به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

باز در جلوه گری شد صنمی جلوه گری

دلبری پرده‌نشین شاهدکی پرده دری

با خبر از همه وز عاشق خود بی‌خبری

نکند در دل او نالهٔ عاشق اثری

هیچ با ما دل او را سر احسان نبود

دل او راگوئی که به فرمان نبود

دل من برده ز نو لعبت شیرین سخنی

شاهدی‌، ماه رخی‌، سرو قدی‌، سیم تنی

رخ و بالایش چون ناری بر نارونی

دل من پیشش چون مرغی بر بابزنی

در همه گیتی امروز به خوبی سمر است

زانچه در خوبی اندیشه کنی خوبتر است

دیرگاهی است که کرده است‌مکان‌در دل‌من

به غم عشقش آمیخته آب وگل من

هله جز ناله و افغان نبود حاصل من

بفزوده است غمش مشکل برمشکل من

کیست کاین مشکل آسان کند انشاء‌الله

بنده نتواند، یزدان کند انشاء‌الله

بس که آن شوخ جفا ییشه جفا پیشه کند

دل من زبن غم و اندیشه پر اندیشه کند

هجر و وصلش چو به گلزار دل اندیشه کند

آن یکی ربشه کند و آن دگری ریشه کند

سوزد ازآتش هجرش دل محنت کش من

لیک وصلش زند آبی‌به سرآتش من

چه دل است اینکه یکی روز به سامان نبود

پند نپذیرد و از کرده پشیمان نبود

روز و شب جز که در آن چاه زنخدان نبود

چه گنه کردکه جز درخور زندان نبود

با چنین بیهده دل‌، دست ز جان باید شست

این‌چنین گفت مرا پیر ره از روز نخست

دل گر از راه برون رفت به راه آورمش

پردهٔ خود سری وکبر ز هم بر درمش

پس به خلوتگه معشوق حقیقی برمش

برم اندر حرم شاه و کنم محترمش

تا مگر از دل و جان بندگی شاه کند

هم مرا روزی از راز شه آگاه کند

شاه خوبان که به جز جانب درویش ندید

آنکه شد عاشق ومعشوق به‌جزخویش ندید

روی او را ز صفا چشم بد اندیش ندید

دیدهٔ عاشق از یک نظرش بیش ندید

کاینچنین شور غم عشق بهم در فکند

آه اگرروزی آن پرده زرخ برفکند

کیست معشوق من‌؟ آن شاهد بزم ازلی

مظهر جلوهٔ حق‌، سر خفی‌، نور جلی

سرو بستان نبی‌، شمع شبستان علی

محرم اندر حرم قرب شه لم یزلی

هادی مهدی‌، دارای جهان‌، حجهٔ عصر

آنکه بر رایت او خواند خدا آیت نصر

ایزد از روز ازل کاین گل پاکیزه سرشت

این برومند شجر، در چمن دهر بکشت

بدو دستش دوکلید از قبل خویش بهشت

تا بدین هر دو گشاید در سجین و بهشت

بد سگالش را درکام رباید سجین

نیک‌خواهش را آغوش دهد حورالعین

هفت دوزخ ز لهیب غضبش یک لهب است

هشت‌جنت ز ریاض کمرش یک‌خشب‌است

نه فلک را شرف از درکه او مکتسب است

خلقت ذاتش ایجاد جهان را سبب است

او خدا را همه از خلقت گیتی غرض است

ذات او جوهر و باقی همه گیتی عرض است

تا جهان بوده است این نور، جهان‌آرا بود

بود ازآن روزکه نی آدم و نی حوا بود

او سلیمان‌بُد و او عیسی و او موسی بود

نوح و یونس را او همره در دریا بود

آسمان بود و زمین بود و بشر بود و ملک

نور اوگه به زمین بود عیان که به فلک

گر نهان است‌، یکی روز عیان خواهد شد

آشکار از رخش آن راز نهان خواهد شد

در همه گیتی فرمانش روان خواهد شد

آنچه خواهیم به‌حمدالله آن خواهد شد

تا رسد دست من آن روز بدان دامن پاک

نهم امروز بدین در، سر طاعت برخاک

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:38 AM

دوشینه ز رنج دهر بدخواه

رفتم سوی بوستان نهانی

تا وارهم از خمار جانکاه

در لطف و هوای بوستانی

دیدم گل‌های نغز و دلخواه

خندان ز طراوات جوانی

مرغان لطیف طبع آگاه

نالان به نوای باستانی

بر آتش روی گل شبانگاه

هر یک سرگرم زندخوانی

من بی‌خبرانه رفتم از راه

از آن نغمات آسمانی

با خود گفتم به ناله و آه

کای رانده ز عالم معانی

با بال ضعیف و پر کوتاه

پرواز بلند کی توانی

بودم در این سخن که ناگاه

مرغی به زبان بی‌زبانی

این مژده به گوش من رسانید

کزرحمت حق مباش نومید

گر از ستم سپهرکین توز

یک چند بهار ما خزان شد

وز کید مصاحب بدآموز

چوپان بر گله سر گران شد

روزی دو سه‌، آتش جهانسوز

در خرمن ملک میهمان شد

خون‌های شریف پاک هر روز

بر خاک منازعت روان شد

وان قصهٔ زشت حیرت‌اندوز

سرمایهٔ عبرت جهان شد

امروز به فر بخت فیروز

دل‌های فسرده شادمان شد

از فر مجاهدان بهروز

آن ‌را که ‌دل تو خواست‌ آن شد

وز تابش مهر عالم‌افروز

ایران فردوس جاودان شد

شد شامش روز و روز نوروز

زین بهتر نیز می‌توان شد

روزی دو سه صبرکن به امید

از رحمت حق مباش نومید

از عرصهٔ تنگ حصن بیداد

انصاف برون جهاند مرکب

در معرکه داد پردلی داد

آن دانا فارس مهذب

شاهین کمال‌، بال بگشاد

برکند ز جغد جهل مخلب

استاد بزرگ، لوح بنهاد

شد مدرس کودکان مرتب

آمد به نیاز، پیش استاد

آن طفل گریخته ز مکتب

استاد خجسته پی در استاد

تا کودک را کند مؤدب

آواز به شش جهت درافتاد

از غفلت دیو و سطوت رب

ای از شب هجر بوده ناشاد

برخیز که رهسپار شد شب

صبح آمد و بردمید خورشید

از رحمت حق مباش نومید

ای سر به ره نیاز سوده

با سرخوشی و امیدواری

منشور دلاوری ربوده

در عرصهٔ رزم جان‌سپاری

با داس مقاومت دروده

کشت ستم و تباهکاری

زنگار ظلام را زدوده

ز آئینهٔ دین کردگاری

لب بسته و بازوان گشوده

وز دین قویم، کرده یاری

وندر طلب حقوق بوده

چون کوه‌، قرین بردباری

جان داده و آبرو فزوده

در راه بقای کامکاری

وین گلشن تازه را نموده

از خون شریف‌، آبیاری

مشتیز به دهر ناستوده

کز منظرهٔ امیدواری

خورشید امید باز تابید

از رحمت حق مباش نومید

ای شیردل ای دلیر ستار

سردار مجاهدان تبریز

ای بسته میان به فر دادار

در حفظ حقوق عزت‌آمیز

ای ناصر ملت ای سپهدار

ای ازره جور کرده پرهیز

ای باقرخان راد سالار

بر خرمن جور آتش‌انگیز

ای صمصام ای بزرگ سردار

آب دم تیغت آتش تیز

ای سید لاری ای ز پیکار

کرمان بگرفته تابه نیریز

همدست شوید جمله احرار

تا پای کشد عدوی خونریز

بر رایت خود کنید ستوار

زین معنی دلکش دلاویز

کانصاف بساط جور برچید

از رحمت حق مباش نومید

ای حجت‌دین حکیم مشفق‌

وی محیی دین حق محمد

ای فخر تبار و آل صادق

سبط علی و سلیل احمد

ای بر تو شعار شرع لایق

ای از تو اساس دین مشید

گر بر تو ز دهر ناموافق

شد ظلم و جفا و جور بی‌حد

خوش باش که بخت شد موافق

و اقبال برون کشید مسند

طوس از علمای فحل مفلق

گردید چو جنت مخلد

خرم شد مشهد حقایق

از فر مجاهدین مشهد

با ترکان برخلاف سابق

گشتند به دوستی مقید

در یاری دین شدند شایق

زان کرد خدایشان مؤید

دین یابد از این گروه تأیید

از رحمت حق مباش نومید

صد شکر که کار یافت قوت

از یاری حجهٔ خراسان

وان قبله و پیشوای امت

سرمایه حرمت خراسان

بن موسی جعفر آن که عزت

افزوده به عزت خراسان

بگرفت نکو به دست قدرت

سررشتهٔ قدرت خراسان

وز همت عاقلان ملت

شد نادره ملت خراسان

وز عالم فحل با حمیت

شد شهره حمیت خراسان

ترکان دلیر با فتوت

کردند حمایت خراسان

نیز از علمای خوش رویت

خوش گشت رویت خراسان

زین بهتر نیز خواهیش دید

از رحمت حق مباش نومید

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:38 AM

باز بر شاخسار حیله و فن

انجمن کرده‌اند زاغ و زعن

زاغ خفته در آشیان هزار

خار رسته به جایگاه سمن

بلبلان را شکسته بال نشاط

گلبنان را دریده پیراهن

ابر افکنده از تگرگ خدنگ

آب پوشیده زین خطر جوشن

شد زبیغوله بوم جانب باغ

شد ز ویرانه جغد سوی چمن

زان چمن کاشیان جغدان شد

به که بلبل برون برد مسکن

کیست کز بلبل رمیده ز باغ

وزگل دور مانده ازگلشن

ازکلام شکوفه و نسرین

وز زبان بنفشه و سوسن

باز گوید به ماه فروردین

که به رنجیم ز آفت بهمن

به گلستان درآی و کوته کن

دست بیگانگان از این مکمن

تا به باغ اندرونت پاس بود

ازگل و مل تو را سپاس بود

ای همایون بهار طبع گشای

وای از فتنهٔ زمستان وای

بی‌تو دیهیم لاله گشت نگون

بی‌تو سلطان باغ گشت گدای

بی‌ تو شد روی سبزه خاک‌ آلود

بی‌تو شد چشم لاله خون پالای

تو برفتی ز بوستان و خزان

شد زکافور، بوستان اندای

مخزن سرخ گل برفت از دست

خیمه سر و بن فتاد از پای

سنبل و یاسمین بریخت ز باد

لاله و نسترن نماند به جای

بلبلان با فغان زارا زار

قمریان با خروش ها یا های

این زمان روزگار عزت تو است

در عزت به روی ما بگشای

باغ را زیوری دگر بر بند

راغ را زینتی دگر بخشای

باغ دیریست دور مانده ز تو

زود بشتاب و سوی باغ گرای

که بهر گوشه‌ای ز تو سخنی است

وز خس و خار طرفه انجمنی است

مژده کاید برون ز خلد برین

موکب نو بهار و فروردین

تا فزاید به بوستان زیور

تا به بندد به شاخسار آئین

تا شود شاخه بنفشه نزار

تا شود پهلوی‌ شکوفه ‌سمین

باغ گردد بهار خانهٔ گنگ

راغ گردد نگارخانهٔ چین

جای گیرد به جای لاله و گل

بر سر شاخ‌، زهره و پروین

گردد آراسته به در و عقیق

گردن و دست لاله و نسرین

درگلستان به گاه گل چیدن

مشگ ریزد به دامن گل چین

خیل زاغان برون روند از باغ

و انجمنشان شود فراق و انین

باغبان آید از بهشت فراز

تا کند باغ را بهشت آئین

باغ را باغبان همی باید

واین چنین گفته‌اند اهل یقین

که چو از باغبان تهی شد باغ

انجمن‌ها کنند کرکس و زاغ

ای گروهی که انجمن دارید

یک زمان گوش سوی من دارید

دل ز کید و نفاق برگیرید

گر بدل مهر خوبشتن دارید

در پی سیرت حسن کوشید

گرچه خود صورت حسن دارید

دگران نیز انجمن دارند

گر شما نیز انجمن دارید

همه دارند عقل و دین و شما

جهل و تذویر و مکر و فن دارید

می‌شنیدم ز ابلهان که شما

سر آزادی وطن دارید

لیک زینسان که من همی بینم

سر آزار مرد و زن دارید

گر سخنتان گزافه نیست چرا

این‌چنین زبر لب سخن دارید

هرکه بیند گه سخن‌، گوید

آلوی خشک در دهن دارید

پند من بشنوید اگر در دل

دانش و فضل‌، مختزن دارید

بهلید این فریب و غنج و دلال

مال خلق خدای نیست حلال

آوخ از محنت و عنای شما

وای از رنج و ابتلای شما

برخ خلق باب فتنه گشود

مجلس شوم فتنه زای شما

ای گروهی که مؤذن تقدیر

زد به بی‌دولتی صلای شما

ای گدایان که برتری جوید

بر شما باشی گدای شما

باشی کوسج سیه که نهاد

به نفاق و غرض بنای شما

هست بیگانه ازکمال و خرد

وی بقای خرد فنای شما

بی‌بها مانده‌اید و بی‌قیمت

زانکه رفت از میان بهای شما

دست از این قیل و قال بردارید

نه اگر بر خطاست رای شما

ورنه زین فتنه و حیل ناگاه

قصه رانم به صهر شاهنشاه

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:37 AM

زال زمستان‌ گریخت از دم بهمن

آمد اسفند مه به فر تهمتن

خور به‌فلک ‌تافت‌ همچو رای ‌پشوتن

آتش زردشت دی فسرد به گلشن

سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان

قائد نوروز چتر آینه گون زد

ماه سفندار مذ طلایه برون زد

ساری منقار و ساق پای به خون زد

هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد

زاغ برون برد فرش تیره ز بستان

ماه دگر نوبهار، جیش براند

از سپه دی سلاح‌ها بستاند

کل را بر تخت خسروی بنشاند

بلبل دستانسرا نشید بخواند

همچو من اندر مدیح حجت یزدان

صدرا، ... خادم باشی

کرده به تکذیب من جفنگ تراشی

گوئی خود مرتشی نبوده و راشی

حیفست آنجا که دادخواه تو باشی

برمن مسکین نهند این همه بهتان

گر ره مدحش به پیش گیرم ننگست

ورکنمش هجو راه قافیه تنک است

صرف‌نظر گر کنم ز بسکه دبنگست

گوید پای کمیت طبعم لنگ است

به که برم شکوه پیش شاه خراسان

گویم شاها شده است باشی پر لاف

از ره عدوان به عیب بنده سخن باف

چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف

گویم و دارم یقین که از ره انصاف

شاه خراسان دهد جزای وی آسان

تا که تبرّا بود به کار و تولّا

تا که پس از لا رسد سُرادق الا

خرّم و سرسبزمان به همت مولا

بر تو مبارک کند خدای تعالی

شادی مولود شاه خطهٔ امکان

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:37 AM

 

شبی درمحفلی با آه وسوزی

شنیدستم که مرد پاره‌دوزی

چنین می گفت با پیر عجوزی

گلی خوش بوی در حمام روزی

رسید از دست محبوبی به‌دستم

گرفتم آن گل و کردم خمیری

خمیری نرم و نیکو چون حریری

معطر بود و خوب و دل‌پذیری

بدو گفتم که مشکی یا عبیری

که از بوی دلاویز تو مستم

همه گل‌های عالم آزمودم

ندیدم چون تو و عبرت نمودم

چو گل بشنید این گفت‌ و شنودم

بگفتا من گلی ناچیز بودم

ولیکن مدتی با گل نشستم

گل اندر زیر پا گسترده پر کرد

مرا با همنشینی مفتخر کرد

چو عمرم مدتی با گل گذر کرد

کمال همنشین در من اثر کرد

وگرنه من همان خاکم که هستم

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:36 AM

سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست

یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست

یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست

هیچم ار نیست‌، تمنای توام باری هست

«‌مشنو ای‌دوست که غیراز تو مرا یاری هست

یا شب و روز به جزفکر توام کاری هست‌»

لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس

به هوس بال زد وگشت گرفتار قفس

پای‌بند تو ندارد سر دمسازی کس

موسی این‌جا بنهد رخت به امید قبس

«‌به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاری هست‌»

بی گلستان تو در دست به جز خاری نیست

به ز گفتار تو بی‌شائبه‌، گفتاری نیست

فارغ از جلوهٔ حسنت در و دیواری نیست

ای که در دار ادب‌، غیر تو دیاری نیست

گر بگویم که مرا با تو سر وکاری نیست

در و دیوارگواهی بدهد کاری هست‌»

دل ز باغ سخنت‌، ورد کرامت بوید

پیرو مسلک تو راه سلامت پوید

دولت نام تو حاشاکه تمامت جوید

کاب گفتار تو دامان قیامت شوید

«‌هرکه عیبم کند ازعشق و ملامت گوید

تاندیده است تو را برمنش انکاری هست‌»

روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم

شب نباشدکه ثنای تو مکرر نکنم

منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم

نزد اعمی صفت مهر منور نکنم

«‌صبر بر جور رقیب چه کنم گر نکنم

همه دانند که در صحبت گل خاری هست‌»

هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد

وانکه جانش ز محبت اثری یافت‌، نمرد

تربت پارس چو جان‌، جسم تو در سینه فشرد

لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد

«‌باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد

آب هر طیب که در طبلهٔ عطاری هست‌»

سعدیا نیست به کاشانهٔ دل غیر تو کس

تا نفس هست به یاد تو برآریم نفس

ما به جز حشمت و جاه تو نداریم هوس

ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس

«‌نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست‌»

کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود

بیت معمور ادب‌، طبع بلند تو بود

زنده‌، جان بشر از حکمت و پند تو بود

سعدیا! گردن جان‌ها به کمند تو بود

«‌من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود

سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست‌»

راستی دفتر سعدی به گلستان ماند

طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند

اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند

وانکه او را کند انکار، به شیطان ماند

«‌عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند

«‌داستانی است که بر هر سر بازاری هست‌»

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:36 AM

امروز خدایگان عالم

بر فرق نهاد تاج لولاک

امروز شنید گوش خاتم

لولاک لما خلقت الافلاک

امروز ز شرق‌، اسم اعظم

مهر ازلی بتافت بر خاک

امروز ازین خجسته مقدم

ارکان وجود شد مشید

امروز خدای با جهان کرد

لطفی که نکرده بود هرگز

نوری که مشیتش نهان کرد

امروز پدید گشت و بارز

آورد و مربی جهان کرد

یکتن را با هزار معجز

پیغمبر آخرالزمان کرد

نوری که قدیم بود و بی‌حد

گشتند پیمبران پدیدار

با یک ‌دل و یک ‌زبان و یک ‌تن

یک‌ جلوه و صد هزار دیدار

یک پرتو و صد هزار روزن

برداشت حجب ز روی دادار

پیغمبر ما به وجه احسن

کاو بود نتیجه آخر کار

زو گشت اساس دین مشید

ای حکمت تو مربی کون

وی از تو وجود هرچه کائن

ای تربیت زمانه راعون

وی خلقت دهر را معاون

بی ‌روی ‌تو کشته‌ حق‌ به ‌صدلون‌

با شرع تو گشته دین مباین

بر ملت تو است ذلت وهون

ای ظل تو بر زمانه ممتد

حرمت ز مزار و مسجد ما

بردند معاندین دین‌، پاک

پوشیده رخ معابد ما

از غفلت ‌و جهل‌، خاک‌ و خاشاک

جز سفسطه نیست عاید ما

کاوهام گرفته جای ادراک

ابلیس شده است هادی ما

ما گشته به قید او مقید

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:36 AM

انسان‌:

ای مایهٔ عزت ای سعادت‌!

از بهر خدا بگو کجایی

ماراست به تو بسی ارادات

چونست که نزد ما نیایی

رسم است ز خستگان عیادت

شد خطه مغرب از تو پر نور

ای چشمهٔ نور کردگاری

تا چند در این شبان دیجور

ما مشرقیان کشیم خواری

بر ما نظری به قدر مقدور

سعادت‌:

من نور سعادتم‌، چه خواهی

واندر طلبم چه می کنی جهد

در جمله جهان‌ مراست شاهی

هر دوره و هر زمان و هر عهد

بی‌فرق سفیدی و سیاهی

افسوس از اینکه اهل دنیا

کورند و مرا نمی‌شناسند

من ظاهر و این گروه اعمی

اندر طلبم در التماسند

هریک‌ به رهی‌ روند بیجا

برنوع بشر نگشته مفهوم

معنای سعادت بشر هیچ

گویند سعادتست معدوم

یک فرقه وفرقهٔ دگرهیچ

جز نام ز من نکرده معلوم

در غرب‌، سعادتست قوت

از توپ و تفنگ و جیش جرار

در شرق‌، عبادت و ریاضت

یا مهتری و ضیاع بسیار

در افریقا شکار و راحت

نایافته زو خبر سعادت

هرکس به سعادتی است پدرام

ظاهر می گشت اگر سعادت

بدبخت نماندی اندر ایام

هرکس خردی به زر، سعادت

انوار سعادتست پنهان

بدبختی آدمی از آنست

در عین خوشی بود فراوان

خوشبخت‌، که دست و لب کزانست

مسعود نیامده است انسان

انسان‌:

گر خاصهٔ غرب نیستی‌، هست

روشن ز چه غرب و شرق تاری

مشرق به مغاک تیره پا بست

مغرب زده بر فلک عماری

انصاف چرا گذاری از دست

یک‌ چند ز شرق‌، غرب‌ شد خوار

بر غرب رسید جور و بیداد

وز فتنهٔ غربیان خونخوار

یک چند برفت شرق برباد

وین حال شود همیشه تکرار

سعادت‌:‌

از سر بنهید جهل و اوهام

کوشید به علم‌ و صنعت‌ نو

یکرنگ شوند و راست فرجام

چون پارسیان به عهد خسرو

یا چون عربان به صدر اسلام

شاید که درین زمانهٔ تنگ

یک بار دگر دهید جولان

بر شرق رسد جلال و فرهنگ

بر غرب نفاق و کذب و بهتان

دائم نبود جهان به یک رنگ

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:35 AM

ای وطن‌خواهان‌سرگشته وحیران‌تاچند؟

بدگمان‌ و دو دل و سر به گریبان‌ تا چند

کشور دارا، نادار و پریشان تا چند؟

گنج کیخسرو در چنگ رضاخان‌ تا چند

ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟

...

...

...

...

ای عجب دانا، بازیچهٔ نادان تا چند؟

...

...

...

...

بهر نانی دل یک طائفه بریان تا چند؟

یارب این کینه و این ظلم دمادم تاکی

دل ایرانی‌، آماجگه غم تا کی

پشت احرار به پیش سفها خم تاکی

ظلم ضحاکان‌، در مملکت جم تا کی

سلطهٔ دیوان در ملک‌سلیمان تا چند؟

تا به کی شحنه و یارانش نمایند ستم

چند ملت را دوشند، بمانند غنم

آن یک ازپرخوری و فربهی آورده ورم

وآن دگر از غلیان خون‌، گردیده دژم

مابقی لاغر، همچون نی غلیان تا چند؟

...

...

...

...

تیغ بهرام درین زاویه پنهان تا چند؟

محتسب راهزن و شحنه کمند انداز است

جیش‌،‌ غارتگر و سرخیل‌ سپه جانباز است

ره به هر بدگهری‌، بدکهران را باز است

لوحش‌الله که به‌ هر حسن وطن‌ ممتاز است

زین‌ سپس‌ ناشدنش روضهٔ‌ رضوان تا چند؟

حفظ ناموس به هرجا شرف نظمیه است

شرف و ناموس اینجا، هدف نظمیه است

صف آدم کشی وننگ‌، صف نظمیه است

اختیار شه و کشور به کف نظمیه است

نشده ری کف خاکستر از ایشان تا چند؟

باید از ملت‌، مردی بدر آید چاک

یابد از دور فلک‌، طالع و هوش و ادراک

انقلاب است که آرد گهری چونین پاک

تا صدف گیرد چونین گهری را ز افلاک

دیر باریدن آن ژالهٔ نیسان تا چند؟

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:35 AM

ای گلبن زرد نیم مرده

وی باغچهٔ خزان رسیده

ای بلبل داغ دل شمرده

وی لالهٔ زار داغ دیده

ای سبزهٔ چهرهٔ زردکرده

صد تیرگی از خزان کشیده

وی کام دل از چمن نبرده

وی طعنه ز باغبان شنیده

برخیز که فصل نوبهار است

ای کودک عهد پهلوانی

وی بچهٔ روزگار سیروس

ای کام گرفته از جوانی

در عهد سپندیار و کاوس

ای رسته به فر خسروانی

از چنگ ‌صد انقلاب منحوس

هان عهد تجدد است‌، دانی

کز حلقه و بند عهد مطموس

هنگام شکستن و فرار است

گویندکه ‌نو شده‌است‌،‌هی‌هی

این کهنهٔ شش هزار سال

کی پیر، که کرده عمرها طی

گردد به دو ساعت استحاله

تجدید قوا کنید در وی

تارنج هرم‌ شود ازاله

اصلاح کنید عهدش از پی

تا نوگردد که لامحاله

این کهنه به‌دوش دهر بار است

هر چیز که پیر شد بگندد

وآن پیر که گنده شد بمیرد

زبور به عجوز برنبندد

تدبیر به پیر در نگیرد

وبرانه‌، نگار کی پسندد

افتاده‌، قرار کی پذیرد

خواهید گر این کسل بخندد

خواهید گر این کهن نمیرد

درمان و علاجش آشکار است

بایست نخست کردش احیا

ز اصلاح مزاجی و اداری

و آنگاه به پای داشت او را

با تقویت درستکاری

وز برق تجددش سراپا

نو کرد به فرّ کردگاری

تجدید فنون و علم و انشا

اصلاح عقیدتی و کاری

نو کردن کهنه زین قرار است

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:35 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 81

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4551723
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث