به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

مبارک‌باد هر عیدی به‌خسرو خاصه نوروزش

بدین معنی ‌که از شادی بود هر روز نوروزش

شه‌گیتی محمد شه‌که رویش عید را ماند

که‌هم‌هرروز بادش عید و هم‌هرعید نوروزش

ذخیرهٔ عالم امکان دو دست ‌گنج بخشایش

خزینهٔ رحمت یزدان روان طاعت آموزش

امل طفلی سرپستان رحمت‌ کلک درپاشثن

اجل قصری خم ایوان نصرت تیغ‌کین‌توزش

ستون کاخ فیروزی سنان گردن ‌افرازش

جمال چهرهٔ هستی ضمیر عالم ‌افروزش

کمال اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه

دوگوشهٔ او دو قطب‌زه‌مجره جرم‌خور توزش

گه نخجیر نسرین فلک را بر دَرَد بازش

به‌ گاه صید شیر آسمان را بشکند یوزش

هزاران‌گنج را از جود در آنی بپردازد

کندشان پر همان دم باز تیغ گنج‌اندوزش

بود مکیال میکائیل دست رزق بخشایش

بود چنگال عزرائیل شمشیر جهانسوزش

معاذالله اگر زی چرخ‌گردد ناوکش پران

به مغز نه فلک تا پر نشیند تیر دلدوزش

به پشت شیرگردون فی‌المثل‌گر برزند مشتی

به شاخ گاو و ماهی ساید از اوج فلک پوزش

زمین و چرخ شایستیش بودن بندهٔ درگه

گر آن‌نه‌در شکم‌حرصش‌گر این‌نه‌برکتف فوزش

به سایل داد هر دری‌که یم در سینه مکنونش

به‌زایر ریخت‌هر زری‌که‌کان‌درکیسه‌مکنوزش

به‌مشکین‌خلق‌وشیرین‌نطق‌او گویی‌جهان‌داده

هرآن‌نافه‌که‌درچینش‌هرآن‌شکرکه‌در هوزش

جهان ویرانه‌یی در ساحت اقلیم معمورش

فلک فیروزه‌یی در خاتم اقبال فیروزش

نهد آهسته رمح خویش اگر بر تودهٔ غبرا

شود نوک‌سنان تا ناف‌گاو خاک مرکوزش

چنانش صدق با یزدان که قرآن با همه معنی

بروکرد آشکارا سر به سر آیات مرموزش

الا نحو‌ی روایت تا ز فاعل هست و مفعولش

الاصرفی حکایت‌تا زناقص‌هست‌ومهموزش

همی هر سالی از سال دگر به فال دلجوبش

همی هر روزی از روز دگر به بخت بهروزش

الا تا هشتمین‌ گردون بدوز لاعبان ماند

که از انجم‌بروچیدس‌هر سو مهرهٔ دوزش

بد اندیشش چنان بادا قرین محنت و ماتم

که سوزد دوزخی را جان و دل بر زاری و سوزش

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:30 PM

 

کس مبادا چو من دلی زارش

که بود باژگونه هنجارش

از ره و رسم مردمی به‌کنار

بسفه رأی اهرمن وارش

باده ‌پیما و رند و امردباز

بیدلی پیشه عاشقی کارش

هر کجا عشرتی به طبع رمان

هرکجا محنتی پرستارش

رنج نخلیست جان او برگش

درد پودیست جسم او تارش

روز تیره چو موی جانانش

بخت خیره چو خوی دلدارش

سال و مه یار درد و اندوهش

روز و شب جفت رنج و تیمارش

دایم از حاصل نظربازی

در جنونست‌گرم بازارش

از هوس سر به‌سر چو بوتیمار

باز بینی سقیم و بیمارش

کس ندیدست در تمامی عمر

جز تن ریش و ناله زارش

وین عجبتر کزین همه محنت

شادمانست و نیست آزارش

همه را دل به عشرت آرد میل

جز دل من ‌که غم بود یارش

هردم از خودسری و خودرایی

پا به دامی بود گرفتارش

گه به یاد بتی سش سیما

دیده گریان بود شمن‌وارش

گه به فکر مهی سهیل جبین

گشته بر رخ سرشک سیارش

زهره‌رویی‌ گهی به چاه زنخ

کرده هاروت اوش نگونسارش

گه‌ کمان ابرویی به تیر مژه

کرده نخجیر چشم بیمارش

الغرض هر دمی بخواهش وقت

بنگری حالتی پدیدارش

هرکجا شاهدیست شیرین‌کار

باشد از جان و دل خریدارش

کارها دارد او که نتوان‌گفت

تا نبینی به نرم‌گفتارش

زیر هر پیچ او دو صد دغلست

چون‌ کنی باز پیچ دستارش

باده و خمر و کوکنار و حشیش

گرم از فعل اوست بازارش

هرکجا نقش دلبری ساده

مات یابی چو نقش دیوارش

جمله بر بوی ساغری باده

فرش بینی به‌کوی خمّارش

چون سرینی درون شلواری

دیدکیک اوفد به شلوارش

حیله‌هاکرده رنگها ریزد

تا بکوبد به ثقبه مسمارش

ننشیند ز پای تا نکند

چون فرامرز بر سر دارش

وینک از بسکه معصیت‌کردست

نیست در دل امید زنهارش

می‌ندانم بر او چه خواهد رفت

باز پرسد عمل چو دادارش

هم مگر موجب نجات شود

ازگنه مدحت جهاندارش

شاه‌گیتی ستان محمد شه

کاسمان بوسه زد به دربارش

شاه غازی ‌که چون ماثر دین

تا قیامت بماند آثارش

رسم امنیت از میان برخاست

هرکجا خنجر شرر بارش

همچنان بی‌مکاره است و فتن

هر کجا خلق خلد اطوارش

دودی از مطبخ عطای ویست

اینکه‌گویند چرخ دوارش

تیغ ا و دوزخیست تفتیده

پی تعذیب جان اشرارش

تا جهانست شاه شاه جهان

باد تایید آسمان یارش

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:30 PM

صباح عید که شد باغ و راغ عطرآمیز

طرب به مجمرهٔ روح گشت عنبربیز

ز چاه دلو برون شد دو اسبه یوسف مهر

به رغم اخوان در مصر چرخ ‌گشت عزیز

سحاب ‌گشت ز تقطیر ژاله ‌گوهربار

نسیم شد ز مسامات ابر بحرانگیز

به ‌چنگ‌ مطرب ‌خوش نغمه‌ساز عشرت‌ساز

به دست ساقی ‌گلچهره جام می لبریز

هم از ترنم آن‌ گوش هوش لحن‌ آموز

هم از ترشح این ذوق عقل عیش‌آمیز

زمین چو دکهٔ صباغ ‌گشته رنگارنگ

هوا چو طبلهٔ عطار گشته عنبربیز

دمن ز رنگ شقاق چنانکه عرصهٔ جنگ

ز خون خصم ملک‌زادهٔ پلنگ‌آویز

ابوالشجاع حسن شه‌ که از نهگ حسام

هزار دجلهٔ خون آورد به دشت ستیز

تهمتنی‌که ز الماس‌گون بلارک‌ او

هنوز عرصهٔ ‌کافردزست مرجان‌خیز

ز خاک دشت و غار و ز نشر خون عدوش

گیاه سرخ دمد تا به روز رستاخیز

ز رمح خطی او مصر و شام در زنهار

ز تیغ طوسی او هند و روم در پرهیز

فنای خوشهٔ بخل از چه از نوایر جود

بلای خرمن عمر از چه از بلارک تیز

زمان عدل وی و جور باد در چنبر

زمین ملک وی و خوف آب در پرویز

به‌گاه بزم هوا خواه بذل او قاآن

به روز رزم لگدکوب قهر او چنگیز

به نزد شوکت او چرخ در حساب طسوج

به نزد همت او بحر در شمار قفیز

زهی ز شکّر شکرت مذاق جان شیرین‌ا

چنانکه از شکرافشانی شکر پرویز

تو سنجری و تو را تاج آفتاب افسر

تو خسروی و تو را خنگ آسمان شبدیز

ز خون خصم چه‌کاریزهاکه جاری شد

ز بحر تیغ نهنگ‌افکن تو درکاریز

ز خنجر تو چنان کار دین گرفته طراز

که کعبه حسرت اسلام دارد از پاریز

سمند عزم تو را حلقهٔ هلال رکاب

عروس بخت تو را ملک روزگار جهیز

شکفته‌رویی تو شکر آورد ز شرنگ

ترش‌جبینی تو حصرم آورد ز مویز

هر آنکه رخت به رضوان‌کشد ز درگه تو

چنان بودکه به بتخانه رو نهد ز حجیز

ز خنجر تو شود فتنه از جهان زایل

بدان مثابه‌که رفع صدع از گشنیز

به ‌غیر سبزه‪ی تیغت که سرخ‌روست ز خون

کسی ندیده شقایق برآید از شملیز

دلت به‌ گاه‌ کرامت محیط لؤلؤزای

کفت به وقت سخاوت سحاب‌گوهرریز

به عزم سیر ثریا اگر ز عرصهٔ خاک

زند به پهلوی یکران تیزتک مهمیز

ز چار چنبر نعلش به نیم لحظه‌ کند

فلک ملاحظه چار بدر در پرویز

دو هفته بیش که از اهتزاز باد بهار

هوای باغ شود مشک‌بیز و عطرآمیز

به‌طیش جیش ‌خزان اوج فوج‌موج سحاب

بدان صفت‌که به خوارزم لشکر چنگیز

به سوی ملک ملکشه ز طوس موکب شاه

نهاد رو چو الب ارسلان به عزم ستیز

وزان سپس سوی ترشیز باره راند چنانک

به ملک فارس اتابک به شهر مصر عزیز

شد از حلاوت الطاف شه ز شوری بخت

مذاق خصم ترش‌روی تلخ در ترشیز

به فتح بارهٔ تربت دوباره بارهٔ شاه

ز خاک ملگ نشابورگشب‌گردانگیز

کنون نوید بشارت رسد ز هاتف غیب

که ناگزیر عدو رو نهد به راه‌گریز

هماره تا که بم و زیر چنگ و بربط را

گذر بود به نشابور و زابل و نیریز

به زیر حکم تو بادا مخالفان را سر

ز مرز و بوم هری تا به ساحت خرخیز

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:30 PM

 

گنج پنهان بود یزدان خواست کاید آشکار

آفرینش را فزود از هستی خود اعتبار

وادمی را زافرینش برگزید آنگه ز عدل

خواست قانونی نهادن تا نخیزد گیر و دار

بهر آن قانون بهر عهدی رسولی آفرید

و ز رسولان احمد مختار را کرد اختیار

هم بر آن قانون محمدشاه عادل دل ‌که هست

پرتو پروردگار و پیرو پروردگار

در بهر ملکی ز ایران ملک‌داری برگزید

تا به فر او نظام ملک ماند برقرار

حکمران ملک جم فرمود شاهی را که هست

ملک‌خواه و ملک‌بخش‌ ‌و ملک‌گیر و ملک‌دار

شاه شیر اوژن فریدون شاه‌کامد تیغ او

برگ جان دوستدار و مرگ جان نابکار

آن جهانداری‌که از فرفراست بشمرد

موج‌هایی راکه خیزد روز باد اندر بحار

شاهش از هر ملک‌ران در ملک‌رانی برگزید

زان بهر روزش فرستد خلعتی‌گوهر نگار

خلعتی ناکرده در بَر کارَدَش پیکی دگر

خلعتی ‌گیتی‌فروز از خسرو گیتی مدار

من مبارکباد آن خلعت هنوزم بر لبست

کاندر آید خلعتی دیگر ز شاه‌کامگار

راست پنداری زری تا فارس در هر منزلی

حاملان خلعت استاده قطار اندر قطار

آن ‌بدین ‌گو‌ید تو عازم شو که من رفتم ز دست

این بدان‌گوید تو مرکب ران که من ماندم ز‌کار

من بدین طبع روان حیران ‌که یارب چون‌ کنم

تهنیت‌گویم‌کدامین را به طبع آبدار

آنک آن دیروز بد کز تختگاه ملک ری

تیغ و تشریفی فرستادش خدیو روزگار

اینک این امروز کش بخشید شاه ملک‌بخش‌

خلعتی ‌گوهرنشان کش مهر و مه پودست و تار

خلعتی رخشنده چون گردون ز نور آفتاب

خلعتی آکنده چون دریا ز در شاهوار

یارب ای‌ن خلعت همایون باد براین تاجور

یارب این تشریف میمون باد براین تاجدار

تا تویی‌کز چه رو شاهش چنین می‌پرورد

کاینچنین ‌پرورده‌ را باید چنین پروردگار

آن به رأفت مستدام و این به طاعت مستهام

آن به نعت دستگیر و این به خدمت پایدار

این به ‌گاه سرفشانی بر یسار آرد یمین

آن به‌گاه زرفشانی از یمین آرد یسار

این‌ کشد رنج آن نهد گنج این دهد جان او جهان

آن نکو خدمت شناسست این نکو خدمتگزار

آن چو بیند این‌ کشد زحمت در افزاید به مهر

این چو بیند کان کند رحمت نیاساید ز کار

باد آن یک بر زمین ایمن زکید آسمان

باد این یک در جهان شادان ز دور روزگار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

شیرین پسرا خیز و بساط دگر انداز

مسند به‌گذرگاه نسیم سحر انداز

تا چهرهٔ زرین کنم از ساغر گلگون

گلفام می رنگین در جام زر انداز

امروز جز از باده‌ گساری نبود کار

هرکار دگر هست به روز دگر انداز

از شور و شر دور زمان تا شوی ایمن

از خم به قدح بادهٔ پر شور و شر انداز

از خبرت ما جز غم و آسیب نزاید

از راوق خم خیز و مرا بیخبر انداز

نخل هنر و فضل چو رنجم ثمر آورد

از تیشهٔ می ریشهٔ فضل و هنر انداز

بیند چو جهان مختصر اندر تو و کارت

تو نیز نظر جانب او مختصر انداز

درکار جهان دیده و اندیشه ز خامست

تدبیر به تقدیر قضا و قدر انداز

با تیغ قضا پنجه زدن چون بنشاید

بگذار دلیری و به چاره سپر انداز

ساغر طلب و باده بخور چاره همینست

در لؤلؤ خوشیده یاقوت تر انداز

ای مهر گسل ماه چگل لعبت بابل

ای خانه فروزنده و ای خانه برانداز

خیز آن تل سیمین به یکی موی درآویز

صد وسوسه بر خاطر صاحب‌ظر انداز

آن موی‌میان طاقت آن بار ندارد

قلاب سر زلف به دور کمر انداز

شد زیر و زبر دل ز سرینت هله برخیز

رقصی‌ کن و آن کوه به زیر و زبر انداز

تا با تو در و بام به رقص آید از وجد

در رقص از آن روی یکی پرده درانداز

یعنی ز رخ آینه‌وش زلف زره‌سان

یک سو بنه و مشعله بر بام و در انداز

پاکوب و کمر باز کن و دست بیفشان

مایل شو و بشکسته‌ کله را ز سر انداز

در پای صنوبر بفکن رشتهٔ عنبر

بر جرم قمر سلسلهٔ مشک تر انداز

جنبنده‌ کن از زیر کمر کوه‌ گرن را

جنبیدن آهسته به کوه و کمر انداز

گه قد ز تمایل به قیام آر و پریوار

آشوب قیامت به نهاد بشر انداز

گه چهره فروپوش بدان موی پریشان

از شام سیه پرده به روی سحر انداز

گه چهره برافشانده و بنمای رخ از زلف

یک سوی سواد حش ازکاشغر انداز

گه نرگس فتان را با غمزه بکن جفت

آشوب به ’‌ملک ملک دادگر انداز

گه سرو سهی را به خرام آور از ناز

وز رشک شرر در جگر کاشمر انداز

وجد آر و سماع‌آور و رقص آور و بازی

اقطار ز من جمله به بوک و مگر انداز

بس غلغله در طارم چرخ‌ کهن افکن

صد سلسله از مشک به جرم قمر انداز

بنشین به‌کنار من و از بوسهٔ شیرین

برکام من از لب همه شیر و شکر انداز

کردی چو وراکام من از مدح شهنشاه

درگوش خود آویزهٔ درّ و گهر انداز

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

رساند باد صبا مژدهٔ بهار امروز

ز توبه توبه نمودم هزار بار امروز

هوا بساط زمرّد فکند در صحرا

بیا که وقت نشاطست و روزکار امروز

سحاب بر سر اطفال بوستان بارد

به جای قطره همی درٌ شاهوار امروز

ز نکهت‌ گل سوریّ و اعتدال هوا

چمن معاینه ماند به کوی یار امروز

ز بوی سنبل و طیب بنفشه خطهٔ خاک

شدست بوم ختا ساحت تتار امروز

هم از ترشح باران هم از تبسم‌گل

خوشست وقت حریفان باده‌خوار امروز

بگیر جام ز ساقی‌ که چرخ مینایی

ز فیض نامیه دارد به سر خمار امروز

به بوی آنکه برآرد ز خاک تیره عقیق

شدست ابر شبه‌رنگ در نثار امروز

شدست نطع زمرّد ز ابر روی زمین

که تا به سبزه خورد باده میگسار امروز

بدیع نیست دلاگر جهانیان مستند

بدیع آنکه نشستست هوشیار امروز

ز عکس طلعت ساقیّ و بادهٔ‌گلگون

شدست مجلس ما رشک لاله‌زار امروز

به یادگار عزیزان بود بهار عزیز

چو دوست ‌هست چه حاجت به ‌یادگار امروز

بتی ربود دل من ‌که پیش اهل نظر

مسلمست به خوبی در این دیار امروز

بتان اگر به مثل‌ گلبن شکفته رخند

بود به حسن و جمال او چو نوبهار امروز

یکی به طرف دمن درگذر که برنگری

ز شرم طلعت او لاله داغدار امروز

تو گویی آنکه ز عکس رخش بسیط زمین

چون تنگ مانی‌گردیده پرنگار امروز

بهر چه کام دل آمد مظفر آیی اگر

ز دست او بکشی درّ شاهوار امروز

بنوش باده و بگذار تا بگوید شیخ

که نیست همچون‌ روشن سیاهکار امروز

به زندگانی فردا چو اعتمادت نیست

به عیش‌ کوش و میندیش زینهار امروز

به صیقل می روشن خدای را ساقی

ببر ز آینهٔ خاطرم غبار امروز

ز ناله تا ببری آب بلبلان مطرب

یکی به زخمه رنگ تار را بخار امروز

به فرق مجلسیان آستین باد بهار

بگیر ساقی‌گلچهره و ببار امروز

که رخت برد ز آفاق رنج و کدرت و غم

به طبع عالم شد عیش سازگار امروز

ز شهربند بقا مژدهٔ حیات رساند

صبا به قاطبهٔ اهل روزگار امروز

به ‌کاخ اهل سعادت دمید گل از شاخ

به چشم اهل شقاوت خلید خار امروز

رسد به ‌گوش دل این‌مژده‌ام ‌ز هاتف غیب

که گشت شیر خداوند شهریار امروز

به جای خاتم پیغمبران به استحقاق

گرفت خواجهٔ کروبیان قرار امروز

به رغم دشمن ابلیس‌خو پدید آمد

ز آشتین خفا دست‌ کردگار امروز

به انکسار جنود خلاف و لشکر کفر

بگشت رایت اسلام آشکار امروز

هرآنچه در سپس پرده بود کرد عیان

به پرده‌داری اسلام پرده‌دار امروز

نمود از پس عمری‌ که بود بیهده‌ گرد

یکی مسیر بحق چرخ بیقرار امروز

نشست صاحب مسندفراز مسندحق

شکفت فخر و بپژمرد عیب و عار امروز

به‌گرد نقطهٔ ایمان‌کشید بار دگر

مهندس ازلی آهنین حصار امروز

زکار بندی معمار کارخانهٔ غیب

بنای دین خدا گشت استوار امروز

سپهر نقطهٔ تثلیث نقش‌ کفر سترد

به‌گرد نقطهٔ ایمان‌کند مدار امروز

به قیر طعنه زند از سواد چهره و دل

کسی‌ که دم زند از مهریار غار امروز

به نفی هستی اعدا به دست قدرت حق

گرفت صورت از شکل ذوالفقار امروز

سزد که شبهه قوی‌ گردد آفرینش را

میان ذات وی و آفریدگار امروز

به‌کف‌گرفت چو میزان عدل خادم او

به یک عیار رود لیل با نهار امروز

ز بیم شحهٔ انصاف او نماند دگر

سپاه حادثه را چاره جز فرار امروز

فتاد زلزله درکاخ باژگونهٔ ‌کفر

از او چو خانهٔ دین‌ گشت پایدار امروز

شهنشها ملکا گنج‌خانهٔ هستی

کند به‌گوهر ذات تو افتخار امروز

هر آن ذخیره که گنجور آفرینش راست

به پیشگاه جلالت کند نثار امروز

رسید با خطر موج‌ کشتی اسلام

به بادبانی لطف تو بر کنار امروز

د‌ر آن مصاف ‌که ‌گردد سپهر دشت غزا

که شد محوّل ذات توگیر و دار امروز

پی محاربه اسپهبد سپاه تویی

بتاز در صف هیجا به اقتدار امروز

عنان منطقه تنگ مَجَرّه زین هلال

بگیر و ب‌رزن بر خنگ راهوار امروز.

ورت سلاح به ‌کارست دشت چالش را

حنت سلاح سپارم به مستعار امره‌ز

سنان رامح و تیر شهاب و رایت مهر

ز من بخواه اگر باشدت به‌‌ار امروز

بمان ‌که‌ گاو زمین را شکته بینی شاخ

همی ز سطوت کوپال‌گاوسار امروز

بمان ‌که شیر فلک را دریده بینی ناف

همی ز ناوک دلدوز جانشکار امروز

بانگ هلهلهٔ پردلان دشت نب‌رد

سزد که زلزله افتد به‌کوهسار امروز

به ممکنات ز آغاز دهر تا انجام

جلال بار خدا گردد آشکار امروز

تو تیغ بازی و تازی برون ز مکمن رخش

که مرد کیست به میدان ‌کارزار امروز

سپهر پاسخت آرد که من غلام توام

مرا مخواه ازین تیغ زخمدار امروز

قضا به ‌مویه دهد پاسخت‌ که خواهی بست

ز خون نایژهٔ من به‌ کف نگار امروز

کفن به ‌گردن ‌کیوان زیارهٔ برجیس

که هست از تو مرا چشم زینهار امروز

حمل چو شعلهٔ تیغ ترا نظاره ‌کند

کباب‌گوید گردم ازین شرار امروز

کند مشاهده خصمت چو قبضهٔ تیغت

به مرگ ‌گوید دردا شدم دوچار امروز

ز بیم تیر تو گوید عدو به موی مژه

به چشم از چه زنی بیشمار خار امروز

به روز رزم تو چرخ برین خیال‌ کند

که‌ آشکار شود شورش شمار امروز

سزد حکم تو بر رغم روبهان دغل

به فرق شیران آون‌ کند مهار امروز

بر آن سمند جلالت چنانکه می‌دانی

که در معارک هستی تویی سوار امروز

شبها منم‌که زکید زمانهٔ غذار

شدم به دیدهٔ ابنای دهر خوار امروز

هزار دیبهٔ الوان ز طبع بافم و نیست

مرا به تن ز عطای تنی دثار امروز

بود نشانهٔ تیر ملامت دونان

هر آنکه شاعری او را بود شعار امروز

کسی ‌که شیر جگر خاید از مهابت او

شدست سخرهٔ طفلان شیرخوار امروز

تهمتنی‌ که پیل‌ شکارش بدی شغالان را

شدست از در طیبت همی شکار امروز

به فضل‌گردن چرخ برین بپیچانم

ولی نیارم با سفله گیرودار امروز

عزیز مصر وجودی ازین فزون مپسند

که مدح‌گوی ‌تو گردد به دهر خوار امروز

نمی ز بحر عطای تو خواهد افزودن

هزار همچو منی را به اعتبار امروز

هوای مدح توام بود عمری و آمد

فلک مساعد و اقبال سازگار امروز

همیشه تا نستاند نصیبهٔ فردا

کسی به قوّت بازوی اختیار امروز

بود به جام حسود سیاه ‌کاسهٔ تو

به ‌کام خاطر احباب زهر مار امروز

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

محمود ماه من‌که غلامش بود ایاز

دیشب دعای میر بدینگونه‌کرد ساز

بر کف‌ گرفت زلف ‌که یارب به موی من

عمر امیر کن چو سر زلف من دراز

خشمش چو هجر طلعت من باد دلشکن

مهرش چو ماه عارض من باد دلنواز

در مال کس چو خواجه ی من باد بی‌طمع

درکار دین چو عاشق من باد پاکباز

خصمش چو زلف تیرهٔ من باد سرنگون

بختش چو سرو قامت من باد سرفراز

گیتی چو من به‌ حضرت جاهش برد سجود

گردون چو من به درگه قدرش برد نماز

در کار خصم و چهر حسودش زند سپهر

هر عقده‌ای‌ که من کنم از زلف خویش باز

اخلاق او چو موی من از طبع مشک‌بیز

اقبال او چو حسن من از وصف بی‌نیاز

خصم وی و دهان من این هر دو بی‌نشان

خشم وی و فراق من این هر دو جانگداز

در تیر او چو مژهٔ باد تعبیه

دندان شیر شرزه و چنگال شاهباز

در چنگ او چو طرهٔ من خام شصت خم

در دست او چو قامت من رُمح هشت‌باز

آوازهٔ جلال وی و صیت حسن من

باد از عراق رفته همه روز تا حجاز

گنجش چوگنج فکر تو لبریز ازگهر

ملکش چو ملک حسن من ایمن زترکتاز

پرورده همچو طبع تو اندر وفا و مهر

آسوده همچو شخص من اندر نعیم و ناز

ممتاز باد شخص وی از والیان عصر

چونان‌که من ز خیل بتان دارم امتیاز

پیدا بر او چو نقش جمالم وجود جود

پنهان بر او چو سرّ دهانم نشان آز

محمود باد عاقبت او چو نام من

با طالعی خجسته‌تر از طلعت ایاز

وآخر چه‌گفت‌گفت‌که قاآنیا. چو شمع

در عشق من بسوز و به سودای من بساز

تا خواجهٔ منستی در بندگی بکوش

تا بندهٔ امیری بر خواجگان بناز

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

ناصرالدین شاه ‌گیتی را منظم‌ کرد باز

معنی اقبال و نصرت را مجسم‌ کرد باز

از رموز خسروی یک نکته باقی مانده بود

ملهم غیبش به آن یک نکته ملهم ‌کرد باز

فال شه نصر من الله بود اینک‌کردگار

آیهٔ انا فتحنا را بر او ضم‌ کرد باز

اشکبوسی را به یک تیر عذاب از پا فکند

راستی ‌کیخسرو ماکار رستم‌ کرد باز

خواست کین ایرج دین‌ را ز سلم و تور کفر

این منوچهر مؤید کار نیرم ‌کرد باز

منت ایزد را که صد ره بیشتر از پیشتر

ملک و دین را هم معظم هم منظم کرد باز

کردگاری شه ‌که در باغ جنان روح ملک

سجده بر خاک ره حوا و آدم‌ کرد باز

راست گویی ‌خیمهٔ‌دولت به مویی بسته بود

ایزدش با رشتهٔ تقدیر محکم ‌کرد باز

صدهزاران عقده بود از حلم شه درکارها

جمله را سرپنجهٔ عزمش به یکدم کرد باز

شاه پنداری سلیمان بود کز انگشت او

اهرمن خویی به حیلت قصد خاتم کرد باز

صدراعظم خلق را چون آصف‌ بن برخیا

آگه از کردار دیو و حالت جم‌ کرد باز

اسم شه را خواند و بر آن دیو بد گوهر دمید

قصه ‌کوته هرچه‌ کرد آن اسم اعظم‌ کرد باز

قالب بی‌روح دولت را ملک بخشید روح

آشکارا معجز عیسی بن مریم‌کرد باز

آنکه از عجب‌ پلنگی قصد چندین شیر کرد

خسروش ضایع‌تر ازکلب معلم‌کرد باز

کید خصم‌ خانگی‌ را هر‌چه خسرو در سه سال

خواست‌کردن فاش عفو شاه مدغم ‌کرد باز

چون نبودش گوشمال سال اول سودمند

چرخش اسباب‌پریشانی فراهم کرد باز

شاخ عمرش راکه می‌بالید در بستان ملک

آخر از باد نهیب پادشه خم کرد باز

زهره ء شیر فلک شد آب ازاین جرأت‌ که شه

پنجه اندر ینجهٔ این چیره ضیغم ‌کرد باز

عالمی راکرد مات درد در شطرنج و نرد

زان دغلها کان حریف بد دمادم‌ کرد باز

باغ‌ملک از صولت‌وی چون‌بدی آشفته بود

فرّ شه زان رو درش پیچیده در هم کرد باز

دست قدرت‌گوبی اندر آستین شاه بود

کاستین برچید و از نو خلق عالم‌ کرد باز

بر دل‌دشمن زد و بر حلقه‌های‌زلف دوست

دست شه هر عقده‌کز دلهای پر غم‌کرد باز

از پریشان زلف پرچم با هزار آشفتگی

رایت هرگوشه جمعی را پریشان‌کرد باز

زادهٔ خسرو هلاکوخان هم از بخت نیا

قتل عام از مرز خنج تا شکیبان کرد باز

وز در بیغاره ‌گردون خندهٔ دندان‌نما

از بن دندان به خصم آب دندان‌ کرد باز

باد هر روزش ز نو فتحی‌ که گویند نه سپهر

الله الله شه عجب فتحی نمایان ‌کرد باز

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

رسید نامهٔ دلدار دوشم از شیراز

دوان‌ گرفتم و بوسیدم و نمودم باز

نوشته بود مرا کای مقیم‌ گشته به ری

چه روی داد که دل برگرفتی از شیراز

شنیده‌ام ‌که به ری شاهدان شنگولند

همه شکاری و نخجیرگیر و صیدانداز

هلاک هستی قومی به چشمکان نژند

کمند خاطر خلقی به زلفکان دراز

گمان برم که بدان دلبران سپردی دل

دریغ از آن همه مهر و وفا و عجز و نیاز

هنوز غبغب سیمین من چو گوی سفید

معلق است در آن زلفکان چوگان‌باز

دو مژه دارم هر یک چو پنجهٔ یشاهین

دو طره دارم هر یک چو چنگل شهباز

هلا چه شکوه دهم شرح حال خود بنویس

که تا کجایی و چونی و با که‌ای دمساز

قلم ‌گرفتم و بنوشتمش جواب که من

نه آن ‌کسم‌ که دل داده از تو گیرم باز

پس از فراق‌ که‌ کردم بسیج راه عراق

شدم سوار بر آن برق‌سیر گردون‌تاز

به نعل اسب نبشتم بسی تلال و وهاد

به‌کام رخش سپردم بسی نشیب و فراز

به ری رسیدم پیش از وصول موکب شاه

تبم گرفت و تنم زار شد چو تار طراز

چو خسرو ‌ آمد تب ‌رفت‌ و گرد غم بنشست

زمین سپردم و بردم به تخت شاه نیاز

قصیده خواندم و کرد آفرین و داد صله

به خانه آمدم و در گشوده بستم باز

دلم ز وجد تو گفتی‌ که می‌زند ناقوس

تنم ز رقص تو گفتی‌ که می‌کند پرواز

حریفکی دو سه جستم ظریف و نادره‌گوی

شدم به خلوت و در را به روی‌ کرده فراز

به پهلوی صنمی ماه دلبران چگل

به مشکمویم قمری شاه شاهدان طراز

گهی به ساقی ‌گفتم‌ که خیز و می بگسار

گهی به مطرب‌ گفتم تو نیز نی بنواز

دو چشمم از طرفی محو مانده در ساقی

دو گوشم از جهتی باز مانده در آواز

نداده حادثه‌یی رو ز هیچ سوی مگر

شب‌ گذشته‌ که‌ کردیم ساز عشرت ساز

میان مطرب و ساقی فتاد عربده‌ای

چنان که ‌کار به سیلی ‌کشید و ناخن و گاز

به فرق مطرب ساقی شکست شیشهٔ می

به کتف ساقی مطرب نواخت دستهٔ ساز

چه گفت ساقی گفتا کجا جمال منست

چه حاجتست ‌که مطرب همی ز‌ند شهناز

چه‌گفت مطرب‌گفتاکجا نوای منست

چه لازمست‌ که ساقی همی دهد بگماز

من از کرانه ی مجلس به هر دو بانگ زدم

بدان مثابه که سرهنگ ترک با سرباز

همی چه‌گفتم‌گفتم‌که با فضایل من

نه باده باید و ساقی نه رود و رودنواز

که ناگه آن یک دلقم‌ گرفت و این یک حلق

کشانم از دو طرف ‌کای حریف شاهدباز

تو آن ‌کسی‌که به زشتی ترا زنند مثل

تو را چه شد که به هر نازنین فروشی ناز

تو را که گفت که با روی زشت رخ بفروز

تو را که ‌گفت ‌که با پشت‌ گوژ قد بفراز

زکبر نرمک نرمک به هر دو خندیدم

چنانکه خندد از ناز دلبری طناز

بگفتم ار بشناسید نام و کنیت من

به خاک مقدم من برنهید روی نیاز

ابوالفضایل قاآنی ار شنیدستید

منم‌ که هستم مداح شاه بنده‌ نواز

چو این بگفتم ساقی‌‌ گرفت زلف به چنگ

که بهر خاطر من ای ادیب نکته ‌طراز

بهار آمد و دی رفت و روز عید رسید

برای تهنیت شه یکی چکامه بساز

ببر نخست سوی خواجهٔ بزرگ بخوان

اگر قبول وی افتد بگیر خط جواز

سپس به‌حضرت شاه‌جوان بخوان و بخواه

یکی نشان‌ که به هر کشورت ‌کند اعزاز

قلم ‌گرفتم و بعد از سپاس بارخدای

به مدح شاه بدینسان شدم سخن‌پرداز

که فر خجسته بماناد روزگار دراز

خدایگان سلاطعن خدیو خصم‌گداز

سپهر مجد محمّد شه آفتاب ملوک

که چهر شاهد دولت ازو گرفته طراز

قضا به قبضهٔ حکمش چو ناخن اندر مشت

قدر به چنگل قهرش چو آهن اندر گاز

به حزم‌گفته قوانین عقل را برهان

به جود کرده مواعید آزرا انجاز

به همرکابی جودش‌ گدا شود پرویز

به هم عنانی عزمش زمین‌کند پرواز

زهی به مرتبت از هر چه پادشا مخصوص

زهی به منزلت از هرچه حکمران ممتاز

به جای نقطه ز کلکش فروچکد پروین

به جای نکته ز لفظش عیان شود اعجاز

سمند عزم ترا عون‌ کردگار معین

عروس بخت ترا ملک روزگار جهاز

به از عدالت محضست بر عدوی تو ظلم

به از قناعت صرفست با ولای تو آز

مرا ز عدل تو شاها حکایتی است عجیب

که‌کس ندیده و نشیده در عراق و حجاز

شنیده‌ام‌که دد و دام و وحش و طیر همه

شکسته‌بال به‌کنجی نشسته‌اند فراز

فکنده مشورتی در میانه وگفتند

که عدل شاه در رزق ما ببست فراز

نه صید بیند یوز و نه میش یابد گرک

نه غرم دَرَد شیر و نه‌ کبک ‌گیرد باز

تمام جانوریم و ز رزق ناگزریم

یکی بباید با یکدگر شدن انباز

به رسم آدمیان هرکدامی از طرفی

ز بهر رزق نماییم پیشه‌یی آغاز

ز بهر کسب یکی ‌گوهر آرد از عمان

ز بهر سود یکی شکر آرد از اهواز

پلنگ از مژه سوزن‌کند شود خیاط

هژبر از مو دیباکند شود بزاز

عقاب آرد خرمهره از سواحل و بحر

دکان‌گشاید و در شهرها شود خراز

به روزگار تو چون نظم جانوران اینست

ز نظم آدمیان خسروا چه رانم راز

شها سکندر رومی به همعنانی خضر

نخورده آب بقا باز مانده از تک و تاز

تویی سکندر و خضریست پیشکار درت

که آب خضر به خاکش نهاده روی نیاز

فرشته‌ایست عیان‌گشته در لبان بشر

حقیقتی است برآورده سر ز جیب مجاز

به مدح او همه اطناب خوشترست ارچه

مثل بودکه ز اطناب به بود ایجاز

شهنشها ملکا شرح حال معلومست

از اینکه قافیهٔ شعرکرده‌ام شیراز

به ری اقامت من سخت مشکلست از آنک

نه مال دارم و منزل نه برگ دارم و ساز

کم از چارده ماهست تا ز رنج سفر

چو ماه یک‌شبه هستم قرین ‌کرم و گداز

گر از تو عاقبت ‌کار من شود محمود

ز غم به خویش نپیچم همی چو زلف ایاز

سزد که راتبهٔ رتبه‌ام بیفزایی

به رغم اختر ناساز و حاسد غمّاز

ز مار گرزه همی تا بود سلیم الیم

ز شیر شرزه همی تازند گریز گراز

چنانکه سرو ببالد به باغ ملک ببال

چنانکه ماه بنازد به چرخ مجد بناز

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

همی به‌ چشم‌ من آید که سوی حضرت میر

رسولی آید از ملک ری بشیر و نذیر

به دستی اندر تیغ و به دستی اندر جام

مر آن‌ یک‌ از پی ‌خصم ‌و مر این یک از پی میر

به میر گوید کاین جام را بگیر و بنوش

که با تو خاطر شه را عنایتیست خطیر

به خصم گوید کاین تیغ را ببین و بنال

که‌ بر تو خشم ملک ‌شعله‌ می‌کشد چو سعیر

سخن دراز چه رانی که کردگار جهان

به‌کار رفته و آینده حاکمست و خبیر

بزرگوار امیرا یکی به عیش بکوش

که با مراد تو هم دوش می‌رود تقدیر

عنان ‌کار به تقدیر کردگار سپار

که بدسگال تو بیهوده می‌کند تدبیر

دهان شیشه‌گشای و لب پیاله ببوس

عنان چاره رها کن رکاب باده بگیر

پی ملاعبه در ساق دلبری زن چنگ

که در سرینش ناخن فرو رود چو خمیر

خمیر مایه‌ گر اینست بدسگال ترا

بگو که نان نتوان پخت از این خمیر فطیر

چه غم خوری ز سخنهای تلخ باده بخور

تو آب نوش ‌که بیهوده می‌زنند صفیر

تو راه راست رو و ازکژی عدو مهراس

بهل ‌که ‌گندم و جو را عیان شود تسعیر

تو هرچه ‌کاشته‌یی در جهان همان دروی

گمان مبر که‌ کند حکم نیک و بد تغییر

یکی به‌کوه سخ ران‌که‌ گرچه هست جماد

ز زشت زشت دهد پاسخ از خجیر خجیر

نقود مردم اگر رایج است اگر کاسد

به ‌کردگار رها کن ‌که ناقدی است بصیر

چو کردگار تواند هر آنچه داند کرد

رضا به دادهٔ او ده‌ که عالم است و قدیر

به خلق هرچه تو دادی خدا هما‌ن دهدت

و لیک مصلحتی را همی ‌کند تاخیر

اگر مقدمهٔ کار کاسد است مرنج

نه خون حیضست اول ‌که ‌گردد آخر شیر

به مرد دهقان بنگر که تخم را در خاک

به ماه بهمن باشد که بر دهد مه تیر

بزرگوارا دانی‌ که طبع موزون را

ز معنی خوش و مضمون تازه نیست‌ گزیر

نخست عذر من‌ از نکتهای من بنیوش

اگرچه عفو تو ناگفته هست عذر پذیر

شنیده‌ام‌ که پرندوش از سیاست تو

کشیده راوی اشعار من به چرخ نفیر

ز زهر قهر تو رنجور گشته‌ گنجورت

زهی سیاست بی‌جرم و خشم بی تقصیر

کس این‌ کند که تطاول‌ کند به منظوری

که هیچ ناظرش اندر جهان ندیده نظیر

کس این کند که سیاست کند به معشوقی

که حسن او چو هنرهای توست عالمگیر

نه این همان ملکست آنکه بر شمایل او

ز بام عرش سرافیل می‌زند تکبیر

نه این همان قمرست آنکه پیش طلعت او

سجود می‌برد از چرخ آفتاب منیر

نه این همان صنم است آن که آیت رخ او

ز نور سورهٔ والشمس می‌کند تفسیر

گمان مبر که جلال تو زو زیادتر است

اگرچه مایهٔ تعظیم توست این تحقیر

تو را به ملک بود فخر و فخر اوست به تو

تو خود بگو که ‌نه‌ با شخص تست‌ ملک‌ حقیر

تورا سر ار به فلک رفته از جلال مناز

که پای او به فلک رفت حبذا توفیر

اگر تو کشور گیری به روز فخر مبال

که او گرفته‌ کسی را که هست‌ کشورگیر

تو گر امیری و خلقی اسیر حکم تواند

اسیر اوست امیری‌ که خلق‌ کرده اسیر

به خود مناز که نخجیر تست شیر ژیان

چه جای شیرکه او می‌کند نخجیر

مگو که شد چو سلیمان پری مسخر من

پری نگر که سلیمان همی‌ کند تسخیر

ریاست تو اگر موجب سیاست اوست

به جان او که برو ترک این ریاست گیر

به دوست بیم رسد از تو و به دشم سیم

به‌جای خصمی خیر به جای دوست شریر

بترس از آنکه‌ کشد ابرویش به روی تو تیغ

بترس از آنکه زند مژه‌اش به جان تو تیر

در انگبین لب ار سرکه ریزد از دشنام

ز بهر چارهٔ صفرای تست ازو بپذیر

به وقت صفرا بی‌سرکه انگبین ندهند

حکیم حاذق بیجا نمی‌کند تقریر

ستم به راوی اشعار من ستوده نبود

اگر چه شعر مرا کس نمی‌خرد به شعیر

گمان مبر که نوازی به شال‌ کشمیرش

که یک نگاه وی ارزد به هرچه در کشمیر

مگو لباس حریرش دهم‌ که فخر کند

که فخر از تن او می‌کند لباس حریر

مگو ز مهر بسایم عبیر بر زلفش

که زلف او را ساید همی به خویش عبیر

علاج قلب نوان ‌کن به وصل یار جوان

که هر دو کون نیرزد به یک نصیحت پیر

تو نیز خازن میرای به چهره خالق ماه

از این مرنج‌ که میرت‌ کشیده در زنجیر

چو بود قصر وجودت ز خلق بد ویران

خراب‌ کرد ترا تا ز نوکند تعمیر

چو یافت زلف تو دزد دلست بندش ‌کرد

که در شریعت فرض ‌است دزد را تعزیر

خمیروار بمالید از آن تو را در چنگ

که نان بختت برناید از تنور فطیر

ممود پای ترا در فلک‌که تا زین پس

زنی به همت او پشت پا به چرخ اثیر

وجود تست ‌چو می روح بخش و بر می ناب

هر آنچه بیش زنی لت فزون دهد تأثیر

مگر ندیدی نار را که بر سر چوب

هزار تیشه زند تا شود به شکل سریر

دوهفته پیش به‌خواب‌آمدم‌شبی‌که‌ز خشم

گرفته مار سیاهی به چنگ میر کبیر

به وقت خشم چو زلف ترا بنافت‌ به چنگ

یقین شدم‌ که همین بود خواب را تعبیر

زهی سخنور ساحر حکیم قاآنی

که آفتاب و مه استش نهان به جیب و ضمیر

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4337905
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث