به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

غم و شادیست‌که با یکدگر آمیخته‌اند

یا مه روزه به نوروز درآمیخته‌اند

درکفی رشتهٔ تسبیح و کفی ساغر می

راست با عقد ثریا قمر آمیخته‌اند

تردماغ از می شب خشک‌لب از روزهٔ روز

ورع خشک به دامان تر آمیخته‌اند

در کف شیخ‌ عصا در کف میخواره قدح

اژدها با ید بیضا اثر آمیخته‌اند

همه را چهره چو صندل شده از ره‌زه ولی

صندلی هست‌ که با دردسر آمیخته‌اند

مطرب و ناله نی واعظ و آوازه وعظ

لحن داود به صوت بقر آمیخته‌اند

تا چرا روزه به نوره,ز درآمیخته است

خلق با وی ز سرکینه درآمیخته‌اند

همه با روزه بجنگند و علاجش نکنند

روبهانندکه با شیر ن‌ر آمیخته‌اند

باز نوروز شود چیره هم آخرکه‌کنون

نیمی از خلق بدو بیخبر آمیخته‌اند

رو‌رزه‌کس را ندهد چیز و کند منع ز خور

ابله آنان‌که بدو بی‌ثمر آمیخته‌اند

گرچه بر روزه به شورند هم آخر که سپاه

با ملوک از پی تحصیل خور آمیخته‌اند

خوان نوروز پر از نعمت الوان با او

زین سبب مردم صاحب هن‌ر آمیخته‌اند

منع می هم ند زانرو با اه سپهی

همچو رندان جهان معتبر آمیخته‌اند

زاهدان را اگر از سبحه‌کرامت اینست

که یکی رشته به صد عقده‌ بر آمیخته‌اند

ساقیان ‌راست ازین معجزه‌ کز ساغر می

آب و آتش را با یکدگر آمیخته‌اند

کرده در جام بلورین می چون لعل روان

نی نی الماس به یاقوت تر آمیخته‌اند

آتش طور عجین با ید بیضاکردند

نار نمرود به آب خضر آمیخته‌اند

باده درکام فروریخته از زرّین جام

خاو‌ران ‌گو‌یی با باختر آمیخته‌اند

سرخ مرجان تر آمیخته با لؤلؤ خشک

تا به ساغر می مرجان گهر آمیخته‌اند

رنگ و بو داده به‌می لاله‌رخان از لب و زلف

یا شفق را به نسیم سحر آمیخته‌اند

کرده در جام هلالی می خورشید مثال

یا هلالیست‌که با قرص خور آمیخته‌اند

قطره‌یی آب بهم بسته ‌که هیچش‌ نم نیست

با روان آتش نمناک درآمیخته اند

آب بی‌نم نگر و آتش پر نم‌ که به طبع

هر نمش را به هزاران شرر آمیخته‌اند

اشک می پاک‌کند خون جگر را گرچه

رنگ آن اشک به ‌خون جگر آمیخته‌اند

نی خبر می‌دهد از عشق و خبردار مباد

گوش و هوشی که نه با آن خبر آمیخته‌اند

شکل ماریست‌ که باده دهش نیست زبان

طبع زهرش به مزاج شکر آمیخته‌اند

چنگ در چنگ خوش‌آهنگی کز آهنگش

هوش شنوایی با گوش کر آمیخته‌اند

شاهدان بسته کمر کوه‌کشی را به میان

زان سرینهاکه به موی‌کمر آمیخته‌اند

هنت سین کز پی تحویل گذارند به خوان

گلرخان رنگی از آن تازه‌تر آمیخته‌اند

ساعد و سینه و سیما و سر و ساق و سرین

هفت سین‌آسا با سیم بر آمیخته‌اند

گویی از لخلخهٔ عود و سراییدن رود

بوی‌ گل با دم مرغ سحر آمیخته‌اند

مهوشان قرص تباشیر ز اندام سفید

از پی راحت قلب‌کدر آمیخته‌اند

تا همی از زر و یاقوت مفرح سازند

می یاقوتی با جام زر آمیخته‌اند

گلعذاران شکرلب به علاج دل خلق

هر زمان از رخ و لب گلشکر آمیخته‌اند

همه‌مشکین‌خط وشیرین‌لب‌و سیمین ‌عارض

نوبه و هند عجب با خزر آمیخته‌اند

نقشبندان قضا بر ز بر دیبهٔ خاک

نقشها تازه‌تر از شوشتر آمیخته‌اند

جعد سنبل جو زره عارض نسرین چو سپر

از پی کینه زره با سپر آمیخته‌اند

مقدم اهل خرد غالیه‌بو بسکه به باغ

عطرگل در قدم پی سپر آمیخته‌اند

شجر باغ چمان از چه ز تحریک صبا

گرنه روح حیوان با شجر آمیخته‌اند

حجر از فرط لطافت ز چه ناید به نظر

گرنه جان ملکی با حجر آمیخته‌اند

چشم نرگس ز چه بر طرف چمن حادثه‌بین

گرنه چشمش به خواص نظر آ‌میخته‌اند

از مطر زنده چرا پیکر بیجان نبات

دم عیسی نه اگر با مطر آمیخته‌اند

شاهد گل شده بازاری و از مقدم آن

نکهت نافه به هر رهگذر آمیخته‌اند

آب همرنگ زمرّد شده از بسکه به باغ

حشر سبزه بهر جوی و جر آمیخته‌اند

بسکه در نشو و نمایند ریاحین‌گویی

طبعشان زاب و گل بوالشر آمیخته‌اند

سوسن و عبهر و گل لاله و ریحان و سمن

رسته در رسته حشر در حشر آمیخته‌اند

گویی از خیل خدیوان معظم گه بار

نقش بزم ملک دادگر آمیخته‌اند

خسرو راد حسن‌شاه که از غایت لطف

روح پاکانش با خاک درآمیخته‌اند

جرأت‌انگیز ز بس موقف رزمش‌گویی

خاکش از زهرهٔ شیران نر آمیخته‌اند

یک الف ترهٔ خشکیست به خوان‌کرمش

هر تر و خشک‌ که در بحر و بر آمیخته‌اند

اجر یک‌روزهٔ سگبان جلالش نبود

هرچه در خوان بقا ماحضر آمیخته‌اند

ابر و دریا نه ز خود اینهمه‌گوهر دارند

باکف داور فرخنده‌فر آمیخته‌اند

دوست ‌سازست‌ و عدو سوز همانا زنخست

طینتش را ز بهشت و سقر آمیخته‌اند

خاک راه تو شد اکسیر ز بس شاهانش

با بصر از پی ‌کحل بصر آمیخته‌اند

روزی از گلشن خُلقت اثری‌ گشت پدید

هشت جنت را زان یک اثر آمیخته‌اند

رقتی ار آتش قهرت شرری شد روشن

هفت دوزخ را زان یک شرر آمیخته‌اند

ظفر از جیش تو هرگز نشود دور مگر

طینت جیش ترا از ظفر آمیخته‌اند

پاس ایوان ترا شب همه شب انجم چرخ

دیده تا وقت سحر با سهر آمیخته‌اند

صارمت صاعقهٔ خرمن عمرست مگر

جوهرش با اجل جان‌شکر آمیخته‌اند

نیزه از بسکه‌گشاید رگ جان پنداری

با سنانش اثر نیشتر آمیخته‌اند

یابد آمیزش جان جسم یلان با جوشن

گویی ارواح بود با صور آمیخته‌اند

بسکه در خود یلان نیفکند جاگویی

خود ابطال به تیغ و تبر آمیخته‌اند

تیرها بسکه نشیند به زره پنداری

عاشقان با صنمی سیمبر آمیخته‌اند

پدران خنجر خونریز ز مغلوبی جنگ

روستم‌وار به خون پسر آمیخته‌اند

پسران دشنهٔ فولاد ز سرگرمی‌کین

همچو شیرویه به خون پدر آمیخته‌اند

تیغت آنگاه‌که بر فرق عدوگیرد جای

ماه نو گویی با باختر آمیخته‌اند

گاو سرگرز به دریای‌کفت پنداری

کوه البرز به بحر خزر آمیخته‌اند

گوهر نظم دلارای ترا قاآنی

راستی‌گرچه به سلک‌گهر آمیخته‌اند

خازنان ملک از بهر خریداری آن

هر دو سطرش‌ به دو مثقال زر آمیخته‌اند

کم شود قیمت‌کالا چو فراوان‌گردد

با فراوانی کالا ضرر آمیخته‌اند

به دل و دست ملک بین‌که دُرّ و گوهر را

بسکه بخشیده چسان با مدر آ‌میخته‌اند

تاکه همواره ز همواری و ناهمواری

که به نیک و بد دور قمر آمیخته‌اند

تلخی‌ کام بود لازم شیرینی عیش

شهد با زهر و صفا با کدر آمیخته‌اند

تلخی‌ کام تو دشنام تو بادا به عدو

گرچه دشنام تو هم با شکر آمیخته‌اند

و‌انچنان عیش‌ تو شیرین که خود اقرار کنی

که ازو شربت جان بشر آمیخته‌اند

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:19 PM

هست ‌از دو کعبه ‌امروز دین‌ خدای خرسند

کز فر آن دو کعبه است شاخ هدی ‌برومند

آن‌کعبه صدر ملت این‌ کعبه پشت دولت

آن را به شرع پیمان ، این‌ را به عدل پیوند

صید اندر آن حرامست در ملت پیمبر

می اندر این حلالست در مذهب خردمند

از فر آن عرب را ساید به چرخ اکلیل

از قرب این عجم را نازد به عرش آوند

این قبلهٔ ملوکست آن قبلهٔ ملایک

آن خانهٔ خدایست این خانهٔ خداوند

عباس شاه غازی کز یاری جهاندار

صیت جهانگشایی در هفت‌کشور افکند

کوهیست بحر پرداز بحریست‌ کوه پیکر

مهریست ابر همت ابریست مهر مانند

با حلم او سه گوی است ‌ثهلان و طور و جودی

با جود اوسه‌جوی‌اس‌عمان‌و نیل‌و اروند

با جود بیکرانش چاهیست بحر قلزم

با حلم بی ‌قیاسش‌ کاهیست‌ کوه الوند

خنگش چو در تکاد و غوغا و ملک ختلان

عزمش چو در روارو آشوب و مرز میمند

جیشش‌ به گاه ‌پیکار خنجر گذار و خونخوار

هریک به وقعه الوا هریک به حمله الوند

از قهرکینه‌توزش ولوال در بخارا

از رمح فتنه‌سوزش زلزال در سمرقند

با دست گوهرافشان چون پا نهد به یکران

بینی سحاب نیسان بر قلهٔ دماوند

بر دیرپای‌گیتی‌کاخش‌کند تحکم

برگرد گرد گردون خنگش‌‌ زند شکر‌خند

پیر خرد ندیده چون او بهینه استاد

مام جهان ندیده چون او مهینه فرزند

سامان هفت کشور عدلش‌ به امن آراست

دامان چار مادر جودش به‌ گوهر آکند

ثهلان به پیش حملش خجلت برد ز خردل

عمان به نزد جودش شنعت برد ز فرکند

د‌رکاخ شوکت او گیهان بهنیه چاکر

بر خوان نعمت اوگردون‌کمینه آوند

کنزی ز بخش اوست دریا و ‌گنج و معدن

رمزی ز دانش اوس استا و زند و پازند

در مرغزار عالیش هرجاکه خار ظلمی

با تیشهٔ عدالت عزمش ز ریشه برکند

د‌ی در سرخ دیدی از حملهٔ سپاهش

یک‌شهر بنده آزاد یک ملک خواجه دربند

یک جیش را غنیمت از مرو تا به سقلاب

یک فوج را هزیمت از طوس‌ تا به دربند

فردا بود که بینی اندر دیار خوارزم

فوجی اسیر شادان جوقی امیر دربند

آخر مگر نه سنجر بهر هلاک اتسز

شدکینه‌جو به‌خوارزم‌در سال سیصد و اند

از بهرکشور وگنج خود را فکند در رنج

تاگنج و مال آورد بر سرکشان پراکند

خسرو نه کم ز سنجر از زور و هور و لشکر

خصمش نه بر ز اتسز از زر و زور و پیوند

فرداست ‌کز خراسان لشکر کشد به توران

با دست‌ گوهرافشان با تیغ‌ گوهر کند

از بسکه کشته پشته حیران شود محاسب

از بسکه خسته بسته نادان شود خردمند

خوارزمشه‌گریزان از دیده اشک‌ریزان

بر رخ ز مویه صد چین بر دل ز نال صد بند

توران خراب‌ گشته جیحون سراب ‌گشته

میمند و مرو ویران‌ گرگانج و کات فرکند

تا باغ و راغ‌گردد در موسم بهاران

از ژاله‌کان الماس از لاله‌کوه یاکند

در رزم و بزم بادا آثار مهر و قهرش

در جام دشمنان زهر درکام دوستان قند

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:19 PM

سحر بشیر ملکزاده اردشیر آمد

مرا دوباره به پستان شوق شیر آمد

نگشته بود تباشیر صبح فاش هنوز

که سوی من زره آن ماهرو بشیر آمد

سیه غلامکم از خوشدلی صفیری زد

که خواجه مژده که از ره یکی سفیر آ‌مد

هنوز داشت دوصد گام راه تا بر من

کس‌ از دو زلف همی نکهت عبیر آمد

گه مصافحه سرپنجگان سیمینش

درون دست من از نازکی حریر آمد

چو در برش بگرفتم دو دست من لغزید

ز طرف دوشش و در یک بقل خمیر آمد

به چشم من همه اندامش از روانی و لطف

چو شعرهای ملکزاده اردشیر آمد

د‌و سال پیشترک کاش نامه می‌آورد

چو عذر قافیه خواهم دریغ دیر آمد

اگر چه وقتی آمد که از حرارت تب

مزاج م‌ا همه سوزان‌تر از سعی‌ر آمد

ولی چو آمد رنجم برفت پنداری

که پیک رحمت از گنبد اثیر آمد

مرا ز سلسلهٔ رنج و درد کرد خلاص

گمان بری‌ که بر روی تن زریر آمد

سپرد نامه و بگشود نامه را دیدم

که بوی مشکم در مغز جای‌گیر آمد

نه نامه بود یکی درج بود پر ز گهر

به چشم ارچه‌ گهرها به رنگ قیر آمد

مگر ز مردمک چشم بود دودهٔ او

که چشم تار من از دیدنش‌ بصیر آمد

به‌ گاه خواندنش از فرط وجد درگوشم

چو چنگ باربد آواز بم و زیر آمد

رست نیشکرم از دوگوش‌ بسکه درو

همی عبارت شیرین و دلپذیر آمد

ف‌کنده بود تب از پا مرا هزاران شکر

که حرز مهر ویم باز دستگیر آمد

چه شکر جودش ‌گویم‌ که پیش‌ همت او

هزار جودی همسنگ یک نقی‌ر آمد

احاطه یافته بر هرچه هست همت او

از آنکه همت او عالم کبیر آمد

به هرچه حکم‌ کند قادرست پنداری

که آفرینش در چنگ او اسیر آمد

به‌ کوه روزی اوصاف عزم او خواندم

ادا نکرده سخن ‌کوه در مسیر آمد

ملک‌نژادا ای‌ کز کمال عز و شرف

چو ذات پاک خرد خاطرت خطیر آمد

به خاک پای تو تا شوکت ترا دیدم

جهان هستی در چشم من حقیر آمد

مگرکه شخص تو تمثال خود ز عقل‌کشید

که ذات پاک تو چون عقل بی‌نظیر آمد

به درگه تو سماوات سبع را دیدم

همی به شکل کم از عرض یک شعیر آمد

لباس‌ عقل‌ که‌ کون و مکان در او گنجد

به قد قدر تو سنجیدمش قصیر آمد

تو خود به دانش صد عالم‌کبیرستی

به نسبت ارچه تنت عالم صغیر آمد

شود ز فرط غنا مستجار هرچه غنیست

هر آن گدا که به جود تو مستجیر آمد

صفات خلق تو هر گه نگاشت خامهٔ من

صدای شهپر جبریلش از صریر آمد

تنور عمر عدو سرد به‌ که نان هوس

هر آنچه پخت به‌ کام امل فطیر آمد

ز دشمن تو نفورند خلق پنداری

ز مادر و پدرش طعم و بوی سیر آمد

ز هم معانی و الفاظ سبق می‌جستند

چو یاد مدح توام دوش در ضمیر آمد

قلیل جود تو دنیاست وانچه هست درو

زهی قلیل‌که دارای صدکثیر آمد

چه رزمگاهان زین پیش کز سموم اجل

هوای معرکه سوزان‌تر از اثیر آمد

به ‌گوش‌ گردون ‌گفتی‌ که زیبق افکندند

ز بسکه نعرهٔ رویین خم و نفیر آمد

گمان نمود مخالف چو تف تیغ تو دید

که از گلوی جهنم بر‌ون زفیر آمد

چو دید رمح تورا بدسگال با خود گفت

اجل کشیده سنان باز خیرخیر آمد

چو خارپشت سخنگو بالامان برخاست

ز بسکه بر تن خصم تو چوب تیر آمد

عقاب تیر تو با بشکرد کبوتر مرگ

ز هر کرانه چو صباد در صفیر آمد

بدان رسید که قهرت جهان خراب کند

ولیک رحمت تو خلق را مجیر آمد

ز فر طالع منصور بر زمانه ببال

که ناصرالدین شه مر ترا نصیر آمد

به مرد فتنه در آن روز کاو به طالع سعد

طراز تاج شد و زینت سریر آمد

از آن به پیر و جوان واجبست طاعت او

که هم به بخت جوان هم به عقل پیر آمد

فلک چگونه تواند که دم زند ز خلاف

که نظم ملکش در عهدهٔ امیر آمد

مهین اتابک اعظم یگانه صدر جهان

که بحر باکف رادش‌کم از غدیر آمد

ستاره صدرا ای آنکه جرم‌کوه‌گرن

به نزد حلم تو همسنگ یک ستیر آمد

مبین به سردی طبعم‌ که در تن از نوبه

هزار نوبتم امسال زمهریر آمد

و گرنه در همه آفاق دانی آنکه چو من

نه یک سخنور زاد و نه یک دبیر آمد

مرا به مهر تو ایزد سرشته است روان

از آن ز مدح توام طبع ناگزیر آمد

فسون چرخ مرا از تو دورکرد آری

هلاک سهراب از حیلت هجیر آمد

درین سفر همه قسم من از جهان گویی

بلا و رنج و غم و نقمت و زحیر آمد

ولی شکایتم از دست روزگار خطاست

که این مقدرم از ایزد قدیر آید

توانگرست بحمدالله از خرد مغزم

اگر چه دست من از سیم و زر فقیر آمد

به جیش‌ نظم مسخرکنم حصار هنر

به زیر پا چه غم ار فرش من حصیر آمد

ولیک با همه دانش خجالت از تو برم

چو قطره‌یی که بر لجهٔ قعیر آمد

همی بمان که شود روشن از تو شام ابد

چنانکه صبح ازل از رخت منیر آمد

به آفتاب شبیهست‌ شعر قاآنی

عجب نباشد اگر در جهان شهیر آمد

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:19 PM

ماهم ز در درآمد و بر من سلام کرد

مشکوی من ز طرهٔ خود مشک‌فام‌کرد

با هم دمید ماه من و مهر آسمان

روشن جهان ازاین دو ندانم‌کدام‌ کرد

رضو‌ان ندانما که به غلمان چه خشم‌کرد

کاو تنگدل ز خلد به‌ گیتی خرام‌ کرد

غلمان مگو فریشته به ذکر مهین خدای

زی من به مدح خسرو دنیا پیام کرد

دارای ملک فارس فریدون راستین

کاو را خدای بار خدای انام‌کرد

باری نگارم آمد و بنشست و هر نفس

مستانه بر رسوم تواضع قیام ‌کرد

وهم آمدم به پیش‌ ‌که دیوانه شد مگر

از بس نمود لابه و از بس سلام کرد

دزدیده کرد خنده و از دیده اشک ریخت

دل زو رمیده بدین حیله رام‌کرد

زخمی‌که تیر غمزهٔ او زد به جان من

آن زخم را به زخم دگر التیام کر‌د

آن عنبرین‌ دو زلف ‌که رقاص روی اوست

گاهی به شکل دال و گهی شکل لام کرد

تا بوی زلف او همی از باد بشنوم

پا تا سرم شعور محبت مشام‌کرد

عارض نمود و مجلس من پرفروغ ساخت

گیسو گشود و محفل من پرظلام کرد

آن را ز صبح روشن نایب مناب ساخت

وی را زشام تاری قایم مقام کرد

بر من نمود یک دم وصلش هزار سال

از بس زروی و موی عیان صبح و شام کرد

برجست و پیش‌ خم شد و بر سرکشید می

از کف قرابه از گلوی خویش جام کرد

زان پس دوید و رخشم از آخر برون کشید

زین بر نهاد و تنگ‌کشید و لجام‌ کرد

باد رونده را به شکم برکشید تنگ

برق جهنده را به سر اندر زمام کرد

برپشت باد همچو سلیمان نهاد تخت

و‌آنگه به تخت همچو سلیمان مقام کرد

تا بسته بود چون ‌کرهٔ خاک بدگران

چون باز شد چو گنبد گردون خرام‌ کرد

که بود تا فسار بسر داشت رخش من

بادی رونده شد چو مر او را لگام‌کرد

که هیچ بادگردد الحق نگار من

معجز نمود و آیت قدرت تمام‌کرد

گفتا ز جای خیز و برون آی و برنشین

کامروز بخت کار جهان با قوام‌ کرد

گفتم چه موجبست‌که باید به جان و دل

زحمت شمرد رحمت و راحت حرام‌کرد

گفتا ندانیا که شهنشاه نیک بخت

شه را روانه از ری رخت نظام‌کرد

و ایدون پی پذیره جهاندار ملک جم

پا در رکاب رخش ثریا ستام‌ کرد

تا پشت ‌گاو و ماهی‌ کوبیده‌ گشت دشت

از بس‌که خاص و عام برو ازدحام‌کرد

از بانگ چگ جان خلایق به وجد خاست

از بوی عود مغز ملایک زکام کرد

رخت نظام‌ کرد به بر حکمران فارس

کار جهان و خلق جهان با نظام‌کرد

گیهان به ذکر تهنیتش افتتاح جست

هم بر دعای دولت او اختتام‌کرد

شاها توبی که هرکه ترا نیکنام خواست

او را خدای در دو جهان نیکنام کرد

تخت ترا زمانه صفت لایزال‌گفت

بخت ترا ستاره لقب لا ینام‌ کرد

آبی‌که خورده بود امل بی‌رضای تو

خوی شد ز خجلت تو و قصد مسام‌کرد

یارب‌که در زمانه ملک شادکام باد

کز فضل در زمانه مرا شادکام‌کرد

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:19 PM

آن کیست که باز آمد و در بزم نظر کرد

جان و دل ما از نظری زیر و زبر کرد

آن برق یمانست‌که افتاد به خرمن

یا صاعقه‌یی بود که بر کوه ‌گذر کرد

خیزید و بگیرید و بیارید و بپرسید

زان فتنه که ناگاه سر از خانه بدر کرد

نی هیچ مگویید و مپویید و مجویید

من یافتم آن شعبده ‌کان شعبده‌گر کرد

آن‌یار منست‌ آن و همانست‌ و جز این نیست

صدبار چنین‌کرد و فزون‌کرد و بتر کرد

این است همان یار که هر روز دو صد بار

ناکرده یکی‌کار ز نوکار د‌رکرد

گه‌آمد و گه خست و گهی ‌رفت و گهی ‌بست

گه ساز سفرکرد و گه آهنگ حضرکرد

گه‌صلح وگهی جنگ وگهی نوش و گهی نیش

گه شد ز میان بی‌خبر و گاه خبر کرد

گاه از بر من رفت و دو صد نوع دغل باخت

گه بر سر من آمد و صدگونه حشر کرد

گه خادم و گه خائن و گه دشمن و گه دوست

گه دست به خنجر زد و گه سینه سپر کرد

گه‌ گفت نیم خادم و صدگونه قسم خورد

گه گفت نیم چاکر و صد شورش‌ و شر کرد

گه خانه‌نشین گشت و گهی خانه نشان داد

گه‌ خون ز رخم شست و گهی خون به ‌جگر کرد

گه رفت به اصطبل و گهی‌‌ گشت نمدپوش

گاهی ز قضا شکوه وگاهی ز قدرکرد

گاهی به فلان برد امان گاه به بهمان

گاهی به علی تکیه و گاهی به عمر کرد

از فضل امیرالامراء آمد و این بار

از بوسئکی چند لبم پر ز شکرکرد

یک روز چو بگذشت به ره دخترکی دید

مانند سگ عوعو زد و آهنگ قمرکرد

گاهی ز پی هدیه ز من شعر و غزل خواست

گاهی طلب جامه و آویزگهرکرد

گه موی سر زلف فرستاد به معشوق

وانرا ز گرفتاری خود نیک خبر کرد

گه نقل فرستاد وگهی جوزی بوان

گه بهر عرایض طلب‌ کاغذ زر کرد

گه نعل فکند از پی معشوق در آتش

گه زآتش عشقش‌ دل خود زیر و زبر کرد

گه شد به منجم ز پی ساعت تزویج

گه مشت به حمدان زد و نفرین به پدر کرد

گه خواست صد اندر صد و گه خواند عزیمه

گه از پی تحبیب دو صد فکر دگر کرد

گه‌گفت خداکاش مرا چشم نمی‌داد

کاو دید و دلم را هدف تیر خطر کرد

گه‌گفت مرا از همه آفاق دلی بود

دیدار نکویان دلم از دست بدر کرد

گه‌ گفت ‌که دیوانه شوم‌ گر نشد این ‌کار

وندر رخ من خیره چو دیوانه نظر کرد

من‌ گاه پی تسلیه‌ گفتم مکن این‌ کار

هشدار کزین حادثه بایست حذر‌ کرد

عشق چه و کشک چه و پشم چه فرو هل

وسواس تو عرض من و خون تو هدر کرد

رو جان پدر جلق زن و دلق به سر کش

هر دم به بتی دست نشاید به کمر کرد

خندید که این جان پدر جان پدر چند

هر چیز به من کرد همین جان پدر کرد

این جان پدر از وطن افکند مرا دور

این‌ جان پدر بین ‌که چه بر جان پسر کرد

قا آنیا تن زن و انصاف ده آخر

با یار خود اینقدر توان بوک و مگر کرد

من یار تو باشم تو به کارم نکنی میل

یزدان دل سختت مگر از روی و حجر کرد

این ‌گفت و خراشید رخ از ناخ‌ و پاشید

اشکی که به یک رشحه زمین را همه تر کرد

گفتم چکنم نیست مرا برگ عروسی

خود حاضرم ار هیچ توانی خر نر کرد

برتافت زنخدان مرا با سرانگشت

وندر رخ من ژرف نگاهی به عبر کرد

گفتا تو عروس منی ای خواجه بدین‌ حسن

کز روی تو زنگی به شب تار حذر کرد

خر گایم و نر گایم و آنگاه چنین زشت

ویحک که ترا بار خدا این همه خر کرد

گویند حکیمی تو که آباد شود فارس

خرتر ز تو آن کس که تو را نام بشر‌ کرد

گفتم به خدا هرچه‌‌ کنم فکر نیارم

کاری‌ که توان بر طلب سیم ظفر کرد

گفتا نه چنینست به یک روز توانی

یزدان نه مگر شخص ترا زاهل هنر کرد

شعری دو سه در مدح امیرالامرا‌ گوی

میری ‌که ترا صاحب این جاه و خط‌ر کرد

گفتم‌که من این قصه نگارم به علیخان

کش بار خدا پاک دل و نیک سیر کرد

شعر از من و سور از تو و سیم از کرم میر

نصرت ز خدایی که معانی به صور کرد

تا صورت این حال دهد عرضه بر میر

میری ‌که خدایش به سخا نام سمر کرد

گفتاکه نکوگفتی و تحقیق همین بود

وین ‌گفتهٔ حق در دل من نیک اثر کرد

محمود بود عاقبت میر که دایم

از همت او کشته‌ آمال شمر کرد

قاآنی ازین نوع سخن گفتن شیرین

بالله‌که توان‌ کام تو پر درّ و گهر کرد

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 4:12 PM

ن‌هرچون‌نیرگ‌سازد چرخ‌چون‌دستان‌کند

مغز را آشفته سازد عقل را حی‌ران‌م‌ند

آن‌ کلاه نامرادی بر سر دانا نهد

این قبای کامرانی در بر نادان‌ کند

گاه آن بر خواری دانا دوصد بهتان زند

گاه این بر یاری نادان دو‌صد برهان ‌کند

در بر دانا اگر بیند لباس عبقری

تارتارش را به سختی اره و سوهان کند

بر تن نادان اگر یابد پلاس دیلمی

موی مویش را به نرمی توزی و کتان‌ کند

گه به ‌کین ناصر خسرو فروبندد کمر

تا مر او را در بدخشان محبس‌ از یُمگان کند

گه سعایتها کند دربارهٔ مسعود سعد

تا مر او را در لهاور سکنه در زندان‌ کند

گه نماید انوری را سخرهٔ اوباش بلخ

تیره‌رای روشنش را چون شب تاران ‌کند

گه‌کند فردوسی فردوس فکرت را غمین

تا مر آن میمندی ناپاک را شادان‌کند

گاه در بزم امیری لولوی همچون مرا

همچو لالا زیر دست لولی‌ کرمان ‌کند

تا نپنداری‌ کنون ‌کفران نعمت می‌کنم

نعمتی ناچار باید تاکسی ‌کفران کند

چون‌کند کفران‌نعمت ‌آنکه در ده سال و اند

مدح بی‌انعام‌ گوید شکر بی‌احسان‌ کند

گر سگی یک‌ هفته بر خوانی نیابد استخوان

از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان ‌کند

آدمی آخر کم از سگ نیست چون ناچار شد

رو به درگاه فلان از خدمت بهمان‌ کند

چون سگان راضی بدم بالله به‌جای نان خشک

میر دیرینم غذا از پارهٔ ستخوان‌کند

تا نگوید جاهلی در حق من ‌کاین ناسپاس

از چه ترک میر دیرین از در عصیان‌کند

کس شنیدستی ‌چو من هر بامداد ازفرط‌ جوع

قرصهٔ خورشید تابان را خیال نان‌ کند

کس ‌شنیدستی‌چو م‌ن بی‌خرگه و بی‌سایبان

در صحاری جایگه ایام تابستان کند

کس‌شنیدستی‌چو من‌در سردفصل مهرگان

بر شواهق خواجگه با پیکر عریان‌ کند

کس تواند صد هزاران نامه آراید چو من

در مدیح‌خواجه‌هریک‌را دوصدعنوان‌کند

دوش ‌گفتم با خرد کای آفتاب همتت

خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان‌ کند

تا یکی برق سحابی ‌گر همی بینم ز دور

جان عطشانم ‌گمان چشمهٔ حیوان‌ کند

با چنین شعری‌ که گر بر خاره برخواند کسی

لب‌گشاید وافرین بر قدرت یزدان‌ کند

کیست تا درد درون و زخم بیرون مرا

ازکرم مرهم‌ گذارد وز وفا درمان‌ کند

کیست‌ کز نیشم نماید نوش و از خارم رطب

محنتم را چاره سازد مشکلم آسان‌ کند

صاحبی کو تا ز بهر دفع ماران عجم

نطق را سازد کلیم و خامه را ثعبان‌ کند

عقل گفتا حل این مشکل نیارد کرد کس

هم مگر بوالفضل راد از فضل بی‌پایان‌ کند

آسمان فضل و دانش آنکه از باران فضل

ذره را خورشید سازد قطره را عمان ‌کند

آ‌نکه رایش در اصابت خنده بر بیضا زند

آنکه‌ظقث‌در فصاحت‌م‌ء‌یه بر سحبان‌کند

آنکه نَبّال خلافش بر تن اهل نفاق

صد هزاران تیر توزی از رگ شریان‌ کند

آنکه معمار رضایش از پی اهل وفاق

صد هزاران باغ سوری از تف نیران ‌کند

د‌ست‌ جودش در سخاوت ‌طعنه ‌بر حاتم زند

طبع رادش در کرامت فخر بر قاآن‌ کند

گفت او برهان‌ گفت عیسی مریم بود

رای او اثبات دست موسی عمران ‌کند

خلق‌و خویش ‌را نظرکن تا بدانی ‌کاسمان

هم ز خاک ری تواند بوذر و سلمان‌ کند

جهدها دارد جهان تا درگه عالیش را

قبلهٔ احرار سازد کعبهٔ ایمان‌ کند

آسمان قدرا روا باد فریدی همچو من

خنده بر کار جهان و گریه بر سامان‌ کند

.چون پسندی ‌کاسمان در دولت صاحبقران

بی‌قرینی چون مرا دست‌افکن اقران‌ کند

.آنکه‌قهر و خشمش ‌‌اندرچشم‌وجسم‌بدسگال

روح را سندان نماید مژه را پیکان‌کند

باش تاختلی سمندش از غبار کارزار

طرح‌ گردونی دگر در ساحت ختلان‌ کند

باش تا بینی ز لاش شیر مردان ختن

دیو و دد را تا قیامت ناچخش مهمان‌ کند

باش تا از بانگ شیپورش به مرز قندهار

هر نفس افغان خدا از بیم جان‌افغان‌کند

باش تا شیران تبت را کشد در پالهنگ

واهوان تبتی را شیر در پستان‌کند

سعیها دارد فلک‌ کز همت صاحبقران

بر جهانش از قیروان تا قیروان سلطان‌کند

تا همی‌ گوی زمین زیر فلک ساکن بود

تا همی خنگ فلک‌ گرد زمین جولان ‌کند

از امیران باج‌ گیرد جان ستاند بر خورد

بر دلیران ملک بخشد زر دهد فرمان‌کند

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:58 PM

 

قضا چو مسند اقبال در جهان افکند

به عزم داوری شاه‌کامران افکند

ابو الشجاع حسن‌ شه که شیر گردون را

مهابتش تب و لرز اندر استخوان افکند

تهمتنی ‌که به یک چین چهره سطوت او

هزار لرزه بر اندام آسمان افکند

دلاوری‌که ز یک خم خام پر خم و تاب

هزار سلسله بر بال‌کهکشان افکند

به نیم‌کاوش فکرت ز رای موی‌شکاف

هزار رخنه در ابداع کن‌فکان افکند

ز قطره‌ای‌ که چکد ز ابر دست او بر خاک

توان بنای دوصد بحر بیکران افکند

فتد زکاخ وی ار سنگ‌ریزه‌یی به زمین

ازو اساس جهان دگر توان افکند

تنی که کرد خیال خلاف او به ضمیر

اجل به دودهٔ او مرگ ناگهان افکند

ز بس که دهرهٔ او بحر بهرمان آورد

به دهر طنطنه در کان بهرمان افکند

گره‌ گشود ز کار زمانه شمشیرش

گره چو در خم ابروی جانستان افکند

فلک‌ ز بهر زمین‌بوس آستانهٔ او

به لابه خود را در پای پاسبان افکند

بر آستان ز فرومایگی چو بار نیافت

به عذر فعل خطا خاک در دهان افکند

تویی ‌که ابر کفت دودهٔ دنائت را

ز یک افاضهٔ فیضی ز خانمان افکند

تویی‌که نسخهٔ دیباچهٔ جلادت تو

حدیث رستم دستان ز داستان افکند

اساس فتنه برافتاد آن زمان ز جهان

که جوش جیش تو آشوب در جهان افکند

سنان قهر تو در خرق و التیام فلک

حکیم فلسفه را باز درگمان افکند

نبود خون عدو آنچه روزکین بر خاک

پرند قهر تو چون نقش پرنیان افکند

حسامت از تب لازم چو گشت لاغر و زرد

پی علاج خو‌د از چهره ناردان افکند

فضای درگهت از نه فلک وسیع‌ترست

عجب ‌که وقعه درین تیره خاکدان افکند

نیام تیغ تو آن برغمان تیره دلست

که‌گاه‌کینه‌وری دوزخ از دهان افکند

بلارک تو اگر نیست خیره‌سر بهمن

گذر ز بهر چه در کام برغمان افکند

زمانه عرض غلامان درگهت می‌داد

سپهر خود را دزدیده در میان افکند

شها ز قهر پرندوشت آتشین آهم

شرار در دل ابنای انس و جان افکند

روا مدار که خلقی زنند شکرخند

که ذره را ز نظر شاه خاوران افکند

کسی‌که معدن چندین هزار فضل بود

نشایدش به چنین رنج بیکران افکند

ز من جهانی در خنده زانکه سطوت تو

به سرخ چهرهٔ من رنگ زعفران افکند

ز یک شکنج به روی مهابت تو به من

دو قوم را به‌گمان عقل نکته‌دان افکند

یکی بر آنکه به ظاهر ز بهر سود نهان

به‌نام او ملک این قرعهٔ زیان افکند

برای برتری پایه سایه بر سر او

همای تربیت شاه‌کامران افکند

یکی بر آنکه به باطن شه از ظهور خطا

مرا ز چشم مقیمان آستان افکند

ز قهر بارخدایی بسان بارخدای

چو پست پایه عزازیلش از جنان افکند

به‌راستی‌که خود اندر تحیرم‌که ملک

به من ز بهر چه این خشم ناگهان افکند

خلاصه کز پی تشکیک خلق از در لطف

به ناتوان تن من خلعتی توان افکند

به دهر تاکه سرایند ان‌س و جان‌که رسول

صلای دین شریعت در انس و جان افکند

ز امن عدل تو افکنده باد رسم ستم

چنانکه معدلت‌کسری از جهان افکند

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:58 PM

.آدمی باید به‌گیتی عمر جاویدان‌ کند

تا یکی از صد تواند مدح آقاخان کند

محکمران خطهٔ‌کرمان‌که ابر دست او

خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان‌ کند

در بر اوکمترست از پیر زالی پور زال

او زکین‌گر بهر هیجا جای بر یکران‌کند

خصم ‌را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپرس

مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند

خنجر آتش‌فشانش از لباس زندگی

خصم‌راعریان‌کند چون‌خویش راعریان‌کند

صیت اه بگرفت‌م‌یتی را چو ور مهر و ماه

نور مهر و ماه را حاسد چسان پنهان‌کند

خاک ره را مهر او همسان‌ کند با آسمان

واسمان را قهر او با خاک ره یکسان کند

گردش چشمش به‌ یک ایمای ابروگاه خشم

موی مژگان را به چشم بدکنش سوهان کند

خود به سیر لاله و ریحان ندارد احتیاج

کز نگاهی خاک وگل را لاله و ریحان کند

آب تیغش ملک ویران را ز نو آباد کرد

هرکجا ویرانه آری آبش آبادان کند

نسبت‌جودش به‌عمان‌کی دهم‌کاو هر زمان

جیب سائل را ز گوهر غیرت عمان‌ کند

اوج‌‌ردون‌در حضیض جا او مشکل رسد

بر فلک بیچاره خود را چند سر‌گردان‌ کند

نرم‌‌ گر‌دد خصم‌شوم‌از ضرب‌‌ گرز او چو موم

گر براز آهن دل از رو پیکر از سندان‌کند

چرخ ‌با وی ‌چون ستیزد کانکه خاید پتک را

ز ابلهی بیچاره باید چارهٔ دندان‌ کند

صاحبا قاآنی از شوق تو در اقلیم فارس

روز و شب در دل خیال خطهٔ ‌کرمان ‌کند

یاد آن شب کز خیالت چشم من پر نور بود

تیره چشمم را ز سیل قطره چون قطران کند

عیش‌ آن‌شب را اگر با صد زبان خواهد بیان

نیستش پایان و گر خود عمر بی‌پایان کند

دارد از جود دو دستت‌آرزو یکدست فرش

تا طراز بزمگاه و زینت ایوان‌کند

هم ز بهر گلرخی ‌کز وی و ثاقم‌ گلشنست

تحفه‌یی بایدکه او را همچوگل خندان‌کند

تحفه‌اش شالیست تا سالی ببندد بر میان

برتری زامثال جوید فخر بر اقران‌کند

خود تو دانی گر دلی باشد مرا در پیش اوست

اختیار او راست‌ گر آباد و گر ویران ‌کند

من به قدر همت خودکردم استدعا و تو

همتت دیگر ندانم تا چه حد احسان‌ کند

باد دور دولتت ایمن زکید روزگار

تا به‌ گرد خاک ساکن آسمان جولان‌ کند

 

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:58 PM

دلی که هر چه کند بر مراد یار کند

نخست ترک مراد خود اختیارکند

گرچه ترک مراد خود اختیاری نیست

که عاشق آنچه نماید به اضطرارکند

غریب را که به غربت اسیر یاری شد

که گفته بود اقامت در آن دیارکند

به اضطرار کمندش برد به جانب شهر

غزال را که به صحرا کسی شکار کند

ولی غزال از آن پس که شد اسیرکمند

جز آنکه گردن طاعت نهد چکار کند

ز قید صورت و معنی کسی تواند رست

که در هوای یکی ترک صدهزار کند

نخست آیت فرقان عاشقی حمدست

که حمد پیشه‌ کند هرکه رو به یار کند

نه با ارادت او نام مال و جاه برد

نه با محبت او فکر ننگ و عارکند

بلاست یکه‌سواری ستاده در صف عشق

کسیست مرد که آهنگ آن سوار کند

محیط دایره آن‌کس به‌سر تواند برد

که پای جهد چو پرگار استوار کند

نه عاشقست‌کسی‌کز ملامت اندیشد

که هرکه می‌طلبد صبر بر خمارکند

نه رستمست‌کسی‌کز مصاف رویین‌تن

سپر بیفکند و ترک‌ کارزار کند

نه عاشقست چو بلبل‌ کسی به صورت ‌‌گل

که احتراز ز گلچین و زخم خار کند

به ‌کیش عشق کمان‌وار گوشمالش ده

چو تیر هرکه ز قربان شدن فرارکند

به اتفاق بزرگان کسیست طالب‌گنج

که مشت تا به ‌کتف در دهان مار کند

کسیست طالب یوسف به اعتقاد درست

که صد رهش چو زلیخا عزیز خوار کند

روان فدای خلیلی نما چو اسماعیل

ورت زمانه چو ابلیس سنگسار کند

چنانکه من ز رخ ماه خود نتابم مهر

به صد بلا اگرم عشق او دچارکند

هزارگونه جفا دیدم از جهان و هنوز

دلم متابعت مهر آن نگارکند

نگار نام بتست و بتی بود مه من

که ماه سجده بر او صد هزار بارکند

دمیده مشک ‌خطش ‌گویی آن دو آهوی ‌چشم

بر آن سرست‌که مشک خود آشکارکند

رخش سیه شده اندک ز همنشینی زلف

سیاه‌کار نکو را سیاه‌کار کند

به ملک روم اگر چین‌ زلف بگشاید

فضای مملکت روم زنگبار کند

به وقت ناز چو کاکل به روی بپریشد

چو شعر من همه آفاق مشکبار کند

چو شام تیره حصاری کشد ز چنبر زلف

چو ماه چارده جا اندران حصار کند

به وصل عکس رخ او به هجر خون دلم

به هر دو وقت مرا د‌یده لاله‌زار کند

به حیله ‌کس نتواند برو چشاند زهر

که زهر را لب او شه خوشگوار کند

مرا بهار و خزان هر دو پیش یکسان است

که او به چهره خزان مرا بهارکند

وگر بهشت دهندم‌ کناره می‌گیرم

در آن زمان‌که مرا -ای درکنار‌ند

هرآنکه هست خریدار ماه صورت او

فلک ز مهر بر او مشتری نثار‌ند

چگونه‌در شب تاریک خوانمش بر خویش

که جلوهٔ رخ او لیل را نهار کند

دکان مشک فرو شست گویی آن سر زلف

که طبله طبله برو مشک چین قطار کند

خلیفهٔ شب و روزست زانکه‌گیتی را

به چهره روشن سازد به ط‌ره تار کند

به جبر بوسه زند بر لب و دهان کسی

که مدح و منقبت صاحب اختیار کند

کهینه بندهٔ خسرو مهینه خواجهٔ عصر

که روزگار به ذات‌ وی افتخارکند

فضای مملکت عصر را مساعی او

بدان رسیده ‌که آزرم قندهار کند

به روز همتش ار دانه بر زمین پاشند

هنوز ناشده در خاک، برگ و بار کند

کس ار به باع برد نام او عجب نبوذ

که مرغ مدحش‌ از اوج شاخسار کند

ز شرم همت او بحرها عرق ریزند

اگر به عزم سفر رو سوی بحار کند

وگر زبانه‌کشد تیغ او به بحر محیط

هرآنچه آب بود اندرو بخارکند

همین نه مدحت خسرو کند به بیداری

که چون به خواب رود مدح شهریار کند

به حزم توسن اجرام را نماید زین

به بخت بُختی افلاک را مهار کند

به تیغ روز وغا ملک را سمین سازد

به‌کلک‌گاه سخا‌گنج را نزارکند

چنان بود کف او زرفشان ز فرط کرم

که نامه را گه تحریر زرنگار کند

عدو ز فکرت شمشیر او به روز نبرد

اگر به خلد برندش‌ خیال نارند

به روز رزم‌ که‌ گردون سیاه‌پوش شود

ز بسکه‌ گرد سپه بر فلک‌گذار ‌کند

بر آفتاب شود شاهراه منطقه‌ گم

همی ز هر طرف آسیمه‌سر مدار کند

ز بسکه حادثه بارد ز آسمان به زمین

زمین چو منهزمان بانگ زینهار کند

امل به روز بقا خنده قاه‌قاه زند

اجل ز بیم فنا گریه زار زار‌ کند

به‌گرد معرکه‌گرده‌ن ستاده سرگردان

که در میانه اگر گم شود چه کار کند

سپهر پشت نماید زمین ‌شکم دزدد

دمی ‌که دست بر آن‌ گرز گاوسار کند

سنان نیزهٔ او را زمانه از سر خصم

گمان شاخ درختان میوه‌دار کند

زهی‌ سخای‌ تو چندان‌ که حرص‌ همت تو

گهر ز سنگ و زر از خاک شوره زار کند

مخالفت چوشود کشته سرفرازترست

از آنکه جا ز زمین بر فراز دار کند

به چشم فتنه‌که در خواب باد تا محشر

بلارکت اثر برگ کو کنار کند

کند ز عدل تو گرگ آنچنان حراست میش

که دایه تربیت طفل شیرخوار کند

ز اهتمام تو ملک آنچنان بود ایمن

که عنکبوت نیارد مگس شکار کند

به ضرب آهن تیغش برآری از دل سنگ

به سنگ خصمت اگر جای چون شرار کند

حساب نیک و بد خلق را به روز جزا

به نیم لحظه تواندکه‌‌ کردگار کند

ولیک روز جزا زان دراز شد کایزد

عطا و جود تو ‌را یک‌ به یک شمار کند

بزرگوارا این خادمت ز بیجایی

بدان رسیده ‌که از مملکت فرار کند

نه آتشست‌که بالا رود به چرخ اثیر

نه صرصرست که در بحر و بر گذار کند

نه شیر شرزه‌ که در بیشه معتکف‌ گردد

نه مارگرزه‌که آرامگه به غارکند

نه قمری است ‌که بر شاخ سرو گیرد جای

نه مرغ‌زارکه مأوا به مرغزار کند

نهنگ نیست که ساکن شود به لجهٔ بحر

پلنگ نیست ‌که مسکن به ‌کوهسار کند

فرشته نیست‌که بر آسمان‌گشاید بال

ستاره نیست‌ که گرد فلک مدار کند

نه خاک تاری تا رو نهد به مرکز خویش

نه آب جاری تا جا به جویبار کند

نه عقل صرف‌که در لامکان مکان‌گیرد

نه جان پاک‌ که بی‌جایی اختیار کند

نهنگ لجهٔ فضلست و دست او دریا

از آن عزیمت دریا نهنگ‌وار کند

گرفتم آنکه بود در شاهوار سخن

نه جایگه به صدف دُرّ شاهوار کند

گرفتم آنکه بود مهر نوربار هنر

نه جایگه به فلک مهر نور بار کند

ز التفات تو دارد طمع‌که چون خورشید

به خانه‌یی چو چهارم فلک مدارکند

حکیم‌ گوید کاینده را همی زیبد

که حال خود را از رفته اعتبارکند

هزار خانه وکشور بدان‌کسی دادی

که مرگشان به دو قرن دگر شکار کند

همان نه خانه بجا ماند و نه خانه خدای

که انقلاب جهان هر دو را غبارکند

مگر مدایح من در زمانه ماند و بس

کش از محامد تو چرخ یادگار کند

سپهر از آن همه دلکش قصور محمودی

به مدح عنصری امروز افتخار کند

جهان از آن همه آواز سنج سنجرشاه

به شعر انوری امروز اختصارکند

بسی ز بخت خود اندر زمانه نومیدم

مگر که لطف تو بازم امیدوار کند

به هرکه تاکه بود نام از یسار و یمین

قضا یمین ترا مایهٔ یسار کند

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:58 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4355523
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث