به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ز شاهدی که بود رویش از نگار نگار

بخواه باده و بر یاد میگسار گسار

گرم هزار ملامت‌ کند حسود چه سود

کنون که بسته ز خون دلم نگار نگار

دلم‌گرفته ز جور زمانه ای همدم

حدیث زهد و ورع در میان میار می آر

ز قدّ کج‌کلهان راستی مگر جویی

وگرنه این طمع از چرخ ‌کج مدار مدار

برای آنکه ز من ماه من ‌کناره‌ کند

چه حیلها که برد خصم نابکار به کار

من از خریف نیندیشم ای حریف که هست

تمام سالم از آن روی چون بهار بهار

از آن زمان‌که نگارم‌کناره جسته ز من

ز سیل خون بودم بحر بی‌کنارکنار

ز بس ‌که ‌گِل‌ کنم از آب دیده خاک زمین

مجال نیست کسی را به رهگذار گذار

ز آتش دل خود سوختم بلی سوزد

ز سوز خویش برآرد ز خود چو نار چنار

دلا نسیم صبا هست پیک حضرت دوست

بیا و جان به ره پیک رهسپار سپار

مراکه پنجهٔ من بر نتافت شیر ژیان

بتی نمود به آهوی جانشکار شکار

نه من به روی تو ای ‌گلعذار مشتاقم

گلیست روی تو کاو را بود هزار هزار

جو بر مزار من افتد گذارت از پس مرگ

مشو ز غصهٔ من زار و بر مزار مزار

غم و الم تب و تاب اشک و آه سوز و گداز

نموده عشق تو ما را بدین دو چار دوچار

دو مار زلف تو گویی دو مار ضحاکست

ز جان خلق برآورده آن دو مار دمار

مراست در دل از آن زلف پرشکنج شکنج

مراست در سر از آن چشم پرخمار خمار

گرفته از تنم آن موی ناشکیب شکیب

ربوده از دلم آن زلف بی‌قرار قرار

کنی تو صید دل بیدلان چنانکه امیر

کند یلان را از تیغ جانشکار شکار

جناب معتمدالدوله داوری که کند

عدوی دین را از خنجر نزار نزار

یمین دولت و دین‌کهف آسمان و زمین

که خلق را دهد از همت یسار یسار

به کاخ شوکتش از مهتران گروه گروه

به قصر دولتش از سروران قطار قطار

ملاف بیهده قاآنیا که نتوانی

صفات او را تا عرصهٔ شمار شمار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:04 PM

ای‌گهر اندرگهر تاجور و شهریار

داور هوشنگ هوش خسرو جم اقتدار

خط‌ کمال تو بود آنکه به یک انحراف

هیات نه چرخ ساخت دایره‌بان آشکار

قطب‌فلک رای تست طرفه‌که برعکس قطب

رای تو درگردش است بر فلک روزگار

در عظمت ‌کاخ تست ثانی ‌گردون ولی

این متزلزل بود وان به مکان استوار

حکم ترا در شکوه نسبت ندهم به‌کوه

زانکه فتد زلزله زابخره برکوهسار

رای ترا در ظهور آینه‌گفتن خطاست

کش به یکی آه سرد چهره شود پُر غبار

دست سخای ترا ابر نخوانم از آنک

دست تو گوهرفشان ابر بود قطره بار

طبع عطای ترا بحر نگویم از آنک

این صدف آرد پدید وان‌گهر شاهوار

گر به نهم آسمان حکم تو لنگر شود

مدت سالی شود ساعت لیل و نهار

ور به چهارم سپهر عزم تو آرد شتاب

چرخ شب و روز را صفر نماید به‌کار

هر که به یک سو نهد با تو طریق بهی

باد دلش پر ز خون چون طبقات انار

نطفهٔ بدخواه تو نامده اندر رحم

از فزع تیغ تو خون شود اندر زهار

ملک زمین آن تست ‌کوش‌ که از تیغ تو

زیر نگین آوری مملکت نه حصار

صاعقه با خس نکرد برق به خاشاک نی

آنچه‌ کند با عدو تیغ تو در کارزار

همچو تهمتن تراس نصرت سیمرغ بخت

زال فلک را برآر دیده چو اسفندیار

پادشها چون حبیب وصف تو نادر نمود

به‌ که‌ کند بر دعا وصف ترا اقتصار

گرچه مدیح ترا طول سخن درخورست

لیک نکوتر بود در همه‌جا اختصار

تا که به گیتی بود خاک زمین را سکون

تاکه به عالم بود دور فلک را مدار

باد ز عزمت زمین همچو فلک با شتاب

باد ز حزمت فلک همچو زمین پایدار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:04 PM

مژده که شد در چمن رایت گل آشکار

مژده ‌که سر زد سمن از دمن و مرغزار

وجد کنان شاخ‌ گل از اثر باد صبح

رقص ‌کنان سرو ناز بر طرف جویبار

لاله به‌ کف جام می‌ گشته مهیای عشق

گر چه ز نقصان عمر هست به دل داغدار

گوش فراداده ‌گل تا به چمن بشنود

از دهن عندلیب شرح غم بی‌شمار

زان به زبان فصیح ‌کرده روایات شوق

قصه ز هجران‌ گل شکوه ز بیداد خار

وقت سحر گشت باز دیدهٔ نرگس ز خواب

تاکه صبوحی زند از پی دفع خمار

غنچه‌ گشاید دهن تا که ز پستان ابر

از قطرات مطر شیر خورد طفل‌وار

باد به رخسار باغ غالیه‌سایی ‌کند

زلف سمن را دهد نفحهٔ مشک تتار

چهر ریاحین رود در عرق از آفتاب

مِروَحه زانرو دهد باد به دست چنار

لاله به سان صدف ابر در او چون گهر

شاخ شود بارور باد شود مشک‌بار

سوسن از آن رو شدست شهره به آزادگی

کز دل و جان می‌کند مدح شه ‌کامگار

شاه بهادر لقب میر سکندر نسب

داور دارا حسب هرمز کسری شعار

بهمن جم احتشام ‌کاوست حسن شه به نام

مهر سپهرش غلام عقد نجومش نثار

آنکه به ایوان بزم آمده جمشید عزم

وانکه به میدان رزم هست چو سام سوار

شعلهٔ تیغش در آب ‌گر فکند عکس خویش

زآب چو آتش جهد جای ترشح شرار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 1:02 PM

زد به دلم ای نسیم آتش هجران یار

سوختم از تشنگی جرعهٔ آبی بیار

آب نه یعنی شراب ماه نه بل آفتاب

تا که بیفتم خراب تا که بمانم ز کار

قوت دل قوت جان مایهٔ روح روان

محنت از آن در نهان عشرت از آن آشکار

ساقی و جام و شراب هرسه به نور آفتاب

عکس رخ آن به جام‌ کرده عدد را چهار

بادهٔ یاقوت فام در دل الماس جام

هست چو تابنده مهر بر فلک زرنگار

جام بود ماهتاب باده بود آفتاب

ویژه‌که در جوف ماه مهر نماید مدار

ناظر آیینه را عکس یکی بیش نیست

وانکه در آن بنگرد عکس پذیرد هزار

در دل ساغر شراب هست چو آتش در آب

طرفه‌که هست آب خشک وآب روانست نار

هرکه به قدر قبول خاصیتی یافته

زان شده‌ هشیار مست مست از آن هشیار

پشه از آن پیل فرّ روبه از آن شیر نر

گشته به هر رهگذر فتنه از آن درگذار

جاهل از آن در ستیز عاقل از آن صلح‌خیز

انده از آن در گریز شادی از آن برقرار

سرخ‌جبین زاهدیست حله‌نشین زان سبب

تا که چهل نگذرد هیچ نیاید به کار

دیدهٔ دل را ضیا چهرهٔ جان را صفا

مایهٔ هوش و ذکا پایهٔ عزّ و وقار

خلق چو قوم‌ کلیم مانده به تپه ظلام

او شده بر جانشان مائدهٔ خوشگوار

آتش موسی است هان‌کرده به فرعون غم

روز سپید از اثر تیره‌تر از شام تار

یا گهر عیسویست‌ کز دم جان‌بخش خویش

زنده ‌کند مرده را خاصه به فصل بهار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:59 PM

باده جان بخشت و دلکش خاصه از ‌دست نگار

خاصه هنگام صبوحی خاصه در صل بهار

خاصه بر صحن‌گلستان خاصه بر اطراف باغ

خاصه زیر سایه گل خاصه در پای چنار

خاصه با یار مساعد خاصه اندر روز عید

خاصه با امن و فراغت خاصه ‌با یمن و یسار

خاصه با الحان سار و صلصل و درّاج وکبک

خاصه با آواز چنگ و بربط و طنبور و تار

خاصه آن‌ساعت ‌که خوب بر سبزه میغلطد نسیم

خاصه آن دم‌ کاید از گلزا‌ر باد مشکبار

خاصه آن ساعت‌ که یار از بیخودی آید به رقص

گاهی‌ افتد بر یمین و گاهی افتد بر یسار

خاصه آن ساعت‌ که از هستی نگار نازنین

همچو یک خروار گل غلطد میان سبزه‌زار

خانه آن ساعت چون ساغر تهی ‌گردد ز می

از ره آید با دو مینا باده ترکی میگسار

خاصه اندر ملک ایران خاصه اندر عهد شاه

خاصه در شیراز در دوران صاحب اختیار

بندهٔ شاه عجم فرمانروای ملک جم

ناصر خیل امم بحر کرم ‌کوه وقار

آنکه‌ چون در وصف تیغش‌ خامه‌ گیرم در بنان

چون زبان شمع زانگشتان من خیزد شرار

دست او در بزم منعم چون عطای ایزدی

قهر او در رزم مبرم چون قضای‌ کردگار

بخل از جودش سقیم و دهر از قهرش عقیم

امن در عهدش مقیم و فتنه در عصرش فکار

افتخار هر که در عالم به اخلاق نکوست

ای عجب اخلاق نیکو را بدو هست افتخار

اعتبار هرکه درگیتی به مال و کشورست

ای شگفتی مال و کشور زو‌ گرفتست اعتبار

انتظار سائلان زین پیش بود از بهر جود

جود او ایدون‌کشد مر سائلان را انتظار

اقتدار هر که در گیتی به گنج و لشکرست

ای شگفتی گنج و لشکر زو پذیرفت اقتدار

ای ‌که گویی از ضمیرش ‌گشت هر تاری منیر

پس چرا مهر منیر از شرم رایش گشت تار

ای‌ که گو‌یی از عطایش گشت هر خواری عزیز

پس چرا گنج عزیز از جود دستش گشت‌ خوار

یاد او عقلست ازان در هر سری دارد وطن

مهر او روحست ازان در هر دلی دارد قرار

قهر او زهرست ازان تن را نیفتد سودمند

خشم‌او مر‌گست ازان جان را نباشد سازگار

روز قهر او به بزم اندر نخندد باده ‌نوش

گاه مهر او به مهد اندر نگرید شیرخوار

بس‌که زَهرهٔ پردلان را آب سازد تیغ او

روز رزمش از زمین زنگارگون خیزد بخار

گر نبودی مدح او دانا ز دانش داشت ننگ

ور نبودی شخص او گیتی ز هستی داشت عار

لطف او از خار گل سازد به طرف بوستان

حزم او از باد پل بندد بر آب جویبار

گر نسیم لطف او بر هفت دریا بگذرد

هم بحر طبع من شیرین شود آب بحار

و‌ر رود در شوره‌ زار از نطق شیرینش‌ سخن

تا ابد نخل رطب روید ز خاک شوره‌زار

آیت قهرش دمیدم وقتی اندر بحر وکوه

بحر شد لختی دخان و کوه شد مشتی غبار

روزی از تیغش حدیثی بر زبانم می‌گذشت

از زمین و آسمان برخاست بانگ زینهار

یک شب اندر کوهسار از عزم او راندم سخن

خواست چون مرغ از سبکباری بپرّد کوهسار

در چمن دیدم درختان راکه از اوصاف او

گرد هم جمعند یکسر با زبانی حق‌گزار

با یکی گفتم شما را هم مگر از جود او

بهره‌ یی باشد به پاسخ‌‌ گفت آری بی‌ شمار

گر نبودی جود او ما را نبودی رنگ و بوی

ور نبودی فضل او ما را نبودی برگ و بار

سرورا خوانند صاحب‌ اختیارت لیک من

نیک در شش چیز می‌بینم ترا بی‌اختیار

در رضای ایزد و اخلاق نیک و حکم شرع

در ولای خواجه و انفاق مال و نظم‌ کار

حبذا از کلک سحّارت که از بس ساحری

گوهر رخشان ز مشک سوده سازی آشکار

شکّرِ مصری به چین آرد گه از دریای هند

گوهر عمان به روم آرد گهی از زنگبار

گرچه نی شکر دهد آن نی‌گهر بخشد از آنک

ازکف راد تو دارد بحر عمان در جوار

نیز اگر عنبر فشاند بس عجب ‌نبود که ‌هست

دست تو دریا و عنبر خیزد از دریاکنار

راستی خواهد مگر آب‌حیات آرد به‌دس

کاینچنین پیوسته در ظلمات پوید خضروار

خلق می‌‌گفتند اسکندر چو درظلمات رفت

بس‌ گهر آورد می‌گفتم ندارم استوار

لیک باور شد مرا روزی‌که دیدم‌کلک تو

رفت در ظلمات و بازآورد درّ شاهوار

سرورا صدرا خداوندا همی ‌دانم ‌که تو

نگذرد در خاطرت جز نام شاه نامدار

بر دعای پادشه زانرو کنم ختم سخن

تا تو ایدون بر مراد خویش‌ گردی ‌کامگار

تا بود خورشید شاه اختران در آسمان

شاه شاهان باد شاهنشاه ما در روزگار

شوکتش چون نور انجم تا قیامت بی قصور

دولتش چون دور گردون تا به محشر پایدار

راحت امروزه‌اش هر روز افزونتر ز دی

عشرت امساله‌اش هرسال نیکوتر ز پار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:59 PM

راستی را کس نمی‌داند که در فصل بهار

از کجا گردد پدیدار این همه نقش و نگار

عقلها حیران شود کز خاک تاریک نژند

چون برآید این همه‌ گلهای نغز کامگار

گر ز نقش‌ آب ‌و خاکست این‌ همه ریحان و گل

از چه برناید گیاهی زآب و خاک شوره‌زار

کیست آن صورتگر ماهرکه بی‌تقلید غیر

این همه صورت برد بی‌علت و آلت به‌ کار

چون نپرسی‌ کاین تماثیل از کجا آمد پدید

چون نجویی ‌کاین ‌‌تصاویر از کجا شد آشکار

خیری از مهر که شد زیشان به‌ گلشن زردروی

لاله از عشق ‌که شد زینسان به بستان داغدار

از چه بی‌زنگار سبزست از ریاحین بوستان

از چه بی‌شنگرف سرخست از شقایق کوهسار

باد بی‌عنبر چرا شد اینچنین عنبرفشان

ابر بی‌گوهر چرا گشت اینچنین‌ گوهر نثار

برکف این تسبیح یاقوت از چه ‌‌گیرد ارغوان

بر سر این تاج زمرد از که دارد کو کنار

برق ازشوق‌ که‌ می‌خندد بدین‌سان قاه‌قاه

ابر از هجر که می‌گرید بدین‌سان زار زار

چون مجوسان بلبل از ذوق‌ که دارد زمزمه

چون عروسان گلبن از بهر که بندد گوشوار

ابر غواصی نداند از کجا آردگهر

باد رقاصی نداند از چه رقصد در بهار

تاکه‌ گوید باد را بی‌مقصدی چندی بپوی

تا که‌ گوید ابر را بی‌موجبی چندین ببار

چهرسوری از چه‌شد بی‌غازه زینسان سرخ رنگ

زلف سنبل از چه شد بی‌شانه زینسان تابدار

راستی چون خواجه باید عارفی یزدان‌پرست

تا شناسد قدر صنع و قدرت پروردگار

بدرایران صدر ایمان حاجی آقاسی ‌که هست

هم مرید خاص یزدان هم مراد شهریار

قصه ‌کوته دوش چون خورشید رخشان رخ نهفت

ماه من از در درآمد با رخی خورشیدوار

در دو لعل می‌ فروشش‌ هرچه در صهبا سرور

در دو چشم باده‌ نوشش هر چه در مستی خمار

چهر او یک ‌خلد حور و روی او یک‌ عرش نور

خط او یک‌‌ گله مورو زلف او یک سلّه مار

جادویی در زلف مفتولش گروه اندر گروه

ساحری در چشم مکحولش قطار اندر قطار

ارغوان عارضش را حسن و طلعت رنگ و بوی

پرنیان پیکرش را، لطف و خوبی پود و تار

از دو چشم ‌کافرش یک دودمان دل دردمند

از دو زلف ساحرش یک خانمان جان بی‌قرار

تودهٔ زلف سیه پیرامن رخسار او

برجی از مشکست‌ گفتی از بر سیمین حصار

چاه یوسف تعبیت‌ کردست گفتی در ذقن

ماه گردون عاریت بستست‌ گفتی بر عذار

نی غلط کردم خطا گفتم که نشنیدم به عمر

هیچ چاهی واژگون و هیچ ماهی بی‌مدار

رشته اندر رشته زلف همچو تار عنکبوت

حلقه اندر حلقه جعدش همچو پشت‌ سوسمار

طره‌اش چون پنجهٔ باز شکاری صیدگیر

مژه اش چون چنگ شیر مرغزاری جان شکار

هی لبش بوسیدم و هی شد دهانم شکرین

هی خطش بوییدم و هی شد مشامم مشکبار

قند و شکر بُد که ‌می‌خو‌ردم از آن لب ‌تنگ تنگ

مشک و عنر بُد که می‌بردم از آن خط باربار

گفت‌ ده بوسم به‌ لب افزون مزن‌ گفتم به چشم

هی همی بوسیدمش لب ‌هی غلط‌کردم شمار

هرچه‌گفت از ده‌فزونتر شد به‌‌رخی‌گفتمش

در شمار ده غلط کردم تو از سر می‌شمار

گفت می خواهی مرا ده ده ببوسی تا به صد

گفتمش نی خو‌اهمت صد صد ببوسم تا هزار

گفت بالله چون تو یک عاشق ندیدستم حریص

گفتم الله چون تو یک دلبر ندیدم بردبار

ز‌یر لب خندید و گفت ای شاعرک ترسم ‌که تو

نرم نرمک از پی هر بوسه‌یی خواهی ‌کنار

گفتم آری داعی شاهستم و مداح میر

از پی بوس و کناری چون ز من ‌گیری ‌کنار

الغرض با یکدگر گفتیم چون لختی سخن

خادم آمدگفت ای قاآنی از حق شرم‌دار

صحبت معشوق و می تا چند مانا غافلی

زینکه فرداش شب تحویل هست و وقت‌یار

گفتم ای خادم مگر نوروز سلطانی رسید

گفت بخ بخ رای ناقص بین و عقل مستعار

یک زمستان برتو رفت و باز چون‌ مستان هنوز

روز از شب باز نشناسی زمستان از بهار

سبزه شد پیروزه پوش و لاله شد مرجان فروش

سرخ مُل آمد به جوش و سرخ گل آمد ببار

کارگاه ششتری شد از شقایق بوستان

پر ز ماه و مشتری شد از شکوفه شاخسار

خیز و سوی بوستان بگذر که گویی حورعین

عنبرین گیسو پریشیدست اندر مرغزار

زیر هر شاخی ظریفی با ظریفی باده‌نوش

پای هر سروی حریفی با حریفی می‌‌گسار

یک‌طرف غوغای عود و بربط و مزمار و چنگ

یک‌ طرف آوای ‌کبک و صلصل و دراج و بار

صوفی اینجا در سماع و مطرب آنجا در سرود

عاشق اینجا شادمان و دلبر آنجا شادخوار

چشمها در چشم ساقی‌ کامها بر جام می

گوشها بر لحن مطرب رویها در روی یار

شکل نرگس چون بلورین ساغری پر زر و می

یا فروزان بوته‌یی از سیم پر زر عیار

گه به پای سرو بن از وجد می‌رقصد تذرو

گه به شاخ سرخ از شوق می‌خندد هزار

مرزها از ابر آذاری پر از در عدن

مغزها از باد فروردین پر از مشک تتار

خادمک هرچند با من در عبادت تند شد

حق چو با او بود الحق ‌‌گشتم از وی شرمسار

گفتم ای خادم بهل آن خامه و دفتر به پیش

تا دماغی تر کنم ز اول بده جامی عقار

گفت تا کی می خوری ترسم‌ گرت زاینده رود

جای جام می بیارم بازگویی می بیار

باده خواران دگر را قسمتی هم لازمست

نی نصیب تست تنها هرچه می در روز‌گار

گفتم ای خادم تو می‌دانی زبان درکام من

هست در برندگی نایب مناب ذوالفقار

می بده‌ کامروز در گیتی منم خلاق نظم

و آزمُودستی مرا در عین مستی چند بار

مست چون ‌گردم معانی در دلم حاضر شوند

وز دلم غایب شوند آنگه که گردم هوشیار

خادمک در خشم رفت و زیرلب آهسته ‌گفت

باش کامشب می‌خورد فردا زند میرش به دار

رفت عمدا بر سر میخانه وز سرجوش خُم

زان شراب آورد کز عکسش زمین شد لاله‌زار

زان میی ‌کز وی اگر یک جرعه پاشی بر زمین

از سر مستی کند هفت آسمان را سنگسار

الغرض جامی دو چون خوردم قلم برداشتم

گفتم اندر یک دو ساعت این قصیدهٔ آبدار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:59 PM

دوش بگشودم ‌زبان تا درد دل گویم به یار

گفت عشاق زبون را با زبان دانی چکار

گر به قرب ما قنوعی در محبت شو حریص

ور به وصل ما عجولی در بلا شو بردبار

خوی با آوارگی‌ کن چون نبینی جایگه

چاره از بیچارگی جو چون نداری اقتدار

معنی تسلیم دانی چیست ترک آرزو

بلکه ترک دل ‌که در وی آرزو گیرد قرار

تن بود خانهٔ طمع آن خانه را از سر بکوب

دل بود ریشهٔ هوس آن ریشه را از بن بر آر

تر دل‌گ زانکه بعدل فارغست از درد و غم

جان رهان زانکه بی‌جان ایمنببت ازکیرودار

از مراد نفس دل برکن که ننگست آن مراد

وز حصار عقل بیرون شو که تنگست آن حصار

کام دلبر جویی از دل لختی آنسوتر نشین

وصل جانان خواهی از جان ‌گامی آنسوتر گذار

هر چه ‌جانان خواهد آن‌ کن ‌حرف صلح و کین مزن

هرچه‌گوید یار آن گو نام کفر و دین میار

دل چنان وقعی ندارد بهتر از دل ‌کن فدا

جان چنان قربی ندارد خوشتر از جان ‌کن نثار

تا ننوشی دُرد ناکامی نگردی نامجو

تا نپوشی برد بدنامی نگردی نامدار

در ز آب‌شور خیزد برگ تر ازچوب خشک

شهد از زنبور زاید دانهٔ خرما ز خار

عیش جان آنگه شود شیرین‌که می‌گردید تلخ

روشنی آنگه دهد پروین که شب گردید تار

فخر عاشق از نعیم هر دو گیتی ننگ اوست

جز به مهر خو‌اجه ‌کز وی می‌توان ‌کرد افتخار

غبث دولت غوث ملت اصل دانش فصل جود

صدر دین بدر اُمَم بحر کرم‌ کوه وقار

حاجی آقاسی جهان جود و میزان وجود

کافرینش بر همایون ذات او کرد اقتصار

آنکه‌‌ گر رشحی چکد از ابر دستش بر زمین

برنخیزد تا به حشر از ساحت هامون غبار

از دو گیتی چشم پوشیدست الا از سه چیز

عشق یزدان و نظام شرع و مهر شهریار

صورت آمال بیند در قلوب مرد و زن

نامهٔ آجال خواند در قضای‌کردگار

بحر طغیان‌کرد در عهدش از آن شد مضطرب

کوه سر افراخت با حلمش از آن شد شگسار

روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم

وقت خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار

دی بر آن بودم ‌که از حزمش ‌‌کنم حرفی رقم

بر سر انگشتان من بستند گفتی ‌کوهسار

دوشم آمد از سخای او حدیثی بر زبان

از زبانم هر زمان می ریخت درّشاهوار

خلق می‌گویند مختارست در هر کار و من

بارها دیدم‌ که در بخشش ندارد اختیار

شکل روببن دزکشد رایش‌ز تارعنکبوت

خود رویین‌، تن ‌کند حزمش ‌ز تاج‌ کو کنار

حرزی ‌از جودش‌ اگر بیتی به ‌بازو حامله

بچه نه مه می‌نماندی در مضیق انتظار

نوک‌کلک او به‌چشم آرزو شیرین‌ترست

از سر پستان مادر در دهان شیرخوار

جاه او گویند دارد هرچه خواهد در جهان

من مکرر آزمودستم ندارد انحصار

طبع او دریای مواجست و موج او کرم

موج دریا را که تاند کرد در گیتی شمار

وصف خلق او نوشتم خامه‌ام شد عنبرین

نقش جود او کشیدم نامه‌ام شد زرنگار

ای‌ که دریا را نباشد پیش جودت آبروی

ویکه دنیا را نباشد بی‌وجودت اعتبار

ماجرای رفته را خواهم‌ که از من بشنوی

گرچه دانم هست پیشت هر نهانی آشکار

چار مه زین پیش کز انبوه اندوه و محن

هر دلی بد داغدار و هر تنی بد سوگوار

فتنه در شیراز چون مرد مجاور شد مقیم

ایمنی ازفارس چون‌شخص مسافربست‌بار

شور و غوغا شد فراوان امن و سلوت‌گشت کم‌

کفر و خذلان یافت رونق‌ دین و ایمان ‌گشت خوار

دیده ها از شرم خالی سینه ها از کینه پُر کنید ها

صدرها از غَدَر مملو چشمها از خشم تار

طارق از سارق مشوش عالم از ظالم برنج

صالح از طالح‌ گریزان تاجر از فاخر فکار

مغزها غرق جنون و عقلها محو طنون

عیشها وقف منون و طیشها خصم وقار

نبضها چون ‌استخوان ‌شد استخوان‌ ها همچو نبض

آن زدهشت مانده بی‌حس این ز وحشت بیقرار

چون مقابر شد معابر از هجوم‌ کشتگان

پر مهالک ‌شد مسالک از وفور گیر و دار

روز اگر بیچاره‌یی از خانمان رفتی برون

کشته یا مجروح برگشتی سوی خویش و تبار

شب اگر در خانه ماندی بینوایی تا به صبح

در میان خانه با دزدان نمودی ‌کارزار

شرع بی‌رونق‌تر از اشعار من در ملک فارس

امن بی‌سامان‌تر از اوضاع من در روزگار

خسته و مجروح از هرسو گروه اندر گروه

بسه و مذبوح در هرره قطار اندر قطار

کلبهٔ جراح آب دکهٔ سلاخ برد

بس‌که لاش ‌کشتگان بردندی آنجا بار بار

گاه مردان را به جبر از سر ربودندی‌کله

گه امارد را به زور از پا کشیدندی ازار

فرقه‌یی هرسو دوان این با سپر آن با تبر

حلقه‌یی هرسو عیان اینجاشراب آنجا قمار

بامهای خانه هول‌انگیز چون خاک قبور

برجهای قلعه وحشت خیز چون لوح مزار

حمله آرد بهرکین‌گفتی به راغ اندر نسیم

پنجه یازد با سنان ‌گفتی به باغ اندر چنار

باد گفتی خنجر مصقول دارد در بغل

آب‌گفتی صارم مسلول دارد درکنار

پیل هر سردابه گفتی هست پیل منگلوس

شیر هر گرمابه ‌گفتی هست شیر مرغزار

شخص ترسیدی ز عکس خویش اندر آینه

مرد رم کردی ز سایهٔ خویش اندر رهگذار

دل ز جان الفت بریدی با همه الف نهان

چشم از مژگان رمیدی با همه قرب جوار

خاک در زیر قدم دزدیست‌گفتی نقب‌زن

آب در جوی روان تیغیست‌گفتی آبدار

فی‌المثل را گر کسی خفتی به خلوتگاه امن

جستی از جا هر زمان چون ‌آدمی وقت‌ خمار

سبلت اشرار رعب‌انگیز چون چنگال شیر

مژهٔ الواط هول‌آمیز چون دندان مار

روز و شب رافرق از هم ‌کس ‌نیارستی ازآنک

مهر و مه بر سمت آن‌کشور نکردندی مدار

قصه ‌کوته حال آن‌ کشور بدین منوال بود

تا ز ری آمد به سوی فارس صاحب اختیار

روز اول از در تدبیر یاسایی نوشت

طرفه یاسایی ‌کزو هر کس‌ گرفتند اعتبار

ثت در وی شغل هرک از رعیت تا سپه

در نظام مملکت بسطی در آن با اختصار

خلق ‌‌آن یاسا چو برخواندند گفتند ای شگفت

حاکمی آمد که‌ کار ملک ازو گیرد قرار

عامهٔ اشرار باهم متفق بستند عهد

تا به عون یکدگر چون‌ کوه مانند استوار

چون دو روزی رفت دزدی چارش‌ آوردند پیش

سر برید آن چارراوان ماجرا جست انتشار

آن بدین‌گفتا که هی هی زین نهنگ پیل کش‌

این بدان‌ گفتا که بخ بخ زین پلنگ شیرخوار

چون‌ شدند اشرار آگه عقدشان از هم ‌گسیخت

جامهٔ پیوندشان را ریخت از هم پود و تار

این‌ بدان ‌‌گفتا که اکنون چاره جز ز‌نهار نیست

آن بدین ‌گفتا که‌ کس را شیر ندهد زینهار

آن عزیمت‌کرده سوی غال غول از اضطراب

این هزیمت جسته سوی غار مار از اضطرار

فرقه‌یی همچون زنان‌ گشتند در چادر نهان

جوقه‌یی در نیمشب ‌کردند از کشور فرار

آنکه بیرون شد ز شهر از بیم در هامون و کوه

یا چو ببژن رفت در چه یا چو اژدرها به غار

آن یکی در آب دریا رفت همچون لا‌ک پشت

وین دگر در ریگ صحرا خفت همچون سوسمار

وانکه اندر شهر پنهان بود کردندش اسیر

یا به‌دارالملک‌ری‌شد یا همان‌ساعت به‌دار

در همه شیراز اکنون شور و غوغا هیچ نیست

جز خروش عندلیب و بانگ کبک و صوت سار

کس نگرید جز صراحی‌ کس ننالد غیر چنگ

کس‌ نجوشد جز خم می‌کس نموید غیر تار

شبروی گر هست ما هست آن هم اندر آسمان

سرکشی‌گرهست سروست آن‌هم‌اندر جویبار

گر کسی خنجر کشد بید است آنهم در چمن

ورتنی طغیان‌کند سیلست آن هم در بهار

کس ندارد عزم غوغا جز به مستی چشم دوست

کس نتابد سر ز فرمان جز به شوخی زلف یار

تا سه شب بازار و دکانها سراسر باز بود

جز دکان می‌فروش آن هم ز خوف‌ کرد‌گار

بارهٔ شیراز را نیز آنچنان محکم نمود

کز قضاگویی‌کشیدستندگرد او حصار

بارهٔ ویران ‌که از هر رخنهٔ دیوار او

همچو تار از حلقهٔ سوزن برون لرفتی سوار

آنچنان معمور و محکم ‌کرد کز دروازه‌اش

باد بی‌رخصت به صحرا برد نتواند غبار

باغ‌هایی را که در گلزرشان از بی‌گلی

در دو صد فصل بهاران‌ کس ندیدی یک هزار

شد چنان آباد از سعیش که گویی کرده چرخ

بر سر هر شاخ ‌گل صد خوشهٔ پروین نثار

خلق از طغعان فتادسنند لیک از سعی او

سیلهای آب طغیان‌ کرده‌اند از هرکنار

بب‌ن‌که انهار و قنات و ج‌ری از هرب‌ری‌کند

همچو پرویزن مشبک گشته خاک آن دیار

بسکه هردم چشمهٔ آبی بجوشد از زمین

آب پنداری به جای سبزه روید از قفار

الله‌الله حاکمست این یاسحاب رحمتست

کاب می‌بارد هم ازکوه و دشت و مرغزار

سوی ما حاکم فرستادی و یا بحر محیط

بهر ما ناظم روان ‌کردی و یا ابر بهار

از وجود او نه‌ تنها کارها رونق‌ گرفت

کآبها را نیز آب دیگر آمد روی کار

زینهمه طوفان آبی‌ کز زمین جوشیده است

خلق را باید به‌ کشتی رفتن اندر رهگذار

گر ز سعی او بدینسان آبها افزون شدی

نهرها از شهرها خیزد چو امواج از بحار

دی به صاحب اختیار از فرط حیرانی‌ کسی

گفت‌کای بخت بلندت را هنرمندی شعار

چشم‌بندی‌کرده‌یی مانا جهانی را به سحر

ورنه در ماهی دو نتوان‌کرد چندین‌کار و بار

فتنه بنشاندی ز فرش و باره را بردی به‌ عرش

دوست را کردی شکور و خصم را کردی شکار

نهرهاکردی روان هریک به ژرفی زنده رود

باغها آراستی هریک به خوبی قندهار

صدهزار افزون نهال تازه‌کشتی وین‌ عجب

کان همه بالید و خرم گشت و برگ آورد و بار

گفتش ای نادان تو از راز نهانی غافلی

سم و زر را صیرفی داندکه چون گیرد عیار

عجزمن چون‌دیدحاجی‌خواست‌کز اعجازخویش

در وجود من نماید قدرت خویش آشکار

من اثر هستم موثر اوست زین غفلت مکن

من سبب هستم مسبب اوست زین حیرت مدار

می‌نبینی آب و گویی از چه ‌گردد آسیا

می نبینی باد و گویی از چه جنبد شاخسار

سخت‌ حیرانی ز صورت‌های گوناگون که‌ چیست

چون نیی آگه ز کلک قدرت صورت نگار

احمد مرسل‌که آنی رفت و بازآمد ز عرش

می نبود الا ز یمن قدرت پروردگار

مرحبا بردست حیدرگو که او مرحب کش است

ورنه از خود اینهمه جوهر ندارد ذوالفقار

باری اندر فارس ا‌کنون یک پریشان حال نیست

غیر من‌ کاشفته‌ام چون زلف ترکان تتار

اسم و رسم من به د‌ستورالعمل امسال نیست

وین عمل اصلاً نبد دستور در پیرار و پار

نه‌به‌شه یاغی‌شدم نه‌بر خدا طاغی شدم

نه ز اوباش صغارم نه ز الواط‌ کبار

نه‌رحیم‌رنگرز هستم‌که بر ارک وکیل

هر شبی شمخال اندازم ز بالای منار

نه علی یک دستیم‌کز بهر یک پیمانه می

برکشم خنجر یهودان را نمایم تار و مار

نه فریدون خان نادانم‌که از نابخردی

خویش را در کار و بار فارس دانم پیشکار

هم نیم احمد که لاچین را فرستم حکم قتل

روز روشن خنجر آجینش ‌کنم خورشیدوار

کیستم آخر گدایی بینوایی بی‌کسی

شیوهٔ من شاعری شغلم مدیح شهریار

گر کسی گو‌ید که قاآنی شب و روزست مست

راست گوید نیستم یک دم ز مهرت هوشیار

ورگناهم اینکه بر خوبان عالم مایلم

راستست اخلاق خوبت را به جانم خواستار

ور خطایم اینکه می کوشیدم به عیب و عار تو

نبستم منکر که مدح من ترا عیبست و عار

می‌دهم هر دم دل راد ترا نسبت به ابر

گر چه می‌دانم‌ که آن روح لطیفست این بخار

نور رایت را به نور مه برابر می‌نهم

گرچه می‌بینم‌ که آن اصلست و این یک مستعار

در بزرگی با جهان جاه ترا همسر کنم

گرچه می‌یابم‌ که آن فانیست این یک پایدار

زین‌ قبل بی‌حد خطا دارم ‌که نتوانم شمرد

ور شمارم شرمساریها برم روز شمار

گر قصور مدحت از مایهٔ شرمندگیست

اندرین معنی جهانی هست چون من شرمسار

قصه کوته پایهٔ خود بین نه استعداد من

زانکه من در مرتبت جویم تو بحر بی‌کنار

خلعت و انعام و مرسومم بیفزا زانچه بود

تا به عمر و دولت و بختت فزاید کردگار

آن مکن با من که درخورد من و قدر منست

آن بفرما کز تو زیبد وز تو ماند یادگار

گر وجودت قادرست اما ز جودت نادرست

قطع مسو‌رم من ای جودت جهان را مستجار

حکم‌کن ‌کز لوی ئیلم حکم اجرا در رسد

تا بر آرم چون نهنگ از جان بدخواهت دمار

یک دعا بیشت نگویم واندعا اینست و بس

کت بهر کامی‌ که خواهی بخت سازد کامگار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:58 PM

دوش اندر خواب می‌دیدم بهشت ‌کردگار

تازه بی‌فیض ربیع و سبز بی‌سعی بهار

دوحهٔ طوبی ز سرسبزی چو بخت پادشه

چشمهٔ‌کوثر ز شیرینی چو نطق شهریار

یک‌طرف موسی و توراتش به حرمت در بغل

یک طرف عیسی و انجیلش به عزت درکنار

یک‌طرف داود درگیسو‌ی حوران برده دست

تا در آنجا هم زره سازی نماید آشکار

بی‌خبر از حور نرمک سوی غلمانان شدم

زانکه‌ رندی ‌چو‌ن ‌مرا با وصل‌ حوران نیست‌ کار

گفتم ای خورشید رویان سپهر دلبری

گفتم ای شمشاد قّدان ریاض افتخار

لب فراز آرید و آغوش و بغل خالی‌کنید

کزشما بی‌زحمتی هم‌بوسه خواهم هم‌کنار

لب به‌شکر بگش‌دند وگفتند ای غریب

آدمی بایدکه در هرکار باشد بردبار

موزهٔ غربت برون آور نفس را تازه کن

گرد از سبلت برافشان ریشکان لختی بخار

ساعتی بنشین به راحت آب سرد اندک بنوش

از جگر بنشان حرارت وز دو رخ بفشان غبار

خیره‌گستاخانه هرجا دم نمی‌شاید زدن

ای بسا نخل جسارت ‌کاو خسارت داد بار

با حیاتر گو سخن با نازپروردان خلد

با ادب‌تر زن قدم در جنت پروردگار

خوب رویان جهانت بس نشد مانا که تو

خوبرویان جنان را نیز خواهی یار غار

این‌چنین‌کز ماکنار و ب‌ره می‌خ‌راهی به نقد

غالبآ ما را برات آورده‌یی ازکردگار

یا مگر بوس و کنار از ما خریدستی سلم

یا جنایت‌کرده از وصل تو ما را روزگار

گفتم اینها نیست لیکن مادح خاص شهم

کز لبم شکر همی ریزد به مدحش باربار

ازپب‌ن کسب‌سعادت هرکجاسیمی‌بریست

چون مرا بیند به ره بوسد لبم بی‌اختیار

متفق‌گفتند مانا میرقاآنی تویی

کت شنیدستیم تحسین از ملایک چندبار

گفتم آری میر قاآنی منم‌ کز مدح شاه

کلک من دارد ش‌ف بر سلک در شاهوار

چون ‌شنیدند این ‌سخن برگرد من ‌گشتند جمع‌

زیب و زیورهای خود کردند بر فرقم نثار

وانگهی چون چشمهٔ خضرم دهان پرآب شد

بس ‌که دادندم یکایک بوس های آبدار

زین سپس گفتم که ای مرغان گلزار ارم

زآنچه پرسم باز گوییدم جوابی سازگار

یارکی دارم‌که دارد چهره‌یی چون برگ گل

چشم او بیمار و من شب تا سحر بیماردار

خط ‌او مورست ا‌گر از مشک‌ چین سازند مور

زلف او مارست اگر از تار جان سازند مار

هر کجا بینم سرینش را بخندم از فرح

کبک آری می‌بخندد چون ببیندکوهسار

یک هنر دارد که ‌گوید مدح خسرو روز و شب

حالی او به یا شما گفتند و یحک زینهار

هر که مدح شاه گوید بهترست از هر که هست

خاصه یار ماهروی و شاهد سیمین عذار

ما شبیم او روز روشن ما تبیم او عافیت

ما نمیم او بحر عمان ما غمیم او غمگسار

ما مهیم او مهر رخشان ما زمینیم او سپهر

ما گیاهیم او زمرد ما خزانیم او بهار

باز پرسیدم‌ که بزم پادشه به یا بهشت

پاسخم ‌گفتند کای دانا خدا را شرم‌دار

با هوای مجلس شه یاد از جنت مکن

پیش درگاه سلیمان نام اهریمن میار

فخر گلزر ارم این بس‌که تا شام ابد

نکهتی دارد ز خاکپای خسرو یادگار

باز گفتم بخت او از رتبه برتر یا سپهر

لرز لرزان جمله ‌گفتند ای حکیم هوشیار

پیل شطرنج از کجا ماند به پیل منگلوس

شیر شادروان ‌کجا ماند به شیر مرغزار

آنگهم‌ گفتند داریم از تو ما یک آرزو

هم به خاک پای شه کای آرزوی ‌ما برآر

گفتم ای خوبان بگویید آرزوی خویشتن

کارزوی خوبرویان را به جانم خواستار

دست من از عجز بوسیدند و گفتند ای حکیم

چشم ما دورست چون از چهر شاه ‌کامگار

کن سواد دیدهٔ ما را به جای دوده حل

در دوات اندر به زیر و روز و شب با خود بدار

تا مگر زان دوده هرگه مدح شه سازی رقم

چشم ما افتد به نامی نام شاه تاجدار

اینک از آن دوده این شعر روان بنگاشتم

تا به‌ غلمانان ‌مگر تحسین ‌فرستد شهریار

خسرو غازی محمّد شه ‌که عمر و دولتش

باد از صبح بقا تا شام محشر پایدار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:58 PM

 

که باد تا ابد از فر ایزد دادار

ملک جوان و جهان را به بختش استظهار

جمال هستی و روح وجود و جوهر جود

جهان شوکت و دریای مجد و کوه وقار

کمال قدرت و تمثال عقل و جوهر فیض

قوام عالم و تعویذ ملک و حرز دیار

سپهر همت و اقبال ناصرالدین شاه

که هست ناصردین محمد مختار

خلیفهٔ ملک‌العرش بر سر اورنگ

عنان‌کش ملک‌الموت در صف پیکار

به رزم چشم اجل راست تیر او مژگان

به بزم باز امل راست ‌کلک او منقار

موالفان را برکف ز مهر او منشور

مخالفان را بر سر ز قهر او منشار

پرنده‌یی به همه ملک در هوا نپرد

در آن زمان‌ که شود پیک سهم او سیار

به فکر یارد نه چرخ را بگنجاند

به کنجدی و فزون می‌نگرددش مقدار

زهی به پایهٔ تختت ستاره مستظهر

خهی ز نعمت عامت زمانه برخوردار

به‌گرد پایهٔ تختت زمانه راست مسیر

به زیر سایهٔ بختت ستاره راست مدار

به روز خشم تو خونین چکد ز ابر سرشک

به ‌گاه جود تو زرین جهد ز بحر بخار

سخا و دست تو پیوسته‌اند بس ‌که بهم

گمان بری‌ که سخا پود هست و دست تو تار

بهر درخت رسد دشمن تو خون ‌گرید

ز بیم آنکه تواش زان درخت سازی دار

سزد معامله زین پس به خاک راه‌کنند

که شد ز جود تو از خاک خوارتر دینار

مگر سخای ترا روز حشر نشمارند

وگرنه طی نشود ماجرای روزشمار

عدو ز بیم تو از بس به‌کوهها بگریخت

ز هیچ ‌کوه نیاید صدا به جز زنهار

اگر نه دست ترا آفریده بود خدای

سخا و جود به جایی نمی‌گرفت قرار

مگر ز جوهر تیغ تو بود گوهر مرگ

کزو نمود نشاید به شرق و غرب فرار

عدو به قصد تو گر تیر درکمان راند

همی دود سر پیکان به جانب سوفار

امید برتری از بهر بدسگال تو نیست

مگر دمی‌ که شود تنش خاک و خاک غبار

همیشه تا که به یک نقطه جاکند مرکز

هماره تا که به یک پا همی‌ رود پرگار

سری‌که دور شد از مرکز ارادت تو

تو را همیشه چو پرگار باد رنج دوار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:57 PM

 

چو چتر زرین افراشت مهر در کهسار

چو بخت شاه شد از خواب چشم من بیدار

ز عکس چشم می‌آلود آن نگار دمید

هزار نرگس مخمور از در و دیوار

هوا ز بوی خطش گشت پر ز مشک و عبیر

زمی زرنگ رخش گشت پر ز نقش و نگار

دو لعل او شهدالله دو کوزه شهد روان

دو زلف او علم‌الله دو طبله مشک تتار

لبش میان خطش چون دو نقطه از شنگرف

برآن دو نقطه خطش‌ بسته قوسی از زنگار

به چشمش امروز تا هرکجا نظر می‌رفت

فریب‌ود و فسون ود وخواب ود و خمار

به چین طرهٔ او خال عنبرین‌گفتی

گرفته زاغی مور سیاه در منقار

دلم به نرمی با چشم او سخن می‌گفت

از آنکه چشمش‌ هم مست بود و هم بیمار

ز بس که زلف گشود و ز بس که چهره نمود

گذشت بر من چندین هزار لیل و نهار

ز گیسوانش القصه چون نسیم سحر

همی بنفشه و سنبل فشاند برگلنار

زجای جست‌ و کمر بست و روی شست‌ و نشست

گرفت شانه و زد بر دو زلف غالیه بار

ز نیش شانه سر زلف او به درد آمد

بسان مار به هرسو بتافت گرد عذار

بگفتمش صنما مار زلف مشکینت

چه پیچد این همه بر آن رخان صندل سار

جواب داد که چون مار دردسر گیرد

بگرد صندل پیچد که برهد از تیمار

اگرچه خلق برانند کافریده خدای

به دوزخ اندر بس مارهای مردم خوار

من آن‌کسم‌که به فردوس روی او دیدم

ز تار زلف بسی مارهای جان اوبار

به روی ائ زده چنبر دومار از عنبر

ز جان خلق برآورده آن دومار دمار

حدیث مار سر زلف او درازکشید

بلی درازکشد چون رود حدیث از مار

غرض چوماه من ازخواب چهره شست ونشست

چو صبح عسطهٔ مشکین زد از نسیم بهار

نشسته دید مرا بر کنار بستر خویش

به مدح شاه جهان گرم ‌گفتن اشعار

دوات در برو کاغذ به‌دست و خامه‌ به چنگ

پیاله بر لب و مل در میان وگل به‌کنار

به مشک شسته سر خامه را و پاشیده

ز مشک سوده به‌ کافور گوهر شهوار

به خنده‌گفت‌که مستی شعور را ببرد

تو پس چگونه شوی بی‌شعور و شعرنگار

یکی بگو‌ی ‌که این خود چه ساحریست‌که تو

همیشه هستی و هشیارتر ز هر هشیار

جواب دادم‌کای ترک نکته‌یی بشنو

که تاب شبهه ز دل خیزد از زبان انکار

مدیح شاه به هشیاری ارکببی‌گوید

چو نیست لایق شه ‌کرد باید استغفار

ولی چو نکته نگیرند عاقلان بر مست

قصوری ار رود اندر سخن نباشد عار

بگفتم این و سپس ساغری دو مستانه

زدم چنانکه بنشاختم سر از دستار

به مدح شاه پس آنگاه بر حریر سپید

شدم ز خامه به مشک سیاه گوهر بار

که ناگهان بت من هر دو دست من بگرفت

به عشوه ‌‌گفت‌که ای ماه و سال باده‌‌گسار

کس ار به مستی باید مدیح شاه‌کند

دو چشم مست من اولی‌ ترند در این‌ کار

بهل‌ که مردم چشمم به آب شورهٔ چشم

سواد دیدهٔ خود حل‌کند مرکب‌وار

به خامهٔ مژه آنگه به سعی کاتب شوق

چنین نگارد مدحش به صفحهٔ رخسار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:57 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4338763
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث