به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

شراب تاک ننوشم دگر ز خمّ عصیر

شراب پاک خورم زین سپس ز خم غدیر

به مهر ساقی‌کوثر از آن شراب خورم

که دُرد ساغر او خاک را کند اکسیر

از آن شراب‌کزان هرکه قطره‌یی بچشد

شود ز ماحصل سرّ کاینات خبیر

به جان خواجه چنان مست آل‌یاسینم

که آید از دهنم جای باده بوی عبیر

دوصد قرابه شراب ار به یک نفس بخورم

که مست‌تر شوم اصلا نمی‌کند توفیر

عجب مدار که‌ گوهرفشان شوم امروز

که صد هزارم دریا ست در درون ضمیر

دمیده صبح جنونم چنانکه بروی دم

ز قل اعوذ برب الفلق دمد زنجیر

بر آن مبین ‌که چو خورشید چرخ عریانم

بر آن نگر که جهان را دهم لباس حریر

نهفته مهر نبی‌گنج فقر در دل من

که گنج نقره نیرزد برش به نیم نقیر

فقیر را به زر و سیم و گنج چاره‌ کنند

ولی علاج ندارد چو گنج‌ گشت فقیر

اگر چه عید غدیرست و هر گنه‌ که‌ کنند

ببخشد از کرم خویش‌ کردگار قدیر

ولیک با دهن پاک و قلب پاک اولی است

که نعت حیدر کرّار را کنم تقریر

نسیم رحمت یزدان قسیم جنت و نار

خدیو پادشهان پادشاه عرش سریر

دروغ باشد اگر گویمش نظیری هست

ولیک شرک اگر گویمش ‌که نیست نظیر

لباس واجبی از قامتش بلندترست

ولیک جامهٔ امکان ز قد اوست قصیر

اگر بگویم حق نیست ‌گفته‌ام ناحق

وگر بگویم حقست ترسم از تکفیر

بزرگ آینه‌یی هست در برابر حق

که‌هرچه هست سراپا دروست عکس‌پذیر

نبد ز لوح مشیت بزرگتر لوحی

که نقش‌بند ازل صورتش‌کند تصویر

دمی‌ که رحمتش از خلق سایه برگیرد

هماندم از همه اشیا برون رود تاثیر

زهی به درگه امر تو کاینات مطیع

زهی به ربقهٔ حکم تو ممکنات اسیر

چه جای قلعهٔ خیبر که روز حملهٔ تو

به عرش زلزله افتد چو برکشی تکبیر

تویی یدالله و آدم صنیع رحمت تست

که‌کرده‌ای‌گل او را چهل صباح خمیر

گمانم افتد کابلیس هم طمع دارد

که عفو عام تو آخر ببخشدش تقصیر

به هیچ خصم نکردی قفا مگر آندم

که عمروعاص قفا برزد از ره تزویر

شد از غلامی تو صدر شه امیر جهان

بلی غلام تو بر کاینات هست امیر

خجسته خواجهٔ اعظم جمال دولت و دین

که‌ کمترین اثر قدر اوست چرخ اثیر

به دل رؤوف و به دین کامل و به عدل تمام

به ‌کف جواد و به رخ ثاقب و به رای بصیر

هزار ملک منظم‌کند به یک‌گفتار

هزار شهر مسخر کند به یک تدبیر

نظیر ضرب ‌کسورست سعی حاسد او

که هر چه‌ کوشد تقلیل یابد از تکثیر

به خواب صدرا دیشب بهشت را دیدم

بهشت روی تو بودش سحرگهان تعبیر

به مصحف آیت یحیی‌ العظام برخواندم

به زنده‌ کردن جود تو کردمش تعبیر

مدیح رای منیرت زبر توانم خواند

ولی نیارم خواندن‌گرش‌کنم تحریر

از آن‌ سبب‌ که‌ چو خورشید سطر مدحت آن

به هیچ چشم نیاید ز بسکه هست منیر

به عید قربان از حال این فدایی خویش

چرا خبر نشدی ای ز راز دهر خبیر

تو آفتابی و بر آفتاب عاری نیست

که هم به ذره بتابد اگر چه هست حقیر

همیشه تا که به پیری مثل بود عالم

فدای بخت جوان تو باد عالم پیر

هماره پیش سریر ملک دو کار بکن

به دوستان سریر و به دشمنان شریر

بگو بیار بیاور بده ببخش و بپاش

بکش بکوب بسوزان بزن ببند بگیر

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

سحرگهان‌که ز گردون فروغ مهر منیر

چو تیغ خسرو آفاق گشت عالم‌گیر

درآمد از درم آن مه به رخ نهاده دو زلف

یکی سپید چو شیر و یکی سیاه چو قیر

به سیم چهره فروهشته زلف خم در خم

بدان صفت که کمند ملک به کاسهٔ شیر

ز جای جستم و او شد چنان سراسیمه

که عاملان وجوه از محصلان امیر

ولی ز خواندن شعرش به خویش کردم رام

بلی به خواندن افسون پری شود تسخیر

چو نیک رام شد از پس کشیدمش به بغل

چو شیر نر که‌ گوزنی ز پی ‌کند نخجیر

یکی گمان غلط برده بیخود از سر سوز

چوکودکان ستمدیده برکشید نفیر

نعوذ بالله همسایگان شدند خبر

ز چارسوی دویدند از صغیر و کبیر

نهان ز من بت من سست‌کرده بند ازار

به دام عشوه برافشاند دانهٔ تزویر

چو نیک بر من و او انجمن شدندگروه

گهر ز جزع فروریخت همچو ابر مطیر

ز روی حیله فروچید از قفا دامن

ز بیم چهرهٔ من زرد شد بسان زریر

نمود سیم سرینش چو زرّ دست افشار

که ‌چون ‌فشاریش ‌ازکف برون ‌رود چو خمیر

فرود آن طبق سیم سرخ سوراخی

چو جرم‌کب مریخ در حضیض مدیر

به‌ گرد کونش مویی سه چار رسته چنانک

کسی قنات‌ کهن سال را کند تحجیر

ز فرط شهوت حمدانم آنچنان برخاست

که میل قامتش آمد ستون چرخ اثیر

دو ترک بر سر من تاختند با دو عمود

که راست‌گفتی آن هر دو منکرند و نکیر

سطبر سبلت هریک ‌گذشته از برِ دوش

بر آن صفت که ز پهلوی سر دو گوش حمیر

ز هول سبلتشان راستی بترسیدم

به غایتی‌که شدم مبتلای رنج زحیر

کشان‌ کشان من و آن طفل ساده را بردند

به سوی حضرت قاضی‌ که تا کند تعزیر

چو دیده بر رخ اقصی‌القضاهٔ کردم باز

شناختم به فراست ‌که هست ز اهل سعیر

به پیش رفتم و آهسته گفتمش در گوش

که ای به فضل و عدالت به رو‌زگار شهیر

تویی‌ که تعبیه ‌گشتست در محاسن تو

قضای حاجت یک شهر از قلیل و کثیر

مرا و یار مرا وارهان ازین غوغا

دو بدره از من و یک بوسه زو به رشوه بگیر

به جیب فکرت سر برد و از نشاط نمود

تبسمی نه چنان‌کاین و آن شوند خبیر

پس از زمانی فرمود با قراء‌بت تام

چنان‌که پردهٔ عاصم درید و ابن‌کثیر

که ای‌دو ملحد ملعو‌ن ‌مر این‌چه‌هنگامه است

مگر به یکدگر آمیختید سوسن و سیر

جواب دادم‌کاین طفل ساده را پدرش

به من سپرد و برین شاهدند جم غفیر

ز من به حکم سفاهت فرارکرد و سحر

به عنف‌کردمش اندرکمند حکم اسیر

ورا ز هیبت من سست‌ گشت بند ازار

چو مرغ در قفس افتاده برکشید صفیر

شدند خلق ز هر گوشه جمع و بربستند

به حکم ظاهر بر ذیل عصمتم تقصیر

چو این‌ شنید برافراخت‌یال و گفت به خلق

خبر دهید ز حال جوان و حالت پیر

گر آنچه‌گفت فلان‌راست گفت جرمش‌ نیست

که طفل ساده ندارد ز خیر خواه‌ گزیر

چو میل سرمه‌که در سرمه‌دان‌کنند فرو

کرا شهادتی ار هست‌گوکند تقریر

به اتفاق سخن جمله مرد و زن گفتند

که آنچه‌گفت فلان خالی است از تزویر

حدیث دیده رهاکن‌که هیچ نشنیدیم

جز آنکه طفل ز دل برکشید نالهٔ زیر

دو ترک سفله دویدند پیش‌ کای قاضی

مرین دور از عدالت بکش ببند و بگیر

مگر ندانی‌ کاین‌ کهنه رند شیرازی

چسان ز شست شبق بر نشانه راند تیر

دره‌رن شوشهٔ سیمش پر است طلق روان

کزو به بوتهٔ‌گلچهرگان‌کند اکسیر

کنون خدای جهانش گرفته است به خشم

تو دانی اینکه خداوند نیست بیهده‌گیر

از آن مکالمه قاضی بر آن دو خشم‌گرفت

چنانکه‌ گاهی تسبیح‌ گفت و گه تکبیر

چو مرد و زن همه رفتند و بزم خالی شد

نهفته بر رخ آن شوخ دید خیراخیر

مرا و یار مرا هر دو برد پیش و نشاند

گرفت داد دل از بوسه زان بت‌ کشمیر

چنان به خرزهٔ قاضی ز شوق رعشه فتاد

که از مهابت سلطان قلم به دست دبیر

بدان رسید که قاضیچه برجهد از جای

چو خسروان ستمکار بر شود به سریر

ز جای جستم و بازو‌ گرفتمش به دو دست

کزین معامله بگریز و پند من بپذیر

حجاب شرع محمد مدرکه نپسندد

مرا ا ین معامله در حشرکردگار قدیر

مرا مبین‌که فتادند خلقم از دنبال

که بهرکسب ملامت همی‌کنم تدبیر

مرا ملامت مردم به طبع شیرینست

بدان مثابه که اندر مذاق کودک شیر

بسی به چهرهٔ رندان آستان مغان

بود محال ‌که تغییر یابد از تعییر

اگر حجاب ملالت ز پیش برخیزد

هجوم خلق نبینی مگر به‌کوی فقیر

چو سوز عشق نداری چگویمت‌که جعل

به حکم طبع تنفر کند ز بوی عبیر

حدیث‌ کودک ‌و ترکان و قاضی افسانه است

که تا به خواب رود نفس نابکار شریر

تو نقد خویش نهان‌کن ز خلق قاآنی

که ناقدان محبت مراقبند و بصیر

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

دوش از بر شهزاده اردشیر

آورد مرا نامه‌یی بشیر

بگرفتم و بوسیدمش وز آن

شد مغز من آکنده از عبیر

بر سیم پراکنده بود مشک

بر شیر پریشیده بود قیر

شنوا شده از لفظ او اصم

بینا شده از خط او ضریر

گفتی سر زلفین خویش حور

بگسسته و پیچیده در حریر

یا ماهیکی چند مشک رنگ

افتاده به سیمابی آبگیر

تا بشنوم آن لفظ دلپسند

تا بنگرم آن خط دلپذیر

چون دل شده اعضای من سمیع

چون ‌جان ‌شده اجزای‌ من بصیر

هی خواندی و هی‌کردم آفرین

بر کلک ملک‌زاده اردشیر

از هر ستمی دهر را پناه

از هر فزعی خلق را مجیر

چون بحر به همت دلش عمیق

چون ابر به بخشش‌کفش مَطیر

ملکش ز سمک بود تا سماک

صیتش ز ثری رفته تا اثیر

جودش پی بخشش بهانه‌جو

عزمش پی‌کوشش بهانه‌گیر

در خصم عتابش جهنده‌تر

از آتش تنور در فطیر

در سنگ سهامش دونده‌تر

از پنجهٔ خباز در خمیر

درکوه سنانش خلنده‌تر

از سوزن خیاط در حریر

دنیا بر ملکش‌کم از طسوج

دریا بر جودش کم از نفیر

در چنبر حکمش نه آسمان

زانگونه‌که تدویر در مدیر

بر درگه قدرش فلک غلام

در ربقهٔ حکمش جهان اسیر

ترسد ز جهانسوز تیغ او

زانست‌ که دوزخ ‌کشد زفیر

نه چرخ ز سهمش چنان نفور

کز هستی خود می‌کشد نفیر

درگوش مخاطب جهد ز حرص

بی‌سعی زبان وصفش از ضمیر

ای چرخ به عون تو مستعین

ای دهر به لطف تو مستجیر

صیت قلمت بحر و برگرفت

با آنکه‌کسش نشنود صریر

مهری‌ که سنی‌تر ازو نبود

با رای تو چون ذره شد حقیر

بحری‌که غنی‌تر ازو نبود

با جود تو چون قطره شد فقیر

منظورش از آن جزو نام تست

زان طفل‌کندگریه بهر شیر

نبود پس نه پردهٔ فلک

رازی‌که نه رایت بر آن خبیر

گویی که مجسم شود سرور

آنگه‌که‌کنی جای بر سریر

در مغز خرد یک جهان شعور

باحزم توهمسنگ یک‌شعیر

جنبد همه اعضایش از نشاط

چون مدح تو انشاکند دبیر

لرزان تن دوزخ ز تیغ تو

چون پیکر عریان به زمهریر

تا حوزهٔ‌ گیهان بود وسیع

تا روضهٔ رضوان بود نضیر

عمر ابد و نصرت ازل

آن باد نصیب این یکت نصیر

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

ای حسن تو چون فتنهٔ چشم تو جهانگیر

صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجیر

عشق من و رخسار تو این هردو جهانسوز

حسن و تو گفتار من این هردو جهانگیر

قدّم چو کمان قدّ تو چون تیر از آن رو

تند از بر من می‌گذری چون ز کمان تیر

هر آیهٔ رحمت‌ که در انجیل و زبورست

هست آن همه را روی تو ترسابچه تفسیر

از حسرت خورشید جمال تو ز هرسو

از خاک بر افلاک رود نعرهٔ تکبیر

از نالهٔ من مهر تو با غیر فزون شد

الحق خجلم از اثر نالهٔ شبگیر

ریزد ز زبانم شکر و مشک به خروار

هر گه ‌که ‌کنم وصف لب و زلف تو تقریر

وز آتش شوقی‌که بود در نی‌کلکم

نبود عجب ار نامه بسوزد گه تحریر

با قامت یاری چو تو گیتی همه‌ کشمر

با چهرنگاری چو تو عالم همه ‌کشمیر

وصل تو به پیرانه سرم باز جوان کرد

گر هجر تو بازم به جوانی نکند پیر

دیدم ز غمت دوش یکی خواب پریشان

و امروز شدش وصل سر زلف تو تعبیر

ابروی تو ای ترک مگر تیغ امیرست

کاورده جهان را همه در قبضهٔ تسخیر

گیهان هنر کان ظفر بحر کرامت

خورشید خرد چرخ ادب لجهٔ تدبیر

از بس چو قضا گشته قدر تابع قدرش

بر هرچه کند عزم همان باشد تقدیر

جز چشم بتان نیست خرابی به همه ملک

ایدون‌که جهان جسته ز عدلش همه تعمیر

در قبضهٔ او خنجر خونخوارش شیریست

کش غیر عدو روز وغا نبود نخجیر

مهریست دلفروز چو بگسارد ساغر

برقیست جهانسوز چو برگیرد شمشیر

آنجا که بود رای وی اجرام بود تار

آنجا که بود قدر وی افلاک بود زیر

با هیبت او نی عجب ار نطفهٔ دشمن

ناگشته جنین در رحم مام شود پیر

هر جا که بود مهرش چون شهد شود سمّ

هرجا که بود قهرش چون زهر شود شیر

زین گونه در امکان‌ که بود عزمش جاری

بی‌خواهش او می نکنند اشیا تأثیر

در سایهٔ عدلش ز بس ایمن شده عالم

آسوده چرد آهو در خوابگه شیر

پذرفته قضا از سمت عزمش جریان

آموخته کوه از صفت حلمش توقیر

جز زلف بتان نیست سیه ‌کار به عهدش

آ‌ن هم بود از پیچ و خم خویش به زنجیر

در حوزهٔ ملکش تنی از زخمه ننالد

جز گاه طرب چنگ به آهنگ بم و زیر

با سطوت او طعم حلاوت رود از قند

با صولت او رنگ سیاهی رود از قیر

تعداد کند نعمت او را به زمین مور

تحریر کند مدحت او را به فلک تیر

از بندگیش بس که خداوندی خیزد

در نزد همان خاک درش آمد اکسیر

یارب به جهان درهم و دینار فشان باد

تا نام دراهم بود و اسم دنانیر

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

سه چیز هست‌ کزو مملکت بود معمور

وز آن سه آیت رحمت ‌کند ز غیب ظهور

نخست یاری یزدان دوم عنایت شاه

سیم ‌کفایت حکام در نظام امور

از آن سه مملکت از مهلکت بود ایمن

بدان صفت‌ که قصور جنان ز ننگ قصور

چنانکه ملک سپاهان به ‌عون بار خدای

بود ز یاری معمار عدل شه معمور

به سعی چاکر خسرو پرست خسروخان

ز ایمنی همه دیار آن دیار شکور

ز یمن طالع بیدار شه به ساحت آن

به مهد امن و امان خفته حافظان ثغور

خدیو خطهٔ ایران زمین محمدشاه

که شعله‌ایست ز شمشیرش آفتاب حرور

شهنشهٔ‌که ش‌ود طبع دی چو طبع تموز

ز تف ناچخ آتش‌فشان او محرور

به یمن طاعت او هرچه در فلک خرّم

ز فیض همت او هرکه بر زمین مسرور

کریوه‌یی بود از ملک او زمین و سپهر

دقیقه‌یی بود از عمر او سنین و شهور

عتاب او ملک‌الموت را همی ماند

که جز خدای ازو هرکه در جهان مقهور

شمار فوجش چون حصر موج ناممکن

علاج خیلش چون منع سیل نامقدور

چه فوج فوجی چون دور دهر نامعدود

چه خیل خیلی چون سیر چرخ نامحصور

ز خامه‌یی ‌که شود و‌صف خلق او مرقوم

به‌نامه‌ای‌ که شود نعت رای او مسطور

شمیم عنبر ساطع شود ز نوک قلم

فروغ اختر لامع شود ز نقش سطور

به رو‌ز رزم ‌که ‌گویی فرو چکد سیماب

به‌گوش ‌گنبد سیمابی از غو شیپور

سنان نیزهٔ خونخوار شه درون غبار

چو ذو ذوابه درخشنده در شب دیجور

ز بس که کار جهان راست‌ کرده تیغ‌ کجش

نمانده ‌نقش‌ کجی جز در ابروی منظور

به روزگارش هر فتنه‌ای‌که زاید دهر

به‌عاریت دهد آن را به نرگس مخمور

نه آفتاب جهانتاب وصیت همت او

چو آفتاب جهانتاب در جهان مشهور

نه آسمان برینست و ذکر شوکت او

چو آسمان برین بر جهانیان مذکور

دو خطّه‌اند ز اقطاع او زمین و سپهر

دو مسرعند به درگاه او صبا و دبور

به ‌گاه بزم به مانند آفتاب ‌کریم

به روز رزم به‌کردار روزگار غیور

به دشمنان نگردسورشان شود همه سوگ

به دوستان گذرد سوگ‌شان شود همه سور

بدان مثابه‌ که در روز عید پیر و جوان

کنند تهنیت یکدگر ز فرط سرور

زبان به تهنیت یکدگر گشودستند

به روزگار وی از خرمی اناث و ذکور

کمینه چاکر خسرو که از غلامی شاه

شدست نام نکویش به خسروی مشهور

به خدمت ملک آنگونه تنگ بسته میان

که نیست بیم‌گشادش ز امتداد دهور

درین دیار چنان قدر وی عزیز بود

که قدر عافیت اندر طبیعت رنجور

ز صولتش نزند شیر پنجه با روباه

ز هیبتش نکند باز حمله بر عصفور

گرش‌ خدای دوصد ملک‌ جاودان بخشد

بجز حضور شهنشه نباشدش‌ منظور

گر به ساحت خلد بری‌گذارکند

به‌خاطرش‌ نکند ج‌ز خیال شاه خطور

به خاکپای شهنشه از آن حریص ‌ترست

که‌ تن به راحت و قالب به قلب و چشم به نور

چنان ه‌رجودی آموده از ارادت شاه

که فرق می‌نتواند غیاب را ز حضور

بجز تو هر دو جهانش چنان به چشم حقیر

که نزد دیدهٔ حق‌بین جمال حور و قصور

چنان ز فرّ وجود تو پیکرش لرزان

که جسم پاک‌کلیم‌الله از تجلی طور

ز نشوهٔ می مهر شه آنچنان سرمست

که یاد می نکند هرگز از شراب طهور

قدر به خواری اعدای دولتش محکوم

قضا به یاری احباب شوکتش مأمور

فلک به طاعت سگان درگهش مجبول

ملک به نصرت خدام حضرتش مجبور

شها شگفت نباشد اگر به رقص آیند

به روزگار تو از خرمی وحوش و طیور

از آن زمان‌که زمین را بیافریده خدای

چنین شهنشه عادل درو نکرده عبور

چنان به عهد تو گیتی‌گرفته است قرار

که از تلاطم امواج سالمند بحور

اجل به واسطهٔ تیغ شه جهانسوزست

چو از حرارت خورشید جامهٔ بلور

تویی‌که‌کاسهٔ چینی نهد بلارک تو

به خوان رزم تو از کاسهٔ سر فغفور

اگر به پهنهٔ پیکار شه‌گذارکند

به جای نوش روان زهر قی‌کند زنبور

ز تف تیغ تو طوفان خون شود جاری

بدان مثابه ‌که طوفان نوح از تنور

به عهد شه نرسد تا به استخوان آسیب

ز خط طاعت قصاب سرکشد ساطور

شها دیار سپاهان ز بس که معمورست

به ساحتش نبود بوم را مجال مرور

در او به حالت احیا ز بس‌که رشک برند

عجب نه ‌گر بدر آیند رفتگان ز قبور

ز هر عطیه به جز وصل پادشاه قنوع

بهر بلیه به جز هجر شهریار صبور

شها به عهد تو قاآنی است چون شب قدر

که قدر وی بود از هرکه در جهان مستور

ولی به یمن دعا و ثنای حضرت شاه

به طرفه طرف‌کله ساید از کمال غرور

گشوده هر سو مویش زبان‌ که تا خواهد

دوام دولت شه را زکردگار غفور

هماره تا عدد افزوده‌گردد وکاهد

به گاه جذر صحاح و به وقت ضرب‌کسور

دوام عمر تو تا آن زمان‌که آسایند

محاسبان عمل از حساب روز نشور

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

حبذا از هوای نیشابور

که بود مایهٔ نشاط و سرور

صبح او اصل نزهتست و صفا

شام او فرع عشرتست و حبور

از پی انقطاع نسل محن

صبح او را طبیعت‌کافور

طرب از خاک و خشت او ظاهر

کرب اندر سرشت او مستور

باشد از یمن خاک او طاعن

نیش عقرب به فضلهٔ زنبور

از ثواب مرمّت ملکش

شده شادان به مرزغن شاپور

در حدودش ز ازدحام طرب

نتوان جز بعون غصه عبور

روزی از مصدر حوادث یافت

رقم صادرات غصه صدور

و اصل از اهل او نشد که نبود

ذره‌یی زان متاعشان مقدور

بر دیارش ندارد از اشراق

ذرّ‌هٔ من ز آفتاب حرو‌ر

زانکه در رستهٔ نزاهت او

هم ترازوست نرخ سایه و نور

روح‌ پرور هوای او دارد

اعتدال بهار در باحور

کرده‌گویی نشاط‌ گیتی را

آسمان بر زمین او مقصور

در چنین مأمنی به بستر رنج

چون منی خفته روز و شب رنجور

چشمم از اشک آبگون دریا

دلم از آه آتشین تنور

آن یک از دوری حضور ملک

این یک از هجر ناظر منظور

کلبه‌ام برده سیل اشک آری

ژاله طوفان بود به خانهٔ مور

وای بر من اگر نمی کردم

خویش را از خیال شه مسرور

شاه غازی ابوالشجاع‌ که هست

طبع‌ گیتی ز تیغ او محرور

آنکه خوالیگرش نهد بر خوان

کاسهٔ چینی از سر فغفور

طوق خدمت فکنده فرمانش

بر چه بر گردن وحوش و‌ طیور

نیل طاعت کشیده اقبالش

بر چه بر جبههٔ اناث و ذکور

دل و دستش به‌گاه بذل و کرم

گنج ارزاق خلق را گنجور

گر به مغرب زمین سپاه‌کشد

لرزه افتد ز هول در لاهور

حکم او حاکم و قضا محکوم

امر او آمر و قدر مأمور

آنی از روزگار دولت او

مایهٔ مدت سنین و شهور

ای به‌کاخ تو چاکری چیپال

وی به قصر تو خادمی فغفور

ذات پاکت ز ریمنی ایمن

همچو میثاق عاشقان ز فتور

در زمانت به جغد رفته ستم

گرچه هستی درین ستم معذور

زانکه معمار عدل توکرده

هرچه ویرانه در جهان معمور

تو نتاج جهانی و چه عجب

گر به دست تو حلّ و عقد امور

لذت نشوه ز آب انگورست

گرچه آن هم نتاجی از انگور

تا کفت ‌گشته در عطا معروف

تا دلت گشته در سخا مشهور

ابر را دردها به تن مبرم

بحر را زخم‌ها به دل ناسور

در صف حشرکارزارکه هست

کوست از غو همال نفخهٔ صور

خلق را آنچنان ‌کند ز فزع

که زنده نگردد به روز نشور

بدسگال ار ز چنبر امرت

یال طاعت برون‌کند ز غرور

باش تا شیر آسمان فکند

چون سگ لاس بر سرش ساجور

زانکه هرکس ازو حمایت خواست

شد به ‌گیتی مظفر و منصور

نشود بی‌کفایت‌کف تو

برکسی نزل روزی مقدور

نشود بی‌حصانت دل تو

فتنه در حصن نیستی محصور

تاب گرزت نیاورد البرز

طاقت نور حق نیارد طور

آنکه مدح تو و کسان ‌گوید

سخنش را تفاوتی موفور

قایل هر دو قول‌ گرچه یکیست

لیک مصحف فصیح‌تر ز زبور

عدد مدت مدار سپهر

نزد عمر تو در شمار کسور

شیر فربه تن از مهابت تو

خزد از لاغری به دیدهٔ مور

روز هیجا که در بسیط زمین

افتد از بانگ‌ کوس شور نشور

هر زمان بر صدور حادثه‌ای

منشی آسمان دهد منشور

بر صماخ تو مشتبه‌ گردد

غو شندف به نغمهٔ طنبور

خون بدخواه را شماری می

عرصهٔ جنگ را سرای سرور

نشوهٔ جام حادثات کند

شاهد خنجر ترا مخمور

ای‌که با شکل شیر رایت تو

شیر گردون ردیف کلب عقور

نور رای تو و بصیرت عقل

جلوهٔ آفتاب و دیدهٔ ‌کور

خسروا مادح تو قاآنی

که نمی‌شد دمی جدا ز حضور

روزکی چند شدکنون‌که شدس

ظاهر از قرب آستان تو دور

هست موسی صفت به‌طور ملال

در سرش خواهش تجلی نور

ور نه دانی‌که لحظه‌یی نشود

از حریم عنایتت مهجور

آرم از انوری دو بیت ‌که هست

هریکی همچو لولو منثور

به خدایی‌که از مشیت اوست

رنج رنجور و شادی مسرور

که مرا از همه جهان جانیست

وان ز حرمان خدمتت رنجور

تا که از فعل حرف جر گردد

آخر اسم منصرف مجرور

آن هر لحظه‌یی ز عمر تو باد

هم ترازوی امتداد دهور

صبح ایام عیش دشمن تو

تالی شام تاری دیجور

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

بشارت باد بر اهل نشابور

زگرد موکب دارای منصور

شجاع ‌السلطنه سلطان غازی

که از عدلش جهان‌گردیده معمور

به قصرش‌ا چاکری خاقان و قبر

به‌کاخش خادمی چیپال و فغفور

خروش‌ نای او یا نالهٔ رعد

غریو کوس او یا نفخهٔ صور

فروزان آفتاب اندر دل چرخ

و یا توقیع او بر صدر منشور

ز قهرش جنبشی در نیش کژدم

ز لطفش آیتی در نوش زنبور

زهی‌ گنجینهٔ راز نهان را

ضمیر عالم آرای تو گنجور

دلت‌کاندر سخابی مثل و همتاست

کفت را در عطا فرموده مأمور

ز بذلش‌کان اگر جوید تظلم

کفی بالله المامور معذور

تواند داد نهی جازم تو

تغیر در وقوع امر مقدور

خورد خون تیغت آری سازگارست

شراب نار اندر طبع محرور

به چنگال اجل خصمت‌گرفتار

چو اندر چنگل شهباز عصفور

ز بهر انقطاع نسل دشمن

پرندت را خواص طبع‌کافور

مبارک خلعت ‌کشور گشایی

براندام جهانگیر تو مقصور

کجا زد پرّه جیش قاهر تو

که حالی می‌نشد بدخواه مقهور

دو آوارست‌ گوشَت مایل او

خروش شندف و آواز شیپور

دو صورت هست چشمت در پی او

لوای نصرت و اقبال منصور

دو معنی راست مایل طبع رادت

عطای وافر و انعام موفور

به تابان دست تو تابنده شمشیر

مفاد آیهٔ نور علی نور

ز بیمت شیر فربه تن تواند

خزد از لاغری در دیدهٔ مور

به هر کاری بود رای تو مختار

به ‌جز احسان ‌که در وی هست مجبور

فلک از نشوهٔ جام تو سرمست

جهان از بادهٔ لطف تو مخمور

زگرزت لرزه اندر برز البرز

چو از نور تجلی بر تن طور

نه وصفت خاصه ثبت دفتر ماست

ک بر اوراق افلاکست مسطور

ثنایت راکه یزدان داند و بس

نه در منظوم می‌گنجد نه منثور

بد اندیش ترا تا دامن حشر

نکوخواه ترا تا دامن صور

یکی را بزم عشرت جای ماتم

یکی را مجلس غم محفل سور

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

آمد به برم دوش یکی ساده پسر بر

وز مشک فروهشته دو گیسو به قمر بر

گفتی‌که یکی زاغ بهشتیست دو زلفش

کافشانده بسی غالیه و مشک به پر بر

حوری بچه زایند زنان حبش و زنگ

آرند اگر نقش جمالش به فکر بر

خوی کرده رخش دیدم و گفتم که سرینش

ماند به یقین چون‌ گل نسرین به مطر بر

از صورت سیمینش تخمین بگرفتم

کاو راست سرینی چوگل تازه به بر بر

وین نیست ‌عجب زانکه‌توان بردبه‌حکمت

ز اعضای بشر راه به اعضای بشر بر

از ساق سپیدش چو فسراتر نگریستم

یک‌باره سرین بود همه تا به‌کمر بر

چون چشمهٔ خورشید سرینش به سپیدی

بس ناچخ الماس‌که می‌زد به بصر بر

لغزنده بر او مردمک چشم ز صافی

چون‌گوی‌که‌لغزد بهٔکی صاف حجر بر

مانندهٔ ماهی ‌که ز نرمی جهد از مشت

می‌بجهد از آغوش چو گیریش به بر بر

سیمین کفلش رنگ به شلوار همی داد

چون مه که دهد رنگ بر اثمار و زُهَر بر

چون ماه خرامنده ز در آمد و بنشست

رویش چو یکی مهر درخشان به نظر بر

ننشسته و ناگفته و حرفی نشنفته

کامدش یکی شیخ ریایی به اثر بر

دستار به صابون زده زانگونه‌ که‌ گفتی

پیچیده سرین صنمی ساده به سر بر

تحت‌الحنکش طوق‌زنان‌گرد زنخدان

همچون اثر ختنه بر اطراف ذکر بر

بر جبههٔ نحسش اثر داغ مزور

همچون اثر داغ‌گری بر خرگر بر

دستاری چون حلقهٔ‌ کون پرشکن و پیچ

پیچ و شکنش حلقه‌زنان یک به دگر بر

ریشش متحرک به زنخدان ز پی ذکر

چون توبرهٔ پشمین بر چانهء خر بر

القصه به صد وسوسه شخ آمد و بنشست

دزدیده همی‌ کرد آن شوخ نظر بر

گه‌گه سوی من دید و من از فرط تجاهل

کردم به افق چشم چو مقری به سحر بر

آهسته سر آوردم درگوش نگارین

چندان‌ که لبم خورد به آویز گهر بر

کای ترک بیا ترک اقامت‌ کن ازیراک

عیش من و عیش تو شد امشب به هدر بر

بستان سر خر یافت هلا بار به خر نه

ماهی تو و آن به که رود مه به سفر بر

گفتا هله هشدار که این‌کهنه حریفیست

کش نیست دل از ذل معاصی به حذر بر

پیداست ز چشمش‌که چو بیندکفل‌گرد

افتد لبش از وسوسه در بوک و مگر بر

او راست نشینی ‌که بر او هست نشانها

همچون اثر گرز دلیران به سپر بر

فرسوده نگردد سپر از هیچ سنانش

چون ببر بیان بر بدن رستم زر بر

ای بس که ز دستند بر او زخم جگرسوز

آنگونه‌ که زد رستم سگزی به پسر بر

گفتم صنما این همه تهمت نتوان بست

بر شیخکی آزاده بدین جاه و خطر بر

زین‌گفته به خشم آمد و برجست و ز نیرنگ

نرمک سوی او رفت و زدش بوسه به بر بر

پیمود مع‌القصه به غربیله و غمزه

جامی دو سه لبریز بدان شعبده‌گر بر

آهسته‌گرفت ازکف او شیخ و بپیمود

وان واقعه افزود رهی را به عبر بر

خوش‌‌ خوش‌ به نشاط آمد و برجست‌ و فروجست

چون عنتر رقاص به زیر و به زبر بر

تا مست شد از باده و در ساده در آ‌ویخت

آن قدر زدش بوسه‌که ناید به شمر بر

از بوسه به میل آمد و میلش چو یکی مار

از پاچهٔ شلوار سر آورد به در بر

بر رست چناری ز میان رانش‌ کاو را

صد فعله نیارست شکستن به تبر بر

کف بر دهن آورد چو مصروع و فتاده

بادیش برآن‌گنده سر از عجب و بطر بر

چون خیره نگرکافر یک چشم‌گه خشم

او خیره و ما خیره در آن خیره نگر بر

کان‌شوخ به‌خشم‌آمد وقت ای ز وجودت

در خشم جهانی ز قضا و ز قدر بر

ابلیس ز تلبیس تو بی‌کفش‌گریزد

چون دزد عسس دیده به هر راهگذر بر

بر نخلی اگر صورت نحس تو نگارند

شک نیست که چون بید نیاید به ثمر بر

صد مرتبه‌گردد بتر از زهر هلاهل

گر زانکه فتد عکس تو در آب خضر بر

حمدان من از چشم من افتاده از آن روی

کاو همچو تو عمامه نهادست به سر بر

ایدون به‌گمانم‌که ز بس خدعه و تلبیس

هم مرگ نیابد به تو تا حشر ظفر بر

تا حشر در آن خانه‌کسی شاد نگردد

کاری تو به یک عمر به یکبار گذر بر

این‌گفت‌و ز چستی‌که بُدش‌ در فن ‌کشتی

پاییش زد آنگونه‌که افتاد به سر بر

برتافت زنخدانش و برجست به پشتش

چون ‌کرهٔ نجدی‌که جهد بر خر نر بر

شلوار فروکردش و ناگه دره‌یی دید

نادیده نظیرش به تواریخ و سیر بر

چاهی به میان دره آکنده به زرنیخ

چون تیره چه ویل ازو جان به خطر بر

مانند یکی شلغمک خشک مجوّف

وان خشک مجوف شده مشحون به‌ گزر بر

چندین چه دهم شرح فراجست به پشتش

مانند گوزنی‌ که خرامد به‌کمر بر

وز پاچهٔ شلوار برآورد قضیبی

آمیخته چون نقل مهنا به شکر بر

یا دانهٔ خرما که نماید ز بر نخل

با شاخهٔ نو رسته‌ که روید ز شجر بر

هندی بچه‌یی بود توگفتی‌ که مر او را

عمامه‌یی از اطلس رومیست به سر بر

بسپوخت در او ژرف بدانگونه ‌که ‌گفتی

ماهیست درافتاده به دریای خزر بر

در زاویهٔ قائمه بنشست عمودش

زانسان ‌که یکی سهم نشیند به وتر بر

فوارهٔ سیمش عوض آب فروریخت

بس‌گوهر ناسفته برآن برکهٔ زر بر

چون مار بپیچید از آن زخم جگرسوز

کان ‌کژدم جراره زد او را به جگر بر

ناگاه بتیزید چنان شیخ‌که بانگش

چون شعر فلانی به جهان‌گشت سمر بر

گفتی ز جهان روح یکی ‌کافر حربی

لبیک زد از شوق بر اصحاب سقر بر

مغز من از آن‌گند پراکند و ز نفرت

گفتم‌که تفو باد براین‌گنده ممر بر

سوگند همی خوردم و گفتم به خدایی

کاو تعبیه‌کردست معانی به صور بر

گر فضل و هنر دادن‌ کونست به سالوس

نفرین خدا باد به فضل و به هنر بر

گر سوزنی این شعر شنیدی بنگفتی

دی در ره زرقان به یکی تازه پسر بر

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

یک دو مه پیشترک زانکه رسد فصل بهار

دلکی داشتم و دلبرکی باده‌گسار

چون بهار آمد و گل رست ز من دل ببرید

بی‌وفایی ز گل آموخت مگر یا ز بهار

بی‌ وفاییّ ‌گل آن بس ‌که‌ کند زود سفر

چون بهاران‌ که سه مه آید و بربندد بار

الغرض دلبرکی بود غزلخوان و لطیف

گلرخ و سرو قد و سنگدل و سیم عذار

به دو زلفش‌ عوض شانه همه تاب و شکن

به ‌دو چشمش‌ بدل سرمه ‌همه خواب و خمار

ماری از ماه در آویخته‌ کاینم ‌گیسو

ناری از سرو برافراخته‌کاینم رخسار

چهرش آنسان‌ که‌ کشی نقش‌ مهی از شنگرف

خطش آنسان‌ که ‌کنی طرح شبی از زنگار

زلف بر چهرهٔ او هندوی خورشیدپرست

حسن در صورت او مانی تصویر نگار

نه لبی داشت‌ کزان بوسه توان‌ کرد دریغ

نه رخی داشت‌ کزو صبر توان برد به ‌کار

شوق بوسیدن آن لب دل من داشت نژند

ذوق بوییدن آن رخ تن من داشت نزار

لب او مرکز خوبی به دو خط چنبر حسن

گرد آن چنبر زلفین سیه چون پرگار

چشم عاشق‌کشش از دور به‌ایمابی‌گفت

که من از حسرت نادیدن خویشم بیمار

خال بر چهرهٔ او در خم‌ گیسو گفتی

نقب بر گنج زند در شب دزدی عیار

چشم می‌دوختم از وی ‌که نبینمش دگر

بی‌خبر در رخش از دیده دویدی دیدار

مه نگویمش‌که مه را نبود نطق بشر

گل نخوانمش ‌که‌ گل را نبود صوت هزار

مرغکی عاشق آبست‌که بوتیمارش

نام از آنست که پیوسته بود با تیمار

بر لب نهر نشیند نخورد آب از آن

که اگر آب خورم کم شود آب از انهار

من هم‌از مر رخش‌اکم جرستم شب و روز

همچنان‌ کاب روان را نخورد بوتیمار

نور و ظلمات من او بود بهرحال‌که بود

کز رخش چشم روشن شد و از زلفش تار

طره‌یی داشت چو شب‌های زمستان ‌تاریک

وندران طره رخی تازه‌تر از روز بهار

زلف و رخسارهٔ او بود چو باغی‌که در او

یک طرف سنبل تر روید و یک سو گلنار

من به دو یار چو بلبل‌که بود عاشق‌گل

او به من رام چو گلبن که بود همدم خار

گاه می‌گفتمش ای ترک بیا بوسه بده

گاه می‌گفتمش ای شوخ بیا باده بیار

از پس می عوض نقل مرا دادی بوس

نه یکی بوسه نه ده بوسه نه صد بلکه هزار

گر همی ‌گفتمش ای ماه مرا ده دو سه بوس

ده و سی دادی و خواندی دو سه در وقت شمار

خلق‌گویند حکیمی به سوی خوزستان

آمد از هند و در آن شهر شکر کرد انبار

زان شکر کژدم جراره همی‌گشت پدید

تا ازان شهر شکر کس نخرد بار به بار

گفتم این حرف دروغست و ندارم باور

تا شبی زلف و لبش دیدم و کردم اقرار

زانکه آن زلف سیه نیست از جرّاره

که به‌ گرد شکرین لعلش‌ گردد هموار

باری او بود بهرحال مرا مایهٔ عیش

چه به هنگام تفرج چه به هنگام شکار

هر شب از هجر سخن گفت و نمی‌دانستم

کز چه رو می‌کند آن حرف دمادم تکرار

تا بهار آمد و گل رست و جهان‌ گشت جوان

باد چون طرهٔ او شد به چمن غالیه‌بار

رفت و با لاله‌رخان دامن صحرا بگرفت

با می و چنگ و نی و بربط و رود و دف و تار

سبزه از شرم خطش‌ خواست رود زیر زمین

گلبن از رشک رخش خواست فرو ریزد بار

وز خیالی ‌که به دامانش درآویزد سرو

خواست کر شوق همی پنجه برآرد چو چنار

تا قضا را شبی آمد بر من با دل تنگ

گفتم ای مه ز چه از صحبت من داری عار

گفت تا بود خزان برگ و نوا بود ترا

چون بهار آمد برگ تو فرو ریخت ز بار

خرج می کردی و معشوق هر آن چیز که بود

تو کنون بی‌ زری و من ز تو هستم بیزار

من‌گرفتم‌ گل سرخم تو خریدار منی

مشتری تا ندهد زر نبرد گل به کنار

گفتم ای ماه به تحقیق‌کنون دانستم

که ترا همچو گل سرخ وفا نیست شعار

باورم‌‌ گشت ‌که بی ‌مهری و بدعهد چو گل

که به جز تربیتش نبود دهقان را کار

پس یک سال‌ که بر‌گش به در آید ز درخت

دست دهقان را هردم‌ کند از خار فکار

چون‌ کند غنچه و دهقان به تماشا رودش

کند از صحبت وی تنگدلی‌ها اظهار

باز بعد از دو سه روزی ‌که به گلزار شکفت

بهر یک مشت زر از باغ رود در بازار

به ‌عبث نیست‌ که در دیگ سیه زآتش سرخ

به مکافات بجوشاندش آخر عطار

تو کنون آن ‌گل سرخی و من آن دهقانم

که ز بدعهدی خود رنج مراکردی خوار

خار طعنم زدی و تنگدلی‌ها کردی

تا به بار آمدی و بر دلم افزودی بار

چون شکفتی پی زر زود به بازار شدی

بس کن ای شاهد بازاری و جانم مازار

گل‌ که عطار به جوشاندش آخر در دیگ

او ز عطار بترسد تو بترس از ستار

گفت ای شاعرک خام مرا عشوه مده

حرف بیهوده مزن ریش مکن چانه مخار

تا ترا کیسه ز زر پر نشود چون نرگس

تا ترا کاسه ز می پر نشود چون ‌گلنار

گر همه بدر شوی با تو نخواهم شد دوست

ور همه صدر شوی با تو نخواهم شد یار

نام زر در لغت فارس از آنست درست

که به زر کار درست آید و بی‌زر دشوار

مالک سیم نیی یاوه چه می‌بازی عشق

مفتی شهر نیی خیره چه بندی دستار

گفتمش‌ گر نبود سیم و زرم عیب مکن

چهره من زر شمر و اشک مرا سیم انگار

‌گفت بس عاشق مفلس ‌که همین‌ عذر آورد

که به جز طعنه و تسخر نشنید از دلدار

گفتم اکنون چکنم چارهٔ این‌کار بگو

که ز تحصیل زر و سیم فروماندم زار

گفت این حرف مزن‌ کاهلی و راحت دوست

کاهلی رنج تن و انده جان آرد بار

نه مگر هر که اَزین پیش بدی حاکم فارس

به‌ تو مرسوم تو پیش از همه‌ کردی ایثار

نقد دادی به تو مرسوم و تشاریف ترا

پیش‌ از آنی‌ که ‌گل سرخ دمد در گلزار

تا تو هر شام بتی ساده ‌کشی در آغوش

تا تو هر صبح بطی باده خری از خمار

بلکه مرسوم دگر دادی از خویش به تو

تا ترا چیره شود کام و زبان در گفتار

نیز انعام دگر داشتی از شاه بری

که نه امسال رسیدست و نه پیرار و نه پار

بگذر از این همه آخر نه ترا حاکم فارس

زر به قنطار همی بخشد و اشتر به قطار

کی ترا ملتمسی بود که رفتی بر او

گفتی و گفت برو رسم تکدی بگذار

کی شنیدی‌ که بود حاکمی این‌گونه همیم

که رسد فیض ‌عمیمش چه به مو و چه به مار

کی شنیدی‌که بود داوری این‌گونه کریم

که دهد یمن یمینش همه را یسر یسار

اینک این هرچه مرادی ‌که ترا هست بدل

خیز درگوش خداوند بگو یا بنگار

گفتمش واسطه‌یی نیست مرا گفت خموش

مر ترا واسطه بس همت آن میر کبار

ناظم کشور جم نامور ملک عجم

صدر دین بدر امم بحر کرم‌ کوه وقار

والی فارس حسین‌خان‌ که بر همت او

هفت اقلیم نیرزد به یکی مشت غبار

هر دیاری که در او مدح وی آغازکنی

بانگ احسنت بگوش آیدت از هر دیوار

شه‌پرستست بدانگونه‌ که در غیبت شاه

آنچنان است‌ که ‌گویی بَرِ شه دارد بار

نام شه چون شنود زانسان تعظیم ‌کند

که نه افلاک و دو گیتی به رسول مختار

سخن از خشمش می گفتم یک روز به سهو

آسمان‌گفت‌که قاآنی بس کن زنهار

ماه من تیره شد و زهرهٔ من‌ گشت نژند

مهر من خیره شد و مشتری من بیمار

آب از چهرهٔ هر کوکب من جاری شد

اشک در دیدهٔ هر ثابت من شد سیار

گاه آنست‌ که من نیز در افتم به زمین

بیم آنست ‌که من نیز بمانم ز مدار

گفتم از رحمت او نیز بگویم سخنی

زهر را چاره بفازهرکنم باک مدار

سخن رحمت او را چو شنید از سر شوق

بر سر و گردن من زهره و مه‌ کرد نثار

قدرش ار بود مجسم ز بلندی‌گه سیر

خم شدی‌گر ز بر عرش فتادیش‌ گذار

ای بداندیش ترا جای از آن سوی عدم

ای نکوخواه ترا وصف از آن روی شمار

چون ز اوصاف تو قاصر بود اندیشهٔ من

پس هر مدح تو صد بار کنم استغفار

هیبت تیغ تو هر جا که رود دشمن تو

گرد وی می‌کشد از آهن ‌و فولاد حصار

بدسگال‌ تو به هرجا که رود در خطرست

آنچه بیند نبود راه مگر وقت فرار

ناخن خویش همی بیند و پندارد تیغ

دست بر مژهٔ خود مالد وانگارد مار

سایهٔ خویش همی بیند و بگریزد ازو

گوید این لشکر میرست‌که آید به قطار

شفق از چرخ همی بیند و فریاد کند

کز پی سوختنم میر برافروخته نار

هرکجا سرو بنی بیند ازو گردد دور

کز پی‌ کشتن من میر برافراخته دار

گاه از کوه ‌کند رم‌ که به فرمان امیر

سخت ترسم که پلنگم بدرد در کهسار

گاه از بحر گریزد که بفرمودهٔ او

حمله بر جان من آرند نهنگان ز بحار

گاه چون مار به پهلو رود و ترسد از آن

که فروماند درگل قدمش چون مسمار

باری از بیم تو هرجا که رود در خطرست

هم مگر گیرد در سایهٔ عفو تو قرار

مهترا طرز سخن‌بین و سخن‌ گویی نغز

که ز ابکار بسی بکرترند این افکار

همه اشعار من اندر همه آفاق پر است

ز آدمی‌گویی جاندارترند این اشعار

خامهٔ من به غزالان ختن می‌ماند

که همه نکهت مشک آید ازو در رفتار

وین همه از اثر تربیت همت تست

که هم از پرتو مهتاب بود رنگ ثمار

ور مرا تربیت این‌گونه نمایی زین پس

همچو خورشبد شوم پرگره چرخ سوار

تا همی شیر هراسان ورمانست به طبع

از زن‌ حایض و از بانگ خروس و دف و تار

بر سرت سایهٔ حق باد و ببر خلعت شاه

در برت شوخ جوان باد و به‌ کف جام عقار

تا که زنبور همی جان دهد اندر روغن

تو به زنبوره برآری ز تن خصم دمار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

یار نیکوتر از آنست‌ که من دیدم پار

باش تا سال دگر خوبترک گردد یار

پار یک بوسه به صد عجز نمی‌داد به من

خود به خود می‌دهد امسال به من بوسه هزار

بس‌که بوسیده‌ام امسال لب نازک او

از لبش جای سخن بوسه چکد ازگفتار

پار می‌جست ‌کنار از من و امسال همی

بوسها رشوه دهد تاش در آرم به ‌کنار

زانسوی بوسه مرا کار کشیدست‌ کنون

بس‌ که می‌بینم‌ کز بوسه ندارد انکار

شعر کردست شعار خود و زینرو با من

رام ‌گشتست بدانگونه‌ که ‌گویند اغیار

یارب این آبله رو ابلهک مفلس زشت

بچه تدبیر به شیرین پسران ‌گردد یار

هر کجا هست غزلگوی غزالی در شهر

پی صیدش همه دم دام نهد از اشعار

لب خوبان مگس نحل و ندیدم جز او

عنکبوتی‌که نماید مگس نحل شکار

راست گویند حکیمان جهان دیده که نیست

لاله بی‌داغ و شکر بی‌مگس وگل بی‌خار

نشود شاهد زیبارو جز همدم زشت

نخورد خربزهٔ شیرین الّا کفتار

الغرض پار اگر یار مرا دادی بوس

از سر خشم یکی را دو همی‌ کرد شمار

وینک امسال چو بر روی و لبش بوسه زنم

شصت را شش شمرد سی را سه چل را چار

هی همی شعر ز من گیرد و هی بوسه دهد

خرم آنکو چو منش شعر فروشیست شعار

هرکه یک شعر مرا بیند اندر بر او

حالی‌اندر عوض او دهدش بوسه هزار

کاغذ شعر مرا پار اگر می‌بردند

به یکی کاغذ دارو نخریدی عطار

لیکن امسال به تقلید بت سادهٔ من

کمترین شعر مرا هست رواج دینار

یار تنها نه چنینست‌ که هر جا صنمی است

از پی شعر و غزل در بر من جوید بار

هر پریرو که بدو شعر مرا برخوانی

به تو مشتاق بود چون به ‌گل سرخ هزار

شعر من همچو عزایم شده افسون پری

که پری‌وار کند ساده رخان را احضار

شعر من‌ گر به سر زلف نکویان بندی

با تو آنگونه شود رام ‌که با افسون مار

هر کسی شعر من امروز فروشد به سلم

ده دو افزون خرد از نقرهٔ خالص تجار

خادم خانه همی شعر مرا می‌دزدد

کش فروشد عوض سیم و طلا در بازار

هرشب آید بر من دوست چو یک خرمن گل

وز لب خود دهدم قند و شکر یک خروار

من‌کنون ‌کرم قزم آن لب یاقوتی توت

زان خورم توت و ز اشعار تنم هر دم تار

شعر من راست به ابریشم‌ گیلان ماند

که خرندش به‌سلف ‌پیله‌وران در امصار

غالبآ شعر من اینگونه از آن رایج شد

که پسند افتاد در حضرت مخدو‌م‌ کبار

آن حسن اسم و حسن رسم‌ که‌گویی ز ازل

خلق‌گشتست ز خلق خوش او باد بهار

آنکه یارد ز پی منع حوادث شب و روز

گرد بر گرد جهان را کشد از حزم حصار

ابر نیسان اگر از همت او جوید فیض

عوض‌گل همه یاقوت دمد از گلزار

کف او گویی آتش بود و سیم سپند

زان نگیرد نفسی در بر او سیم قرار

پنج ماهیست به دریای‌ کفش پنج انگشت

گر چه ماهی نشنیدم ‌که بود گوهربار

در سه ماهیش یکی مار بود نامش‌کلک

لیک ماری‌ که از و مشک بود در رفتار

مار دیدی‌ که‌ گهر بارد بر صفحهٔ سیم

یا شنیدی ‌که ‌کند مشک به‌ کافور نثار

مار دیدی‌که فشاند به دل زهر شکر

یا خورد در عوض خاک سیه مشک تتار

مار دیدستی چون نحل فرو ریزد شهد

مار دیدستی چون نخل رطب آرد بار

نی نه مارس یکی طوطی شکر شکنست

زان دمادم به سوی هند پرد طوطی‌وار

طوطی ار پرّش سبزستی و منقارش سرخ

او بود طوطی زرین پر مشکین منقار

عنبر آرد اگر از بحر کفش نیست عجب

عنبر آرند بلی مردم از دریا بار

ای ‌که ‌گر آیت حزم تو بر اعدا بدمند

در نهانخانهٔ تقدیر ببینند اسرار

تا که‌ کالای وجود تو به بازار آمد

آسمان بر در دکان عدم زد مسمار

کلک سحار تو چون شعر نویسدگویی

صورت روح‌ کند بر پر جبریل نگار

گر تو گویی نبی استم من و شعرم معجز

بر به پیغمبریت من‌ کنم اوّل اقرار

عوض ‌کوزه همه جام جم آرد بیرون

گر مثل‌کوزه‌یی از فخر تو سازد فخار

صاحبا خواستم از شاه تیولی در فارس

پیش از آنی‌ که به شیراز ز ری بندم بار

شاه فرمود تیول تو بود ملک سخن

مر ترا همچو رعیت شعرا باج‌گزار

چه تیولست ازین به ‌که محوّل داریم

وجه مرسوم تو بر صنفی از اصناف دیار

از قضا زنده بد آن روز مهین مستوفی

کش بیامرزاد از فضل فراوان دادار

گفت آن به‌که به قصابانش فرمان بدهیم

تا همی چرب زبانتر شود اندر اشعار

شاه پذرفت و از آن پس‌ که ‌گرفتم فرمان

از پی آمدن فارس ز شه جستم بار

چون به شیراز رسیدم در هرجایی من

گشت مایل به بتی سنگدلی سیم عذار

دلبری ساده ‌که بد موی سیه بر رویش

چون یکی دستهٔ سنبل‌ که دمد از گلنار

لب او با همه گلشکر و گلقند که داشت

در شگفتم‌ که چرا بود دو چشمش بیمار

جز خطش در شکن زلف ندیدم‌که روند

فوجی از مورچگان در شب تاری به قطار

جز رخش در خم‌گیسو نشنیدم‌ که ‌کسی

روز رخشنده‌ کند تعبیه اندر شب تار

اطلسی جز رخ زیباش ندیدم همه عمر

کز ملاحت بودش پود وز نیکویی تار

زلف پیچانش طومار صفت خم در خم

ثبت ‌کرده غم دلها همه در آن طومار

الغرض از پی مرسوم نرفتم دیگر

زانکه دیوانهٔ خوبان نرود از پی‌کار

لیکن امسال‌که شدکیسه ام از زر خالی

من شدم بی‌زر و مهروی من از من بیزار

سرو گلچهرهٔ من غنچه صفت شد دلتنگ

تا شد ازسیم تهی پنجهٔ من همچو چنار

خویش را گفتم لاقیدی و رندی تاکی

زین محبت بگذر انده و محنت بگذار

چون حوالت شده مرسوم تو بر میش ‌‌کشان

اینک امضا را شو خویش‌کشان زی سالار

خویشتن در عوض میش فدا کن بر میر

تا مگر از کرم میر شوی برخوردار

ناظم‌کشور جم میر عجم شیر اجم

خصم یم ‌کان همم بحر کرم ‌کوه وقار

رفتم وگفتم و پذرفت و هماندم فرمود

به مهین منشی عبدالله توقیع نگار

که ز قاآنی فرمان مبارک بستان

بهمان نوع‌ که خواهد دلش امضا میدار

او قلم قط زد و زانو زد و فرفر بنوشت

نامه‌یی چون پر طاووس پر از نقش و نگار

برد زی میرش و زد مهر وز مهر آمد و داد

زود بگرفتم و بوسیدمش از جان صدبار

لیک بازم زعنا بار گرانیست بدل

باری از یاری تو بو که سبک ‌گردد بار

عشر آن راتبه هر سال‌کند کم دیوان

هست از آن کم شدنم بر دل رنجی بسیار

دارم امیدکه بخشد به تو آن عشر امیر

تو به من بخشی و من نیز به طفلان صغار

خواهش دیگرم آنست ‌که آن امضا را

میر از خامهٔ خود زیب‌ دهد چون فرخار

به خط خویش نماید به کلانتر مرقوم

که تو مرسوم فلان را بده و عذر میار

بدو قسط اول سال آن را از میش کشان

بستان وجه بکن سعی و محصل بگمار

هم بدینسان بدهش نقد به هر سال دگر

تا کند از دل و جان مدح شهنشاه شعار

هم مرا بود بهر ساله ز شه انعامی

که نه امسال رسیدست و نه پیرار و نه پار

میر فرمود تو بنویسی و خود بنویسد

نامه‌یی چند به دربار شه شیرشکار

تا مگر عاطفت خواجهٔ اعظم‌ گردد

مر مرا یمن یمینش سبب یسر یسار

بر به مرسوم من انعام من افزوده شود

تنم از رنج شود ایمن و جان از تیمار

یا مرخص‌ کندم میر که در خدمت تو

به ری آیم مگرم‌ کار شود همچو نگار

این سه‌ کار ار شود از لطف عمیم تو درست

به سر و جان تو کز چرخ برین دارم عار

هیچ دانی چکنم مختصری شرح دهم

تا ز طول سخنت می‌نشود طبع فکار

بخرم خانئکی همچو یکی باغ بهشت

صورت ساده‌ رخان نقش‌کنم بر دیوار

شاهدی غضبان گیرم ‌که زند سیلی و مشت

نه‌که هرلحظه‌گشاید ز میان بند ازار

گلرخ و سرو قد و لاله لب و نسرین بر

دلکش ومهو‌ش مشکین خط و سیمین رخسار

لب میگونش چو بر مه نقطی از شنگرف

گرد آن نقطه خطش دایره‌یی از زنگار

همه اسباب طرب‌ گرد کنم در خانه

از می و بربط و رود و نی و عود و دف و تار

صد خم‌ کهنه ستانم همه قیر اندوده

قرب صد خروار انگور خرم از خلار

آنگه انگورکنم دانه و ریزم در خم

هی همی لب زنمش بیگه وگه لیل و نهار

تا بدان گه ‌که چو دیوانه ‌کف آرد بر لب

و آب انگور شود سرخ‌تر از آب انار

زان شوم مست بدانگونه‌که در بیداری

می ندانم‌که به شیراز درم یا بلغار

هر زمانی‌که خورم باده به یاد تو خورم

هم به‌جای تو زنم بوسه به رخسار نگار

هی زنم‌ ساغر و هی بوسه‌ زنم بر رخ‌ دوست

هی خورم باده و هی نقل خورم از لب یار

بر سر تخت سرینتث‌ن بکشم هرشب رخت

هم بدانسان ‌که رود کبک دری بر کهسار

تا خدایم به صف حشر بیامرزد جرم

همه مدح تو کنم در عوض استغفار

سال عمر تو چو تضعیف بیوت شطرنج

باد چندانکه به صد جهد درآید به شمار

فرخی گرچه بدین وزن و قوافی گفته

شهر غزنین نه‌همانست‌ که‌ من دیدم پار

لیک بر تربتش این شعر کس ار بر خواند

آفرین گوید و از وجد بجنبد به مزار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4336978
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث