریان

که چون من مهر و مه باد از لباس نور عریانش

همی هر دم ز خون دل مرا نزلی نهد بر خوان

که یارب غیر خون دل مبادا نزل بر خوانش

چو بشنفتم برآشفتم به مژگان بس‌ گهر سفتم

سپس رفتم فرو رفتم غبار محنت از جانش

به پاسخ‌گفتمش ای ترک ترک شکوه‌ گوایرا

فلک یک ذره بر ذرات عالم نیست سلطانش

فلک آسیمه‌تر از ماست در محروسهٔ هستی

ازان هر شام بینی با هزاران چشم حیرانش

جهان را قبض و بسط اندر کف انسان‌که ایزد را

ز موجودی نیابی جلوه‌گر زآنسان‌کز انسانش

به چنگ انسان‌ کامل را فلک ‌گویی بود گردان

چنان گویی که کف میدان بود انگشت چوگانش

کتاب‌الله اکبرکز ظهورکثرت و وحدت

گهی قرآن لقب فرموده یزدان‌گاه فرقانش

وجود مجمع‌البحرین انسانی بودکامل

که اطلاق وجوب آمد قرین قید امکانش

صحیفهٔ آفرینش راکه مصحف نام از یزدان

به جای بای بسم‌الله هم انسانست عنوانش

مبین در عنصر خاکش ببین درگوهر پاکش

که ممکن نست ادراکش‌که یارا نیست تبیانش

مگوکز خاک ویرانست و نتوان دل درو بستن

نه آخرگنج نبودگنج جز درکنج ویرانش

به خاک اندر بود مخزون‌کنوز حکمت بیچون

از آنست ابرش‌گردون به‌گرد خاک جولانش

یکی بیدا بود آدم‌که پیدا نیست اطرافش

یکی دریا بود انسان‌که ظاهر نیست پایانش

ملک‌ کبود که با آدم شمارد وهم همسنگش

فلک چبود که با انسان سراید عقل همسانش

بگفت انسان‌کامل زین قباکایدون همی رانی

کرا دانی‌که درکف حل و عقد هر دوگیهانش

بگفتم صدر والاقدر روشن‌رای دریادل

که در یک شبرنی پنهان‌کنوز بحر عمانش

فلک فر میرزا آقاسی آن کز مبداء فطرت

نفخت فیه من روحی به شان آمد ز یزدانش

بود در شخص او پنهان همه‌گردون و اجرامش

بود در ذات او مضمر همه گیهان و ارکانش

فراخای جهان بر شخص او تنگست از آن بینی

گهی چون بحر جوشانش گهی چون شیر غضبانش

بلی قلزم بجوشد چون‌که باشد خرد مجرایش

بلی ضیغم بکوشد چون‌که‌گردد تنگ میدانش

چه اعجازست ازین برتر که در یک طیلسان بینی

جهان و هرچه در وی همچو جان در جسم پنهانش

قضا تا شخص او آمد به‌گیتی غم خورد آری

خورد غم میزبان چون نیست خوان در خورد مهمانش

وی از عالم غمین و عالم از وی شادمان آری

بود زندان به یوسف شاد و یوسف غم ز زندانش

فلک‌گویی نمی‌داند حدیث حفت الجنه

که چون دف می‌خورد گاهی قفا از چنگ دربانش

چو خون در رگ به عرق سلطنت ساریست تأییدش

چو جان در تن به جسم مملکت جاریست فرمانش

سلامت بین و استغنا که ارنی‌گو نشد هرگز

که عذر لن‌ترانی در رسد چون پور عمرانش‌

نگوید چون سلیمان رب هب‌لب از ادب لیکن

رسد بی‌منت خاتم ز حق ملک سلیمانش

خداوندا جهان با عنف و لطفت‌کیست بیماری

که بیم مرگ و امید بقا باشد ز بحرانش

بود قدر تو قسطاسی‌که آمدکفه افلاکش

بود حلم تو میزانی‌ که چو سنگست ثهلانش

ز آه سرد بدخواه تو مانا عاریت دارد

هر آن سرما که‌ گیتی هست در فصل زمستانش

به هر باغی‌ که بارد ابر جود گوهر افشانت

همه شاخ زبرجد روید از برگ ضمیرانش

نگارند ار به لوح آبگینه نام حزمت را

نیارد کس شکستن با هزاران پُتک و سندانش

اگر ازگنج هستی یاوه‌گرددگوهر ذاتت

دو عالم وانچه در مُلک دو عالم نیست تاوانش

هرآنچ آن بر قضا مبهم‌کند ذات تو معلومش

هرآنچ آن بر قدر مشکل‌کند رای تو آسانش

خطاب و قهر تست آنکو صفت بیمست و امیدش

رضا و خشم تست آنچ آن لقب خلدست و نیرانش

خداوندا شنیدم مر مرا حسان لقب دادی

بلی حسان بود هرکاو تو بگزینی ز احسانش

کدامین فخر ازین برتر که‌ گوید آصفی چون تو

محمد شه محمد هست و قاآنیست حسانش

الا تا نوش لطفت نیست غیر از عیش تاثیرش

الا تا زهر قهرت نیست غیر از مرگ درمانش

عدویت زندهٔ جاوید بادا چون خضر لیکن

مکان پیوسته اندرگاز شیر وکام ثعبانش

خلیلت را بود یک روز درگیتی بقا اما

چنان روزی‌که باشد روز خمسین الف یک‌آنش

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:30 PM

ز چشمم خون فرو ریزد به یاد چشم فتانش

پریشان‌خاطرم از عشق ‌گیسوی پریشانش

ار خورشید می‌جویی نگهی روی چون ماهثث

وگر شمشاد می‌خواهی ببین سرو خرامانش

به دوران هرکجا باشد دلی از غم به درد آید

مرا دردی بود در دل‌ که جز غم نیست درمانش

فدن‌روس‌و عارض‌گل خط‌سعزه‌اس‌و لب غن‌چه

بود خود گلشن خوبی چه حاجت سیر بستانش

شود شیرین‌کلامیها ز لعل دلکشش ظاهر

همانا تُنگ شکر هست پنهان در نمکدانش

سلامت را دعاگفتم ز شوق چشم بیمارش

چو باران‌گریه سرکردم ز هجر لعل خندانش

ز حیرانی گریبان را نمودم چاک تا دامن

چو دیدم کافتابی سر زد از چاک گریبانش

دل و دین برد پنهانی جمال آشکار او

ره جان آشکارا زد اشارتهای پنهانش

کمان ابروانش ‌کرده در زه تیر مژگان را

چسان یابد رهایی مرغ جان از زخم پیکانش

بود چون روز شامم با وصال روی چون ماهش

. شود چون شام روزم از فراق مهر تابانش

توگوی خویش را پابست مهر خویشتن خواهد

که زنجیری به پا بنهاده زلف عنبرافشانش

بود آشفته چون حال عدوی پادشه مویش

بود خونریز همچون خنجر شه تیر مژگانش

حسن شاه غضفر فر نریمان‌مان اژدر در

که باشد در قلاووز سپه صد چون نریمانش

به فرمانش صبا و وحش و طیر و دیو و دام و دد

به دستش خاتم دولت چه نقصی از سلیمانش

بنای فتنه ویران‌گشت از آبادی عدلش

نیاز سائلان‌کم شد ز انعام فراوانش

به گاه کینه قارن چهره ننماید بناوردش

به روز رزم بیژن روی برتابد ز میدانش

بسوزد جان خصم از شعلهٔ تیغ جهانسوزش

ببالد روزگار از فر اقبال جهانبانش

دهد خاک یلان بر باد آب آتش تیغش

کند بر جنگجویان‌ کار مشکل رزم‌ آسانش

چو در میدان سیاوش‌وش نماید عزم‌گو بازی

سر نه آسمان سرگشته بینی پیش چوگانش

نتابد مهر تابان با ضیای بدر اقبالش

نیارد ابر نیسان با عطای دست احسانش

بود در آستان چاکر هزاران همچو فغفورش

بود چون پاسبان بر در هزاران همچو خاقانش

شها گر شیر گردونت به روز رزم پیش آید

ز آسیب نهنگ تیغ خود بینی هراسانش

فضای عالم جاهت بدانسان هست پهناور

که باشد نه فلک چون حلقه‌یی اندر بیابانش

در آن روزی‌ که چون ‌کشتی زمین در لجهٔ هیجا

بود از صدمهٔ باد مخالف بیم طوفانش

کشد برق سنان شعله برآرد رعد کوس آوا

اجل ابری شود باران سهام‌کینه بارانش

بیاویزد هوا چون‌ کاوه نطع‌ گرد از دامن

عمود آهنین پتک و سر بدخواه سندانش

فریدون‌وار گرز گاوسر را چون فرود آری

شود مغز سر ضحاک تازی خرد بارانش

و گر افراسیاب ترک ‌گردد با توکین آور

تهمتن‌وار در ساعت بگیری تخت تورانش

وگر چو بینه‌وش بهرام چرخت ‌کینه آغازد

فرستی دوکدان و چرخه چون هرمز به ایوانش

نیی چون اردشیر بابکان‌کز طالع‌کرمی

گریزاند دو نوبت هفتواد از ملک‌کرمانش

تو آن شیری‌ که‌ گر با هفتواد چرخ بستیزی

بیندازی چو لاش مرده اندر پیش‌‌کرمانش

کشانی اشکبوست را اجل در برکشان آرد

که تا رستم صفت سازی قبا از تیر خفتانش

ترا تازی‌نسب اسبی بود آذرگشسب‌آسا

که چون در دشت هیجا باد وش آری به جولانش

زمین از چار نعل او ببالد بر فلک زان‌ رو

که این را چار مه وان را مهی‌وان نیز نقصانش‌

به عهد انتقامت‌گر بدرد شیر آهو را

به سنگ دادخواهی بشکنی درکام دندانش

شها تا درفشان ‌گردیده در مدح تو قاآنی

بود خاقانی ایام و خاک فارس‌ شروانش

به قدر دانش خود می‌ستاید مر ترا ورنه

فراتر بود شان مصطفی از مدح حسانش

ولی نبود عجب‌کز فر اقبال همایونت

رساند شعر بر شعرا بساید سر به‌ کیوانش

الا تا دفتر دوران سیاهست از خط انجم

سجل و مهر مهر اوراق‌گردون فرد ملوانش

دبیر بخت بنگارد چنان توقیع عمرت را

که باشد از عبارات بقا انشای دیوانش

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:30 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4338287
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث