دایماً چون دو دست اهل دعا
هر دو پایش بر آسمان بودی
غالباً جز به گاه وجد و سماع
کف پا بر زمین نمیسودی
دایماً چون دو دست اهل دعا
هر دو پایش بر آسمان بودی
غالباً جز به گاه وجد و سماع
کف پا بر زمین نمیسودی
ای نفس خیره ملک دو عالم از آن تست
لیکن به شرط آنکه تو از خویش بگذری
با خویش هیچ چیز نبینی از آن خویش
بیخویش چون شوی همه در خویش بنگری
عاقلا همنشین ساده مشو
که ز گفتار ساده بر نخوری
مرو ای دزد در سرای تهی
که از آن دستِ پُر برون نبری
تویی چرخ و بس بد ترا فخر رفعت
منم خاک و بس بد مرا ذُلّ پستی
شکستی دلم را ولی شکر گویم
که دل از شکستن پذیرد درستی
گر نشدی ابر تیره پردهٔ خورشید
یا به شبان آفتاب رخ ننهفتی
مینشدی آشکار آیت ظلمت
کس به عبث مدح آفتاب نگفتی
اکنون که در رزق گشادست خداوند
انصاف نباشدکه تو بر خویش ببندی
بر حالت خود گریه کنی روز قیامت
بر حال تهیدست گر امروز بخندی
در کمندی اوفتادستیم صعب
پای تا سر حلقه حلقه چون زره
هرچه میپیچیم کز آن وارهیم
بیشتر گردد ز پیچیدن گره
هر که را نیم جو قناعت هست
از دو عالم ندارد اندیشه
یک شمر آب و یک بیابان مور
یک درم سنگ و یک جهان شیشه
گلستانی که هر برگ گلش را
هزاران گلشن خلدست بنده
روان اهل معنی تا قیامت
به بوی روحبخش اوست زنده
درین کتاب پریشان نگر به خاطر جمع
مگو چو کار جهان درهمست و آشفته
هزار گنج نصیحت درون هر حرفش
چون روح در دل و دانش به مغز بنهفته
ولی خبر نه ازین بوالفضول نادان را
ازین که بر سر هر گنج اژدها خفته