به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

گسترد بهار در زمین دیبا

چون چهر نگار شد چمن زیبا

آثار پدید آب شد پنهان

اسرار نهان خاک شد پیدا

ابر آمد و سیم ریخت بر هامون

باد آمد و مشک بیخت بر صحرا

این تعبیه‌کرده نافه در دامن

آن عاریه کرده‌گوهر از دریا

از سبزه چمن چو روضهٔ رضوان

از لاله دمن چو سینهٔ سینا

آن مایهٔ سوز سینهٔ غمگین

وین سرمهٔ نور دیدهٔ بینا

این را به سر است‌کلّه از یاقوت

آن را به بر است حلّه از مینا

ای عید من ای بهار روحانی

ای ماه من ای نگار بی‌همتا

نوروز تویی و نوبهاران تو

کز طلعت تو جوان شود دنیا

از روح روان سرشته‌یی گویی

بر روی ز من فرشته‌یی مانا

از لعل تو نعل روح در آتش‌

از عشق تو مغز عقل پر سودا

چون از خم زلف چهره بنمایی

خورشید برآید از شب یلدا

چون سلسله زلف تست پر حلقه

چون زلزله عشق تست پر غوغا

این زلزله‌کوه راکند از بن

این سلسله عقل راکند شیدا

بنما رخ تا ز شوق بی‌معجر

از خلد برین برون دود حورا

بنشین و ببار خندهٔ شیرین

برخیز و بیار بادهٔ حمرا

بگشای‌کمرکه تاکمربندد

در خدمت تو در آسمان جوزا

لبهای تو بهر بوسه خلقت‌کرد

از حکمت خویش خالق یکتا

عاطل مگذار خلقت باری

باطل مشمار حکمت دانا

تو موی نموده‌یی‌کمند آیین

من پشت نموده‌ام‌کمان‌آسا

چون تیر تو ازکمان ما عاجل

چون تار من ازکمند تو دروا

ای ترک به‌عید بوسه آیین است

در شرع رسول و ملت بیضا

حالی بنه این طبیعت غره

شرمی بکن از شریعت غرا

زان پس‌که مرا مباح شد بوسه

پیش آی‌که تا ببوسمت عمدا

از بوسه مکن دریغ تات ای ترک

صد بوسه‌زنم برآن رخ رخشا

هل تا بگزم لبان شیرینت

خوش خوش‌مزم آن دودانهٔ خرما

زان روی چنم ورق ورق سوری

زان لعل خورم طبق طبق حلوا

زان‌گرد زنخ‌که‌گوی را ماند

در رقص آیم چوگوی سر تا پا

نی نیست به بوسه حاجتم امروز

گر عمر بود ببوسمت فردا

کامروز بس است لب مرا شیرین

از شکر شکر خسرو والا

دارای جهان ستان محمد شاه

کز هردو جهان فزون بود تنها

اجزای وی است هرچه درگیتی

باکل چه برابری‌کند اجزا

اعضای وی است هرکه در عالم

با روح چه همسری‌کند اعضا

افلاک مطاوعش به یک فرمان

آفاق مسخرش به یک ایما

کوهی‌که خورد قفای قهر او

آسیمه دود چو باد در بیدا

بادی‌که بود مطیع حزم او

همواره بود چوکوه پابرجا

ای خشم تو همچو مرگ بی‌تاخیر

وی قهر تو همچو زهر جان‌فرسا

خیل تو چو سیل‌کوه بنیان‌کن

فوج تو چو موج بحر طوفان‌زا

در جانسوزی چو چرخ بی‌مهلت

درکین‌توزی چو دهر بی‌پروا

نه ملک مخلد ترا مقطع

نه ذات مؤید ترا مبدا

صد جمله به حمله‌یی زنی برهم

صد بقعه به وقعه‌یی‌کنی یغما

از دشنهٔ توکه تشنهٔ خون است

بس‌کشته‌که پشته‌گشته در هیجا

باطلعت رای‌گیتی افروزت

خورشید برآید از شب یلدا

با نکهت خلق عنبرافشانت

عنبر خیزد زکام اژدرها

توقیع ترا قدر برد فرمان

فرمان ترا قضاکند امضا

انکار تو نیست دهر را ممکن

پیکار تو نیست چرخ را یارا

انجم تار است و رای تو روشن

گردون پستست و قدر تو والا

شیر است به روز جنگ تو روبه

موم است ز زور چنگ تو خارا

فوجی ز صف سپاه تو انجم

موجی زکف نوال تو دریا

خلق تو زکام شیر انگیزد

چون ناف غزال نافهٔ سارا

مهر تو ز صلب سنگ رویاند

چون باد بهار لالهٔ حمرا

خورشیدی و برخلاف خورشیدی

کز ابر شود به چرخ ناپیدا

زیراکه هماره باکفی چون ابر

خورشید صفت بتابدت سیما

چون باد قلم دود در انگشتم

گر مدح تکاورت‌کنم املا

چون برق‌کشد ضمیر من شعله

گر وصف بلارکت‌کنم انشا

گر خشم‌کنی به چشمهٔ خورشید

چون شب‌پره زو حذرکند حربا

ور چشم زنی به جانب ناهید

سوی تو چمد زگنبد خضرا

اخلاق تو آبگینه یارد ساخت

از نرم دلی ز صخرهٔ صما

گرد سپهت به چشم بدخواهان

یک بادیه افعی است و اژدرها

شخص تو جهان پیر برناکرد

از دانش پیرو طالع برنا

رخسار تو آیینه است و خصمت دیو

زان در تو چو بنگرد شود رسوا

تا لمعه و نور خیزد از خورشید

تا فتنه و شور زاید از صهبا

دارم دو هزار شکوه از طالع

لیک آن دو هزار شکوه باشد تا

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:38 PM

دوشینه چون‌کشید شه زنگ لشکرا

سلطان روم را ز سر افتاد افسرا

باز سفید روز بپرید از آشیان

زاغ شب سیاه بگسترد شهپرا

تاریک شد سپهر چو ظلمات وندرو

تا زان ستاره چون به سیاهی سکندرا

چونان شبی درازکه پنداشتی قضا

یکره بریده نافش با روز محشرا

افروخت چهره زین تل خاکستری سهیل

چون از درون تودهٔ خاکستر اخگرا

گفتی فرشته است به بالای اهرمن

روشن فلک فراز هوای مکدرا

گردون پرستاره برآن قیرگون هوا

چون بر سر نجاشی اکلیل قیصرا

یاگفتئی به‌کین تهمتن به سر نهاد

پولادوند دیو زراندود مغفرا

وز اختران معاینه دیدم‌کنار چرخ

زانگونه‌کز قراضهٔ زر نطع زرگرا

مرغ هوا و ماهی دریا به خواب و من

بیدار و چشم دوخته در چشم اخترا

کز در صدای سندان برخاست‌کانچنانک

پنداشتی ز چرخ بغرید تندرا

گفتم هلاکیی‌ء‌که به در حلقه می‌زنی

گفتا نگارگفتم بخ بخ درا درا

برجستم و دویدم و در راگشود و بست

کردم سلام و تنگ‌کشیدمش دربرا

بوییدمش دمادم موی مجعدا

بوسیدمش پیاپی قند مکررا

هر غمزه‌اش به جانم صد جعبه ناوکا

هر مژه‌اش به چشمم صد قبضه خنجرا

از فرق تا قدم همه خان مجسما

وز پای تا به سر همه روح مصورا

بر چشم اشکبارم مالید زلف خویش

وین قصه راست شدکه به بحر است عنبرا

بر روی زرد من لب شیرین به عشوه سود

وین حرف شد یقین‌که به نی هست شکرا

بنشاندمش به مجلس و از زلفکان او

از بهر خویش‌کردم بالین و بسترا

بی‌شمع و بی‌چراغ ز روی منورش

شد همچو روز روشن بزمم منورا

آری چراغ و شمع نباید به حکم عقل

چون چهره برفروزد خورشید خاورا

گفتم بهل‌که عود به مجمر در افکنم

شکرانهٔ قدوم تو ترک سمنبرا

گفتا به‌عود و مجمر حالی چه حاجتست

با زلف و چهر من چه‌کنی عود و مجمرا

ماگرم‌گفتگوکه برآمد ز آسمان

ابری سیاه تیره‌تر از جان‌کافرا

گفتی‌که دزد مخزن شاه است از آن قبل

کش بود آستین همه پر در وگوهرا

هر در وگوهری‌که فروریخت در زمان

شد همچوگنج قارون در خاک مضمرا

جادوست‌گفتئی‌که به نیرنگ و جادویی

کرد از بخار خشک روان لؤلؤ ترا

چون بختیان مست‌که‌کف برلب آورند

توفید و ریخت‌کف ز دهانش‌ بر اغبرا

گو بنگرش نشیب سپهر ار ندیده‌کس

در قلزمی معلق دیوی شناورا

سیلی ز هرکرانه روان شدکه هیچ‌کس

نارست بی‌سفینه‌گذشتن به معبرا

گفتم‌کنون چه بایدگفتا شراب ناب

زان می‌که‌چون سهیل درخشد به ساغرا

آوردمش به پیش شرابی‌که‌گفتئی

جان راگرفته‌اند به تدبیر جوهرا

زان می‌که‌گر برابر آبستنی نهند

بینند روی بچه ز زهدان مادرا

چشم خروس ریختم از نای بلبله

وز حلق بط فشاندم خون‌کبوترا

او مست جام می‌شد و من مست چشم او

یاللعجب‌که مستی من بدفزون ترا

آری شراب را بود ار صد هزار شور

با شور عشق یار نباشد برابرا

باری ز هرکران سخنی رفت در میان

زان سان‌که هست رسم حریفان همسرا

تا رفته رفته پرسشی از حال من نمود

هم زان قبل‌که مهتری از حال‌کهترا

گفتا چه‌می‌کنی و چسانی و حال چیست

مسکینی از جفای جهان با توانگرا

گفتم میان فقر و غنایم وزین قبل

خنثاست بخت‌من‌که نه ماده است و نه نرا

نفسم صبور و قلب شکور است لاجرم

خشنودم از زمانه برزق مقدرا

لیکن به حکم آن‌که ضرور است اکتساب

آهنگ پای‌بوس ملک دارم ایدرا

گفتا به فصل دی‌که سخن بفسرد به‌کام

گویی سفرکنم نکنم هیچ باورا

حاشاکه وحی صادق دانم حدیث تو

نه خود تو جبرئیلی و نه من پیمبرا

فصلی چنین‌که‌گویی از برف‌کوهسار

ز استبرق سفید به سرکرده چادرا

فصلی چنین‌که‌گویی‌کردند تعبیه

تأثیر پشت سوهان در طبع صرصرا

بالله اگر نگاه برون آید از دو چشم

چون سنگ بفسرد به میان ره اندرا

گفتم ز شوق درگه دارای روزگار

نهراسم از نسیم دی و باد آذرا

گیرم جهنده باد بود نیش ناچخا

گیرم فسرده آب بود نوک نشترا

ایدون به پشت‌گرمی الطاف‌کردگار

در یخ چنان روم‌که در آتش سمندرا

گفتا ز مال و حال چه داری بسیج راه

گفتم هلا بنقد دو اسب تکاورا

یک اسب بنده نیز به لار است و دزد پار

بر دست وکس درین ستمم نیست یاورا

گفتا جز این دو هیچ ضرور است‌گفتمش

یک مشت زر دو اسب تکاور یک استرا

ارباب جاه نقدی اگر وام من دهند

اسباب راه یکسره‌گردد میسرا

گفتا به قرض‌کس ندهد یک قراضه زر

بس تجربت‌که رفته درین باب مرمرا

اکنو منت رهی بنمایم به حکم عقل

لیکن به شرط آنکه شود بخت یاورا

گر خدمتی امیر بفرمایدت بری

در نزد اولیای خدیو مظفرا

فرض‌افتدش‌که‌هرچه توخواهی ببخشدت

از شوق خدمت ملک ملک پرورا

گفتم مرا به خدمت میر بزرگوار

ایدون وسیله باید راوی سخنورا

گفتاکه بهتر از اسدالله خان‌که هست

درگوش میرگفتش چون سکه برزرا

خانی‌که‌صیت‌جود وسخایش به‌شرق‌وغرب

ساریست چون فروغ مه و مر انورا

در زورقی‌که دم زنی از حزم و عزم او

او‌کار بادبان‌کند این‌کار لنگرا

وصف حلاوت سخنش چون رقم‌کنی

نبود عجب‌که خامه بچسبد به دفترا

از شش جهت‌گریخت نیارد عدوی او

مانند مهره‌یی‌که درافتد به ششدرا

مانا شکافت زهرهٔ چرخ از عتاب او

ورنه سبب‌کدام‌که چرخ است اخضرا

محروم باد حاسد او از لقای او

زیراکزین بتر نتوان یافت‌کیفرا

صدرا امیر دیوان دانم‌که با تواش

صدقیست بینهایت و مهریست بیمرا

تنها نه با جناب تو از فرط اتحاد

چون یک روان پاک بود در دو پیکرا

با خلق روزگار چنان مهربان بود

کاورا دعاکنند به محراب و منبرا

دانی تو بلکه شهری لابلکه عالمی

کاری‌که او نمود درین مرز و‌کشورا

ملکی‌گشود و مملکتی را نمود امن

بی‌زحمت سیاست و بی‌رنج لشکرا

چو‌ن‌موسی‌کلیم به‌یک چوب‌دست‌کرد

ملکی ز ملک مصر فزون‌تر مسخرا

ماران فتنه خورد بیکره عصای او

ناگشته چون عصای کلیم‌الله اژدرا

نازل ز آسمان شود اسما از آن بود

نامش نبی‌که هست نبی‌سان به‌گوهرا

آزادکردهٔ‌کرم اوست هرکه هست

چه طفل شیرخوار و چه شیخ معمّرا

با عدل او عجب نه‌که زالی چو آفتاب

با طشت زر به باختر آید ز خاورا

اندر سه مه ذخیرهٔ سی ساله خرج‌کرد

از بهر نیک‌نامی شاه فلک فرا

هرکس‌کند ذخیره زر و سیم وگنج و مال

او را بود ذخیره شه مهرگسترا

ایدون‌گواه عدل وی این داستان بس است

کاید به‌گوش خلق حدیثی مزورا

کامد به شهر شیراز از یک دو روزه راه

گم‌گشت بارگیری بارش همه زرا

هر دزد و هر طریده‌که دیدش به رهگذار

گشتش ز ره به خطهٔ شیراز رهبرا

غیر از رضای شاه‌که جوید به جان و دل

آید به چشم هردو جهانش محقرا

درگفت می‌نیاید القصه آنچه‌کرد

او ازکمال و قدر در این بوم و این برا

یک روز دم زنی اگر اندر حضور وی

در حق من شود همه‌کامم میسرا

تا خود چه می‌شودکه من از یک‌کلام تو

یک عمر بر حوایج‌گردم مظفرا

تا رسم در زمان بود ازگفته‌های نغز

تا نام در جهان بود ازکلک و دفترا

بادش عدو نوان و بداندیش ناتوان

دولت جوان و حکم روان یار در برا

نصرت قرین و چرخ معین فتح همنشین

حاسد غمین و بخت سمین خصم لاغرا

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:38 PM

شکسته خامهٔ آذرگسسته نامهٔ قسطا

چه خامه خامهٔ خسرو چه نامه نامهٔ دارا

گسسته دفتر شاپور و خسته خاطر آزر

شکسته رونق ارژنگ و بسته بازوی مانا

به سعی خامهٔ ماهر به فرق نامهٔ طاهر

فشانده خسرو قاهر چه مایه لؤلؤ لالا

سدید و محکم‌و ساطع‌فصیح‌و واضح و لامع‌

بلیغ و روشن و رایع رشیق و ظاهر و شیوا

جمیل‌و درخور و لایق رزین و راتب و رایق

گزین و لایح و بارق جزیل و سخته و غرا

شگرف‌و بیغش‌کافی‌سلیس‌و دلکش و صافی

پسند و ویژه و وافی بلند و شارق و بیضا

همال سبعهٔ وارون ز بسکه دلکش و موزون

مثال فکرت هرون ز بسکه روشن و عذرا

ز نظم‌گفت شه الحق نمانده زینت و رونق

بگفت‌همگر و عمعق به شعر خسرو بیضا

چه نامه قطعه و چامه به سعی خامه و آمه

بطی دفتر و نامه نهفته فکرت والا

سطور او همه تابان چو دست موسی عمران

نقوش او همه رخشان چو صدر صفهٔ سینا

نهال‌گلشن فکرت لآل مخزن حکمت

زلال چشمهٔ خبرت سواد دیدهٔ بینا

به آب چشمهٔ حیوان به تاب‌کوکب تابان

به رنگ‌گوهر عمان به بوی عنبر سارا

نباشد این‌قدر انور نه مه نه مهر نه اختر

ندارد این هم‌گوهر نه‌کان نه‌گنج نه دریا

سپاس خامهٔ خسرو مدیح چامهٔ خسرو

ثنای نامهٔ خسرو ز حد فکرت دانا

ز د‌ورگنبدگردون ز جور اختر وارون

هماره‌فارغ‌و مأمون‌وجود حضرت دارا

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:38 PM

دوش‌که این‌گردگردگنبد مینا

آبله‌گون شد چو چهر من ز ثریا

تند و غضبناک و سخت و سرکش و توس

از در مجلس درآمد آن بت رعنا

ماه ختن شاه روم شاهدکشمر

فتنهٔ چین شور خلخ آفت یغما

تاجکی از مشک‌ترگذاشته بر سر

غیرت تاج قباد و افسر دارا

خم‌خم و چین‌چین شکن‌شکن سر زلفش

کرده ز هر سو پدید شکل چلیپا

روی سپیدش برادر مه گردون

موی سیاهش پسر عم شب یلدا

چشم مگو یک قبیله زنگی جنگی

تیر وکمان برگرفته از پی هیجا

زلفش از جنبش نسیم چو رقاص

گاه به پایین فتاد وگاه به بالا

چشم مگو یک قرابه بادهٔ خلر

زلف مخوان یک لطیمه عنبر سارا

حلقهٔ زلفش‌کلید نعمت جاوید

مژدهٔ وصلش نوید دولت دنیا

مات شدم در رخش چنانکه توگفتی

او همه خورشیدگشت و من همه حربا

چین نپسندیدمش به چهره اگرچه

شاهد غضبان بود ز عیب مبرا

گفتمش ای شوخ چین به چهره میفکن

خوش نبود پیچ و خم به چهرهٔ برنا

چین و شکن بایدت به زلف نه بر روی

جور و ستم شایدت به غیر نه بر ما

سرکه فروشی مکن ز چهره‌که در عشق

هیچم از آن سرکه‌گم نگردد صفرا

شاهد بایدگشاده روی و سخنگوی

دلبر و دلجوی و دلفریب و دلارا

دلبر بایدکه هردم از در شوخی

بوسه نماید لبش‌ به طبع‌ تقاضا

سیب زنخدانش وقف عارف و عامی

تنگ نمکدانش نذر جاهل و دانا

کرد شکرخنده‌یی‌که حکمت مفروش

زشت چه داند رموز طلعت زیبا

لعبت شیرین اگر ترش ننشیند

مدعیانش طمع‌کنند به حلوا

حاجب بار ملوک اگر نکند منع

خوان شهان مفلسان برند به یغما

خار اگر پاسبان نخل نباشد

بر زبر نخلی کس‌نبیند خرما

زشت به هرجا رود در است به خواری

گر همه باشد ز نسل شاه بخارا

خود نشنیدی مگرکه مایهٔ عشرت

طلعت زیبا بود نه خلعت دیبا

گفتمش احسنت ای نگار سخنگوی

وه‌که شکیبم ربودی از لب‌گویا

پیشترک آی تا لب تو ببوسم

کز لب لعل توگشت حل معما

همچو یکی شیر خشمگین بخروشید

لرزه فتادش ز فرط خشم بر اعضا

گفت‌که ای مفلس این چه بی‌ادبی بود

خیز و وداعم‌کن و صداع میفزا

گر تو بدین مایه دانش از بشرستی

نفرین بادت به جان ز آدم و حوا

کاش‌که سیلی زمین تمام بشوید

کز تو ملوث شده است تودهٔ غبرا

این‌قدر ای بی‌ادب هنوز ندانی

کز لب من‌کوتهست دست تمنا

هیچ شنیدی به عمر خودکه‌گدایی

تار طمع افکند به‌گردن جوزا

کس لب لعل مرا نیارد بوسید

جزکه ثناگوی شهریار توانا

جستم و از وجد آستین بفشاندم

یک دو معلق زدم چو مردم شیدا

گفتمش الحمد پس توزان منستی

دم مزن ای خوب چهر از نعم ولا

مهتر قاآنی آن منم‌که ز دانش

در همه‌گیتی‌کسم نبیند همتا

مادح خاص خدایگان ملوکم

مدحت او خوانده صبح و شام به هرجا

نرمک‌‌نرمک لبان‌گشوده به خنده

وز لبکانش چکید شهد مهنا

خندان خندان دوید و پیش من آمد

دوخت دو لب بر لبم‌که بوسه بزن‌ها

الحق شرم آمدم بدین لب منکر

بوسه زدن بر لبی چو لالهٔ حمرا

کاین لب همچون ز لوی من نه سزا بود

بر لبکی سرخ تر ز خون مصفا

گفتمش ای ترک داده‌گیرد و صد بوس

کز لب لعل تو قانعم به تماشا

روی ترش‌کرد وگفت‌کبر فروهل

کز تو تولا نکو بود نه تبرا

شاعر و آنگاه رد بوسهٔ شیرین

کودک و آنگاه ترک جوز منقا

مادح شاهی ترا رسدکه بروبد

خاک رهت را به زلف تافته حورا

بوسه بزن مرمرا ز لطف وگرنه

نزد بتان سرشکسته‌گردم و رسوا

در همه عضوم مخیری پی بوسه

از سرم اینک بگیر بوسه بزن تا

روی و لبم هردو نیک درخور بوسند

این من و اینک تو یا ببوس لبم یا

گفتمش ای ترک ترک این سخنان‌گوی

بس‌کا ازین غمز و رمز و عشوه و ایما

با تو خیانت‌کنم هلا بچه زهره

با تو جسارت‌کنم الا بچه یارا

خصلت دزدان و خوی راهزنانست

چشم طمع دوختن به جانب‌کالا

گفت اگرکام من نبخشی امشب

نزد ملک از تو شکوه رانم فردا

گفتم رو روکه‌کار اگر به شه افتد

شاه مرا برگزیند از همه دنیا

شه نخرد شعر دلکش تو به مویی

چون‌کند از روی لطف شعر من اصغا

گفت مزن لاف و عشوه‌کم‌کن از یراک

مایهٔ شعر تو از منست سراپا

گر نکشد سرخ‌گل نقاب ز چهره

بلبل مسکین چگونه برکشد آوا

شادی خسرو بود ز طلعت شیرین

نالهٔ وامق بود ز الفت عذرا

چهرهٔ یوسف به خواب دیدکه در مصر

ترک وصال عزیزگفت زلیخا

گفتمش ای ترک در لبان توگویی

رحل اقامت فکنده است مسیحا

خنده‌کنان‌گفت‌کاین تعلل تاکی

خیز و بگو مدحی از شهنشه دارا

غرهٔ او را به چشم‌کردم و در مدح

غره صفت خواندم این قصیدهٔ غرا

تا ز زوالست لایزال مبرا

ملک ملک باد از زوال معرا

راد محمد شه آنکه آتش قهرش

می بگدازد چو موم صخرهٔ صمّا

دولت او را نه اولست و نه آخر

شوکت او را نه مقطعست و نه مبدا

شعله‌کشد خنجرش اگر به زمستان

خلق به سرداب‌ها روند زگرما

کلک‌گهر سلک او چه معجزه دارد

کز شبه آرد پدید لؤلؤ لالا

نی غلطم نبود این عجب‌که نماید

در شب تاریک جلوه نجم ثریا

حفظ تو پوشد ز آب سقف بر آتش

حزم تو بندد ز باد جسر به دریا

خلق تو خیری‌ دماند از تف آتش

جود تو الماس سازد ازکف دریا

حزم تو یارد مدینه ساخت به جیحون

عزم تو تاند سفینه تاخت به صحرا

عون تو سازد ز موم جوشن داود

رای تو آرد ز دودگنبد خضرا

چون ز عدوی تو نام هست و نشان نیست

شاید اگر خوانمش نبیرهٔ عنقا

عفو تو ناخوانده است وصف سیاست

قهر تو نشنیده است نام مدارا

شاها در این قصیده ژرف نگه‌کن

نظم تو آیین ببین و شیوهٔ شیوا

هزل من از جد دیگران بود اولی

خاصه چو افتد قبول شاه معلا

شعر نشایدش خواندن از در معنی

هرچه به صورت مردفست و مقفا

مرثیه دانش نه شعر آنکه چو خوانند

پیچ و خم افتد ز رنج و غصه در امعا

چهر حسودت ز سیم اشک مفضض

اشک عدویت ز زر چهره مطلا

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:38 PM

ای رفته پی صید غزالان سوی صحرا

بازآ بسوی شهر پی صید دل ما

گر تیر زنی بر دل ما زن نه بر آهو

ور دام نهی در ره ماه نه نه به صحرا

نه شهرکم از دشت و نه ماکمتر از آهو

صید دل ماکن اگرت صید تمنا

آهوی بیابان نبرد عهد به پایان

ماییم‌که صیدیم و به قیدیم شکیبا

ای آهوی انسی چکنی آهوی وحشی

وین طرفه‌که صیدی چکنی صید تقاضا

ما در توگریزیم وگریزد ز تو آهو

او صید تو غافل شده ما صید تو عمدا

آهو بمگیر اینهمه‌کاهو به توگیرند

آهو چکنی ای به تو شیران شده شیدا

چشمت چه‌به‌آهوست بجو آ‌هو چشمی

مهروی وسخنگوی و سمن‌بوی و سمن‌سا

تا رخت برد انده در سایهٔ آهو

تا بال زند محنت در بنگه عنقا

از بهر یک آهوکه در آری به‌کمندش

منت نتوان برد ز بازوی توانا

یارا تو همه انسی و آهو همه وحشت

باری بده انصاف تو مطبوع‌تری یا

چون خود به‌کمند آر غزل‌گوی غزالی

کز مشک زره سازد و از نافه چلیپا

از آهوی سیمن بستان آهوی زرین

تا خانه چو مینوکنی از شاهد و مینا

ای زلف تو تاریکتر از خاطر نادان

وی موی تو باریکتر از فکرت دانا

شهدیست مصفا لبت امّا بنیابد

بی‌جهد موفا به‌کف آن شهد مصفا

ای لعل شکرخای تو یک حقهٔ‌گوهر

وی طلعت زیبای تو یک شقهٔ دیبا

زان حقه بود در دل من رشکی پنهان

زین شقه بود در رخ من اشکی پیدا

گه برکه روانستم از آن اشک به دامن

گه سرکه عیانستم ازین رشک به سیما

گر وصل تو ای ترک نه بختی است مکرم

ور روی تو ای دوست نه فتحی است مهنا

چون فتح روانی ز چه در لشکر خسرو

چون بخت دوانی ز چه در موکب دارا

شهزادهٔ آزاده فریدون شه عادل

کز فرط جلالت دو جهانست به تنها

بویی ز ریاض‌کرمش روضهٔ رضوان

جویی ز حیاض نعمش لجهٔ خصرا

هرگه به وغا روی‌کند فتنه‌کند پشت

هرگه به عطا دست برد فاقه‌کشد پا

ای دست تو بخشنده‌تر از ابر به مجلس

وی تیغ تو رخشنده‌تر از برق به هیجا

هردم سخن از قهر تو دوزخ بود آن دم

هرجا صفت از خلق تو جنت بود آنجا

ابنای جهان را به‌گه عرض ضمیرت

زین روی بدن سر سویداست هویدا

گر صاعقهٔ قهر تو برکوه بتابد

پیکان دمد اندر عوض خار ز خارا

ور نخل ز تأثیرکفت بارور آید

بس شوشهٔ زر خیزدش از خوشهٔ خرما

تیغت عجبا هیچ بگویم بچه ماند

برقیست علی‌الله نه‌که مرگیست مفاجا

جوهرش ثریا بود و شکل مه نو

ویحک به مه نو نشنیدیم ثریا

در دست تو ماند به یکی زورق سیمین

کز لطمهٔ امواج برون جسته ز دریا

در قبضهٔ تقدیر توگویی ملک‌الموت

ایدون ز پی مرگ دوگیتی است مهیا

فی‌الجمله به یک حمله تر و خشک بسوزد

چون قهر خداوند تبارک و تعالی

شاها ز پی صید شدی تا تو به هامون

دو عبهرم از خون شده دو لالهٔ حمرا

بی‌شخص تو ای شخص توآسایش‌گیتی

بی‌روی تو ای روی تو آرایش دنیا

یک سله مارست مرا روح به پیکر

یک بیشهٔ خارست مرا موی بر اعضا

هوشی اگرم بود جها برد به غارت

صبری اگرم دید فلک برد به یغما

بی‌روی توام روی دهد راحت هیهات

بی‌یاد توام شاد شود خاطر حاشا

قاآنیت آن به‌که دعاگوید ایدون

تا وصف مکرر شود و مدح مثنا

تا تنگ شود زاویه از بعد مسافت

در زاویهٔ تنگ‌کند خصم تو ماوا

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:38 PM

به‌گردون تیره ابری بامدادان برشد از دریا

جواهر خیز وگوهرریز وگوهربیز وگوهرزا

چو چشم اهرمن خیره چو روی زنگیان تیره

شده‌گفتی همه چیره به مغزش علت سودا

شبه‌گون چون شب غاسق‌گرفته چون دل عاشق

به اشک دیدهٔ وامق به رنگ طرهٔ عذرا

تنش با قیر آلوده دلش از شیر آموده

برون پر سرمهٔ سوده درون پر لؤلؤ لالا

به دل‌گلشن به تن زندان‌گهی‌گریان‌گهی خندان

چو در بزم طرب رندان ز شور نشوهٔ صهبا

چو دودی بر هوا رفته چو دیوی مست و آشفته

زده بس در ناسفته ز مستی خیره بر خارا

و یا در تیره چه بیژن نهفته چهرهٔ روشن

و یا روشن‌گهر بهمن شده درکام اژدرها

لب غنچه رخ لاله برون آورده تبخاله

ز بس باران از آن ژاله به طرف‌گلشن و صحرا

ز فیض او دمیده‌گل شمیده طرهٔ سنبل

کشیده از طرب بلبل به شاخ سرخ‌گل آوا

عذارگل خراشیده خط ریحان تراشیده

ز بس الماس پاشیده به باغ از ژالهٔ بیضا

ازو اطراف خارستان شده یکسر بهارستان

وزو رشک نگارستان زمین از لالهٔ حمرا

فکنده بر سمن سایه دمن را داده سرمایه

چمن زو غرق پیرایه چو رنگین شاهدی رعنا

ز بیمش مرغ جان پرد ز سهمش زهره‌ها درد

چو او چون اژدها غرد و یا چون ددکشد آوا

خروشد هردم ازگردون‌که پوشد برتن هامون

ز سنبل‌کسوت اکسون ز لاله خلعت دیبا

فشاند بر چمن ژاله دماند از دمن لاله

چنان از دل‌کشد ناله‌که سعد از فرقت اسما

کنون از فیض او بستان نماید ازگل و ریحان

به رنگ چهرهٔ غلمان به بوی طرهٔ حورا

چمن از سرو و سیسنبر همال خلخ وکشمر

دمن از لاله و عبهر طراز و تبت و یغما

ز بس‌گلهای‌گوناگون چمن چون صحف انگلیون

توگویی فرش سقلاطون صباگسترده در مرعی

ز بس خوبان فرخ رخ‌گلستان غیرت خلخ

همه‌چون نوش در پاسخ همه‌چون سیم‌در سیما

ز بس لاله ز بس نسرین دمن رنگین چمن مشکین‌

ز بوی آن ز رنگ این هوا دلکش زمین زیبا

گل از باد وزان لرزان وزان مشک ختن ارزان

بلی نبود شگفت ارزان‌کساد عنبر سارا

ز فر لاله و سوسن ز نور نور و نسترون

دمن چون وادی ایمن چمن چون سینهٔ سینا

چه درهامون چه دربستان‌صف‌اندرصف‌گل‌وریحان

ز یک سو لالهٔ نعمان ز یک سو نرگس شهلا

توگویی اهل یک‌کشور برهنه پا برهنه سر

چمان در خشکسال اندر به هامون بهر استسقا

چمن از فر فروردین چنان نازان به دشت چین

که طوس از فر شاه دین برین نه‌گنبد خضرا

هژبر بیشهٔ امکان نهنگ لجهٔ ایمان

ولی ایزد منان علی عالی اعلا

امام ثامن ضامن حریمش چون حرم آمن

زمین از حزم او ساکن سپهر از عزم او پویا

نهال باغ علیین بهار مرغزار دین

نسیم روضهٔ یاسین شمیم دوحهٔ طاها

سحاب عدل را ژاله ریاض شرع را لاله

خرد بر چهر او واله روان از مهر او شیدا

رخش مهری فروزنده لبش یاقوتی ارزنده

ازآن جان خرد زنده ازین نطق سخن‌گویا

ز جودش قطره‌یی قلزم ز رایش پرتوی انجم

جنابش قبلهٔ مردم رواقش‌کعبهٔ دلها

بهشت از خلق او بویی محیط از جود او جویی

به جنب حشمتش گویی گرایان گنبد مینا

ستاره‌گوی میدانش هلال عید چوگانش

ز نعل سم یکرانش غباری تودهٔ غبرا

قمر رنگی ز رخسارش شکر طعمی زگفتارش

بشر را مهر دیدارش نهان چون روح در اعضا

زمین آثاری از حزمش فلک معشاری از عزمش

اجل در پهنهٔ رزمش ندارد دم زدن یارا

خرد طفل دبستانش قمر شمع شبستانش

به مهر چهر رخشانش ملک حیران‌تر از حربا

نظام عالم اکبر قوام شرع پیغمبر

فروغ دیدهٔ حیدر سرور سینهٔ زهرا

ابد از هستیش آنی فلک در مجلسش خوانی

به خوان همتش فانی فروزان بیضهٔ بیضا

وجودش باقضا توأم ز جودش ماسوا خرم

حدوثش با قدم همدم حیاتش با ابد همتا

قضا تیریست در شستش فنا تیغیست در دستش

چو ماهی بستهٔ شستش همه دنیا و مافیها

زمین‌گوییست در مشتش فلک مهری در انگشتش

دوتا چون آسمان پشتش به پیش ایزد یکتا

به‌سائل بحر وکان بخشد خطاگفتم جهان بخشد

گرفتم‌کاو نهان بخشد ز بسیاری شود پیدا

ملک مست جمال او فلک محوکمال او

ز دریای نوال او حبابی لجهٔ خضرا

زمان را عدل او زیور جهان را ذات او مفخر

زمان را او زمان‌پرور جهان را او جهان پیرا

ز قدرش عرش مقداری ز صنعش خاک آثاری

به باغ شوکتش خاری ریاض جنت‌المأوی

امل را جود او مربع اجل را قهر او مصنع

فلک را قدر او مرجع ملک را صدر او ملجا

رضای او رضای حق قضای او قضای حق

دلش از ماسوای حق‌گزیده عزلت عنقا

کواکب خشت ایوانش فلک اجری خورخوانش

به زیر خط فرمانش چه جابلقا چه جابلسا

رخش پیرایهٔ هستی دلش سرمایهٔ هستی

وجودش دایهٔ هستی چه در مقطع چه در مبدا

ملک را روی دل سویش فلک را قبه ابرویش

به‌گردکعبهٔ کویش طواف مسجدالاقصی

جهان را او بود آمر چه در باطن چه در ظاهر

به امر او شود صادر ز دیوان قضا طغرا

کند از یک شکرخنده هزاران مرده را زنده

چنان‌کز چهر رخشنده جهان پیر را برنا

ردای قدس پوشیده به حزم نفس‌کوشیده

به بزم انس نوشیده می وحدت ز جام لا

می از مینای لاخورده سبق از ماسوا برده

وزان پس سر برآورده ز جیب جامهٔ الا

زدو‌ده زنگ امکانی شده در نور حق فانی

چو مه در مهر نورانی چو آب دجله در دریا

زدف در دشت لاخرگه‌که لامعبود الا الله

زکاخ نفی جسته ره به خلوتگاه استثنا

شده از بس به یاد حق به بحر نفی مستغرق

چنان با حق شده ملحق‌که استثنا به مستثنا

روان راز پرورده سراید راز در پرده

بلی‌گیرد خرد خرده به نااهل ار بری‌کالا

رموز علم ادریسی بود ذوقی نه تدریسی

چه داند ذوق ابلیسی رموز علم الاسما

زهی یزدان ثناخوانت دوگیتی خوان احسانت

خهی فتراک فرمانت جهان را عروه‌الوثقی

ستاره میخ خرگاهت زحل هندوی درگاهت

ز بیم خشم جانکاهت فلک را رنج استرخا

به سر از لطف حق تاجت طریق شرع منهاجت

بساط قرب معراجت فسبحان الذی اسری

مهین نوباوهٔ آدم بهین پیرایهٔ عالم

چو خیرالمرسلین محرم به خلوتگاه او ادنی

تویی غالب تویی ماهر تویی باطن تویی ظاهر

تویی ناهی تویی آمر تویی داور تویی دارا

مسالک را تویی رهبر ممالک را تویی زیور

محامد را تویی مظهر معارف را تویی منشا

تو در معمورهٔ امکان خداوندی پس از یزدان

چودر رگ‌خون چودر تن‌جان روان حکم‌تو در اشیا

تویی بر نفع و ضر قادر تویی بر خیر و شر قاهر

تویی بر دیو و دد آمر تویی بر نیک و بد دانا

تو جسم شرع را جانی تو در عقل راکانی

توگنج‌کان یزدانی تو دانی سر ما اوحی

تو دانایی حقایق را تو بینایی دقایق را

تو رویانی شقایق را ز ناف صخرهٔ صمّا

ترا از ماه تا ماهی ز حق پروانهٔ شاهی

گر افزایی وگرکاهی نباشد ازکست پروا

زمان را از تو افزایش زمین را از تو آسایش

روان را از تو آرامش خرد را از تو استغنا

به‌کلک قدرت داور تو بودی آفرین‌گستر

نزاده چارگان مادر نبوده هفتگان آبا

ز درعت حلقه‌یی‌گردون ز تیغت شعله‌یی‌کانون

ز قهرت لطمه‌یی جیحون ز ملکت خطوه‌یی بیدا

اگر لطف تو ای داور نگردد خلق را رهبر

ز آه خلق در محشر قیامتها شود بر پا

زهی ای نخل باغ دین‌کت اندر دیدهٔ حق‌بین

نماید خوشهٔ پروین‌کم از یک خوشهٔ خرما

در اوصاف تو قاآنی دهد داد سخندانی

کند امروز دهقانی‌که تا حاصل برد فردا

سخن تخمست و او دهقان ثنا مزرع امل باران

فشاند دانه در میزان‌که چیند خوشه در جوزا

تعالی‌الله‌گرش خوانی معاذالله‌گرش رانی

به هر حالت‌که می‌دانی تویی مهتر تویی مولا

گرش خوانی زهی با ذل ورش رانی خهی عادل

گرش خوانی شود خوشدل ورش رانی شود رسوا

گرش خوانی عفاک‌الله ورش رانی حماک‌الله

بهر صورت جزاک‌الله‌کما تبغی‌کما ترضی

گرش خوانی ثناگوید ورش رانی دعاگوید

نترسد برملاگوید ستم زیباکرم زیبا

الا تا در مه نیسان دمد ازگل‌گل و ریحان

بروید سنبل از بستان برآید لاله از خارا

چو لاله زایرت خرم چوگل با خرمی توأم

چو ریحان سبز و مشکی دم چو سنبل بوستان پیرا

ادامه مطلب
یک شنبه 6 تیر 1395  - 3:38 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 62

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4341549
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث