به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ازین‌سان کابر نیسانی دمادم گوهر افشاند

اگر ترک ادب نبود به دست خواجه می‌ماند

درختان را چه شد کامروز می‌رقصند از شادی

مگر بر شاخ‌گل بلبل مدیح خواجه می‌خواند

جناب حاجی‌ آقاسی که‌ریزد طرح‌صد گردون

اگر شخص جلالش گردی از دامن برافشاند

اگر باد عتاب او زند یک لطمه بر هستی

چه جای هفت‌گردون کافرینش‌ را بجنباند

وگر برق خلاف اوکشد یک شعله درگیتی

چه جای خار صحرا کاب دریا را بسوزاند

خداوندا بدان ذات خداوندی‌ که‌ گر خواهد

به قدرت چرخ را در دیدهٔ موری بگنجاند

به قهاری‌که قهرش پشه‌یی راگر دهد فرمان

به زخم نیش او خرطوم پیلان را بپیچاند

که تا امروز جز مدحت زبانم حرفی ارگفته

مر آن را چون زبان لاله ایزد لال‌ گرداند

بلای بد بود حاسد به جان هر که در عالم

دعاکن‌کاین بلا را ایزد از عالم بگرداند

حریف‌خویش چون‌پرمایه بیند خصم بی‌مایه

به بهتانی ازو طبع بزرگان را برنجاند

چوصبح‌ار صادقم ‌در این‌سخن ‌روزم‌ بود روشن

وگر چون گل دورویم باد غم برگم بریزاند

کسان‌ گویند ببریدست مرسوم مرا خواجه

بهٔزدان‌کاین‌سخن‌راگوش من افسانه می‌داند

برین دعوی دلیلی ‌گویمت از روز روشنتر

تو خورشیدی و قطع فیض‌ خود خورشید نتواند

چو مرسم مرا ز اول تو خود دادی یقین دارم

که شخصیت با همه ‌حکمت چنین حکمی نمی‌راند

خدا تاندگرفتن آنچه بخشد از ازل لیکن

نگیرد آنچه داد اول نمی‌گویم نمی‌تاند

خدا تاند که رنگ از لاله ‌گیرد بوی از عنبر

ولی از فرط رحمت دادهٔ خود بازنستاند

چو بر حکم‌ مجدد می‌رود تعلیق این مطلب

مگر تعلیقهٔ نو جان من زین بند برهاند

چه باشد ابرکلکت‌گر همی‌گرید به حال من

وزان یک گریه‌ام تا حشر همچون گل بخنداند

ز فیض تست اینهم‌کز طریق عجز می‌نالم

که یزدان هم ز بهر شیر کودک را بگریاند

کدامین‌یک بود زیبنده از جود تو می‌پرسم

که بر چرخم رساند یا به خاک تیره بنشاند

خدا هرچند قهارست لیکن از پی روزی

عنان فیض خود از مومن و کافر نتاباند

تو مهری مهر نور خود به نیک و بد بیندازد

تو ابری ابر فیض‌ خو‌د بخار و گل بباراند

ازان بخت ترا بیدار دارد سال و مه یزدان

که خلق خویش را در مهد آسایش بخواباند

روا نبود که مداح تو با این منطق شیرین

نیارد چون مگس لختی ز سختی سر بخاراند

الا تا سال و مه آید الا تا عمر فرساید

بپایی تا فلک پاید بمانی تا جهان ماند

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:58 PM

سرین دلبر من سیم ناب را ماند

ز بسکه نرم و لطیفست آب را ماند

هنوز نامده در چشم من روز از هوش

به‌خاصیت همه گویی‌که خواب را ماند

درست نقطهٔ سرخی که در میان ویست

به جام سیمین‌گلگون شراب را ماند

کنار او همه رخشان میان او همه چین

بدن‌‌دو وصف‌یکی‌شیخ‌ و شاب را ماند

به ماه ماند و در وی نشان بوسهٔ من

گمان بری‌کلف ماهتاب را ماند

شعاع او همه چشم مرا کند خیره

اگر غلط نکنم آفتاب را ماند

به روی یکدیگر افتد از دو سو گویی

که جمله دفتر اهل حساب را ماند

چو در ازار قصب یار سازدش پنهان

سهیل رفته به زیر سحاب را ماند

به روی او ز قفا طرهٔ نگارینم

غلاله‌های خطا بر ثواب را ماند

فراز تحسین یا نی نویشته نفرین

به روی غفران یا نی عذاب را ماند

و یا به خر‌من نسرین ز بر به شکل‌ کمند

همی نگون شده شاخهٔ سداب را ماند

و یا به قرص قمر برهمی به هیات مار

به خویش حلقه زده مشک ناب را ماند

و یا به خیمهٔ سیماب ‌رنگ سیمین‌ لون

همی ز عنبر سارا طناب را ماند

و یا به پرّ حواصل ‌که برزده خرمن

پراکنیدهٔ پر غراب را ماند

و یا به برزو برو کتف پور کیکاووس

کمند پر خم افراسیاب را ماند

و یا به پهلوی بدخواه شه فراز رکاب

دوال خسرو مالک رقاب را ماند

خدیو راد محمدشه آفتاب ملوک

که برق او به وغا التهاب را ماند

بسان شیر دژ آگه بود پیادهٔ شاه

به‌روز جنگ و عدویش‌کلاب را ماند

به هرکجاکه فرازد خیام دولت و فر

بلندگردون بر آن قباب را ماند

سپهر توسن‌گویی بودکمیت ملک

که ماه یکشبه به روی رکاب را ماند

نهیب تیغ‌ملک چیست بوم و جان عدو

که جای ا و بر و بوم خراب را ماند

بلارکش بود الماس رنگ و آتش فعل

ولی به واقعه لعل مذاب را ماند

به شیر ماند در خوردن و فش‌اندن خون

چنانکه دشمن خسرو دواب را ماند

ز بسکه‌شادی‌خیزبت‌عهد دولت شاه

همی معاینه عهد شباب را ماند

ثنا و منقبت من به چهر دولت شه

بر آفتاب درخشان نقاب را ماند

دوام دولت او تا گهی‌که حاجب او

بگوید ایدون یوم‌الحساب را ماند

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:58 PM

مگر شرمنده از تیغ شه و ابروی جانان شد

که امشب ماه عید اندر نقاب ابر پنهان شد

و یا ابراز پی ایثار بزم جشن عید شه

به‌رغم سیم ماه نو ز باران ‌گوهرافشان شد

و یا بهر مبارک‌باد عید از عالم بالا

نزول رحمت حق شامل احوال سلطان شد

حس شاه غضنفرفر که خا‌ک نعل شبرنگش

طراز افسر فغفور و زیب تاج خاقان شد

قضا امری که رایش مظهر خورشید و ماه آمد

قدرقدری‌که‌طبعش‌ مخزن انعام و احسان شد

جهان داور جهانداری‌ که از معماری عدلش

سرای امن‌گشت آباد وکاخ فتنه ویران شد

به میزان سعادت هم ترازو گشت با تختش

از آنرو منزل ناهید اندر برج میزان شد

گرایان می‌نشد دست تطاول بر گریبانی

از آنرو کامن با دوران او دست و گریبان شد

ز انصافش چنان رسم ستم برخاست ازگیتی

که با شیر ژیان بن‌گاه آهو در نیستان شد

مگرمی خواست کردن آشنا در بحر خون تیغش

که همچون مردم آبی ز پا تا فرق عریان شد

حسامش ‌حامی ‌دینست ‌و زینم‌ بس‌ شگفت آید

که ‌همچون ‌کافر حربی‌ به‌ خون‌ خلق‌ عطشان شد

برابرکی شود با ابر دست راد او عمان

که ‌از هر قطره‌اش زاینده صد دریای عمان شد

نظر بر عفو شه دارند زین پس صالح و طالح

که لطف و قهر خسرو ناسخ فردوس و نیران شد

بریدی بادپاکوتا به ملک زاوه بشتابد

سراید بدسگال شاه را کز اهل طغیان شد

که ای ازکید اهریمن زنخ پیچیده از فرمان

چه شد کاخر روانت غرقهٔ دریای خذلان شد

چرا ‌پیچیدی از فرهان شاهی سکه فرمانش

روان در نه سپهر و شش جهات و چار ارکان شد

تو از کابل خدا افزون نیی‌ کز کینه لشکرکش

زهند وقندهار و سند و لاهور و سجستان شد

دمان با چل هزار افغان آتش‌خوی آهن‌دل

که ‌هر یک ‌لاشهٔ ‌بیجان‌شان ‌همدست دستان شد

به ناپاک اعتقاد خویش ‌کز نیرنگ قیر آگین

به عزم رزم‌شاه و ترکتاز ملک ایران شد

سرانجام از هراس غازیان شاه شیر اوژن

گریزان از در دست و غار و تابملتان شد

هم از خوارزم‌شه برتر نیی ‌کز کین سپاه ‌آرا

ز مرو و اندخود و قندز و بلخ‌ و شبرقان‌ شد

روان با سی‌ هزار اهرن منش عفریت جادوگر

به عزم رزم‌ شاه و فتح اقلیم خراسان شد

سرانجام آن‌هم‌از آسیب‌مال‌و جان‌و تاج و سر

گریزان چون ‌گراز از بیم شیر نر گرازان شد

چگو‌یم‌چو‌ن‌تو خو‌د زین ‌پیش‌دیدستی‌و می‌‌دانی

که ‌از الماس‌گون ‌تیغش ‌جهان کوه بدخشان شد

مگر این نی همان شهزاده کاندر بند قهر او

تنت همچون برهمن بستهٔ زنجیر رهبان شد

مگر این نی‌همان‌شاهی که اندر دشت کافردژ

ز سهم ‌سهم ‌خونریزش به‌ چرخ‌ افغان افغان شد

مگر این ن‌ی هم‌ان‌گردنکش‌ی‌کز تیشهٔ قهرش

برابر با زمین بنیان بام و بوم ملان شد

مگر این نی همان پیل پلنگ‌آویز شیرافکن

که‌از صد میل‌پیل از صدمهٔ‌ گرزش گریزان شد

مگر این نی همان ارغنده شبر بیشهٔ مردی

که‌اندر بیشه‌شیر ازبیم‌شمشیرش‌هراسان شد

مگر این ‌نی ‌همان ‌اسب افکنی ‌کز گرد شبرنگش

هوای پهنهٔ هیجا فضای بربرستان شد

مگر این ‌نی ‌همان ‌خاور خداوندی‌ که ‌فوجش را

غنیمت از دیار خاوران تا ملک ختلان شد

مگر نی ‌این‌ همان‌ گیتی ‌کنارنگی که خصمش را

هزیمت از دیار روس تا مرز کلوران شد

مگر این نی همال جمشید افرنگی که جیشش‌ را

به مفتاح ظفر مفتوح هفت اقلیم دوران شد

مگر این نی همان کیخسروی کاسفندیارآسا

ز ایران لشکرآرا از پی تاراج توران شد

شها افسرستانا تاج‌بخشا مملکت‌گیرا

تویی ‌کز تابش رایت خجل خورشد تابان شد

ز بس طوفان خون آورد شمشیر جهانسوزت

ز خاطر باستان را داستان نوح و طوفان شد

چنان شد بی‌نیاز از جود دشت آز در عالم

که‌در چشم ‌مساکین سنگ و گوهر هر ‌دو یکسان شد

زمین ملک از طراحی دهقان عدل تو

طراز خانهٔ ارژنگ و زیب باغ رضوان شد

بدانسان آمد آباد از ازل ملک وسیم تو

که هر چیز اندرو پیدا بغیر از نام پایان شد

عدو آشفته زلف پر خمت را خواب دید آنگه

به‌صد آشفتگی‌بیدار از آن خواب پریشان شد

شراری در جهان جست از تف تیغ شرربارت

هویدا آنگه از خاکسترش الوند و ثهلان شد

بقای جاودانی ملک را بخشد جهانسوزت

به‌ظلمات نیام از آن نهان چون آب حیوان شد

الا تا مردمان‌گویند فتح قلعهٔ خیبر

به عون بازوی‌کشورگشای شیر یزدان شد

چنان ‌مفتوح ‌گردد ملک خصم از تیغ و بازویت

که‌گوید هرکسی زه‌زه عجب فتح‌نمایان شد

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:58 PM

به ‌گوش از هاتف غیبم سحرگه این ندا آمد

که‌وقت عشرت جانبخش و جشن جانفزا آمد

به سالاری سپهسالار دارای تهمتن تن

گو سهراب دل شهزاده ارغون میرزا آمد

ظفرمندی‌که هندی اژدهای اژدر اوبارش

به فرق بدکنش آتش‌فشان چون اژدها آمد

عدوبندی‌که خطی رمح او در پهنهٔ هیجا

دم آهنج اژدری بیجان و ماری جانگزا آمد

به ‌نزد خضر دانش مؤبدان این بس شگفتی زو

که زندان سکندر منبع آب بقا آمد

شگفتی اینکه قیرآگین نیام ظلمت‌آیینش

به کام تیره‌بختان چشمهٔ آب فنا آمد

به شکل عین از آ‌نرو آمد از روز ازل تیغش

که عین عون و عین فعل و عین مدعا آمد

کشد در دیده خاک راه آهو از شرف ضیغم

به‌ گیتی عدل او تا حاکم و فرمانروا آمد

سکندر خوانمش زانروکه از رای جهان‌آرا

نمایان مظهر آیینهٔ‌ گیتی‌نما آمد

وگر افراسیابش نیز خوانم بس عجب نبود

که آهن‌خود و آهن‌جوشن و آهن‌قبا آمد

دلش سرچشمه فیض و نوال و بخشش و احسان

کفش کان عطا و ریزش و جود و سخا آمد

عبیر خلق او را تالی مشک ختن خواندم

خرد چین بر جبین افکند کاین عین خطا آمد

تعالی‌الله بنام ایزد زهی ای آسمان قدری

که حکم نافذت پهلوزن امر قضا آمد

به تیر راست رو خم کرده پشت بدسگالان را

ک‌مانت‌ کز ازل چو‌ن پشت نه‌گردون دو تا آمد

نهنگی اژدها شکلست شمشر شرربارت

که‌ هم‌ خود بحر خون‌ آورد و هم‌ خود آشنا آمد

فکر سرسام‌ جست‌ از صدمهٔ ‌گرزت‌ از آن بر تن

صلیب‌افکن ز خط قطب و خط استوا آمد

ر‌باید مغفر از فرق دلیران تیغ رخشانت

خهی آهن سلب اعجوبیی کاهن‌ ‌ربا آمد

شها خصم پدرت آن تیره بخت بدکنش‌‌کایدر

سرش بر تن گران از کید و دیوش‌ رهنما آمد

بسیج رزم را سازد که با وی ‌کینه آغازد

نداندکاو بت از داور خداگان خدا آمد

ز بهر دفع او اکنون بر آن تازی‌نسب بنشین

که در دشت دغا همپویه با باد صبا آمد

دمی زن با پدرت آن شر‌زه شیر‌ بیشهٔ مردی

که از گرزش تن الوند و ثهلان توتیا آمد

که هان ای شاه لختی بر به جان‌افشان تابین

که روز آزمون ما به میدان دغا آمد

عنان ‌در دست ‌ما بگذار و خود بنشین ‌رکابی زن

یکی بر جوهر ما بین که وقت کارها آمد

نه آخر بچهٔ شیر ژیان شیر ژیان‌ردد

نه آخر زادهٔ نر ا‌ژدها نر اژدها آ‌مد

زبان از مدح دارای جهان بربند قاآنی

که هان وقت ثنا ‌بگذشت و هنگام دعا آمد

الا تا از مسیر هفت نجم و سیر نه گردون

گهی‌عیش‌ و طرب حاصل ‌گهی رنج و عنا آمد

چنان پاینده بادا دولتت کاندر جهان مردم

بهم گویند این دولت مگر بی انتها آمد

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:58 PM

 

ای صفاهان مژده کاینک شاه دوران می رسد

جسم بیجان ترا از نو به تن جان می‌رسد

غصه را بدرود کن‌کاید مسرت این زمان

درد را پیغام‌ ده‌ کاین‌ لحظه درمان می‌رسد

گرد نعل توسنش بنشست بر اندام ما

خاک راه موکبش تا چرخ‌گردان می‌رسد

ظل چتر رایتش ‌‌گسترده تا ترشم برین

دور باش حضرتش‌‌تاکاخ‌کیوان می‌رسد

با جلال‌کیقباد و شوکت افراسیاب

با شکوه قیصر و فرّ سلیمان می‌رسد

خسره پرویز آ‌ید زی مداین این زمان

یا سوی کابلستان سام نریمان می‌رسد

یا نه پور زادشم پوید به حصن گنگ دژ

یا نه‌گرد زابلی سوی سجستان می‌رسد

یا نه تیمور دوم‌ گردد سمرقندش‌ مکان

یا نه قاآن نخسش زی‌کلوران می‌رسد

یا نه سلطان آتسز روزی هزار اسب آورد

یا مگر شاه اخستان نزد شروان می‌رسد

اردوان کاردان اکنون شتابد سوی ری

اردشیر شیردل نک سوی‌کرمان می‌رسد

یا به سوی بارهٔ استخر تازد جم شید

یا به سوی‌ کشور تبریز غازان می‌رسد

یا مگر سنجر به نیشابور راند بادپای

یا مگر سلطان جلال‌الدین به‌ ملتان می‌رسد

یا اتابک جانب شیراز فرماید نزول

یا حسن شاه بهادر زی سپاهان می‌رسد

آن‌جهانداری ‌که از خاک ره جان‌پرورش

سرزنش‌ها هر زمان بر آب حیوان می‌رسد

آن جهانجویی ‌که از بوی نسیم رافتش

هر نفس بیغارها بر باغ رضوان می‌رسد

آنکه از یاقوت‌باریهای نوک تیغ او

طعنها هر لحظه برکوه بدخشان می‌رسد

نسبت رایش نخواهم داد با تابنده مهر

زانکه راث را آریا تشبیه نقصان می‌رسد

آشکارا هر زمان از جانب بخت سعید

بر روان او اشارت‌های پنهان می‌رسد

تا به‌کی قاآنیا بیهوده می‌رانی سخن

کی‌از ای‌ت‌توصیف‌اوصاف‌به‌پایان می‌رمبد

باد تابان اخترت تا هر سحر از خاوران

سوی ملک باختر خورشید تابان می‌رسد

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:58 PM

بجز لب تو کزو گفت شکرین خیزد

که دیده لعل کزو جوی انگبین خیزد

عجب ز سادگی سرو بوستان دارم

که پیش قامت موزونت از زمین خیزد

قد تو سرو بود طرّهٔ تو مشک اگر

ز سرو ماه بروید ز مشک چین خیزد

کند به دوزخ اگر جای چو تو غلمانی

بهشتی از سر سودای حور عین خیزد

ز هر زمین ‌که فتد عکس عارض تو برو

قسم به جان تو یک عمر یاسمین خیزد

همه خدای‌پرستان سفر کنند به چین

چو ترک ‌کافر من ‌گر بتی ز چین خیزد

«هزار بیشه هژبرم چنان نترساند

که آن غزال غزلخوانم از کمین خیزد

و‌لی به آهوی چشمت قسم ‌که نگریزم

هزار لجه نهنگم ‌گر ازکمین خیزد

بدا به حالت ابلیس ‌‌کاو نمی‌دانست

که گوهری چو تو از کان ماء و طین خیزد

بر آستان تو ترسم فرشته رشک برد

به ناله‌یی که مرا از دل حزین خیزد

چو شرح‌ گوهر اشکم دهد به جای حروف

ز نوک خامه همی گوهر ثمین خیزد

به قد همچو کمانم مبین ‌که هردم ازو

چو تیر ناز صد آه دلنشین خیزد

چه قرنها گذرد تا قران زهره و ماه

اثر کند که قران تو بی‌قرین خیزد

ز رشک نازکی و نوبهار طلعت تو

طراوت و طرب از طبع فرودین خیزد

مدام از نی‌ کلکم‌ که رشک نیشکرست

به وصف لعل تو گفتار شکرین‌ خیزد

بدان رسیده‌ که بر طبع خویش رشک برم

کزان سفینه چسان گوهری چنین خیزد

سزد که سجده برم پیش طبع‌ قاآنی

کزو نهفته همی مدح شاه دین خیزد

علی‌که‌ گر کندش‌ مدح طفل ابجدخوان

ز آسمان و زمین بانگ آفرین خیزد

شهی که خاتم قدرت کند چو در انگشت

هزار ملک سلیمانش از نگین خیزد

اگر بر ادهم ‌گردون ‌کند به خشم نگاه

نشان داغ مه و مهرش از سرین خیزد

به روی زین جو نشیند‌ گمان بری‌ که مگر

هزار بیشه غضنفر ز پشت زین خیزد

شبیه پیکر یکران اوست‌ کوه ‌گران

زکوه اگر روش صرصر بزین خیزد

شها دوبینی ذات و رسول خدای

نه از دو دیده که از دیدهٔ دوبین خیزد

به روز عرض سخا صد هزار گنج‌ گهر

ز آستین تو ای شاه راستین خیزد

به جای موج ز رشک کف تو بحر محیط

زمان زمان عرق شرمش از جبین خیزد

به روز رزم تو هر خون که خورده در زهدان

ز بیم خشم تو از چشم هر جنین خیزد

به نزد شورش رزم تو شور و غوغایی

کز آسمان و زمین روز واپسین خیزد

هزار بار به نسبت از آن بود کمتر

که روز معرکه از پشه‌یی طنین خیزد

برای آنکه ترا روز و شب سلام‌کنند

ز جن و انس و ملایک صفیر سین خیزد

مخالفان ترا هر زمان به جای نفس

ز سینه ناله برآید ز دل انین خیزد

ز من که غرق گناهم ثنای حضرت تو

چنان غریب‌ که ‌گوهر ز پارگین خیزد

تو آن شهی‌ که ‌گدایان آستان ترا

هزار دامن ‌گوهر ز آستین خیزد

گدای راه‌نشینم ولی به همت تو

یسار گنج‌ گهربارم از یمین خیزد

شها ثناگر خود را ممان به درگه خلق

که شرمسار کند جان و شرمگین خیزد

چنان به یک نظر لطف بی‌نیازش‌کن

که از سر دو جهان از سر یقین خیزد

هزار سال بقا باد دوستان ترا

به شرط آنکه ز هر آنش صد سنین خیزد

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:58 PM

صبح آفتاب چون ز فلک سر زد

ماهم به خشم سندان بر در زد

جستم ز جاگشودم درگفتی

خورشید از کنار افق سر زد

ای بس‌ که حنده خندهٔ نوشینش

بر بسته بسته قند مکرّر زد

ننشسته بردرید گریبان را

پهلو ز تن به صبح من‌رر زد

چون داغ دیدان به ملامت جنگ

در حلقهای زلف معنبر زد

گفتی به قهر پنجه یکی شاهین

غافل به پرّ و بال ‌کبوتر زد

بر روی خویش نازده یک لطمه

از روی خشم لطمهٔ دیگر زد

ای بسکه خنده صفحهٔ‌ کافورش

زان لطمه بر لطیمهٔ عنبر زد

نیلی‌تر از بنفشه‌ستان آمد

از بس طپانچه بر گل احمر زد

گفتی به عمد شاخهٔ نیلوفر

پیرایه را به فرق صنوبر زد

در خون دیده طرهٔ او گفتی

زاغی به خون خویش همی پر زد

از دانه دانه اشک دو رخسارش‌

بس‌ طعنه بر نجوم دو پیکر زد

در لب ‌گرفته زلف سیه‌ گفتی

دزدی به بارخانهٔ‌ گوهر زد

بر هر رگم ز خشم دو چشم او

از هر نگه هزاران نشتر زد

بر جان همه شرنگ ز شکر ریخت

بر دل همه خدنگ ز عنبر زد

هر مژه‌اش ز قهر به هر عضوم

چندین هزار ناوک و خنجر زد

هم نرگسش به ‌کینم ترکش بست

هم عبهرش به جانم آذر زد

نیلی شدش ز بسکه رخ از سیلی

گفتی به نیل دیبهٔ ششتر زد

بگداخت شکّرین لب نوشینش

از بس ز دیده آب به شکّر زد

افروخت زیر زلف رخش گفتی

دوزخ زبانه در دل کافر زد

در موج اشک مردمک چشمش

بس دست و پا چو مرد شناور زد

سر تا قدم چون نیل شدش نیلی

از بس طپانچه بر سر و پیکر زد

زد دست و زلف و کاکل مشکین را

چون‌ کار رو‌زگار بهم بر زد

بگشود چین ز جعد و گره از زلف

بر روی پاک و قلب مکدّر زد

چونان‌ که مار حلقه زند بر گنج

مویش به‌ گرد رویش چنبر زد

شد چون بنات نعش پراکنده

از بسکه چنگ بر زر و زیور زد

بر زرد چهره سیلی پی در پی

گفتی چو سکه بود که بر زر زد

چندان ‌که باد سرد کشید از دل

اشکش ز دیده موج فزون تر زد

موج از قفا‌ی ‌موج همی‌ گفتی

بحر دمان ز جنبش صرصر زد

گفتی ز خون دیده سِتبرَق را

صباغ سان به خم معصفر زد

بیهوش‌ گشت عبهر فتانش

زاشکش‌ به رخ گلاب همی برزد

گفتی ‌کسوف یافت مگر خورشید

از بس‌ طپانچه بر مه انور زد

گفتمش ناله از چه‌ کنی چندین

کافغانت بر به جان من‌ آذر زد

گفتا ز دوری تو همی مویم

کاتش‌ به موی موی من اندر زد

ایدون مر آن غلامک دیرینت

زین باز بر به پشت تکاور زد

گفتم خمش‌ که صاعقهٔ آهت

آتش به‌کشت جان من اندر زد

یک سال بیش رفت‌ که هجرانم

آتش به جان مام و برادر زد

در ری ازین فزون بنیارم ماند

کاهم به جان زبانه چو اخگر زد

این‌گفت و سفت لعل به مروارید

وز خشم سنگریزه به ساغر زد

گفت از پی علاج‌ کنون باید

دست رجا به دامن داور زد

مظلوم ‌وش ز بهر تظلم چنگ

در دامن‌ خدیو مظفّر زد

شهزاده اردشیر که جودش طعن

بر ‌فضل معن و همت جعفر زد

فرماندهی که خادم قصر او

بیغاره از جلال به قیصر زد

رایش بها به مهر منور داد

قهرش‌ قفا به چرخ مدور زد

خود او به‌رزم‌یک‌تنه‌چون‌خورشید

با صد هزار بیشه غضنفر زد

کس دیده غیر او ‌که به یک حمله

بر صد هزار بادیه لشکر زد

اختر بدند دشمن و او خورشید

خورشیدوش‌ به یک فلک اختر زد

از خون زمین رزم بدخشان شد

در کین چو او نهیب بر اشقر زد

بر عرق حلقِ خصم سنان او

پنداشتی ز پیکان نشتر زد

زد برگره‌ره دشم‌ا دین تنها

چون ‌مرتضی‌ که ‌بر صف کافر زد

دیگر نشان ‌کسی بنداد از او

کوپال هرکرا که به مغفر زد

در رزم تیغ ‌کینه چو بهمن آخت

در بزم جام زر چو سکندر زد

ساغر به‌ بزم‌ عیش چو خسرو خورد

صارم به رزم خصم چو نوذر زد

جمشیدوار تخت چو بر بپراست

خورشید وار بادهٔ احمر زد

بر بام آسمان برین قدرش

ای‌بس‌که پنج نوبه چو سنجر زد

جز تیر او عقاب شنیدستی

کاندر طوافگاه اجل پر زد

جز تیغ او نهنگ شنیدستی

کاو همچو لجه موج ز جوهر زد

خرگاه عز و رایت دولت را

بر فرق چرخ و تارک اختر زد

نعلین جاه و مقدم حشمت را

بر ارج ماه و فرق دو پیکر زد

با برق‌ گویی ابر قرین آمد

چون دست او به قبضهٔ خنجر زد

کفران نمود بر نعمش دشمن

او تیغ‌ کینه از پی ‌کیفر زد

نشکفت اگر به طاعت ما چربد

ضربی‌ که شه به دشمن ابتر زد

کافزون ز طاعت ثقلین آمد

آن ضربتی‌که حیدر صفدر زد

شیر خدا علی‌ که حسام او

آتش به جان فرقهٔ‌ کافر زد

او بود ماشطهٔ صور خلقت

دست ازل چو خامه به دفتر زد

لا بلکه نیست دست صور پیرا

گر نقش دست خالق اکبر زد

جز او که اوست دست خدا آری

دست خدا به دفتر زیور زد

جز او پی شکستن بتها در

کی پای‌کس به دوش پیمبر زد

از راست جز به عون و لای او

نتوان قدم به عرصهٔ محشر زد

کوته ‌کنم سخن ‌که سزای او

نتوان دم از ستایش درخور زد

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:58 PM

ساقی بده رطل گران زان می که دهقان پرورد

انده برد غم بشکرد شادی دهد جان پرورد

در خم دل پیر مغان در جام مهر زر فشان

در دست‌ ساقی‌ قوت‌جان ‌رخسار جانان پرورد

در جان جهد زان پیشتر کاندر گلو یابد خبر

نارفته از لب در جگر کز رخ ‌گلستان پرورد

چون برفروزد مشعله یکسر بسوزد مشغله

دیو ار شود زو حامله حوری به زهدان پرورد

شادی دهد غمناک راکسری‌کند ضحاک را

بیجاده سازد خاک را وز خاک انسان پرورد

از سنگ سازد توتیا وز خاک آرد کیمیا

از دُرد انگیزد صفا وز درد درمان پرورد

بر گل‌فشانی ‌گل‌ شود بر خس ‌چکد سنبل شود

زاغ ار خورد بلبل شود صدگونه الحان پرورد

جلّاب جان قلّاب تن مایه ی خرد دایه ی فطن

طعمهٔ بیان لقمهٔ سخن‌کان لقمه لقمان پرورد

تبیان‌کند تلبیس را انسان‌کند ابلیس را

هوش ‌هزار ادریس را در مغز نادان پرورد

می چون دل بینا بود کاو را بدان مینا بود

یا آتش سینا بود کش آب حیوان پرورد

دل را ازو زاید شعف جان‌را از او خیزد شرف

چونان‌ که ‌گوهر را صدف از آب نیسان پرورد

از جان پاکان خاک او وز روح‌آب تاک او

کایدون عصیر پاک او جان سخندان پرورد

زان‌جو‌هر خو‌رشیدفش ‌گر عکسی‌افتد در حبش

خاک‌حبش‌فردوس‌وش تا حشر غلمان پرورد

لعل بدخشانش لقب ماه درخشانش سلب

ماه درخشان ای عجب لعل درخشان پرورد

جان‌ را سرور و سور ازو دل ‌را نشاط و شور از او

مانا جمال حور ازو در خلد رضوان پرورد

در خم روان دارد همی زان رو فغان دارد همی

در جام جان دارد همی زان جان پژمان پرورد

دی با یکی‌گفتم بری جان به و یا می‌گفت هی

جان ‌پرورد تن را و می جان را دوچندان پرورد

چون‌مطرب ‌آید در طرب‌یاری‌طلب ‌یاقوت ‌لب

سمین‌بری کاندر قب ماه درخشان پرورد

عقد ثریا در لبش سی ماه نو در غبغبش

وان ‌زلف هندو مشربش کفری ‌که ایمان پرورد

زلفش چو دیوی خیره سر وز دزد شب دیوانه تر

کز ریو یک ‌گردون قمر در زیر دامان پرورد

گل‌ پرورد در مشک چین ‌گوهر فشاند زانگبین

بیضا نماید زآستین مه درگریبان پرورد

جوزا نماید ازکمر پروین فشاند از شکر

کژدم‌ گذارد بر قمرگوهر به مرجان پرورد

رویش ز دیبا نرم‌تر وز فتنه بی‌آرزم‌تر

آبی ز آتش‌گرمترکز شعله عطشان پرورد

خورشیدرو ذره‌دهان ناریک‌مو روشن‌روان

فربه‌سرین لاغرمیان کاین‌کاهد و آن پرورد

زلفش چو طنازی‌کند بر ارغوان بازی‌کند

بر مه زره سازی‌کند در خلد شیطان پرورد

پوشیده‌گلبرک طری در زیر زلف سعتری

گویی روان مشتری در جرم‌کیوان پرورد

مشکین‌خطش برگردلب ‌موریست‌ جوشان بر رطب

گرد نمکدان ای ‌عجب یک‌ دسته ریحان پرورد

دارد غمم را بیشتر سازد دلم را ریش‌تر

مانا هزاران نیشتر در نوک مژگان پرورد

جز خط آن سمین‌بدن کافزود حسنش را ثمن

هرگز شنیدی اهرمن مهر سلیمان پرورد

هرگه سخن راند زلب در من ‌فتد شور ای عجب

ناچار شورست ‌آن ‌رطب کش ‌درنمکدان‌ پرورد

ون‌در وثاق‌آید همی برچیده ساق آید همی

تکلیف شاق آید همی آنرا که ایمان پرورد

خیز ای نگار ده‌دله آن رسم دیرین‌کن یله

بگذارجنگ‌و مشغله‌کاین‌هردو خسران پرورد

جامی بخور کامی بجو بوسی بده حرفی بگو

زان پیش کان روی نکو خار مغیلان پرورد

در مشـت‌خواهم‌غبغبت‌تا سخت تر بوسم‌ لبت

ترسم‌ز زلف‌چون‌شبت‌کاو رنگ‌عصیان‌پرورد

از دو لبت ای هم‌نفس یک بوسه دارم ملتمس

بگذار تا خود را مگس در شکرستان پرورد

بوسی بده بی‌مشغله بی‌زحمت و جنگ و گله

کز جان‌ برفت آن‌ حوصله‌ کاندوه حرمان پرورد

ور بوسه‌ندهی ای پسر حالی به‌کین بندم‌کمر

گردد سخنور شیر نر چون رسم طغیان پرورد

ویژه چو قاآنی ‌کسی‌ کاورا بود حرمت بسی

زیرا که در مجلس بسی مدح جهانبان پرورد

ماه مهین شاه مهان غَیث زمین غوث زمان

کز قیروان تا قیروان در ظل احسان پرورد

دارا محمدشاه راد آن قیصر کسری‌نژاد

آن کز رسول عدل و داد آیین یزدان پرورد

از حزم داند خیر و شر از عزم ‌گیرد بحر و بر

از جود بخشد خشک ‌و تر وز عدل ‌گیهان پرورد

گیتی چو مهدی مهد او نظم جهان از جهد او

وز عدل او در عهد او مهتاب ‌کتان پرورد

قهرش همه زهر اجل دوشد ز پستان امل

مهرش همه طعم عسل درکام ثعبان پرورد

چون برفروزد بُرز را در پنجه ‌گیرد گرز را

ماند بدان‌ کالبرز را در بحر عمان پرورد

از هیبتش خصم دژم زان پیش‌کاید از عدم

تن‌ را چو ماهی‌ در شکم با درع و خفتان پرورد

ماریست کلکش‌ کَفته سر کز زهر بارد نیشکر

ناریست‌ تیغش‌ جان ‌شکر کز شعله‌ طوفان پرورد

دستش چو بخشد مال را روزی دهد آمال را

چون دایه‌ای‌کاطفال را از شر پستان پرورد

گر حفظ ابنای بشر از حزم او یابد اثر

چون‌ لوح ‌محفوظش ‌فکر حاشاکه‌ نسیان پرورد

تا در کمین خصم دغل با وی نیاغازد حیل

از هر سر مویش اجل چشمی نگهبان پرورد

مداح او با خویشتن‌ گر راند از خلقش سخن

حالی به‌ طبعش ذوالمنن‌ هر هشت رضوان پرورد

ور بدسگال بدسیر خشم وی آرد در نظر

دردم به جانش داد گر هر هفت نیران پرورد

شاها مرا در انجمن خوانند استاد سخن

و اکنون پریشان طبع من نظم پریشان پرورد

این نظم را ناگفته‌ گیر این مدح را نشنفته ‌گیر

این بنده را آشفته ‌گیر ایرا که هذیان پرورد

این مدح را پا تا به‌ سر نه مبتدا و نه خبر

آری ز بد گوید بتر هوشی که نقصان پرورد

هم بس عجب نی‌کاین ثنا افتد قبول پادشا

کاخر پسندد مصطفی شعری‌ که حسان پرورد

شعری‌ دو کز غیب ‌آمده‌ وز غیب بی‌عپ آمده

وحی ‌است ‌و لاریب‌ آمده‌ تا مدح سلطان پرورد

الهام مطلق دانمش اعجاز بر حق دانمش

وحی محقق دانمش وحیی‌که ایقان پرورد

بیواسطهٔ روح‌الامین این پرده زد جان‌ آفرین

تا پرده‌دار ملک و دین در پرده جانان پرورد

در خواب ‌گفتش دادگر کای از خرد بیدارتر

خلاق بیداری شمر خوابی‌ که ایمان پرورد

بیخود شو از صهبای ‌من صهبا کش ‌از مینای من

فیضی بود سودای من کز مشکل آسان پرورد

اینت به بیداری نشان کز وجدگویی هر زمان

ساقی بده رطل‌ گران زان می که دهقان پرورد

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:58 PM

باد نوروزی شمیم عطر جان می‌آورد

در چمن ‌از مشک چین صد کاروان می‌آورد

رستم عید از برای چشم‌ کاووس بهار

نوشدارو از دل دیو خزان می‌آورد

با منوچهر صبا زی آفریدون ربیع

فتح‌نامهٔ سلم دی از خاوران می‌آورد

بهر دفع بیور اسب دی ‌گلستان ‌کاوه را

ازگل سوری درفش کاویان می‌آورد

رستم اردیبهشتی مژده نزد طوس عید

از هلاک اشکبوس مهرگان می‌آورد

بهر ناو‌ررد فرامرز خریف اینک سپهر

ازکمان بهمنی تیر وکمان می‌آورد

یا پیام‌کشتن دارای دی را باد صبح

در بر اسکندر صاحبقران می‌آورد

یا شماساس خزان را قارن اردیبهشت

دستگیر از نیزهٔ آتش‌فشان می‌آورد

یا نوید قتل ‌کرم هفتواد دی نستیم

در چمن چون اردشیر بابکان می‌آورد

یاگروی فصل دی را بر فراز تل خاک

گیو فروردین به خواری موکشان می‌آورد

نف نامیرا نگرکاینک به استمداد باد

نقش ها از پرده‌ در سلک عیان می‌آورد

خواهران لاله و گل را ز هفت اندام خاک

همچو رویین‌تن ز راه هفتخوان می‌آورد

خندهٔ‌ گل راست باعث‌‌ گریهٔ ابر ای ‌شگفت

کاشک چشم او خواص زعفران می‌آورد

نفس‌نامی‌ خودنسودی نیست بل اهتو خوشیست‌

صنعها بین تا ز هر حرفت چسان می‌آورد

‌گاه بر مانند نسّاجان پرند از نسترن

در سمن دیبا و درگل پرنیان می‌آورد

گاه بر هنجار صرافان زر و دینار چند

ازگُل خیری به بازار جهان می‌آورد

از سنان لاله‌کاه از بید برگ برگ بید

صنعت پولادسازی در میان می‌آورد

مطلعی از مطلع طبعم برآمدکز فروغ

مهر را در چادر کحلی نهان می‌آورد

ساقی ما تا شراب ارغوان می‌آورد

بزم را آزرم گلگشت جنان می‌آورد

جام‌ کیخسرو پر از خون سیاووشان‌ کند

در دل الماس یاقوت روان می‌آورد

قصد اسکندر هم ظلمات بُد نی آب خضر

طبع رمزی زین سخن را در بیان می‌آورد

خود نمی‌دانست اسکندر مگر کاندر شراب

هست تاثیری‌که عمر جاودان می‌آورد

از دل صاف صراحی در تن تابنده جام

دست ساقی مایهٔ روح روان می‌آورد

دست‌افشان‌پای‌کوبان‌هروشاقی ساده‌روی

رو به سوی درگه پیر مغان می‌آورد

خلق را جشنی دگرگونست‌گویا نوبهار

از شمیم عطر گلشان شادمان می‌آورد

یا نسیم صبحگاهی مژدگانی نزد خلق

از نزول موکب شاه جهان می‌آورد

قهرمان ملک جمشیدی بهادرشه حسن‌

آنکه‌ کیوان را به درگه پاسبان می‌آورد

آن‌ شهنشاهی ‌که ‌هرشام ‌و سحر ازروی شوق

سجده‌ بر خاک رهش هفت آسمان می‌آورد

.آنکه یک ‌رشح‌ کف او آشکارا صدهزار

گنج باد آورد و گنج شایگان می ‌آو‌رد

هر که را الطاف او تاج شرف بر سر نهاد

روزگارش‌ کامکار وکامران می‌آورد

هرچه جز نقش وجود اوست نقاش قضا

بر سبیل آزمون و امتحان می‌آورد

هیچ دانی با عدو تیغ جهان‌سوزش چه‌کرد

آنچه بر سرکشت را برق یمان می‌آوررد

تا به دیوان جهان نامش رقم ‌کرد آسمان

نام دستان را که اندر داستان می‌آورد

رفعت ‌کاخ جلالش در سه ایوان دماغ

کاردانان یقین را در گمان می‌آورد

نصرت و فیروزی‌ و فتح ‌و ظفر را روزگار

با رکاب شرکت او همعنان می‌آورد

حسرت دست‌گهربارش مزاج ابر را

با خواص‌ ذاتی طبع دخان می‌آورد

فرهٔ دیهم داراییش هردم صد شکست

بر شکوه افسر شاه اردوان می‌آورد

خصم با وی چون ستیزد خرسواری ازکجا

تاب ناورد سوار سیستان می‌آورد

مور کز سستی نیارد پرّ کاهی برکشید

کی‌گزندی بر تن شیر ژیان می‌آورد

یا طنین پشهٔ لاغرکه هیچش زور نیست

کی خلل بر خاطر پیل دمان می‌آورد

نی‌گرفتم از در طوسست آسیب ازکجا

بر تن و بازوی سام پهلوان می‌آورد

کهترین‌ کریاس دار بارگاه حشتمتش‌

از جلالت پا به فرق فرقدان می‌آورد

گردش گردون به ‌گردش کی رسد هر گه او

در جهان رخش عزیمت را جهان می‌آورد

لرزه اندر پیکر هفت آسمان افتد ز بیم

چون به هیجا دست بر گرز گران می‌آ‌ورد

دفتر شاهان پیشین را بشوید اندر آب

هرکجاکافاق نامش بر زبان می‌آورد

ای شهنشاهی‌ که از تاثیر دولت روزگار

صعوه را از چنگل باز آشیان می‌آورد

گر ز فرمانت فلک‌ گردن‌کشد برگردنش

دست دوران ی‌الهنگ ازککشان م‌ی‌آورد

روزگار از ازدواج چار مام و هفت باب

با کفت طفل عطا را توأمان می‌آورد

نیست جز تاثیر تابان نجم بختت هرچه را

لاب ز اسطرلاب و رمز اردجان می‌آورد

معجز تأثیر انفاس تو در تسخیر ملک

از دم عیسی روح‌الله نشان می‌آورد

موسی شخص تو فرعون حوادث را ستوه

از ظهور معجز کلک و بنان می‌آورد

مر قضا را در نظام حل و عقد روزگار

هرچه‌ویی اینچنین او آنچنان می‌آه‌ررد

آ‌سمان جز مهر وکینت ننگرد سرمایه‌ای

آشکارا هرچه از سود و زیان می‌آورد

چون فلک صاحبقرانی چون ترا نارد پدید

زان سبب آسوده‌ات از هر قران می‌آورد

شاد زی شاها که دایم بر وجودت عقل پیر

مژده‌ها از جانب بخت جوان می‌آورد

سوی قاآنی ز روی مرحمت چشمی فکن

کز در معنی نثارت هر زمان می‌آ‌ررد

گرچه‌ نظمش‌ نیست‌ نظمی ‌کش توانستی شنعد

زانکه طبعش آسمان و ریسمان می‌آورد

لیک چون هموار در مدح تو می‌راند سخن

روزگارش هر دو عالم رایگان می‌آورد

روح پاک افضل‌الدینش به دست نیک‌باد

تهنیت هر دم ز خاک شیروان می‌آورد

روز و ماه و سالیان درد و غم و رنجت مباد

تا که دوران روز و ماه و سالیان می‌آو‌ررد

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:58 PM

تا لاله به باغ و گل به ‌گلزارست

میخواره ز زهد و توبه بیزارست

بر لاله به بانگ چنگ می‌خوردن

عصیان‌گذشته را ستغفارست

امروز نشاط مل به از دی بود

و امسال صفای ‌گل به از پارست

نوروز و جنون من به یک فصلست

نیسان و نشاط من به یکبارست

درکام‌ کهینه جرعه‌ام رطلست

بر نام مهینه قرعه‌ام یارست

ایمان بِهِلم‌ که نوبت ‌کفرست

سبحه بدرم که وقت زنارست

ساقی جامی ‌که عشرتم خامست

مطرب زیری‌ که حالتم زارست

می از چه نمی‌خوری مگر ننگست

بوس از چه نمی‌دهی مگر عارست

من شیخ نوان بدل ندارم دوست

تا شوخ جوان ماه رخسارست

تسبیح ببر که در کفم بندست

دستار مهل که بر سرم بارست

می ده ‌که نسیم سبزه در مغزم

مشکین نفحات زلف دلدارست

برخیز و‌ یکی به بوستان بخرام

کش سبزه بهشت و جوی انهارست

برگرد سمن بنفشگان بینی

پیرامن رو‌ز از شب تارست

گل دایره‌یی ز لعل و بلبل را

دو پای برو به شکل پرگارست

آن بلبلکان نگرکشان در حلق

بی‌صنعت خلق بربط و تارست

وان بربط و تار ایزدیشان را

حاجت نه به زیر و بم او تارست

و آن قمریکان‌ که شغلشان بر سرو

چون موزونان نشید اشعارست

وان سنبلکان‌که بویشان در مغز

گویی به دل گلاب عطارست

وان نرگسکان چو حوضی از بلور

کش زرد فواره‌یی ز دینارست

یاگرد یکی طبقچهٔ زرین

کوبیده ز نقره هفت مسمارست

و آن شاخهٔ ارغوان‌ که ترکیبش

چون مژهٔ عاشقان خونبارست

یا پاره‌یی از عقیقکان خرد

کز ساعد شاهدی پدیدارست

وان نیلوف که چون رسن بازان

بی‌لنگر بر رسنش رفتارست

بر بام رود به ریسمان‌گویی

دزدست و ‌کمندگیر ‌و طرارست

و آن خیری زردبین که از خردیش

رنج یرقان عیان ز رخسارست

نرگس از ساق خود عصا گیرد

مسکین چکند هنوز بیمارست

وان غنچه به طفل هاشمی ماند

کاو را ز حریر سبز دستارست

از بیم همی به زیر لب خندد

کش خار رقیب سان پرستارست

شَعیای پیمبرست پنداری

کش اره به سر نهاده از خارست

یا طوطیکی به خاربن خفته

کش زمرد بال و لعل منقارست

بیرنگ ز صنع خامهٔ قدرت

بس صورت گونگون نمودارست

نه سرخی لالگان ز شنگرفست

نه سبزی سبزگان ز زنگارست

ای ترک به فصلی این چنین ما را

دانی که شراب و بوسه درکارست

در خوردن باده این‌چه تعطیلست

در دادن بوسه این چه انکارست

ها باده بخور بهار در پیش است

هی بوسه بده خدای غفارست

پرسی همه دم ‌که بوسه می‌خواهی

می‌خواهم آخر این چه اصرارست

گویی همه دم‌ که باده می‌نوشی

می‌نوشم آری این چه تکرارست

می ده که شبست و جمله در خوابند

جز بخت خدایگان که بیدارست

شهزاده علیقلی‌ که از فرهنگ

قاموس علوم و کنز اسرارست

فخریست ازان سبب لقب او را

کش فخر به نه سپهر دوارست

چرخ ارچه بلند پیش او پستست

سیم ار چه عزیز نزد او خوارست

جز آنکه به بذل‌ گنج مجبورست

در هرچه‌گمان برند مختارست

روحیست کش از عقول اجسامست

نوریست‌ کش از قلوب ابصار ست

بیند به سرایر آنچه آمالست

داند به ضمایر آنچه افکارست

رویش به بها چو لمعهٔ نورست

رایش به ذکا چو شعلهٔ نارست

ای جان جهان که خنجرت جسمیست

کش نصرت و فتح و فال و مقدارست

گویی که ز صلب آسمان زاده

شمشیر کج تو بس که خو‌نخوارست

آنانکه سفر کنند در دریا

گو‌یند به بحر کوه بسیارست

من گر ز تو چون به دست تو دیدم

دانستم کاین حدیث ستوارست

لیکن نشنیده بودم از مردم

بحری که مقام او به‌ کهسارست

بر کوههٔ زین چو دیدمت‌ گفتم

بر کوه نشسته بحر زخارست

گر خصم ترا بود سرافرازی

یا بر سر نیزه یا سر دارست

بازست پی سوال در پیشت

هر دستی اگر چه برگ اشجارست

قوس است و بال تیر و تیر تو

در قول و بال خصم غدارست

وین ط‌رفه‌ که قطب ساکنست و او

قطب ظفرست و نیک سیارست

بزم تو سزد مقام قاآنی

علیین جایگاه ابرارست

تا بار خدا یکست و عالم دو

تا دخترکان‌ سه مامکان چارست

پنج و شش نرد حکم هفت اقلیم

چون هشت جنان ترا سزاوارست

نه‌ گردون وقف ده حواست باد

تا سهلترین‌کسوری اعشارست

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:55 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4339531
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث