به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

تیغی گهرنگار فرستاده شهریار

تا سازدش طراز کمر صاحب اختیار

تیغی‌ که‌ گر به آتش سوزان‌ گذر کند

چندان بود برنده‌ ک ه‌گرمی برد ز نار

تیغی که بر حریر اگر نقش او کشند

پودش چو عمر خصم ملک بگسلد ز تار

تیغی ‌که‌ گر به ‌کوه نگارند نام او

فریاد الغیاث برآید ز کوهسار

تیغی‌که‌گر به عرصهٔ هستی درآورند

لاحول ‌گو به ملک عدم می‌کند فرار

تیغست آن نه حاشا میغیست خونفشان

تیغست آن نه ویحک برقیست فتنه بار

زانسان بود برنده‌ که یارد که بگسلد

پیوند استعاره ز الفاظ مستعار

از بس که عضو عضو جهان در هراس ازوست

ماند جهان ازو به تن شخص رعشه‌دار

شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد

دیشب‌که‌گشتم از صف وی سخن‌گذار

من جادویی نموده و شیرازه بستمش

باز از ثنای عدل شهنشاه ‌کامگار

هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من

هی آب می‌زدم بوی از شعر آب دار

چندان بُرنده است دمَش‌ کز خیال آن

کاسد شدست‌ کار رفوگر درین دیار

آهنگر از خیالش بیرنج ‌گاز و پتک

سوهان و ارّه سازد هر ساعتی هزار

در مغز هوشیارگر افتد خیال آن

آشفته وگسسته شود مغز هوشیار

در بحر دست ‌شاه بسی غوطه ‌خورده است

ز آنست دامنش همه پردر شاهوار

دست ملک چو بحر عمانست پرگهر

این تیغ از آن شدست بدینسان‌ گهر نگار

آب ار ز خود نداشتی این تیغ آتشین

زو هست و نیست سوخته بودی هزار بار

همچون ‌مشعبدی ‌که جهد آتش ‌از دهانش

چون نامک او برم ز دهانم جهد شرار

گر نقش او کسی به مثل بر زمین‌ کشد

از پشت‌ گاو و سینهٔ ماهی‌ کند گذار

این تیغ نیست آینهٔ نصرتست از آنک

نصرت در او شمایل خود دید آشکار

گر هر چه هست زنده به آب است در جهان

بی‌جان ز آب اوست چرا خصم نابکار

آن راکه تب نبرد اگر نام او برد

زو تب جدا شود چو غم از وصل غمگسار

نشگفت اگر نهنگ نهم نام او از آنک

بودست در محیط‌ کف خسروش قرار

مانا که شاخ ‌کرگدنست او به روز رزم

کز باد زخم او تن پیلان شود فکار

معنی ز لفظ نگسلد و او جدا کند

از لفظ معینی‌ که بر او دارد اشتهار

نزدیک آن رسیده‌که اندر جهان شود

آب بحار یکسره از تف آن بخار

آن تیغ را اگر ملک‌الموت بنگرد

گوید ز من بس این خلف‌الصدق یادگار

ماند به جبرئیل‌ که بر شهر طاغیان

بروی رود خطاب خرابی ز کردگار

گر در بهشت نقشی از آن بر زمین‌کشند

سر تا قدم بهشت بسوزد جحیم‌وار

خور را به ضرب ذره‌ کند گاه دار وگیر

که را به زخم دره ‌کند وقت ‌گیر و دار

زان تیغ زینهار نخواهد عدو از آنک

فرصت نمی‌دهد که برد نام زینهار

چون اژدها که حارس‌ گنجست روز و شب

گر لاغرست لاغری از وی عجب مدار

شه آفتاب عالم و این تیغ ماه تو

از قرب آفتاب بود ماه نو نزار

ور نیز لاغرست ز هجران شه رواست

لاغر شود بدن چو به‌هجران فتادکار

این تیغ را به جبر شه از خود جدا نمود

کاو دل به اختیار نکندی ز شهریار

چون صاحب اختیارش آویخت بر کمر

معلوم شدکه حاصل جبرست اختیار

این تیغ همنشین ملک بود روز و شب

این تیغ بود حارس شاه بزرگوار

آورد آب چشمهٔ ششپیر و پادشه

افزودش آبروی بدین تیغ آبدار

این تیغ را به چشمهٔ آن آب اگر برند

آبی برنده‌تر نبود زو به روزگار

شه نایب محمد و او خادم علی

اقلیم جم مدینه و این تیغ ذوالفقار

شمشر شاه و چشمه ششپیر و شعر من

این هر سه آبدارتر از بحر بی‌کنار

ازشوق این سه‌ آب عجب نی‌ که‌ اهل فارس

آبی ‌کنند جامهٔ خود را سپهروار

آنگه‌که تیغ شاه ببوسیدگفتمش

ز الماس لعل سوده شود گفت غم مدار

شمشیر شاه آتش سوزان بود به فعل

لبهای من دو دانهٔ یاقوت آبدار

یاقوت را گزند ز آتش نمی‌رسد

زان بر جواهر دگرش هست افتخار

خورشید شاید ار مه نو را کند سجود

کاندک بود شبیه بدین تیغ زرنگار

از شوق شکل اوست‌که هرماهی آسمان

بر ماه نوکواکب خود می‌کند نثار

شه قدردان و بنده شناست لاجرم

هر ساعتش ز لطف فزون سازد اعتبار

این نیز بنده ییست خدا ترس و شاه و دوست

در یزد و فارس‌ کرده هنرهای بی‌ شمار

نه‌گنبدی‌که‌گنبدگردون به عمر خویش

آبی ندیده بود در آن خاک شوره‌ زار

پیری به یزد دید شبی خضر را به خواب

در دست دست خواجهٔ راد بزرگوار

گفتش ‌کیی بگفت منم خضر و آن دگر

خواجه است کم به مکه برادر شدست و یار

روبا حسین بگو که برآور از آن‌زمین

مانندهٔ فرات یکی آب خوشگوار

دی‌ رفت و گفت ‌و آب ‌برآورد و برکه ساخت

چوپان وگله برد و نگهبان و برزیار

در فارس دفع فتنهٔ یکساله در سه روز

کرد و دو ماهه ساخت چو گردون یکی حصار

یاسا نوشت و فننه نشاند و شریرکشت

بستان فزود و قریه و گلگشت و مرغزار

کاریز کند و نهر برآورد و رود ساخت

سد بست وکه شکست و روان‌کرد جویبار

بنیان نهاد و برکه بنا کرد و گرد شهر

صد باغ تازه ساخت به از باغ قندهار

آورد آب چشمهٔ شش پیر را به شهر

آبی چو آب خضر روان‌بخش و سازگار

از بس‌ که آب آمد و سیراب‌ گشت شهر

تردامنیست مفتی این شهر را شعار

جشنی عظیم‌کرد و چراغانی آنچنانک

بر روز همچو صبح بخندید شام تار

واسان به یک حواله منال دو ساله داد

بی‌منت مباشر و عمال و پیشکار

شادان ازو رعیت و ممنون ازو سپه

خوشنود ازو خدا و خلایق امیدوار

سلطان رؤوف و خواجه‌ معین طالعش بلند

انصاف پیشه عزم قوی حزمش استوار

او را چه مایه بهتر و برتر ازین ‌که هست

از جان کهینه بندهٔ سلطان تاجدار

شاها محمدی تو زمین غار و آسمان

مانند عنکبوت به‌گردت تنیده تار

تو پور آتبینی و سالار ملک جم

کاوه است برزو بازوی اوگرزگاوسار

یارب بهار دولت شه باد بی‌خزان

تا در جهان بود سپس هر خزان بهار

بختش جوان و حکم روان و عدو نوان

نصرت قرین و چرخ معین و زمانه یار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:57 PM

تبارک‌الله از فارس آن خجسته دیار

که می‌نبیند چون آن دیار یک دیار

به زیر بقعهٔ‌ گردون به روی رقعهٔ خاک

ندیده دیدهٔ بینا چنان خجسته دیار

کسی ندیده در آفاق اینچنین معمور

به هیچ عصری از اعصار مصری از امصار

نسیم او همه دلکش‌تر از نسیم بهشت

هوای او همه خرم‌تر از هوای بهار

ز لاله هر دمن اوست ‌کوهی از یاقوت

ز سبزه هر چمن اوست کانی از زنگار

حدایقش زده پهلو بهشت باغ بهشت

ز گونه گونه فواکه ز گونه گونه ثمار

ز بسکه زمزمهٔ سار خیزد از هامون

ز بسکه قهقههٔ کبک آید از کهسار

فضای دشت پر از صوتهای موسیقی

هوای‌کوه پر از لحنهای موسیقار

ز رنگ‌ریزی ابر بهار در هامون

ز مشک‌ بیزی باد ربیع درگلزار

هزار طعنه دمن را به دکهٔ صباغ

هزار خنده چمن را به‌کلبهٔ عطار

ز هرکرانه پری‌ پیکران ‌گروه ‌گروه

ز هر کنار قمرطلعتان قطار قطار

چو جسم وامق در تاب زلفشان ز نسیم

چو بخت‌عاشق‌درخواب‌چشمشان‌ز خمار

ز رشک خامهٔ صورتگران شیرازش

روان مانی و لوشاست جفت عیب و عوار

ز هر چه عقل تصور کند در او موجود

ز هرچه وهم تفکرکند در آن بسیار

همه صنایع چینش به صحن هر دکان

همه طرایف رومش به طرف هر بازار

به صدهزار چمن نیست یک‌هزار و در او

به شاخ هرگل در هر چمن هزار هزار

به خاک او نتوان پا نهاد زانکه بود

ز انبیا و رسل اندرو هزار هزار

زهی سفید حصارش ‌که نافریده خدای

چنان حصاری در زیر این‌ کود حصار

به‌گرمسیر نخیلات او به وقت ثمر

بسان پیران خم‌گشته از گرانی بار

ز هر نهال برومندش آشکار ترنج

بسان‌ گوی زنخ بر فراز قامت یار

نهال گوی زر آورده بار از نارنج

حدیقه‌ کرده روان جوی سیم از انهار

یکی به شکل چو بر خط استوا خورشید

یکی به وضع چو در صحن آسمان سیار

جبال شامخه‌اش با سپهر نجوی گوی

چو عاشقی‌که‌کند راز دل به یار اظهار

به باغ و راغش هر گوشه صد بساط نشاط

-‌- ماه و مهرش هر “یو هزار جام عقار

ز عکس ساقی و رنگ شراب و طلعت ‌گل

پیاله‌ گشته به هرگوشه مطلع الانوار

ز بس قلاع و صیاصی ز بس بقاع و قصور

ز بس مراع و مواشی ز بس ضیاع و عقار

به ساحتش نبود شخص را مجال‌ گذر

به عرصه‌اش نبود مرد را طریق‌گذار

صوامعش چو ارم‌ گشته ‌کعبهٔ اشراف

مساجدش چو حرم‌گشته قبلهٔ ابرار

منابرش چو فلک مرتقای خیل ملک

معابرش چو افق ملتقای لیل و نهار

ز بسکه عارف و عامی بر آن کنند صعود

ز بسکه رومی و زنگی درین شوند دوچار

منجمانش بی‌رنج زیج و اسطرلاب

ز ارتفاع تقاویم و اختران هشیار

ندیده نبض حکیمانش ازکمال وقوف

خبر دهند ز رنج نهان هر بیمار

محاسبانش زآغاز آفرینش خلق

شمار خلق توانند تا به روز شمار

ز لحن مرثیه‌خوانان او گدازد سنگ

چو جسم عاشق بیدل ز دوری دلدار

هزار محفل و در هر یکی هزار ادیب

هزار مدرس و در هریکی هزار اسفار

ز صرف و نحو و بدیع و معانی و امثال

بیان و فقه و اصول و ریاضی و اخبار

ز جفر و منطق و تجوید و رمل و اسطرلاب

نجوم و هیات و تفسیر و حکمت و آثار

یکی نکات طبیعی همی‌کند تعلیم

یکی رموز الهی همی‌کند تکرار

یکی نوشته بر اشکال هندسی برهان

یکی نموده ز قانون فلسفی اظهار

یکی سراید کاینست رای اقلیدس

یکی نگارد کاینست گفت بهمنیار

بویژه حضرت نواب آسمان بواب

محیط دانش و کان سخا و کوه وقار

به هر هنر بود از اهل هر هنر ممتاز

چو ازگروه بنی هاشم احمد مختار

تبارک از اسدالله خان جهان هنر

که هست اهل هنر را به ذاتش استظهار

گرش دو دیدهٔ ظاهرنگر برون آورد

به نوک ‌گزلک تقدیر چرخ بد هنجار

به نور مردمک چشم معرفت بیند

سواد سرّ سویدای مور در شب تار

هزار چشم نهان‌بین خدای داده بدو

که خیره‌اند ز بیناییش الوالابصار

زهی وزیر سخندان‌ که نوک خامهٔ او

مشیر ملک بود بی‌زبان و بی‌گفتار

قلمش را دو زبانست و صدهزار زبان

به یک زبانی او یک‌زبان‌کنند اقرار

بود دو گوهر بکتاش در یسار و یمین

چو مهر و ماه روان بالعشی و الابکار

یکی یگانه به تدبیر همچو آصف جم

یکی‌ گزیده به شمشیر همچو سام سوار

زکلک لاغر آن نیکخواه‌گشته سمین

ز گرز فربه این بدسگال گشته نزار

هم از عنایت داماد او عروس سخن

هزار طعنه زند بر عرایس ابکار

به دست اوست گه جود خامه در جنبش

بدان مثابه که ماهی شنا کند به بحار

خهی وصال سخندان‌ که گشته نقد سخن

به سعی صیرفی طبع او تمام عیار

گذشته نثرش از نثره شعرش از شعری

ولی نه نثر دثارش بود نه شعر شعار

نه یک شعیر به شعرش کسی فشانده صله

نه یک پشیز به نثرش کسی نموده نثار

به ‌هفت‌ خط جهان ‌رفته صیت هفت خطش

ولی ز هفت خطش‌ نست حظّ یک دینار

کلامش آب روانست و طبعش از حیرت

نشسته بر لب آب روان چو بوتیمار

اگر کمال بود عیب ‌کاش می‌افزود

به عیب او و به عیب من ایزد دادار

ز ایلخان نکنم وصف زانکه بحر محیط

شناورش به شنا ره نمی‌برد به‌ کنار

ز دود مطبخ جودش سپهر گشته‌ کبود

ز گرد توسن قهرش هوا گرفته غبار

گرش به من نبود التفات باکی نیست

که نیست در بر خورشید ذره را مقدار

برادر و پسرش را چگونه وصف‌کنم

که مرگ خواهد از بیم تیغشان زنهار

یکی به یمن بمبنن زمانه خورده یمین

یکی ز یسر یسارش ستاره برده یسار

یک از هزار نگویم به صدهزار زبان

ثنای حضرت به گلبرگی خطهٔ لار

ز بسکه لؤلؤ ریزد ز طبع لؤلؤ خیز

ز بسکه ‌گوهر ریزد ز دست‌ گوهربار

حساب آن نتوان ‌کرد تا به روز حساب

شمار آن نتوان یافت تا به روز شمار

زهی‌ کلانتر دانا که طوطی قلمم

به ‌گاه شکرش شکر فشاند از منقار

چه مدح‌گویم از میر بهبهان‌که بود

به خوان همت او روزگار خوان ‌سالار

اگرچه دیر بپیوست با امیر جهان

ولی ز خدمت او زود نگسلد چون تار

ز شیخ بندر هستم به ناله چون تندر

که داردم ز حقارت وقار آن چو حقار

دو دست اوست دو دریا و من ز حسرت آن

همی ز دیده دو دریا روان‌کنم به‌کنار

زهی وکیل‌ که چون نفخ صور موتی را

دهد ز صیت سخا جان به جسم دیگربار

ز خان جهرم اگر باشدم هزار زبان

یک از هزارکنم‌وصف و اندک از بسیار

ز فیض صحبت خان نفر نفور نیم

که زنگ غم بزداید به صیقل افکار

چه مدح‌ گویم از حکمران حومه ‌که هست

یگانه‌گوهری از صلب حیدرکرار

محمد آنکه ورا بود عاقبت محمود

به عون احمد مختار و سید ابرار

ز قدح فارس مرا قدح کرد و گفت مگرد

به‌گرد دایرهٔ عیب یک جهان احرار

به عرق خویش ازین بیش نیش طعن مزن

که آخرت عرق شرم ریزد از رخسار

کلامت آب روان است و این عجب که مرا

نشست ز آب روانت به دل غبار نقار

ز قدح پارس چو بر گردنت بود تقصیر

ز درّ مدحش بر گردنت سزد تقصار

بویژه اکنون‌ کز عدل حکمران جهان

شدس حیرت‌کشمبر و غیرت فرخار

جناب معتمدالدوله‌ کز سحاب‌ کفش

بود هماره در آزار ابر در آذار

ز بحر جودش جوییست لجهٔ عمّان

ز جیب حلمش گویی‌ست گنبد دوار

سپهر و هرچه درآن نقطه حکم او چنبر

جهان و هرکه درو بنده قدر او سالار

ستاره کیست که از امر او کند اعراض

زمانه چیست ‌که بر حکم او کند انکار

زهی ز صاعقهٔ تیغ آسمان رنگت

بسان رعد خروشان پلنگ درکهسار

به مهد عدل‌تو در خواب امن رفته جهان

ولیک بخت تو چون پاسبان بود بیدار

خلاف با تو بود آن گنه که توبهٔ آن

قبول می‌نشود با هزار استغفار

بزرگوارا امیرا مرا یکی خانه است

که تنگ‌تر بود از چشم مور و دیدهٔ مار

به سطح آن نتوان‌ کرد رسم دایره زانک

ز بسکه تنگ نگردد به هیچ سو پرگار

شود چو پای ملخ رویشان خراشیده

اگر دو پشه نمایند اندر آن پیکار

از آن سبب‌که ز ضیق فضا و تنگی جای

همی خورند ز هر گوشه بر در و دیوار

درو دو موش ملاقی شوند اگر با هم

ز هم‌گذشت نیارند از یمین و یسار

به جایگاه ملاقات جان دهند آخر

کشان نه راه‌گریزست و نه مجال‌گذار

وگر دو مور در او از دو سوکنغد عبور

زنند قرعه و بر یکدگر شوند سوار

از آن سبب که در آن تنگنایشان نبود

نه رهگذار فرار و نه جایگاه قرار

چهارده تن در خانه‌یی بدین تنگی

که نیک تنگ‌ترست از دهان ترک تتار

به روی یکدگر افتاده‌ایم پیر و جوان

چنانکه چین به رخ پیر و خم به زلف نگار

ولی دو خانه بود در جوار آن خانه

که زنده دارد ما را به یمن قرب جوار

وسیع ‌چون‌ دل دانا‌ گشاده چون رخ دوست

به خرمی چو بهشت و به تازگی چو نگار

گر آن دو خانه یکی را به نقد بستانم

به نقد می‌نشوم با هزار غصه دوچار

بزرگوارا کردم شکایتی زین پیش

ز اهل فارس که شادان زیند و برخوردار

به هجو و هذیان بستند بر من این بهتان

کسان کشان نبود فهم معنی اشعار

کنون به عذر هجای نکرده بسرودم

مر این قصیده‌ که دارد به مدحشان اشعار

قسم به حشمت و جاه توگر همی جویم

ز هبچ‌کس به جهان عیب خاصه از اخیار

ولی ز هرکه‌ گزندی رسد به خاطر من

به‌تیغ هجو برآرم زجسم و جانش دمار

بود به‌کام تو یارب مدار هفت سپهر

کند به‌گرد مدر تا سپهر پیر مدار

تبارک الله از فکر بکر قاآنی

که جان حاسد از ابکار او بود افکار

خطای شعرش چون صبر عاشقان اندک

قبول نظمش چون جور دلبران بسیار

قوافی سخنش هست چون ثنای امیر

که طبع را ننماید ملول از تکرار

و یا عطای امیرست‌کز اعادهٔ او

ز جان سائل مسکین برون برد تیمار

جهان جود موچهر خان‌که انگیزد

به‌ گاه خشم ز آب آتش و ز باد بخار

همیشه خرگه اقبال و شوکتش را باد

امل طناب و فلک قبه و زمین مسمار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:56 PM

تا چه معجز کرده امشب باز عدل شهریار

کاتش سوزنده با آب روان گشتست یار

آب و آتش بسکه از عدلش بهم آمیختند

کس ترشح را نیارد فرق‌کردن از شرار

از چراغان خاک پنداری سپهری دیگرست

یا فلک پروین و مه راکرده برگیتی نثار

حزم صاحب اختیاری بین ‌که از عزم ملک

آب و آتش را بهم‌کردست امشب سازگار

اختیار از جبر خیزد ور همی خواهی دلیل

حال میر ملک جم بنگر به چشم اعتبار

تا نشد مجبول و مجبورش روان از مهر شه

شاه دریادل نکردش نام صاحب‌اختیار

آب ششپیر آمد این آتش ازان افروخت میر

تا میان آب و آتش هم نماند گیرودار

یا نه چون آن آب از دیر آمدن دلگیر بود

خواست دلگرمش‌کند زالطاف شاه بختیار

راست ‌گویم معجز حزم شهنشاهست و بس

کاتش سوزنده را زاب روان سازد حصار

سرخ‌رو گشت‌آب‌ششپیر امشب‌از بخت‌ملک

زانکه از دیر آمدن شرمنده بود و خاکسار

یا نه باز از هجر خاکپای شه شرمنده است

زان‌رخش سرخست زآتش‌همچو روی‌شرمسار

آتش اندر ابر می‌بارند امشب یا به طبع

آتش سوزنده همچون تیغ شه شد آبدار

یا خیال تیغ شه اندر دل آتش‌گذشت

پای تا سر آب شد از شرم تیغ شهریار

یا چو مهر و کین شه خلاق آب و آتشند

مهر و کین شه بهم‌ گشتند امشب سازگار

راست‌ گویی آتشین گلها درون موج آب

هست‌چون‌عکس‌می گلگون‌ به ‌سیمین‌چهریار

یا نشان آتش موسی است اندر آب خضر

یا نه شاخ ارغوان رستست زآب جویبار

یا میان حقهٔ الماس یاقوت مذاب

یا درون بوتهٔ سیماب زر خوش‌عیار

آب امشب شعله‌انگیزست و آتش رشحه‌ریز

عدل شه را بین‌ کزو شد نار آب و آب نار

دود آتش پیچد اندر آب‌گویی در نهفت

لشکر دیو و پری دارند با هم‌کارزار

وادی طورست ‌گویی باغ تخت امشب از آنک

آتشی موسی شدست از هر درختی آشکار

مارهای آتشین بنگر شتابان در هوا

با وجود اینکه از آتش‌گریزانست مار

در به باغ تخت از بس آتش افتد لخت لخت

سبزه‌هایش را چو برگ لاله بینی داغدار

راست‌گویی‌ باغ را صد داغ حسرت بر دلست

از فراق طلعت میمون شاه‌ کامگار

بسکه اخترها ز اخگرها همی ریزد در آب

از شمار اختران عاجز بود اخترشمار

بس که تیر آتشین در باغ آید از هوا

خشم شه ‌گویی درون خُلق شه دارد قرار

یا نه‌گویی باژگون‌ گشتست دوزخ در بهبشت

تا عیان‌گردد به مردم قدرت پروردگار

تیر تخش اندر هوا ماند به سروی بارور

کز شعاعش ‌هست ‌برگ ‌و از شر‌ارش هست بار

یا پی رجم شیاطین از سپهر آید شهاب

کیست می‌دانی شیاطین خصم شاه نامدار

ای‌ که دیدستی بسی فوارهای موج‌خیز

اینک اندر آب بین فوارهای شعله‌بار

از چنارکهای آتش دیدم امشب آنچه را

می‌شنیدم‌کاتش سوزنده خیزد از چنار

آب ز آتش رنگ خون دارد تو گویی آب نیل

بر گروه قبطیان خون شد به امر کردگار

شاه آری موسی است و آب ششپیر آب نیل

سبطی احباب ملک قبطی عدوی نابکار

سبطیان را بهره از آن نهر آب روح‌بخش

قبطیان را قسمت از آن رود خون ناگوار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:56 PM

بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار

چنین‌ کنند بزرگان چو کرد باید کار

نمود رنگین شمشیر خود به خون خزان

چنین نماید شمشیر خسروان آثار

دو هفته پیشتر از آنکه پادشاه ختن

ز برج حوت به‌کاخ حمل‌گشاید بار

بهار را که بدو پشت عشرتست قوی

بخواند و گفت که ای جیش عیش را سالار

شنیده‌یی به ‌گلستان چه ظلم‌ کرده خزان

که شاخ شو‌کت او خشک ‌باد و زرد و نزار

کفیده حنجر بلبل دریده معجر گل

گسسته طرهٔ سنبل شکسته پشت چنار

ردای سبزه ربودست و گوشوار سمن

ازار لاله دریدست و طیلسان بهار

ربوده‌است و گرفتست‌ و برده‌است ‌به عُنف

ز لاله تاج و زگل یاره از سمن دستار

ز فرق غنچه درافکنده بسدین مغفر

ز ساق سبزه برون‌ کرده زمردین شلوار

دهان‌ کبک‌ گرفتست تا نخندد خوش

گلوی ابر گشادست تا بگرید زار

بهار خورد به اقبال پادشا سوگند

که من سپاه خزان را برافکنم ز دیار

سپه‌ کشم ز ریاحین و سازم از پی جنگ

هرآن سیلح‌که باید نبرد را ناچار

کمان ز قوس قزح سازم و تبیره ز رعد

درفش ازگل سوری طلایه از انهار

ز ابر رانم جمّازهای آتش سیر

ز برق سازم زنبورهای آتشبار

پیادگان ز ریاحین برم گروه گروه

سوارگان ز درختان ‌کشم قطار قطار

قلاوزان ز غزالان و رهبران ز نسیم

منادیان ز تذروان و چاوشان ز هزار

یزک ز باد بهاران قراول از باران

علم ز برگ شقایق جنیبت از اشجار

سنان ز لاله‌ کمند از بنفشه خود از گل

زره ز سبزه تبرزین ز غنچه تیر از خار

بگفت این و به تعجیل نامه‌یی به خزان

نوشت پر شغب و شعور و فتنه و پیکار

که ای خزان به تو اتُر خبر دهند که تو

به ملک مادر طغیان زدی به سنت پار

شدم حمول و گزیدم خمول بو که ز شرم

بسا تحمّل بیجا که خواری آرد بار

به ‌گوشمال تو اینک دو اسبه آمده‌ام

یکی بمان ‌که برآرم ز لشکر تو دمار

خزان‌ چو نامه فرو خواند با حواشی خویش

چه ‌گفت ‌گفت ‌که باید فرار جست فرار

برید باد صبا در میانه بود و شنید

دوان دوان همه جا ره برید تا کهسار

به ابرگفت چه غافل نشسته‌ای‌که خزان

گریخت خواهد و فردا بپرسد از تو بهار

ز کوه ابر فرود آمد و بلارک برف

کشید و خون خزان را بریخت درگلزار

هنوز ازو رمقی مانده بود کز در باغ

بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار

بدین بهانه هم از ابر ترجمان بگرفت

که از چه‌ کشتش‌ و ناورد زنده در صف بار

نداده ابر مگر ترجمان هنوزکه رعد

به تازیانهٔ قهرش همی کند آزار

گمان برم گه بخیلست ابر زانکه همی

به تازیانه جواهر همی‌کند ایثار

جواهری‌که بباید به تازیانه‌گرفت

به‌راستی‌ که من از آن جواهرم بیزار

جواهر ازکف صدر زمانه خواهم و بس

که تازیانه به سائل زندکه می‌بردار

امان ملک امین ملک جهان‌ کرم

سحاب جود محیط شرف سپهر وقار

نگین خاتم اقبال حاجی آقاسی

که هست حامی دین محمد مختار

وجود بی‌مدد جود او رهین عدم

حیات بی‌اثر ذات او قرین بوار

سرود مدحت او مرده را کند زنده

نشاط خدمت او خفته را کند بیدار

به صرصر ار نگرد حزم او شود ساکن

به ثابت ارگذرد عزم او شود سیار

زهی دریچهٔ طبع تو مخزن الایات

زهی نتیجهٔ فکر تو مطلع الانوار

به مهر دوست‌نوازی به قهر خصم‌گداز

به عزم ‌ملک‌ستانی به جود ملک‌سپار

شرف ز خلق تو زاید چو از شر‌اب سرور

کرم ز طبع تو خیزد چو از بحار بخار

بهثت بزم ترا نانبشه ظل و حرور

جهان جاه ترا ناسپرده لیل و نهار

به خاکپای تو خوردت روزگار یمین

ز فیض دست تو بردست کاینات یسار

چو با رضای تو از مرگ‌ کس نیارد ننگ

چو با ولای تو از نار کس ندارد عار

نهال قدر ترا جود بار و همت برگ

نسیج بخت ترا مجد پود و شوکت تار

قرار یافته هر چیز در زمانهٔ تو

بغیر مال‌کش اندرکف تو نیست قرار

کسی‌که شخص تو بیند‌ گمان برد که خدای

به‌گرد عرصهٔ هستی‌کشیده است حصار

تنی ‌که ‌کاخ تو یابد یقین‌ کنند که قضا

بنا فکنده بر اطراف آسمان دیوار

برون ز جاه تو جایی خرد نداده نشان

فزون ز قدر تو نقشی قضا نبرده به‌کار

معاند تو ز نفرت به خود کند نفرین

مخالف تو ز دهشت ز خود بود بیزار

جهان جاه ترا ناممهدست ‌کران

محیط جود ترا نامعینست‌کنار

کفایت تو دهد نظم ملک و رونق دین

کفالت تو نهد رزق مورو روزی مار

به وقت خشم تو از آب می‌نخیزد نم

به روز مهر تو از سنگ می‌نزاید نار

تو عین عدلی آخر چه خواهی از درهم

تو محض فضلی آخر چه جویی از دینار

کسی معاند خود را چنان نسازد پست

کسی مخالف خود را چنین‌ نخواهد خوار

گر آن نمود گناهی بدین غلام ببخش

ور این نموده خطایی بدین رهی بسپار

تبارک الله ازان‌ کلک ملک‌پرور تو

که دایمش کف جود تو پرورد به کنار

برید عقل و رسول کمال و پیک هنر

عمود دین و عماد جهان و اصل فخار

ستون امن و کلید امان و رایت عدل

منار فصل و ترازوی جود وکان یسار

نهال فکرت و بیخ سخا و شاخ و کرم

سحاب حکمت و بحر عطا وگنج نثار

دماغ ناطقه پستان فضل دایهٔ فیض

امین حافظه دستور فهم‌کهف‌کبار

همای خوانمش ار خود همای را باشد

کمال بال و خرد مخلب و هنر منقار

زمانه‌ایست‌که او را به حکم تست مسیر

ستارهٔست‌که او را به دست تست مدار

گهی به صفحهٔ‌کافور برفشاند مشک

گهی به تودهٔ سیماب درنشاند قار

ظفر درو متهاجم‌کرم درو مملو

خرد درو متراکم هنر درو انبار

مثل بودکه نگوید سر بریده سخن

بریده سر ز چه آید هماره درگفتار

سرش به ‌عذر خوشی ررند و طرفه ‌تز آنک

ز بیم ‌گفتن خواهد سر از زبان زنهار

بزرگوارا از دوری تو بر تن من

شدست هر سر مو اژدهای جان اوبار

جدایی توگناهی عظیم بود و مرا

از آن‌گناه همی‌کرد باید استغفار

ولی به جاه تو سوگندکزکمال خلوص

محامد تو شب و روزکرده‌ام تکرار

زمان عمر تو باد از شمار و حصر برون

چنانکه جود ترا نیست در زمانه شمار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:53 PM

بوی مشک آید چو بویم آن دو زلف مشکبار

من به قربان سر زلفی‌ که آرد مشک‌بار

عید قربانست و ناچارم‌ که جان قربان ‌کنم

گر ز بهر عید قربانی ز من خواهد نگار

هرکه را سیمست قربانی نماید بهر عید

من که بی‌سیمم نمایم عید را قربان یار

یک جهان حسنست آن مه لاجرم دارم یقین

کاوکنار از من چوگیرد از جهان‌گیرم‌کنار

سرو خیزد ازکنار جوی و هر ساعت مرا

از غم آن سرو قامت جوی خیزد از کنار

روی‌او نورست‌و خویش‌نار و من‌زان نار و نور

گه فروزم همچو نور وگاه تنورم همچو نار

خط‌ او مورست ‌و مویش ‌مار و من ‌زان‌ مار و مور

گه‌بدن‌کاهم چو مور و گه به‌خود پیچم چو مار

خار خار مار تار زلف او دارم به دل

بختم از آن خار زار و در دلم زان مار بار

تار زلفش زاده‌الله دام مکرست و فریب

ترک‌ چشمش ‌صابه ‌الله مست ‌خوابست و خمار

بر رخش گر سجده آرد زلف بس نبود عجب

سجده ‌بر خورشید کردن ‌هست‌ هندو را شعار

هست‌رومی‌روی ‌و زنگی‌موی ‌از آن‌ رو هر نفس

یا خیال روم دارم یا هوای زنگبار

بر دو مار زلف او عاشق شدم غافل ازین

کان دو مار از جان من روزی برانگیزد دمار

تا به ‌کی قاآنی از عشق بتان ‌گویی سخن

هرچه بت در سینه داری بشکن ابراهیم‌وار

دست زن بر دامن آل پیمبر تا تو را

در کنار رحمت خود پرورد پروردگار

معرفت‌آموز تا ناجی شوی در راه عشق

ورنه ندهد سود اگر حاجی شوی هفتاد بار

در طواف‌کعبهٔ دل‌کوش اگر جویی نجات

کز طواف کعبهٔ گل برنیاید هیچ‌کار

صدر و قدر ار خواهی اندر راستی‌کوش آنچنان

کاعتمادالدوله گشت از راستی صدرکبار

بدر عالم صدر اعظم غوث ملت غیث ملک

فخر دنیا ذخر دین‌ کان‌ کرم‌ کوه وقار

هم به جسم ملک عدلش را خواص عافیت

هم به چشم فتنه پاسش را مزاج ‌کوکنار

روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم

گاه خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار

چون قضای آسمانی حکم اوبی‌بازگشت

چون نعیم ناگهانی جود او بی‌انتظار

صعوهٔ او باز صید و پشهٔ او فیل‌ کش

روبه او شیرگیر و کبک او شاهین‌شکار

حمله آرد شیر شادروان او بر خصم او

راست پنداری روان دارد چو شیر مرغزار

قدرش از رفعت چو اوج چرخ ناید در نظر

جودش ازکثرت چو موج بحر ناید در شمار

ای میان خلق عالم در سرافرازی علم

چون میان سبزه‌زاران قد سرو جویبار

مدح اندر گوش سامع بانگ وحی جبرئیل

جودت اندر طبع سائل فیض ابر نوبهار

تا نجنبد محور کلکت نجنبد آسمان

تا نگردد توسن عزمت نگردد روزگار

آفرینش را مرادی جز تو اندر دل نبود

فضل یزدان بر مراد دل نمودش کامگار

امر تو چون نور بی‌رنج قدم آفاق‌گرد

حکم تو چون وهم بی‌طی زمین‌ گیهان‌سپار

با سوم سطوتت حظل چکد از نوش نحل

با نسیم رحمتت سبل دمد از نیش خار

آب‌و آتش را بهم دادست عدلت دوستی

خواهی ار برهان قاطع نک حسام شهریار

تا نگوی کار خصمت از شرف بالا گرفت

مشت‌ خاکی‌ هست از آن‌ بالا رود همچون غبار

بر سر پیکان چوبی نام عزمت‌گر دمند

نوک آن پیکان ‌کند از صخرهٔ صماگذار

بر فراز موج دریا نقش حزمت‌گرکشند

موج دریا جاودان چون‌ کوه ماند استوار

افتخار عالمی ‌گر چه درون عالمی

چون روان در پیکر و دانش به مغز هوشار

نوک‌کلکت آن‌کند با چشم بدخواهان‌که‌کرد

نوک تیر تهمتن با دیدهٔ اسفندیار

دین و دولت را نشاید فرق‌کرد از یکدگر

بسکه‌بیوستست‌از عدلت‌به‌هم‌چون پود و تار

گرچه یکسر اختیار کارها با رای تست

در ولای شاه و در بخشش نداری اختیار

ورچه سررشهٔ قرار عالمی در دست تست

سیم و زر در دست فیاضت نمی‌گیرد قرار

تا جهان را اعتبار از گوهر مسعود تست

خواند نتواند جهان را هیچ‌کس بی‌اعتبار

تا که مغناطیس را میلیست پنهانی به طبع

کز یمین قطب ‌گه مایل شود گاه از یسار

میل مغناطیس الطافت به هر جانب که هست

زایسر و ایمن به هرکس از یمین بخشد یسار

تا به محشر باد هر امروز تو بهتر زدی

تا قیامت باد هر امسال تو خوشتر ز پار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:53 PM

بوده جای یک جهان جان این قبای شهریار

کآمد اینک زیور اندام صاحب‌اختیار

جسم یک‌برباز اندر یک‌جهان‌جان چون‌کند

جز که خواهد یک جهان جان از خدا بهر نثار

بخردان‌ گویند جای جان پاک اندر تنست

ورکسی پرسد ز من‌ گویم ندارم استوار

زانکه‌ من تن‌بینم اندر یک‌جهان جان جای‌گیر

راستی قول حکیمان را نباشد اعتبار

چشم یک تن روشنی جست ار به بوی پیرهن

چشم خلقی ‌گشت روشن زین قبای شهریار

این قبا گویی سپهر چارمین بودست از آنک

بوده در وی آفتاب عالم‌ آرا را قرار

یا بهشت جاودان بودست زیراکاندرو

بوده‌ طوبایی‌ که‌ هستش‌ فضل‌ و رحمت ‌برگ‌ و بار

یا نه همچون عرش اعظم جایگاه جبرئیل

یا نه همچون قلب عارف مظهر پروردگار

پای تا سر آفرینش را همی ماند ملک

وین قبا بودست ملک آفرینش را حصار

آنکه‌گفتی بر تن هستی نمی‌گنجد لباس

کاش دیدی این قبا بر جسم شاه‌ کامگار

این قبا را آسمان ابره است و گیتی آستر

شهپر جبریل پود و پرتو خورشید تار

کرم هر ابریشمی را هست قوت از برگ توت

کرم این اطلس‌کرم پودست و قوتش افتخار

کرم این خارا همانا بوده ‌کرم هفت واد

کاردشیر بابکان از هیبتش جستی فرار

مرد نساجی‌که دیبای قبای شاه بافت

حور و غلمان هر دو از جنت دویدند آشکار

آن ز بهر پود زلف خویشتن دادش به دست

وین برای تار جعد خود نهادش در کنار

پرتوش از فرش هر ساعت تتق بندد به عرش

پرتو خواجه است‌ گویی این قبای شاهوار

این قبا را فی‌المثل بندی اگر بر چوب خشک

چوب ‌گردد سز و خرم همچو سرو جویبار

دوش‌ گفتم این قبا از شأن ‌گردون برترست

جبر محضست ‌اینکه ‌بخشد شه به ‌صاحب ‌اختیار

عقل ‌گفتا اختیار و جبر یکسو نه‌ که هست

کمترین سرباز شه سالار چرخ و روزگار

آب شش پیر آمد از سوی امیر ملک جم

از قبای پیکر خود شه فزودش اعتبار

این قبا گویی بود تشریف عمر جاودان

کز پی آب بقا بگرفت خضر ازکردگار

چون قبا قلب بقا آمد پس این آب بقاست

زان‌که بهر آب بخشیدش خدیو نامدار

گر به قدر آنکه آب آورد یابد آبرو

آبرو جایی نماند بلکه در رخسار یار

پارسایان نیز می‌ترسم‌که تردامن شوند

زان همه آبی‌ که جاری‌ کرده است از هر کنار

فضل شاه و التفات خواجه از وی نگسلد

چون زگیتی پرتو خورشد و مه لیل و نهار

گه شهش بخشد لباس از جسم جان بخشای خویش

گه نشان‌گوهرآگین‌گاه تیغ شاهوار

گاه بخشد خواجهٔ اعظم مر او را خاتمی

کش توانم خواند از مهر سلیمان یادگار

تا به ‌گیتی فضل یزدان را نیارد کس شمرد

باد همچون فضل یزدان عمر خسرو بیشمار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:52 PM

 

با فال نیک و حال خوش و بخت‌کامگار

از ملک جم به عزم سپاهان شدم سوار

در زیر ران من فرسی ‌کافریده بود

اوهام را ز پویهٔ او آفریدگار

شخ ‌برّ و که‌نورد و جهانگرد و گرم‌سیر

کم‌خسب و پرتوان و زمین‌کوب و رهسپار

کز پی نگارم آمد و تنگم عنان گرفت

با چشم اشکبار و دوگیسوی مشکبار

در زیر مه فراشته از سیم ساده سرو

بر برگ ‌گل‌ گذاشته از مشک سوده تار

مویی به بوی سنبل و رویی به رنگ‌ گل

قدّی به لطف طوبی و خدّی به نور نار

گیسوی تابدارش همسایه ی بهشت

زلفین عنبرینش پیرایهٔ بهار

لعلش پر آب بی‌مدد نور آفتاب

چشمش به خواب بی‌اثر برگ کو کنار

بر سرو ماه هشته و بر ماه غالیه

بر رخ ستاره بسته و بر پشت‌کوهسار

بر زهرهٔ رخش مه و خورشید مشتری

از حسرت خطش شبه و مشک سوگوار

در روی و موی او چو اسیران روم و زنگ

دلهای داغ دیده قطار از پی قطار

گیسو گشود و مغزم از آن‌ گشت عنبرین

عارض نمود و چشم از آن گشت لاله‌زار

چنگی زدم به زلفش و از تار تار او

چون‌ تار چنگ خاست بسی نالهای زار

وز هر مکنج او که گشودم به خاک ریخت

چندین هزار سلسله دلهای بیقرار

وانگشتهای من چو زره‌گشت پرگره

از پیچ و تاب و حلقهٔ زلفین آن نگار

القصه نارسیده لب شکوه باز کرد

وآن طبله طبله مشک پریشید بر عذار

گفت ای نکرده یاد ز یاران و دوستان

این بود حق صحبت یاران حق‌گزار

باری چه روی داد ندانم‌که بی‌سبب

مسکین دلم شکستی و بستی ز شهریار

این‌گفت و از تگرگ بپوشید لاله برگ

وز نرگسش چکید به‌ گل دانهای نار

بیجاده راگزید به الماس شکرین

یاقوت را مزید به لولوی شاهوار

از ده هلال مرّیخ انگیخت از قمر

وز خون دیده بست ده انگشت را نگار

از جزع بست دجلهٔ سیماب بر سمن

وز اشک ریخت سودهٔ الماس در کنار

گفتم بتا مموی و پریشان مساز موی

کز مویه ترسمت‌که چو مویی شوی نزار

اشک‌تو انجمست و رخت مهر وکس ندید

کانجا که هست مهر شود انجم آشکار

دیدم بسی ‌که خیزد از جویبار سرو

نشنیده‌ام‌که خیزد از سرو جویبار

پروین بروز می‌ننماید ترا چه شد

کایدون بروز خوشهٔ پروین‌کنی نثار

جراره از چه پوشی بر ماه نوربخش

سیاره از چه پاشی بر مهر نور بار

باری قسم به جوشن داود و مهر جم

یعنی به زلفکان تو وان لعل آبدار

کز هرچه در جهان‌گذرم در هوای تو

الا ز خاکبوسی صدر بزرگوار

سالار دهر معتمدالدوله آنکه هست

دیباچهٔ جلالت و عنوان اقتدار

صدری ‌که بر یسار وی افلاک را یمین

بدری‌که از یمین وی آفاق را یسار

هر چیز در زمانه به هستیت مفتخر

جز ذات وی ‌که هستی از آن دارد افتخار

بر خاک شوره تابد اگر نور روی او

خور جای خار روید از خاک شوره‌زار

یک ناامید در همه‌گیتی ندیده چرخ

کاو را نکرده فضل عمیمش امیدوار

دوران به دور دولت او جوید اختتام

گیهان ز فر شوکت او خواهد اعتبار

گیتی به عدل شامل اوگشته معتصم

هستی به ذات‌ کامل او جسته انحصار

ای چون سپهر قصر جلال تو بی‌قصور

وی چون وجود لجهٔ جود تو بی‌کنار

تن را هوای مهر تو چون عمر سودمند

جان راسموم قهر تو چون مرگ ناگوار

چون ذات عقل پایهٔ جاهت بر از جهت

چون فیض روح مایهٔ جودت بر از شمار

بذل تو بی‌قیاس چو ادوار آسمان

فضل تو بی‌حساب چو اطوار روزگار

در پیش خصم تیغ تو سدیست آهنین

برگرد ملک حزم تو حصنیست استوار

عدلت به‌ کتف ماه ز کتان نهد رسن

حزمت به گرد آب ز آتش کشد حصار

ناگفته دانی آرزوی طفل در رحم

نادیده یابی آبخور وحش در قفار

از خاک‌گاه جود تو زرین دمد شجر

وز آب روز مهر تو مشکین جهد بخار

خصم ترا به دهر محالست برتری

جز آنکه خاک‌ گردد و خاکش شود غبار

ای بر زمین طاعت تو چرخ را سجود

وی در نگین خاتم تو ملک را مدار

وقتی بران شدم‌ که به دیوان رقم ‌کنم

ز اوصاف تیغ‌جان‌شکرت بیتکی سه‌چار

ننوشته نام تیغ توکز نوک‌کلک من

جست آتشی‌ که تا به فلک رفت ازان شرار

هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من

هی آب می‌زدم به وی از شعر آبدار

زاندام اهل زنگ سیاهی برون رود

گر آفتاب تیغ تو تابد به زنگبار

روزی نسیم خلق تو بر مغز من وزید

پر شد کنار و دامنم از نافهٔ تتار

چون نام همت تو برم از زبان من

در خوشه خوشه ریزد و دینار بار بار

چون وصف مجلس تو کنم خیزد از لبم

آواز چنگ و نغمهٔ نای و نوای تار

کوهیست همتت ‌که چو بحرست موج‌خیز

بحریست رحمتت‌که چوکوهیست پایدار

یا حبذا ز تیغ تو آن پاسبان بخت

کز وی اساس دولت و دینست استوار

گاهش چو عقل در سرگردنکشان مقر

گاهش چو روح در تن کند او زان قرار

نبود شگفت اگر ملک‌الموت خوانمش

از بسکه‌ هست‌ چون‌ ملک‌الموت جان‌شکار

جز مور جوهرش که به ‌کین اژدها کش است

نادیده در زمانه کسی مور مارخوار

ویحک ز چارباغ سپاهان‌ که سعی تو

کردش چنان ‌که آیدش از هشت خلد عار

داغ جنان و باغ جنانست ساحتش

ز ازهار گونه ‌گونه وز اشجار پر ثمار

باغ زرشک تا تو درویی ز رشک خلد

روی از سرشک خونین دارد ز رشک‌وار

خون ‌گردد از زرشک مصفا و خون چرخ

در دل ز داغ باغ زرشک تو گشت تار

صدرا خدایگانا ده سال بی‌توام

جان بود دردمند و جگرخون و دل‌فکار

منت خدای را که بدیدم به ‌کام دل

بازت به صدر قدر ظفرمند و بختیار

تا خاص و عام‌ گاه بلندند و گاه پست

تا شیخ و شاب ‌گاه عزیزند و گاه خوار

از چهر نیکخواه تو بادا شکفته‌ گل

در چشم بدسگال تو بادا خلیده خار

تا چار ربع شانزدهست و سه ثلث نه

تا هفت نصف چاردهست و دو جذر چار

هر کاو که هفت و هشت‌ کند با تو در جهان

باکید نه سپهر سه روحش بود دو چار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:52 PM

با فال نیک بهر زمین‌بوس شهریار

آمد ز ملک جم سوی ری صاحب ‌اختیار

کهتر غلام شاه خداوند ملک جم

کمتر رهی خواجه خداوند حق ‌گزار

سالی دو پیش ازین‌که شد آشفته ملک جم

وز هم‌گسیخت سلسلهٔ نظم آن دیار

ملکی‌ که بود جمع‌تر از خال‌ گلرخان

چون زلف یارگشت پریشان و بیقرار

از اهتمام خواجه پی دفع شور و شر

فرمانروای ملک جمش کرد شهریار

ازخواجه‌بار جست‌و سبک‌بار بست‌و ر‌فت

بی‌لشکر و معاون و همدست و پیشکار

نی‌نی خطا چه رانم همراه خویش برد

هرچ آفریده در دو جهان آفریدگار

زیرا که بود قاید او بخت خواجه‌ای

کز جود او وجود دوگیتی شد آشکار

بس‌ کارهای طرفه به ششمه نمود کش

یک سال‌گفت نتوان بر وجه اختصار

لیک آنچه ‌کرد از مدد بخت خواجه ‌کرد

کز نامیه است خرمی سرو جویبار

خود سنگریزه‌کیست‌که بی‌معجز رسول

گوید سخن چو مرد سخن‌سنج هوشیار

بی‌عون ایزدی چکند دور آسمان

بی‌زور حیدری چه برآید ز ذوالفقار

اوج و حضیض موج ز بادست در بحور

جوش و خروش سل ز ابرست در بهار

آن را که خواجه خواند فرزند خویشتن

گر ناظم دوگیتی‌گردد عجب مدار

باری به ملک جم در خوف و رجا گشود

تا دوست را شکور کند خصم را شکار

شورش نشاند و سور بنا کرد و برکشید

حصنی ‌که بد بروج فلک را درو مدار

انهار کند و برکه وکاریز و جوی و جر

بستان فزود و قریه و پالیز و کشتزار

برداشت طرح غله و تحمیل نان فروش

بخشید باج برف و تکالیف راهدار

نظم سپه فزود و منال دو ساله داد

خود را عزیزکرد و درم را نمود خوار

زر داد و تخم و گاو و تقاوی به هر زمین

و آورد پیشه‌ور زو دهاقین ز هر کنار

از بسکه ساخت چینی از دود غصه‌‌گشت

چون دیگ ‌کاسهٔ سر فغفور پر بخار

کان‌کند وک‌ره‌بست‌و فلز جست‌وباغ‌باخت

سرو و نهال‌کشت و درختان میوه‌دار

سد بست‌وکه‌شکست و بیاورد سوی شهر

ششپیر راکه هست یکی رود خوشگوار

بهر طراز آب ز صد میل ره فزون

گه غارکوه‌ کرد و گهی‌کوه ‌کرد غار

گه ‌کوه را شکافت چو شمشیر پادشه

گه دشت را چو خنگ مَلِک‌ کرد کوهسار

کوهی راکه رازگفتی درگوش آسمان

چون سنگریزه در تک جوبینیش قرار

غاری ‌که پای ‌گاو زمین سودیش به فرق

بر شاخ‌ گاو گردون یابیش رهسپار

سدی سدید در دره‌یی بسته‌کاندرو

وهم از حد برون شدنش نیست اقتدار

صد میل راه ‌کرده ترازو به یکدگر

همچون اساس عدل شهنشاه تاجدار

وان چاههای چند که جم کند و زیر خاک

ماند از برای آب دو چشن در انتظار

فرسوده بود و سوده و آکنده آنچنانک

گفتی تلیست هر یک از آنها به رهگذار

هر چاه را دوباره به ماهی رساند وکرد

مزد آن‌ گرفت جان برادر که‌ کرد کار

مزدوروار رفت به هر چاه و کار کرد

تا اوج ماه با گچ و ساروجش استوار

آری‌ کدام مزد بهست از رضای شه

وز التفات خواجه و تایید کردگار

از بهر حفر چاه ز بس تیشه زد به خاک

چشم زمین ز سوز درون ‌گشت اشکبار

یوسف شنیده‌ام ‌که به چه‌ گریه می‌نمود

او بود یوسفی که چه‌، از وی گریست زار

یکبار رفت یوسف مصری اگر به چه

او بهر آزمون عمل شد هزار بار

یوسف به چاه رفت و زان پس عزیز شد

او خود عزیز بودکه در شد به چاهسار

فرقی دگر که داشت ز یوسف جز این نبود

کاو شد به جبر در چه و این یک به اختیار

وز حکم‌ خواجه ساخت به ‌شیراز اندرون

چندین بنا که‌ کردن نتوانمش شمار

حصنی رفیع ساخت به بالای آسمان

حوضی عمیق ‌کند به پهنای روزگار

از قصرهاکه هریکشان رشک آسمان

وز باغها که هریکشان داغ قندهار

گویی‌ کشیده شهرش افلاک در بغل

گویی‌گرفته راغش جنات در کنار

باری پس از دو سال ‌که از هجر خواجه شد

چون نوک‌ کلک‌ خواجه ‌دلش چاک و تن نزار

بیکی ز ره رسید که زی ملک خاوران

جیشی ‌کند گسیل شهنشاه‌ کامگار

وان خواجهٔ بزرگ خداجوی شه‌پرست

همت به‌ کار برده پی دفع نابکار

با خویش‌گفت عاطفت خواجه مر مرا

برد از حضیض ذلت بر اوج افتخار

از عهد شیرخوارگیم تربیت نمود

تا روزی اینچنین که شدم‌ گرد و شیرخوار

سربازی از سپاه خدیو جهان بدم

بی‌نام و بی‌نشان و تهی‌دست و خاکسار

و ایدون ز لطف خواجه به جایی رسیده‌ام

کم برده صف به صف بود و بدره باربار

بودم نخست خاربنی خشک و عاقبت

زاقبال او شدم چوگل سرخ‌کامگار

ایدر که ‌گاه بندگی و روز خدمت است

باید به عزّ خواجه‌ کمر بستن استوار

بردن پی بسیج سپاه ملک به ری

اسب و ستور و بختی و اسباب ‌کارزار

این ‌گفت ‌و برنشست‌ و به ‌ری‌ رقت و سر نهاد

بر خاکپای خواجه و زی شاه جست بار

وز نزد هر دو آمد بیرون شکفته روی

زا‌نسان‌که از خلاص زر سرخ خوش عیار

کرد از پی بسیج سفر صر ّ های زر

چون نقد جان به پای غلامان شه‌نثار

با صد دونده اسب و دو صد استر سترک

با چارصد هیون زمین‌کوب راهوار

وز آن دهان شکافته ماران آهنین

کاول خورند مور و سپس قی ‌کنند مار

آورد نزد شه دو هزار از برای جنگ

تا مارسان برآرند از خصم شه دمار

شه خلعتیش داد همایون به دست خویش

چون نوک‌کلک خواجه زراندود و زرنگار

آن جامه‌ای‌ که ‌گفتی جبریل بافته

از زلف و جعد حوری و غلمانش پود و تار

هم داد شه به‌دست خودش یک درست ‌زر

یعنی چو زر درست شود بعد ازینت‌کار

وز خواجه یافت عاطفتی‌ کز روان بدن

وز باد فرودین گل و از ابر مرغزار

ازکردگار عقل و ز عقل شریف نفس

وز نفس پاک پیکر و از هوش هوشیار

وز آب تازه ماهی و از سیم و زر فقیر

وز قرب دوست عاشق و از وصل‌ گل هزار

وز مصطفی بلال و ز مهر فلک هلال

وز مرضی اویس وز نور قمر شمار

یا حاجی از ورود حرم درگه طواف

یا ناجی از خلود ارم در صف شمار

خواجه است نایب نبی و او به خدمتش

برچیده است ساعد همت اسامه‌وار

هرک ازاسامه جست تخلف رسول گفت

نفرین بدو در است ز خلاق نور و نار

آری ضمیر خواجه محک هست وز محک

نقدی‌ که خالصست فزون جوید اعتبار

امروز در عوالم هستی ز نیک و بد

رازی نهفته نیست بر آن خضر نامدار

ناگفته داند آرزوی طفل در رحم

نادیده یابد آبخور وحش در قفار

از جود بخشد آنچه به هرگنج سیم و زر

وز حزم داند آنچه به هر شاخ برک و بار

پیریست زنده‌دل‌که جوانست تا به حشر

زو بخت شهریار ظفرمند بختیار

شاه جهانگشای محمدشه آنکه هست

جانسوز تیغش از ملک‌الموت یادگار

ای خسروی که تا به دم روز واپسین

ذکر محامدت نتوانم یک از هزار

خصم تو همچو خاک نخواهد شدن بلند

الا دمی ‌که در سم اسبت شود غبار

یا همچو آب میل صعود آن زمان ‌کند

کاجزای جسمش‌ از تف تیغت شود بخار

یا آن زمان‌ که جسم و سرش از عتاب تو

این‌یک رود به‌نیزه و آن‌یک رود به دار

پیوسته باد آتش تیغ تو مشتعل

تا حاسد شریر ترا سوزد از شرار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:52 PM

باد میمون این بهین تشریف شاه‌کامگار

بر علیخان آن مهین فرزند صاحب‌اختیار

شه‌ بود خورشید و او ماهست‌ و ابن ‌تشریف ‌نور

دایم از خورشدگیرد ماه نور مستعار

پادشه‌ بحرست ‌و او درجست‌ و این ‌تشریف در

تربیت از بحر یابد درج درّ شاهوار

شه بود ابر بهار او سرو فیض او مطر

سرو را سرسبز دارد از مطر ابر بهار

دوست ‌دارد خانه‌زاد خوبش ‌را هرکس به طبع

این عجب نبود گر او را دوست دارد شهریار

کودکست و نوجوان چون بخت شاه نامور

زین رهش داردگرمی بخت شاه نامدار

رسم دیرینست کز میل طبیعت کودکان

دوست می‌دارند همسالان خود را بیشمار

ای شبستان ظفر را طفل بختت نوعروس

وی ‌گلستان ‌کرم را ابر دستت آبیار

کوه با حزم تو چون فکر حکیمان تیزرو

باد با عزم تو چون عهدکریمان استوار

دوش‌کردم حیرت‌از دستت‌که چون ریزدگهر

عقل ‌گفتا غافلی ‌کاو بحر دارد در جوار

ماه‌آن چرخی‌کش آمد عرش اعظم زیردست

شبل‌ آن ‌شیری‌که بود از شیرخواری شیرخوار

سرو آن باغی‌ کزو خجلت برد باغ بهشت

در آن بحری‌که از وی بحر عمّان شرمسار

وصف‌گرزت دی نوشتم خامه‌ام شد ریز ریز

مدح خلقت دوش‌ گفتم خانه‌ام شد مشکبار

یادی از رخش تو کردم فکرت من شد روان

نامی از تیغ تو بردم شعر من شد آبدار

گر کسی خواهد که عزرائیل را بیند به چشم

گو ببیند جان‌، شکر تیغ تو را در کارزار

ور حکیمی وهم را خواهد مجسم بنگرد

گو ببیند بد سیر خصم تراگاه فرار

دشمن از زور تو می‌ترسد نه از شمشیر تو

زور بازوی علی مرحب‌کشد نه ذوالفقار

گشته تیغت لاغر از بس خورده خون دشمنان

راست بودست اینکه لاغر می‌شود بسیار خوار

کی بوده‌ کاستاده بینم مر ترا پیش پدر

همچو خرم‌ گلبنی در پیش سرو جویبار

کی بود کز یزد آیی نزد میر ملک جم

نصر و فتح از پیش و پس یمن از یمین یسر از یسار

گرچه دوری از پدر نزدیک جان بنشاندت

گر به نزدیکان شاه از دور سازی جان نثار

هم مگر کز خواجه‌ دوری ‌مهر او نزدیک تست

آری او مهرست و مهر از دور گردد نوربار

بندگی ‌کن تا خداوندی ‌کنی‌ کز بندگی

مر علی را داد تشریف ولایت‌ کردگار

جهدکن درکوچکی تا چون پدر گردی بزرگ

سعی‌کن تا همچو او درکودکی یابی وقار

خدمت شاه جوان‌کن تا شود بختت جوان

پند پیرانست این کز عجز خیزد اقتدار

آهن از آسیب پتک و کوره‌ گردد تیغ تیز

زر سرخ از تف نار و بوته ‌گردد خوش ‌عیار

سرفرازی راز سربازی طلب زیرا که شمع

تا نبازد سر نگردد سرفرازیش آشکار

تا جهان باقیست شاهنشه جهانبان باد و تو

زیر ظل رحمتش ساکن چو چرخ و روزگار

طبع قاآنی بآ‌نی این سخنها آفرید

چون خلایق را به امری قدرت پروردگار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:51 PM

ای همایون صورت میمون شاه‌ کامگار

یک جهان جانی‌ که جان یک جهان بادت نثار

صورت روح‌الامینی یا که تمثال وجود

روضهٔ خلد برینی یا که نقش نوبهار

ماهتابی زان فروغت افتد اندر هر زمین

آفتابی زان شعاعت تابد اندر هر دیار

ماه می‌گفتم ترا گر ماه بودی تاجور

مهر می‌خواندم ترا گر مهر بودی تاجدار

چرخ بودی چرخ اگر بر خاک می‌گشتی مقیم

عرش‌بودی عرش اگر بر فرش می‌جستی قرار

هرکجا نقشی اش از هستی نماید فخر و تو

هستی آن نقشی‌که هستی از تودارد افتخار

نقش‌آن‌شاهی‌که‌از جان‌خانه‌زاد مرتضی‌است

نقش تیغش هم به معنی خانه‌زاد ذوالفقار

عارف معنی‌پرست ار صورتی بیند چو تو

هم در آن باعت‌کند صورت‌پرستی اختیار

خواجهٔ اعظم پس از یزدان پرستد مر ترا

وندرین رمزیست کش صورت‌پرستی اختیار

خواجه ‌را چشمیست‌ معنی ‌بین‌ به ‌هر صورت که ‌هست

زانکه ما صورت همی بینیم و او صورت‌نگار

ای مهین تمثال هستی ای بهین تصویر عقل

تا چه نقشی ‌کز تو جوید عقل و هستی اعتبار

نیک می‌تابی مگر مهتاب داری در بغل

نور می‌باری مگر خورشید داری درکنار

نفس ‌و روح و عقل‌ و معنی را همی‌گوید حکیم

کس نمی‌بیند به چشم و من ندارم استوار

زانکه تا نقش همایون ترا دیدم به چشم

نفس‌ و روح‌ و عقل‌ و معنی شد مصور هر چهار

عارفت ار نقشت عیان بیند به مرآت وجود

در ظهور هستی غیبش نماید انتظار

پرده‌ات را از ازل‌گویی فلک نساج بود

کز جلالش‌کرد پود و از جمالش بافت تار

صورت شاهیّ و پیدا معنی شاهی ز تو

نقش هر معنی شود آری ز صورت آشکار

هرکجا هستی‌تو شاه آنجا به‌معنی حاضرست

زان که تو سایه ی شهی شه سایه ی پروردگار

زان ستادستند میران و بزرگان بر درت

هم بدان آیین ‌که بر دربار خسرو روزبار

عیش دایم پیش روی و عمر جاوید از قفا

یمن دولت بر یمین و یسر شوکت بر یسار

یک طرف سرهنگ و سرتیپان گروه اندر گره

یک طرف تابین و سربازان قطار اندر قطار

زیر دست چاکران شاه ماه و آفتاب

زیر دست آفتاب و ماه چرخ و روزگار

یک‌دو صف باترک زین چار میر ملک جم

کهترین سؤباز شاهنشاه صاحب اختیار

روزگار و چرخ و مهر و ماه آری‌کیستند

تا شوند از قدر با سرباز خسرو همقطار

هم به دست خیلی از خدام جام‌گوهرین

هم به دوش فوجی از سرباز مار مورخوار

جام آن شربت دهد احباب شه را روز عید

مار این ضربت زند خصم ملک را روزکلر

آن نماید خنگ عشرت را به جام خود لجام

وین برآرد خصم خسرو را به مار خود دمار

هم ز جام آن مصور صورت جمشید و جام

هم به مار این محول حالت ضحاک و مار

زان جوان و پیر می رقصند امروز از نشاط

کاب ششپیر آمد از بخت جوان شهریار

چون ‌که این آب روان از راه خلّر ‌آمدست

چون شراب خلری زان مست‌گردد هوشیار

آن ششپیرست آن یا آب شمشیر ملک

دوستان را دلپذیر و دشمنان را ناگوار

جود شاهنشه مگر سرچشمهٔ این آب بود

کاب می جوشد همی ‌از کوه و دشت و مرغزار

از نشاط آنکه این آب آید از بخت ملک

شعر قاآنی چو تیغ شاه‌گشتست آبدار

گو مغنی لحن شهرآشوب ننوازد از آنک

شهر بی‌آشوب‌ گشت از بخت شاه بختیار

تا به ‌دهر اندر حصار ملک‌ گیتی هست چرخ

حزم شه چون چرخ بادا ملک ‌گیتی را حصار

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:51 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4336993
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث