به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت

صد شکر که این آمد و صد شکر که آن رفت

این با طرب و خرمی و فرخی آمد

وان باکرم و محنت و رنج و مرضان رفت

عید آمد و شد عیش‌ و نشاط و طرب آغاز

مه رفت و خرافات خرافات خران رفت

ایام نشاط و طرب و خرمی آمد

هنگام بساط و شعب و زرق و فسان رفت

لاحول‌کنان آمد تا خانه ز مسجد

عابد که ز مسجد به سوی خانه دوان رفت

عید آمد و شد باز در خانهٔ خمّار

شاهد به میان آمد و زاهد ز میان رفت

این طُرفه‌ که با مسجد و سجاده و دستار

زاهد سبک از زهد پی رطل‌ گران رفت

ما هم چله سازیم دگر با می و معشوق

سی روزه به دریوزه انیمان‌که زیان رفت

رندانه به میخانه خرامیم وگذاریم

سر درکف آن پای که تا دیر مغان رفت

یعنی به در قبلهٔ عالم‌شه آفاق

سازیم ازین‌ روی ‌که بر یاد شهان رفت

ای ترک بپیما به طرب جام جهان‌بین

هان وقت غنیمت بشمر ورنه جهان رفت

چندی سپری‌ گشت‌ که بی‌خون دل خم

خوناب جگر ما را از دیده روان رفت

گلچهر بتا بادهٔ ‌گلرنگ بیاور

ما را نه جزآن قسمت برآب رزان رفت

مستم ‌کن از آن سان ‌که خراب افتم تا عید

واگه نه اگر دی شد وگر فصل خزان رفت

پیش آی و کن از بادهٔ ‌گلرنگ عمارت

ویرانهٔ دل را که به تاراج غمان رفت

یاقوت روان خیز مرا قوت روان دارد

ررزی نگری ورنه ز جسمم‌ که روان رهت

در مشرب چشم و لب تو باده حرامست

آن راکه‌کشد جام ز غم خط امان رفت

ای ترک کماندار که پیکان نگاهت

از را نظر ما را تا جوشن جان رفت

تو سروی و هرگز نشود سر‌و گرایان

وین طرفه‌ که با سرو روان‌ کوه ‌گران رفت

از موی میان‌کوه سرینت بود آون

پیوند چنین مو را باکوه چسان رفت

هر گه نگرم کوه تو چون چشمه که در کوه

بینندکه از حسرت آبم ز دهان رفت

بوسیدن آن لب هوسم باشد و از بیم

پیش تو حدیثیم نباید به زبان رفت

نشگفت ‌که رحمت ‌کند و کام ببخشد

پیری چو منی راکه به سر چون تو جوان رفت

پیش آی و بهل تا لب لعل تو ببوسم

کاندر غمت از جان و تنم تاب وتوان رفت

ای ماه زمین بوسه دریغ ار نکنی به

زان لب‌که درو مدحت دارای زمان رفت

دارای جوانبخت محمد شه غازی

کش صیت ظفر بر همه اقطار جهان رفت

شاهی‌که ز عدلش‌ن به چرا بی‌ژم و وحشت

آهو بره در خوابگه شیر ژیان رفت

ببریست عدو خوار چو در رزم عنان داد

ابریست‌گهربار چو در بزم چمان رفت

تا بوسه زند بر در او وهم بسی سال

بایدش فراتر ز برکاهکشان رفت

جز در دل بدخواه نشیمن نگزیند

پرنده عقابیش ‌که از ناف‌ کمان رفت

تیغش به وغا گرنه خلیفهٔ ملک‌الموت

چونست‌که بایدش پی غارت جان رفت

در دورهٔ عدلش شده عالم همه آباد

الاکه خرابی همه بر معدن و کان رفت

چون نعره‌کشدکوسش در ه‌قعه ز بیمش

از جان بداندیش بر افلاک فغان رفت

هرجاکه پی رزم‌ کند عزم به رغبت

سوزنده جحیمیست ‌که بایمش قران رفت

ماهیست فروزنده چو بر تخت خلافت

مهریست ‌درخشنده چو جامش ‌به ‌لبان رفت

آن روزکه می زد ازلی نقش دو گیتی

بر رزق دوگیتیش‌ کف راد ضمان رفت

شاها ملکا دادگرا ملک ستانا

ای‌کایت حکمت به‌همه‌کون و مکان رفت

اوصاف جلال تو نهشتند به جایی

کانجا بتوان هرگز با پای‌ گمان رفت

تا هست جهان شاه جهان باش که ‌گیتی

با عدل تواش مسخره بر باغ جنان رفت

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:52 PM

بهادر شه ای شهریاران ‌غلا‌مت

قضا و قدر هردو در اهتمامت

به خاصان درافتاده غوغای عامی

ز ادراک خاص و ز انعام عامت

جهان آفرین زافرینش ندارد

مرادی دگر جز حصول مرامت

برون بود نه چرخ از جمع امکان

اگر بود همپایه با احتشامت

به دوزخ‌ گریزند ارباب تقوی

کشند ار به فردوس شکل حسامت

به پیش رواق توگردون خضرا

گیاهیست روینده از طرف بامت

نیم قایل شرک لیکن درآید

پس از نام یزدان بهر خطبه نامت

به ایوان طرف را به میدان شغب را

قیام از قعودت قعود از قیامت

ز رفعت‌ کند منع تدویر گردون

سنان رماح و قباب خیامت

به عالم درونی و از عالم افزون

چو مضمون وافر زمو جزکلامت

چو در حضرت قدس صف ملایک

صفوف سلاطین به صفّ سلامت

اگر هفت دریا شود جمله ‌گوهر

به هنگام بخشش نیابد تمامت

وگر دست رادت عطا وام دادی

زمین و زمان بود در زیر وامت

کجاگشت عزمت مصمّم به یاری

که حالی نگردید گردون به کامت

کجا آهوی رافتت ‌کرد جولان

که حالی نشد شیر درنده رامت

ژحل لحظه‌یی دورگردون‌کند طی

دهد سیرش از اَبَـرَش تیز کامت

تعالی‌الله ای برق تک خنگ دارا

که‌نقش‌است نصرت به زرین ستامت

تو آن باد سیری ‌که هنگام جولان

بود درکف باد صرصر زمامت

بدانسان‌که روی زمین می‌نوردی

اگر سوی‌ گردون شود یک خرامت

به یک لحظه پویی ز نه چرخ برتر

اگر دست دارا نگیرد لجامت

به هر قطره‌کالای صدگنج بخشد

به گاه کرم دست همچون غمامت

هنوز آسمان پنبه درگوش دارد

ز افغانِ افغان به غوغای جامت

هنوز از وغازان زمین لاله روید

ز خونریزی خنجر لعل فامت

هنوز است صحرا و هامون مغربل

ز آسیب پولاد پیکان سهامت

اگر پای عفوت نبُد در میانه

برانگیخت دود از جهان انتقامت

بود بر یمین مایهٔ مرگ تیغت

بود بر یسار آیت عیش جامت

خرد فتنه اندر زوایای عالم

برآید چو نیلی پرند از نیامت

الا تا مُـدام آورد شادمانی

بود شادمانی مدام از مدامت

نه جز در رواق ریاست نشستت

نه جز بر سریر کیاست مقامت

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:52 PM

 

تا ابد چشم بد ازگنجور دارا دور باد

بحر وکان خالی زگنج همت‌گنجور باد

آن حسین اسم حسن رسمی ‌که چشم روزگار

از می مینای مهرش جاودان مخمور باد

آنکه ‌چون معمار جودش قصد آبادی‌ کند

آسمان در آستانش‌کمترین مزدور باد

بر فروغ طلعتش هرگه‌که بگشایند چشم

دیدهٔ احباب روشن چشم اعدا کور باد

آسمان را هست مهر و مُهر شه در دست او

تا ابد از لطف شه ‌کارش بدین‌ دستور باد

غیر این ‌کش پشکارانند با این هر نفس

از شهش بر منصبی از منشیان منشور باد

پیشکارانی‌ که بر خرم روانشان از سپهر

هر زمان فرخ نوید سعیکم مشکور باد

هر نوایی‌ کار غنون‌ساز فلک آرد پدید

با نوای سازبختش زاد فی‌الطنبور باد

باد دایم محرم درگاه دارای جهان

آنکه تا جاوید جیش ناصرش منصور باد

خسرو غازی بهادر شه حسن آنکو مدام

در شبستانش عروس عافیت مستور باد

خاک راه باد پایش توتیای چشم چرخ

نعل سم ابرشش تاج سر فغفور باد

ای جهانداری‌ که درکریاس جاهت پاسبان

قیصر و رای‌و نجاشی‌و تکین‌ و فور باد

تیغت ارچه هست چون‌سیماب لیکن در مصاف

از برای قطع نسل دشمنان ‌کافور باد

چند روزی چون اتابک ‌گر نمودی عزم فارس

بازگشتت باز چون سنجر به نیشابور باد

جاودان در چنگل شاه و در چنگال شیر

ز احتسابت جای غرم و لانهٔ‌ عصفور باد

نیکخواه از ظل چتر رایتت آسوده حال

بدسگال از فر بخت قاهرت مقهور باد

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:52 PM

شب ‌گذشته‌ که آفاق را ظلام‌ گرفت

ز تاب مهر زمین رنگ سیم خام‌ گرفت

شب سیاه چو دزدان ز تاب ماه‌کمند

به کف نهاد و همی راه کوی و بام گرفت

به سام روز مگر نوح دهر نفرین کرد

که بی‌جنایت معهود رنگ حام‌گرفت

چو یام گشت جدی‌غرقه چون ‌طلیعهٔ صبح

نمود جودی وکشتی بر او مقام‌ گرفت

طناب فکرتم آن شب چنان دراز کشید

که رفت و دامن این نیلگون خیام گرفت

خیال خلق پیمبر گذشت در دل من

ز بوی مشک مرا عطسه در مشام گرفت

براق مدح چنان ‌گرم بر فلک راندم

که توسنم را روح‌القدس لجام‌گرفت

سمند کلک من آن سو ترک ز عرش‌ چمید

چو در میان سه انگشت من خرام گرفت

فضای خلوت دل تنگ شد به شاهد رو‌ح

ز بس که عیش و طرب بر دلم زحام گرفت

چو بخت خواجه بدم تا سحر‌هان بیدار

چو بختش این صفت از حی لایام گرفت

سحر چو ریخت فلک ‌گرد مهر‌های سپید

ز جرم خور به سر این طشت‌ زردفام‌‌ گرفت

ز کُه برآمد آن سرخ شیر زرد مژه

که گرد خود مژهٔ زرد خود کنام گرفت

سپید آهوکان خورد آن غضنفر سرخ

که زرد مژهٔ او تیزی از سهام ‌گرفت

چو صایدان بگرفت آن سپید طایرکان

چو بر کتف زرسنهای زرد دوام ‌گرفت

بتم چو یوسف مصری رسید و نیل خطش

سواد خطهٔ ری در سواد شام‌گرفت

مَهَم ز ابرو آهیخت تیغ و مهر از نور

از این دو تیغ ندانم جهان کدام گرفت

به ماه چهره پریشید طُرَگان سیاه

دوباره شب شد و آفاق را ظلام‌گرفت

چو باز چهره نمود از میان چنبر زلف

ز رنگ طلعت او شام رنگ بام‌ گرفت

دلم به زلف وی از هرطرف‌ که روی نمود

سیاهی شب یلدا ورا زمام‌گرفت

سهیل‌ گفتی از آسمان دوید به زیر

به جای بادهٔ‌گلرنگ جابجام‌گرفت

چنین شراب به شوخی چنان حرام بود

صواب ‌کرد که صوفی به ما حرام‌ گرفت

چو مست گشت و ز جا جست و بوسه داد بُتم

لبم شمیم گل و نکهت مدام گرفت

چه گفت گفت که هر لب که مدح خواجه کند

ببایدش ز لب س به بوسه‌کام‌گرفت

یمین ملت اسلام حاجی آقاسی

که آفریش ازو شهره‌گشت و نام‌گرفت

ز شوق وصل وی است اینکه معنی از آغاز

ز عرش‌ آمد و پیوند با کلام‌ گرفت

عدوی سردمزاجش چو سنگ سخت ‌دلست

چو آب‌کز خنکی معنی ژخام‌گرفت

ز پرتوی که ضمیرش فکند چون خورشید

به یک اشاره زمیا و زمان تمام‌ گرفت

به نظم دولت و دین کلک ر‌ا چو بست‌ کمر

حسام پادشهان جای در نیام‌گرفت

بلی چرا نرو‌د تیغ صفدران به نیام

که کلک او دو جهان را به یک پیام گرفت

نظام دولت شه کرد جان‌نثاری را

که دولت ملک از طاعتش نظام ‌گرفت

همین نظام ز خواجه است چون به‌ حق نگری

که خواجه گیرد اگر کشوری غلام گرفت

بد از شکوه منوچهر فرِّ سام سوار

که هم به نیروی او بود هر چه سام گرفت

نه از غمام اگر قطره‌یی به بحر چکد

بود ز فیضی‌ کاول ازو غمام ‌گرفت

ظفر دوران ز یسار و یمینش‌کز طاعت

ز خواجه خاتم ‌لعل وز شه‌ حسام‌ گرفت

ایا فرشته‌ گهر خواجه‌یی ‌که قرب ترا

قبول حق سبب فیض مستدام گر‌فت

نعیم ظاهر و باطن که هست هستی را

نخست روز ز یک‌ همت تو وام‌گر‌فت

هرآن جنین که زند مهر مهر تو به جبین

ز حق نشان سعادت به بطن مام ‌گرفت

نخست روز که شد دست دولت تو دراز

ز پیشگاه ازل دامن قیام گرفت

همن نه دولت ای‌ران نظام یافت ز ت‌ر

که ملک روی زمین از تو انتظام‌ گرفت

به بحر مدح تو تا غوطه زد به صدق دلم

بسان سلک ‌گهر نظمم انسجام‌ گرفت

دوام دولت تو خواهم از جهان‌ گرچه

جهان ز تقویت دولتت دوام‌گرفت

به احتشام تو همواره چرخ جهدکنان

اگر چه چرخ ز جهد تو احتشام‌ گرفت

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:52 PM

باز با صعوه ندانم ز چه رو رام ‌گرفت

بازگیتی مگر از عدل شه آرام‌گرفت

آنکه چون آتش آین سوخت به مه‌تاب افکند

وآنکه چون مجمره افروخت ز جم جام‌ گرفت

حامی ملت اسلام حسن شه‌ که به دهر

رونق از خنجر او ملت اسلام گرفت

آ‌نکه از تیغ یلی شد ز یلان سینه شکاف

وآنکه کوپال گران ازکف بهرام گرفت

قدر بازار صدف از گهر نطق شکست

رونق ابرکرم ازکف اکرام‌گرفت

قایل دانش او قول قضا خوار شمرد

سخن پختهٔ او حرف قدر خام‌ گرفت

سعی او معنی تهدید ز انذار ربود

جِدّ او آیهٔ تجدید زالهام‌ گرفت

بر درش بانی ‌گردون ز ازل سدی بست

راه آمد شد بی‌حاصل اوهام‌ گرفت

روز ناورد کلاه از سر گرشاسب‌، ربود

درگه ‌کینه ‌سنان از کف رهام گرفت

هر چه افزود فلک قیمت‌ کالای هنر

مشتری شد وی و از مجمع هنگام‌ گرفت

ای‌ که چرخ از روش عزم تو آموخت شتاب

ای ‌که خاک از مدد حزم تو آرام گرفت

بود انگشت نمای همه خصمت زان رو

خویش را از فرغ بأس تو گمنام‌ گرفت

امهات از وَجَع حمل بنالند همی

بعد نه مه‌که ظف جای در ارحام‌ک‌فت

نطفهٔ خصم تو ناآمده از صلب برون

که ز شومیش وجع در رحم مام‌ گرفت

قطرهٔ ابر چو دست‌ گهر افشانت دید

قهقرا شد به فلک صورت اجرام گرفت

کوه از فرّ و شکوه تو به پا بند نهاد

چرخ از بأس‌ تو تب لرزه بر اندام گرفت

روز را رای تو در عرصهٔ اظهار آورد

شام را قهر تو در پردهٔ اظلام‌گرفت

دَهرهٔ قهر تو در دهر چو شد زهرآلود

با تن زهره صفت زهرهٔ ضرغام‌ گرفت

کرد در مرتبهٔ ذات وجود تو صعود

رست از قید هیولا ره ابهام‌ گرفت

هرکجا قهر تو در دیدهٔ اعدا ره یافت

حال بیداریشان صورت احلام گرفت

سلم از لطمهٔ‌ کوپال تو بگرفت دُوار

سام از صدمهٔ صمصام ت‌و سرسام‌ گرفت

فرع انجام ز اصل تو پذیرفت آغاز

نفس آغاز هم از کلک تو انجام گرفت

چرخ از ابرش عزم تو روش عاریه ساخت

مهر از طلعت رأی تو ضیا وام ‌گرفت

از صفا معرفت‌کوی توگردون دریافت

کعبه وش در حرم جاه تو احرام‌ گرفت

ملک مدح تو مسخر نکند قاآنی

گرچه از تیغ سخن عرصهٔ ایام‌گرفت

تا بود نام بقا نام تو باقی بادا

زانکه از نام بقای تو بقا نام‌گرفت

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:52 PM

ملک ز انصاف شه بهشت برین است

دوزخیم بالله ار بهشت چنین است

گرمی بازار دین چنانکه در اقلیم

کفر وقایع نگار دین مبین است

منت بیمر خدای عزوجل را

کانچه هوا خواه خلق بود همین است

تا چه‌کند دادگر دگرکه زدادش

ملک سراسر نگارخانهٔ چین است

عروهٔ وثقی است اعتصام جهان را

ملک مخوانش دگر که حبل متین است

فتنه چنان شدکه صبح اول عمرش

پیشرو شام روز باز پسین است

از چه نباشد چنین‌ که دور زمان را

تکیه به عهد خدایگان زمین است

خسرو غازی ابوالشجاع حسن شه

کش همه‌ چیزی به ‌جز قران و قرین است

آنکه یمین فلک ز یمن یسار است

وآنکه یسار جهان ز یسر یمین است

آنکه ز بس ایمنی هماره حسامش

از پی آشوب با نیام به ‌کین است

تالی عرش خدای و عقل نخستین

از چه ز قدر بلند و رای رزین است

همت عامش حروف مهمله نگذاشت

فی‌المثل اندرکلام سین همه شین است

وین زره رسم خط نه‌کز پی فرقست

کان سه نقط بر نشیب مدهٔ سین است

ای که ز بخت سمین و تیغ نزارت

پیکر بیداد و داد غث و سمین است

ساکن دوزخ اگر حسام تو بیند

باورش آید که در بهشت برین است

باکرمت تاب یک اشاره ندارد

هرچه در اجزای‌ کان و بحر دفین است

نزد کمالت به هیچ وهم نیرزد

هرچه به تصدیق‌کاینات یقین است

تیر تو معجون مهلکیست‌که نوکش

با گل تشویش و آب مرگ عجین است.

در دل خورشید اژدها زده چنبر

یا به جبین در به روی قهر تو چین است

پیرو خصمت به غیر سایه‌ کسی نیست

وان همش از بهر قصد جان به ‌کمین است

تیغ تو پهلو زند به آتش سوزان

گرچه ز جوهر قرین ماء معین است

خاک حریمت نشان آبله دارد

بس‌ که درو جای صدهزار جبین است

خصم توگر پی بردبه چشمهٔ حیوان

زلال خضر بهر زوالش معین است

تیغ به سر پنجهٔ تو طرفه هلالی

درکف خورشید آسمان برین است

یا بدم اژدری نهنگ و یا نی

شاخ‌گوزنی به چنگ شیر عرین است

یا ز پی قتل دشمنان ملک الموت

تعبیه در دست جبرئیل امین است

بر تن هر جانور که‌ کسوت هستی است

داغ تواش در مشیمه نقش جبین است

کرد رقم خنجرت به ناصیهٔ‌ کفر

هرچه ضروریهٔ مسائل دین است

عرشهٔ جم بر فراز باد سبک سیر

یا ز بر خنگ باد پای تو زین است

بیلک پیل افکنت به چشم بداندیش

رشته و سوزن شهاب و دیو لعین است

دست تویم را چنان ز پای در آورد

کز بن هر موجه‌اش هزار انین است

طبع توکان را چنان به مویه درافکند

کاشک روانش به جای در ثمین است

دیدهٔ نرگس ‌که از مشاهده عاری است

با مدد بینش تو حادثه‌بین است

از اثر عدل تست اینکه در آفاق

فننه به‌چشمان مست‌گوشه‌نشین است

ملک ستانا بسیج رزم هری را

کت ظفر و نصرت از یسار و یمین است

بر دم‌گرگ آشتی زند به تو بدخواه

گوش بمالش ‌که هان هژبر عرین است

ور همه رویین تنست دیده بدوزش

بخت ترا ناصرو خدای معین است

تا به جهان از مسیر ثابت و سیار

گه اثر صلح و گه مآثر کین است

با‌د بهر آن بجزو عمر تو داخل

هرچه به هم‌کردهٔ شهور و سنین است

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:52 PM

روز می و وقت عیش وگاه سرورست

یار جوان می ‌کهن خدای غفورست

میل و سکون شوق و صبر ذوق و تحمّل

شعله‌و خس‌برق و دشت‌سنگ و بلورست

بادیه پر سنگ و وقت تنگ و قدم لنگ

توشه‌کم و ره دراز و مرحله دورست

یار غیورست و حسن سرکش و من مست

شوق فزون صبر کم شراب طهورست

بادیه بی‌آب و چشمه دور و هواگرم

رخ تر و لب خشک و آفتاب حرورست

زهد گنه می ثواب هجر قیامت

وصل جنان یار حور بزم قصورست

طاقت و دل زهد و مست واعظ و رندی

قوت و شل پند و کر بصبرت و کورست

جعد و بناگوش زلف و رخ خط و رویت

هاله و مه ابر و مهر سایه و نورست

خشم و رضا کین و مهر هجر و وصالت

خارو رطب نیش و نوش سوک و سرورست

گریه مطر اشک قطره دیده سحابست

عشق شرر شوق شعله سینه تنورست

بار عدو چرخ ضد زمانه مخالف

نفس رضا دل حلیم طبع صبورست

شاه جهان جم دهر میر زمان‌کش

مهر عنان مه رکاب چرخ ستورست

داد به جا دادخواه زنده عدو طی

ملک مصون شرع شاد شاه غیورست

دانش‌ن و دل جود و طبع جودت و فکرش

نکهت و گل بوی و مشک تابش و هورست

نام حسن فکر بکر ذات‌ کریمش

اصل طرب بحر عیش کان حبورست

باغ و رخش مهر و رایتش مه و رویش

دیو و ملک نار و نور زنگی و حورست

خصمش بسته‌کفش‌گشاده دلش شاد

تا خور و مه روز شب سنین و شهورست

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:52 PM

گاه ط‌رب و رو‌ز می و فصل بهارست

جان خرم و دل فارغ و شاهد به‌کنارست

باد سحر از آتش گل مجمره سوزست

خاک چمن از آب روان آینه‌دارست

تا می‌نگری کوکبه ی سوری و سرو است

تا می‌شنوی زمزمهٔ صلصل و سارست

سورث به چه ماند به یکی حقه یاقوت

کان حقهٔ یاقوت پر از مشک تتارست

نسرین به چه ماند به یکی بیضه ی الماس

جان بیضهٔ الماس‌ پر از عود قمارست

مانا ز سفر تازه رسیدست بنفشه

کش بر خط مشکین اثر گرد و غبارست

از لاله چمن چون خد ترکان خجندست

وز سبزه دمن چون خط خوبان تتارست

در پهلوی گل خار شگفتا به چه ماند

مانند رقیبی‌که هم آغوش‌ نگارست

مستست مگر نیلوفر از ساغر لاله

کافتان خیزان چون صنمی باده گسارست

نی‌نی چو یکی بختی مستست ازیراک

بینیش‌ چو بختی که به بینیش مهارست

راغ است‌ ‌که از سبزه همی زمرد خیزست

باغ است‌که از لاله همی مرجان زارست

نرگس به چه ماند به یکی‌کفهٔ الماس‌

کان کفه الماس‌ پر از زر عیارست

یا حقه‌یی ازکاه‌ربا ب‌ر طبق سیم

یا ساغر سیماب پر از زر و عقارست

نی‌نی ید بیضای کلیمست به سفتش

از پارهٔ زربفت یهودا نه غیارست

بط بچه ی پیلست به خون برزده خرطوم

یا شاخ بقم رسته ز پیشانی مارست

زان غنچه عزیزست که زر دارد در جیب

وین تجربتست آنکه نه زر دارد و خوارست

ای ترک بیاتات ببوسم که به نوروز

فکر دل عاشق همه بوسیدن یارست

برخیز و بده باده نه ایام‌ گریزست

بنشین و بده بوسه نه هنگام فرار است

می ده ‌که بنوشیم و بجوشیم و بکوشیم

کانجا که بت ساده بط باده بکارست

ما نامی گلرنگ و بت شنگ و دف و چنگ

ارکان بهار است از این‌روی چهارست

زین چار مگر چاره نماییم غمان را

کاندل رهد از غم‌ که بدین چار دوچارست

پار از تو دلم داشت به یک بوسه قناعت

و ‌امسال نه قانع به هزار و دو هزارست

از غایت لطف ار دهیم بوسه بمشمار

کان غایت لطفست ‌که بیرون ز شمارست

و‌ر منع ‌کنندت‌ که مده بوسه برآشوب

کاین سنت عیدست و در اسلام شعارست

گر سنت پارینه به جز بوسه نبد هیچ

امسال همه قاعدهٔ بوس‌ و کنارست

هرچندکه بدعت بود این ه‌اعده لیکن

این بدعت امسال به از سنت پارست

ای ماه‌ که با روی تو برقع‌ نگشاید

هر ماه مبرقع که بنوشاد و حصارست

زلفین تو تا دوش همه تاب و شکنجست

چشم تو تاگوش‌ همه‌خواب و رخمارست

گر باده دهی زود که انده به ‌کمین است

ور بوسه دهی زود که عشرت به‌ گذارست

به‌ربی دو سه مستانه مرا بخ‌ثث‌ ب تعجیل

کز وصل تو واجب‌ترم ایدون ده سه کارست

یک امشبکی بیش مجال سخنم نیست

فردا همه هنگامه عید و صف بارست

مدح ملک ه‌ر تهنیت عید ضرورست

کاین هر دو زمان را سبب دفع ضرارست

مشکل که دگر باره مراکام دهد بخت

زیرا که جهان را نه به یک حال مدارست

بینی که بهاران سپس فصل خزانست

بینی ‌که ‌حزیران عقب ماه ایارست

فردا است که از پشت کشف تیره تر آید

این دشت که امروز پر از نقش و نگارست

‌+ مشت زری دارد نازد به خود ام‌روز

فرداست‌ که با دست تهی همچو چنارست

چون دولت خسرو نبود عادت گردون

تاگویی جاوید به یک عهد و قرارست

دارای جوان بخت فریدون شه غازی

کانجا که رخ اوست همه ساله بهارست

گردون شرف و بحر کف و ابر نوالست

لشکر شکن و پیل‌تن شیر شکارست

چون روی به بزم آرد یک چرخ سهیلست

چون‌رای به‌رزم آرد یک‌دشت سوارست

شاها به جهانت همه چیزست مهیا

وانچ آن بهٔقین نیست‌ تر‌ا عیب و عوارست

از خون عدوی تو زمین چشمهٔ لعلست

وز گرد سمند تو هوا قلزم قارست

شخص امل از قهر تو در سوز و گدازست

جان اجل از عفو تو در بند و ‌فشارست

بر سفرهٔ جود تو زمین زائده چین است

در موکب جاه تو فلک غاشیه‌دارست

یاللعجب از تیغ تو آن مرگ جهانسوز

کت گه به یمین اندرو گاهی به یسارست

هره به یمینست همه جنگ و جدالست

هرگه به یسارست همه امن و قرارست

برقیست‌ که تابش همه نابنده جحیمست

بحریست که آبش همه سوزنده شرارست

در چشم نکوخواه تو یک طایفه نورست

بر جان بداندیش تو یک هاویه نارست

گو لاف بزرگی نزند خصم تو بدروغ

کایدر مثل او مثل عجل و خوارست

آنجاکه جلال تو فلک خاک‌نشین است

آنجا که نوال تو ملک شکر گزارست

گر کلک تو در دست تو آمد گهرافشان

ییداست‌ که ‌این خاصیت از قرب جوارست

از در چه‌ گنه دیدی و از زر چه خیانت

کان ‌نزد تو بی‌قیمت و این پیش تو خوارست

آن مختفی از چشم تو درصدر جبالست

این محتبس از قهر تو در قعر بحارست

از رمح تو چو رمح تو می پیچم بر خویش

کاو همچو عدوی‌تو چرا زرد و نزارست

ای شاه ز قاآنیت ار هیچ خبر نیست

باری خبرت‌ هست ‌کش‌از مدح دثارست

دارد پی ایثار تو برکف‌ گهری چند

وان نیز دریغا که نه در خورد نثارست

آن‌قدر بمانی ‌که خطاب آیدت از چرخ

شاها به جنان پوی ‌که نک روز شمارست

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:52 PM

که جلوه‌ کرد که آفاق پر ز انوارست

که رخ نمود که ‌گیتی تمام فرخارست

که لب‌ گشود ندانم‌ که از حلاوت او

به هرکجا که نظر می‌کنم نمکزارست

دگر ‌که آمد و زنجیر دل ‌که جنبانید

که بر نهاده چو مجنون به دشت و‌ کهسار است

چه تاک بود که بنشاند و کی رسید انگور

که هفت خم سپهر از شراب سرشارست

حدیث عش مگر رفت بر زبان‌کسی

که شور و ولوله درکوی و شهر و بازارست

ز خلق احمد مرسل مگر نسیمی خاست

که هرکجاگذرم تبت است و تاتارست

زُکام خواجه‌ گواهی بدین دهد گو‌یی

که این نسیم ز خلق رسول مختارست

چو نام خواجه برم جان بگیردم دامن

که روز عشرت احرار و وجد ابرارست

به جان خواجه‌ که از وصف عشق درمگذر

که عشق چاشنی روح و قوت احرارست

چو عندلیب سرودی ز سر عشق بگوی

که هر کجا که رود ذکر عشق گلزارست

به ناخن قلم آن جنگ ایزدی بنواز

که از حقایق بروی هزار اوتارست

اگرچه نیست ز انبوه خلق راه سخن

تو راز گوی ‌که محفل تهی ز اغیارست

حجاب بر نظر تست ورنه از سر صدق

به‌ چشم یاری در هرچه بنگری یارست

حدیث عشق بگو لیک بی‌زبان و سخن

که نطق و حرف و معانی حجاب انظارست

خموش گویا خواهی به ‌چشم خواجه نگر

که هر اشارت او یک ‌کتاب ‌گفتارست

به مهر خواجه نخست از خصال بد بگریز

که خوی بد گنه و مهر و استغفارست

تو را چو خوی بدی هست و خود اسیر خودی

چه احتیاج به زنجیر و بند و مسمارست

گمان مبر که به شب دزد را عسس‌ گیرد

که او به خوی بد خویشتن‌ گرفتارست

چگونه خاطرت از معرفت بود گلزار

ترا که از حسد و حرص سینه پر خارست

چو کاسه‌ایست نگونسار حرص تا صف حشر

به هیچ پر نشودکاسه چون نگونسارست

به مهر خواجه قدم زن به صدق قاآنی

که صدق شیوهٔ احرار و خوی اخیارست

ز صدق در ره او بر خود آستین‌افشان

از آنکه شرط نخستین عشق ایثارست

ز عشق دم‌زن و پروای هست و نیست مدار

اگرچه دم زدن از عشق‌کار دشوارست

به مدح عشق سخن هرشبی دراز کشم

چو صبح درنگرم یک دو مشت پندارست

یکی به خواجه نظرکن که از پس هفتاد

ز بهر راحت خلقش روان در آزارست

تو سست می‌روی و راه ‌سخت در پیشست

تو سنگ می‌زنی و آبگینه در بارست

هرآن سخن‌که نگویی ز عشق هذیانست

هر آن ‌کمر که نبندی ز صدق زنارست

دگر ز اهل ریا تات جان بود بگریز

که حق به جانب دردی‌کشان میخوارست

بکفش پارهٔ دردی کشان نمی‌ارزد

سری‌که بالش او از دو شبر دستارست

به زاری آنکه‌ کند صید خلق بازاری

خدا ز زاری بازاریانش بیزارست

ز بی‌خودی نفسی بی‌ریا برآوردن

به از ریاضت صد سالهٔ ریاکارست

دل شکسته دلیلست بر درستی صدق

کمال مرغ شکاری ‌کجی منقارست

در آب دیده دو صد نقش می نماید عشق

بر آب نقش‌ زدن‌ کار عشق مکارست

به‌غیر خواجه‌ که‌ نقش‌ دلست و صورت جان

ز عشق هرکه زند لاف نقش دیوارست

همین نه‌تنها مردم‌گیاه هست به چین

به شهر ما هم مردم‌ گیاه بسیارست

به احتیاط قدم نه به خاک وادی عشق

که خاک و خار بیابان عشق خونخوارست

هنوز از پس چندین هزار سال وصال

دو چشم عقل ز هجران عشق خونبارست

کراکه‌گامی محکم شود به مرکز عشق

به ‌گرد چنبر هستی چمان چو پرگارست

حکیم‌ گوید این نطفه‌ای‌ که‌ گردد شخص

نخست پارهٔ خونی پلید و مردارست

دگر سه روح که اندر دلست و مغز و جگر

بخار خون بود و تن بدان سه ستوار است

ز مرده زنده پدید آید اینت بوالعجبی

زهی لطیف و عظیما که صنع‌ جبارست

مرا گمان ‌که‌حکیم این سخن به تعمیه ‌‌گفت

که این حدیث نه از مردم هشیوارست

مگر ز خواجه شنیدم‌که هست روح دگر

که نام ه‌ر نسبت هستی بده‌ر سزاوارست

خمیرمایهٔ عشقست و دست پخت خدای

کلید مخزن امرست و گنج اسرارست

مشاعر همه اشیا ازو وزآن سببست

که‌کارشان همه تسبیح و حمد دادارست

شعور لازم‌ هستی است و انچه ‌گویی هست

همی به حکم خرد زان شعور ناچارست

مگر نه‌خانهٔ شش‌گوشه‌ای‌ که سازد نخل

برون ز فکرت اقلیدس و سنمارست

مگر نه‌ کاه چنان در جَهَد به‌ کاه ربا

چو عاشقی ‌که هوا‌خواه وصل دلدارست

نه عنکبوت تند تار بر به گرد مگس‌

که داند آنکه شکار مگس‌کند تارست

نه آب و ‌گل ز پی لانه آو‌ررد خَطّاف

چنانکه‌ گویی از دیرباز معمارست

نه شاخ نیلوفر نارسیده برلب طاق

بتابد از طرفی کش به بام هنجارست

مگوکه خواجه ‌کیت بار داد و ‌گفت این حرف

گشوده درگه باری چه حاجت بارست

ولای خواجه مرا بی‌زبان سخن آموخت

زبان شمع‌ فروزنده چیست انوارست

همان ز خواجه شنیدم ‌که گفت خلق جهان

کرند ور نه در و بام پر ز گفتارست

به حق هر آنکه یکی قط‌رهٔ درست شناخت

چنان بدان که شناسای بحر زخّارست

چه مایه عالم بیرنگ‌ و بوی دارد عشق

که بر دو دیده ز هر یک هزار استارست

به چشم خفته نماید هزار شکل بدیع‌

نبیند آنکه به پیشش‌ نشسته بیدارست

نپرسی این‌ همه اشیاکه بینی اندر خواب

کجاست جایش و باز این‌ چه شکل و مقدارست

نپرسی اینهمه الوان و چاشنی ز‌ کجاست

که در شمار بساتین و برگ اشجارست

نپرسی این‌ همه دستان‌‌ که می‌زنند طیور

یا بد معلمشان وین چه چنگ و مزمارست

رموز این همه اشیا رسول داند و بس

که مظهر‌‌ کرم کرد‌گار غفارست

محمد عربی قهرمان روز حساب

که لطف و قهرش میزان جنت و نارست

خدا و او بهم اینگونه عشق می‌ورزند

که کس نداند که عاشقست ‌و که یارست

بدان رسیده‌که‌گیردگناه رنگ ثواب

ز بس که رحمت او پرده‌پوش‌ و ستارست

ز بوی نرگس فرمود صالحان را منع‌

ازین ملامت نرگس هنوز بیمارست

دلا ز مدح محمد به مدح خواجه گرای

که خواجه از پس او بر دو کون سالارست

پناه دولت اسلام حاجی آقاسی

که همچو دست ملک خامه‌اش‌‌‌ گهربارست

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:52 PM

در چشم منست آنچه به رخسار تو آب است

در جسم منست آنچه به ‌گیسوی تو تاب است

دل بی‌تو بسی تنگتر از سنهٔ چنگ است

جان بی‌تو بسی زارتر از زیر رباب است

بر ما به تکبر نگری این چه غرورست

از ما به تغافل ‌گذری این چه عتاب است

بی ‌موی تو چون موی توام روز سیاهست

بی‌ چشم تو چون چشم توام حال خراب است

گویند که از نار بود مارگریزان

چون‌ است‌ که مار تو به نار تو حجاب است

عمریست‌ که بی‌ نار تو و مار تو ما را

هم دل به شکنج اندرو هم جان به عذاب است

بختت نه اگر دیدهٔ من بهرچه بیدار

چشمت نه اگر طالع من از چه به خواب است

از جان چه خبر گیری و از چشم چه پرسی

آن‌بی‌تو پر از آتش و این بی‌تو پر آب است

مهر من و جور تو و بی‌مهری ‌گردون

این هر سه برون چون کرم شه ز حساب است

دارای فلک قدر حسن‌شاه‌که‌گردون

با لطمهٔ پرّ مگسش پرّ ذباب است

رمحتث‌ن به چه ماند بسه بکس غمژمان تن‌ا

کاندر دمش از خون عدو سرخ لعاب است

تیرش به چه ماند به ‌یکی پران شاهین

کز آن به بد اندیش جهان پرّ غراب است

با سطوت اوگر همه‌گردنده سپهرشت

با صولت او گر همه پاینده تراب است

ن‌ا خسته شکالیست‌که‌دراز هژبر اس

پربسته‌حمامیست‌که در چنگ عقاب است

شاها ملکا دادگرا ملک ستانا

کت ُملک‌ستان‌از مَلَک‌العرش خطاب‌است

گر مهر نه از غیرت رای تو سقیمست

ور چرخ نه از حسرت‌کاخ تو مصاب است

زرّین ز چه رو آن را همواره عذارست

مشک ز چه رو این را پیوسته ثیاب است

در بزم تو کاشوب سپهر از همه رویست

در کاخ تو کآزرم بهشت از همه باب است

هرجاکه نهی پای خدود است و جباه است

هرجاکه‌کنی روی قلوبست و رقاب است

تیغ‌ تو نهنگ و تن‌بدخواه تو بحرست

تیر تو هژبر و تن بدخواه تو غاب است

با ابرکفت ابر یکی تیره دخانست

با بحر دلت بحر یکی خشک سراب است

گاو زمی از جنبش جیش‌تو ستو هست

شیر فلک از آتش تیغ تو کباب است

هر عرصه‌ که یکبار برو تاختن آری

تا شامگهِ حشر به خوناب خضاب است

هر چشمه که یک روز درو چهره بشویی

تا شام ابد جاری ازان چشمه گلاب است

هر پهنه ‌که یک روز درو تیغ بیازی

تا روز جزا معدن یاقوت مذاب است

بخت تو یکی تازه نهالست‌که طوبی

با نسبت او خردتر از برگ سداب است

بی‌طاعت تو هر چه ‌ثوابست‌ گناهست

با خدمت تو هرچه‌‌گناهست ثواب است

از قهر تو بر زانوی آمال عقال است

از مهر تو برگردن آجال طناب است

شاها به دلم هست یکی راز نهانی

افسون‌که بر چهره‌ام از شرم نقاب است

یک نیمهٔ پنجاه شد از عمر و هنوزم

نز جفت نصبسب و نه ز اولاد نصاب است

چیزی ‌که ز مردیم عیانست به مردم

ریشی‌است‌که آن‌نیز به‌خوناب خضاب است

بس نیزه‌ که بر چهره ز پرچم بودش ریش

خوانی اگرش مرد نه آیین صواب است

بت جوزی هندی‌که ود بر زنخثث‌ن موی

هرک آدمیش خواند از خیل دواب است

آن راکه نه‌همسر نه خ‌رر وخ‌راب فرشه اس

وادم همه‌محتاج خورو همسر و خواب است

هرکاو نکند زن‌کشدش سوی زنانفس

وز بار خدا بر تن و بر جانش عقاب است

یزدان به نبی‌گفت و نبی‌گفت در آثار

تزویج نمایید که تزویج ثواب است

دختی است پریچهره‌که تا دیده برویش

مانند پری دیده تنم در تب و تاب است

بی‌جنّت رویش ‌که بود آتش بغداد

چشمم‌همه‌شب تا به‌سحر دجلهٔ‌آب است

گویند جگر گردد از آتش بریان

بی‌آتش رویش جگرم از چه‌کباب است

چون سوی توام روی امید از همه سویست

چون باب توام اصل مراد از همه باب است

در روی زمینم نه به‌غیر از تو مناص است

وز دور زمانم نه به غیر از تو مآب است

مهر تو بود نقطه و من چون خط پرگار

هرجاکه روم‌ سوی توام باز ایاب است

ناکامی من با چو تویی سخت عجیبست

بی‌مهری تو با چو منی سخت‌ عجاب است

برتافته ماری همه شب تا به سحرگاه

در پنجهٔ من همچو پکی سخت طناب است

چون دیدهٔ وامق همه شب اشک فشانست

چون طرهٔ عذرا همه‌دم در خم و تاب است

گر بوتهٔ اکسیر گران نیست پس از چه

پر زیبق محلول و پر از سیم مذاب است

مانندهٔ خونی ‌که به تندی جهد از رگ

خونی‌جهد ازوی‌که نه‌خون نقرهٔ‌ناب است

دیوانه صفت‌کف به دهان آرد گویی

از مستی شهوت چو یکی خم شراب است

گر نفج ز هم باز کند چون شتر مست

جوشنده همی جوی کفش از بن ناب است

مانند غریبی است قوی هیکل و اعور

کز یاد وطن‌گریان برسان سحاب است

گاهی بخمدگاه سر از جیب برآرد

ماناکه دمی شیخ و دمی دیگر شاب است

پستان نه و چون پستان پر شیر سفیدست

عمان نه و چون عمان پر در خوشاب است

قاآنی اگر هزل سرا گشته عجب نیست

کاورا دل از اندیشهٔ این‌ کار کباب است

گو قافیه تکرار پذیرد چه توان‌ کرد

مقصد چو فزون از حد و بیرون ز حساب است

تا شهوت پیری نه به مقدار جوانیست

تا قوت‌شیخی نه به معیار شباب است

رای تو رزین باد بدانگونه‌که شیخ است

بخت تو جوان باد بدانگونه‌که شاب است

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:51 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4339572
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث