به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

این خط بی‌خطا که به از نافهٔ ختاست

گر مشک چین ز طیب همی خوانمش خطاست

دارد ضیای اختر اگرچه سیاه‌روست

دارد بهای‌گوهر اگرچه شبه نماست

در راستی بود الفش قامت نگار

نونش اگرچه برصفت پشت من دوتاست

عینش هلال شکل و به معنی معاینه

عین عنایت ازل و عین مدعاست

بر صفحهٔ سپید سواد خطش چنانک

عکس سواد دیده به رخسار دلرباست

یا عکس روی تیرهٔ زنگی در آینه

یا نقش پای شبهه به مرآت اهتداست

یا بر بیاض روم نشان از سواد زنگ

یا برخد نکو اثر خط مشکساست

یا بهر چشم زخم حوادث نشان نیل

از دیرگه به ناصیهٔ بخت پادشاست

پیروزگر حسن شه غازی‌ که از نخست

دندان سپیدکردهٔ فرمان او قضاست

گردنکشی که تیغ جهانسوز او به رزم

هم‌ عهد بابلیه و همراز با فناست

خاک درش اگر چه بودکیما ولی

در جذب بوسهٔ لب احرار کهرباست

تیغش اگرچه بلع ‌کند صدهزار جان

باز از گرسنگی مثل شخص ناشتاست

هرچند جانور نه ولیکن به خوان رزم

از لقمهٔ حیات مهیای اشتهاست

ملکش چنان وسیع‌که در شهربند او

لفظی‌که نگذرد به زبان نام انتهاست

ای خسروی‌که فتح و ظفر را به روزگار

بر بخت مقتدای تو همواره اقتداست

از رشک روی ورای تو اعمی شد آفتاب

زانرویش ان خط‌وط شعاعی به‌کف عصاست

راه فناگرفت بلا در زمان تو

گر برکسی بلا رسد آن هم یقین بلاست

با ابر نسبت‌ کف راد تو کرد عقل

غافل ازینکه ابر نه دارای این عطاست

از برق خنده سرزدکاین عین تهمتست

وز رعد غو برآمد کاین محض افتراست

جولان زن است کوه تو آن خنگ توسنت

یا در نهادکوه‌ گران سرعت صباست

با پرتو ضمیر تو روشن نشدکه مهر

سرچشمهٔ ظلام و یا منبع ضیاست

گر عقل نکته‌سنج سراید که جای تو

بیرون بود ز جا همه‌گویندکاین بجاست

هر سنگ و گل که گشت لگدکوب رخش تو

از شوق چون نبات مهیای انتماست

هر کس ‌که ملتجی به تو شد پایه ‌اش فزود

جز بحر و کان ‌کشان ‌کف راد تو ملتجاست

کاری مکن‌که جود تو برکس ستم‌کند

آخر نه ابن دو را به سخای تو التجاست

دوزخ‌ شوی به ‌دشمن و جنت ‌شوی به‌ دوست

کاین مر مرا عقوبت و این مر مرا بلاست

چشمی به راه نیست به عهدت جز آنکه فتح

در ره ز انتظار تواش چشم بر قفاست

بس‌گوهر ثمین‌که ز جود تو بی‌ثمن

بس در بی‌بهاکه ز بذل تو بی‌بهاست

رو بند کرد مقدمت از دیده خسروان

شاها مگر غبار قدوم تو توتیاست

ازکار بسته رافت عامت‌گره‌گشود

غیر از دو زلف خوبان ‌کانهم گره‌ گشاست

چون دست برفرازی و شمشیر برکشی

گویی هلال بر زبر خط استواست

رمحت عصای موسی اگرنیست ازچه رو

در روز رزم درکف راد تو اژدهاست

بر تو چه جای مدح و ثنا هست ‌کز نخست

شایسته از وجود تو هم مدح و هم ثناست

آن به آن بر دعای تو ختم ثنا کنم

زیراکه حرز پیکر و تعویذ جان دعاست

تا نقطه‌ای‌که سرخط تدویر دایره است

هم انتهای دایره هم عین ابتداست

هرکس‌ که با تو چون خط پرگار کج رود

سرش‌بادا‌رچه هی نیزا اقتضاست

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:44 PM

ای‌دل اقبال ‌و سعادت نه به سعی ‌و طلب است

این‌چنین‌کامروایی نه به عقل و ادب است

جامهٔ بخت به اندازهٔ دانش نبرند

زانکه‌دوران‌را گردش به‌خلاف‌حسب است

بختیاری نه به‌اصلست ونسب نی به‌حسب

کامگاری را چونان‌که ز اصل و نسب است

تا به کی ناله و افغان کنی ای دل از چرخ

یا خود از دهرکه دورانش همی بوالعجب است

چرخ راکینه بر ارباب خرد قدلزم است

دهر را حیله بر اصحاب هنر قد وجب است

هنری نیست اگر هست هنر بی‌هنریست

خردی‌نیست‌وگرهست خردمحتجب است

عقل فعال ندارد سر عالم زیراک

همه عالم را اسباب به لهو و لعب است

دهر را نیست‌ کفافی به ‌کف عقل و ادب

ور بدی دیدم و دیدی که کرا روز و شب است

چرخ را نیست مداری به سر فضل و هنر

ور بدی ‌گفتم و گفتی‌که در تاب و تب است

استخوان زان هما آمد و شهد آن مگس

قسمت ما همه زهر و دگران را رطب است

مثل مدعیان با من در حضرت شاه

نه چو در غالیه با عود گزاف حطب است

جبرئیلست و عزازیل به مسندگه عرش

مصطفی را به حرم مشغله با بولهب است

پس من و مدعیان باشیم ار خود به مثل

هردو بردرگه سلطان زمان ‌کی عجب است

ظل حق خسرو آفاق محمد شه آنک

دامن عهدش اندام ابد را سلب است

ذات بیمانندش را نتوان هیچ ستود

که ستایش ببرش تابش ماه و قصب است

شخص ‌بی‌چون ‌راچونی به‌ نیایش‌ غلط‌ است

با خداوند جهان چونی ترک ادب است

سر این‌گونه سخن خواجهٔ ما داند و بس

ورنه از مردم بیگانه نظر در عجب است

حامی دین و دول ماحی ادیان و ملل

که ازو دولت و دین چونین زیبا سلب است

این‌قدر بس به مدیحش ‌که ز ابنای زمان

حضرت‌شه را فردی به‌هنر منتخب است

مدح دارای جهان را چو نماید اصغا

جانش ازفرط شعف‌بینی‌کاندرطرب است

شاه شاهان جوانبخت ‌که از فضل خدای

فارس ملک عجم حارس دین عرب است

مهر دلبندش اسرار بقا راست سبب

قهر جانسوزش چونانکه فنا را سبب است

لطف‌جانبخشش سرمایهٔ عیشست و نشاط

خشم‌جانسوزش دیباچهٔ رنج وکرب است

جنت ‌از دَوحَه لطفش به ‌مثل یک ‌ورق است

دوزخ از آتش قهرش به‌اثر یک لهب است

هر کجا دولت او یارش ازان در فرح است

هر کجا صولت‌ او خصمش از ان‌ در تعب‌ است

بخت جاوید وی و دولت جان‌پرور او

هست فردی ‌که ز دیوان‌ بقا منتخب است

ملکا بار خدایا بود این سال چهار

کز غلامی شهم فخر به جد و به اب است

پانصد و پنجاهم پار عنایت فرمود

شه‌مواجب‌که ترا زین‌پس‌این مکتسب است

بختم اقبال نیاورد و نشد جاری از آن

که مرا بخت یکی دشمنک زن جلب است

زانکه فهرستم مفقود شد از بخت نژند

گرچه‌ام‌محضری از مهر و خطش ماه و شب است

این زمان باز به عرض آرم و جرات ورزم

زانکه شاهست به مهر ار فلکم در غضب است

ژاژ تا چند سرایی بر شه قاآنی

عرض دانش بر شاهان نه طریق ادب است

تا ز معشوق همی قسمت‌عاشق محن اش

تا ز مطلوب همی بهرهٔ طالب تعب است

حاصل خصم تو جز فقر مبادا به جهان

که فنا را به جهان فقر قوی‌تر سبب است

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:44 PM

چه ‌جوهرست ‌که‌هست اعتبار آتش و آب

چه‌ گوهرست‌ که زیبد نگار آتش و آب

چه لعبتست‌ که چون‌ کودکانش مادر دهر

نموده تربیت اندر کنار آتش و آب

دوام دولت و دین و ثبات چرخ و زمین

قرار خاک و هوا و مدار آتش و آب

مگر توگویی معمار چرخ‌کرده بنا

شگفت باره‌یی اندر دیار آتش و آب

چه‌ساحریست‌که فوجی‌ضعیف‌مورچگان

نمی‌روند برون از حصار آتش و آب

سمندرست همانا درست یا خرچنگ

که‌گشته‌اند ز هرگوشه یار آتش و آب

به نیکخواه بود آب و بر عدو آتش

بلی به دهر بود پرده‌دار آتش و آب

گهیش مهد تقاضا بودگهی دامن

که شیرخواری هست از تبار آتش و آب

سبب تماثل با وی بود وگرنه چرا

به خاک و باد بود افتخار آتش و آب

شکار وی نبود غیر صید جان آری

نکو نباشد جز جان شکار آتش‌ و آب

به راستی‌که نزیبد نشیمنش به جهان

به غیر دست خداوندگار آتش و آب

ابوالشجاع بهادر حسن شه آنکه بود

حسام سر فکنش پیشکار آتش و آب

به‌قهر و لطف چنان آب آب و آتش برد

که باد و خاک بود مستجار آتش و آب

ز سیر خنگش‌ کز تندباد برده ‌گرو

شد از زمین به فلک زینهار آتش و آب

تبارک‌الله از آن باد سیرخاک سکون

که در زمانه بود یادگار آتش و آب

زکین و مهر تو هر لحظه در خروش آیند

دلم بسوزد بر روزگار آتش و آب

یکی به قهرتو ماند یکی به رحمت تو

بلی عبث نبود اقتدار آتش ‌و آب

به خشم و لطف تو اندک تشابهی دارد

وگرنه از چه بود اشتهار آتش و آب

اگر به رشتهٔ لطفت نبود پیوسته

گسسته بود ز هم پود و تار آتش و آب

چنان ز آتش و آبم به موزه سنگ فتاد

که ‌کیک افکنم اندر ازار آتش و آب

الا به دور جهان تا که تیر و تیغ ترا

همی قضا شمرد در شمار آتش و آب

ز تیر و تیغ تو کز آب و آتش افزونست

همیشه باد عدو خاکسار آتش و آب

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:44 PM

گرفت عرصهٔ‌گیتی شمیم عنبر ناب

زگرد خاک سرکوی میرعرش‌ جناب

وکیل ملک ملک مهتری ‌که فُلک فلک

به بحر همت او چون سفینه درگرداب

بزرگ ‌همت وکوچک‌دلی‌که دست و دلش

یکی به بحر زند طعنه دیگری به سحاب

بهادری ‌که ز تف شرار شمشیری

بود مزاج معاند همعشه در تب و تاب

سزد که از اثر خلق و لطف جان بخشش

به‌ کام افعی‌ گیرد مزاج شهد لعاب

به خدمت ملک آن ملک‌بخش ‌کشورگیر

سحرگهان به من از روی لطف‌کرد خطاب

خجسته تهنیتی‌گوی عید اضحی را

که تا به‌گوش نیایش نیوشی از احباب

جواب دادمش ای آنکه رای عالی تو

بود معاینه چون آفتاب عالمتاب

دو روز پیش که پهلوی استراحت من

نسوده است ز دلخستگی به بستر خواب

ز گرد راه چنانم‌ که تل خاک شود

گرم به سخره‌کسی افکند به دجلهٔ آب

مرا ز بستن نظم این زمان همان عجز ست

که صعوه را و شکار تدزو و صید عقاب

به خشم رفت و بر ابرو فکند چین و گشود

دو بُسدگهرانگیز را ز روی عتاب

که عذر بیهده تاکی همینت عذر بس است

که عجز طبع فکندست مر تو را به عذاب

بگیر خامهٔ مشکین ختامه را به بنان

مر این چکامهٔ فرخنده را ببر به‌ کتاب

زهی شهنشه دوران خدایگان ملوک

که با اسحاب‌ کَفت‌ساحت محیط سراب

تو آن شهی‌که ز معماری عدالت تو

سرای امن شد آباد وکاخ فتنه خراب

حسام سر فکنت بارور درختی هست

که بار او نبود غیر روین و عناب

ز بیم تیغ تو نالان پلنگ در کهسار

ز سهم سهم تو مویان غضنفر اندر غاب

ز شوق بزم تو امروز قدسیان سپهر

ز هر طرف متذکر به لیت‌کنت تراب

برای طوف حریم حرم مثال تو جمع

چو خلق در حرم ‌کعبه مالکان رقاب

سزاست از پی قربانی توجیش عدو

که در شمار بهیمند زی اولواالالباب

به شرط آنکه چو ما بندگان پاک ضمیر

که بهر دفع شیاطین دولتیم شهاب

برافکنیم سراسر شکنجها به جبین

برآوریم یکایک پرندها ز قراب

ز خون خصم تو آریم لجه‌ای‌که در او

قباب نه فلک آمد چو قبهای حباب

الا به‌ بزم جهان تا نشاط و عیش و طرب

عیان شود ز بم و زیر تار چنگ و رباب

بود به‌کام موالیت نیش نوش روان

بود به‌جام اعادیت نوش نیش مذاب

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:44 PM

در همایون ساعتی فرخنده چون عهد شباب

در بهین روزی چو روز وصل خوبان دیریاب

در مبارکتر دمی‌کز اتصالات سعود

تا ابد در عرصهٔ‌ گیتی نبینی انقلاب

خلعتی آمدکه‌گویی‌کرده نساج ازل

تارش ازگیسوی حور و پودش از نور شهاب

گوهر آگین خلعتی ‌کز نور گوهرهای او

نقش هر معنی توان دید از ضمایر بی‌حجاب

خلعتی‌گر فی‌المثل آن را به دریا افکنند

تا قیامت زو گهر خیزد به جای موج آب

آمد از ری‌ کش خدا آباد دارد تا به حشر

جانب شیرازکش‌گردون نگرداند خراب

ازکه از نزد ولیعهد خدیو راستین

آنکه بادا تا قیامت کامجوی و کامیاب

از برای افتخار میر ملک جم‌ که هست

زآتش تیغش دل اعدای شاهنشه کباب

یارب آن تشریف ده را مملکت ده بی‌شمار

یارب این تشریف بر را مرتبت ده بی‌حساب

راستی‌ گویم ندیدست و نه بیند آسمان

هیچ شاهی را ولیعهد چنین نایب مناب

ملک او با انتظام و بخت او با احتشام

باس او با انتقام و عدل او با احتساب

با ولایش هیچ‌کس را نیست پروای‌ گنه

با خلافش هیچ دل را نیست توفیق ثواب

گر وزد بر ساحت دوزخ نسیم عفو او

در مذاق اهل دوزخ عَذب گرداند عذاب

روزی اندر باغ‌ گفتم از سخای او سخن

برگ هر شاخش زمرد گشت و بارش زر ناب

یاد رای روشنش در خاطرم یک شب گذشت

از بن هر موی من سرزد هزاران آفتاب

وز خیال جود او برکف‌گرفتم جام می

جام در دشم‌گهر شد می در آن لعل مذاب

روز بزمش خاک چون‌ گردون بجنبد از طرب

گاه رزمش آب چون آتش بجوشد زالتهاب

نام جودش چون بری یاقوت روید از زمین

یاد تیغش چون‌ کنی الماس بارد از سحاب

التفاتش گر کسی را دست گیرد چون عنان

گردش گردون نسازد پایمالش‌چون رکاب

خصم او‌ گفتا خدایا سرفرازم کن به دهر

رُمح او گفتا من این دعوت نمایم مستجاب

بحر از جاه وسیع او اگر جوید مدد

هفت دریا را ز وسعت جا دهد در یک حباب

بر سراب ار قطره‌یی بارد سحاب جود او

تا قیامت جوی شهد و شیر خیزد از سراب

روز طوفان ناخدا گر نام پاک او برد

بحر را چون طبع قاآنی نماند اضطراب

رشک جودش بر دل دریا گره بندد ز موج

پاس عدلش بر تن ماهی زره پوشد در آب

گاه خشمش موج دریا خیزد از موج حریر

روز مهرش فر عنقا زاید از پر ذباب

خلقش آن جنّت بود کز یاد آن در هر نفس

عطسهای عنبرین خیزد ز مغز شیخ و شاب

تا غم آرد تنگدستی خاصه در عهد مشیب

تا طرب خیزد ز مستی خاصه در عهد شباب

بخت او بادا جوان و حکم او بادا روان

رای او بادا مصیب و خصم او بادا مصاب

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:44 PM

 

صبحدم کز جانب مشرق برآمد آفتاب

همچو بخت پادشه بیدار شد چشمم ز خواب

روی ناشسته ز دم جامی مئی کز بوی او

تا لب گور آید از لبهای من بوی شراب

زان مئی کز جام کیخسرو جهان‌بین‌تر شود

گر چکد یک قطره درکاسهٔ سر افراسیاب

چون دماغم تر شد از می دیدم ازطرف شمال

تافت خورشیدی که شد خورشید زو در احتجاب

چشم مالیدم که مستم یا به خوابستم هنوز

واندرین معنی دلم در شبهه جان در ارتیاب

گاه میگفتم که خورشید است گردون راز اصل

باز می‌گفتم نه حاشا انه شیئی عجاب

باز میگفتم شنیدستم ز مستان پیش ازین

کادمی یک را دو بیند چون فزون نوشد شراب

من درین حیرت که آمد ماه من ناگه ز در

با دو چشمی همچو حال عاشقان مست و خراب

در سر هر موی مژگانش دوصد ترکش خدنگ

در خم هر تار گیسویش دو صد چین مشک ناب

روی او را صد خزینه حسن در هر آب و رنگ

موی او را صد صحیفه سحر در هر پیچ و تاب

آب روی و تاب موی برد آب و تاب من

این ز جانم برده آب و آن ز جسمم برده تاب

چهرش اندر زلف حوری خفته در دامان دیو

یا حواصل بچهیی آسوده در پر غراب

حرمت گیسو و چشمش را بر آنستم که نیست

هیچ کافر را عذاب و هیچ ساحر را عقاب

چون مرا زان گونه پژمان دید غژمان شد ز خشم

چنگ پیش آورد تاگوشم بمالد چون رباب

گفتم ای غلمان دنیا ای بهشت خاکیان

ای ستارهٔ نازپرور ای فرشتهٔ بی‌نقاب

ای دو رنگین عارضت دارالخلافهٔ دلبری

وی دو مشکین طره‌ات دارالامارهٔ ماهتاب

مهر نورافروز امروزم دومی آید به چشم

من درین احوال حیران‌کاحولستم یا مُصاب

آفتابی از شمال آید به چشمم جلوه‌گر

وافتابی دیگر اندر مشرق از وی نور تاب

نرم نرمک خنده‌یی فرمود و برقع برگشود

گفت ما را هم نظرکن تا سه بینی آفتاب

گفتم از حال تو و خورشید گردون واقفم

اینک این خورشید دیگر چیست گفتا در جواب

آفتابی ‌کز شمال پارس بینی جلوه‌گر

هست تشریف ولیعهد شه مالک رقاب

بوالمظفر ناصرالدّین‌ کز نسیم عفو او

در دهان مار تریاق اجل‌گردد لعاب

گفتم آن تشریف آرند ازکجاگفتا ز ری

گفتم از بهرکه‌گفت از بهر میرکامیاب

جانفشان سرباز شاهنشه حسین‌خان آنکه هست

ناخن و تیغش ز خون دشمنان شه خضاب

گفتم از سعی‌که صاحب اختیار ملک جم

شد چنین وافر نصیب و شد چنان‌کامل نصاب

گفت از فضل عمیم خواجهٔ اعظم‌ که هست

هرچه در هستی قشور و جسم و جان اولباب

گفتم آیا تهنیت را هیچ‌گویم‌گفت نه

گفت من خوشتر که دوشم زآسمان آمد خطاب

کز برای تهنیت فردا ز قول قدسیان

در حضور میر برخوان این قصیدهٔ مستطاب

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:44 PM

بدا به حالت آن مجرمی‌که روز حساب

به قدر یک شب هجر تواش‌کنند عذاب

خوشا به حالت آن زاهدی‌که در محشر

به قدر یک دم وصل تواش دهند ثواب

کمند زلف خم اندر خمت ز هر تاری

به‌گردن دلم افکند صدهزار طناب

حرارت تب شوقم شد از لب تو فزون

اگرچه‌گرمی تب برطرف‌کند عناب

به زیر ابروی پیوسته چشم رهزن تو

چوکافریست‌که‌سرمست خفته در محراب

دهان تنگ تو آن نقطه‌یی بود موهوم

که می نگنجد وصفش به صد هزارکتاب

شبی ز لعل لبش بوسه‌یی طلب‌کردم

اشاره‌کرد به ابروکه در طلب بشتاب

چو رفتم از دو لبش ذوق بوسه دریابم

رضا به بوسه ندادند آن دو لعل خوشاب

چنانکه‌هرلب لعلش به‌عذر رنجش خویش

ز بهر بوسه به لعل دگر نمود خطاب

خطابشان چو به اندازهٔ عتاب رسید

فتاد لاجرم اندر میانشان شکرآب

مکش به‌گوش من ای پارسا ز خلد سخن

که خلد را نخرم من به نیم جرعه شراب

به سوی خلدکشیدی دلم اگر بودی

دروکباب و می و ساقی و سماع و رباب

ز ضرب ناخن من از چه برکشد آهنگ

اگر نه سینه ربابست و ناخنم مضراب

فراهم آمده در من ز جور هفت سپهر

جدا ز طرهٔ آشفتهٔ تو چار اسباب

ز وصل باد به دستم ز هجر خاک به سر

ز ناله سینه بر آتش زگریه دیده پر آب

به بزم هردو ز شرم محبتیم خموش

کجاست باده‌که بردارد از میانه حجاب

به‌مستی ار عرق‌افشانی از جبین چه عجب

خمار دردسری هست و به شود زگلاب

دهان تنگ تو را نیست‌گنج آنکه‌کند

بیان اجر شهیدان خود بروز حساب

به پارهای‌کباب دلم نمک پاشند

دو جرعه نوش لبت وقت خوردن می ناب

بلی عجب نبود زانکه رسم مستانست

که از برای‌گزک شور می‌کنندکباب

گرت هواست‌که جان آفرین ببخشاید

بر آن‌گروه‌که هستند مستحق عذاب

به روز حشر بدان حالتی‌که می‌دانی

برافکن از رخ عالم فریب خویش نقاب

ز نشتر مژه ایما نماکه تا بزنند

به یک‌کرشمه رگ خواب مالکان عقاب

به عهد عدل ملک این قدر همی دانم

که ملک دل نسزد از تطاول تو خراب

ابوالشجاع بهادر شه آنکه از سخطش

به خواب می نرود شیر شرزه اندر غاب

تهمتنی‌که ز یک جلوهٔ بلارک او

فتد به خاک هلاکت هزار چون سهراب

تکی ز خنگ وی وگرد و دوله در دهلی

غوی ز سنج وی و شور و ناله در سنجاب

بر آستانش اگر سنجرست اگر سلجوق

به بارگاهش اگر بهمنست اگر داراب

که نشمردشان‌گردون ز جرگهٔ خدام

نیاوردشان‌گیتی به حلقهٔ حجاب

به‌کام اژدر اگر رأفتش دمی بدمد

عموم خلق خورند از لغت او جلاب

شها تویی‌که پس ازکار ساز بنده نواز

کف‌کریم تو آمد مسبب الاسباب

تویی‌که هست به همدستی‌کلید ظفر

پرند قلعه‌گشایت مفتح الابواب

اگر عدوی تو را پرورش دهدگردون

همان حکایت‌میش است و صرفه‌جو قصاب

سنان خطیت آن‌گرزه مار عقرب نیش

پرنگ هندیت آن اژدهای افعی ناب

یکی بدرد ناف سمک به‌گاه طعان

یکی ببرد فرق فلک به وقت ضراب

چو آن به چنگل خشم تو، ویله در لاهور

چو این به پنجهٔ قهر تو، مویه در پنجاب

عجب نباشد اگر صید شاهبازکند

به پشت‌گرمی شاهین همت تو ذباب

ز خون دیدهٔ خصم تو می‌شدی لبریز

اگر نه دروا می‌بودی این‌کهن دولاب

ستارگان همه شب تا به صبح بیدارند

ز بیم آنکه نبیند سطوت تو به خواب

ز ملک دفع نماید خدنگت اعدا را

چنانکه رجم شیطان‌کند ز چرخ شهاب

عیان ز ماهچهٔ اخترت مطالع فتح

چو ارتفاع نجوم از خطوط اسطرلاب

اگر ز تیغ تو برقی‌گذرکند به محیط

محیط در خوی خجلت‌رود ز شم تراب

به حجله‌گاه وغا خنجر تو دامادیست

که‌کرده است ز خون دست‌و پای خویش خضاب

ولیک تا ندهد روگشا ز خون عدو

عروس فتح ز رخ بر نیفکند جلباب

چو نام عزم تو شنود همی سپهر و دزنگ

چو سوی حزم تو بیند همی زمین و شتاب

زمانه را نبود خز به خدمت تو رجوع

سپهر را نسزد جز به حضرت تو ایاب

اگرچه شکل حبابست چرخ لیکن نیست

به نزد لجهٔ جود تو در شمار حباب

به سیم و زر چوکند سکه نام نیک تو را

ز فر نام تو صاحبقران شود ضراب

به چرخ خواست‌کند دود مطبخ تو صعود

خرد به سهو سرودش به ره قرین سحاب

چنان به‌گرد خود از ننگ این سخن پیچعد

که نارسیده به‌گردون شد از خجالت آ‌ب

شبی ز روی تفاخر هلال‌گفت به چرخ

که باد پای ملک را منم خجسته رکاب

جواب دادش‌کای هرزه‌گرد هرجایی

که از لقای تو دیوانه می‌شود بیتاب

هزار همچو تو یک لحظه نقش می‌بندد

ز نیم جنبش خنگ ملک به لوح تراب

به روز رزمگه از خون پردلان‌گردد

فضای معرکه آزرم بحر بی‌پایاب

زمین شود متلاطم ز موج خون یلان

بدان مثابه‌که افتد سفینه درگرداب

درون لجهٔ خون دست و پا زندگردون

ز بیم غرقه شدن چون غریق در غرقاب

زمین بتابد از تاب تیغ چون‌کوره

فلک بجنبد از بادگرز چون سیماب

ز اشک چشم عدو لجه‌یی شود هامون

که ساق عرش‌کند تر ز جیش خیزاب

زمانه‌جفت‌کند موزه پیش پای اجل

پرند جانشکرت چون برون شود ز قراب

نهنگ سبز تو بر خویشتن سیه شمرد

که سرخ‌گردد از خون سرخه و سرخاب

خدنگ‌دال پرت چون ز چرخ دال مثال

به‌صید نسر فلک‌بال‌و پر زند چو عقاب

شوند بی‌پر ازان لاجرم ز لانهٔ چرخ

دو نسر طایر و واقع ز بیم جان پرتاب

پرنگ هندی رومی تنت همی‌گیرد

مزاج زنگی از قتل خصم چون سقلاب

شود ز تربیت آفتاب شمشیرت

فضای عرصهٔ پیکارکان لعل مذاب

شها ز بزم حضور تو تا شدم غایب

رسد به‌گوشم من صار غایباً قدخاب

جدا ز خاک درت هرزمان خورم افسوس

به طرز پیر دل افسرده ز آرزوی شباب

کفی شهیداً بالله‌که من به هستی خویش

نه لایقم به خطاب و نه در خورم به عتاب

بلی‌گزیر جز این نی‌که طفل بگریزد

ز باب جانب مام و زمام در بر باب

گرم بسوزی و خاکسترم به باد دهی

به هیچ‌جا نکنم جز به درگه تو مآب

سزدکه فخرکنم بر امام خاقانی

به یمن تربیتت ای خدیو عرش جناب

به چند باب مرا برتری مسلم ازو

به شرط آنکه ز انصاف دم زنند احباب

نخست آنکه نیای من آن مهندس راد

که پیر عقل بدش طفل مکتب آداب

هزار مرتبه هست از نیای او افضل

که بود نادان جولاهکی قرین دواب

نیای من همه بحثش به صدر صفهٔ علم

ز شش‌جهات وچهار اسطقس وهفت‌حجاب

نیای او همه‌گفتش به شیب دکهٔ جهل

ز آبگیره و ماشو و میخ‌کوب و طناب

دویم‌گزیده پدرم آن مهین سخنور عصر

که فکر بکرش مستغنی است از القاب

سخن چه‌رانم درباب باب خویش‌که‌بود

کمال بابش و از باب او بر از همه باب

از آنکه بودی‌گفت پدرم پیوسته

ز ابرو مخزن و دریاو لؤلؤ خوشاب

به عکس بابک نجار اوکه بد سخنش

ز رند و مثقب و معل وکمان و دولاب

سیم‌که مامک عیسی‌پرست او بودی

ز بی عفافی طباخ مطبخ احزاب

عفیفه مام من آن زن‌که پشت پایش را

ندیده‌طلعت‌خورشید و تابش مهتاب

گذشتم از نسب اکنون‌کنم بیان حسب

برای آنکه نکو نی پژوهش انساب

نخست اینکه ازوکم نیم به فضل ارچه

هزار مرتبه زو برترم ز فکر مصاب

چو سوی نظم مجرد نظرکنی بینی

که نظم من زر پاکست و نظم او قلاب

به‌ویژه آنکه‌گر او مدح اخستان کردی

که بود چون شه شطرنج خالی از اسباب

من از ثنای شهی دم زنم‌که هست او را

هزار بنده چو شاه اخستان‌کهین بواب

ور او مسلسل از قهر اخستان بودی

به‌حبس وکنده وزنجیر و بند وقید وعذاب

من از عنایت خاورخدای تن ندهم

که‌اوج عرش برینم شود حضیض جناب

زبان زگفتهٔ بیجا ببند قاآنی

که خود ستایی دور است از طریق ثواب

الا به دور جهان تا مدام طعنه رسد

به فکر خاطی جهان از اولوالالباب

شمار عمر ملک آنقدرکه نتوانند

محاسبین جهان ضبط او به‌هیچ حساب

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:44 PM

ای ترا در چهره آب و وی ترا در طره تاب

در دلم‌زان آب تاب و بر رخم زین تاب آب

هست‌در چشمم عیان‌و هست‌در جسمم نهان

هرچه‌در روی‌تو آب و هرچه در موی تو تاب

آب و تاب روی و مویت برده آب و تاب من

آن زدینم برده آب و این ز جسمم برده تاب

رو بتابی مو نتابی برخلاف رای من

چندگویم چند مویم مو بتاب و رو متاب

تا به چند از حرقت فرقت بسوزم چون جحیم

تا بکی ازکلفت الفت بنالم چون رباب

چند جوشم چندکوشم چند نوشم خون دل

چند پویم چند جویم چندگویم ترک خواب

جویمت تاگویمت در بر دو صد راز نهان

خوانیم تا رانیم از در به صد ناز و عتاب

با رقیبستی حبیب و با حبیبستی رقیب

اینت‌ننگی‌بس‌عجیب‌و اینت‌رنگی‌بس‌عجاب

با چو من پیری تو برنایی چو برنایی بلی

بس عجب نبودکه برنایند باهم شیخ و شاب

چون جبان جنگجو باشد جوان ننگ‌جو

لیکن آن از تیر و این از پیر دارد اجتناب

تو جوانی با توان و من توانی ناتوان

کی توانی گردد از وصل جوانی کامیاب

گر ز خودرایی خودآرایی‌که من بیخود شوم

نیست محتاج خودآرایی خدا را آفتاب

بس‌که لاغر ز اشتیاقم بس‌که دلتنگ از فراق

بی‌خلیلم چون خلال و بی‌حبیبم چون حباب

بی‌تو ای رشک روان بارم به رخ اشک روان

آنچنان‌اشکی‌که رشک از وی برد لعل مذاب

جلوهٔ‌خورشید و ما هم‌از توکی‌بخشد شکیب

کی‌شنیدستی‌که‌گردد نشنه سیراب از سراب

سیم در سنگست سنگ اکنون ترا در سیم در

مشک‌در چین‌است چین‌اکنون‌ترا در مشک ناب

در میان لعل خندان در دندانت نهان

چون درون حقهٔ یاقوت لولوی خوشاب

ساعدت‌چون‌اشک‌من‌سمین‌ولی‌هردو خضیب

این ز خون بیگناهان وان ز خون دل خضاب

تا مرا زلفت دلیل دل شد اندر راه عشق

هر زمان با خویشتن‌گویم اذا کان‌الغراب

پرنیان‌سوزد زآتش‌وین‌چه‌سحر است‌اینکه‌تو

بر عذار آتشین از پرنیان بستی نقاب

چون ببینی چشم‌گریانم بپوشی رخ بلی

از نظر پنهان‌شود خورشید چون‌گرید سحاب

قامتت را سرو ناز از راستی قایم مقام

طلعتت را ماه بدر از روشنی نایب مناب

عشق رویت‌گر بلای دل به دل جویم بلا

مهر مویت‌گر عذاب‌جان‌به‌جان‌خواهم عذاب

بی‌توگر زین‌بعد همچون رعد نالم دور نیست

وعدهمچون‌رعد نالدچون‌شود دوراز رباب

گر دهانت نیست سیمرغ از چه باشد بی‌نشان

گر وصالت نیست اکسیر از چه باشد دیریاب

هم ز سیمرغت بدل باری مرا چون‌کوه قاف

هم زاکسیرت به‌رخ اشکی‌مرا چون سیم ناب

ترک می‌کن ترک من ترسم‌که خشم آرد امیر

گر ببیند چشمت‌از می‌چون‌دل دشمن خراب

اعتماد دولت و دین‌کافتد اندر روزکین

در سپاه هفت‌کشور از نهیب او نهاب

فارس رخش جلالت حارس اقلیم فارس

کز تف تیغش به بحر اندر شود ماهی‌کباب

پیش‌جودش‌بحر جوی و نزد حلمش‌کوه‌کاه

پیش عزمش باد خاک و نزد قهرش نار آب

رمح او شیر فلک را دل بدرد از طعان

تیغ اوگاو زمین را تن بکافد از ضراب

ملک‌گیرد بی‌سپاه و خصم بندد بی‌کمند

درع درّد بی‌طعان و خود برّد بی‌ضراب

قدر او بدریست‌کاو را سدره آمد آسمان

تیغ او میغیست‌کاو را فتنه آمد فتح باب

معشر او محشری‌کش خنجر سوزان جحیم

درگه او خرگهی‌کش گنبدگردان قباب

فوج او موجی بودکاو را چرخ‌گردانست پل

تیر او شریست‌کاو را مغزگردانست غاب

چهر او مهریست‌کز وی ماه اندر تاب و تب

قهر او زهریست‌کز وی مار اندر پیر و تاب

عصر او قصریت‌در وی‌خفته‌یک‌کشوربه‌ناز

عهد اومهدیست‌در وی‌رفته‌یک‌عالم‌به‌خواب

دفتر پیشینیان را سوخت باید فرد فرد

داستان باستان را شست باید باب باب

بی‌ثنای او مقیم است آنچه در عالم رقیم

بی‌سپاس او عقیم است آنچه درگیتی‌کتاب

گر نسیم لطف او درکام اژدر بگذرد

در دهان اژدها نوش روان گردد لعاب

دست او بازنده ابر و تیغ او تابنده برق

کوس او نالنده رعد و تیر او سوزان شهاب

عیب خلق او نه‌کز وی خصم او باشد نفور

مرجعل را نفرت جان خیزد از بوی‌گلاب

یک سوار از لشکر او خصم یک‌کشور سپاه

یک پلنگ ازکوه بربر مرگ یک هامون‌کلاب

ازکمال عدل او ترسم‌کزین پس‌گوسفند

آنچنان نازد به خودکارد شبیخون بر ذئاب

هرکه‌گردد تشنه آبش چاره باشد ای شگفت

تیغ‌او آبست و چبود چاره چون شد تشنه آب

با سپاه او روان نصرت عنان اندر عنان

با سمند او دوان دولت رکاب اندر رکاب

غرهٔ اقبال و سلخ فتنه آنروزیست‌کاو

همچو ماه نو برآرد تیغ خونریز از قراب

ای‌که چرخ از صولت قهر تو دارد ارتعاش

ای‌که دهر از هیبت تیغ تو دارد اضطراب

خصم را ماهیت از خشم توگردد منقلب

گرچه در ماهیت اشیا محالست انقلاب

التهاب تشنه راگویند آب آمد علاج

وین‌سخن‌نزدیک‌دانشمنددور است‌ازصواب

زانکه تیغت تشنهٔ خون چون شد آبش دهند

تا بیفزاید ورا از دادن آب التهاب

داد بخشا داورا باشد سؤالی مر مرا

هم به‌شرط آنکه مهلت می نجویی در جواب

مر ترا امروز همچون من هزاران چاکرست

هریکی در دفتر آفاق فردی انتخاب

هریکی را مزدهایی پایمرد امتحان

هریکی راگنج‌هایی دسترنج اکتساب

هریکی را همچو افلاس من و احسان تو

هست‌دولت بی‌شمار و هست‌مکنت بی‌حساب

هریکی را بندگان با صولت اسفندیار

هریکی را بردگان با دولت افراسیاب

هریکی‌را صد عیال حورمنظر در حریم

هریکی را صد غلام ماه‌پیکر در جناب

هریکی را قصرها هریک به رفعت آسمان

هریکی راکاخ‌ها هریک بطلعت آفتاب

قصرشان چون قصر قیصر مملو از رومی لبوس

کاخشان چون‌کاخ خاقان محشو از چینی ثیاب

من همانا قابل خدمت نبودم ورنه من

هم به قدر خویشتن بودم سزاوار خطاب

هم مرا بودی چو دیگر چاکران قدر و جاه

هم مرا بودی چو دیگر بندگانت فر و آب

نه‌چو من یک‌تن ثناخوانت‌ازینسان در حضور

نه‌چو من یک‌کس دعاگویت‌ازینسان‌در غیاب

هم تو خود دانی‌که‌گر شمشیر رانندم به فرق

در خلوص صدق من نبود مجال ارتیاب

شعر من شعرا و نثرم نثره هرکاو منکر است

گو بگو بیتی‌که تا پیدا شود قشر از لباب

با چنان نثری مرا نبود نثاری از مهان

با چنین شعری مرا نبود شعیری در جواب

گر سخن‌گویدکسی‌کاو معجز است‌و سر و وحی

الله‌اینک‌معجز اینک سحر و اینک وحی ناب

نه بود شاعر هرانکو می ببافد یک دو شعر

نه بود بونصر هرکاو را وطن شد فاریاب

نه بود پیل دمان هرکش بود خرطوم وگاز

نه بود شیر ژیان هرکس بود چنگال و ناب

هم به جز خرطوم پیلان را بباید زور و هنگ

هم به جز چگال شیران را بباید توش و تاب

پشه را خرطوم و از پیل دمان در احتراز

گربه را چنگال و از شیر ژیان در اجتناب

مردواب و آدمی را بس به باطن فرقهاست

گر به‌ظاهر همچو آدم‌جسم‌و جان دارد دواب

چون تویی بایدکه داند شعر نیک از شعر بد

خضر باید تا شناسد جلوهٔ آب از سراب

این‌من و این‌گوی‌و این‌چوگان‌و این‌صف این‌حریف

هرکه می‌گوید حریفم‌گوگران سازد رکاب

با چنین شعری مرا نبود هوای شاعری

وز چنین شعری روا نبود بدین فن ارتکاب

گر نبودی شعر و شاعرکس نخواندی مر مرا

شاهد بختم نماندی در حجاب احتجاب

آه ازان شعری‌که شاعر را رسد از وی زیان

آوخ از آن ناخلف‌کامد بلای جان باب

هرکه آمد یک دو روز وکرد بختش یاوری

یافت عالی پایه‌یی زین آستان مستطاب

غیر من‌کم بخت ‌بد در خواب و می‌دانم یقین

کاینچنین‌در خواب خواهد بود تا روز حساب

از سخن‌گر نازش من خاک بر فرق سخن

خشک‌به‌آن‌لجه‌یی کاوراست نازش از سراب

هست ز الطاف توام نازش ولی الطاف‌کو

تا به‌گردن هفت گردون را دراندازم طناب

نه زکم ظرفیست‌گر رازم تراوید از درون

خس برون افتد چو آید قلزم اندر اضطراب

تنگدل‌گشتم بسی زان شکوه سرزد از لبم

جام می چون‌شد لبالب ریزدش از لب شراب

خون‌کند قی‌هرکرا زخمی‌است پنهان‌در درون

گرد خیزد از زمین چون خانه‌یی‌گردد خراب

فارس قدر من نداند زانکه من زادم درون

در صدف فرقی‌ندارد با شبه در خوشاب

خود بیا انصاف ده با قدردانی همچو تو

باید اینسان‌قدر چون من نکته‌سنجی نکته‌یاب‌؟

خانهٔ من چشم مور و خدمت من شاعری

ذلت من با درنگ و عزت من با شتاب

هرکرا درکوی من افتد پس از عمری‌گذر

همچو عمر رفته‌اش نبود به سوی من ایاب

روز فرش من زمین و نزل خوانم خون دل

شب دواجم آسمان و شمع بزمم ماهتاب

غیر آب جاری اندر خانهٔ من هیچ نیست

ور نبودی آب بودی اشک من جاری چو آب

بیست‌تن‌ماهی‌صفت‌خوشدل‌به‌آب‌استیم و بس

آب‌مان باشد طعام و آب‌مان باشد شراب

تاب دلتنگی نیارد در قفس یک مرغ و بس

بیست‌تن در یک قفس برگو چسان آرند تاب

خدمتی جز شعر فرما مر مراکاین روزگار

شاعری ننگست‌کش نتوان شنود از هیچ باب

وز طریق لفظ و معنی بیش از این‌یک فرق نیست

شاعران را با یهودان ازکمال انتساب

آن کشد خواری که از مردم ستاند جایزه

وین سپارد جزیه تا جان را رهاند از عذاب

ملکهاگیری به یک‌گفتار چبودگر مرا

هم به‌یک‌گفتار سازی‌کامجوی وکامیاب

من نیم دریا وکان تا باشم از جودت به رنج

من‌نیم‌خورشید و مه تا باشم از رایت به تاب

شکوه از بخت زبون قاآنیا زین پس بسست

شکر یزدان راکه هستی مدح‌گوی بوتراب

آنکه با مهرش ثوابست آنچه در عالم‌گناه

آنکه باکینش‌گناه است آنچه درگیتی ثواب

هردو عالم از زکات بخشش او یک نصیب

گرچه مال او نشد هرگز پذیرای نصاب

عفو او در روز محشر هفت دوزخ را حجیب

خشم او در وقت‌کیفر هشت جنت را حجاب

مدح او ذکر شفاه وگرد او نور عیون

مهر او داغ جباه و حکم او طوق رقاب

مؤمن صدیق از قهرش بنالد از عمل

کافر زندیق با مهرش ننالد از عتاب

بخت‌او تختیست‌کاو را عرش یزدانست فرش

چهر او مهریست‌کاو را نور ایمانست ناب

گر جنینی را نباشد داغ مهرش بر جبین

از مشیمهٔ مام پوید واژگون زی پشت باب

طاعت میکال بی‌مهرش نیفتد سودمند

دعوت جبریل بی‌عونش نگردد مستجاب

تا قدومش‌گشت‌زیب‌فرش خاک از عرش پا ک

قدسیان را ذکر لب یالیتنی‌کنت تراب

گر قوافی شد مکرر غم مخور قاآنیا

قند بود و شد مکرر اینت عذری ناصواب

تا ببالد از وصال دوست طالب چون نهال

تا بنالد از فراق یار عاشق چون رباب

هرکه یار او ببالد چون نهال از انبساط

هرکه خصم او بنالد چون رباب از اکتئاب

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:44 PM

دوشم ندا رسید ز درگاه‌کبریا

کای بنده‌کبر بهتر ازین عجز با ریا

خوانی مرا خبیر و خلاف تو آشکار

دانی مرا بصیر و نفاق تو برملا

گر دانیم بصیر چرا می‌کنی‌گنه

ور خوانیم خبیر چرا می‌کنی خطا

ماگر عطاکنیم چه خدمت‌کنی به خلق

خلق ارکرم‌کنند چه منت بری ز ما

ماییم خالق تو چو حاصل شود تعب

خلقند خواجهٔ تو چو واصل شود عطا

اجرای من خوری وکنی خدمت امیر

روزی من بری وکشی منت‌کیا

گه چون عسس مدارت از خون بی‌کسان

گه چون مگس قرارت بر خوان اغنیا

گاهی چوکرم پیله‌کشی طیلسان به سر

گاهی ز روی حیله‌کنی پیرهن قبا

یعنی به جذبه‌ایم نه شوریده از جنون

یعنی به خلسه‌ایم نه پیچیده در ردا

تاکی شود به رهگذر جرم ره سپر

تاکی‌کنی به معذرت جبر اکتفا

گویی‌که جبر باشد و باکت نه ازگنه

دانی‌که جرم داری و شرمت نه از خدا

آخر صلاح را نبود فخر بر فجور

آخر نکاح را نبود فرق از زنا

مقتول را ز قاتل باطل بود قصاص

مظلوم را ز ظالم لازم بود جفا

کس‌گفت رنگها همه در خامهٔ قدر

کس‌گفت ننگها همه در نامهٔ قضا

درگردش است لعبت و لعاب درکمین

در جنبش است خامه و نقاش در قفا

میغست در تصاعد و قلاب آفتاب

کاهست در تحرک و جذاب‌کهربا

دیو از برای آنکه به خویشت شود دلیل

نفس از برای آنکه زکیشت‌کند جدا

آن از طریق شرع‌کند با تو دوستی

وین در لباس زهد شود با تو آشنا

آن نرم نرم شبههٔ باطل‌کند بیان

وین خند خند نکتهٔ ناحق‌کند ادا

آن طعنه‌گوکه یاوری دین ذوالمنن

وین خنده زن‌که پیروی شرع مصطفا

گر جز قبول ملت اجدادکو دلیل

ور جز وثوق عادت اسلاف‌کوگوا

این‌گویدت همی به تجاهل‌که حق‌کدام‌؟

وین راندت همی به تعرص‌که رب‌کجا؟

این دزدکاروان و تو مسکین‌کاروان

آن رند و اوستا و تو نادان روستا

آن آردت ز مسلک توحید منصرف

وین آردت به مهلک تزویر رهنما

تو در میانه هایم و حیران و تن‌زده

آکنده از سفاهت و آموده از عما

بر دیدهٔ خلوص تو حاجب شود هوس

بر آتش نفاق تو دامن زند هوا

سازد ترا به شرک خفی دیو ممتحن

آرد ترا به‌کفر جلی‌نفس مبتلا

نفس تراکسالت اصلی شود معین

طبع ترا جهالت فطری شود غطا

گویی‌گه صلوه‌که شرعست ناپسند

رانی‌گه زکوه‌که دین است ناروا

تا رفته رفته دغدغهٔ دل شود قوی

تا لمحه لمحه تقویت دل‌کند قوا

گویی به‌خودکه‌رب ز چه‌رفتست‌درحجاب

رانی‌به دل‌که حق ز چه ماندست در خفا

گر زانکه هست‌، حکمت پنهان شدن‌کدام

ور زانکه نیست پیرو فرمان شدن چرا

تا چند مکر و دغدغه‌ای دیو زشت‌خو

تا چندکفر و سفسطه‌ای مست ژاژخا

بر بود من دلیل بس این چرخ‌گردگرد

بر ذات من‌گواه بس این دیر دیرپا

کوبنده‌یی بباید تا دف‌کند خروش

گوینده‌یی بباید تاکه‌کند صدا

سریست زیر پرده‌که می‌پوید آسمان

آبیست زیر پره‌که می‌گردد آسیا

بی‌نوبهارگل نشود بوستان فروز

بی‌کردگارکه نشود آسمان گرا

شاه ار ترا به تخت منقش دهد جواز

میر ار ترا به‌کاخ مقرنس زند صلا

مدحت‌کنی نخست به نقاش آن سریر

تحسین‌کنی درست به معمار آن بنا

گویی به‌کلک صنعت نقاش‌آفرین

رانی به دست قدرت معمار مرحبا

آخر چگونه‌کوه بدان شوکت و شکوه

آخر چگونه چرخ بدین رفعت و علا

بی‌قادری به وادی هستی نهد قدم

بی‌صانعی به عرصهٔ امکان زند لوا

آخر چگونه عرش بدین پایه و شرف

آخر چگونه مهر بدین مایه و بها

بی‌آمری بسیط جهان را شود محیط

بی‌خالقی فضای‌زمین را دهد ضیا

اسباب فرش من چه‌کم ازکاخ پادشه

آیات عرش من چه‌کم از عرش پادشا

با این‌گنه امید تفضل بودگنه

با این خطا خیال ترحم بود خطا

الا به یمن طاعت برهان حق علی

الا به عون مدحت سلطان دین رضا

اصل‌کرم ولی نعم قاید امم

کهف وری امام هدی آیت تقا

سطح حیات‌، خط بقا، نقطهٔ وجود

قطب نجات‌،قوس صفا، مرکز وفا

نفس بسیط‌، عقل مجرد، روان صرف

مصباح فیض راح روان روح اتقیا

مصداق لوح‌، معنی نون، مظهر قلم

نور ازل چراغ ابد مشعل بقا

منهاج عدل تاج شریعت رواج دین

مفتاح صنع درج سخن‌گوهر سخا

فیض نخست‌ صادراول ظهورحق

مرآت وحی رایت دین آیت هدا

معنی باء بسمله‌، مسند نشین‌کن

مصداق نفس‌کامله عزلت‌گزین لا

گر حکم او به جنبش غبرا دهد مثال

ور رای او به رامش‌گردون دهد رضا

راند قضا پیاپی کاجراست ای قدر

گوید قدر دمادم‌کامضاست ای قضا

پاینده دولتیست‌بدو جستن انتساب

فرخنده نعمتیست بدوکردن اقتدا

بیمی‌که با حمایت او بهترین ملک

سلطان به یک تعرض اوکمترین‌گدا

عکسی ز لوح حکمت او هرچه در زمین

نقشی زکلک قدرت او هرچه در سما

گر پرسد از خدای‌که یارب‌کراست حق

الحق فیک منک الیک آیدش ندا

ارواح‌‌انبیا همه بر خاک او مقیم

اشباح اولیا همه در راه‌او فدا

با نسبت وجود شریف تو ممکنات

ای ممکنات را به وجود تو التجا

خورشید وسایه، روز و چراغ آفتاب وشمع

دریاو قطره‌، درو خزف برد و بوریا

اصل‌وطفیل‌، شخص وشبه‌، قصدوامتحان

بود و نبود، ذات و صفت عین و اقتضا

فیاض وفیض‌، علت و معلول‌، نور و ظل

نقاش و نقش‌،‌کاتب و خط‌، بانی و بنا

معنی ولفظ‌، مصدر ومشتق مفاد و حرف

عین و اثر عیان و خبر، صدق و افترا

بالله من قلاک بصیرا فقد هلک

تالله من اتاک خبیراً فقد نجا

ذات تو سرفراز به تمجید ذوالمنن

نفس تو بی‌نیاز ز تقدیس اصفیا

ازگوهر تو عالم ایجاد را شرف

از هستی تو دوحهٔ ابداع را نما

در پیشگاه امر تو بی‌گفت و بی‌شنود

درکارگاه نهی تو بی‌چون و بی‌چرا

اضداد بی مسالمه با یکدگر قرین

ابعاد بی‌منازعه از یکدگر جدا

اخلاف راشدین توگنجینهٔ شرف

اسلاف ماجدین تو آیینهٔ صفا

یکسر به‌کارگاه هدایت‌گشاده دست

یکسر به بارگاه امامت نهاده پا

در پردهٔ ولایت عظمی نهفته رو

بر مسند خلاقت‌کبری‌گزیده جا

نفس تو بوستانی معطور و دلنشین

ذات توگلستانی مطبوع و جان‌فزا

نورسته لاله‌ایست از آن بوستان ادب

نشکفته غنچه‌ایست از آن‌گلستان حیا

غمگین‌شودبه‌هرچه‌توغمگین‌شوی‌رسول

شادان شود به هرچه تو شادان شوی خدا

خورشیدگر نه‌کور شد از شرم رای تو

دارد چرا ز خط شعاعی به‌کف عصا

شرعی‌که بر ولای تو حایل شود دغل

وحیی‌که بی‌رضای تو نازل شود دغا

هر نیش‌کز خلیل تو نوشیست دلنشین

هر نوش‌کز عدوی تو نیشیست جانگزا

مهر ترا ثواب مخلد بود ثمر

قهر ترا عذاب مؤبد بود جزا

آنجاکه‌ قدرتست اثر نیست از جهت

آنجاکه صدر تست خبر نیست از فضا

با شوکت تو چرخ اسیریست منحنی

با همت تو مهر فقیریست بینوا

خرم بهشت اگر تو برو نگذری جحیم

رخشان سهیل اگر تو برو ننگری سها

از فر هستی تو بود عقل را فروغ

از نورگوهر تو بود نفس را بها

درکارگاه امر تویی میر پیش بین

در بارگاه ملک تویی شاه پیشوا

بی‌رخصت تو لاله نمی‌روید از زمین

بی‌خواهش تو ژاله نمی‌بارد از هوا

گویا شود جماد اگرگوییش بگو

پویا شود نبات اگرگوییش بیا

مردود پیشگاه تو مردودکاینات

مقبول بارگاه تو مقبول ماسوا

مستوثق ولای تو نندیشد از اجل

مستظهر و داد تو نگریزد از فنا

در مکتب‌کمال تو خردی بود خرد

از دفتر نوال تو جزوی بود بقا

جسم ترا به مسند ناسوت مستقر

روح ترا ز بالش لاهوت متکا

گنجی‌که بد سگال تو بخشدکم از خزف

رنجی‌که نیکخواه تو خواهد به از شفا

حب توگر عدوست به جان می‌خرم عدو

مهر توگر بلاست به دل می‌برم بلا

خاری‌که از خلیل تو می‌خوانمش رطب

دردی‌که از حبیب تو می‌دانمش دوا

دل با توگر دو روست ز دل می‌برم امید

جان با توگر عدوست ز جان می‌کنم ابا

خوفی‌که از دیار تو باشد به از امان

فقری‌که در جوار تو باشد به از غنا

بیمم نه با وداد تو از آتش حجیم

باکم نه با ولای تو از شورش جزا

در روز حشر جوشن جان سازم آن وداد

در وقت نشر نشرت تن سازم آن ولا

قاآنیا اگرچه دعا و ثنای شاه

این دیو را اذی بود آن روح را غذا

زان بر فراز عرش سرافیل را سرور

زین بر فرود فرش عزازیل را عزا

لیکن ترا مجال بیان نیست در درود

لیکن ترا قبول سخن نیست در ثنا

دشت دعا وسیع و سمند تو ناتوان

بام ثنا رفیع وکمند تو نارسا

زین بیش بر طبق چه نهی جنس ناپسند

زین بیش بر محک چه زنی نقد ناروا

این عرصه‌ایست صعب بدو بر منه قدم

وین لجه‌ایست ژرف بدو بر مکن شنا

گیرم‌که درکلام تو تأثیرکیمیاست

دانا به‌کان زر نکند عرض‌کیمیا

گیرم‌که عنبرین سخنت نافهٔ ختاست

کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا

ختلان و خنگ چاچ وکمان‌، روم و پرنیان

توران و تیر مصر و شکر هند و توتیا

کرمان و زیره بصره و خرما بدخش و لعل

عمان و در حدیقه وگل جنت وگیا

گر رایت از مدیح شناسایی است و بس

خود را شناس تا نکنی مدح ناسزا

ور مقصد از دعا طلبت نیل مدعاست

خود را دعاکن از پی تحصیل مدعا

شه، را هر آنچه باید و شاید مقرر است

بی‌سنت ستایش و بی‌منت دعا

آن را که افتخار دعا و ثنا بدوست

ناید ثنا ستوده و نبود دعا روا

یا‌رب به پادشاه رسل ماه هاشمی

یارب به رهنمای سبل شاه لافتی

یار‌ب به زهد سلمان آن پیر پارسی

یارب به صدق بوذر آن میر پارسا

یارب به اشک دیدهٔ‌گریان فاطمه

یارب بسوز سینهٔ بریان مجتبی

یارب به اشک چشم اسیران ماریه‌

یارب به خون خلق شهیدان‌کربلا

یارب به آفتاب امامت علی‌که هست

مفتاح آفرینش‌ و مصباح اهتدا

یارب به نور بینش‌ باقرکه پرتویست

از علم او ظهورکرامات اولیا

یارب به فر مذهب جعفرکه جلوه‌ایست

از صدق او شهود مقامات اوصیا

یارب به جاه موسی‌کاظم‌که بوقبیس

با علم او به پویه سبق برده از صبا

یارب به پادشاه خراسان‌کش آسمان

هر دم‌کند سجودکه روحی لک الفدا

یارب به جود عام محمدکه‌کرده‌اند

تعویذ جان ز حرز جواد وی انبیا

یا‌رب به مهر برج نقاوت نقی‌که یافت

هجده هزار عالم ازو نزهت و نوا

یارب به نور دعوت حسن حسن‌که هست

هستی او حقیقت جام جهان‌نما

یارب به نور حجت قائم‌که تا قیام

قائم به اوست قائمهٔ عرش‌کبریا

فضلی‌که از شداید برزخ شوم خلاصت

رحمی‌که از مهالک دوزخ شوم رها

برهانم از و‌ساوس این نفس دون‌پرست

دریابم ازکشاکش این طبع خود ستا

چندم به‌کارگاه طلب نفس‌ در تعب

چندم به بارگاه فنا روح در عنا

مگذار بیژنم را در قعر تیره چه

مپسند‌‌ بهمنم را درکام اژدها

ادعوک راجیاً و انادیک فاستجب

یا من یجیب دعوه داع اذا دعا

فاستغفری لذنبک با نفس و اهتدی

بالله ان ربک یهدی لمن یشا

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:38 PM

دوشم مگر چه بودکه هیچم نبرد خواب

پروین به رخ فشاندم تا سر زد آفتاب

بیدار بود خادمکی در سرای من

گفت‌از چه‌خواب می‌نروی دادمش جواب

کامروز بخت خواجه ز من پرسشی نمود

زین پس چو بخت‌خواجه نخواهم شدن به‌خواب

گفت ار چنین بود قلمی‌گیر وکاغذی

بنگار بیتکی دو سه در مدح بوتراب

تفسیر عقل ترجمهٔ اولین ظهور

تأویل عشق ماحصل چارمین‌کتاب

روح رسول زوج بتول آیت وصول

منظور حق مشیت مطلق وجود ناب

تمثال روح صورت جان معنی خرد

همسال عشق شیر خدا میرکامیاب

گنج بقا ذخیرهٔ هستی‌کلید فیض

امن جهان امان خلایق امین باب

مشکل‌گشای هرچه به‌گیتی ز خوب و زشت

روزی‌رسان هرچه به‌گیهان ز شیخ و شاب

منظور حق ز هرچه به قرآن خورد قسم

مقصود رب‌ز هرچه به فرقان‌کند خطاب

داغی نه بر جبین و پرستار او قلوب

طوقی نه برگلوی وگرفتار او رقاب

وجه‌الله اوست دل مبر از وی به هیچ‌وجه

باب‌الله اوست پامکش از وی به‌هیچ باب

او هست جان پاک و جهان مشتی آب و خاک

زین پاکتر بگویم هم اوست خاک و آب

یک لحظه پیش ازین‌که نگارم مناقبش

در دل نشسته‌بود چو خورشید بی‌نقاب

چون مدح او نوشتم اندر حجاب رفت

زیراکه لفظ و خامه‌شد اندر میان حجاب

نی نی صفات من بود اینها نه وصف او

بشنو دلیل تاکه نیفتی در اضطراب

آخر نه هرچه زاد ز هرچیز وصف اوست

زانسان‌که‌گرمی‌از شرر و مستی از شراب

این وصف آب نیست‌که‌گویی شرر برد

کاین وصف‌هم‌تراعطش‌افزاست چون‌سراب

در مدح سیل اینکه خرابی‌کند چرا

بس مدح سیل‌کردی و جایی نشد خراب

لیکن هم ار به دیدهٔ معنی نظرکنی

در پردهٔ قشور توان یافتن لباب

زیراکه از خیال رهی هست تا خرد

کاسباب خوب و زشت بدو داد انتساب

هرچند ذکر آب عطش را مفید نیست

خوشتر ز وصف آتش در دفع التهاب

لطف و عذاب هردو ز یزدان رسد ولی

لاشک حدیث لطف به از قصهٔ عذاب

چون نیک بنگری سخن از عرش ایزدی

زانجاکه آمدست بدانجاکند ایاب

ازگوش باز در دل و از جان رود به عرش

در دل ز راه‌گوش نیوشاکند شتاب

پس شد عیان‌که سامع و قایل بود یکی

کاو خودکند سؤال‌و هم او خود دهد جواب

باری علی چو شافع دیوان محشرست

ارجو شفیع من شود اندر صف حساب

زانسان‌که هست صاحب دیوان شفیع من

در حضرت جناب جوانبخت مستطاب

شیخ اجل مراد ملل منشاء دول

فهرست مجد نظم بقا فرد انتخاب

آن میر حق‌یرست‌که درگنج معرفت

یک تن نیامدست چو اوکامل‌النصاب

با او هر آنکه‌کینه سگالد به حکم حق

حالی به‌گردنش رگ شریان شود طناب

داند ضمیر اوکه سعیدست یا شقی

هر نطفه را نرفته به زهدان ز پشت باب

قاآنیا ببندگیش جان نثارکن

گم شو ز خویش و زندگی جاودان بیاب

خواهی دعاکنی‌که خدایش دهد دوکون

حاجت بگفت نیست خداکرد مستجاب

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:38 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4339890
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث