به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای به از روز دگر هر روز کارت

باد بهروزی قرین روزگارت

روز بارت‌کت فتد در پره‌گردون

گردن‌گردان بود در زیر بارت

آشکارا بر نهانی پرده پوشد

راز پنهان پیش رای آشکارت

رخ چو فرزین آردت هر شه پیاده

چون بر اسب پیلتن بیند سوارت

درگهت را چرخ باشد پرده‌داری

زان جدا از در نگردد پرده‌ دارت

ابر و دریا در شمار قطره ناید

درکجا در پیش بذل بیشمارت

باد رفتار است خنگ خاک توشت

آتشین فعل است تیغ آبدارت

لاغران فربه ز بازوی ثمینت

فربهان لاغر ز شمشیر نزارت

خصم‌گردون زیرپای خویش خواهد

زان به پای خود رود بالای دارت

ای یسار خلق‌گیتی از یمینت

ای یمین اهل دوران از یسارت

بر تو چونان بر سلیمان پیمبر

کرده اقرار بزرگی مور و مارت

شیرگردون روبهی پیشت نماید

تا چه پیش آید ز شیر مرغزارت

بس که رستم بر برادر بذله خواند

گر ببیند چاه ویل‌ کارزارت

بس‌که بر تیر گزین تحسین فرستد

گر به هیجا بنگرد اسفندیارت

روح دارا زان دو محرم شاد گردد

گر بیند خنجر پهلو گذارت

عزم نخجیر غزال چرخ می‌کن

غُرم صحرایی نمی‌زیبد شکارت

زینهار ار گیرد از بأس تو خوابش

تا نیاید آسمان در زینهارت

خواست میزان فلک فهمت بسنجد

دید چون پیر خرد کامل عیارت

آب تیغت آتش کین برفروزد

باد وش در جان خصم خاکسارت

در بنای لاجوردی سقف‌گردون

بس خلل افتد ز حزم استوارت

خسروا وصفت حبیب از جان سُراید

تا فتد مقبول رای کامکارت

لیک چون و صفت ندارد انحصاری

سازد اکنون از دعا رویین حصارت

تا کند هر شام دامن پر ز گوهر

آسمان‌گوهری بهر نثارت

بهر بذل سائلان خالی مبادا

ابر کف هرگز ز درّ شاهوارت

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:51 PM

آنچه من بینم به بیداری نبیندکس به خواب

زانکه در یکحال هم در راحتم هم در عذاب

گاه‌گریم چون صراحی‌گاه خندم چون قدح

گاه بالم چون صنوبرگاه نالم‌چون رباب

بر به حال من یکی بنگر به چشم اعتبار

تا شوی آگه‌که ضد از ضد ندارد اجتناب

گریم و درگریهٔ من خنده‌ها بینی نهان

خندم و بر خندهٔ من‌گریها یابی حجاب

زان همی‌گریم‌که جان ازکام دل شد ناامید

زان همی خندم‌که دل برکام جان شدکامیاب

موکب عباس شاهی شد بری از خاوران

شد محمد شه مهین فرزند او نایب مناب

آن سریر مجد و شوکت را همایون شهریار

این سپهر قدر و مکنت را فروزان ماهتاب

مر مرا از طلعت این ماه در دل خرمی

مرمرا از هجرت آن شاه در جان پیچ و تاب

آن پدر از سهم تیرش تیر بدکیشان بکیش

این پسر ازبیم تیغش تیغ شاهان درقراب

آن‌پدرجمشیدتخت واین پسرخورشید بخت

آن‌پدرکاموس تاب واین پسرکاووس آب

آن پدر با موکبش فتح و سعادت همعنان

این پسر باکوکبش فر و جلالت همرکاب

آن ولیعهد شهنشه این ولیعهد پدر

آن‌چوگل‌زاد ازگلستان این زگل‌همچون‌گلاب

چون پدر اینک به‌گیتی ملک‌بخش و ملک‌گیر

چون پدر اکنون به‌گیهان رنج بین وگنج یاب

زرفشاند سر ستاند برنماید برخورد

رنج بیند بی‌شمر تاگنج یابد بی‌حساب

درگه‌کوشش هژبر است ار زره پوشد هژبر

درگه‌بخشش سحابست ارسخن گویدسحاب

قدر اوکوهیست‌کاو راکهکشانستی‌کمر

جود او بحریست‌کاو را آسمانستی حباب

سیر خنگش سیرگردون را همی ماندکزان

روزکین در عرصهٔ‌گیتی درافتد انقلاب

جود او بارنده ابر و خشم او درنده ببر

خنگ او غران هژبر و تیر او پران عقاب

گر نسیم خلق او درکام ضیغم بگذرد

نشنوی ازکام ضیغم جز شمیم مشک ناب

طفل را با سطوت او رنج ایام مشیب

پیر را با رأفت او عیش هنگام شباب

آسمان فتح را نعل سمند او هلال

نوعروس ملک راگرد سپاه او نقاب

لطف او از وادی بطحا برویاند سمن

قهر او از چشمهٔ‌کوثر برانگیزد سراب

لب‌ببندد از سخن‌سحبان چو اوگوید سخن

کانچه‌اوگوید خطاهست‌آنچه‌این‌گوید صواب

سبعهٔ وارونه را برکعبه بربنددکسی

کش نباشد آگهی از رتبهٔ ام الکتاب

روز هیجاکز مسیر توسن‌گردان شود

گرد ره‌گردون‌گرا تر از دعای مستجاب

دشت‌کین‌از جوشن‌جیش‌وجنبش یکران‌شود

تنگ‌چون چشم خروس و تیره چون پر غراب

خار صحرا چون سنان‌گردد مهیای طعان

سنگ هامون چون حسام آید پذیرای ضراب

از زمین بر چرخ‌گردان هر زمان بارد خدنگ

آنچنان‌کز چرخ‌گردان بر زمین بارد شهاب

تیغ‌گرددکژدمی‌کش زهر صدکژدم به‌نیش

رمح‌گردد افعیی‌کش سهم صد افعی به ناب

گنبد خضرا ز بانگ‌گاودم در ارتعاش

تودهٔ غبرا زگرد باد پا در احتجاب

تن جدا از روح چونان دست مظلوم از علاج

سر تهی از مغز چونان جام مسکین از شراب

چون تو از مکمن برون آیی به عزم رزم خصم

باتنی چون آسمان و بارخی چون آفتاب

بر یکی توسن عیان بینند صد اسفندیار

در یکی جوشن نهان یابند صدافراسیاب

خونفشان‌گردد چنان تیغت‌که‌گر تا روز حشر

خاک راکاوی نیابی هیچ جز لعل مذاب

خنجرت چون‌نوعروسان در شبستان خلق را

هرنفس‌ناخن‌کند از خون‌بدخواهان خضاب

گر همه البرزکوه از آتش شمشیر تو

پیکرش‌گوگردسان فانی شود از التهاب

خسروا طبع‌کریمت‌کوه را ماند از آنک

هر سؤالی را دهد از لطف بی‌منت جواب

باسحاب‌رحمتت‌جیحون شوددریای خشک

با شرار خنجرت هامون شود دریای آب

تا بیاساید زمین مانند حزمت از درنگ

تا نیارامد فلک مانند عزمت از شتاب

هر تنی‌کاو در خلافت پای بر جا چون ستون

همچو میخ خرگهش اندرگلو بادا طناب

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:51 PM

 

ساقی امشب می پیاپی ده که من بر جای آب

نذر کردستم کزین پس‌ می ننوشم جز شراب

منت ایزد را که شه رست از قضای آسمان

ور نه در معمورهٔ هستی فتادی انقلاب

چشم بخت عالمی از خواب غم بیدار شد

اینکه می‌بینم به بیداریست یارب یا به خواب

جام‌ کیخسرو پر از می‌ کن‌ که تا چون تهمتن

کینهٔ خون سیاوش خواهم از افراسیاب

من ‌که از شرم و حیا با کس نمی‌گفتم سخن

رقص خواهم کرد زین پس در میان شیخ وشاب

نذرکردستم‌ کزین پس هرکجا سیمین‌بریست

گر همه فرزند قیصر سازم مست و خراب

گه ‌کنم با غبغبش بازی چو کودک با ترنج

گه به زلفش درآویزم چوکرکس با غراب

ترککی دارم‌ که دور از چشم بد دارد لبی

چون‌دوکوچک لعل و دروی سی‌ و دو دُرّخوشاب

مو زره مژ‌گان سنان ابرو کمان‌ گیسو کمند

رخ‌ سمن‌ لب بهر من زلف‌ اهرمن ‌صورت ‌شهاب

گرم مهر و نرم چهر و زود صلح و دیر جنگ

تازه‌روی و عشوه جوی و بذله گوی ونکته یاب

کوه سیمین بر قفا وگنج سیمش پیش‌ روی

گنج سیمش‌ آشکار و کوه سیمش‌ در حجاب

همچو آثار طبیعی روی او با بوی و رنگ

همچو اشکال ریاضی زلف او پر پیچ و تاب

دی مرا چ‌رن دید بایاران به مجدن‌گرم رفت

هرطرف هنگامه‌یی اینجا شراب آنجاکباب

گفت در گوشم که این مستیست یا دیوانگی

کت به رقص آورده بی‌خود دادمش حالی جواب

کای عطارد خال ای مه زهره ات را مشتری

خوش دلم ‌کز کید مریخ و زحل رست آفتاب

آخر شوال خسرو شد سوار از بهر صید

آسمانش در عنان و آفتابش در رکاب

کز کمین ناگه سه تن جنبید و افکندند زود

تیرهای آتشین زی خسرو مالک رقاب

حفظ یزدانی‌سپر شد وان سه تیرانداز را

چون کمان ره در گلو بست از پی رنج و عذاب

از خطا زین پس‌ نمی‌گویم صواب اولیترست

کان خطای تیر بد خوشتر ز یک عالم صو‌اب

کشت عمر عالمی می‌سوخت زان برق بلا

گر ز ابر رحمت یزدان نمی‌شد فتح باب

پشه زد بازو به پیل و قطره زد پهلو به نیل

آنت رمزی بس عجیب و اینت نقلی بس عجاب

اژدها تا بود حفظ ‌گنج می‌کرد ای عجیب

اژدها دیدی‌که بر تارج‌گنج آرد شتاب

بم شنیدشم شهاب تیرزن بر اهرمن

تیرزن نشنیده بودم اهرمن را بر شهاب

‌بس عقاب جره دیدستم ‌که ‌گیرد زا غ شوم

من ندیدم زاغ ش‌رمی‌کاوکند قصد عقاب

شیرغاب از پردلی آردگرزان را به چنگ

لیک نشنیدم ‌گر از چنگ زن در شیر غاب

درکلاب ار ببر آویزد نباشد بس شگفت

خود شگفت اینست‌ کاندر ببر آویزد کلاب

تا نپنداری‌که تنها یک قران ان شه‌گذشت

صدقران بر اهل یک ‌کشور گذشت از اضطراب

خاصه برگردون عصمت مهد علیاکانزمان

خور ز شرمش زرد شد حتی توارت بالحجاب

درج در سلطنت آن کز سحاب همتش

صدهزاران چشمهٔ تسنیم جوشد از سراب

سایهٔ خورشید اقبالش اگر افتد به ابر

جای‌باران زین سپس‌ن‌*‌ررشد بارد از سحاب

اصل این بلقیس از نسل سلیمان بوده است

قاسم ارزاق نعمت باب او من‌ کل باب

آمد آن بلقیس‌ گر پیش سلیمان ‌کامجو

آمد ابا بلقیس از پشت سلیمان‌ کامیاب

ای‌مهین ‌بانوی‌عالم عیدکن این روز را

کز نصیب عیش هست ‌این عید بس کامل ‌نصاب

عید مولود دوم نه نام این عید سعید

در میان عیدها این عید را کن انتخاب

زانکه پنداری دوم ره زاد شاهشاه و داد

تاز یزدانتث‌ا ز فضل *‌ریتث عمر بی‌حساب

بی‌ستون برپاس تا آب خیمهٔ چمرخ‌کبود

خیمهٔ جاه ترا ازکهکشان بادا طناب

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:50 PM

 

عاشق بی کفر در شرع طریقت‌کافرست

کافری بگزین گرت‌شور طریقت‌در سرست

کفر دانی چیست آزادی ز قید کفر و دین

آوخا زین قید آزادی‌که قید دیگرست

نور ایمان مضمرست ای خواجه در ظلمات کفر

آری آری چشمهٔ حیوان به ظلمات اندرست

زان سبب خوانند کافر انبیا را از نخست

وین سخن از روز روشن بی‌سخن روشنترست

زان سبب کز هر یکی دیدند چندین معجزات

از طریق عجز می گفتندکاو پیغمبرست

لاجرم هر دین که هست از کفر پیدا شد نخست

پس به معنی مومنست آنکو به صورت‌ کافرست

کفر صورت چست درد فقر و سوز عاشقی

درد آن و سوز این الحق عجب جان پرورست

منن رام‌اکامل نماید درد فقر و سوز عشق

بانگ‌کوس از ضربتست و بوی عود از آذرست

عکس‌های فکرت تست آنچه اندر عالمست

نقش‌های فکرت تست آنچه اندر دفترست

خودرسول خود شدی اسکندر رومی مدام

وانچه‌گفتی‌گفتی این فرموده اسکندرست

یک سخن سربسته‌ گو‌یم ‌کاو نداند بدسگال

مصدر اندر فعل مضمر گرچه فعل از مصدرست

فعل و مصدر را ز یکدیگر بنتوانی ‌گسیخت

کاین دو را با یکد‌گر پیوند بوی و عنبرست

هستی خورشید رخشان وان چه بینی روزنست

هست یک هستی مطلق و آنچه بینی مظهرست

می خمار آرد هم از می دفع می‌‌گردد خمار

لاجرم اندر تو ای دل درد و درمان مضمرست

تا نباشد راست مسطر نشاید ساختن

وین عجب کان راستی را باز میزان مسطرست

ترک اوصاف طبیعت‌ گو دلا کز روی طبع

هرچه خیزد ناقصست و هرچه زاید ابترست

خود زنی بدکاره کز بیگانه آبستن شود

هرچه می‌زاید حرامست ار پسر یا دخترست

خلق نیکی‌ کز طبیعت می‌بزاید مرد را

پیکری بیجان بسان صورت صورتگرست

وآدمی کاو را نباشد سوز عش و درد فقر

اسب‌چوبین است کش نی دست و نی پاوسرست

شخص بیجان دختران را بهر لعبت لایقست

اس چ‌ربین‌ک‌ردان را بهر بازی درخ‌ررست

فکر و ذکر اختیاری چیست دام مکر و شید

کانکه بی‌می مستی آرد در پی شور شرست

اژدهای نفس نگذاردکه رو آری به‌‌گنج

اژدهاکش شوگرت در سر هوای‌گوهرست

شیر حق آن اژدها را کشت اندر عهد مهد

لاجرم هر آدمی ‌کاو حیّه‌در شد حیدرست

اژدهاکش‌ هیچ می‌دانی درین‌ ایام ‌کیست

میر احمد سیر تست و صدر حیدر گوهرست

میرزا آقاسی آنکو وصف روی و رای او

زانچه آید درگمان و وصف و دانش برترست

ذ‌ات بی‌همتای او قلبست و گیتی قالبست

عدل ملک‌آرای او روحست و عالم پیکرست

فطرت او آسمانی ‌کش محامد انجمست

طینت او پادشاهی‌ کش‌ مکارم لشکرست

گر بدو خصمش تشبه ‌کرد کی ماند بدو

نیست‌ سلطان هر که چون هدهد به ‌فرقش افسرست

لاغرستش‌ کلک اگرچه فتنهٔ عالم بود

آری آری هرکجا بسیار خواری لاغرست

محضر قدر رفیع اوست ‌گردون لاجرم

ای‌اهمه‌انجم‌براو چون‌مهرهابر محضرست

گر ز گردون فرّ او افزوده‌گ ردد نی عجب

هرکجا آیینه بینی صیقلش خاکسترست

گر به‌کام شیر بنگارند نام خلق او

تا ابد چون نافه آهو کان مشک او فرست

آصفبن برخیا گر خوانمش آید به خشم

خواجه خشم آردبلی‌ گر گو بیش چون چاکرست

هرکجا ذکری ز خلقش لادن اندر لادنست

هرکجا وصفی زرایش اختر اندر اخترست

کلک او یک شبرنی باشد ولی دارم شگفت

کز چه آن یک شیر یک هندوستان نی شکرست

تا جهان ماند بماند او که بی‌او روزگار

موکبی بی‌شهریارست و سپاهی بی‌سرست

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:45 PM

هستی دو وجه دارد مخفی و ظاهر است

کاندر وجود واجب و ممکن مصور است

از واجبست خالق و از ممکنست خلق

چون معنی‌ کلام‌ که مخفی و ظاهر است

خالق ز خلق هیچ دارد گزیر ازانک

خورشید را چو نور نباشد مکدّر است

مخلوق هم نباشد یکسان از آنکه نور

هرچ او به شمع اقرب باشد منور است

پس هرچه اقربست ز ابعد بود منیر

چون آنکه ابعدست ز اقرب مکدّر است

از ممکنات معنی انسان مقدمست

در خلقت ار چه صو‌رت انسان موخر است

انسان چه باشد آنکه بدانش مسلمست

دانش ‌کدام آنکه بقایش میسّر است

آری بدانشست بقا زانکه آدمی

باقی‌تر است از آنکه بدانش فزونتر است

باشد بقا به دانش و دانش به عقل و عقل

مخصوص آدمیست نه محسوس جانور است

آدم بلی به عقل شود کامل ‌النّصاب

وانرا که عقل نیست چنو گاو یا خر است

لیکن چو عقل یافت‌ کمال آورد پدید

تا غایتی‌که حق را منظور و منظر است

منظور حق چو گشت بود مظهر کبیر

کز غیب تا شهودش ظاهر به مظهر است

انسان‌کامل است بلی مظهر وجود

کاو عرش و فرش و لوح ‌ و سپهرش به محور است

انسان‌ کاملست که باقی بود به ذات

از جمله ممکنات‌ که نفس پیمبر است

بعد از نبی ولیست بهردور و این زمان

آن‌کش به فرق رایت شاه مظفر است

چونانکه‌ گفته‌اند بود فرق زاب خضر

تا آب ما که منبعش الله اکبر است

آری محمدست و علی اصل و فرعشان

شاهست و آنکه سایهٔ شاهیش بر سر است

کهف‌الانام مرجع اسلام‌کش مقام

صدره فراز سدره بر از چرخ اخضر است

نامش نیاورم به زبان زانکه روح پاک

بیرون ز گفتگوی زبان سخنور است

وصفش نیاورم به لبان زانکه نور صرف

هرچش بروی آوری از وی مکدر است

لیکن محققست مر او راکه همچو روح

از مردمان ‌کناره و با مردم اندر است

با مردم اندر است‌که روح مجسمست

از مردمان‌ کناره و جسمی مطهر است

بگذار و بگذر از همه‌کتّاب دفترش

هرون واصفست و نظامست و جعفر است

آن خواجه‌ای‌که بر در سلطان تاجدار

مختار ملک ودولت ودیوان دفتر است

سلطان دین محمّد شاهست‌ کز ازل

جاوید عهد او را مهدست و بستر است

شمس ملوک بدر وجود آسمان جود

بحر همم سپهر کرم‌ کان ‌گوهر است

مجد علی سمو سما عین‌کبریا

ظل خدا مؤید خلاق داور است

دادار تاجدار که بزمش چو نوبهار

محنت فزای خانهٔ مانّی و آزر است

دارای کین‌گذارکه در دشت کارزار

تیغش چو ذوالفقارکه با دست حیدر است

این داور زمانه‌ که شخصش به بارگاه

آرایش شمایل اورنگ و افسر است

وان خسرو زمانه ‌که ظلش به پیشگاه

بر فرق کسری و جم و خاقان و قیصر است

آن دادگر که در خم پیچان ‌کمند او

دیریست تا که ‌گردن ‌گردون به چنبر است

ایوان داد و دین را لطفی مجسمست

میدان رزم و ‌کین را مرگی مصور است

آشفته‌یی ز خلقش هر هشت جنّتست

آسوده‌یی ز عدلش هر هفت کشور است

هم پست پیش قدرش این طاق نه رواق

هم تنگ بر جلالش این کاخ ششدر است‌

با طبع راد او که دو کونش‌ مخففست

در چشم همتش‌ که دو عالم محقر است

گوهر چه قدر دارد آبی معقّدست

درهم چه وزن دارد خاکی مزوّر است

شاهنشها گذشت مرا پنجسال و اند

تا سر بر آستان خداوند بر در است

فرش آ‌نچنان به درگه شاهم که خاک راه

چون خاک ره به مقدم شاه جهان زر است

آری زر است خاکم و چون شاه پرورد

کز آفتاب خاک و زر و سنگ ‌‌گوهر است

لیکن چنانم ایدون‌کم جز دعای شاه

ممکن روایتی نه بگفتست و دفتر است

آرامش دلم نه ز چشم مکحلست

واسایش تنم نه ز زلف معنبر است

خارم به جای گل همه در جیب و دامنست

خو‌نم به جای مل همه در جام و ساغر است

تار است در وثاقم اگر ماه نخشبست

خار است درکنارم اگر سرو کشمر است

نوشم به‌کام نیش شد از بخت واژگون

کاین داوری به عهد توکس را نه باور است

پیر ارچه‌گشته‌ام نبود هیچ‌غم از انک

اندر دعای شاه جوانیم در سر است

یارب بقای دولت شه باد جاودان

جاوید چون به دولت شاهی برابر است

بادا غبار موکب شه زیب چهر مهر

تا زینت سپهر ز خورشید انور است

حکم قضا و رای قدر بر مراد شاه

تا در صدور حکم قضا چرخ مصدر است

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:45 PM

باز این تویی شهاکه جهانت مسخرست

بر تارکت ز مهر جهانتاب افسرست

باز این منم ‌که طبع روانم سخن‌سر است

شیرشن کلام من به مثل تنگ شکرست

باز ای‌ تویی شها که سزاوار تست مدح

طبعت محیط فیض و کفت‌ کان‌ گوهرست

باز این منم‌که تا ز ثنای تو دم زنم

غمگین ز فکر روشن من مهر انور ست

باز این تویی‌که مهرهٔ اقبال بدسگال

از دستخون داو جلالت به ششدرست

باز این منم‌ که تهنیت‌آور به سوی من

روح ‌امامی از هری و مجد همگرست

باز این تویی ‌که حارس‌ کریاس شوکتت

طغرلتکین و اتسزو سلجوق و سنجرست

باز این منم‌که منبع جان‌بخش فکرتم

چون چشمهٔ زلال خضر روح‌پرورست

باز این تویی ‌که عرصهٔ جاهت چنان وسیع

کاندر برش مساحت ‌گیتی محقرست

باز این منم‌که هرکه نیوشد کلام من

گویدکه نیست شاعر ماهر فسونگرست

باز این تویی‌ که از تو گه رزم در هراس

گودرز و گیو و رستم و گستهم و نوذرست

باز این منم‌که داور اقلیم دانشم

ملک سخن به تیغ خیالم مسخر‌ست

باز این تویی‌که زیر نگین تو نه سپهر

با چار رکن و شش‌ ‌جهت و هفت‌ کشورست

باز این منم که طبع روان بخشم از سخن

گنجینهٔ پر از د‌ّر و یاقوت احمرست

باز این تویی‌ که تیغ جهان سوزت از گهر

چون ذوالفقار حامی دین پیمبرست

باز این منم‌که حجله‌نشینان فکر من

چون روی نوعروسان پُر زیب و زیورست

باز این تویی که سدهٔ‌ کاخ رفیع تو

با اوج‌عرش و سدره و طوبی برابرست

باز این منم که چون که مکرر کنم سخن

اندر مذاق خلق چو قند مکررست

باز این تویی ‌که چاکر کاخ جلال تو

رای و کی و نجاشی و خاقان و قیصرست

شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک

خورشید از خجالت رایش مکدرست

هوشنگ ملک‌پرور و جمشید ملک‌گیر

دارای تاج بخش و خدیو مظفرست

تا چرخ را مدار بود برقرار باد

زانرو که سیر چرخ ز عزمش مقررست

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:45 PM

بر دلم صدهزار نیشترست

بلکه از صدهزار بیشترست

شرح یک ماجرا ز دردسرم

موجب صدهزار درد سرست

پیکرم آنچنان شدست ضعیف

که نهان همچو روح از نظرست

زین سبب درکفم ز غایت ضعف

خشک چوبی به ‌گاه پویه درست

لاجرم ‌گاه پویه پندارند

که عصایی به سحر ره سپرست

گر هلال این‌چنین ضعیف شود

عاطل از سیر و جنبش و اثرست

کوه اگر بیند اینچنین آسیب

لرزه‌اش تا به حشر در کمرست

پیش اشک دو چشم خونبارم

قلزم اندر شمارهٔ شمرست

قامتم خم شدست همچو کمان

لیک در پیش تیر غم سپرست

تن افسرده‌ام ز غایت ضعف

چون یکی چوب خشک بی‌ثمرست

موی از تاب تب بر اندامم

بتر از نیش ناچخ و تبرست

در و بام سرایم از شیشه

راست‌گویی دکان شیشه‌گرست

همه لبریز از آن قبیل عرق

کش به چارم مزاج سرد و ترست

آه از آن شیشه‌ای‌ که چون‌ کژدم

هیأتش دل شکاف زهره درست

لاطئی هست ‌کاب شهوت آن

رافع رنج و دافع خطرست

دوستانم زنند دست به دست

که فلان ای دریغ محتضرست

آنچنان لاغرم که پنداری

پوستم زیر و استخوان زبرست

لاجرم هرکه مر مرا بیند

فاش‌ گوید که این چه جانورست

حجرهٔ من زمین یونانست

بس‌که در وی حکیم چاره‌گرست

دهنم از حرارت صفرا

از عفونت چوکام شیر نرست

لرز لرزان تنم ز شدت ضعف

چون دل خصم صدر نامورست

حاجی آقاسی آن جهان جلال

که جهانش به چشم مختصرست

آنکه رایش مدبر فلکست

وآنکه قدرش مربی قدرست

آنکه از مهر و کین او زاید

هرچه اندر زمانه خیر و شرست

جنبش خامه‌اش چو گردش چرخ

پایمرد صدور نفع و ضرست

لیک سیرش خلاف سیر سپهر

دوست را نفع‌ و خصم را ضررست

طبع او بحر و گفت او گوهر

دست او ابر و جود او مطرست

آنچه ز آثار خلق نیک در اوست

از گمان و قیاس و وهم برست

ملکی هست در لباس بشر

کاین خلایق نه لایق بشرست

اگر از خود بُدی فروغ قمر

گفتمی‌کاو برای و رو قمر‌ست

روی او نیست آفتاب سپهر

لیک چون آفتاب مشتهرست

خامهٔ او چو خام خسرو عهد

مادر فتح و دایهٔ ظفرست

با عتابش‌ که هست مایهٔ مرگ

خون و جان جهانیان هدرست

دل و دستش به‌گاه جود وکرم

غارت‌گنج و آفت‌گهرست

چون غزالی رمیده از صیاد

حزم او پیش بین و پس نگرست

لطف او روح‌بخش و روح‌افزا

قهر او جان‌ستان و جان شکرست

ای بهشت جهانیان ‌که جحیم

زاتش سطوت تو یک شررست

هر سخن ‌کز لبت برون آید

خوشتر از آب چشمهٔ خضرست

جامهٔ شوکت و جلالت را

دیبهٔ نه سپهر آسترست

نوش درکام دشمنت نیش است

زهر درکام دوستت شیرست

صاحبا بندهٔ تو قاآنی

که خداوند دانش و هنرست

گله‌ها دارد از تغافل تو

لیک دلش از زبانش بی‌خبرست

هیچ‌ گفتی‌ کهینه چاکر من

مدتی شدکه غایب از نظرست

هیچ‌گفتی‌که درکدام محل

به ‌کدامین سراچه‌اش مقرست

جد پاک تو مصطفی ‌که بقدر

ذاتش از هرچه جز خدای برست

به سرای فلان یهود شتافت

دید چون خسته‌حال و خون جگرست

زادگان را مگر نه درگیتی

شیوهٔ جد و عادت پدرست

دوش‌گفتم‌که پاکشم چندی

ز آستانت‌که از سپهر برست

بازگفتم‌که بنده در همه حال

از تولای خواجه ناگزرست

سایه جز پیروی‌گزیرش نیست

هرکجا کافتاب درگذرست

زبر و زیر زیر فرمانت

تا زمین زیر و آسمان زبرست

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:45 PM

 

دارد اگرچه بر همه‌کس روزگار دست

دارد به پیش دست و دل شهریار دست

شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک

دارد به خسروان جهان ز افتخار دست

شاهنشهی‌ که بیرون نامد ز آستین

چون دست همتش یکی از صدهزار دست

نگرفته است پیش کسی از ره سئوال

جز پیش ساقی از پس جام عقار دست

ساید ز عز وکوکبه بر نه سپهر پای

دارد ز قدر و مرتبه بر هفت و چار دست

ای داور زمانه‌ که خلق زمانه را

از جود تست پرگهر شاهوار دست

گردون خورد یمین به یسارت که در جهان

دارم من از یمین تو اندر یسار دست

هر کاو ز حضرت تو ببرد ز پویه پای

وآنکو ز خدمت تو بدارد ز کار دست

آن یک به پای خویش‌ گذارد به قید پای

وین یک به‌دست خویش نمایدفکار دست

گردون در انتظام جهان عاجزست از آن

در دامن تو بر زده بی‌اختیار دست

از روشنی تراس چوخورشد چرخ رای

وز مکرمت تراست چو ابر بهار دست

کردی ز بس به جانب هر سائلی دراز

از روی همت ای شه با اقتدار دست

دستی‌کنون دراز نگردد برت ز آز

شستند خلق یکسره از افتقار دست

مهر از در تو روی بتابد به وقت شام

زانروکند ز خون شفق پرنگار دست

گردون‌ که یافت قرب تو بسیار رنج برد

هرکس‌که چیدل شودش پر ز خار دست

تا این ثنات خواند و آن یک دعا کند

سوسن زبان‌گشاده و دارد چنار دست

باکعبتین مهر و مه اینک حریف چرخ

بالاکند اگر ز برای قمار دست

از چار پنج مهره به ششدر در افکنیش

اندر بساط آری اگر یک دو بار دست

هر گه ‌که نوک تیر تو رویین‌تنی‌ کند

از بیم جان به سر زند اسفندیار دست

چون رستم ار پیاده نهی در نبرد پای

کوته‌کند ز رزم تو سام سوار دست

اینک حبیب بهر دعا دست‌کن بلند

چون نیسث به‌مدح شه‌کامگار دست

تا هرکسی ز بهر بقا و دوام خویش

دارد به پیش حضرت پروردگار دست

پیوسته از برای دعای دوام تو

بادا بلند سوی فلک بی‌شمار دست

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:45 PM

این خط بی‌خطا که به از نافهٔ ختاست

گر مشک چین ز طیب همی خوانمش خطاست

دارد ضیای اختر اگرچه سیاه‌روست

دارد بهای‌گوهر اگرچه شبه نماست

در راستی بود الفش قامت نگار

نونش اگرچه برصفت پشت من دوتاست

عینش هلال شکل و به معنی معاینه

عین عنایت ازل و عین مدعاست

بر صفحهٔ سپید سواد خطش چنانک

عکس سواد دیده به رخسار دلرباست

یا عکس روی تیرهٔ زنگی در آینه

یا نقش پای شبهه به مرآت اهتداست

یا بر بیاض روم نشان از سواد زنگ

یا برخد نکو اثر خط مشکساست

یا بهر چشم زخم حوادث نشان نیل

از دیرگه به ناصیهٔ بخت پادشاست

پیروزگر حسن شه غازی‌ که از نخست

دندان سپیدکردهٔ فرمان او قضاست

گردنکشی که تیغ جهانسوز او به رزم

هم‌ عهد بابلیه و همراز با فناست

خاک درش اگر چه بودکیما ولی

در جذب بوسهٔ لب احرار کهرباست

تیغش اگرچه بلع ‌کند صدهزار جان

باز از گرسنگی مثل شخص ناشتاست

هرچند جانور نه ولیکن به خوان رزم

از لقمهٔ حیات مهیای اشتهاست

ملکش چنان وسیع‌که در شهربند او

لفظی‌که نگذرد به زبان نام انتهاست

ای خسروی‌که فتح و ظفر را به روزگار

بر بخت مقتدای تو همواره اقتداست

از رشک روی ورای تو اعمی شد آفتاب

زانرویش ان خط‌وط شعاعی به‌کف عصاست

راه فناگرفت بلا در زمان تو

گر برکسی بلا رسد آن هم یقین بلاست

با ابر نسبت‌ کف راد تو کرد عقل

غافل ازینکه ابر نه دارای این عطاست

از برق خنده سرزدکاین عین تهمتست

وز رعد غو برآمد کاین محض افتراست

جولان زن است کوه تو آن خنگ توسنت

یا در نهادکوه‌ گران سرعت صباست

با پرتو ضمیر تو روشن نشدکه مهر

سرچشمهٔ ظلام و یا منبع ضیاست

گر عقل نکته‌سنج سراید که جای تو

بیرون بود ز جا همه‌گویندکاین بجاست

هر سنگ و گل که گشت لگدکوب رخش تو

از شوق چون نبات مهیای انتماست

هر کس ‌که ملتجی به تو شد پایه ‌اش فزود

جز بحر و کان ‌کشان ‌کف راد تو ملتجاست

کاری مکن‌که جود تو برکس ستم‌کند

آخر نه ابن دو را به سخای تو التجاست

دوزخ‌ شوی به ‌دشمن و جنت ‌شوی به‌ دوست

کاین مر مرا عقوبت و این مر مرا بلاست

چشمی به راه نیست به عهدت جز آنکه فتح

در ره ز انتظار تواش چشم بر قفاست

بس‌گوهر ثمین‌که ز جود تو بی‌ثمن

بس در بی‌بهاکه ز بذل تو بی‌بهاست

رو بند کرد مقدمت از دیده خسروان

شاها مگر غبار قدوم تو توتیاست

ازکار بسته رافت عامت‌گره‌گشود

غیر از دو زلف خوبان ‌کانهم گره‌ گشاست

چون دست برفرازی و شمشیر برکشی

گویی هلال بر زبر خط استواست

رمحت عصای موسی اگرنیست ازچه رو

در روز رزم درکف راد تو اژدهاست

بر تو چه جای مدح و ثنا هست ‌کز نخست

شایسته از وجود تو هم مدح و هم ثناست

آن به آن بر دعای تو ختم ثنا کنم

زیراکه حرز پیکر و تعویذ جان دعاست

تا نقطه‌ای‌که سرخط تدویر دایره است

هم انتهای دایره هم عین ابتداست

هرکس‌ که با تو چون خط پرگار کج رود

سرش‌بادا‌رچه هی نیزا اقتضاست

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:44 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4340211
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث