به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای طره و چهر تو یکی نار و یکی مار

بی‌نار تو در نارم و بی‌مار تو بیمار

بی‌نار تو یارست مرا ناله و اندوه

بی‌مار توکارست مرا مویه و تیمار

جز من‌ که به نار تو و مار تو گریزم

دیارگریزند هم از مار و هم از نار

نبود عجب ار رام شود مار تو بر من

زیراکه شود رام چو مقلوب شود مار

بیزار ز آزار شود مردم عالم

من می‌نشوم هیچ ز آزار تو بیزار

ای خال سیاه تو درون خط مشکین

چون نقطه‌یی از مشک میان خط پرگار

روی تو به موی تو چو در غالیه سوسن

موی تو به روی تو چو بر آینه زنگار

در هالهٔ خط لالهٔ تو تا شده پنهان

بر لالهٔ من ژالهٔ اشکست پدیدار

زین ژاله مرا لاله دمیدست ز چهره

زین‌ هاله مرا ژاله چکیدست به رخسار

خون خوردنم از جور تو چون جور تو آسان

جان‌بردنم از عشق تو چون عشق تو دشوار

ازکاهش هجر تو توانم شده اندک

از خواهش وصل تو غمانم شده بسیار

در چهرهٔ تو خال تو ای غارت‌کشمیر

بر قامت تو زلف تو ای آفت فرخار

چون زنگیکی ساخته در خلد نشیمن

چون هندوکی آمده از سرو نگونسار

با شاخ‌گل آمیخته‌یی عنبر سارا

بر برگ سمن ریخته‌یی نافهٔ تاتار

دوشینه‌که در محفل اغیار نشستی

با ثابت و سیار مرا بود سر و کار

رشکم همه بر شادی اغیار تو ثابت

اشکم همه ازدوری رخسار تو سیار

از روز من و بخت من ای‌ دوست چه پرسی

بی ‌روی تو و موی تو این تیره شد آن تار

در مرحلهٔ مهر تو چون خاک شدم پست

در بادیهٔ عشق تو چون خار شدم خوار

چهرم همه زرخیز و سرشکم همه ‌درریز

وین زر و گهر را نبود نزد تو مقدار

زر را نکند جز تو کسی خاک‌صفت پست

دُر را نکند جز تو کسی خارصفت خوار

الا به ‌گه جود و عطا میر جهانگیر

الا به‌گه فضل و سخا صدر جهاندار

دستور ملک صدر جهان آصف دوران

سالار زمان میر زمین قدوهٔ احرار

آن آصف ثانی‌که بر از آصف اول

در فکرت ‌و هوش و خرد و سیرت ‌و کردار

عمان ز خلیج کرمش چیست یکی جوی

گیهان ز نسیج نعمش چیست یکی تار

از شاخ نوالش ورقی روضهٔ رضوان

بر خوان جلالش طبقی‌ گنبد دوار

قلزم ز حیاض نعم اوست یکی موج

جنت ز ریاض نعم اوست یکی خار

ای صدر قدَر قدر که از فرط جلالت

در حضرت جاه تو فلک را نبود بار

تفی‌ ز شرار سخطت برق به بهمن

رشحی ز سحاب‌ کرمت ابر در آذار

سروبست سنانت ‌که به جز سر نکند بر

نخلیست بنانت‌که به جز بر ندهد بار

در ملک شهنشاه تویی آمر و ناه

بر جیش ولیعهد تویی سرور و سالار

در طاعت آن‌ کرده خداوندت مجبور

در دولت این‌ کرده شهنشاهت مختار

اکنون ‌که چمن راست به بر خلعت زربفت

اکنون که سمن راست به تن کسوت زرتار

بی‌زمزمهٔ سار همه ساحت ‌گلشن

بی‌قهقههٔ‌ کبک همه دامن‌ کهسار

ایدون همی از راغ سوی باغ چرد گور

اکنون همی از باغ سوی راغ پرد سار

آن راغ ‌که از لاله بدی تودهٔ شنگرف

آن باغ‌ که از سبزه بدی معدن زنگار

دامان وی از ابر کنون معدن ‌گوهر

سامان وی از باد کنون مخزن دینار

از باد چمن زردتر از گونهٔ عاشق

از ابر فلک تارتر از طرهٔ دلدار

من مانده بدی با نفس سرد مشوّش

من ‌گشته بدی در قفس برد گرفتار

آزادی من با اثر بذل تو آسان

آسایش من بی ‌نظر فضل تو دشوار

هرسو نگر‌م نیست به جز مویه مرا جفت

هر جا گذرم نیست به جز ناله مرا یار

گیرم نبود پایه مرا هیچ ز دانش

گیرم نبود مایهٔ مرا هیچ به‌ گفتار

تو مهری و کس را نه درین مسأله تردید

تو ابری و کس را نه درین مرحله انکار

آخر نه مگر مهر چو تابنده در آفاق

آخر نه مگر ابر چو بارنده بر اقطار

پر قصر شه و کوی ‌گدا هر دو ضیا بخش

بر شاخ ‌گل و برگ ‌گیا هر دو گهربار

با آنکه برای تو چو روزست مبرهن

با آنکه به چشم تو چو نورست به نمودار

کامروز ز من ساحت‌گیتی است معطر

آنگونه که از مشک ختن کلبهٔ عطار

و ‌امروز ز من تودهٔ غبراست منور

آنگونه ‌که از مهر فلک ساحت آمصار

بر رفعت قدرم نزند طعنه خردمند

در خوبی یوسف نکند شبهه خریدار

بر مرتبهٔ چاکرگردون‌کند اذعان

بر معجزهٔ احمد حصبا کند اقرار

تا پای‌ گنه درشکند سنگ انابه

تا نام خطا برفکند صیت ستغفار

هرکاو به تو پیوست و برید از همه عالم

خوارش مکنادا به جهان ایزد دادار

 

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:50 PM

ای زان دو سیه مار که جا داده به گلزار

عطار کمندافکن و سحار زره‌دار

سحار ندیدیم زره‌پوش و معربد

عطار نخواندیم کمندافکن و خونخوار

عقرب همه زهر آرد و آهو همه نافه

در چشم تو و زلف تو بر عکس بودکار

چشمان تو چون خشم کنی زهر دهد بر

زلفان تو چون شانه زنی مشک دهد بار

چین معدن نافه بود ای شوخ فسونگر

مه سیر به عقرب‌کند ای لعبت سحار

زلف تو بود نافه و آن نافه پر از چین

روی تو بود ماه و بر او عقرب جرار

تا داده صدف داده همی پرورش دُر

تو پروری ای ماه به مرجان درّ شهوار

دلهای بینباشته در چاه نبینند

ببیند همی بر زنخت چاه نگونسار

غافل‌که درین زیرکله خرمن مشکست

خلقی بشگفتند که ماهیست‌ کله‌دار

یک دایره بر صفحه‌یی از سیم‌کشیدست

هم نقطه ز شنگرفش و هم دایره زنگار

آن نقطه دهان تو و آن دایره خطت

بیرون نرود یک دل ازین حلقهٔ پرگار

هیچ افتدت ای مه‌که به ما متفق آیی

تا کشور هفت اقلیم گیریم به یک بار

تو از لب جانبخش و من از منطق شیرین

تو از نگه مست و من از خاطر هشیار

ملکی‌که ز تیغ خم ابرو نگشاید

من بر تو کنم راست ز شیرینی اشعار

بومی‌ که مسخر نشد از شعر دلاویز

بر خنجر خونریز تو و غمزهٔ خونخوار

در قلعه‌گشابی چه به رنگ و چه به نیرنگ

من ‌کلک به‌کار آرم و تو طرهٔ طرار

با کلک و بنان من نقب‌افکن و عارض

با ابرو و خط تو کمان‌گیر و زره‌دار

چون کار به بیرحمی و خونخوارگی افتد

آنجا تو سپهدار و تو سالار و تو مختار

ورکار به صدق نفس و عهد درستست

این از تو نیاید به من دلشده بگذار

ور معدلتی باید تا ملک بپاید

این کار نیاید مگر از شاه جهاندار

هرچند جهان شعر من و حسن تو گیرد

فرمانده آفاق بود ملک نگهدار

 

ادامه مطلب
یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:50 PM

ای ترک می فروش ای ماه میگسار

بنشین و می بنوش برخیز و می بیار

راه خطا مرو ترک عطا مکن

بیخ وفا مَکَن، تخم جفا مکار

بستان بده بنوش بنشین بگو بجوش

چندت ‌زبان خموش چندت روان فکار

پیش آر چنگ و نی بردار جام می

بفشان ز چهره خوی بنشان ز سر خمار

زیور چه می‌نهی زیور تراست ننگ

زینت چه می‌کنی زینت تراست عار

زیور ترا بس است آن موی چون عبیر

زیث ترا ببب‌ن اس آن روی چون نگار

برگیر چنگ و جام درده صلای عام

خوشتر از آن‌ کدام بهتر ازین چه‌کار

پایی ز روی وجد بر آستان بکوب

دستی برای رقص از آستین برآر

بنشین به دامنم تا از لب و رخت

پر مل‌کنم دهان پرگل‌کنم‌کنار

می ده مرا چنانک هر دم ز بیخودی

آویزمت به جهد در زلف مشکبار

هی‌گویمت سخن هی‌گیرمت به بر

هی بویمت دهان هی بوسمت عذار

ای در مذاق من دشنام تلخ تو

چون‌صبر سودمندچون‌پند سازگار

گویند از جهان هر تن که بست رخت

در بند مار و مورگردد تنش دوچار

من در حیات خویش از خط و زلف تو

افتاده‌ام اسیر در بند مور و مار

ای‌’‌ترک‌کاشغر ای شمع غاتفر

ای سرو کاشمر ای ماه قندهار

رو ترک کن ادب دیوانگی طلب

از روی اختیار در عین اقتدار

چند از پی هنر پوییم دربدر

چند از پی خطر موییم زار زار

خاموشی آورد گفتار بی‌ثمر

بیهوشی آورد سودای هوشیار

دانش به پای طبع بندیست آهنین

فکرت به راه نفس دامیست استوار

آن بند درشکن این دام درگسل

زین بند شو برون زین دام‌ کن فرار

نی نی ز هوش و عقل ما را‌ گزیر نیست

کاین هر دو لازمست در مدح شهریار

دیباچهٔ مهی فهرست فرهی

عنوان آگهی دیوان افتخار

دریای مکرمت دنیای معدلت

گیهان منزلت‌گردون اقتدار

سلطان بحر و بر دارای خشک و تر

نقاد خیر و شر قلاب نور و نار

فرخ شه آنکه هست فرخنده ذات او

بر خلق آیتی از فضل ‌کردگار

نطقش همه‌گهر رایش همه هنر

بختش همه ظفر شخصش همه وقار

جان بی‌ولای او در پیکرست ننگ

سر بی‌رضای او برگردنست بار

گیهان ز بخت او جون بخت او سمین

دشمن ز رمح او چون رمح او نزار

هر جنبشی‌که هست مقدور آسمان

تاند که طی ‌کند عزمش به یک مدار

شخصش ‌ببین ‌به‌ رخش ‌‌بادست گنج‌بخش

ابر ار ندیده‌یی بر فرق‌ کوهسار

بنگربه روز جنگ‌گرزش درون چنگ

کوه ار ندیده‌یی در بحر بی‌کنار

از ترکتاز مرگ ایمن بود روان

از حزمش ار کشد بر گرد تن حصار

مهرش سرشته‌اند در جان آدمی

ورنه نیافتی جان در بدن قرار

گر نام خسروان یکباره حک‌کنند

آثار او بس است زآن جمله یادگار

محصور عمر اوست ادوار آسمان

مقصور امر اوست اطوار روزگار

ای چون بنای چرخ ‌کاخ تو دیرپای

وی چون اساس فضل ملک تو پایدار

از سهم تیر تو در وقت دار و گیر

از بیم تیغ تو در روز گیرودار

بر پیکرگوان خفتان شود کفن

بر تارک مهان افسر شود افسار

چندین هزار قرن یک لحظه طی ‌کند

خورشید اگر شود بر توسنت سوار

مانا که در چنار قهرت نهفته‌ اند

کز اصل خویشتن آتش دهد چنار

سرویست رمح تو در جویبار رزم

مرگ گوانش بر ترگ یلانش یار

قصرت ز خسروان چرخیست پر نجوم

کاخت ز نیکوان باغیست پر نگار

شاها خدای من داند که روز و شب

شکرانه‌گویمت هر دم هزار بار

روزی ‌که نگذرد نام تو بر لبم

نفرین‌ کنم به خویش از فرط انزجار

برهان قاطعست بر پاکی سخن

تا شعر من شدست چون تیغت آبدار

ای شاه پیش ازین معروض داشتم

کز فضل بی‌قیاس وز جود بی‌شمار

باری طلب‌کنی اجرای بنده را

افزاید ازکرم دارای نامدار

بالله اشارتی‌گر از تو سر زند

کامم روا شود ز الطاف شهریار

وانگه شود مرا از لطف عام تو

امروز به زدی امسال به ز پار

تا غنچه بشکفد در صحن بوستان

تا لاله بردمد در طرف لاله‌زار

بادا خلیل تو چون غنچه شادمان

بادا عدوی تو چون لاله داغدار

ادامه مطلب
پنج شنبه 10 تیر 1395  - 11:46 AM

افتتاح هر سخن در نزد مرد هوشیار

نیست نامی به ز نام نامی پروردگار

آنکه از ابداع صنع او به یک فرمان‌ کن

نور هستی از سواد نیستی‌گشت آشکار

آنکه بی‌سعی ستون افراخت خرگاه سپهر

وانکه بی‌ترتیب آلت ساخت حصن روز‌گار

آن که بی ‌شنگرف و زنگار و مداد و لاجورد

نقشهای مختلف‌گون‌کلک صنعش زد نگار

آن‌ه صدت‌ردیان‌ازدقیا‌ص‌از رهم صف

بر نخستین ‌پایهٔ ادراک‌ او ناردگذار

زان سپس بر نام احمد پیشوای جزو و کل

کز طفیل ذات او هست آفر‌ینش را مدار

آنکه گر اندک‌ یقین راه حقیقت گم‌ کند

ذات او را باز نشناسد ز ذات‌کردگار

پس به نام ابن‌ عمش حیدر صفدر که گشت

ذات او یا ذات احمد از یکی نور آشکار

آنکه ‌دست و تیغ ‌او را حق ستایش‌ کر‌د و گفت

لا فتی الا علی لا سیف الا ذو‌الفقار

پس‌ به نام یازده فرزند پاک او که هست

بر سه فرع و چار اصل ونه فلکشان اقتدار

سیما مهدی هادی حجه قایم‌ که ‌گشت

از قوام ذات اوقام وجود هفت ‌و چار

پس به نام مهدی نایب ‌که مانند مسیح

قهر او دجال د‌ولت را درآویزد ز ذار

قهرمان فتحعلی‌شاه جوان‌بخت آن که هست

رای او پیر خرد را موبدی آموزگار

آنکه گردون و قضا بردست و خوردست از نخست

بر یسار او یمین و از یمین او یسار

خسروی‌کز باس بذلش پیشگاه بزم و رزم

این خزان اندر خزان و آن بهار اندر بهار

داو‌رر‌ی ‌کز آتش نیران و آب سلسبیل

لطفش انگیزد ترشح قهرش انگیزد شرار

هم ز شمشیر نزارش بازوی دولت سمین

هم ز بازوی سمینش پیکر دشمن نزار

هم فضای درگه او را ز باغ خلد ننگ

هم حضیض سدهٔ او را ز اوج عرش عار

چ‌رن‌ز سه اندرحذ-‌شی‌ختم‌هی‌‌دد سخ‌

بر همایون نام یکتا در درج افتخار

نیروی بازوی سلطانی شجاع‌السلطنه

آنکه سوزان‌ تیغ او هست اژدهای مردخوار

آنکه از بیم جهانسوزش ‌کند بدرود جان

هم‌پلنگ اندر جبا‌ل‌و هم‌نهنگ اندر بحار

آنکه ‌گر سهمش ‌کند در خاطر شیران‌ گذر

وانکه‌گر بأسش‌کند در پیکر پیلان‌گذار

نعرهٔ تدر رسد درو-‌‌ شران بانگ مور

جلوهٔ‌ عالم دهد در چشم پیلان چشم مار

آنکه کودک در رحم گر نام تیغش بشنود

نطفه بودن را شود از پاک یزدان خواستار

دین و دولت را بود تدبیر او رو‌ببنه‌دز

ملک ‌و ملت را بود شمشیر او رویین حصار

از مدار مدت او گر قدم بیرون نهند

بگسلاند قهرش از هم رشتهٔ لیل و نهار

دست او را ابر گفتم چین بر ابرو زد سپهر

گفت کای بیهوده‌گو از ژاژخایی شرم دار

ابرکی بخشد به سایل نقدگنج شایگان

ابرکی بارد به جای قطره درّ شاهوار

پوشد و بنهد به عزم رزم چون در دار و گیر

گیرد و گردد ز بهر جنگ چون در گیرودار

جوشن چینی به پیکر مغفر رومی به سر

نیزهٔ خطی به‌کف بر مرکب ختلی سوار

آسمان چنبری از رفعت قدرش خجل

آفتاب خاوری از نور رایش شرمسار

هم ز هندی تیغ بدهد ملک ترکی را نظام

هم ‌ز طوسی اصل‌ بخشد دین‌ تازی را قرار

جز سمند بادپیمایش به هنگام مسیر

جز حسام ابر سیمایش به وقت‌ کارزار

باد دیدستی‌که‌همچون‌رعد آید در خروش

ابر دیدستی که همچون برق گردد شعله‌بار

بر دعای شاه کن قاآنیا ختم سخن

زانکه از تطویل نیکوتر به هرجا اختصار

تا ز سیر هفت نجمست و مدار نه سپهر

آنچه ‌گردون را به عالم از حوادث آشکار

در مذاق دوستانش نیش قاتل نوش جان

در مزاج دشمنانش شهد شیرین زهر مار

سال ‌و مال ‌و بخت ‌و تخت و فال و حال او بود

تا نخستین صور اسرافیل یارب پایدار

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:45 PM

 

امروز از دوکعبه جهان دارد افتخار

کز فر آن دو کعبه بود ملک برقرار

آن مَضجع ملایک و این مرجع ملوک

آن دافع‌کبایر و این رافع‌کبار

آن‌کعبه در عرب بود این‌کعبه در عجم

آن ‌کعبه نامور بود این‌کعبه نامدار

حاجی شود هر آنکه بدانجا کشید رخت

ناجی شود هرآنکه درینجا گشود بار

آن‌کعبه‌ایست شرع بدان‌گشته محترم

این‌کعبه‌ایست عدل بدوگشته استوار

آن‌ کعبه‌ بی‌ که شخص بدو می خورد یمین

این کعبه‌یی که مرد از او می‌خورد یسار

آن ‌کعبه ناف خاک و همش خاک نافه‌ خیز

این ‌‌کعبه‌ کعب مجدو همش مجد کعبه دار

آن کعبهٔ امانی و این کعبهٔ امان

وین قبلهٔ اخایر و آن قبلهٔ خیار

آن‌کعبه همچو زلف نکویان سیاه‌پوش

این‌کعبه همچو اهل سعادت سپیدکار

آن‌کعبه‌ایست‌کش عرفاتست درکنف

این کعبه‌ای است کش غرفاتست بر کنار

آن‌کعبهٔ خلیلست این‌کعبهٔ جلیل

آن خاص‌ کردگارست این خاص شهریار

آن‌کعبه راست سنگی آورده از بهشت

این ‌کعبه راست خاکی آورده از تتار

آن سنگ جای بوس امینان حق‌پرست

این خاک سجده‌گاه امیران‌کامگار

نتوان شکارکرد در آن‌کعبه‌ای عجب

کاین کعبه روز و شب دل دانا کند شکار

آن زمزمش به زمزمه در طعن سلسبیل

وین زمزمش ز زمزم و تسنیم یادگار

صید اندران حرام به فرمان دادگر

عیش اندرین حلال به یاسای باده‌خوار

احرام واجب آمده آن را به‌ گاه حج

اجرام حاجب آمد این را به روز بار

در آن نمازکرده‌گروه از پی‌گروه

در این نیاز برده قطار از پی قطار

بر بام آن ز امن ‌کبوتر کند وطن

در صحن این ز بیم غضفرکند فرار

یک مشعرست آن را معمور در کنف

صد مشعرست این را مسرور در جوار

اندر فنای این شده الماس سنگریز

وندر منای او شود ابلیس سنگسار

آن کعبه‌یی که فدیه برندش ز هر طرف

این‌کعبه‌ای‌که هدیه نهندش به هرکنار

قربان برند بر در آن کعبه بیش و کم

قربان کنند بر در این کعبه بی‌شمار

قربان او همه حملست و همه جمل

قربان این روان و دل مرد هوشیار

واجب در آن طواف به سالی سه چار روز

لازم درین سجود به روزی هزار بار

آن از خدای عالم و این از خدایگان

کش بنده‌اند بارخدایان روزگار

آن مروهٔ مروت و این زمزم صفا

این مشعر مشاعر و آن‌کعبهٔ فخار

بازوی عدل دست‌کرم پیکر شکوه

پهلوی امن جان خرد هیکل وقار

تاج‌الملوک شاه فریدون که حزم او

بر گرد او ز صخرهٔ صما کشد حصار

آنجا که تیغ او اجل و خنده قاه‌قاه

وانجا که رمح او امل وگریه زار زار

با بخت فربهش همهٔ لاغران سمین

با رمح لاغرش همهٔ فربهان نزار

رایش چو نور مهر فروزان به هر زمین

حزمش چو سیر باد شتابان به هر دیار

مانا ز جوهر ملک‌الموت در ازل

یزدان ‌دو تیغ ‌ساخت جهان سوز و ذوالفقار

آن را نهاد درکف حیدر که ها بگیر

این را نهاد در بر خسرو که هین بدار

آن ‌یک‌ یهودکش شد و این‌ یک حسودکش

آن طرفه ژاله‌بار شد این طرفه لاله‌زار

گر شیر نر ندیده‌یی اندر قفای‌ گور

شه را یکی ببین سپس خصم نابکار

ور منکری‌که بادکشد ابر درکتف

شه را نظاره‌ کن ز بر خنگ راهوار

تیغ برانش از بر یکران به روز رزم

ماند به ماه نوکه نماید زکوهسار

در چشم اشکبار عدو عکس نیزه‌اش

ماند به سرو ناز که روید ز جویبار

در پیش روی او چو عدو برکشد غریو

ماند همی به رعدکه نالد به نوبهار

قاآنیا عجب نه اگر ترزبان شوی

کت آب می‌چکد همی از شعر آبدار

تا جیب بوستان شود از ابر پر درم

تا صحن‌ گلستان شود از باد پرنگار

از باد نعل خنگ ملک فتح را مسیر

در زیر ابر رایت شه چرخ را مدار

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:45 PM

ای اهل فارس ، مژده که از فضل کردگار

آمد به ملک فارس امیر بزرگوار

در موکبش سواره‌ گروه از پس‌ گروه

در لشکرش پیاده قطار از پی قطار

در پشت صد‌ کتیت با تیغ زرفشان

از پیش صد جنیبت با زین زرنگار

از یک‌طرف سواران با تیغ تابناک

وز یک‌طرف وشاقان با زلف تابدار

بالاگرفته بانگ روارو ز هرکران

بر چرخ رفته صیت شواشو ز هرکنار

او را پذیره آمد تا اصفهان و ری

اعیان ملک‌پرور و اشراف نامدار

پیر و جوان تقی و شقی رند و پارسا

خرد و کلان سپید و سیه مست و هوشیار

بر مژدهٔ رهش همه را گوش استماع

برگرد موکبش همه راچشم انتظار

از یک‌طرف سواران چون یک‌کنام شیر

با رمح مار پیکر و با تیغ آبدار

وز یک‌ طرف وشاقان چون یک ‌بهشت حور

با زلف چون بنفشه و با چهر چون نگار

یک انجمن پری همه با رخش بادسیر

یک چرخ مشتری همه با خنگ راهوار

صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنه‌جوی

صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنه‌بار

هریک ز روی تافته یک‌کاشغر پری

هر یک ز موی بافته یک شهر زنگبار

هم رویشان چو کوکب سیاره نوربخش

هم مویشان چو عقرب جراره جان‌شکار

دلهای زندگان همه در خط و زلفشان

چون جسم مردگان شده مقهور مور و مار

لبشان به پیش طره چوضحاک ماردوش

قدشان به زیر چهره چو شمشاد باردار

بنهفته در قصب همه آیینهٔ حلب

بگرفته در رطب همه لولوی آبدار

تار کتان به جای میان بسته بر کمر

تل سمن به جای سرین هشته در ازار

پوشیده سیم ساده به خفتان به جای تن

پاشیده مشک ساده به‌گیسو به جای تار

قدشان به جای سرو و بر آن سرو بوستان

خدشان به شکل باغ و بر آن باغ نوبهار

ای اهل فارس دولت فرخنده ‌کرد روی

کاین دولت از خدای بماناد یادگار

ای عالمان ز فخر به ‌کیوان علم زنید

کامد تنی ‌که علم ازو یابد اشتهار

ای فاضلان ز وجد به ‌گردون قدم زنید

کامدکسی‌که فضل ازو جوید انتشار

ای عاملان عمل ننمایید جز به عدل

کامد کسی ‌که ملک ازو گیرد اعتبار

هان ای هژبر زهره دلیران ملک فارس

آمد یلی ‌که بر سر شیران‌ کند مهار

هان ای بهشت چهره نکویان ملک جم

آمدکسی‌که غازه‌کند بر رخ نگار

هان برزنید شانه به ‌گیسوی پرشکن

هین درکشید سرمه به چشمان پرخمار

مجمر همی بسوزید از چهر آتشین

عنبر همی بسایید از خال مشکبار

از ابروان به فرق عدویش زنید تیغ

وز مژٌگان به سینهٔ خصمش خلید خار

ای خلق فارس فارس دولت ز ره رسید

در راه او ز شوق نمایید جان‌ نثار

هست این همان امیر که آزادتان نمود

از بند صد هزار جفاجوی نابکار

هست این همان امیر که بخشد و برفشاند

تشریف بسته بسته زر و سیم بار بار

هست این همان امیر که از نعل توسنش

هر ماه نو به‌گوش‌کشد چرخ‌گوشوار

هست این همان امیر که در غوریان نمود

کاری ‌که ‌کرد در دز رویین سفندیار

هست این همان امیر که از سهم تیر او

اندر دهان مور خزد شیر مرغزار

هست این همان امیرکه هنگام امتحان

بر گرد آب زآتش سوزان ‌کشد حصار

هست این همان امیرکه از آتشین سنان

بر باد داده آبروی خصم خاکسار

طوبی لک ای امیر امیران کامران

کز همت تو دولت و دینست ‌کامگار

چشم عدو به سوزن پیکان یکی بدوز

پشت ستم به ناخن خنجر یکی بخار

مهری الا به‌کلبهٔ بیچارگان بتاب

ابری هلا به‌کشتهٔ آزادگان ببار

گوش ستم بپیچگان چشم بلا بکن

تخم‌کرم بیفشان نخل وفا بکار

مادح بخوان و سیم ببخش و ثنا بخر

لشکر بران و ملک بگیر و جهان بدار

پایی که جز به سوی تو پوید ز پی ببر

چشمی‌ که جز به روی تو بیند ز بن بر آر

میرا منم ‌که از شرف بندگی تو

بر خواجگان روی زمین دارم افتخار

چرخم‌ گر اختیارکند از جهان رواست

زیرا که من ترا به جهان ‌کردم اختیار

شد درجهان سخا و سخن بر من و تو ختم

تا ماند این‌یک از من و آن از تو یادگار

از ابر تا که ژاله ببارد به مهرگان

از خاک تاکه لاله برآید به نوبهار

خندان چو لاله مادح بخت تو قاه‌قاه

گریان چو ژاله دشمن جاه تو زارزار

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:45 PM

از سر دوش دو ضحاک درآویخت دو مار

کان دو مار از همه آفاق برآورد دمار

مار آن عمرگزا چون نفس دیو لعین

مار این روح‌فزا چون اثر باد بهار

مار آن چون به‌کمر سایه‌یی از ابر سیاه

مار این چون به قمر خرمنی از عود قمار

مار آن‌آفت‌جان‌ود و ز جان‌جست قصان

مار این فتنهٔ دل ‌گشت و ز دل برد قرار

مار آن مغز سر خلق بخوردی پیوست

مار این خون دل زار بنوشد هموار

مار آن‌کرده به‌گوش از زبر دوش‌گذر

مار این‌ کرده به دوش از طرف ‌گوش گذار

آن دمید از زبر دوش و به‌ گوش آمد جفت

این خمید از طرف گوش و به دوش آمد یار

آن به بالا شده چون خشم‌گرفته تنین

این به شیب آمده چون نیم‌‌گشوده طومار

مار آن ضحاک آهیخته چون‌گازگراز

مار این ضحاک آمیخته با مشک تتار

کشوری از دم آن مار به تیمار قرین

عالمی با غم این مار بناچار دوچار

گر از آن مار شدی خیلی بی‌حد بیهوش

هم از این مار شود خلقی بیمر بیمار

گر از آن مار شدی ‌کشته به هر روز دو تن

هم از این مار شود کشته به هر روز هزار

باشد این مار به خون دل عاشق تشنه

آمد آن مار به مغز سر مردم ناهار

ویلک آن ضحاک از چرخ بیاموخت ستم

ویحک ‌این ‌ضحاک‌ از حسن برافروخت ‌شرار

آنک آن را ز بزرگان عرب بوده نژاد

اینک این را ز نکویان تتارست تبار

آنک آن دشمن جمشید و ربودش افسر

اینک‌ این حاسد خورشید و شکستش بازار

دیدی از فتنهٔ آن اسم‌کیان شد ز میان

بنگر از کینهٔ این جسم‌ کیان رفت ز کار

چیره بر کشور جمشید شد آن یک به سپاه

طعنه بر طلعت خورشید زد این یک به عذار

دو فریدون به جهان نیز برافراخت علم

یکی از دودهٔ جمشید و یکی از قاجار

آن فریدون اگرش‌گاو زمین دادی شیر

این فریدون ‌گه ‌کین شیر فلک‌ کرد شکار

آن فریدون اگرش کاوه نشاندی به سریر

این فریدون ببرش ‌کاوه نمی‌یابد بار

آن فریدون به دماوند اگر برد پناه

این فریدون ز دماند برانگیخت غبار

آن فریدون همه جادوگریش بود شیم

این فریدون همه دانشوریش هست شعار

زان فریدون همه‌گوییم به تقلید سخن

زین فریدون همه رانیم به تحقیق آثار

آن فریدون شد و این شاه جهانست به نقد

بس همین فرق ‌که این زنده بود آن مردار

آن به عون علم‌کاوه‌گشودی‌کشور

این به نوک قلم خویش‌ گشاید امصار

ای فریدون‌شه راد ای ملک ملک‌ستان

که فریدون به بزرگی تو دارد اقرار

تو فریدونی و در عرصهٔ‌پیکار ز رمح

بر سر دوش تو ضحاک‌صفت بینم مار

تو فریدونی و شمشیر تو ضحاک بود

بسکه بر حال عدو خنده‌ کند در پیکار

تو فریدونی و افواج نظام تو به رزم

مارشان بر زبر کتف نماید به قطار

تو فریدونی و در عهد تو ضحاک‌صفت

شاهدی پنجه به خون دل ماکرده نگار

تو فریدونی و افکنده چو ضحاک به دوش

دو سیه مار به دوران تو ترکی خونخوار

تو فریدونی و ضحاک لبی خنداخند

دو سیه مار نماید ز یمین و ز یسار

تو فریدونی و اینها همه ضحاک آخر

پرسشی‌گیرکه ضحاک چرا شد بسیار

تو خود اول بنه آن نیزهٔ چون مار ز دوش

تات ماری ز کتف برندمد بیور وار

تیغ را نیز بده پند که بسیار مخند

تات زین معنی ضحاک نخوانند احرار

چارهٔ فوج نظام تو ندانم ایراک

چارهٔ آن همه ضحاک نماید دشوار

زان‌همه مارکشان‌رسته چو ضحاک به‌دوش

مار زاریست همه بوم و بر و دشت و دیار

باری این جمله بهل داد دل من بستان

زان دو ماری که بود روز و شبان غالیه‌بار

هوش من چند برد شاهد ضحاک شیم

خون من چند خورد دلبر ضحاک دثار

چند چند از لب ضحاک مرا ریزد خون

چند چند از دل بی‌باک مرا خواهد خوار

گاو سرگرز بکش‌ گردن ضحاک بکوب

تیشهٔ عدل بزن ریشهٔ ضحاک برآر

خون ضحاک بدان صارم خونریز بریز

مغز ضحاک بدان ناوک خونخوار به خار

موی ضحاک بکش غبغب ضحاک بگیر

همچو آن شیر که ‌گیرد سر آهو به ‌کنار

نی خطاگفتم ای شاه فریدون‌که مرا

وصل آن شاهد بی‌باک بباید ناچار

این نه ضحاکی‌کز صحبت آن جان غمگین

این نه ضحاکی کز الفت آن دل بیزار

این نه ضحاکی کز کینهٔ او نفس دژم

این نه ضحاکی‌ کز وی دل و دی‌ را انکار

این نه ضحاک که او چاکر افریدونست

کاو‌یانی علم افراخته از طرهٔ تار

من به ضحاک چنین نقد روان‌کرده فدا

من به ضحاک چنین هر دو جهان‌کرده نثار

این نه ضحاک‌ که او هر شب و هر روز کند

دمبدم از دل و جان مدح فریدون تکرار

دل قاآنی از آن برده و بربسته به زلف

تاش در گوش کند مدح فریدون تکرار

شه به ضحاک چنین به‌که نماید یاری

شه به ضحاک چنین به‌ که فشاند دینار

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:45 PM

اسم شد مشیّد و دین ‌گشت استوار

از بازوی یدالله و از ضرب ذوالفقار

آن رحمت خدای ‌که از لطف عام اوست

شیطان هنوز با همه عصیان امیدوار

آن اولین نظر که ز رحمت نمود حق

وان آخرین طلب‌که ز حق‌کرد روزگار

ای برترین عطیهٔ ایزد که امر تو

بر رد و منع حکم قضا دارد اقتدار

از کن غرض تو بودی و پیش از خطاب حق

بودی نهفته درتتق نور کردگار

نابوده را خطاب به بودن نکرد حق

وین نغز نکته‌ گوش خرد راست ‌گوشوار

معنیّ امر کن به تو این بود در نهان

کای بوده جنبشی‌کن و نابوده را بیار

معنی هر درخت ‌که ‌کاری به خاک چیست

جز اینکه باش و میوهٔ پنهان‌کن آشکار

در ذات خود چو نور تراکردگار دید

با تو خطاب‌کرد ز الطاف بی شمار

کای دانهٔ مشیت و ای ریشهٔ وجود

باش این زمان‌که از تو پدید آورم شمار

از حزم تو زمین‌ کنم از عزمت آسمان

از رحمت تو جنت و از هیبت تو نار

عنفت‌کنم مجسم و نامش نهم خزان

لطفت ‌کنم مصور و نامش نهم بهار

از طلعت تو لاله برویانم از زمین

از سطوت تو موج برانگیزم از بحار

نقش دوکون راکه نهان در وجود تست

بیرون‌ کشم چو گوهر از آن بحر بی‌کنار

تو‌ عکس ‌ذات ‌حقی ‌و حق ‌عاکس است ‌و نیست

فرقی در این میان به جز از جبر و اختیار

عاکس به اختیار چو بیند در آینه

بیخود فتد در آینه عکسش به اضطرار

مر سایه را نگر که به جبر از قفا رود

هرجا به اختیار بود شخص راگذار

یک جنبشست خامه و انگشت را ولی

فرقیست در میانه نهان پاس آن بدار

با هم اگر چه خیزند از کام حرف و صوت

لیکن به اصل صوت بود حرف استوار

آوخ‌ که نقد معنی پاکست در ضمیر

چون بر زبان رسد شود آن نقد کم‌عیار

بس مغز معنیاکه به دل پخته است و نغز

چون قشر لفظ‌گیرد خامست و ناگوار

لیکن‌گه بیان معانی ز حرف و صوت

از وی طبع چاره ندارد سخن‌گذار

از بهر آنکه سیم‌کند سکه را قبول

بر سیم لازمست‌ که از مس زنند بار

باری تو از خدا به حقیقت جدا نیی

گرچه تو آفریده‌یی او آفریدگار

چون از ازل تو بودی با کردگار جفت

هم تا ابد تو باشی باکردگار یار

زانسان‌که خط دایره در سیر همبرست

با مرکزی‌که دایره بر وی‌کند مدار

فردست‌ کردگار تویی جفت ذات او

لیکن نه آنچنان‌که بود پود جفت تار

با اویی و نه اویی و هم غیر او نیی

کاثبات و نفی هست در اینجا به اعتبار

یک شخص را کنی به مثل‌‌ گر هزار وصف

ذاتش همان یکست و نخواهد شدن هزار

وحدت ز ذات یک نشود دور اگر تواش

هفتاد بار برشمری یا هزار بار

خواهد کس ار ز روی حقیقت‌ کند بیان

در یک نفس مدیح دو عالم به اختصار

نام ترا برد به زبان زانکه نام تست

دیباچهٔ مدایح و فهرست افتخار

هر مدح و منقبت که بود کاینات را

در نام تو نهفته چو در دانه برگ نار

زیراکه هرچه بود نهان در دو حرف‌کن

هم بر سه حرف نام تو جستست انحصار

زان ضربتی‌که بر سر مرحب زدی هنوز

آواز مرحباست که خیزد ز هر دیار

دادی رواج شرع نبی را ز قتل عمرو

کاو را ز پا فکندی و دین‌گشت پایدار

بعد از نبی رسید خلافت به چار تن

بودی تو یک خلیفهٔ برحق از آن چهار

متصود میوه‌ایست‌که آخر دهد درخت

نز برگها که پیش بروید ز شاخسار

مدح تو چون شعاع خور از مشرق لبم

ناجسته در بسیط زمین یابد انتشار

تو ابر رحمتی و ملک کشت عمر ملک

برکشت عمر ملک ز رحمت یکی ببار

ختم ولایتی تو سزدکز ولای تو

یکباره ختم‌ گردد شاهی به شهریار

شاهی‌که هرچه بود ز عدلش قرار یافت

غیر از دلش‌ که ماند ز مهر تو بیقرار

فرمانروای عصر ابوالنصر تاج‌بخش

جمشید ملک ناصر دین شاه کامگار

ای رمح تو ستون سراپردهٔ ظفر

وی حلم تو سجل نسب‌نامهٔ وقار

دانی چه وقت یابد خصم تو برتری

روزی‌که خاک‌گردد خاکش شود غبار

چنگال شیر مرگ مگرهست تیغ تو

کز وی عدوی ملک چو روبه‌ کند فرار

هرگه‌ که وصف تیغ تو گویمُ زبان من

گردد بسان ‌کورهٔ حداد پر شرار

شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد

دیشب که‌ گشتم از صفت وی سخن‌گذار

هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من

هی آب می‌زدم به وی از شعر آبدار

امشب به محدت تو به غواصی ضمیر

آرم ز بحر طبع‌گهرهای شاهوار

تا صبح بهرپیشکش عید جمله را

در مجلس اتابک اعظم ‌کنم نثار

از دانه ریشه تا دمد از ریشه شاخ و برک

شاخ نشاط بنشان تخم طرب بکار

چون بخت تو ز بخت تو اعدای تو سمین

چون تیغ تو ز تیغ تو اعدای تو نزار

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:45 PM

از خجلت تیغ ملک و ابروی دلدار

دوشینه مه عید نگردید نمودار

یا موکب شه‌گرد برانگیخت ز هامون

وان پرده‌یی از گرد برافکند به رخسار

یا نقش سم دیونژاد ابرش شه دید

وز شرم نهان‌کرد رخ از خلق پریوار

یا از قد خم‌ گشتهٔ زهاد ز روزه

خجلت‌زده‌ گردید و نگردید پدیدار

گفتم به خرد کاین همه ژاژ ست بیان ‌کن

کاخر ز چه مه دوش نهان بود ز ابصار

فرمود که دی نعل سمند شه غازی

فرسوده شد از صدمت جولان و شد ازکار

از روی ضرورت به صد اکراه به سمش

بستند ورا بیخبر از شاه به‌ناچار

گر دوش مه عید نهان بود نهان باد

تا هست به ‌گیتی اثر از ثابت و سیار

فرداست ‌که از مشرق نصرت ‌کند اشراق

ماهیچهٔ تابان علم شاه جهاندار

دارای جوان بخت حسن‌شاه‌که تیغش

در لجهٔ ناورد نهنگیست عدوخوار

آن شیر دژاهنج‌ که در صفحهٔ ناورد

گیرد ملک‌الموت ز قهرش خط زنهار

شاهی که به شاهین شهامت ز شهانش

هم‌کفه ورا نیست پس از حیدرکرار

از هیبت او حرفی و غوغا به سمرقند

از صولت او ذکری و آشوب به فرخار

ای‌گوهر تیغ تو نتاجش همه مرجان

وی سبزهٔ شمشیر تو بارش همه‌گلنار

تیغ تو به میدان وغا برق به خرداد

دست تو در ایوان عطا ابر در آذار

نی‌نی‌که از آن برق به خرداد در آذر

نی‌نی ‌که از این ابر در آذار در آزار

با گرزن رخشان تو کز مه بودش ننگ

با افسر تابان تو کز خور بودش عار

صد گرزن لهراسب نیرزد به یک ارزن

صد افسر گشتاسب نیرزد به یک افسار

یک جلوه ز روی تو و گیتی همه خلخ

یک نفخه ز خلق تو و عالم همه تاتار

چون رخش تو در پویه هوا غیرت‌گلخن

چون تیغ تو در جلوه زمین حسرت‌گلزار

در دست توکلک تو به توصیف تو ناطق

مانندهٔ حصبا به‌کف احمد مختار

از قهر تو بادی وزد از جانب گلشن

گل چاک‌کند جیب غم از سرزنش خار

گر نام جهانسوز تو برابر نویسند

تا روز قیامت شود البته شرربار

وز لفظ سمند تو بر البرز نگارند

تا حشر زند قهقهه بر برق ز رفتار

هم‌کفهٔ خلقت نبود آهوی جوجو

کاین مشک به‌جوجو دهد آن نافه به خروار

ذکری ز خدنگ تو و زلزال به سقسین

حرفی ز پرنگ تو و ولوال به بلغار

تیر تو که دلدوزتر از غمزهٔ جانان

تیغ توکه خونریزتر از ابروی دلدار

پیوند کند با اجل این درگه ناورد

سوگند خورد با ظفر آن در صف پیکار

گر صاعقهٔ تیغ تو برکوه بتابد

از هیبت او زرد شود لاله به‌ کهسار

می‌شاید اگر بر تو کند خصم تو تشنع

می‌زیبد اگر مست زند طعنه به هشیار

ای جنس‌کرم راکف فیاض تو میزان

ای نقد هنر را دل وقاد تو معیار

دلدوز خدنگ تو عقابیست روان بلع

جانسوز پرنگ تو نهنگیست تن اوبار

آن‌گه به صدق پنهان چون دال به لانه

وین‌گه به قراب اندر چون تنین در غار

از صیلم تو زخمی و جانها همه مجروح

از صارم تو صرمی و تنها همه افکار

هر سر که نه در راه تو ببریده به از تیغ

هر تن که نه قربان تو آونگ به از دار

جانها همه از مور پرنگ تو به مویه

تنها همه از مار سنان تو به تیمار

پیلان تهم طعمهٔ مارند ازین مور

شیران دژم مستهٔ مورند ازین مار

هر سر که بلند از تو به‌ گیتی نشود پست

هر تن که عزیز از تو به عالم نشود خوار

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:45 PM

شد کاسه‌ام از باده تهی کیسه‌ام از زر

زان رو نکند یاد من آن ترک ستمگر

پارینه مرا برگ و نوا بود فراوان

واسباب فراغت به همه حال میسر

شهد و شکر و شیشه و شمّامه و شاهد

رود و دف و طنبور و نی و بربط و مزهر

هم بودکباب بره هم نقل مهنا

هم بود طعام سره هم آش مزعفر

هم سادهٔ سیمین بدو هم بادهٔ رنگین

هم جوز منقا بد و هم لوز مقشر

هیچ از بر من یار نرفتی به دگر جای

زانسان‌که زن صالحه از خانهٔ شوهر

که طرهٔ مشکینش سرم را شده بالین

گه سینهٔ سیمینش برم را شده بستر

بر ساق سپیدش چو فرا بردمی انگشت

زانو بگشادی‌ که برم دست فراتر

بر سینهٔ سیمینش چو بر میزدمی پشت

بازو بگشادی ‌که مرا گیرد در بر

گه ریشک رشکین من از روی تملق

بوییدکه بخ بخ بنگر مشک معطّر

گه چهرهٔ پرچین من از فرط تعلق

بوسید که هی هی بنگر ماه منوّر

گه آبله‌گون صورت من دیدی وگفتی

خورشیدکه دیدست بدین‌گونه پر اختر

هروقت‌که خمیازه‌کشیدم ز پی می

برجستی و می ریختی از شیشه به ساغر

هرگه‌ که تمنای یکی بوسه نمودم

لب بر لب من دوختی آن ترک سمنبر

صد بوسه اگر می‌زدمش باز به شوخی

لب غنچه نمودی‌که بزن بوسهٔ دیگر

شعرم چو شنیدی متمایل شدی از ذوق

کاین شعر نه شعرست که قندی است مکرر

نثرم چو شنیدی متحرک شدی از ذوق

کاین نثر نه نثر است‌ که عقدی است ز گوهر

وامسال‌که هم‌کیسه و هم‌کاسه تهی شد

آن از می پالوده و این از زر احمر

ماهم شده دمساز به ترکان سپاهی

یارم شده هم راز به رندان قلندر

هرگه‌که مرا بیند درکوچه و بازار

چشمک زند از دور به صد طعنه و تسخر

کاینست همان شاعرک خام طمع‌ کار

کاینست همان مفلسک زشت بداختر

بر بوی بت ساده روانست به هرکوی

بریاد بط باده دوانست بهر دَر

شعرش همه ژاژست وکلامش همه یاوه

نثرش همه خامست و بیانش همه ابتر

ها صورت زشتش نگر و قد خمیده

ها هیکل نحسش نگر و روی مجدر

بیکارتر از این نبود در همه اقلیم

بیعارتر از این نبود در همه ‌کشور

یارب به دلش چیست ز من یار جفاکار

کز کردهٔ من هست بدین‌گونه مکدر

حالی چو هلالی شدم از غصه ازیراک

انگشت‌نما کرده مرا طعنهٔ دلبر

آن به‌ که نمایم سفر اندر طلب سیم

تاکار من از سیم شود ساخته چون زر

ای سیم ندانم تو به اقبال‌که زادی

کز مهر تو فرزند کشد کینه ز مادر

مقصود سلاطینی و محسود اساطین

آرایش شاهانی و آسایش لشکر

بی‌ یاد تو زاهد نکند روی به محراب

بی‌مهر تو واعظ ننهد پای به منبر

شوخی‌که به دیهیم شهان ننگرد ازکبر

پیش تو سجده آرد و بر خاک نهد سر

ای سیم تو خیزی زدل سنگ و هم از تو

هر سنگدلی سیمبری‌ گشته مسخر

ای‌سیم‌چو جان‌سخت‌عزیزی تو به ‌هرجای

جز در کف شمس‌الامرا میر مظفر

سالار نبی اسم و نبی رسم‌که تیغش

آمدگه‌کین با ملک‌الموت برابر

تسخیر جهان راکرمش مهر سلیمان

یاجوج زمان را سخطش سد سکندر

جوییست ز بحرنعمش لجهٔ عمّان

گوییست ز جیب شرفش چرخ مدوّر

ای برگ دو عالم به‌کف جود تو مدغم

وی مرگ دوگیتی به دم تیغ تو مضمر

از دوزخ و محشر خبری بود و عیان شد

تیغت صفت دوزخ و رزمت صف محشر

از جنت و کوثر سخنی بود بیان شد

از مجلس تو جنت و از جام توکوثر

دیوان دغا را خم فتراک تو زندان

نیوان وغا را دم شمشیر تو نشتر

با حزم توکوهیست‌ گران‌ کاه مخفف

با عزم توکاهیست سبک‌کوه موقر

تدبیر تو است ار خردی هست مجسم

شمشیر تو است ار ظفری هست منور

تفتیده شود چون شرر از تیغ تو دریا

کفتیده شود چون زره از تیر تو مغفر

در بزم بنانت به ‌گه رزم سنانت

آن رزق مقرر بود این مرگ مقدر

بدخواه تو یابد ز حسامت به وغا تاج

بدکیش توگیرد ز سهامت ‌گه ‌کین پر

ای دشمن بیباک پری تیغ تو آهن

ای هستی افلاک عرض ذات تو جوهر

دیریست تو دانی‌که‌مرا در دل وجان هست

آهنگ زمین بوس شهنشاه فلک فر

چندان ‌که اجازت ز تو جستم همی از مهر

گفتی‌ که بمان تات دلیل آیم و رهبر

خود واسطهٔ‌ کار تو گردم بر خسرو

خود رابطهٔ مدح تو باشم بر داور

از لطف تو آسوده و با خویش سرودم

الحمد خدا را که امیرم شده یاور

بالله که اگر قرض مرا افکند از پای

از امر امیرالامرا می‌نکشم سر

در این دو سه مه فی‌المثل از جوع بمرم

با مهر امیرم نبود غم به دل اندر

شد پنج مه ایدون ‌که به شیراز بماندم

با خاطر آشفته و با عیش محقر

اکنون ‌که سپه راند شه از ری به سپاهان

ار جو که مرا بار دهد میر دلاور

تا بو که ز خاک قدم شاه جهاندار

در چشم‌ کشم سرمه و بر سر نهم افسر

تا پیک مه و مهر بگردند شب و روز

اقبال تو هر روز ز دی باد فزون تر

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:43 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4338358
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث