به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

باز خنگ فکرتم جولان گرفت

فیل طبعم یاد هندستان گرفت

تا خیالم نقش روی هند بست

یافت ذوقم جلوهٔ طاوس مست

بلبل فکرم خوش آوایی نمود

طوطی طبعم شکرخایی نمود

بسته‌ام پاتاوه بر پای نیاز

تا شود در هند آن پاتاوه باز

دل اسیر حلقهٔ زنجیر هند

جان فدای خاک دامن گیر هند

بس‌ملاحت‌هادرآن‌خاک‌و هواست

هند را کان نمک خواندن رواست

آن‌نمک‌زاری که خاکش عنبر است

خار اوچمپا، خسش نیلوفر است

هرکه رفت آنجا نمک‌پالود شد

سادگی افکند و رنگ‌آلود شد

جان فدای آن نمکزار سیاه

بی‌نمک، آن‌جا نمی‌روبد گیاه

فکرها رنگین و رنگین جوی‌ها

رنگ بیرنگی عیان بر روی‌ها

لشکر یونان از آنجا رم گرفت

عـبرت ازکار بنی آدم گـرفت

شدعرب‌درهند و وحدت‌پی فکند

عاقبت آنجا عرب هم نی فکند

ترک آنجا ترکی از سرواگرفت

فارسی بود آن که آنجا پا گرفت

ایزدی بود آشنایی‌های ما

آشنا داند صدای آشنا

هند و ایران آشنایان همند

هر دو از نسل فریدون و جم اند

آن که کندم خورد و دور ازخلد ماند

در سراندیب آمد و گندم فشاند

خاک هند از خلد دارد بهره‌ها

رنگ آن گندم عیان بر چهره‌ها

گرچه گندم‌گون و میگون آمدیم

هر دو از یک خمره بیرون آمدیم

چون «‌دیوژن‌» خم‌نشینان حقیم

وز «‌فلاطون‌»‌ و «‌دیوژن‌» اسبقیم

ساغری گیر از می عرفان هـند

نوش باد پارسی گویان هند

یادی از مسعود سعد راد کن

بعد یاد «‌رونی‌» استاد کن

آن که چون سعدی سخنگویی نو است

بلبل گلزار دهلی «‌خسرو» است

خمسهٔ «‌خسرو» که تقلیدیست فرد

با حکیم گنجوی جوید نبرد

طبع پاکش مایه‌دار فکر بود

صدهزاران بچه زاد و بکر بود

با «‌حسن‌»‌ صد لطف‌ و گرمی توأم‌ است

در کلامش آتش و گل با هم است

بزم‌ «‌اکبر» شد ز «‌فیضی‌» فیض باب

دکهن‌از «‌بوالفضل‌» وفیضی‌یافت آب

طبع‌ عرفی‌ خون ‌به‌ مضمون ‌راه جست

داد، داد لفظ و معنی را درست

با کلیمش ساحران را نیست تاب

کس‌نگفت‌آخرسه‌بیتش را جواب

از نظیری و ظهوری دم مزن

هند و ایران را دگر بر هم مزن

گر ز تبریز است یا از اصفهان

هست صائب طوطی هندی زبان

خاک آمل دامنش از دست داد

لاجرم طالب به هندستان فتاد

چون کسی را صنعتی غالب بود

می‌شتابد هرکجا طالب بود

از همایون گیر تا شاه جهان

شاعران را بود هند آرام جان

هند بازار خرید ذوق بود

هند یکسر عشق‌ و شور و شوق بود

صنعت و ذوق و هنر ترکیب یافت

کاروان‌ها جانب دهلی شتافت

بس روان شد کاروان در کاروان

تنگ‌های دل پر ازکالای جان

رشک غزنین گشت بزم اکبری

نغمه‌خوان هر سو،‌هزاران عنصری

بزم نورالدین‌، گلستانی دگر

درگه نور جهان‌، جانی دگر

بذله‌گو از شاه تا بانو همه

پیش یک مصرع زده زانو همه

جوشد ایهام و مثل چون موج آب

نکته‌بر هر موج خندان چون حباب

کار تاربخ و تتبع تازه گشت

صنعت انشا بلند آوازه کشت

در لغت فرهنگ‌ها پرداختند

لعب‌ها در دین‌و حکمت باختند

کار نقاشی بسی بالا گرفت

خوبسی پایهٔ والاگرفت

صنع معماری بسی پیرایه یافت

ذوق حجاری فراوان مایه یافت

ثروت و جاه و رفاه و خرمی

صلح وعیش و خوشدلی و بیغمی

چشم شور اختران را خیره کرد

هرطرف‌خصمی‌بر ایشان‌چیره کرد

گرچه امروز آن جلال و جاه نیست

هیچ کس از راز دهر اگاه نیست

نیست گر آن کروفر، نظمی بپاست

رفت اگر آن کیف‌، کیفیت بجاست

نیست گر دهلی ز اکبر پرخروش

می‌زند هرکوشه دیگ علم جوش

ور نمی‌خندد بهرگل صد، هزار

باز نالد قمریئی بر شاخسار

«‌غالبی‌» آمد اگر شد طالبی

شبلیئی هست ار نباشد غالبی

«‌بیدلی‌» گر رفت «‌اقبالی‌» رسید

بیدلان را نوبت حالی رسید

هیکلی گشت از سخنگوبان بپا

گفت‌: کل الصید فی جوف الفرا

قرن حاضر خاصهٔ اقبال گشت

واحدی کز صدهزاران برگذشت

شاعران گشتند جیشی تارومار

وین مبارز کرد کار صد سوار

عالم از حجت نمی‌ماند تهی

فرق باشد از ورم تا فربهی

تیغ همت راین ای هند عزیز

با فسان جرئت و امّید، تیز

صنعت و علم و امید و اتحاد

کسب کن تا وارهی زین انفراد

«‌بار دیگر از ملک پران شوی

آنچه اندر وهم ناید آن شوی‌»

نکته‌ای گویم‌، سخن کوته کنم

خاطر پاک تو را آگه کنم

شمه‌ای در حال و استقبال تو

هان نه من گویم‌، که گفت اقبال تو

زندگی‌جهد است‌و استحقاق نیست

جز به علم انفس و آفاق نیست

گفت حکمت را خدا، خیرکثیر

هرکجا این خیر را دیدی بگیر

فارغ از اندیشهٔ اغیار شو

قوّت خوابیده‌ای‌، بیدار شو»

ناامیدی حربهٔ اهریمن است

پیشش امّید آسمانی جوشن است

جوشن امّید را بر خود بپوش

روز و شب تا جان به ‌تن ‌داری بکوش

خویش را خوار و زبونِ کس مدان

در نبرد زندگی واپس مدان

زین قناعت‌پیشگی پرهیز کن

مرکب همت به جولان تیز کن

همت از آمال کوچک بازگیر

تا فرازکهکشان پروازگیر

این کسالات و تن‌آسانی بس است

تربیت‌آموز، نادانی بس است

زندگی جنگست و تدبیر معاش

زندگی‌خواهی‌،‌چو مردان کن تلاش

فقر و درویشی تباهت می‌کند

در دو عالم روسیاهت می کند

فقر و درویشی در استغنا نکوست

با غنا،‌شو صوفی‌و درویش دوست

با بزرگی و غنا درویش باش

با تواضع پادشاه خویش باش

کر بترسی درد و رنجت در قفاست

خیز و جنبش کن که گنجت زیر پاست

جز یکی نبود سراپای وجود

قطره قطره محو دریای وجود

از جدایی بگذر و مأنوس باش

قطرگی بگذار و اقیانوس باش

جز به‌راه یکدلی سالک مباش

محو یکتایی شو و مشرک مباش

کفر دانی چیست‌؟ کثرت ساختن

از یکی سوی دوتایی تاختن

سوی‌و‌حدت پوی و دست‌از شرک‌شوی

متحد باش و به ترک کفر گوی

ای بهار از هند دم با من مزن

بیش از این بر آتشم دامن مزن

کز فراق هند بس دلخسته‌ام

نام هند است این که بر خود بسته‌ام

نام اصل هند باشد مه بهار

جذب گردد که به مه بی‌اختیار

من بهارکوچکم در ری مقیم

دل‌طپان از فرقت هند عظیم

طوطی بازارگانم من مدام

طوطیان هند را گویم سلام

ز آرزوی دیدن یاران هند

می‌چکد از دیده‌ام باران هند

آرزو بر نوجوانان عیب نیست

لیک بر پیران فزون زین عیب چیست‌؟

عمر من ‌در زحمت‌ و محنت گذشت

می‌روم اکنون سوی پنجاه و هشت

در چنین هنگامه چالاکی سزاست

من نیم چالاک و دوران بیوفاست

لاعلاج از دور بوسم روی هند

روی گبر و مسلم و هندوی هند

پس پیامی می‌فرستم سوی یار

در لطافت چون نسیم نوبهار

گویم ای هند گرامی شاد باش

سال و ماه از بند غم آزاد باش

از سر اخلاص داریم این پیام

هان سخن کوتاه کردم والسلام

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:15 AM

جهان سر بسر از فراز و نشیب

یکی کارخانه‌است با رنگ و زیب

که در نوبهاران بجنبد ز جای

نگرداند این چرخ را جز خدای

بسی کارگر اندر آن کارگاه

بکوشند بی‌مزد و بی‌ دادخواه

یکی بسّدین حله آرایدا

دگر زُمردین خیمه پیرایدا

بر آن کارگر قوم بی‌دادرس

بسوزد دل ابر در هر نفس

از آن سوختن آتشی برجهد

به‌هر لحظه بانگی قوی دردهد

ز بالا همی برخروشد به‌ خشم

یکی سیل کرده روان از دو چشم

بیاید دمان از بر کوهسار

غریونده چون مردم سوگوار

رخ زرد خیری بشوید به آب

به زخم گل سرخ ریزدگلاب

نهالان بیارند پیشش نماز

گلان سر به پایش بسایند باز

بر آن رنجبر قوم گرید به‌ درد

برآرد ز دل هر زمان باد سرد

یکی شورش سخت پیدا شود

زمانه پرآشوب و غوغا شود

به‌ تک‌ لاله‌ خونین علامت به‌ چنگ

شقایق به‌ بر صدرهٔ سرخ‌ رنگ

به دوش بنفشه ردای کبود

به فرق سمنبر ز الماس‌، خود

چو خورشید رخشنده‌ بیند به‌ خاک

برافروزدش خاطر تابناک

بر انگیزد اندر زمان باد را

که بنشاند آن شور و فریاد را

رود باد و گوید که‌ خورشید گفت‌:

که فرّ بزرگی نشاید نهفت

فری زین مهین‌ جنبش و جوشتان

نخواهیم کردن فراموشتان

چو ابر این ببیند سبکسر شود

به‌هر لحظه غوغاش کمتر شود

دو چشم ازگرستن ببندد همی

به صد شادکامی بخندد همی

رود ابر و باد از قفایش دوان

کند روی‌،‌خورشید روشن‌روان

نوازش کندشان چو دانا پزشگ

کند خشک‌ از دیدگانشان‌ سرشگ

کند گرم دلشان همه یکسره

دهدشان زر ناب و سیم سره

دگر ره پی کار و کوشش روند

زمانی ز شغل و عمل نغنوند

چنین تاگشاید مه تیر رخت

کمان گردد از بار، پشت درخت

شود گرد محصول هر کارگر

کند عرضه هر کارگاهی هنر

رخ سیب سرخ و رخ نار زرد

نه‌ آن‌ یک‌ ز شادی نه این‌ یک ز درد

به مرداد و شهریور و مهرماه

فروشند کالای این کارگاه

ز انجیر و از نار غرقه به‌ خون

ز امرود و از آلوی گونه گون

چه از سبز بارو چه از سرخ‌بار

به‌هر سو بهم چیده بینی هزار

فروشندگان از صغیر وکبیر

شوند و رسد نوبت تاک پیر

بخم کرده بالا و دیده پر آب

به دست‌اندرش عقدی از لعل ناب

همانا که از لعل بایسته‌تر

ز در و ز یاقوت شایسته‌تر

اگر لعل صد خاصیت داشتی

خردمندش انگور پنداشتی

درآید سپس آبی زردپوش

یکی نرم پشمینه‌چوخا به‌دوش

نهان کرده یک‌پای‌و سر برده پیش

ز بیم خزان گرد گشته به خویش

درآیند پس باد رنگ و ترنج

دو دیده پرآب و دو رخ پر شکنج

رخان زرد و تب‌خاله بر گرد لب

گران‌وار و سنگین‌سر از تاب تب

کجا بنگرد ابر آبان مهی

به روی ترنج و به چهر بهی

بگوید به باد اینت بیداد مهر

بر این زرد رویان تفتیده چهر

که تا ما برفتیم بیرون ز دشت

برین کارگرپیشگان چون گذشت

شود باد همداستان ابر را

به دشنه زند گردن صبر را

خروشان ز بالا شود سوی پست

پس پشت اوابر چون پیل مست

دگر ره بپوشد رخ ازبیم‌، شید

شود چهرهٔ آسمان ناپدید

به یغما رود جمله کالای مهر

چکد اشک حسرت ز چشم سپهر

پریشان شود روزگار چمن

دی آید یکی درع رویین به تن

ز بیداد دی باغ گردد خراب

شود زرد رخسارهٔ آفتاب

جهان ای پسر نیست جای درنگ

اگر قیصر روس‌، اگر شاه زنگ

نپاید همی‌ برکس این ساز و برگ

جوانی‌است‌، پیری‌است‌و آنگاه مرگ

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:15 AM

بُد اندر حدود چغاخور، لُری

لری غولدنگی‌، چغاله خوری

بدش‌، بختیاری‌وش‌، آلفته‌نام

وز آلفتگی بخت یارش مدام

ز نادانی و خست و عشق پیل‌

مثل بود در بین ایل جلیل

زنی داشت کدبانو و خوشمزه

ز جمله جهان عاشق خربزه

ولی دایم از دست شوهر به‌رنج

چو گنجینه از دست مار شکنج

خدا داده بودش از آن شوی نیز

نر و ماده بس کرهٔ خرد و ریز

یکی سال‌، فالیز لر شد خراب

که آلفته آن را نداد ایچ آب

درآمد پس تیر، مرداد ماه

ز لر کُرّگان خاست فریاد و آه

زن لر بدوگفت با حال زار

چه سازیم امسال بی‌سبز بار

ز تو سر زد ای ابله خر، بزه

که امسال ماندیم بی‌خربزه

خود این‌ سرزنش کار آلفته‌ ساخت

مر او را بهٔکبار آشفته ساخت

زخاک‌چغاخورچغک‌‌وارجست

پیاده سوی اصفهان رخت بست

به خودگفت تاکم کنم قهر زن

روم خربزه آرم از بهر زن

به گرگاب رفت و دو روزی بماند

وز آنجا به‌سوی چغاخور براند

یکی بار خربوزه همراه داشت

ز بار گران ناله و آه داشت

به تدبیر خود را سبک‌ بارکرد

به هر ده‌قدم یک‌دو خربوزه خورد

نگه‌داشت خربوزهٔ خوب را

درشت ‌و گران‌سنگ و مرغوب را

که گر دین و ایمان من می‌رود

وگر جان شیرین ز تن می‌رود

من این آخرین هدیه را پیش زن

برم تا بدانند طفلان من

که‌آلفته را هست‌غیرت‌بسی

ندارد چو آلفته غیرت کسی

چو شد چند فرسنگ بیرون ز راه

هوا گشت تفتیده در گرمگاه

اگرچه برونسو سبکبار بود

ولیک از درونسو پر آزار بود

ز بیم زن ارچه دهان روزه داشت

ولیکن شکم داغ خربوزه داشت

ازین حال آلفته بی‌تاب شد

ز تاب حرارت دلش آب شد

نگه کرد خربوزه‌ای دید تر

خوش‌اندام و زرّین چو بالشت زر

برآورد چاقو ولی یکه خورد

نهیب‌زن اندر دلش سکه خورد

به خود گفت‌: آلفته غیرت‌نمای

به نزدیک مردم حمیت‌نمای

سر و همسرانت همه نام‌جوی

نگهدار نزدیکشان آبروی

پس آنگاه فکری به مغز آمدش

که ارمان خربوزه آسان شدش

به‌خودگفت یاران سفر می کنند

ازین راه دایم گذر می کنند

ازین خربزه من ببرّم کمی

به پهنای دینار یا درهمی

کز اینجای چون مردمان بگذرند

بر این خوردن خربزه بنگرند

بگویند از اینجا گذشتست خان

شود آبرویم فزون زین نشان

سپس حمله‌ورگشت بر خربزه

بخورد آنچه‌ را یافت‌ زان خوشمزه

بینداخت آن پوست‌های دراز

بر آن مانده از مغز بسیار باز

چوآن خورد لختی توقف نمود

ازبن کاو شده‌خان‌به‌خود پف‌نمود!

شکمبارهٔ پر هوا و هوس

بدین رای نستوده ننموده بس

به خود گفت آن را به دندان زنم

که گوبند خان چاکری داشت هم

درافتاد بر پوست‌ها چون هژبر

به‌ دندان زد آن پوست‌های سطبر

چو از گوشت ‌آن‌ پوست‌ها شد تهی

بیفکند و شد چند گامی رهی

به خود گفت‌ خان اسب هم داشته

که از خربزه پوست نگذاشته

چو این‌ نور الهامش از مغز تافت

از آن پوست‌هاکس نشانی نیافت

مگر دل ندادش کزان بگذرد

وزان پوست‌ها رنج و زحمت برد

پس آنگه بپا خاست چون نرّه‌شیر

که پوید سوی خانه و زن، دلیر

نگه کرد و آن تخم خربوزه دید

ز رنگ خوش آن دلش بردمید

به خود گفت هر چیز در عالمست

ز بهر نشاط بنی‌آدمست

من این نقش‌هایی که بستم همه

نبودند جز یافه و دمدمه

چه‌حاصل که این تخم مانم بجای

که گویند خان هشته آنجای پای

ز بهر من ایدر چه حاصل شود؟

چه خانی بیاید چه خانی رود

چو دل‌را به‌جاروب اندیشه رفت

همی خورد آن تخم و با خویش گفت

همان به که گویند از این دهکده

«‌نه خانی اویده نه خانی رده‌»

چو ازکف برون شد مهار هومن

رهایی نیابد ازو هیچ کس

سوارش اگر دشمن است ار که دوست

برد تا بدان جا که دلخواه اوست

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:15 AM

به قسطنطنیه بتابید ماه

بلرزید از آن برج‌های سیاه

ز قرن‌الذهب ‌ساخت ‌سیمین کمند

مگر بگذرد زان بروج بلند

نگارا نگه کن که این نور پاک

دگر باره از این شب تابناک

پیامی ز من آورد سوی تو

ز روزن درآید به مشکوی تو

ز غوغای مغرب به تنگ آمدم

سوی کشور داستان‌ها شدم

ز داد و ده غرب دل بگسلم

مگر لختی آرام گیرد دلم

توکا گاهی ای ماه مشکوی من

ز شب‌زنده‌داری نجم پرن

ز یاد خود ایدر مرا شاد کن

درین راه دورم یکی یاد کن

به نیمه ره زندگی راه جوی

ز چشم حسودان بی‌آبروی

ز لندن شدم سوی شهر گلان

به هر گل سراینده بر بلبلان

به ‌مرزی که آنجا خجسته سروش

برامش بسی برکشیده خروش

به خاکی که ناهید فرخنده چهر

برافشاند از زخمه باران مهر

چو ز اندیشه و رنج گشتم پریش

مرا خواند فردوسی از شهر خویش

مرا پیر خیام به آواز خواند

همم حافظ از شهر شیراز خواند

به جایی کجا آسمانی سرود

به گوش آید از این سپهر کبود

به گوش نیوشنده گیرد عبور

سبک نغمهٔ داستان‌های دور

به‌جایی که گه گاهت آید به گوش

غو لشکر کورش و داریوش

خموشی گزیدم از آوازشان

کجا نیک‌تر بشنوم رازشان

به باغی پر از سوری و یاسمن

در آن نغمه‌خوانان شده انجمن

به هر سوگل تازه با ناز و غنج

هزار اندر آن جاودان نغمه‌سنج

برامش زدوده دل از کین و آز

فکنده غم روزگار دراز

شوم تا بدانجا شوم نغمه‌سنج

مگر وارهم ‌لختی‌ از درد و رنج

ز پاریس و از شارسان ونیز

ز سرمنزل ویلون و دوک نیز

گذشتم به بلغار و آن کوهسار

گرفتم به قسطنطنیه گذار

به‌ شهری که‌ روزی‌ ز بخت‌ و نصیب

شد اسلام پیروزگر بر صلیب

سپیده چو از خاوران بگذرد

گریبان شام سیه بردرد

کند روشن این تیره چاه مرا

گشاید سوی شرق راه مرا

مرا آرزوها روایی کنند

به شهنامه‌ام رهنمایی کنند

کزین آرزوهای کوتاه خویش

به گوش آیدم‌ بانگ‌ دلخواه خویش

به امّید فردا دلم خرم است

وز اندیشهٔ روز دل بیغمست

بهل تا یک امشب نپیچم ز غم

نباشم ز یاد حسودان دژم

که فردا روم تا به بانگ سرود

نیوشم همی باستانی درود

که خیام و حافظ در آن بوستان

مرا چشم دارند چون دوستان

که با همرهانی چنان پاک‌خوی

سوی گور فردوسی آریم روی

از ایران نرفته است نام و نشان

شکست جهان نشکند پشتشان

هزیمت نیاورده در بندشان

نبرده دل و فرّ و اورندشان

اگر چند پروردگار سخن

ببست از سخن دیرگاهی دهن

چو برتابد استاره‌ای ارجمند

نهند از سخن کاخ‌های بلند

سر تخت جمشید را نو کنند

ز نو یاد جمشید و خسروکنند

ز تهران که‌بنگاه تاج است و تخت

به گوش آید آوازهٔ فر و بخت

ز شیرازی و اصفهانی سرود

بودتر زبان رکنی و زنده رود

چو خیزد نواشان ز مهر و ز درد

نباشد کم از فخر ننگ و نبرد

هنوز اندر آن کشور دیر باز

بود ابر با بارهٔ دژ براز

کند پادشاهان با فرّ و زور

ز پیکار، پیروزی و جشن و سور

ز هر دژ به گوش آید آوای کوس

ز «ایوار» تا گاه بانگ خروس

تو گویی‌ جهان‌ تا جهان لشکرست

سوی فتح‌های گزین‌ رهبرست

فزون زان فتوحی که داریم یاد

ز کشورگشایان با فر و داد

ز باغی میان خلیج و خزر

کز آنجا گل نو برآورده سر

سوارانی از مهر و از آرزو

رسولانی از فکرهای نکو

ز ایران سوی غرب پوینده‌اند

شما را در آن ملک جوینده‌اند

سخن گسترا موی بشکافتم

کز اندیشه‌ات روزنی یافتم

«‌درینک‌ وتر» کت‌ چشمهٔ زندگی

بجوشد زلب گاه گویندگی

همی بوی مهر آید از روی تو

همی یاد شرم آید از خوی تو

ز دریا گذشتست اندیشه‌ات

بود سفتن گوهران پیشه‌ات

ترا هست اندیشه دریا گذار

ازیرا چو دربا بود بی کنار

سرود خوشت برد هوش مرا

زگوهر بیاکنده گوش مرا

رسیدی به‌پای خجسته سروش

ز لندن به منزلگه داریوش

جمیل زهاوی بزرگ اوستاد

در این بزم والا زبان برگشاد

به شعر اندرون ترزبانی گرفت

ز شعرش زمین آسمانی گرفت

ز انفاس او آتشی بردمید

و زان‌ شعله شد چون تو نوری پدید

وزین آتش و نور، طبع «‌بهار»

ز افسردگی رست و شد شعله‌بار

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:15 AM

جهان‌آفرین بندگان را همه

پدیدار فرمود همچون رمه

ستور و سگ و گاو با گاوبند

بهٔکجای هم گرگ و هم گوسپند

به یکسو چران گاومیش بزرگ

ز سوی دگر شرزه شیر سترگ

درنده‌، چرنده‌، خزنده بهم

درآمیخته رنج و تیمار و غم

دهد گاو پاکیزه کردار، شیر

بسازد از آن شیر دهقان‌، پنیر

رود موش و آن ساخته برکشد

جهد گربه وز موش کیفر کشد

فتد گربه ناگه به چنگ شگال

کشد کیفر موش از آن بدسگال

سگ آید بگیرد به پاداشنش

بدرّد ز کین پوستین بر تنش

به کیفر ستوه آید ازگرک سگ

بریزدش خون و بدرّدش رگ

به گرک اندر آید پلنگ دلیر

شود بر پلنگ آن زمان ببر چیر

دو مردند در این گله سخت‌کوش

یکی شیر ده و ان دگر شیردوش

چون زین‌بگذری‌جمله بیگانه‌اند

یکایک سگ وگربهٔ خانه‌اند

برو همچو دریا گهر بخش باش

و یا همچو کان‌ سیم‌ و زربخش‌ باش

گر این نیستی‌، باش گوهرشناس

به نزدیک کان گهر سرشناس

ور این‌ هم‌ نه‌ای‌ سنگ و خاشاک باش

کجا زرگر و زر نه‌ای خاک باش‌!

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:15 AM

 

سگی ناتوان با سگی شرزه گفت

که رازی شنیدستم اندر نهفت

که تلخ است خون سگان سترگ

از آن ناگوار است درکام گرگ

اگر بود شیرین چون خون بره

بخوردند خونمان ددان یکسره

ز شیرینی خون‌، بره تلخ کام

سگ‌از تلخی‌خون‌پر از شهد جام

جوابش چنین داد آن شرزه‌سگ

که‌ای نازموده ز هفتاد، یک

بره چون سگان گر دهان داشتی

در آن چار زوبین نهان داشتی

بجای گران دنبه بودیش گاز

به‌جای سم گرد چنگ دراز

نبودی ازو گرگ را هیچ بهر

شدی‌خونش درکام بدخواه زهر

نه‌آنست‌شیرین نه شور است این

که‌ بی‌زوری ‌است ‌آن و زور است ‌این

نه‌این‌نوش‌درخون شیرین اوست

که‌ در چنگ و دندان‌ مسکین ‌اوست

به خون من این تلخی معنوی

ز دندان تیز است و چنگ قوی

سخن اندرین پنجهٔ آهنی است

وگرنه که خون سگان تلخ نیست

چو با ما نیامد فزون زورشان

به‌بهتان خرد داشت معذورشان

به خون تلخی ما درآویختند

وزین شرم خون بره ریختند

کسی چون ز کاری بماند فرو

یکی حکمت انگیزد از بهر او

بهارا فریب زمانه مخور

وگر خورده‌ای جاودانه مخور

به سستی مهل تیغ را در نیام

کجا مشت باید مفرما سلام

که گر خفت گرگی به میدان کین

به تن بردرندش سگان پوستین

سگ ‌شرزه‌شو، کِت‌بدارند دوست

نه مسکین بره کت بدرند پوست

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:15 AM

نگه کن بدان زشت‌خو جانور

نهاده به زانوی خمیده سر

سر و سینه کوتاه و زانو دراز

ز خبث اندر آن سینه بنهفته راز

دراز و سرازیر وکج‌،‌دست‌و پاش

چو آب جدا گشته از آبپاش

جدا از همه کوشش و علم و کار

جز از دام گستردن و از شکار

نگه کن که او دام می گسترد

سر رشته‌ها سوی هم می‌ب‌رد

کنون نوبت تار گستردن است

ز بالا سوی زیر نخ بردن است

به جهد و به ‌سرعت ز بهر شکار

بهم بسته هفتاد و هشتاد تار

سپس نوبت پود افکندن است

همه نیتش زود افکندن است

نگه کن که چون پود را نیک بست

به آب دهان و به پا و به دست

بسان یکی بندباز دلیر

فرا رفت بالا، فرو جست زیر

در آن گوشهٔ کلبه از بهر صید

درآویخت ز اندیشه ‌، ‌صد بند و قید

وزآن ‌پس به دالان تاریک خویش

فرو رفت در فکر باریک خویش

صبورانه در گوشهٔ دامگاه

نشیند چو زاهد در آرامگاه

تو گویی مگر کرده او خدمتی

به خلق جهان باشدش منتی

مگس بهر کسب خورش با نشاط

نگه کن که پرواز کرد از بساط

سر و روی خود شستن آغاز کرد

پر و بال مالید و پرواز کرد

به ‌سعی ‌و به کوشش ‌به ‌هرگوشه‌ای

شود تا فراز آورد توشه‌ای

طنینش چنان می‌نماید ز دور

که از پهنهٔ دشت‌، بانگ چگور

به هرگوشه‌ای از پی توشه گشت

بر آن گوشهٔ شوم ناگه گذشت

زمام مگس را گرفت احتیاج

کشیدش به بنگاه کین و لجاج

بر آن دیولاخ خطرخیز جای

که خف کرده آن افعی دیوپای

بر آن کنج تاریک و ناخوش مکان

کمینگاه سلطان جولاهکان

نگر چون درافتاد مسکین مگس

در آن دام و آن درتنیده قفس

مگس بهر روزی به تیمار جفت

شود روزی آن که آسوده خفت

چو دزد، ازکمینگاه بیندکه صید

نگونسار گشت اندر آن بند و قید

خرامان سوی صید خود بگذرد

چه حاجت که دیگر شتاب آورد

بداند کزان اوستادانه فخ

مگس چه‌؟ که جان برنیارد ملخ‌

به‌آرامی از تارها بگذرد

به‌صد خشم سو‌ی مگس بنگرد

فریسه بلرزد به خود زان نگاه

خروشان و جوشان شود بی گناه

خروشیدنی زار و جوشیدنی

تلاشیدنی سخت وکوشیدنی

به‌هر دم شود مرگ نزدیک‌تر

همان تار امّید باریک‌تر

رسد جانور تا به نزد اسیر

زمانی بر او بنگرد خیر خیر

پیاپی بدان دست و پای درشت

زند بر سر و مغز بیچاره مشت

پس‌ آنگه شود پهن و زشت و دژم

بچسبند ناگه شکم بر شکم

مگس نالهٔ الامان می کشد

حرامی ز جسمش روان می کشد

چو لختی مکد زان تن زنده خون

رها سازدش بسته و سرنگون

رها سازدش تا به وقت دگر

دمادم ازو خون مکد جانور

مکد قطره قطره ز خون شکار

که عیشش پیاپی بود خوشگوار

به مرگش نبخشد ز سختی رفاه

در اشکنجه بگذاردش دیرگاه

گرش خون بجایست کی غم بود

بباید که رامش دمادم بود

ندانم کی این غم به پایان رسد

کی این درد بیحد به درمان رسد

که تا ذره ای در مگس هست قوت

شود بهرهٔ بدکنش عنکبوت

وزان پس کز اوکام دل برد سیر

فشاندش چون پرکاهی به زیر

رود همره باد نعش مگس

سرانجام‌هر چیز باد است و بس‌!

چو صیاد فارغ شد ازکار خویش

شود، وارسی گیرد از تار خوبش

به‌هرگوشه‌تاری که گردیده‌سست

بیاراید و سازدش چون نخست

سپس‌خوشدل و شاد وگردنفراز

شود نرم نرمک به کاشانه باز

بودراضی‌از صنعت و کار خویش

زگیتی‌، وزان گرم بازار خویش

بود خرم از نظم و آیین دهر

که یابد از او مرد هشیار بهر

ز نظم جهانست مسرور و شاد

ز قانون و آزادی و عدل و داد

که هشیار مردم تواند مدام

ز حرص‌ افکند نوع خود را به دام

مثل‌ عنکبوت‌ است‌ و اعیان‌ اساس

یکی‌ دیده‌ای‌ خواهم اعیان‌شناس

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:15 AM

یکی مرد خودخواه مغرور دون

درافتاد روزی به تنگی درون

در آن تنگی و بستی آه کرد

رفیقی بر او رنج کوتاه کرد

رهاندش ز بیکاری و کار داد

فراوان درم داد و دینار داد

همش‌ نیکویی کرد و احسان نمود

به نامرد نیکی و احسان چه سود

چنان کار آن سفله بالا گرفت

که بر جایگاه گزین جاگرفت

چو خودخواه‌ از آن‌ حالت‌ زار رست

میان را به کین نکوکار بست

زمانه یکی بازی آورد راست

که مرد نکوکار ازو کار خواست

در آغاز بیگانگی‌ها نمود

چو داد آشناییش رخ وانمود

بخندید چون زاری مرد دید

رخش سرخ شد چون رخش زرد دید

چنان لعب‌ها با جوانمرد باخت

که ‌سوز درون ‌استخوانش گداخت

چنان خوار کردش بر انجمن

کزان کار بگذشت و از خویشتن

بداندیش از آن شیوه سرمست شد

که پیشش ولی نعم پست شد

یکی گفتش از آشنایان پار

که این شوخ‌چشمی چه بود ای نگار

بدو گفت یک‌ روز من پیش اوی

بدان حال رفتم که زن پیش شوی

مراگرچه از مهربانی نواخت

ولی مهر او استخوانم گداخت

مرا خندهٔ گرم او سرد کرد

دوایش دلم را پر از درد کرد

به خودخواهی‌ام ضربتی خورد سخت

بنالیدم از نابکاری بخت

که چون من کسی نزد چون او کسی

به حاجت رود، ننگ باشد بسی

مرا گر همی راند با ضجرتی

از آن به که بنواخت بی‌منتی

گرم دور می کرد بودم به‌آن

که کامم روا کرد و منت نهان

نیارستم این غم ز دل بردنا

چنان ناخوشی را فرو خوردنا

شد احسان او لجهٔ بی‌کران

که‌ خودخواهیم غرق گشت اندر آن

پی رستن از آن غریونده زو

زدم پنجه بر آن که بد پیشرو

فرو کردم او را و خود برشدم

وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم

نکوکاری او مرا خوار کرد

نکو کرد و در معنی آزار کرد

ز خواهشگری تلخ شد کام من

وز احسان او تیره فرجام من

چو آمد مرا نوبت چیرگی

برستم از آن تلخی و تیرگی

چنان چاره کردم که دیدی تو نیز

پی پاس ناموس نفس عزیز

بزرگان که نام نکو برده‌اند

بجای بدی نیکوبی کرده‌اند

بزرگان ما! بخردی می‌کنند

بجای نکویی بدی می کنند

کسی کش بدی کرده‌ای‌، زینهار!

از او هیچ گه چشم نیکی مدار

مشو ایمن ازکین و پاداشنش

فزون زان بدی نیکویی‌ها کنش

نکویی کن و مهربانی و داد

بود کان بدی‌ها نیارد بهٔاد

چو تخم بدی درنشیند به دل

بروید ز دل همچو گندم ز گل

ز هر دانه‌ای هفت خوشه جهد

ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد

توگر با شریفی بدی کرده‌ای

چنان دان که نابخردی کرده‌ای

شریف از شرافت ببخشایدت

ولی آن بدی خوی به‌جنگ آیدت

بسی با توپنجه به پنجه شود

به صدگونه زو دلت رنجه شود

مگیر از فرومایگان دوستان

که حنظل نکارند در بوستان

فرومایه بیگانه بهترکه دوست

که دوری ز زنبور و کژدم نکوست

بهارا بترس از فرومایه مرد

تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد

که مهر فرومایگان دشمنی است

نگر تا که خشم فرومایه چیست

فرومایگان بی‌هنر مردمند

که بی‌دانشند و به غفلت گمند

پدر بی‌هنر، مادر از وی بَتَر

نه برخی زمادر، نه بهر از پدر

نه از درس و صحبت هنر یافته

نه بهری زمام و پدر یافته

وگر خوانده درسی به‌ صورت درست

بدان دانش او دشمن جان تست

که اخلاق خوب آید از خانمان

چنان کآب‌، پاک آید از آسمان

طبیعت بباید که زببا شود

که ابریشم است آن که دیبا شود

کسان آب دریا مقطر کنند

مزه دیگر و لون دیگر کنند

همان آب را ابر بالا برد

ز دریا کناران به صحرا برد

بک آب است جسته ز دو هوش‌، فر

یکی از طبیعت یکی از بشر

یک آب مقطر به دریاکنار

یکی آب باران نوشین گوار

یکی آبی فرومایه و روده‌بند

یکی نوشداروی هر مستمند

یک قطره کش ناخدا ساخته

دگر قطره کآن را خدا ساخته

ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای

بود دوری از ناخدا تا خدای

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:15 AM

به شاخ شکوفه بتابید شید

شکفتند آن غنچه‌های سپید

ز الوان سبز و سپید و گلی

ببستند شاخ درختان حلی

درخت‌است چون نو‌ عروسی‌ملوس

بهار است داماد آن نوعروس

چو پرمهر مام‌، آفتاب از فلک

کند دختر نازنین را بزک

به گوشش کند گوشواری قشنگ

ز الماس و ازگوهر رنگ‌رنگ

به ساعدکند دست اورنجنش

گلوبندی آویزد از گردنش

زگوهر فروزان کند مشت او

وز انگشتری چار انگشت او

درآوبزد از گرد رخسار اوی

ز پاکیزه لؤلؤ یکی عقد روی

نهد از بر فرق زیبا نگار

یکی خوب تاج از در شاهوار

کمر چادری سبز و گوهرنشان

بپیچد بر او زاطلس گل‌فشان

چمن بزمگاه و طبیعت پدر

دهد دست دختر به‌دست پسر

ز بس نقره‌اش برفشاند به‌فرق

بساط چمن گردد از نقره‌غرق

بهار و شکوفه عروسی کنند

در آن‌جشن مرغان سرود افکنند

قناری سخن گرم گوید همی

ز داغ شکوفه بموید همی

به‌هر پرکز اشکوفه ریزد به خاک

قناری کند ناله‌ای دردناک

هوای شکوفه نشاط من است

بساط شکوفه بساط من است

نشاط شکوفه به روزی ده است

بلی عمر پاکیزگان کوته است

ولیکن در این مختصر روزگار

گذارند از خود بسی یادگار

شکوفه بدان روزکوته که داشت

برفت‌و بسی‌زاد و رودی گذاشت

بدان روزکم لعبتی چند زاد

فری آن که شایسته فرزند زاد

فری آن که تازبست پدرام زیست

چو بدرودگفت‌از پیش‌نام زیست

دریغ آیدم زندگانی به ناز

که بی‌نام نیکو بپاید دراز

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:15 AM

یکی از بزرگان سه تن داشت یار

به تیمار آن هر سه دائم دچار

زر ناب و دیگر زنی سیم‌تن

سه دیگر نکوکاری خویشتن

چو بگرفت مرگش گریبان که خیز

خبر یافتند آن سه یار عزیز

به بالین آن نیک‌مرد آمدند

دل‌افسرده و روی‌زرد آمدند

چوشدخواجه‌باآن‌سه‌تن‌روبروی

به یار نخستین چنین گفت اوی

رخت سرخ باد و تنت دیر پای

که بر من اجل دوخت زرین‌ قبای

زرش گفت‌: بودی نگهدار من

بسی داشتی رنج و تیمار من

به مرگت یکی شمع روشن کنم

ستودانت را رشگ گلشن کنم

زر از وی جداگشت و آمد زنش

چو زر گشته از رنج‌، سیمین تنش

دریده گریبان ز تیمار شوی

خراشیده روی و پریشیده موی

دوم یار را خواجه بدرودگفت

سرشکش به مژگان بپالود جفت

به سوگ توگفتا؛ من مستمند

کنم موی کوتاه و مویه بلند

شتابم خروشان سوی گور تو

بگریم برآن گورپر نورتو

پس ازآن دو، یار سوم رفت پیش

نه‌عارض‌شخوده‌،‌نه گیسو پریش

نه رخساره زرد و نه لرزان تنش

نه چاک از غم دوست ییراهنش

پذیره شدش با دلی پر ز مهر

به مانند افرشته‌ای خوب‌چهر

بدو خواجه گفت‌:‌ ای‌ «‌نکویی» دریغ‌

که مرگ آمد و نیست جای کریغ

ز تو دور خواهم‌ شدن‌ چاره‌ چیست‌

ز درد جدایی بباید گریست

نکوکاری انگشت بر لب نهاد

که این خود بنپذیرم از اوستاد

چو در زندگی با تو بودم بسی

پس از مرگ جز تو نخواهم کسی

به هرجا روی با تو من همرهم

ندیمی نکوخواه وکارآگهم

درین گفتگو خواجه پیر جفت

زر و زن‌ چو او خفت گشتند جفت

سوی گور با برگ و ساز آمدند

به گورش نهفتند و باز آمدند

یکی شمع بنهاد و دیگر گریست

پس ‌آن‌ هردو رفتند و کردار پست

ازو دوستان جمله گشتند دور

جز آن‌ دوست کاو ماند با وی‌ به گور

ادامه مطلب
یک شنبه 20 تیر 1395  - 11:15 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 81

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4550521
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث