به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

همتی مردانه می‌خواهم‌که اسمعیل‌وار

بر خلیل خویشتن امروز جان سازم نثار

عید قربانست و من قربان آن عیدی‌ که هست

کوی او دایم بهشت و روی او دایم بهار

زان سبب قربان اسمعیل باید شدکه او

گشت قربان ‌کسی ‌کاو را ز قربانیست عار

عار دارد آری از قربانی آن یاری که هست

نور هستی از فروغ ذات پاکش مستعار

در چنین روزی ‌که اسمعیل شد قربان دوست

بهتر از امروز روزی نبود اندر روزگار

من به حق قربان اسمعیل خواهم شدکه او

عاشق حق بود و عاشق راست قربانی شعار

کشتهٔ‌کوی محبت را دعا نفرین بود

زین دعا بالله‌ کز اسمعیل هستم شرمسار

من چه حد دارم شوم قربان قربانی‌که او

بس امام پاک‌زاد و بس خلیفهٔ نامدار

همچ‌ر ابمعیل منهم جان‌کنم قربان دوست

گو مرا دشمن در آذر افکن ابراهیم‌وار

مردم اسمعیلیم خوانند و حق دارند از آنک

نام اسمعیل رانم بر زبان بی‌اختیار

اختیاری نیست عاشق را به ذکر نام دوست

عشق اول اختیارست عشق آخر اضطرار

تا نپنداری که اسمعیل جان قربان نکرد

کاو گذشت از جال شیرین در حقیقت چند بار

وقت گفتن وقت رفتن وقت خفتن زیر تیغ

کرد جان تسلیم و در سر باختن بد پایدار

ور دلش را رای آن بودی‌ که بهراسد ز مرگ

هفت ره ابلیس را در ره نکردی سنگسار

کار عاشق این بود کز جان شیرین بگذرد

وان دگر معشوق داند کشتنش یا زینهار

همچو اسمعیل ‌کاو جان ‌داد اگر یارش نکشت

می نباید کشت اسمعیل را بر رغم یار

او‌ به‌معنی جان فداکرد ارچه در صورت خدا

کرد میش او را فدا کاین‌ کیش ماند برقرار

حرمت ‌او راست ‌کاندر عید قربان تا به‌ حشر

این همه قربان ‌کنند از بهر قرب ‌کردگار

راستی را عید قربان بهترین عیدست از آنک

در نشاط آیند جانبازان عشق از هر کنار

میش ‌را عامی‌ کند قربان‌ و مقصودش ریا

خویش را عارف کند قربان و عزمش‌ انکسار

آن به بیع‌کشتهٔ‌خود خونبها خواهد ز دوست

آن به ریع ‌کشته خود برخورد از کشتزار

راستی گویم کسی تا سر نبازد پیش دوست

دشمن یارست اگر خود را شمارد دوستدار

عشق طغیان کرد باز ای دل فروکش سر به جیب

یا اگر بر صدق دعوی حجتی داری بیار

یا بیا چون شیر مردان سر بنه در پیش تیغ

یا برو چون نوعروسان یا بکش از نیش خار

رستم ‌کاموس‌ بند اشکبوس افکن رسید

جنگ را گر مرد جنگی زاستین دستی برآر

عشق ‌سهرابست‌بر وی حمله‌کم‌کن ای هجیر

رود غرقابست در وی باره‌کم ران ای سوار

پشه‌یی در کاهدان خز خرطم پیلان مگز

روبهی در لانه بنشین‌ گردن شیران مخار

راستی گر عاشقی جان آشکارا ده به دوست

پیش از آن‌ کت مرگ موعود از کمین‌ سازد شکار

‌گر نه مفتی جهولی پیش از استفتا بگو

و‌رنه ابر خشک‌سالی پیش‌ از استسقا ببار

عقل را بنیان بکن چون عشق شد فرمانروا

شمع را‌ردن بزن چون صبح‌‌ردید آشکار

رنج‌ و راحت هر دو همسنگند در میزان عشق

شیر و قطران هر دو همرنگند در شبهای تار

پشک را عنبر شمر چون‌ گشت با مغز آشنا

زهر را شکر شمر چون گشت با تن سازگار

مرد افیون‌ خوار می‌نندیشد از افیون تلخ

شخص افسون‌کار می‌ نهراسد از دندان مار

زشت و زیبا هر دو مطبوعست نزد حق‌پرست

شور و شیرین هر دو ممدوحند نزد حق گزار

عیب‌ مردم پیش ازین می‌گفتم‌ اندر چشم خلق

و‌رقتیم آیینه‌گفتا آخر از خود شرم‌دار

با چنین پستی ‌که داری لاف رعنایی مزن

با چنین زشتی که داری تخم زیبایی مکار

عیب‌جویی را بهل هیچ ار هنر داری بگو

غیب‌گویی را بنه هیچ ار خبر داری بیار

یک خبر دارم بلی یزدان بود پوزش پذیر

یک هنر دارم بلی هستم به ‌حق امیدوار

ای دل از سر باختن‌ گردن مکش در پیش دوست

کانکه بر جانان سپارد جان عوض گیرد هزار

میش‌ قربانی‌ کش اینک ‌کشته بینی هر طرف

باز هر لقمه از آن‌ گردد روانی هوشیار

لقمهٔ او سنگ را ماند کز اول تیره است

چون‌گدازد آینهٔ روشن شود انجام‌کار

قدر سربازی شناسد آن‌کسی‌کز روی شوق

جان‌فشاند همچو میرملک جم‌بر شهریار

میر دریا دل حسین‌خان آسمان مکرمت

صدر دین بدر هدی بحر کرم‌ کوه وقار

دست گوهربخش او هرگه که بنشیند به رخش

بحر عمانست‌گویی بر فرازکوهسار

شش جهت‌ از ساحت جاهش یکی‌کوته ارش

نه سپهر از کشتی جودش یکی تاری بخار

با سر پیکان تیرش چون بود اندک شبیه

رم‌ کند از تکمه ی پستان مادر شیرخوار

چهر او تن را توان و مهر او دل را نوان

جود او جان را امان و تیغ او دین‌ را حصار

کوه با فکرش‌ بود در دانهٔ ارزن نهان

چرخ با حزمش ‌کند در چشمهٔ سوزن مدار

گر خیال عزم او گیرد محاسب در ضمیر

جمع‌ و خرج هر دو گیتی یک دم آرد در شمار

قدرش ار گشتی مجسم جا در او کردی جهان

جودش ار بودی مصور موج او بودی بحار

روزی اندر باغ گفتم بخت او پاینده باد

دانه زیر خاک آمین گفت و برگ از شاخسار

وقتی آمد بر زبانم از سخای او سخن

ماهی از دریا ستایش ‌کرد و مرغ از مرغزار

نام قهر او تو پنداری‌ که باد صرصرست

تا برم بر لب زمین و آسمان‌ گیرد غبار

دوش دیدم ساحری را بر کنار جوی خشک

خواند چیزی کاب جاری گشت اندر جویبار

گفتم این افسون که بر خواندی چه بود ای بوالحیل

کاب جاری‌ گشت و طغیان‌ کرد سیل از هر‌ کنار

گفت حکم میر ملک جم ز بس جاری بود

چون حدیثش بر لب آرم آب جوشد از قفار

گفتم افسون دگر دانی‌ که بخشد این اثر

گفت آری شعر قاآنی ز بس هست آبدار

چون فرو خوانی همانا شعر او بر کوه و دشت

راست گویی سیل‌خیز آمد مدرگاه مدار

گفتمم‌ا ج‌ری روان را هم ت‌رانی‌ر‌رد خشک

گفت می‌سوزم مپرس این حرف‌کلا زینهار

عجز‌ کردم لابه کردم کاین سخن سهلست سهل

این عمل را نیز حواهم‌کز تو ماند یادگار

عجزمن‌ چون دید حرزی خواند و از هر سو دمید

رو به‌ گردون‌ کرد کم حافظ شو ای پروردگار

وانگهی آهسته چون موری‌ کز او خیزد نفس

گفت درگوشم که نام تیغ میر کامگار

هرکجا نهریست بی‌پایان و بحری بیکران

چون بری این نام آبش سر به‌ سر‌ گردد بخار

ای کهین سرباز خسرو ای مهین سالار دهر

ای ز تو دولت قویم وای ز تو دین پایدار

با رشاد حزم تو هشیاری آرد جام می

باسهاد بخت تو بیداری آرد کوکنار

بس که از هرسو ‌گر‌یزد مرگ بیند پیش ‌روی

شاید از میدان ‌کینت خصم ننماید فرار

دربیابان دی نوشتم نام حلمت بر زمین

ناگهم از پیش رو برجست‌ کوهی استوار

دوش گفتم وضعی از جودت نمایم مختصر

عقل گفتا شرمی آخر جودش آنگه اختصار

چون به حشر اعمال نیکوی ترا نتوان شمرد

پس چرا خواند عجم آن روز را روز شمار

هر کجا نامی ز نطقت قند و شکر تنگ تنگ

هر کجا یادی ز خلقت مشک و عنبر باربار

وصف جودت زان کنم پیش از همه اوصاف تو

تا به وصفش نیز سامع را نماند انتظار

حیلتی کردم که تا شد صیت فضلم مشتهر

نامی از جود تو بردم یافت فضلم اشتهار

تا بود رمحت نزار و تا بود گرزت سمین

دین ازین بادا سمین وکفر از آن بادا نزار

شعر قاآنی برین نسبت اگر بالا رود

یا به‌کرسی می‌نشیند یا به عرش کردگار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

هر سال به نوروز مرا بوسه دهد باز

وامسال برآنم ‌که فزونتر دهد از پار

پار از من و از رندی من بودگریزان

و امسال ‌گریزد به من از صحبت اغیار

‌قلاشی من پار چنان بود که آن شوخ

یک بوسه مرا داد به صد عذر و صد انکار

و امسال بر آنم که اگر پای نهم پیش

بر دست من از شوق زند بوسه دو صدبار

پارم همه می‌دید به‌کف شیشه و ساغر

وامسال مرا بیند با سبحه و دستار

پار ار ز پی ورد بهم بر زدمی لب

می‌گفت پی بوسه مکوب این همه منقار

وامسال فرو چینم اگر لب پی بوسه

پیش آید تا بشنود آواز ستغفار

زهد منش از راه برون برده و غافل

کز رندی پنهان بود این زهد پدیدار

حاشا که من از زهد کنم توبه ازیراک

امروز نکو یافتمش قیمت و مقدار

حال من و آن ترک به یک جای نشسته

او روی به من‌کرده و من روی به دیوار

او سر ز در شرم فروداشته در پیش

چون‌کودک نادان بر استاد هشیوار

من چشم فراکرده و مژگان زده برهم

چون صوفی صافی به‌گه خواندن اذکار

بوزینه صفت‌ گاه نشستم به دو زانو

پیچیده به خود خرقه و سر کرده نگونسار

او حالت من دیده و چشمانش ز حیرت

چون دیدهٔ مکحول فرومانده ز دیدار

حقاکه من این حیله نیاموحتم از خویش

زین حیله مرا واعظکی‌کرد خبردار

یک روز به هنگام زدم گام به مسجد

کان بود طریقم به سوی خانهٔ خمار

صف صف گرهی دیدم جاجا شده ساکن

پنهان همه مدهوش و عیانی همه هشیار

بر رفته یکی واعظ محتال به منبر

زانگونه‌که بر طارم رز روبه مکار

گاهی به زبانش سخن از دوزخ و سجین

گاهی به دهانش سخن از جنت وانهار

از فرط شبق ساز بم و زیر نهاده

چون‌گربه‌که موموکند از شهوت بسیار

وان جمله دهان در عوض‌گوش‌گشاده

کز راه دهانشان ره دل‌گیردگفتار

طاووس خرامان همه‌ حیران شده در وی

وان طرهٔ چون مار فروهشته به رخسار

زان گونه که پیرامن گل خار بگیرد

بگرفته بتان چون گل پیرامن آن خار

وندر شکن طرهٔ ایشان دل واعظ

جا کرده چو شیطان لعین در دهن مار

با او همه را انس عیان جای تنفر

او صرصر و این طرفه که ره جسته به گلزار

من راستی آن سیرت و هنجار چو دیدم

گفتم که ازین پس من و این سیرت و هنجار

هنجار من اینست و سپس مصلحتم نیست

کان راز نهان را به رفیقان کنم اظهار

من سیرت و هنجار نهان دارم از خلق

تا هیچ ‌کسم می‌نشود واقف اسرار

کان راز که ثابت بود اندر دل ظاهر

چون‌گشت هماندم به جهان‌گردد سیار

گردند چو خلقم همی آگاه ز تزویر

فاسد شود کار و تبه‌ گردد کردار

از من برمد هرجا آهوی خرامیست

وانچیزکه آسان شمرم‌ گردد دشوار

ناچار ازین پس من و تزویر کزین راه

با خویش توان رام نمودن بت عیار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

منت خدای را که ز تأیید کردگار

فرمود فتح باره با خرز شهریار

حصنی ‌که بر کنار فصیل حصار او

نبود ز منجنیق فلک سنگ راگذار

حصنی‌ که از نظارهٔ برجش ز فرق چرخ

از فرط ارتفاع فتد تاج زرنگار

حصنی‌ که در بیوت بروج رفیع او

سیارگان چرخ برین را بود مدار

حصنی که روزگار ز یک خشت باره‌اش

بر گرد نُه سپهر تواند کشد حصار

حصنی ‌که اوج‌ کنگرهٔ او چنان رفیع

کز وی هزار واسطه تا عرش‌ کردگار

در زیر آسمان و فراتر ز آسمان

در ملک روزگار و فزونتر ز روزگار

زانسوی قعر خندق او نافریده است

جایی به سعی قدرت خویش آفریدگار

مانندهٔ قواعد شرع نبی قویم

چون بازوان حیدر کرار استوار

قایم تر از قلوب ظریفان سنگدل

محکم‌تر از عهود حریفان خاکسار

بالای خاکریز وی این نیلگون سپهر

چونان‌که بر فراز قلل قیرگون غبار

چون عقل بامتانت و چون چرخ سربلند

چون عرش بارزانت و چون‌کوه پایدار

حاشا که منهدم کندش هیچ حادثه

جز ترکتاز لشکر دارای نامدار

ارغنده شیر بیشه مردی ابوالشجاع

کش مانده تیغ از آتش نمرود یادگار

فرماندهٔ زمانه‌ که جانسوز خنجرش

برقیست پر ترشُح و ابریست پر شرار

آن حیدری‌ که زاده ز یک‌ پشت و یک شکم

شمشیر جانستانش با تیغ ذوالفقار

در تیغش ار طبیعت اردیبهشت نیست

گردد چرا ز مقدم او دشت لاله‌زار

چون رو نهد به عرصه در ایام دار و گیر

چون جاکند به پهنه به هنگام‌گیر و دار

گوش سماک و نعرهٔ رستم ز مرزغن

شمع سپهر و ناله رویین تن از مزار

یکران‌ کوه سنگش پیلی پلنگ خوی

شمشیر ابر رنگش بحری نهنگ خوار

رویش چو در غضب فلک و درد الامان

رایش چو در سخط ملک و ذکر زینهار

ذکری ز صولت وی و غوغا به ‌کاشغر

حرفی ز هیبت وی و افغان به قندهار

چون تیغ او به جلوه هواشارسان روم

چون رخش او به پویه زمین ملک زنگبار

در بحر ژرف اگر به عطوفت نظر کند

هر قطره‌اش شود به شبه در شاهوار

شاها تویی‌ که چشمهٔ سوزان تیغ تو

برقیست لجه آور و ابریست شعله بار

سرویست نیزه رشته ز دریای دست تو

سرو ار چه می‌نروید الا ز جویبار

خونریز خنجر تو بود نوبهار فتح

نبود عجب ظهور شقایق به نوبهار

تیغ نزار و بخت سمینت به خاصیت

این ملک را سمین ‌کند آن خصم را نزار

در بحر دست راد تو کوپال ‌کوه سنگ

در رزم بشکند سر خصمان خاکسار

آری سفینه بشکندش تخته لخت لخت

در بحر اگر به صخرهٔ صما کند گذار

از چیست ‌فتنه رفته ز بأسش به ‌خواب مرگ

گر نیست در حسام تو تاثیر کو کنار

تابد چو تابه‌، پیکر ماهی درون آب

برقی ز خنجرت‌کند ار جلوه در بحار

دریا در آستین تو یا دست دُرفشان

ثهلان به زیر زین تو یا خنگ راهوار

سیمرغ در بشصت تو یا تیر دال پر

البرز بر به دست تو باگرزگاوسار

آنجا که ابر دست تو عرض سخا دهد

دریای بیکران شود از قطره شرمسار

تابی ز برق تیغ تو و کوه ‌کوه خصم

تفی ز نار صاعقه و دشت دشت خار

خصمت اگر ز بادهٔ پر نشوهٔ غرور

خود را به روز رزم شمارد چو ذوالخمار

قهر تو چون خمار شکن باده بشکند

از سرخ نشوهٔ می خون از سرش خمار

آنجاکه برق تیغ تو آتش‌فشان شود

از بأس اوگیاه نروید ز مرغزار

از تو یکی سواره و گیتی پر از رکوب

از تو یکی پیاده و گیهان پر از سوار

تیغ تو گر به جانب دریا گذر کند

از سهم او نهنگ‌ گریزد به کوهسار

در شاهراه پرهٔ جیشت به روز رزم

خون جگر خورد ظفر از درد انتظار

شاها مرا از گردش ایام شکوه است

یک یک فرو شمارم بر وجه اختصار

اول ز طالع خود و دوم ز خشم تو

سیم ز دور چرخ و چهارم ز روزگار

پنجم ز طعن خصم و ششم دوری از وطن

هفتم ز تنگدستی و هشتم ز اضطرار

بیچاره من ‌که از فن نه باب و چهار مام

یک‌باره زین‌ دوچار به محنت شدم دوچار

ناچار زین دوچار به چاری ز چارسوی

با چار میخ چاره دو چارم به چارتار

چرخ سیاه‌کارم دارد سیه‌گلیم

با آنکه چون سپیده دمستم سپیدکار

در عین نوجوانی ‌گشتم ز غصه پیر

با وصف‌کامرانی‌گشتم ز مویه خوار

خوشیده شاخ عمرم در موسم شباب

شاخ ار چه می‌نخوشد در فصل نوبهار

سیمرغ قاف دانش و فضلم ولی چه سود

کم داردی فلک ز حقارت‌ کم از حقار

ناچیده از حدیقهٔ دوران گل مراد

دستم ز خار سرزنش ناکسان فکار

هان ای ملک منم ‌که فلک هرشب از نجوم

بر فرق من عقود دُرر می‌کند نثار

هان ای ملک منم‌که تَنَد بر درم سپهر

منسوج جان هماره چو جولاهه‌ گرد غار

هان ای ملک منم ‌که بهم چشمی سپهر

دادی چو آفتاب مرا جای در کنار

هان ای ملک منم‌که‌کند ملک خاوران

امروز بر خجسته وجود من افتخار

هان تا چه شدکه همچو عزازیل پرغرو‌ر

افکندیم ز پایهٔ معراج اعتبار

هان تا چه شد که شکر شکر عواطفت

شد در مذاق راحت من زهر ناگوار

هان تا چه شد که شعلهٔ سوزان آه من

انگیزد از شرر ز مسامات یم بخار

قاآنیا علاج نبینم به غیر از آنک

از خشم شهریار گریزم به شهر یار

وز بحر فکر بکر سخن سنج فاریاب

تضمین ‌کنم دو در یمین هردو شاهوار

برحسب حال خود سختی چند داشتم

لیکن بدین یکی کلمه کردم اختصار

کای آفتاب ملک ز من نور وامگیر

وی سایهٔ خدای ز من سایه برمدار

ختم محامد تو کنم زین غزل ‌که هست

چون رشتهٔ لآلی منظوم و آبدار

بر رخ دو زلف مشک‌فشان چون فکندپار

شاهدت لیلتین علی طرفی النهار

باز از برای آنکه پریشان شوند جمیع

زد شانه بر دو طرهٔ مشکین تابدار

ای قوم ازین دو عقرب جراره الحذر

ای قوم ازین دو افعی خونخوار الفرار

خونین دل منست‌که آورده‌یی به دست

از ترس مدعی ز چه نامش‌ نهی نگار

هرجا که رنگ خط تو روی زمین حبش

هرجاکه چین زلف تو ملک جهان تتار

جز شام زلف در رخ چون نوبهار تو

نشنیده ‌کس دراز شود شب به نوبهار

قاآنی ار ز هجر رخت ناامید شد

خواهد شدن ز لطف تو روزی امیدوار

تا عدت وحوش و طیورست بی‌قیاس

تا مدت شهور و سنین است بی‌شمار

بادا دوام عمر تو چندانکه حشر و نشر

باشد برت حکایت پیرار و نقل پار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:21 PM

گفتم به یار فصل بهار آمد ای نگار

گفتا که وصل یار نگارین به از بهار

گفتم‌ که بار یافت هزاران به‌ گلستان

گفتا زگلستان رخ من به هزار بار

گفتم‌که لاله داغ بدل دارد از چه روی

گفتا ز روی من دل لاله است داغدار

گفتم چو سرو کی به کنارم قدم نهی

گفت آن زمان‌که رانی از دیده جویبار

گفتم به زیر سایهٔ گیسو رخ تو چیست

گفت ار به‌کس نگونی خورشید سایه‌دار

گفتم مگر بقد تو زلف تو عاشقست

گفتا بلی به سرو روان عاشقست مار

گفتم‌که زلفکان تو بر چهره چیستند

گفتا به روم طایفه‌یی ز اهل زنگبار

گفتم‌که اختیارکنم جز تو دلبری

گفتاکه عاشقی نکندکس به اختیار

گفتم از آن بترس‌که آهن دلی‌کنم

گفت آن پری نیم‌که ز آهن کنم فرار

گفتم ‌غزال چشم تو هست از چه شیر مست

گفتا ز بس ‌که شیر دلان را کند شکار

گفتم به آهوان دو چشم تو عاشقم

گفتا خموش‌گردن شیر ژیان مخار

گفتم رسید جان به لبم ز انتظار تو

گفت آن قدر بمان‌ که برآید ز انتظار

گفتم ببخش‌کام دلم ازکنار و بوس

گفتا به جان خواجه ‌کزین ‌کام جو کنار

گفتم مگر ندانی مداح خواجه‌ام

گفتا اگر چنینست این بوس و این ‌کنار

گفتم‌ که صدر اعظم خواندش پادشه

گفتاکه َبدرِ عالم دانَدش روزگار

گفتم نپروریده چنان خواجه آسمان

گفتا نیافریده چنان بنده‌کردگار

گفتم بسیط ملک او هست بیکران

گفتا محیط همت او هست بی‌کنار

گفتم به‌گاه جود عجو لست و بی‌سکون

گفتا به‌گاه حلم حمولست و بردبار

گفتم قرار هرچه تو بینی به دست اوست

گفت از چه زر ندارد در دست او قرار

گفتم‌که افتخار وی از فرّ و شو کتست

گفتا که فر و شوکت ازو دارد افتخار

گفتم‌که اشتهار وی از مال و دو لتست

گفتاکه مال و دولت ازو جوید اشتهار

گفتم توان ز سطوت وی زینهار جست

گفتا به هیچ‌کس ندهد مرگ زینهار

گفتم ‌که بر َیسارش ‌گردون خورد یمین

گفتا ستم ز عدل سمینش بود نزار

گفتم‌که هست فکرت او تار و عقل پود

گفتاکه اعتماد بود پود را بتار

گفتم‌ که هست دولت او بار و ملک برگ

گفتا که افتخار بود برگ را به بار

گفتم‌که موج بحرکفش را شماره چیست

گفتا که موج بحر برونست از شمار

گفتم عیارگیرد حزمش همی ز عقل

گفتاکه عقل‌گیرد از حزم او عیار

گفتم چه وقت پایهٔ خصمش شود بلند

گفت آن زمان‌که خاک وجودش شود غبار

گفتم بود ز مهرش هر هوشیار مست

گفتا بود ز عدلش هر مست هوشیار

گفتم سوارگان را قهرش پیاده‌کرد

گفتا پیادگان را لطفش ‌کند سوار

گفتم حصار امن دو عالم وجود اوست

گفتا به جز بلا که برونست از آن حصار

گفتم‌که اعتبار مرا نیست نزدکس

گفتا به نزد خواجه بسی داری اعتبار

گفتم به عید پارم تشریف داد و زر

گفتا به عید امسال افزون دهد ز پار

گفتم نکو نیارم‌کاو را ثناکنم

گفت ار ثنا نیاری دست دعا برآر

گفتم‌که عمر و دولت او باد مستدام

گفتاکه جاه و شوکت او باد پایدار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:06 PM

کوهی به قفا بسته‌ای ای شوخ دلازار

با خویش کشانیش به هر کوچه و بازار

زان ‌کوه‌ گران ترسمت آزرده شود تن

خود را عبث ای شوخ دلازار میازار

تو کاه‌ کشیدن نتوانی چه‌ کشی ‌کوه

تو نرم‌تر و تازه‌تری ازگل بربار

از نور مه چارده ماند به رخت رنگ

وز برگ ‌گل تازه خلد بر قدمت خار

بر لاله نهی پای شود پای تو رنجور

بر سایه نهی گام شود گام تو آزار

با حالتی این‌گونه مرا بس عجب آید

کاین ‌کوه ‌کشیدن نبود نزد تو دشوار

مزدور نیی اینهمه آخر چه‌ کشی رنج

حمال نیی این‌ همه آخر چه بری بار

من بار تو بر سینه نهم ای بت شنگول

کز بردن بار تو مرا می‌نبود عار

آن بار گران را که ‌کشند ار بتر ازو

شک نیست‌که در و‌زن بچربد زد و خروار

چونست‌که آویخته داریش به مویی

این جرّ ثقیل از که بیاموختی ای یار

موییست میان تو میاویز بدین ‌کوه

ترسم‌که‌گسسته شود آن موی به یکبار

یارب چه بخیلی توکه اندر قصب سرخ

پیوسته‌ کنی سیم سپید ای همه انبار

سیم از پی دادن بود و عقده‌گشادن

نز بهر نهادن ‌که تبه‌ گردد و مردار

زان سیم بپرهیزکه روزی ببرد دزد

رندان تو ندانی ‌که چه چستند و چه طرار

من در بغل خویش‌ کنم سیم تو پنهان

تا راه به سیمت نبرد دزد ستمکار

مردم همه دانندکه من طرفه امینم

در کار امانت به خیانت نشوم یار

آن سیم مرا ده که نگهدارمش از دزد

پنهان‌کنم اندر شکن جبه و دستار

ور مشورت از من‌کنی و رای تو باشد

در سیم تو الا به تجارت نکنم‌کار

سیم تو دهم وام به اعیان ولایت

باسوده ده و شانزده چون مرد رباخوار

شک نیست‌که سیم از پی سودا بود و سود

تا مایهٔ امسال فزونتر شود از پار

ور رسم تجارت نبود سیم بکاهد

در مدت اندک برود مایهٔ بسیار

ور نیز به تنها نکنی رای تجارت

من با تو شراکت‌کنم ای دوست به ناچار

من بر زبر سیم تو از چهره نهم زر

وایین شراکت بگذاریم چو تجّار

زر من و سیم تو هرآن سودکه بخشد

تقسیم نماییم به آیین و به هنجار

دو بهره مرا باشد و یک بهره ترا زانک

بر سیم بچربد ز در قیمت دینار

نی نی که من این حرف به انصاف نگفتم

دینار مرا نیست بر سیم تو مقدار

دینار مرا کس ز من امروز نخرّد

وان سیم ترا جمله بجانند خریدار

امروز بتا شرح دهم قصهٔ دوشین

کان قصه ترا غصه زداید ز دل زار

دوشینه شدم جانب آن خانه‌ که دانی

جایی‌که به شب چرخ برین را نبود بار

خود را بدو صد حیله در آن خانه فکندم

پنهان به‌ کمینی شده چون روبه مکار

برخی نشد از شب‌ که ز جا مرغ صراحی

برجست و همی لعل روان ریخت ز منقار

چون ماه فروزنده ز هر حجره درآمد

حوری بچه‌یی سرو به قد کبک به رفتار

یک جوق پری از پی دیوانگی خلق

از چهر نکو پرده فکندند به یکبار

حوری نسبانی همه چون سرو قباپوش

غلمان بچگانی همه چون ماه‌کله‌دار

قد همه چون فکرت من آمده موزون

زلف همه چون طالع من گشته نگونسار

دوری دو سه چون باده ببردند و بخوردند

برخاست خروش دهل و چنگ و دف و تار

در رقص فتادند و سرین‌های مدور

در چرخ زدن آمد چون‌گنبد دوِار

آوازه فکندند بهم مالک و مملوک

شلوار بکندند ز پا بنده و سالار

دامن به کمر بر زده هر یک ز پس و پیش

چون زاهد وسواسی در کوچهٔ خمار

تا چشم همی‌رفت سرین بود به خرمن

تا دیده همی دید سمن بود به خروار

گفتی‌ که بود کارگه دنبه‌ فروشان

کانجا به سلم دنبه فروشند به قنطار

یا طایفهٔ پنبه‌فروشان ز پس سود

آورده همی پنبهٔ محلوج به بازار

بازار حلب بود توگفتی‌که ز هر سوی

گردیده یکی آینهٔ صاف پدیدار

گفتی‌که سرین همه قندیل بلورست

کاویخته از بهر چراغان به شب تار

مانا مگر از عهدکیومرث بهر شهر

سیمین ‌کفلی بوده در آنجا شده انبار

القصه بخوردند و بخفتند ز مستی

بر روی هم افتاده ز هرگوشه ملخ‌وار

از پیش قضیب همه چون دانهٔ خرما

وز پشت سرین همه چون تل سمن‌زار

زینسوی همه شمع و زانسو همه قندیل

زین روی همه‌ گنج وزان رو همه چون مار

من چابگ و چالاک برفتم زکمینگاه

زانگونه‌که‌کفتار رود بر سر مردار

آنان همه سرمست و مرا فرصت دردست

آنان همه در خواب و مرا طالع بیدار

در ساق یکی نرم فرو بردم انگشت

وز پای یکی‌گرم برون ‌کردم شلوار

گه‌ کام من از بوسهٔ این معدن شکّر

گه مغز من از طرهٔ آن طبلهٔ عطار

بر دمّل آن‌گاه فرو بردم نشتر

در ثقبهٔ این‌گاه فرو کردم مسمار

تیغم به سپر رفت فرو تا بن قبضه

تیرم به هدف‌گشت نهان تا پر سوفار

در چشم فرودین همه را میل‌کشیدم

نه خواجه به جا باز نهادم نه پرستار

القصه بدین قدّ کمان‌وار همه شب

حلاج صفت پنبه‌زدن بود مراکار

من تکیه چو بهمن زده بر تخت ‌کیانی

وانان چو فرامرز شده بر زبر دار

تا زان تل و ماهور برون رانم شبدیز

مهمیز زدم بر فرس نفس ستمکار

نردیک‌‌ اذان سحر از جای بجستم

گفتم بهلم نقشی ازین نادره‌ کردار

از جیب قلمدان به‌در آوردم چابک

مانند دبیری‌ که بود کاتب اسرار

بر صفحهٔ سیمین سرینشان بنوشتم

نام و لقب خویش‌ که النار ولاالعار

وانگه ز پی توشهٔ ره بوسهٔ چندی

برداشتم از ساق و سرین و لب و رخسار

وایدون به یقینم‌ که بر الواح سرینشان

باقی بود آن نقش چو بر آینه زنگار

چون نام مرا صبح ببینند نوشته

گویند زهی شاعرک شبرو عیار

باری همه را داغ غلامی بنهادم

کز صحبت منشان نبود زین سپس انکار

و یدون همه را در عوض جامه و جیره

طومار غزل می‌دهم وکاغذ اشعار

لیکن به سر و جان تو ای ترک که امروز

کردم بدل از هرگنه رفته ستغفار

زیراکه دلی تا زگنه پاک نگردد

آورد نیارد به زبان مدح جهاندار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:06 PM

قامت سروی چو بینم برکنار جویبار

از غم آن سرو قامت جویبار آرم‌کنار

جویبار آرم کنار خوی ازین غیرت که غیر

گیرد او را درکنار و او ز من‌گیردکنار

تا نگرید ابر از بستان نروید ضیمران

او کنون گرید که باغش ضیمران آورده بار

چون به برگ لاله ژاله اشک سرخش بر رخان

چون به‌ گرد ماه هاله خط سبزش بر عذار

یاد آن لاله مرا چون هاله دارد گوژپشت

فکر آن هاله مرا چون لاله دارد داغدار

من به‌ تیغ و سبزه زین پس ماه نو را بنگرم

سبزهٔ من خط دلبر تیغ من ابروی یار

ترک من ای داده یزدان روی و مویت را بهم

الفت ظلمات و نور آمیزش لیل و نهار

مار را خلاق مور و مارگر راند از بهشت

از چه بر روی بهشت آیینت موی مار سار

خط ت‌ر م‌ررست ه‌ر زلنت مار من زیاا مار و ف‌رل

برنگردم تا نگردد تن غذای مور و مار

شعر من قلاب روح و شعر تو قلاب دل

شعر من پروین‌گرای و شعر تو شعری سپار

شعر من آب روان و شَعر تو تاب روان

این‌ یک از بس آبدار و آن یک از بس تابدار

شعر من تابنده کو‌کب شعر تو تاریک شب

نورکوکب در شب تاریک‌گردد آشکار

هم ز شعر من عیان آثار شرع مصطفی

هم ز شعر تو پدید آثار صنع‌کردگار

با چنان شعری مرا خالیست انبان از شعیر

با چنین شَعری ترا عاریست اندام از شعار

من چنان نالان‌ که بحر از بخشش فخر امم

تو چنان مویان که کان از همت صدر کبار

بدر دولت صدر دین پشت هدی روی ظفر

شمس ملت چرخ فرکان‌کرم‌کوه وقار

کلک او لاغر ولی بازوی عدل از وی سمین

بخت او فربه ولی پهلوی خصم از وی نزار

روی او خورشید دین و رای او خورشید ملک

ملک ازین خرم بهشت و دین ازو خرم بهار

جد او جودی مجدت عم او عمان جود

وین به جود و جودت از عمان و جودی یادگار

جود او بحریست کاو را بحر عمانست موج

رای او نخلست‌کاو را مهر رخشانست بار

هست رایش‌ پرنبانی ‌کافتاب او راست پود

هست رایش طیلسانی کاسمان او راست تار

مهر او از صخرهٔ صمّا برویاند سمن

قهر او از ساحت دریا برانگیزد غبار

ملک ترکی را ظهیری دین تازی را نصیر

قطب مکنت راسکونی چرخ‌ملکت رامدار

چشم ملت را فروغی جسم دولت را روان

باغ بینش را بهاری شاخ دانش را ثمار

بزم شوکت را سریری جان مجدت را سرور

دشت همت را سواری دست عزت را سِوار

چرخ با این قدرت از جاه تو می‌خواهد یمین

بحر با ای‌ ثروت از جود تو می‌جوید یسار

عمت آن دستور آصف رای کز فکر دقیق

جانب خشکی کشاند ماهیان را از بحار

خصم کز سهمش به رویین‌دز گریزد غافلست

کز منایا سود ندهد مرد را رویین‌حصار

خشتی از ایوان جاه اوست جرم آسمان

آنی از دوران ملک اوست ملک روزگار

ملک‌ ازو بالد به‌خویش و کلک ‌ازو نازد چنانک

از نبی ام‌القری از شیر یزدان ذوالفقار

نیست ننگ او اگر حاسد ازو دارد گریز

نیست عار او اگر دشمن ازو جوید فرار

مهر رخشا لیک ازو مرمود دارد اجتناب

مشک بویا لیک ازو مزکوم دارد انزجار

گر بود بو جهل منکر مصطفی را نیست ننگ

ور شود ابلیس دشمن مرتضی را نیست عار

شهد نوشین لیکنش محرور داند ناپسند

قند شیرین لیکنش مدقوق خواند ناگوار

یا رب این انصاف باشد من بدین‌ فضل و هنر

زو جدا مانم چو عطشان از کنار چشمه‌سار

من نیم گردون که در کاخش مرا نبود گذر

من نیم گیهان ‌که بر صدرش مرا نبود گذار

نیستم معدن چرا دارد مرا اینگونه پست

نیستم دریا چرا خواهد مرا اینگونه خوار

کاخ او گیهان و بر من شش جهت از غصه تنگ

جود او عمّان و بر من ‌روزگار از فاقه تار

گر ازو نالم به گیهان عقل گوید کای سفیه

چرخ را بر زجر و منع او نباشد اقتدار

ور ازو مویم به‌کیوان وهم راندکی بلید

دهر را در امر و نهی او نباشد اختیار

نی خطا گفتم خطااو در عطا ابرست و من

شوره‌زارم‌کی شود از ابر خرم شوره‌زار

اوکند اکرام لیکن چرخ نبود مهربان

اویند انعام لیکن بخت نبود سازگار

خار اگر عنبر نگردد ابر را نبود گناه

خاک اگرگوهر نگردد مهر را نبود عوار

سبزه لاین نیست‌ کاندر گلستان گردد سمن

خار قابل نیست‌ کاندر بوستان ‌گردد چنار

ابر نیسانی فشاند قطره لیکن‌ چون صدف

صفوتی بایدکه‌گردد قطره در شاهوار

این ‌حکایت بود حالی نی شکایت کز خلوص

شکوه نارد بر زبان پرورده از پروردگار

کس شنیدستی ‌که گویند شکوه از مادر کند

گر بنالد از برای شیر طفل شیرخوار

یامعاذالله کس این گوید که از حق ‌شاکیست

گر به یزدان نیم‌شب نالد فقیری ز افتقار

تا به ‌غیر از اسم نیک و رسم نیکی در جهان

هیچ اسم و هیچ رسمی می‌نماند پایدار

هیبت او خصم مال و همت او خصمِ مال

دولت او پایدار و دشمن او پایِ‌دار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:06 PM

عطسهٔ مشکین زند هر دم نسیم مشکبار

بادگویی آهوی چنست‌ کارد مشک بار

نافهٔ چین دارد اندر ناف باد مشکبوی

عقد پروین دارد اندر جیب ابر نوبهار

گنج باد آورد خواهی ابر بنگر در هوا

سیم دست افشار جویی آب‌ بین در جویبار

راغ‌گویی تبت و خرخیز دارد در بغل

باغ‌ گویی خلخ و نوشاد دارد در کنار

مرغ نالیدن ‌گرفت و مرغ بالیدن ‌گرفت

مرغ شد زی مرغزار و مرغ شد بر مرغ‌زار

ابر شد سنجاب‌پوش و بر تنش بنشست خوی

دود در چشم هوا پیچید از آن شد اشکبار

باژگون دریاست پنداری سحاب اندر هوا

کز تکش ریزد همی بر دشت در شاهوار

پنبه‌زاری بود یک مه پیش ازین هامون ز برف

برق نیسان آتشی انگیخت در آن پنبه‌زار

شعله و دودی ‌که در آن پنبه‌زار انگیخت برق

لاله شد زان شعله پیدا ابر از آن دود آشکار

یا نه گویی زال چرخ آن پنبه‌ها یکسر برشت

زانکه زالان را به عادت پنبه‌ریسی هست‌کار

پس به صباغ طبیعت داد و کردش رنگ رگ

نفس نامی بافت زان این حلهای بی‌شمار

برف بدکافور وزو شد باغ آبستن به‌گل

ای‌ عجب‌ کافور بین‌ کابستنی آورد بار

بو که چون شوی طبیعت را پدید آمد عنن

از چه از فرط حرارت ‌کی بتا بستان پار

قرص‌کافو‌رری بخورد از برف ‌چون محرور بود

قرص کافوری شدش دفع عنن را سازگار

مغز خا از عطسهٔ بادش ایدون مشکب‌ری

چهر باغ ازگریهٔ ابرست اینک آبدار

ببب‌که پرچینی حریرست از ریاحین آبگیر

بس ‌که پر رومی‌ نگارست از شقایق کوهسار

باد تا غلطد نغلطد جزیه بر چینی حریر

چشم تا بیند نبیند جز که بر رومی نگار

هم ز زنبق پر زگوش پیل بینی بوستان

هم ز لاله پر ز چشم شیر یابی مرغزار

خوشه‌خوشه‌ گوهر ‌آرد ابر هرشام از عدن

طبله طبله عنبر آرد باد هر صبح از تتار

باد ازین عنبر به زلف سبزه پاشد غالیه

ابر از آن ‌گوهر به ‌گوش لاله بندد گوشوار

غنچه با طبع شکفته زر نهان سازد به جیب

ابر با روی گرفته در همی آرد نثار

این بود با جود فطری چون لئیمان ترش روی

آن بود با بخل طبعی چون ‌کریمان شادخوار

سرو پرویزست و گل شیرین و بستان طاقدیس‌

باربد صلصل نکیسا زند خوان فرهاد خار

قاصد خسرو سوی شیرین اگر شاپور بود

قاصد سروست سوی‌ گل نسیم مشکبار

تاکه ارزق‌پوش شد سوسن بسان رومیان

باد می‌رقصد ز شادی همچو اهل زنگبار

لختی ار منقار تیهو کج بدی طوطی شدی

بس ‌که لب بر لاله سود و پر زد اندر سبزه‌زار

نرگس مسکین بهشت از نرگس فتان از آنک

مسکنت از فتنه‌جویی به بعهد شهریار

جوی آب از عکس گل برخویش می پیچد بلی

گرد خود پیچد چو بیند آتش تابنده مار

سبزه دیبا ابر دیبا باف و بستان‌کارگه

پشتهٔ انهار پود و رشتهٔ امطار تار

بی می و مطرب به‌فصلی این چنین نتوان نشست

همتی ای ارغنون‌زن رحمتی ای می‌گسار

زان میم ده کز فروغش راز موران را بدل

دید بتوان از دو صد فرسغگ در شهای تار

زان میم ده کم چنان سازدکه اندر پیرهن

خویش را پیدا نیارم کرد تا روز شمار

زان شرابم ده که در ر‌گهای من زانسان دود

کز روانی حکم خواجهٔ اعظم اندر روزگار

خواجه دانی کیست آن غژمان نهنگ بحر عشق

شیرمرد و پیرمرد و کامجوی و کامگار

قهرمان‌ ملک طاعت دست بخت عقل‌ کل

در تاج آفرینش عارف پروردگار

بندهٔ یزدان‌شناس و خضر اسکندر اسان

خواجهٔ احمد خصال و بوذر سلمان وقار

غوث ملت غیث دولت حاجی‌آقاسی که یافت

ی از وی احتشام و هستی از وی افتخار

آن نصیر ملک و دین کز لطف و عنف اوست مه

همچو میش ابن‌حاجب گه سمین و گه نزار

آنکه از جذبهٔ ولایش در مشیمهٔ مادران

عشق ذوق بی‌شعوری کرده طفلان را شعار

صیت او آفاق‌گیر و جود او آفاق بخش

دست او خورشید بارو چهر او خورشید زار

جهد دارد کز طرب بر آسمان پرد ز مهد

گر بخوانی مدح او درگوش طفل شیرخوار

هرچه را بینی قرار کارش اندر دست اوست

غیر سیم و زر که در دستش نمی‌گیرد قرار

اختیار هرچه خواهی هست در فرمان او

غیر بخشیدن که در بخشش ندارد اختیار

اعتبار هر که پرسی هست در دوران او

غیر بحر وکان‌که در عهدش ندارد اعتبار

دوش دیدم ماه را بر چرخ‌ گردان نیم‌شب

کاسمانش ز اختران می کرد هردم سنگسار

چرخ راگفتم هلا زین بینوای‌کوژ پشت

نا چه بد دیدی‌که بر جانش نبخشی زینهار

چرخ گفتا شب روی جز این به عهد شاه نیست

خواجه فرمودست ‌کز جانش برانگیزم دمار

ای ترا از بس بزرگی عرصهٔ ایجاد تنگ

وی ترا از بس جلالت چنبر هستی حصار

در دوشبرت جای و گر فر نهان سازی عیان

ذره‌یی نتواند از تنگی خزد در روزگار

دانه را مانی کز اول خرد می‌آید به چشم

تنگ سازد خانه را چون شد درختی باردار

چون توکلی این جهان اجزا سپس مداح تو

در حقیقت هردو گیتی را بود مدحت گزار

کانکه وصف بحر گوید قطره‌های بحر را

گفته باشد وصف لیکن بر سبیل اختصار

انتظار آنکه چرخ آرد نظیرت را پدید

مرد خواهد گر چه از مردن بتر هست انتظار

برتری نبود حسودت را مگر کز شرم تو

آب گردد و آفتاب آن آب را سازد بخار

گردش چشم پلنگان بینی اندر تیغ‌ کوه

جنبش قلب نهنگان یابی از قعر بحار

ور به‌هرجا می‌خرامی از پی تعظیم تو

خیزد از جا خاک‌ره لیکن‌نمی‌گیرد غبار

خصمت ار زی‌ کوه بگریزد پی احراق او

از درون صخرهٔ صما جهد بیرون شرار

گرچه مدحت در سخن باید ولی در مدح تو

غیر از آنم اعتذاری هست نعم‌الاعتذار

عذرم این‌ کز حرص مدحت در زبان و دل مرا

چون میان لفظ و معنی اندر افتدگیر ودار

معنی‌ از دل در جهد بی‌لفظ و خود دانی‌به‌گوش‌

معنی بی‌لفظ را بنیان نباشد استوار

لفظ برمعنی زند پهلوکزو جوید سبق

لفظ بی‌معنی شود وانگاه می‌ناید به‌کار

در میان لفظ و معنی هست چون این دار و گیر

بنده قاآنی ندارم بر مدیحت اقتدار

ور دعا گویم به عادت کرده باشم دعوتی

زانکه زانسوی اجابت هست عزمت را مدار

چون ز فرط قرب حق هم داعیستی هم مجیب

من چه گویم خودطلب کن خودبخواه و خود برآر

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:05 PM

صبح چون خورشید رخشان رخ نمود از کوهسار

ماه من از در درآمد با رخی خورشیدوار

بربجای شانه در زلفش همه پیچ و شکن

بربجای سرمه در چشمش همه خواب و خمار

مژّهای چشم او‌ گیرنده چون چنگال شیر

حلقهای زلف او پیچنده چون اندام مار

من همی گوهر فشاندم او همی عنبر فشاند

من ز چشم اشکبار و او ز زلف مشکبار

گفت چشمت را همانا برلب من سوده‌اند

کاینچنین ریزد ازو هرلحظه در شاهوار

سر فرا بردم به‌گوشش تا ببویم زلف او

آمد از زلفش بگوشم نالهٔ دلهای زار

حلقهای زلف او را هر چه بگشودم ز هم

هی دل وجان بود در هریک قطار اندر قطار

سایه و خورشیدگر باهم ندیدستی ببین

زلفکان تابدار او بروی آبدار

تا سرین فربهش دیدم به وجد آمد دلم

کبک آری می‌بخندد چون ببیند کوهسار

دست بر زلفش‌کشیدم ناگهان از نکهتش

مشت من پر مشک شد چون ناف آهوی تتار

بسکه بوسیدم دهانش را لبم شد پر شکر

بسکه بوییدم دو زلفش‌ را دلم شد بیقرار

تا ندیدم زلف او افعی ندیدم مشکبوی

تا ندیدم چشم او آهو ندیدم زهردار

گفتمش بنشین ‌که چین زلفکانت بشمرم

گفت چین زلف من تا حشرناید در شمار

گفتمش چین دو زلفت را اگر نتوان شمرد

نسبتی دارد یقین با جود صاحب اختیار

غیث ساکب لیث‌ساغب صدر دی بدر امم

حکمران ملک جم میر مهان فخر کبار

ناظم لشکر حسین خان آسمان داد و دین

نامدار خطهٔ ایران امین شهریار

روی او ماهست و چشم دوستانش آسمان

رمح او سروست و قد دشمنانش جویبار

وصف تیغ آتشینش بر لبم روزی‌ گذشت

گشت حال چون دل دوزخ دهانم پر شرار

یاد رمحش کرد وقتی در خیال من خطور

رست‌ حالی از بن هر موی من یک ‌بیشه خار

هیچ دانی از چه مالد روز کین گوش کمان

زانکه ببیند پشت بر دشمن‌ کند در کارزار

سرو را ده سال افزونست تا از روی صدق

در خلوص حضرتت مانند کوهم استوار

روزگاری مهرت از خاطر فراموشم نشد

سخت ‌می‌ترسم فراموشم‌ کنی چون روزگار

نیستم زر از چه افکندی چنینم از نظر

نیستم سیم از چه فرمودی مرا اینگونه خوار

نی سپهرم تا مرا قدرت کند بی‌احترام

نه جهانم تا مرا جاهت‌ کند بی‌اعتبار

قدر من باری بدان و شعر من گاهی بخوان

نام من روزی بپرس و کام من وقتی برآر

شعر قاآنی تو پنداری شراب خلرست

هر که از وی مست شد بس دیر گردد هوشیار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:05 PM

شه قبای خ‌ریشتن بخشد به صاحب اختیار

و او قبای خود به من بخشد ز لطف بیشمار

شه گر او را جامه بخشد او مرا نبود عجب

من غلام خاص اویم او غلام شهریار

اوکند خدمت به خسرو من کنم مدحت براو

او ملک را جان‌نثار آمد من او را جان نثار

شه قبای خویشتن بخشد بدو زیراکه او

نهرهای آب جاری‌ کرده است از هر کنار

او قبای خود به من بخشد که منهم‌ کرده‌ام

جاری از دریای طبع خویش شعر آبدار

آبروی هردو را آبست فرق اینست و بس

کاب من در نطق جاری آب او در جویبار

آب او لب تشنه را سیراب سازد واب من

تشنه‌تر سازد به خود آن را که بیند هوشیار

بوی آب نهر او از سنبل تر در چمن

بوی آب شعر من از سنبل زلف نگار

آب نهر او همی غلطان دود در پای‌ گل

آب شعر من همی غلطان دود در روی یار

آب شعر من فزاید در بهار روی دوست

آب نهر او فزون گردد به فصل نوبهار

او در انهار آورد آبی چو زمزم با صفا

من ز اشعار آ‌ورم آبی چو کوثر خوشگوار

او ز سی فرسنگی آب آرد به تخت پادشه

من به صد فرهنگ آب آرم به عون ‌کردگار

آب من از مشک زلف دلبران باید بخور

آب او از تاب مهر آسمان‌ گردد بخار

جویبار آب شعر من دواتست و قلم

جویبار آب نهر او جبالست و قفار

زنده ماند ز آب نهر او روان جانور

تازه‌ گردد ز آب شعر من روان هوشیار

باغهای شهر را از آب نهر او ثمر

باغهای فضل را از آب شعر من ثمر

ز آب نهر او دمد در بوستان ریحان و گل

زآب شعر من به طبع دوستان حلم و وقار

او ز آب نهر پادشه جست آبرو

من ز آب شعر جستم در بروی اعتبار

او ز آب نهر آند بر امیران مفتخر

من ز آب شعر دارم بر ادیبان افتخار

شعر من چو‌ن صیت او ساری بود اندر جهان

حکم‌او چون شعر من جاری بود در روزگار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:05 PM

سوگند خورده‌اند نکویان این دیار

کز ری چو سوی فارس رسد صاحب اختیار

یکجا شوند جمع چو یک‌گله حور عین

یک هفته می خورند علی‌رغم روزگار

بی‌ناز و بی‌کرشمه و بی‌جنگ و بی‌جدل

شکرانه را دهند به من بوسه بی‌شمار

من هم برای هر یکشان نذر کرده‌ام

چندین هزار بوسهٔ شیرین آبدار

ماهی دو می‌رود که ز سودای این امید

بازست صبح و شام مرا چشم اتتظار

تا دوش وقت آنکه لبالب شد آسمان

چون بحر طبع من زگهرهای آبدار

کز ره نفس‌گسیخته آمد یک ز در

چون دزد چابکی ‌که‌ کند از عسس فرار

جستم ز جای و بانگ برو برزدم ز خشم

کای دزد شب کیی به شکرخنده گفت یار

زلفش تمام حلقه و جعدش همه فریب

جسمش‌ همه ‌کرشمه و چشمش‌ همه‌ خمار

بر سرو ماه هشته و بر ماه ضیمران

بر رخ ستاره بسته و بر پشت کوهسار

در تار زلفکانش تا چشم کار کرد

هی چین و حلقه بود قطار از پی قطار

القصه نارسیده و ننشسته بر زمین

خندید و گفت مژده که شد بخت سازگار

بنشین بوسه بستان برخیز و می بده

گیتی به‌ کام ما شد به شتاب و می بیار

جستم ز جای چابک و آوردمش به پیش

زان می که مانده بود ز جمشید یادگار

زان باده‌ کز شعاعش در شب پدید شد

غوغای جنگ افغان در ملک قندهار

زان باده‌کز لوامع آن تا به روز حشر

اسرار آفرینش یک سر شد آشکار

جامی دو چون کشید بخندید زیر لب

کامد ز راه موکب صدر بزرگوار

گفتا کنون چه خواهی گفتم کنار و بوس

حالی دوید پیش که این بوس و این کنار

بالله دریغ نیست مرا بوسه از لبی

کز وی مدیح خواجه شنیدم هزار بار

بیخود لبم بجنبید از شوق بوسه‌اش

زآنسان ‌که برگ تازه گل از باد نوبهار

تا رفتمش ببوسم و لب بر لبش نهم

کامد صدای همهمه و بانگ‌گیر و دار

ترکم‌ز جای جست و‌ گره‌کرد مشت خویش

مانند آفریدون باگرزگاوسار

منهم چو شیر غژمان با ساز و با سلیح

چنگال تیزکرده به آهنگ کارزار

کامد صدای خندهٔ یک‌ کوهسار کبک

وز شور خنده خسته دلم‌گشت بیقرار

ناگه فضای‌خانه پر از نور شد چنانک

گفتی فلک ستاره‌کند بر زمین نثار

ترکان پارسی همه از در درآمدند

با زلف شانه ‌کرده و با موی تابدار

صورت به نور مشعله سیما به رنگ‌ گل

گیسو بسان سلسله‌کاکل به شکل مار

یک روضه حورعین همه با موی عنبرین

یک باغ فرودین همه با زلف مشکبار

صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنه جوی

صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنه‌بار

تار کتان به جای میان بسته بر کمر

تل سمن به جای سرین هشته در ازار

سیمن سرینشان متحرک ز روی شوق

بر هیاتی‌که زلزله افتد به‌کوهسار

نیمی سپید و نیم سیه بود چشمشان

نبمی چو صح روشن نیمی چو شام تار

زان نیمهٔ سپید مرا دیده یافت نور

زین نیمهٔ سیاه مرا روز گشت تار

گفتندم ای حکیم سخن‌سنج مژده ده

کان وعده‌‌ای‌ که کرد وفا کرد کردگار

آمد به ملک فارس خداوند ملک جم

بهروزی از یمینش و فیروزی از یسار

بهرپذیره خادمک هله تا کی ستاده‌ای

تا زین نهد به‌ کوههٔ آن رخش ره سپار

گفتم به خادمک هله تاکی ستاده‌ای

برزن به پشت رخش من آن زین زرنگار

خادم صفیرکی زد و از روی ریشخند

گفتا بمان ‌که جوشکند رخش راهوار

من ایستاده حاضرم اینک به جای اسب

باری شگفت نیست‌ که بر من شوی سوار

مانا که مست بودی و غافل که اسب تو

یک باره خرج می‌شد و یاران می‌گسار

هیچت به یاد هست ‌که صد بار گفتمت

مفروش اسب خویش و عنان هوس بدار

هی گفتیم زمانه عقیمست دم مزن

هی‌گفتیم خدای‌ کریمست غم مدار

گفتم که چارپای اگرم نیست باک نیست

پایی دو رهسپار مرا داده‌ کردگار

آن خادمک دوباره بخندید زیر لب

گفت آفرین برای تو وین عقل مستعار

یک قرن بیبشر ادب آموختی مگر

روزی چنین رسد که ادب را بری به ‌کار

امروز جای آن که به سر راه بسپری

خواهی به پای رفت سوی صاحب اختیار

صدر اجل پناه امم ناظم دول

غوث زمین غیاث زمان میر نامدار

فرمانروای ملک سلیمان حسین‌خان

میر سپاه موتمن خاص شهریار

صدری که گر ضمیرش تابد به ملک زنگ

رومی صفت سپید شوند اهل زنگبار

ای کز نهیب کوس تو در گوش خصم تو

بانگی دگر نیاید جز بانگ الفرار

خصم تو گر نه نایب تیغ تو شد ز چیست

پشتش خمیده اشکش خونین تنش نزار

عزم تو همچوکشتی چرخست بی‌سکون

جود تو همچو بحر محیطست بی‌کنار

درکوه همت توکند سنگ را عقیق

در بحر هیبت تو کند آب را بخار

مانا که آفرینش‌گیتی تمام ‌گشت

روزی که آفرید ترا آفریدگار

چون وصف خجر تو نویسم به مشت م‌ن

انگشت من بلرزد چون دست رعشه‌دار

چون ذکر مجلس تو نمایم زبان من

آواز ارغنون ‌کند و بانگ چنگ و تار

روزی خیال جود تو در خاطرم‌گذشت

تا روز حشر خیزد ازو در شاهوار

وقتی نسیم خلق تو بر خامه‌ام وزید

تا رستخیز خیزد ازو نافهٔ تتار

گویی زبان خصم تو در روزگار تو

حرفی دگر ندارد جز حرف زینهار

هستی‌ کران ندارد و در حیرتم ‌که چون

حزمت به گرد عالم هستی کشد حصار

تا وهم می‌دود همه سامان ملک تست

گیتی مگر به ملک تو جستست انحصار

تا چشم می‌رود همه آثار جود توست

هستی مگر به جود تو کردست اقتصار

صدره از آنچه هست فزونتر ‌بدی وجود

گر صورت جلال تو می‌گشت آشکار

یا للعجب مگر دم تیغت جهنمست

کارواح اشقیا همه‌گیرد درو قرار

تنگست بر جلال توگیتی چنانکه نیست

اوهام را مجال شد آمد به رهگذار

گر در بهشت صورت تیغ تو برکشند

در دوزخ از نشاط برقصد گناهکار

اشعار نغز من همه روی زمین ‌گرفت

زانرو که هست چون دم تیغ تو آبدار

کلکت‌ گهر فشاند و این بس شگفت نیست

کاورا همیشه بحر عمانست در جوار

از زهرهٔ ‌کفیدهٔ خصمت به روزکین

کس دشت کینه را نشناسد ز مرغزار

بحری تو در سخا و حوادث بسان موج

این موج در تردد و آن بحر برقرار

کوهی تو در وقار و نوائب بسان باد

این باد درشد آمد و آن‌کوه استوار

تخمی که روز عزم تو پاشند بر زمین

ناکشته شاخه آرد و نارسته برک و بار

در هر چمن که باد عتاب تو بگذرد

نرگس ز خاک روید با چشم اشکبار

صدره به ملک فارس‌ گرت تهنیت ‌کنم

زین تهنیت ترا نبود هیچ افتخار

من فارس را کنم به قدوم تو تهنیت

زیراکه فارس شد به قدوم توکامگار

بطحا به احترام حرم گشته محترم

یثرب به اعتبار نبی جسته اعتبار

از رتبت اویس قرن ‌گشت مشتهر

وز صفوت عقیق یمن یافت اشتهار

از رنگ و بوی‌گل همه نامیست بوستان

وز اعتدال سرو گرامیست جویبار

تا مملکت بماند با مملکت بمان

نخل نشاط بنشان تخم طرب به‌کار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:04 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4337901
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث