به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دوش چو شد بر سریر چرخ مدور

ماه فلک جانشین مهر منوّر

طرفه غزالم رسید مست و غزلخوان

بافته از عنبرش به ماه دو چنبر

تعبیه‌ کردست‌ گفتی از در شوخی

ماه منور به چین مشک مدور

غرّهٔ غَرّار او به طرهٔ طرّار

قرصهٔ‌ کافور بد به طبلهٔ عنبر

یا نه تو گفتی زگرد موکب دارا

گوشهٔ ابرو نمود تیغ سکندر

تافته رویش به زیر بافته مویش

بر صفت ذوالفقار در دل‌ کافر

گفته چه خسبی ز جای خیز و بپیمای

باده‌یی از رنگ و بو چو لالهٔ احمر

باده ای ار فی‌المثل به سنگ بتابد

گویی برجست از آن شرارهٔ آذر

تا شودم باز چهره چون پر طاووس‌

از گلوی بط به زیر خون‌ کبوتر

گفتمش ای ترک ساده باده حرامست

خاطر بر ترک خمر دار مخمّر

گفت چه رانی سخن ندانی فردا

هرچه خطا از عطا ببخشد داور

رقص‌کند از نشاط صالح و طالح

وجد کند بر بساط مومن و کافر

خلق جهان را دو عشرتست و دو شادی

اهل زمان را دو زینتست و دو زیور

شادی عامی ز بهر حیدرکرار

عشرت خاصی ز چهر خسرو صفدر

آن شده قایم مقام ماه رسالت

این شده نایب مناب شاه فلک فر

گفتمش اَستار این‌ کنایت برگیر

گفتمش اسرار این حکایت بشمر

حال مسمی بگو ز تسمیه بگریز

حل معما بکن زتعمیه بگذر

گفت که فردا مگر نه عید غدیرست

عیدی بادش چو بوی عود معطر

د‌ر به چنین روزی از جهاز هیونان

ساخت نشستنگهی رسول مطهر

.گرد وی انبوه از مهاجر و انصار

فوجی چون موج بحر بی‌حد و بی‌مر

خرد و کلان خوب و زشت بنده و آزاد

پیر و جوان شیخ و شاب منعم و مطر

برشد و گفتا الست اولی منکم

گفتند آری ز ما به مایی بهتر

د‌ست علی را سپس‌ ‌گرفت و برافراخت

قطب هدی را پدید شد خط محور

گفت‌که ای خلق بنگرید تناتن

گفت‌ که ای قوم بشنوید سراسر

هرکش مولا منم علیش مولاست

اوست پس از من به خلق سید و سرور

یارب خواری ده آنکه او را دشمن

یارب یاری ‌کن آنکه او را یاور

حرمت این رو‌ز را سه روز پیاپی

بگذرد از جرم خلق خالق اکبر

شادی دیگر ازین در است که فردا

شاه فریده‌رن بر آفتاب زند بر

تیغی کش پادشاه کرده عنایت

راست حمایل نمایدش چو دو پیکر

تیغی ‌کان را شه از میان بگشاده

او به‌کمر استوار بندد ایدر

تیغی لاغرتر از خیال مهندس

تیغی نافذتر از قضای مقدّر

تیغی درکام خصم زهر مجسم

تیغی در روز رزم مرگ مصوّر

جوهر آن تیغ بر صحیفهٔ آن تیغ

مورچگانند در محیط شناور

درکلف خسرو بگویمت به چه ماند

رود رو‌ران درکنار بحر مقعر

درکمر شاه لاغرست و عجب نیست

ماه بکاهد ز قرب خسرو خاور

حرمت شه را روا بود که ببوسد

صفحهٔ آن تیغ را خدیو دلاور

ورنه ندیدم که کس نماید معجون

سودهٔ الماس را به قند مکرر:

یا نشنیدم‌که هیچگه ملک‌الموت

غوطه زند اندر آب چشمهٔ ‌کوثر

تیغ‌ که باید همی به زهرش آلود

شاهش آلوده دارد از چه به شکر

نی‌نی از آن تیغ پادشاه ببوسد

تاش مرصع‌کند به لؤلؤ و گوهر

گفتمش ای شوخ ازین عبارت شیرین

شور برآو‌ردی از روان سخنور

لیک مرا عیش تلخ‌ گشت از یراک

کند زبانم به مدح شاه مظفر

گفت تو امشب به عیش‌ کوش‌که فردا

من بر شه این قصیده خوانم از بر

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:35 PM

از دو محمد زمانه یافته زیور

گر چه مر آن مهترست و این یک کهتر

آن شه دین بود و این شهنشه دنیا

آن مه رخشان‌ و این سهیل منور

شیوهٔ آن در جهان‌کفالت امّت

پیشهٔ این در زمان کفایت لشکر

ختم بر آن شد همه رسالت عظمی

ختم بر این شد همه ریاست ‌کشور

دودهٔ عدنان از آن همیشه مکرم

شوکت قاجار ازین هماره مشهر

زان یک بنیان شرع‌کشته مشید

زین یک دامان عدل گشته مُشَمَّر

بر سر آن از پی رسالت دستار

بر سر این از در جلالت افسر

این ز در مجد پا نهاده بر اورنگ

آن ز پی وعظ پا نهاده به منبر

این ز همه خسروان به بخت مقدم

آن ز همه انبیا به وقت موخر

آن پس چل سال شد رسول موید

این پس سی سال شد خدیو مظفر

ساخته بر فرش این رواق مقرنس

تاخته بر عرش آن براق تکاور

امر خلافت سپرد آن به پسر عم

کار ولایت گذاشت این به برادر

آن علی مرتضی امام معظم

طاق‌ کرم ساق عرش ساقی‌ کوثر

این‌ ملک ملک‌بخش راد فریدو‌ن

صدر امم بدر فارس فارس لشکر

داده بدین تیغ فتنه‌بار شهنشه

داده بدان تیغ ذوالفقار پیمبر

در بر آن یک نموده احمد جوشن

بر سر این‌ یک نهاده سلطان مغفر

شاهی عقبی بدان شدست مسلم

ملکت دنیا بدین شدست مقرر

باد بر او مرحبا زکشتن مرحب

باد بر این آفرین ز جود موفّر

آن سر عنتر فکند و این سر فتنه

این در احسان‌ گشود و آن در خیبر

دشمن آن بد اگر مرادی بدفعل

دشمن اینست نامراد بداختر

این‌ یک در مهد عهد قائل تکبیر

آن یک در عهد مهد قاتل اژدر

این یک با سکه بست نامش دایه

آن یک با خطبه چید نافش مادر

دشمن آن هرکه هست چاکش‌ در دل

دشمن این هر که هست خاکش بر سر

الحق قاآنیا کلام تو زیبد

گوش‌ به گوهر همی‌کنند برابر

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:35 PM

دوشینه‌ کاین نیلی صدف‌ گشت ازکواکب پر درر

در زد یکی گفتم کیی گفتا منم بگشای در

جستم ز جا رفتم دوان آسیمه‌سر دل‌دل‌کنان

تا جویم از نامش نشان تا گیرم از حالش خبر

پرسیدم آخر کیستی دزدی گدایی چیستی

بی‌موجبی را نیستی همچون غریبان دربدر

رین پاسخ آ‌مد در غضب برزد صداکای بی‌ادب

رهزن نیم‌کاین نیمه‌شب آرم به هرکویی‌گذر

بگشای در تا دانیم جان بر قدم افشانیم

بر چشم و سر بنشانیم سازی حکایت مختصر

از آن صدای آشنا در موج خون‌ کردم شنا

جانم ز خجلت در عنا هوشم ز حیرت در فکر

ناگه به خود لرزیدما وانگه به سر لغزیدما

مانا خطا ورزیدما کز آن خطا دیدم خطر

آسیمه‌سار و سرنگون او از برون من از درون

او غرق خوی من غرق خون او منتظر من محتضر

القصه با صد پیچ و تاب از جای جستم باشتاب

از خجلتم جان در عتاب از حسرتم خون در جگر

در باز کردم بر رخش دیدم جمال فرخش

وز شرم شیرین پاسخش افتاده در بوک و مگر

ترکی درآمد خوی زده یک ساتکینی می زده

خوی بر جمال وی زده چون بر گل سوری مطر

خویش چو آتش توسنا، رویش به خوبی سوسنا

کالریم غنجاً اذرنا و البدر حسناً ان سفر

غنجش‌ فزون نازش فره جعدش‌ همه بند و گره

گیسو فتاده چون زره از طرف دوشش‌ تا کمر

روشن‌رخ و تاریک‌مو شیرین‌زبان و تلخ‌گو

دشمن نهاد و دوست‌رو نیکوجمال و بدسیر

گیسو زره قامت‌سنان مژگان‌خدنگ ابروکمان

دل آهن و تن‌پرنیان خط‌جوشن و صورت‌ سپر

فربه‌سرین لاغرمیان اندک‌سخن بسیاردان

خورشید رو ذره‌دهان فولاددل سیماب‌بر

باری چو آمد در سرا دید آنچنان پژمان مرا

گفتاکه بی‌موجب چرا از وصل من جستی حذر

من ماهم و در تیره‌شب از من رمیدی بی‌سبب

در تیره‌شب ماه‌ای عجب نیکوتر آید در نظر

گفتم خطا کردم خطا ایدون عطا باید عطا

ای رویت آرزم ختا ای مویت آشوب تتر

گفتا بهل این های و هو عذر گنه چندین مجو

برخیز و سنگین‌کن سبو زان بادهٔ پر شور و شر

زان باده‌ کز وی خار خشک آرد دو صد من بید مشک

از رنگ‌و بو چون ‌لعل ‌و مشک ‌از زیب‌ و فر چون ماه و خور

دفع کرب رفع تَرَح کان طرب جان فرح

ریحان دل روح قدح نیرام غم نور بصر

بویش به عنبر ماندا رنگش به ‌گوهر ماندا

بیجادهٔ‌تر ماندا لؤلؤی خشک مستقر

هم عقل را پیوند ازو هم جان و دل خرسند از او

هم اهرمن در بند ازو هم زو معاصی مغتفر

از بسکه صافست و روان هم ظاهرست و هم نهان

همچون مضامین در بیان همچون معانی در صور

بق زان خورد پیلی شود در جو چکد نیلی شود

وز آن ابابیلی شود خجلت‌ده طاووس نر

نادان از آن‌ گر نوشدا از تنگ ظرفی جوشدا

تا روز حشر ار کو شدا در گل فروماند چو خر

حالی ز جا برخاستم خاطر ز غم پیراستم

بزم نشاط آراستم ترتیب دادم ماحضر

آماده کردم بهر وی تار و رباب و چنگ و نی

نقل و کباب و جام و می اسباب عشرت سربه‌سر

بگشودمش بند قباگفتم زهی شیرین‌لبا

اهلا و سهلا مرحبا اشرب فقد حان السحر

زینسان که آرام دلی زینسان که شمع محفلی

عیش جهان را حاصلی نبود ز وصلت خوبتر

بیگانگی از سر بنه بیگانگی جستن نه به

بنشین بخور بستان بده شادی بیاور غم ببر

هم بذله بشنو هم بگو هم دل بجو هم‌ گل ببو

هم ساتکین کش هم سبو هم انگبین خور هم شکر

خواهد گذشتن چون جهان زان رخش غم بیرون جهان

کز نقش پیدا و نهان باقی نمی‌ماند اثر

شادی خوشست و خرمی‌ کز نقش بیشی و کمی

جز عیش‌ جان آدمی نخل بقا ندهد ثمر

اینست نقد حال ما کز اوست فرخ فال ما

قسمت ز ماه و سال ما جز آن نباشد ای پسر

امشب من از وصلت خوشم فردا ز غم در آتشم

زیرا که فردا می‌کشم رخت عزیمت بر سفر

نام سفر چون برده شد آن شوخ‌چشم آزرده شد

وز غم چنان افسرده شد کاندر خزان شاخ شجر

زالماس مرجان‌سای شد از جزع مرجان‌زای شد

از دست رفت از پای شد هی زد برو.هی زد به سر

هی ‌گریه ‌کرد و هی جزع هی ناله ‌کرد و هی فزع

هی‌گفت اسکت یا لکع عذبت طرفی بالسهر

خیری نمود از ارغوان چنبر نمود از خیزران

افشاند برگل ضیمران آزرد یاقوت ازگهر

پرتاب کرد از سر کله از ده هلال آزرد مه

صد خنجرش در هر نگه صد ناچخش در هر نظر

هی ریخت برگل‌گوهرا هی بیخت بر مه عنبرا

هی بر سمن از عبهرا بارید مروارید تر

جوشیدش از تنور دل آبی که طوفان زو خجل

چون نوح هردم متصل‌گویان‌که ربی لاتذر

گفتم چرا گشتی چنین گفتا برو خامش نشین

چندم ز خود سازی غمین چندم ز بد گویی بتر

می‌بینمت چون بوالهوس مشتاق چیزی هر نفس

چون غافلان از پیش و پس‌ آشفته‌حال آسیمه‌سر

گه پیشه‌یی را مخترع‌ گه شیوه‌یی را متبع

فاخش الاله سوء فلعلک و احذرن کل الحذر

نه عارفی نه متقی نه باده‌خواری نه شقی

نه پاک‌دامن نه نقی نه پیش‌بین نه پس‌نگر

این آرزو باری بهل‌کز من نخواهی شد بحل

دانم خجل گردی خجل گر رخت بندی از حضر

حالی سفر کردن چرا رنج سفر بردن چرا

جان و دل آزردن چرا از بهر مشتی سیم و زر

چند از پی خیل و رمه این های و هوی وین دمدمه

دنیا نماند این همه‌گیتی نیرزد اینقدر

گیرم سفرکامت دهد خورشیدسان نامت دهد

یک صبح تا شامت دهد از خاوران تا باختر

چندان نیرزد این عناکز حضرتی ‌گردی جدا

کاو را ظفر بخشد خدا بر خسروان نامور

شاه آفریدون‌کز سمک بررفته صیتش تا فلک

با خلق و کردار ملک با خلق و دیدار بشر

فرخنده شاه راستین‌کش‌کان بود در آستین

با قدر او گردون زمین با جود او دریا شمر

مغلوب حکمش‌ چار حد منکوب قهرش دیو و دد

هم حکمران بر نیک و بد هم قهرمان بر خیر و شر

بر عالم و آدم‌کیا کاخش مطاف ازکیا

جنت ز خلقش یک‌گیا دوزخ ز قهرش یک شرر

عین زمین عون زمان شاه جهان ماه مهان

غیث‌کرم غوث امان فصل ادب اصل هنر

کان بهی بحر بها هم با دَها هم با نُها

خورشید با رایش سها یاقوت با جودش‌ مدر

مذبوح از تیغش سمک مجروح از رمحش فلک

مرجوح با خلقش ملک مطروح با نطقش شکر

خشمش چو دوزخ جانگزا قهرش چو جنت جانفزا

هم تابع حکمش قضا هم پیرو امرش قدر

عالم ز عدل او حرم رایج به عهد اوکرم

بابی ز خلق او ارم تابی ز تیغ او سقر

ای چون شعاع مهر و مه تیغت گشوده خشک و تر

وی چون فروغ صبحگه صیتت‌ گرفته بحر و بر

خنگت صبا تیغت وبا از این وبا وز آن صبا

خاک بداندیشان هبا خون ستم‌کیشان هدر

بر هر بلیدی قهر ران بر هر بلادی قهرمان

بر هر امینی مهربان در هر زمینی مشتهر

روزی که از تیغ گوان از خاک روید ارغوان

وز نوک ناوک خون روان گردد چو پشت نیشتر

از گرد و خون خاک زمین ماند به جامهٔ اهل چین

کز اطلس استش آستین وز قندز استش آستر

از بس سنان و تیغ و شل بارد به تنها متصل

وز بس خدنگ جان‌گسل‌گردد به دلهاکارگر

گویی خدای آسمان می‌نافرید اندر جهان

جز خنجر و تیغ و سنان جز ناچخ و تیر و تبر

وز بسکه جان اهل کین با خاک ره گردد عجین

گویی همه خاک زمین جان داردی چون جانور

چون از کمین آیی برون جاری کنی جیحون خون

از نیش تیغ آبگون وز نوک تیغ جان شکر

رمحت بدرد تا فلک تیغت ببرد تا سمک

نقش بقا سازند حک این از نشیب آن از زبر

گوید عدویت دمبدم از خوف جان در هر قدم

یا حبذا دارالعدم یا مرحبا دارالسقر

گوید ز بس خوف قصاص آین المفر آین المناص

اَین النجاهٔ اَین الخلاص اَین المقام اَین المقر

شاها مرا یک ملتمس باقیست بشنو یک نفس

کافکنده چرخم در قفس چون طایر بی‌بال و پر

سالیست افزون تا مرا زاقران نمودی برترا

هم سیم داد هم زرا هم‌ گنج دادی هم‌ گهر

بس زر و سیم و خواسته بخشیدیم ناخواسته

واکنون ز جا برخاسته عزمم به آهنگ سفر

نه اسب دارم نه رهی وز سیم و زر جیبم تهی

هم در سرم فکر مهی هم در دلم عزم خطر

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:35 PM

دی آمد از در من آن دلفریب پسر

افکنده دام بلا زلفش به روز مطر

بودی به رنگ قمر رخشنده چهره او

نه ‌کی ز سرو روان تابیده جرم قمر

بر سرو قامت او افتاده همچو کمند

پرحلقه سلسله‌یی همرنگ مشک تتر

حاشانه مشک تتر هرگزکه از بر سرو

چندین شکنج و شکن سر داده یک به دگر

گفتی دوهندوی مست‌گردیده ازپی لعب

آسیمه‌سار و نگون آون ز شاخ شجر

یا نی دو مار سیه آسیمه سارودمان

دارد به سایهٔ سرو از آفتاب‌گذر

یا نی دو دزد دغل پی برده‌اند به‌گنج

از بهر غارت سیم یازیده دست ظفر

آری نگار ختن دارد ز سیم سرین

گنجی نهفته همی بیغش به زیر کمر

دارند خلق جهان ازگنج فربه او

از غصه‌ کو به دل از ناله دست به سر

وان ترک تنگ دهان از بس بخیل بود

پیوسته منع ‌کند آن سیم را زنفر

غافل‌ که سیم خود ار بر مستحق دهد

از بذل سیم شود نامش به دهر سمر

ای‌کاش نقره ی او بودی مرا که همی

می‌داد می‌ که مرا گردد فزوده خطر

باری به خلوت من آن غارت دل و دین

چون در رسید ز راه چون برگزید مقر

گفتم بیا صنما ای‌کز فروغ رخت

روشن شدست مرا دیوار و خانه و در

خواهم‌که بوسه زنم بر تنگ شکر تو

تا کام و لب ز لبت شیرین‌ کنم به مگر

خندید وقت ولی از روی عادت و رسم

نشنیده‌ام‌ که دهد کس بوسه بر به شکر

ویژه ز بس‌ که لطیف این شکری‌ که مرا

بگدازد ار کندی بر در نسیم‌ گذر

کی احتمال‌کند دمهای سرد ترا

کامد به نزد خرد از زمهریر بتر

یک ره در آینه بین بر خلق منکر خود

تا دانی آنکه ترا باشد چگونه سیر

چندانکه هست ترا پروای خدمت من

باشد اضافه مرا از صحبت تو حذر

گر میل صحبت من داری و بوس و کنار

ایدون به نقد بزن دستی به‌کیسهٔ زر

کام از لب و دهنم بی‌زر کسی نستد

ها زر بیار و فزون زین عرض خود بمبر

گفتم بلای نپسندی ار به بلا

جانم ز سر بهلا این عجب و کبر و بطر

هر چند کیسه و جیب از زر تهی بودم

دارم ز نظم دری آماده‌ گنج و گهر

گفتا که ‌گنج و گهر گر باشدت بفروس

آنگه به مشت زرم این ‌گنج سیم بخر

ور نه مخار زنخ‌ کوتاه ساز سخن

دانی‌که شاخ هوس‌ک‌ب را نداده ثمر

قاآنیا جوِ زر در چشم سیمبران

صد ره ‌گزیده ترست از صد هزار هنر

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:35 PM

 

دو سال بیش ندانم‌گذشت یاکمتر

که دور ماندم از ایوان شاه‌کیوان‌فر

کجا دو سال که هر روز آن دو سال بود

ز روز خمسین الفم‌ هزار بار بتر

من از ملک نشدم دور دورکرد مرا

سپهر کشخان‌ کش خانه باد زیر و زبر

اگر عنایت شه یاریم کند امسال

ازین‌ کبود کهن پشته برکشم‌ کیفر

سپهر ازرق داند که من چو کین ورزم

به روی هرمز وکیوان همی‌کشم خنجر

اگرچه‌کرد مرا آسمان ز خدمت دور

نگشت دور ز من مهر شاه دین‌ پرور

چو هست قرب نهان گو مباش قرب عیان

که نیست قرب عیان را به نزد عقل خطر

مگر نه مهر به چارم سپهر دارد جای

و زو فروزان هر روز تودهٔ اغبر

مگر نه عقل‌ کزان سوی حیزست و مکان

جدا نماند لختی ز مغز دانشور

مگر نه یزدان‌کز فکرت و قیاس برون

به ماست صدره نزدیکتر و سمع و بصر

غلام قرب نهانم‌که از دو صد فرسنگ

کند مجسم منظور را به پیش نظر

ملک به خطهٔ کرمان و من به طوس برش

ستاده دست بکش همچو چاکران دگر

چه سود قرب ملک خصم راکه نفزاید

ز قرب احمد مختار جایگاه عمر

مرا به قرب عیان‌ گوش هوش نگراید

که هست قرب عیان را هزارگونه خطر

مگر نبینی کز قرب آفتاب منیر

همی چگونه به هر مه شود هلال قمر

مگر نبینی کز قرب آتش سوزان

همی چگونه شود چوب خشک خاکستر

مگر نبینی‌ کز قرب شمع بزم‌افروز

همی چگونه پروانه را بسوزد پر

من آن نیم‌که به من هرکسی شود چیره

بجز خدا و خداوند آسمان چاکر

هرآن جنین‌که ورا داغ‌کین من به جبین

دریده چشم و نگونسار زاید از مادر

من آن گران سر سندان آهنینستم

که برده سختی من آب پتک آهنگر

کس ار به دندان خاید ز ابلهی سندان

به سعی خویش ‌رساند همی به‌ خویش ضرر

مرا خدای نگهبان و چارده تن پاک

که رفته‌ گویی یک جان به چارده پیکر

یکی خورست درخشان ز چارده روزن

یکی مهست فروزان ز چارده منظر

یکیست‌چشمه‌و جاری‌از آن چهارده جوی

یکیست خانه و برگرد آن چهارده در

ز آب هر جو نوشی‌کند ز چشمه حدیث

به نزد هر در پویی دهد ز خانه خبر

پس از عنایت یزدان و چارده تن پاک

خجسته خسرو آفاق به مرا یاور

ابوالشجاع حسن شه جهان مجد که هست

به نزد بحر کفش بحر در شمار شمر

به جنب حلمش‌ گوییست‌ گنبد مینا

به نزد جودش جوییست لجهٔ اخضر

به راغ شوکت او چرخ سبزهٔ خضرا

به باغ دولت او مهر لالهٔ احمر

به هرچه جزم‌ کند کردگار یاری‌بخش

به هر چه عزم‌ کند روزگار فرمان‌بر

ز ابر دستش رشحیست ابر فرو‌ردین

به بحر طبعش موجیست بحر پهناور

به سنگ اگر نگرد سنگ راکند لولو

به خاک اگر گذرد خاک را کند عنبر

مطیع خدمت او هرچه بر فلک انجم

رهین طلعت او هرچه بر زمین ‌کشور

زمانه چیست‌ که از امر او بتابد روی

ستاره ‌کیست‌ که از حکم او بپیچد سر

به‌ گرد معرکه شمشیر او بدان ماند

که تیغ حیدرکرار در دل‌ کافر

چو رخ نماید گیهان شود پر از خورشید

چو لب‌ گشاید گیتی شود پر از گوهر

به روزگار نماند مگر به روز وغا

که‌ کینه توزد چون روزگار کین‌گستر

به بحر ماند اگر بحر پر شود لبریز

به مهر ماند اگر مهر برنهد افسر

که دیده بحر که در بر همی‌ کند خفتان

که دیده مهر که بر سر همی نهد مغفر

حسام او ملک الموت را همی ماند

که جان ستاند تنها ز یک جهان لشکر

بسان روح خدنگش مکان‌ کند در دل

به جای هوش حسامش نهان شود در سر

اگر ندیدی خورشید را به‌گاه خسوف

نهفته بین رخ رخشانش را به زیر سپر

فنای هرچه به‌ گیتی به قهر او مدغم

بقای هرچه به‌گیهان به مهر او مضمر

شگفت آیدم از ابلهی‌ که رزم ترا

همی بیند و انکار دارد از محشر

اگرچه از در انصاف جای عذرش هست

که این مقام شهودست و آن مقام خبر

من آنچه دیدم از خنگ برق رفتارت

به هر که ‌گویم نادیده نیستش باور

به صدهزاران مصحف اگر خورم سوگند

همی فسانه شمارد حدیث من یکسر

چگونه آری باور کند که کوه‌ گرن

به گاه پویه همی باج گیرد از صرصر

بود خیال مجسم وگرنه همچو خیال

چگونه آسان می‌بگذرد به بحر و به بر

بود گمان مصور و گرنه همچو گمان

چگونه یکسان می‌بسپرد نشیب و زبر

به‌گرد نقطهٔ پرگار چون خط پرگار

همی بگردد و ساکن نمایدت به نظر

از آنکه چون خط پرگار بر یکی نقطه

به‌ گردش آید و بر وی‌ کند سریع‌ گذر

ز چابکی‌ که ورا هست خلق پندارند

که قطب‌سان به یکی نقطه ساکنست ایدر

اگر به سمت فلک سیر او بدی مقدور

به عون تربیت رایض قضا و قدر

مجال شبهه نبودی ‌که از سمک به سماک

شدی چگونه به یکدم براق پیغمبر

مجال شبهه‌ کسی راست در عروج براق

که‌ چشم‌ عقلش‌ کورست و گوش هوشش کر

عنان خیل خیالم‌ گرفت رایض طبع

که از حکایت معراج مصطفی مگذر

بگو که شاه جهان را خوش آید این گفتار

چنان‌که خاطر پرویز را حدیث شکر

چو ابتدای ثناکردی از مدیح رسول

در انتهای سخن آبروی نظم مبر

اگر قریحهٔ نظمت بود ز غصه مرنج

بخوان زگفتهٔ من این قصیده را از بر

 

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:35 PM

شبی به عادت روز شباب عیش آور

شبی به سیرت صبح وصال جان‌پرور

شی ز بسکه زمین روشن از فروغ نجوم

چو برک لاله عیان از درون سنگ شرر

شبی زگنبد نیلوفری عیان پروین

چو هفت نرگس شهلا ز شاخ نیلوفر

شبی به ‌گونهٔ مشاطگان به‌ گرد عروس

هجوم‌کرده ز هر سو نجوم‌ گرد قمر

رسول امّی مشگوی ام هانی را

نموده از رخ و لب رشک جنت و کوثر

که جبرئیل امین فر خجسته پیک خدای

به امر ایزد دادار حلقه زد بر در

ز بانگ حلقه سر حلقهٔ انام ز شوق

بسان حلقه ندانست پای را ازسر

چو حلقه ساخت دل از یاد ماسوا خالی

که تا ز حلقه جیب فنا برآرد سر

درون حلقهٔ امکان نماند هیچ مقام

کزو چو رشته نکرد از درون حلقه‌ گذر

خطاب‌ کرد به جبریل‌ کای امین خدای

بگو پیام چه داری ز حضرت داور

جواب دادش جبریل‌ کای پیمبر پاک

تو خود پیام‌دهی و تو خود پیام‌آور

سخن ز دل به زبان وز زبان به دل گذرد

درین میانه زبان منهی است و فرمان‌بر

اگرچه آینه خالی بود ز صورت شخص

بود به واسطهٔ شخص شخص را مظهر

بر از شکوفه برون آید و شکوفه ز شاخ

گمان خلق چنان کز شکوفه خیزد بر

ثمر نهفته ز اصل است و آشکار ز فرع

کنون تو اصلی و من فرع و سرّ وحی ثمر

گرت هوس‌ که ز من بشنوی‌ حکایت خویش

درون آینهٔ حق‌نمای من بنگر

ولی چو آینهٔ من محیط ذات تو نیست

حکایتش ز تو ناقص نماید و ابتر

من و ملایک سکان آسمان و زمین

تمام مظهر ذات توییم ای سرور

هزار آینه بنهاده است خرد و بزرگ

درین هزار یکی را هزارگونه صور

یکیست عین هزار ارچه هست غیر هزار

که مختلف به ظهورند و متفق به‌گهر

یکیست ساقی و هر لحظه در یکی مجلس

یکیست شاهد و هر لحظه در یکی زیور

کنون مجال سخن نیست برنشین به براق

کز انتظار تو بس دیده است در معبر

همی برآمد چون برق بر براق و نخست

به بیت مقدس چون پیک وهم‌کردگذر

وزان به مسجد اقصی چمید و شد ز کرم

خجسته روح رسل را به سوی حق رهبر

فزود پایه و بخشید مایه داد فروغ

به هر فرشته به هر آسمان به هر اختر

به سدره ماند ز ره جبرئیل و زانگونه

که بازماند از پیک عقل پیک نظر

رسول‌ گفتش‌ کای طایر حظیرهٔ قدس

سبب چه بود که‌ کردی به شاخ سدره مقر

جواب دادش‌ کای محرم حریم وصال

من ار فراتر پرم بسوزدم شهپر

تویی که داری در کاخ لی مع‌الله جای

تویی‌که داری از تاج لا به سر افسر

تو شه‌نشانی و ما شه تو شاه و ما بنده

تو آفتابی و ما مه تو ماه و ما اختر

تو نیز هستی خویش اندرین محل بگذار

بسیج بزم بقا کن وزین فنا بگذر

براق عقل رها کن برآ به رفرف عشق

که عقل را نبود با فروغ عشق اثر

به پشت رفرف برشد نبی ز پشت براق

چنان‌که مرغ ز شاخ نگون به شاخ زبر

ز سدره شد به مقامی‌که بود بیگانه

در آن مقام تن از جان و جانش از پیکر

صعود کرد به اوجی کز آن نمود هبوط

ر*‌ع یافت به ملکی‌‌ز. آن نمود س‌حر

ز سدره صد ره برتر چمید از پی آنک

ز سدره آید و از جیب لا برآرد سر

دو قوس دایره در ملتقای نقطهٔ امر

سر از دوسو بهم آورد چون خط پرگر

به عالمی شد کانجا نه اسم بود و نه رسم

به‌محفلی شد‌ کانجا نه خواب بود و نه خور

وجود شاهد و مشهود اتحادگزید

چو اتحاد فروغ بصر به ذات بصر

نه اتحاد و حلولی که رای سوفسطا

بود به نزد خر‌دمند زشت و ژاژ و هدر

بل اتحاد وجودی که نیست هستی وصف

بغیر هستی موصوف هیچ چیز دگر

میان‌هستی‌موصوف و وصف فرق این بس‌

که متحد به وجودند و مختلف به صور

یکیست‌ اصل ‌و حقیقت ‌یکیست ‌فرع‌و مجاز

یکیست عین و هویت یکیست تیغ و اثر

کمال و نقصان کرد از یکی مقام ظهور

وجوب و امکان کرد از یکی گریبان سر

به یک خزینه درآمیخت قرصهٔ زر و سیم

ز یک دریچه عیان‌گشت تابش مه و خور

نشسته ناظر و منظور در یکی بالین

غنوده عاشق و معشوق در یکی بستر

دو ماهتاب فروزنده از یکی مطلع

دو آفتاب درخشنده از یکی خاور

دو تاجدار مکان کرده در یکی اورنگ

دو گلعذار نهان گشته در یکی چادر

شنیده‌ام که نبی آن شب از ورای حجاب

به گو‌شش آمد آواز حیدر صفدر

و دیگر آنکه به هنگام بازگشت بدو

نمود حمله یکی شرزه شیر اژدر در

به ‌کام شیر سلیمان فکند خاتم و داد

پس از نزول علی را از آن حدیث خبر

ز گفت خاتم پیغمبران ز خاتم لعل

فشاند حیدر کرار تنگ تنگ شکر

یس از تبسم جان‌بخش خاتمی ‌که سپهر

بود چو حلقه حاتم ز شرم او چنبر

زکان جیب برآورد و کرد گوهروار

نثار خاتم پیغمبران بشیر بشر

ز نعت حیدر کرار لب فروبندم

ز بیم آنکه مسلمان نخواندم ‌کافر

منم ثناگر آل رسول و حاسد من

خرست اگر بفروشد هزار عشوه مخر

مرا ز کین خران باک نیست زانکه بود

سه گز فسار و دو چنبر چدار چارهٔ خر

به پیش دشمن یاجوج‌ خو کشیدستم

ازین قصیدهٔ ستوار سدّ اسکندر

برین صحیفهٔ دلکش به جای نظم دری

ز نوک خامه برافشانده‌ام عقود دُرر

اگر قبول ملک افتد این چکامهٔ نغز

به آب سیم نگارمش بر صحیفهٔ زر

پسند حاسد اگر نیست گو مباش که هست

گنه به شرع نگارنده نی به شعر اندر

به خالقی که دماند به سعی باد بهار

ز ناف صخرهٔ صمّا شقایق احمر

به قادری‌ که ز پستان ابر نیسانی

به کام کودک دُر دایه‌سان نماید دَر

بدانکه گشته ز صنعش دو فلک چرخ و زمین

روان و ساکن بی‌بادبان و بی‌لنگر

به جان شاه هلاگو که هر دوگیتی را

بیافریده خداوند در یکی پیکر

که‌ گر خدیو جهان التفات ننماید

برین قصیده‌که پیرایه بر عروس هنر

دگر نه نظم نگارم زکلک در دیوان

دگر نه نثر نویسم ز خامه در دفتر

شنیده‌ام‌ که حسودی به شه چنین‌ گفته

که بسته است رهی بر هجای شاه‌کمر

چگونه منکر باشم‌که در محامد تو

ثنای ناقص من چون هجا بود منکر

هر آن مدیح‌ که ممدوح را سزا نبود

به کیش من ز دو صد قدح ناسزاست بتر

چگونه‌ کور کند مدح چشمهٔ خورشید

چگونه‌ کر شمرد وصف نالهٔ مزهر

همیشه تا نبود جسم را ز روح‌گزیر

هماره تا نبود مست راز راح‌گذر

به قلب‌ گیتی امرت چو روح در قالب

به جسم گیهان حکمت چو راح در ساغر

هوای خدمت تو همچو روح راحت‌بخش

سپاس حضرت تو همچو راح انده‌بر

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:35 PM

در شب عید آن سمن عذار سمن‌بر

با دو غلام سیه درآمدم از در

هر دو غلامش به نام عنبر و ریحان

یعنی زلف سیاه و خط معنبر

هر دو رخش یک حدیقه لاله حمرا

هر دو لبش یک قنینه بادهٔ احمر

ترک ختا شوخ چین نگار سمرقند

ماه ختن شاه روم شاهد کشمر

جستم و بوییدمش دو دستهٔ سنبل

رفتم و بوسیدمش دو بستهٔ شکر

گفت مگر روزه باشدت به شب عید

کت نبود راح روحبخش به ساغر

خیز و زمانی سر از دریچه برون ‌کن

تاکندت بوی‌گل مشام معطر

ابر جواهر نثار بین‌ که ز فیضش

گشته جواهر نثار تودهٔ اغبر

طرف دمن بین ز لاله معدن یاقوت

صحن چمن بین ز ژاله مخزن‌ گوهر

ابر به صحراگسسته رشتهٔ لؤلؤ

باد به بستان‌ کشیده پشتهٔ عنبر

رشتهٔ باران چو تار الفت یاران

بسته و پیوسته‌تر ز ابروی دلبر

فکر بط باده‌کن‌که بابت ساده

می‌نشود عیش بی‌شراب میسر

سرخ مئی آنچنان ‌که در شب تاریک

شعله‌کشد هر زمان به‌گونهٔ آذر

وجه می ار نیست‌کهنه خرقهٔ پاری

رهن می ناب را برون‌ کن از بر

خرقهٔ پارین ترا به کار نیاید

کوه موقر کجا و کاه محقر

بر تن همچون تویی نزیبد الاک

خلعت میمون پادشاه مظفر

خرقهٔ ننگین بهل‌که خلعت رنگین

آیدت از خازنان حضرت داور

خاصه که عیدست و داد شاه جهانبان

مر همه را اسب و جامه و زر و زیور

گفتمش ای ترک ترک این سخنان گوی

خیز و مریز آبروی مرد سخنور

محرم‌کیشم نیی به خویشم بگذار

مرهم ریشم نیی ز پیشم بگذر

طلعت شه بایدم نه خلعت زیبا

پرتو مه شایدم نه تابش اختر

شاه‌پرستم نه مال و جاه‌پرستم

عاشق‌گنجینه‌ام نه شایق اژدر

مهر ملک به مرا ز هرچه در اقلیم

چهرکا به مرا ز هرچه به‌کشور

مال مرا مار هست و جاه مرا چاه

بیم من از سیم و زاریم همه از زر

احمد مختار و یاد طوبی و غلمان

حیدرکرار و حرص جنت و کوثر

شایق فردوس نیست عاشق یزدان

مایل افسار نیست حامل افسر

یار دورنگی دگر درنگ مفرما

خیز و وداعم بکن صداع میاور

فصل بهارم خوشست و وصل نگارم

لیک نه چندان‌که مدح شاه فلک فر

آنکه ز شاهان به رتبتست مقدم

گرچه ز شاهان به صورتست مؤخر

همچو محمد کز انبیا همه آخر

لیک به رتبت ز انبیا همه برتر

مرگ مخالف نه بلکه برگ موالف

هر دو به‌جانسوز برق تیغش مضمر

آری نبود عجب‌کز آذر سوزا

سنبل و ریحان دمد به زادهٔ آزر

گنج موافق نه بلکه رنج منافق

هر دو به جان بخش ابر دستش اندر

آری نیلی‌کزوست سبطی سیراب

خون شود آبش به‌کام قبطی ابتر

کاسهٔ چینی به خوانش از سر فغفور

دیبهٔ رومی به قصرش از رخ قیصر

لطفش هنگام بزم عیش مجسّم

قهرش در روز رزم مرگ مصور

باکف زربخش چون نشیند بر رخش

ابر گهر خیز بینی از بر صرصر

تفته شود از لهیب تیغش‌ جوشن

کفته شود از نهیب‌ گرزش مغفر

خیلش چون سیل‌کوه جاری و غران

فوجش چون موج بحر بی‌حد و بی‌مر

تیغ سرافشان او به دست زرافشان

یا که نهنگی دمان به بحر شناور

خون ز هراسش بسان صخرهٔ صمّا

بفسرد اندر عروق خصم بد اختر

نامش هنگام ‌کین حراست تن را

به بود از صد هزار گرد دلاور

کلکش لاغر و زو خلیلش فربه

گرزش فربه و زو عدویش لاغر

خشتی ازکاخ اوست بیضهٔ بیضا

کشتی از جود اوست‌گنبد اخضر

ای ملک ای آفتاب ملک‌که آید

قهر تو مبرم‌تر از قضای مقدر

کافر در دوزخست و اینت شگفتی

تیغ تو چون دوزخست در دل‌ کافر

نیست عجب‌ گر جنین ز هیبت قهرت

پیر برون آید از مشیمهٔ مادر

دولت بالد به شه نه شاه به دولت

افسر نازد به شه نه شاه به افسر

مجمر مشکین ز عود و باغ ز لاله

لاله نه بویا ز باغ و عود ز مجمر

گردون روشن ز مه نه ماه ز گردون

کشور ایمن ز شه نه شاه زکشور

نیست شه آنکو همی به لشکر نازد

شاه تویی ‌کز تو می‌بنازد لشکر

نام تو آمد رواج درهم و دینار

وصف تو آمدکمال خطبه و منبر

وصف نبوت بلوغ یافت ز احمد

رسم ولایت ‌کمال جست ز حیدر

عرش و رواقت زمین و عرش معظم

مهر و ضمیرت سها و مهر منور

نیست دیاری ‌که سوی آ‌ن نبرد بخت

نامهٔ فتح ترا بسان‌ کبوتر

رفت دو سال ای ملک که طلعت شاهم

بود به خاطر ولی نبود برابر

جفت حنین بودم از فراق شهنشه

راست چو حنانه بی ‌لقای پیمبر

لیک مرا زآتش فراق تو شاها

گشت ارادت از آنچه بود فزون تر

وین‌ نه عجب زانکه بویشان بفزاید

مشک چو در آتشست و عود در آذر

می‌نرود از دلم ارادت خسرو

گر رودم جان هزار بار ز پیکر

رنگ زداید کسی ز لالهٔ حمرا

بوی‌ رباید تنی ز نافهٔ اذفر

تا به بهاران چو خط لاله‌عذاران

سبزه ز اطراف جویبار زند سر

خصم تو گریان چنان‌ که ابر در آذار

یار تو خندان چنان‌ که برق در آذر

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:35 PM

دلکا هیچ خبر داری‌ کان ترک پسر

دوشم از ناز دگر بار چه آورد به سر

با لب نوش آمد شب دوشین به سرای

حلقه بر در زد و برجستم و بگشودم در

تنگ بگرفتمش اندر بر و بر تنگ دهانش

آنقدر بوسه زدم‌کز دو لبم ریخت شکر

گفت قاآنیا تا کی خسبی به سرای

خیز کز روزه شد اوضاع جهان زیر و زبر

غالباً مست چنان خفته‌یی اندر شعبان

کز مه روزه و از روزه ترا نیست خبر

گفتم ای ترک دلارام مگر بازآمد

رمضان آن مه شاهد کش زاهد پرور

گفت آری رمضان آمد و گوید که به خلق

رقم از بار خدا دارم و از پیغمبر

راست‌ گویی‌ که ز نزد ملک‌الموت رسید

که ز ره نامده روح از تن من‌ کرد سفر

رمضان کاش نمی‌آمد هرگز به جهان

تا نمی‌رفت مرا روح روان از پیکر

مر مرا روزه یک ‌روزه درآورد ز پای

تا دگر روزهٔ سی‌روزه چه آرد بر سر

من شکر بودم و بگداختم از بی‌آبی

گرچه رسمست که بگدازد از آب شکر

من‌ گهر بودم و آوردم دریا ز دو چشم

گرچه شک نیست‌ که از دریا آرند گهر

می‌شنیدم‌ که ز همسایه به همسایه رسد

گه‌ گه آسیب و نمی‌کردم از آن‌کار حذر

دیدی آخر که ز همسایگی زلف و میان

شد چسان رویم باریک و سرینم لاغر

مردم دیده‌ام از جنبش صفرای صیام

صبح تا شب یرقان دارد همچون عبهر

شام زاندوه علایق شودم تیره روان

صبح زانبوه خلایق شودم خیره بصر

بَدَل بانگ نیم بانگ مؤذن درگوش

عوض خون رزم خون دل اندر ساغر

خلق گویند در آتش نگدازد یاقوت

بالله این حرف دروغست و ندارم باور

زانکه یاقوت لبم ز آتش صفرای صیام

صاف بگداخت بدانسان ‌کهازو نیست اثر

غُصّه ‌ها دارم نا گفتنی از دور سپهر

قصه‌ها دارم نشنفتنی از جور قدر

وقت آن آمد کان واعظک از بعد نماز

همچو بوزینه به یکبار جهد بر منبر

آسیا سنگی بر فرق نهد از دستار

ناو آن آس شود نایش و گردن محور

من ‌که بی‌ غمزه نمی‌خواندم یک روز نماز

ورد بوحمزه چسان خوانم هر شب به سحر

گفتم ای روی تو بر قد چو به طوبی فردوس‌

گفتم ای زلف تو بر رخ چو بر آتش عنبر

خط تو برجی از مشک و د ر ‌آن برج سهیل

لب تو دُرجی از لعل و در آن درج ‌گهر

زلف چون غالیه‌ات غالی اگر نیست چرا

نرسد زآتش روی تو بدو هیچ ضرر

زهر چشم تو چرا زان حط مشکن افزود

راستی دافع زهرست اگر سیسنبر

از دل سخت تو شد چهره‌ام از اشکم سیم

وین عجب نی که زر و سیم برآید ز حجر

دل من رهرو و زلفت شب و رخسارت ماه

شب همان به‌ که به مهتاب نمایند سفر

ز لفکانت دو غلامند سیه‌ کاره و دزد

که نهادستند از خجلت بر زانو سر

یا دوگبرند سیه‌چرده‌که آرند سجود

چون براهیم زراتشت همی بر آذر

یا نه هستند دو هندو که به بتخانهٔ‌ گنگ

پشت ‌کردستند از بهر ریاضت چنبر

یا نه دو زنگی جادوگر آتشبازند

که همی بر زبر سرو فروزند اخگر

یا نه بنشسته به زانو بر ماه مدنی

از سوی راست بلال از طرف چپ قنبر

ان‌ا عجب نیست به هر خانه‌که تویر بود

گر در آن خانه ملک را نبود هیچ گذر

عجب آنست که هر جا تو ملک‌وار روی

خلق حیرت‌زده مانند به مانند صور

غم‌مخور زآنکه‌ به‌ یک‌حال ‌نماندست جهان

شادی آید ز پس غصه و خیر از پی شر

به‌کسوف اندر پیوسته نپاید خورشید

به وبال اندر همواره نماند اختر

رمضان عمر ملک نیست ‌که ماند جاوید

بلکه چون خصم ولیعهد بود زودگذر

ماه شوال ز نزدیکی دورست چنانک

مردم چشم ز نزدیکی ناید به نظر

اینک از غرهٔ غرارگره بازگشای

که بر آن طرهٔ طرارگره اولی‌تر

نذرکردم صنما چون مه شوال آید

نقل و می آرم و طنبور و نی و رامشگر

صبح عید آن‌گه کز کوه برآید خورشید

کوه را جامهٔ زربفت نماید در بر

وام یک‌ماهه‌کت از بوسه به من باید داد

همه را بازستانم ز تو بی‌بوک و مگر

بوسه‌ائی‌که در آن تگ‌دهان جمع‌شدست

بشمار از تو بگیرم سپس یکدیگر

همی همی بوسمت از شوق و تو چون ناز کنی

به ادب گویمت ای ماه غلط شد بشمر

تا تو هم وارهی از زحمت یک‌ماه صیام

مدح مستورهٔ آفاقت خوانم از بر

مهد علیا ملک دهر در درج وجود

سترکبری فلک جود مه برج هنر

قمر زهره بها زهرهٔ خورشید شرف

هاجر ساره لقا سارهٔ بلقیس‌گهر

شمس‌‌خوانث به‌عفت نه قمرکاهل لغت

مهر را ماده شمارند همه مه را نر

همچو خورشید عیانست‌و ز خلقست‌نهان

که هم از پرتو خویشست مر او را معجر

ای به هرحال ترا بوده ز باری یاری

وی به هر کار ترا آمده داور یاور

عکسی ار افتد زآیینهٔ حسن تو به زنگ

می‌نماند ز سیاهی به همه زنگ اثر

در ازل آدم اگر مدح تو می‌کردی ‌گوش

هیچ کس تا ابد از مام نمی‌زادی کر

ور به ظلمات جمال تو فکندی پرتو

ایمن از وحشت ظلمات شدی اسکندر

گر زنان حبشی روی تو آرند به یاد

بجز از حور نزایند همی تا محشر

واجب آمدکه مشیت نهمت نام از آنک

آفرینش ز توگردید عیان سرتاسر

آفرینش ز تو پیدا شد ها منکرکیست

تاش گویم به سراپای ولیعهد نگر

ثانی رابعه‌یی در ورع و زهد و عفاف

تالی آمنه‌یی درکرم و حسن سیر

عیسی از چرخ زند عطسه اگر روح‌القدس

عوض عود نهد موی ترا بر‌ مجمر

مگر از عصمت تو روح و خرد خلق شدند

که به آثار عیانند و به صورت مضمر

گر در آن‌دم‌که خلیل‌الله بتها بشکست

نقش رخسار تو بر بت بکشیدی آزر

من برانم‌که براهیم ستغفارکنان

بت بنشکستی و برگشتی زی‌ کیش پدر

بس ‌عجب‌نیست‌که از یمن عفافت تا حشر

مادر فکرت من بکر بزاید دختر

عصمتت‌بر خون‌ گر پرده‌کشیدی به عروق

خون برون نامدی از رگ به هزاران نشتر

وندر اوهام اگر عفت تو جستی جای

نام مردان جهان راه نبردی به فکر

نسلها قطع شدی ورنه پس از زادن تو

نطفه‌یی در رحم مام نمی‌گشت پسر

سدی از عصمت تو گر به ره بادکشند

تا به شام ابد از جای نجبند صرصر

تا دمد نیلوفر افتان خیزان به چمن

باد افتان خیزان خصم تو چون نیلوفر

لاله‌سان لال بود خصمت و بادا شب و روز

خون سرخش به ‌رخ و داغ سیاهش به جگر

شعر قاآنی اگر نطفه به زهدان شنود

از طرب رقص نماید به مشیمهٔ مادر

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:35 PM

چو عید آمد و ماه صیام ‌کرد سفر

امید هست ‌که یابم به‌ کام خویش ظفر

‌کنون ‌که ماه مبارک نمودم عزم رحیل

بهل ‌که تا برود رفتنش‌ مبارکتر

اگرچه بود مه روزه بس عزیز ولی

عزیزتر بود اکنون که کرد عزم سفر

نه هرکه بست لب از آب و نان بود صایم

نه هرچه جمع شود در صدف شود گوهر

چو واعظ آنچه دهد پند خلق خود نکند

نشسته بر زبر دار به‌که بر منبر

به زرق مرد ریاکار خوب می‌نشود

که زشت هرگز زیبا نگردد از زیور

چو هر چه‌ گفت زبان دل بود مخالف آن

مسیست تیره‌ که اندود کرده‌اند به زر

کسی‌که وعظ ریایی‌کند به مجمع عام

برای‌ خود شبه ست و برای خلق‌ گهر

به‌ گوش کس نرود وعظ واعظ از ره‌ کذب

چو خود ثمر نبرد کی برند خلق ثمر

کرا موافق‌ گفتار بنگری‌ کردار

مده ز دست اگر مؤمنست اگر کافر

یکی منم نه ریا دانم و نه تزویری

بط شراب همی خواهم و بت دلبر

گهی شرابی نوشم به بوی همچو گلاب

گهی نگاری بوسم به روی همچو قمر

گناه هر دو جهان دارم و ندارم باک

که هست در دل من مهر پاک پیغمبر

چو در ولای پیمبر رهین بود دل من

خلل بدو نرسانند ساقی و ساغر

مرا ز لاله‌رخان دلبریست غالیه‌موی

ستاره‌ طلعت و سیمین‌عذار و سیمین‌بر

به آب خضر لبش بسته بندی از یاقوت

به دور ماه خطش هسته دامی از عنبر

کشیده بر لب جانبخش خط مشکینش

بر آب خضر ز ظلمات سد اسکندر

لبش ز روزه چو اندیشهای من باریک

تتش ز غصه چو اندامهای من لاغر

گداخته لب چون شکرش ز بی‌ آبی

اگرچه می‌بگدازد همی در آب شکر

گرفته‌ گونهٔ خیری شکفته سرخ‌ گلش

بلی ز آتش احمر همی شود اصفر

دلی که در بر سیمینش سخت چون سندان

ز تف روزه برافروختست چون اخگر

به هر طرف متمایل قدش‌ ز سورت صوم

چنان‌که تازه نهال از وزیدن صرصر

ببسته لب ز خور اندر هوای باغ بهشت

بهشتئی ‌که بهشتش به تازگی چاکر

به جای حرز یمانی ز شعر قاآنی

همی مدیح خداوند می‌کند از بر

مهین اتابک اعظم‌ که ماه تا ماهی

به طوع طبع ورا چاکرند و فرمانبر

‌‌کتاب‌رحمت و فهرست فضل و دفتر فیض

سجل دانش و طغرای جود و فر هنر

رواج فضل و خریدار هنگ و رونق هوش

کساد ظلم و نمودار عدل و اصل ظفر

طراز مسند و ایوان و نام‌آور رزم‌

عدوی معدن ه‌ر دریا ه‌ر بدسگال ذر(

جهان مجد و محیط سخا و ابر کرم

سهیل رتبت و چرخ علا و بحر نظر

به طبع پاک خداوندگار مهر منیر

به دست راد خجالت‌فزای یم و مطر

به نزد دستش ابرست در حساب دخان

به پیش طبعش بحر است در شمار شمر

همه نواهی ‌او را مطاوعست قضا

همه اوامر او را متابعست قدر

بزرگوارا گردنده آسمان بلند

نهاده از پی رفعت بر آستان تو سر

کمال و فر و هنر بر خجسته پیکر تو

چنان ملازم‌کاندر ده‌ر دیده ت‌رر بصر

مدد ز چرخ نخواهی اگرچه آینه را

ز بهر صیقل حاجت بود به خاکستر

فلک ضمانت ملک آن زمان سپرد ترا

که بود ایران ویران و ملک زیر و زبر

ز دجله تا لب جیحون ز طوس تا به ارس

ز پارس تا در شوشی ز رشت تا ششتر

نه‌گنج بود و نه لشکر نه ملک و نه مال

نه ساز بود و نه سامان نه سیم بود و نه زر

تو رنج بردی ‌و از خاینان‌ گرفتی‌ گنج

به ‌گنج و خواسته هر روز ساختی لشکر

پس آنقدر به همه سو سپه فرستادی

که تا نبیند دانا نیفتدش باور

سپاهی از مژهٔ مرگشان به دست سنان

ز ناخن ملک‌الموتشان به‌کف خنجر

همه جای تن به الوند هشته در جوشن

به جای سر همه البرز بسته بر مغفر

گرفته برق یمان را به دست جای سنان

نهفته‌کوه‌گرن را به سینه جای جگر

سخن‌کشد به دراز آنچنان به همت تو

گرفت ایران زیب‌و ف‌روغ ه‌ر شوکت ه‌ر فر

که طعنه می‌زند ایدون بهشت باغ بهشت

ز بس به زینت و زیبندگی بود اندر

اگر بگویم در خاوران چهاکردی

سخن درازکشد تا به دامن محشر

وگر ز فتنهٔ مازندران سخن رانم

ز شاهنامه بشویند نام رستم زر

به ملک‌کرمان راندی و با زبان سنان

خیانتی ‌که عدو‌ کرد دادیش‌ کیفر

اگر ز خطهٔ شیراز و یزد شرح دهم

چنان درازکه شیرازه بگسلد دفتر

هنوز اول اردیبهشت طالع تست

شکوفه ‌کرده درختان و نانموده ثمر

هنوز خاقان فارغ نشسته بر دیهیم

هنوز فغفور آسوده خفته در منظر

هنوز چیپال از هند می‌ستاند باج

هنوز هرقل‌ در روم می‌نهد افسر

به یک دو ماه اگر باج خواهی از خاقان

به یک دو سال اگر تاج گیری از قیصر

زنی سرادق خرگه ‌فراز نه ‌گردون

نهی لوای شهنشه به دوش‌ هفت اختر

کشی جنیبت سلطان به‌ مرز قسطنطین

بری‌ کتیبت دارا به ملک کالنجر

بساط خاک طرازی برای مهر ضیا

بسیط‌کیهان‌گیری به تیغ خصم شکر

به هرکنار کنی روی شوکتت ز قضا

به هر دیار نهی پای نصرتت باثر

سپاه شاه به بخت تو است مستوثق

بقاع ملک به عدل تو است مستظهر

به‌کاخ قدر توگیتی چو آستانهٔ‌کاخ

به باغ جاه توگردون چو شاخ سیسنبر

جهان چه باشد کز امر تو بتابد روی

فلک که باشد کز حکم تو بپیچد سر

خبرز مردم پیشینه بود در فر و هوش

عیان نمود وجود تو آنچه بود خب‌ر

سرای جاه تو هرجا نهند حلقهٔ چرخ

ز بسکه خرد نماید چنان‌که حلقه به در

به فر بخت تو بادا قوام‌کار جهان

بود قوام عرض تا همیشه از جوهر

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:35 PM

خرم بهار من‌که ز عیداست تازه‌تر

در اول بهار چو عید آمد از سفر

از راه نارسیده شوم راست از زمین

کارم همی به‌بر قدم آن سروکاشمر

خندان به نازگفت‌که آزاده سرو را

نشنیده‌ام هنوزکسی آورد به‌بر

باری به ‌برگرفتم و بوسیدمش چنانک

دارد هنوزکام و لبم طعم نیشکر

بنشاندمش به پیش و مئی دادمش‌کزو

همرنگ لاله شد رخ آن ماه‌کاشغر

می‌درجگر چو رفت‌شودخون‌و زان‌می‌اش

عارض به رنگ خون شد نارفته در جبر

گفتم‌کنون‌که روی تو از می چو‌ گل شکفت

قدری شکرفشان ز لب خویش ای پسر

زیرا که هست چشم تو بیمار و لازمست

بهر علاج مردم بیمار گلشکر

گفت ای حکیم حکمت مفروش و می بنوش

ناید هنر به‌کار کن فکر سیم و زر

حال بگو که سال کهن بر تو چون‌‌ گذشت

‌فتم نکوگذشت ز الطاف دادگر

از حال سال تازه‌که آید خبر مپرست

خود بنگری عیان و عیان بهتر از خبر

گر دست من تهی بود از سیم و زر چه باک

دارم دلی چو دریا لبریز ازگهر

گنج رضا وکنج قناعت مرا بس است

حاصل ‌ز هر چه‌ هست به‌‌ گیتی ز خشک و تر

در تن چو رو‌ح دارم‌گور عور باش‌ تن

در سر چو مغز دارم‌ گو عور باش‌ سر

پشمی‌کلاه را چکند ماه مشک‌بوی

مشکین لباس را چکند یار سیمبر

من همچو قطب ساکن و شعرم چو آسمان

دایم به‌گردش‌ است ز خاور به باختر

چون آفتاب همت پروین‌گرای من

بگرفته شرق و غرب جهان زیر بال و پر

صد سال هست نانم بر سفرهٔ قضا

آماده است و آبم در کوزه قدر

دی رفت و روزی آمد و امروز هم‌ گذشت

فردا چو شد هم آید روزیش بر اثر

فردا هنوز نامده و نانموده جرم

روزیش از چه برد رزاق جانور

دی چون ‌گذشت و خواندی فرداش روز پیش

پس هرچه ‌هست فردا چون دیست در‌گذر

عز و جلال من همه در مهر مصطفی است

وین شعر ترکه هستش روح‌القدس پدر

هر شعر ترکه‌گویم در مدح مصطفی

روحم ز عرش گویدکاحسنت ای پسر

زان پس فرشتگان را ز ایزد رسد خطاب

کاین مرغ را به شاخهٔ طوبی سزد مقر

وانگه فرشتگان را با حیرتی عظیم

گویند نرم نرمک پنهان به یکدگر

بخ‌بخ بر این جلال ‌که چشم ستاره ‌کور

هی‌هی ازین مقال‌ که ‌گوش زمانه ‌کر

چون ماهم این مقالت شیرین ز من شنید

زانگونه مات ‌گشت‌ که در روشنی بصر

آنگه به‌ رقص ‌و وجد و طرب آمد آنچنانک

از جنبش نسیم درختان بارور

گفتا پس‌ از ولای خدا و رسول و آل

از مردمان عزیزترت‌ کیست در نظر

گفتم توگرچه هستی چون جان برم عزیز

مهر عزیز خان بود از تو عزیزتر

عنوان آفرینش و قانون داد و دین

دیباچهٔ جلالت و فهر ست فال و فر

میری که نام او را بر دانه‌ گر دمند

ناکشته ریشه آرد و نارسته برگ و بر

ای‌ کز هراس تیغ تو هنگام‌ گیر و دار

خصم ترا شود مژه در چشم نیشتر

مغز و دل است‌ گویی اندام تو تمام

کز پای تا به سر همه هوشستی و هنر

شاهنشه و اتابک اعظم‌ که هر دو را

آ‌رد سجود روز‌ و شب از چرخ ماه و خور

آن شمس نوربخش است این ماه نورگیر

تو بسته پیش‌هر دو به‌طاعت‌همی‌کمر

وان ‌شمس و آن‌ قمر را زان ‌رو نظر به تست

کاندر سعادتی تو چو برجیس مشتهر

از هر نظر فزون به سعادت شمرده‌اند

تثلیث مشتری را با شمس و با قم‌ر

بر درگه ملک ‌که سلیمان عالمست

خدام تو ز مور و ملخ هست بیشتر

زان گونه منkیند خرگوش مادهحی

کزهیبت تو بیند درحمله شیر نر

سروی‌ که روز جود تو کارند بر زمین

آن سروگونه‌گونه چو ط‌ربی دهد ثمر

یزدان گذاشت نام ترا از ازل عزیز

نامی که او گذارد اینسان کند اثر

قاآنیا عنان سمند سخن بکش

اندیشه‌ کن ز کید حسودان بد سیر

تو مشک می‌فشانی و دارد عدو زُکام

وز بوی مشک گیرد مزکوم دردسر

کید عدو اگرنه سبب شد چرا چنین

نزد عزیز مهتر خود خوارم این قدر

گر ناله‌ای نمود نهان ابر کلک من

از رعد چاره نیست چو ریزد همی مطر

تا صلح و جنگ هر دو بود در میان خلق

تا شر و خیر هر دو بود قسمت بشر

جنگت نصیب دشمن و صلحت نصیب دوست

تا زین خلیل خیر برد زان حسود شر

ایزد کنار در دو جهانت عزیز و باز

بر هرچه دوست دارد بخشد ترا ظفر

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:35 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4342404
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث