به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

مخبر ما رفت و آمد تنگدست

بیخبر چون گنگ خواب‌آلود مست

دفتری خالی ز اخبار جدید

همچو چشم بنده اوراقش سفید

لب ز بوری سوی زبرآوبخه

وز دهانش آب حسرت ربخته

یک نظرسوی من و دیگر نظر

سوی‌ شاگردی که می‌خواهد خبر

گفتم اخبار وزارتخانه چیست‌؟

اطلاعات خود و بیگانه چیست‌؟

چیست اوضاع اخیر اصفهان‌؟

چیست احوالات آذربایجان‌؟

کار مظلومین کردستان چه شد؟

قصه کاشان و اردستان چه شد؟

دولت از سلماس و خوی اگاه نیست

پس بگو اوضاع کرمانشاه چیست‌؟

دانم آگه نیستی از ناصری

کس ندید آن تلگراف آخری

لیک در دزفول و خوزستان چه بود؟

وقعهٔ بوشهر و شهرستان چه بود؟

صحبت سنجابی و کلهر چه شد؟‌!

در بروجرد اغتشاش لر چه شد؟

از جنوب ار نیست اصلا اطلاع

ور در آنجا نیست دعوا و نزاع

استرآباد و قشون روس چیست‌؟‌!!

گفتگوی گنبد قابوس چیست‌؟

گفتگوی شاهرود آخر چه بود؟

من ندانم هرچه بود آخر چه بود؟

خود بگو مازندران حالش چیه‌؟

انزلی و رشت احوالش چیه‌؟

روس در قزوین چه وارد کرده است‌؟

یا چه میزان قوه بیرون برده است‌؟

من ز هر جانب از او اندر سئوال

مخبر بیچاره سرگردان و لال

گفتمش بیچاره گنگی یا کری‌؟‌!!

یا تو هم‌ چون من به‌ حال دیگری‌؟‌!

ساعت پنج است و مطلب لازم است

از برای اول شب لازمست

مطبعه بیکار و سرگردان شده

روزنامه بی‌خبر، ویلان شده

آخر آمد مخبر بیچاره جِر

عقدهٔ حلقوم او شد منفجر

گفت صد لعنت به شمر و حرمله

داد از دست وزیر داخله‌!

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:17 PM

یک جُعَل روزی ز اصطبلی حقیر

ناگهان افتاد در باغ امیر

وه چه باغی رشک گلزار فرنگ

لاله و سنبل درآن هفتاد رنگ

یکطرف در عطرپاشی یاسمن

یکطرف در جلوه قد نسترن

پیچ و چایی دست در آغوش هم

نرگس و سنبل شده همدوش هم

از بنفشه پر شده اطراف جوی

همچو خط گرد عذار خوبروی

سرو آزادش به آزادی علم

خوبی و آزادگی انباز هم

زلف شمشادی ز هر سو خورده فر

اندر آن فِر، پیچ و خم‌ها مستتر

شسته گل‌ها دست‌ و روز از جزء و کل

لاله بر صورت زده صابون گل

از لطائف روح در رقص آمده

وآن همه بهر جعل نقص آمده

نکهت گل‌های عطری فی المثل

موی بینی گشته از بهر جُعل

چه‌چه مرغان مست عشقباز

همچو افعی گوش او بگرفته گاز

شرشر آب روان از هر کنار

پیش او چون بانگ شیر مرغزار

سرگران از گند و بوی گل شده

گوش، کر از وق‌وق بلبل شده

رشحهٔ باران فروردینیش

خیس کرد از ساق پا تا بینیش

حرکت شن‌های نرم جوببار

از جُعل بردند آرام و قرار

یادش آمد کنج اصطبل ظریف

و آن بخارات و پهن‌های لطیف

پشکل شیکی که گردش کرده بود

غلط‌غلطان سوی لانه برده بود

آن مگس‌های طنین‌انداز مست

سوسک‌های کوچک پشکل به‌ دست

آن هوای تیرهٔ پر دود و دم

خوش‌تر از دشت گل و باغ ارم

گفت آوخ این دم و این دود چیست

این فضای نوبهارآلود چیست

زود برگشت آن جُعل از بوستان

رفت و غُرغُر کرد پیش دوستان

گفت ای یاران‌، به‌حق کردگار

ما نفهمیدیم چیزی از بهار

گر بخواهید ای رفیقان شرح او

بهرتان گویم حدیثی مو به‌ مو

تودهٔ خاکی که بر آن پف کنی

جرعهٔ آبی که آن را تف کنی

این بود معنای باغ و لاله‌زار

این بود ماهیت فصل بهار

بود آنجا بلبلی اندر قفس

می‌شنید این ماجرا زان بلهوس

قهقهی زد از سر درد فراق

زار نالید از هجوم اشتیاق

با جُعل گفت ای پهن‌پازن جناب‌!

ای دماغت گنده‌تر از منجلاب

ای ز بوی گُل گریزان میل میل

همچو از لاحول‌، عفریت ذلیل

توکجا و دیدن باغ ازکجا

لاله‌های سینه پر داغ از کجا

توکجا وگریهٔ ابر بهار

تو کجا و اشتیاق روی یار

گر شوی بلبل‌، بدانی باغ چیست

عشق‌ چه‌،‌ سوز درون‌ چه‌، داغ چیست

تودهٔ گل‌، خارت آید در نظر

رو بغل کن تودهٔ سرگین تر

پشگ‌های گرد مقبول سمین

دانه دانه جمع کن از پارگین

گوشهٔ اصطبل از تو، گل ز ما

عرعر از تو، نالهٔ بلبل ز ما

چون جعل‌پرخاش مرغ حق شنید

زر و زری کرد و درکنجی خزید

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:17 PM

در سرای شوکت‌الدوله که بود

در عزایش ناله تا چرخ کبود

مجلس پر حشمتی تشکیل یافت

و از وجود شیخنا تجلیل یافت

عالم نحریر و دانای زمان

مفتی فحل توانای زمان

آن که باشد بزم عرفان را جلیس

بوعلی عصر خود، شیخ‌الرئیس

ناگهان پیدا شد از یک زاویه

هیکل نحس بهاء التولیه

آن که او لاف خری ز اول زده

آ‌ن که او بر خر قبل منقل زده

آن که اندر بارهٔ او ییش از این

شاعری گفته است این‌بیت رزین

تا تو را من دیده‌ام شل دیده‌ام

لات و لوت و آسمان‌جل دیده‌ام

آمد و بنشست با مندیل زفت

تیره‌روی‌وگنده همچون خیک نفت

سر برون آورد از آن ماتم‌کده

کاین منم طاوس علیین شده

شیخ‌، ناگه صحبت از تفسیر کرد

سرّ هجرت را همی تقریر کرد

پیش جمع آن مقتدای نیک‌خو

گفت سرٌ واللذین هاجروا

شیخ دُر معرفت را نیک سفت

لیک آن خرمهره‌ حرف‌ مفت گفت

شیخ‌ پرحلم از غضب‌ پُرتاب شد

بر سر او شفت وی پرتاب شد

گفت کای دب جهول نره‌خر

چند لاف آدمی وگر و فر

نانجیب موذی گردن کلفت

تابه کی گویی‌به‌محضرحرف‌مفت

تو چه دانی علم تفسیر و لغات

«‌خر چه داند قدر حلوای نبات‌»

کلهٔ تو درخور تاوبل نیست

علم در دراعه و مندیل نیست

تا به علم‌، از فاعلاتن فاعلات

سال‌ها ره است ای بی‌علم لات

هرکه خواند فاعلاتن فاعلن

کی تواند راند از دانش سخن

هرکه او با تو کند گفت و شنود

هم زبان کودکی باید گشود

بوالعلا بشنید و اصلا دم نزد

وز وقاحت مژه را بر هم نزد

گفتی اندر بسترش خوابانده‌اند

لای‌لایی بهر او می‌خوانده‌اند

فحش آری کی کند در خر اثر

کی رود درسنگ خارا نیشتر

گفت پیغمبر که احمق ‌هرچه‌ هست‌

او عدوی ما و غول رهزن است

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:17 PM

پادشاهی را یکی دستور بود

کز خط نعمت‌شناسی دور بود

در سیاست خاطری آگاه داشت

لیک با بدخواه خسرو راه داشت

بود چندان‌ عاصی‌ و بیگانه‌دوست

کش‌ نبود از خلق‌ جز بیگانه‌، دوست

او به‌ظاهرکدخدای خانه بود

لیک در آن خانه خود بیگانه بود

تا ز هر سو دشمنان ره یافتند

سوی دارالملک شه بشتافتند

خلق غوغاها نمودند از بلاد

گوش شه بشنود غوغای عباد

خواست تا کیفر دهد بدخواه را

آن وزیر عاصی گمراه را

مر وزبران دگر را پیش خواند

داستان‌ها زان خیانت‌کیش راند

گفت‌ خود دانید کاین‌ دستور کیست

با وجودش‌ ملک‌ را دستور چیست

در شمال ملک غوغا کرده است

در جنوبش فتنه برپا کرده است

مشرق از او زیر و بالا گشته است

خاک مغرب‌ را به خون‌ آغشته‌ است

این شنیدستم که دستوران هله

متفق هستند در هر مسأله

لیک یاری در خیانت نیک نیست

یار خائن با دلت نزدیک نیست

در نکویی اتفاق مهتران

نیست جز نیکی به‌جای کهتران

لیک‌ در زشتی خلاف است اتفاق

در خیانت اختلاف است اتفاق

چون که دستوران «‌دارا» در بدی

متفق گشتند از نابخردی

خسرو ایران به خون اندر تپید

کشور ایران به بدخواهان رسید

متفق گردید با وجدانتان

تا بیاساید ز زحمت جانتان

اتفاق آرید تا من پر زنم

بر وزبر زشتخو اخگر زنم

جمله گفتند این حکایت نیک بود

هرچه گفتی با خرد نزدیک بود

جمله هم‌رائیم اندر طرد او

هرچه‌ می‌خواهی‌ بکن‌ در خورد او

روز دیگر شه به مجلس بار داد

همگنان را رخصت احضار داد

خواست‌ چون‌ دستور را نزدیک خویش

آن وزیران جملگی رفتند پیش

سینه‌ها از بد دلی انباشته

وسوسهٔ بدخواه در دل کاشته

یاوران آن وزیر حیله گر

کرده تلقین بر وزیران دگر

که نگهبانی این‌یک با شماست

ور نه ‌ما را از شما بس شکوه‌هاست

متفق گردید با هم تا شما

هفت تن باشید اندر یک ردا

چون دراین‌غوغا ملک‌رایارنیست

نیز کس را با وزارت کار نیست

بیم بحرانش چنان کوبد به خشم

که بپوشد از گناه جمله چشم

هفت‌ تن را هفت ره تحسین کند

وز پس تحسینشان تمکین کند

الغرض‌ چون‌ دید خسرو سوی‌شان

راز پنهان را بخواند از رویشان

گفت‌ هان‌ آن‌ مردک‌ مجرم کجاست‌؟

آن خیانت‌پیشهٔ مبرم کجاست‌؟

جمله گفتند ای ملک ما حاضریم

مظلمهٔ او را به گردن می‌بریم

گوش سلطان زین سخن‌ پرزنگ شد

سینه‌اش از بیم بحران تنگ شد

بسته‌ شد عزم‌ ملک‌ را چشم‌ و گوش

خوف‌ و رعب‌ آمد به‌ جای‌ عقل‌ و هوش

کانچنانش داده بودندی وعید

که دلش از نام بحران می‌تپید

زین‌ سبب برجست‌ و دامن برفشاند

دید ه گریان‌سوی قصرخویش‌راند

خادمی‌ بودش‌ به درگه، گفت‌:‌ چیست

گریه و بیچارگی از دست کیست‌؟‌!

گفت دستوران خیانت می‌کنند

نفع دشمن را ضمانت می‌کنند

خواهم ار دست یکی کوته کنم

صحبت بحران بلرزاند تنم

گفت‌ بحران‌ را ندانستم که‌ چیست

هم‌ مگر بحران‌ ز بدخواهان یکی‌ست‌؟‌!

گفت بحران‌ نیست‌ جز لختی‌ درنگ

که از آن بدخواه گردد تیز چنگ

گفت خادم آه این نیرنگ چیست

قصهٔ بحران‌ و قهر و جنگ چیست‌؟‌!

دشمنانت‌ روز و شب گرم وصول

ز ارتباط این وزیر بلفضول

آن وزیران دگر شنگول او

آب غفلت خورده ازکشکول او

هرچه این حالت بماند مستمر

دشمن اندر کارها گردد مصر

بیم از این بحران مکن ای دادگر

داری ار بیمی ز بحران دگر

زان که آشوبی دگر اندرپی است

کاین خرابی‌ها جلودار وی است

هرچه‌ خواهند این‌ وزیران‌ می‌کنند

چون‌ «چرا؟» گویی ز بحران دم زنند

این‌خود از بحران‌بسی‌ هایل‌تر است

این‌چنین‌حالت بلای کشور است

این بلا را گر برون باید نمود

کار فردا را کنون باید نمود

سیل را ز اول توان بستن به بیل

چون فزون‌تر شد بغلطد ژنده‌پیل

این شنیدستم که شه بیدار شد

وز نعیم ملک برخوردار شد

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:17 PM

دو نفر بچهٔ مقبول قشنگ

نام این سنجر و آن یک هوشنگ

هر دو همبازی و همقد بودند

راه یک مدرسه می‌پیمودند

بود سنجر ننر و دردانه

باعث زحمت اهل خانه

تا کسی حرف به سنجر می‌زد

دهنش کج شده و عر می‌زد

به کسی هیچ نمی‌کرد سلام

داشت عادت به دروغ و دشنام

صبح‌ها دیر ز جا برمی‌خاست

پس‌نمی‌رفت سوی‌مدرسه راست

بین ره خنده و بازی می‌کرد

به‌ دکان دست ‌درازی می کرد

دست‌و رو هیچ‌نمی‌شست‌به آب

چرک می کرد ورق‌ های کتاب

صبح‌ها هیچ سر درس نبود

از کسی در دل او ترس نبود

روز و شب‌ شاکی‌ از آن‌ طفل صغیر

پدر و مادر و استاد و مدیر

متصل خنده به مردم می‌کرد

قلم و کاغذ خود گم می‌کرد

بود هوشنگ‌ به عکس‌ سنجر

پسری ساعی و با عقل و هنر

مادرش دائم از و راضی بود

اهل منزل همه از او خوشنود

زودتر از همه رفتی سر درس

از خدا در دل او بودی ترس

درس می‌خواند شب‌ از روی کتاب

مشق خط کرده و می‌کرد حساب

پدرش کوشش هوشنگ چو دید

از پی تربیتش رنج کشید

چون که در داخله تحصیل نمود

به سوی خارجه تعجیل نمود

سینه‌اش از همه علمی پرگشت

رفت در خارجه و دکترگشت

رفت و برگشت یکی دانشمند

پدر و مادرش از وی خرسند

زن گرفتند برای هوشنگ

از ‌یکی طایفهٔ با فرهنگ

دختری بود هنرمند و ظ‌ریف

خوشگل‌ و باشرف‌ و پاک و عفیف

دید هوشنگ و پسندید او را

از همه طایفه بگزید او را

زن و شوهر چو بهم یار شدند

خانه‌ای خوب خریدار شدند

روز اسباب‌کشی چون برسید

گفت هوشنگ که حمال آرید

بود حمالی تریاکی و خوار

عاجز و مضطر و بیکاره و زار

گفت هوشنگ‌: که ای بیچاره‌!

از چه هستی تو چنین بیکاره‌؟

از چه این‌قدر کثیفی آخر؟

لاغر و زرد و ضعیفی آخر؟

گفت حمال که گشتم عاجز

چون که من درس نخواندم هرگز

مادرم مُرد و پدر نیز بمرد

مدعی مال مرا یکسره برد

من که بی‌علم و سلندر بودم

مدتی این در و آن در بودم

گه عرق خوردم و گه بنگ زدم

تاکه تریاکی و الدنگ شدم

پس ازآن ناخوش و بیچاره شدم

عاقبت مفلس و اینکاره شدم

کرد هوشنگ چو بسیار نظر

دید او هست مثال سنجر

گفت‌ هوشنگ‌: تو سنجر هستی‌؟

گفت آری‌، زکجا دانستی‌؟

گفت‌:‌ این‌بر همه‌ مردم حالی است

تنبلی عاقبتش حمالی است

هرکه او می کند از درس فرار

آخرکار شود مفلس و خوار

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:17 PM

ایرجا رفتی و اشعار تو ماند

کوچ کردی تو و آثار تو ماند

چون کند قافله کوچ از صحرا

می‌نهد آتشی از خویش به جا

بار بستی تو ز سرمنزل من

آتشت ماند ولی در دل من

بعد عمری دل یاران بردن

دل ما سوختی از این مردن

چون کبوتر بچهٔ پروازی

برگشودی پر و کردی بازی

اوج بگرفتی و بال افشاندی

ناگهان رفتی و بالا ماندی

تن زار تو فرو خفت به خاک

روح پاک تو گذشت از افلاک

سوی افلاک شد آن روح خفیف

هر لطیفی گذرد سوی لطیف

بود در نظم جهان صاف و صریح

مردنت سکته‌، ولی غیر ملیح

موقع سکته‌ات این دور نبود

صحبت ما و تو اینطور نبود

خامه پوشید سیه در غم تو

نامه شد جامه در از ماتم تو

شعر بی‌وزن شد و قافیه خوار

سجع و ردف و روی افتاد ز کار

شجر فضل و ادب بی‌بر شد

فلک دانش بی‌اختر شد

یافت ابیات به مصرع تقلیل

شد مطالع به مقاطع تبدیل

قلم شاعری از کار افتاد

ادبیات ز مقدار افتاد

در عزای تو قلم خون بگریست

نتوان گفت که او چون بگریست

خامه در مرگ تو شد مویه کنان

لیقه در سوگ تو شد موی کنان

دفتر از هجر تو بی‌شیرازه است

وز غمت داغ مرکّب تازه است

خامه چون شد ز عزایت خبرمن

تیغ بر سر زد و بشکافت سرش

از سرش خون سیه بیرون ریخت

بر ورق از بن مژگان خون ریخت

رفت در مرگ تو قدرت ز خیال

مزه از نکته و معنی ز امثال

رفتی و لذّت دانش بردی

ذوق‌ها را به دماغ افسردی

کیف از افیون و نشاط از مِی شد

دورهٔ عشق و جوانی طی شد

اندر آهنگ‌، دگر پویه نماند

بر لب تار به جز مویه نماند

فعلاتن فعل از ضرب افتاد

ضرب هم قاعده را از کف داد

بی‌تو رفت از غزلیات فروغ

بی‌تو شد عاشقی و عشق دروغ

بی‌تو رندی و نظربازی مرد

راستی سعدی شیرازی مرد

مردی و اختر ما کرد غروب

لیک شد مرگ تو از بهر تو خوب

مرده خوش‌تر که بود با هنری

زنده در مملکت محتضری

داشتند آرزوی صحبت تو

مولیر و کرنی و راسین و روسو

به تو گفتند که برخیز و بیا

وحشی ‌و اهلی و جامی و ضیا

گوش کردی و به ‌یک چشم زدن

شدی آنجا که ببایست شدن

دوستانت همگی تقدیسی

گرد هم پارسی و پاریسی

با چنان حوزه که آنجا داری

چه غم از غم‌کدهٔ ما داری

اندر آن باغ که بر شاخهٔ گل

آشیان ساخته‌ای چون بلبل

زیر سر کن ز ره مهر و وفا

گوشه‌ای بهر پذیرایی ما

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:17 PM

گر بدانم که جهان دگری است

وز پس مرگ همانا خبری است

ننهم دل به هوا و هوسی

واندر این نشأه نمانم نفسی

ای دریغا که بشر کور و کرست

وز سرانجام جهان بی‌خبرست

کاش بودی پس مردن چیزی

حشری و نشری و رستاخیزی

پس این قافله جز گردی نیست

بدتر از بی‌خبری دردی نیست

مخبران را ز دلیل امساکست

گفته‌های همه شبهت ناکست

آن که خود نیست ز مشهود آگاه

کی به اسرار نهان جوید راه‌؟

انبیا حرف حکیمانه زدند

وز پی نظم جهان چانه زدند

حکما راست‌ درین بحث‌، خلاف

نسزد کرد چنین کعبه طواف

عارفانی که ز راز آگاهند

جملگی محو فنا فی الله‌اند

همه گویندکه بی‌چون و چرا

نیست موجود دگر غیر خدا

آدمی جزء وجود ازلست

چون وجود ازلی لم‌یزل است

روح یک روح و صور بی‌پایان

وین بدن‌ها همه ‌زنده‌است به‌جان

قطره‌ای آب ز دریا بگسست

عاقبت نیز به دریا پیوست

می‌رسند از دو ره خم در خم

شیخ اشراق و «‌انشتین‌» بهم

تازه‌، این فاتحهٔ بی‌خبری است

تازه‌، باز اول کوری و کری است

من نیم این بدن پر خط و خال

کیستم من‌؟ خرد و عشق و خیال

قوهٔ حافظه با این ابزار

می کند کار به لیل و به نهار

گرم سیرست درین دهر سپنج

می‌برد لذت و می‌بیند رنج

من خود این مشگ پر از باد نیم

من به جز حافظه و یاد نیم

گر بود زنده و گر مرده تنم

تاکه این حافظه باقی است‌، منم

وگر این حافظه از تن برود

من و مایی زتو و من برود

گر رود حافظه بیرون از سر

نتوان گفت که باقی است بشر

شک‌ ندارم که ‌قدیمی است وجود

تا ابد نیز نگردد نابود

گاه پروانه و گه شمع شود

گه پراکنده‌، گهی جمع شود

لیکن ‌این‌ «‌من‌» که بود طفل حیات

یعنی این حافظه و ادراکات

کر به یک عارضه شد دور از تن

نیست باقی من و شخصیت من

و گر این روح بقایی دارد

وین سخن راه به جایی دارد

همچنان کز رحم آمد بیرون

چون ازین نشاه قدم زد بیرون

شعلهٔ حافظه خاموش شود

وانچه دیده است فراموش شود

زندگی‌حاصل این آب و هواست

منحصر درکرهٔ کوچک ماست

زندگانی ز تصادف زاده

واتفاقی است شگرف افتاده

نیست روشن که در اقمار دگر

زین تصادف شده باشند خبر

اولی داشته بی‌چون و چرا

لاجرم خاتمتی هست ورا

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:17 PM

با پسرگفت زن قاضی ری

کای پسر، این‌همه غفلت تا کی

گفتمت رنج بری گنج بری

نیم اگر سعی کنی پنج بری

گر به نفع دگران کار کنی

خویش را زبدهٔ اخیار کنی

ورکنی سود خوداز رنج طلب

شهره گردی به‌ یکی گنج طلب

گرچه این شق دوم عیاریست

بهتر از تنبلی و بیعاری است

تو نه خیر دگران پیشه کنی

نه پی خیر خود اندیشه کنی

تو نه عیاری و نز اخیاری

آدمی بی‌هنر و بیعاری

مدرسه رفتن تو وسوسه بود

عیب کار تو ازبن مدرسه بود

ننمودی ز مدیر اصلا ترس

متصل تخمه شکستی سر درس

حالیا بی‌هنری حاصل تست

گر سوادی‌است‌ فقط در دل تست

بی‌وجود و کچلک باز شدی

در فن مسخره ممتاز شدی

تو مپندار که دایم مادر

هست پیش تو و زنده است پدر

از برای پدرت پای نماند

در ادارات دگر جای نماند

دستگیری نکند نیز کسی

به فقیران ندهد چیزکسی

از قضاگنده خری آنجا بود

چشم فرزند سوی بابا بود

دوخته آن ‌پسرک چشم به خر

چشم پوشیده ز پند مادر

گفت با مام‌، درین لحظه ی چند

که تو بر بنده همی دادی پند

گرچه دایم به تو می‌دادم گوش

برشمردم ز سر دقت و هوش

شصت‌ودوسگ‌مگس‌ازخایهٔ‌خر

پر زد و تاخت به آنجای دگر

من شمردم همه را زود به زود

شصت‌،‌یا شصت‌ودو، یا شصت و سه بود

تا نگویی تو که حیوانم من

خرف و ابله و نادانم من

مادرش کوفت دو دستی به‌سرش

فحش باربد به جد و پدرش

گفت الحق که پسر زادم من

نه پسر، کرهٔ خر زادم من

تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد

اف بر آن روح خطرناک تو باد

مرده‌شو این شکمم را ببرد

سگ هار این رحمم را بدرد

که به مانند توگه لوله بزاد

نانجیب و خر و سگ‌توله بزاد

شد در آن‌وحشت مادر فرزند

هایهویی ز سر کوچه بلند

تپ‌تپ پای جوانان برخاست

زِر زِر سوت عوانان برخاست

پسرک چشم نمالیده تمام

بود مادر به تماشا، لب بام

تا برد لذتی از منظر چشم

به‌هوا رفت در آن آتش خشم

خر و فرزند و نصیحت بگذاشت

بر لب بام شد و چشم گماشت

از قضا بود در آن کو پسری

پسری شیوه زنی عشوه گری

نانجیبی ز حقیقت عاری

لایق منصبی سردم داری

لیک درکشتن عشاق دلیر

مژه چون ‌تیر و نگه چون شمشیر

سر و زلفی به سیاهی شب قدر

بر و رویی به سفیدی مه بدر

می گدازید به یک چشم زدن

تا درون دل و اعماق بدن

دید زن شوهر خود را درکوی

شده با آن پسرک روی به ‌روی

از خجالت به زحیر افتاده

غلطی کرده و گیر افتاده

پسرک فحش کشیدست بر او

وسط کوچه پریدست بر او

خانم از حرص فرو تاخت ز بام

جست در کوچه زبان پر دشنام

گفت با شوی که ای قاضی ری

آخر این شعبده‌بازی تا کی

گاه زن‌، گاه بچه‌، شرمت کو

از زن و از بچه آزرمت کو

سر پیری بچه‌بازیت چه بود

این‌قدر روده‌درازیت چه بود

تو چه می گفتی با این پسره

با چنین بی ‌سر و پای نکره

شوی خندید و چنین گفت به ‌وی

خانم این چس نفسی‌ها تاکی

دق کنی گر بچه‌ بازی بکنم‌؟

پس بفرما به چه بازی بکنم

گفت و با خنده به منزل درشد

زن هم اندر عقب شوهر شد

هر دو را در نظر آمد ناگاه

طرفه چیزی که نعوذاً بالله

هر دو دیدند در آن گوشه پسر

جسته مردانه به پشت خر نر

خانه از غیر چو خالی دیده

فرصتی جسته خری گاییده

مادر از آن حرکت رفت ز هوش

شوی بگرفت ورا در آغوش

موقع آشتیئی پیدا شد

در میان واسطه‌ای برپا شد

گشت یک ‌مرتبه دلسوز زنش

بوسه‌ها زد به پک و پوز زنش

گفت کمتر صنما ولوله کن

جان من جوش مزن‌، حوصله کن

پسری را که تو باشی مادر

گاه بر بام زنی گاه بدر

پدرش مشغله سازی چون من

شصت ساله بچه‌بازی چون من

کشوری خالی از انواع علوم

مردمی عاری از انصاف و رسوم

دولتی منقلب و بی‌پر و پا

علمایی خرف و بی‌سر و پا

ناظم مدرسه‌ها، لوطی‌ها

درسها ثانی چل طوطی‌ها

وزرایی همگی عشوه‌ پَرست

وکلایی همگی رشوه‌ پَرست

این ‌چنین بار نیاید چه کند؟!

خر همسایه نگاید چه کند؟!

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:17 PM

سخن صخر شرید است مثل

از پس واقعهٔ ذات اثل

بود از ابطال عرب‌، صخر شرید

پیش از اسلام به‌عهدی‌، نه بعید

بود این صخر از ابناء سلیم

داشت با آل اسد کین قدیم

رفت و راند از اسد اشتر دوهزار

وز پسش خیل اسدکشت سوار

بُد ربیعه پسر ثور زعیم

حمله بردند بر ابناء سلیم

حرب افتاد به دشتی که عرب

دشت ذات الاثلش داد لقب

صخر برگشت و یکی تیغ آهیخت

حرب را با پسر ثور آویخت

پسر ثور زدش نیزه به‌بر

نیزهٔ جان شکر و جوشن در

طعن‌، کاری بُد و جوشن بدرید

سرنیزه به تهیگاه رسید

حلقهٔ جوشن از آن زخم درشت

شد فرو در شکمش چار انگشت

صخر از آن زخم به بستر خوابید

سالی از آن الم آرام ندید

در پرستاری وی همسر و مام

کرده بر خوبشتن آرام حرام

ره‌نوردی مگر از راه رسید

زن او دید و ز حالش پرسید

گفت در رنج و عذابم شب و روز

بی‌ نصیب‌ از خور و خوابم‌ شب‌ و روز

راحتی هست به یأس و به امید

یأس و امّید ازین خانه رمید

به نگردد که دلم شاد شود

نه بمیرد مگر از یاد شود

روز دیگر کسی از راه گذشت

حالش از مادر او جویا گشت

گفت درمان شود انشاء الله

خوش و خندان شود انشاء الله

من نه مادر که کنیز صخرم

برخی جان عزیز صخرم

گرد سرگردم و درمان کنمش

جان ناچیز به قربان کنمش

صخر، آن هر دو سخن بازشنید

مژه تر کرد و ز دل آه کشید

گفت سلمی زن خوشمنظر من

شد ملول از من و از محضر من

لیک مادر ز ملال آزاد است

دل زارش به امیدی شاد است

زن کجا همسر مادر باشد؟

کی مه و مهر برابر باشد؟

آن که زن همسر مادر دارد

وان دو را قدر، برابر دارد

روزش ار تیره شود هست بجا

زن کجا، مادر پر مهر کجا

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:17 PM

شنیدم باربد در بزم خسرو

به هر نوبت سرودی نغمه‌ای نو

سرودی نغمه با چنگ دلاوبز

وزان خوش داشتی اوقات پرویز

شمار جمله الحانی که پیوست

بُدی‌درسال‌شمسی‌سیصدوشست

فزون زبن، پنجگه بودی ز دنبال

که خواندندی به جشن آخر سال

از آن الحان خوش‌، سی لحن نامی

به شعر خویش آورده نظامی

به اندک اختلاف آن لحن‌ها را

به‌هر فرهنگ خواهی جست‌، یارا

نخست «‌آرایش خورشید» بوده

دوم «‌آیین جمشید» ستوده

سوم «‌اورنگی‌» است ای یار دیرین

چهارم است نامش «‌باغ شیرین‌»

به پنجم هست «‌تخت طاقدیسی‌»

توانی نیزبی نسبت نویسی

ششم را «‌حقه کاوس‌» شد نام

به‌هفتم «‌راح روح‌» است ای دلارام

دگرگوبد که‌آن‌خود«‌راه‌روح‌» است

کزان ره روح رامش را فتوح است

گمانم کاین دو تازی لحن از الحان

بود تفسیر لفظ «‌رامش جان‌»

ور از سی لحن‌، لحنی کمتر آید

به جایش لحن «‌فرخ روز» شاید

نظامی هم بر این آهنگ رفته است

که فرخ روزرا لحنی گرفته است

بود هشتم همانا «‌رامش جان‌»

به‌جای جان‌،‌جهان هم‌خواند بتوان

نهم را «‌سبزه در سبزه‌» ستودند

دهم را نام «‌سروستان‌» فزودند

نوای یازده «‌سرو سهی‌» دان

فرامش کردنش ازکو تهی دان

سرود هشت و چارم را خردمند

به «‌شادروان مرواربد» افکند

شمار سیزده «‌شبدیز» نامست

«‌شب فرخ‌» شب ماه تمام است

سرود «‌قفل رومی‌» پانزده دان

ده‌و شش « کنج بادآور» همی خوان

چو « گنج ساخته‌» باشد ده و هفت

که گنج سوخته هم درقلم رفت

به‌هجده « کین ایرج‌» می‌زند جوش

وزان پس نوزده « کین سیاووش»

دو ده را «‌ماه برکوهان‌» نشانه

بود یک بیست نامش «‌مشکدانه‌»

بود «‌مروای نیک‌» اندر دو و بیست

همان‌سه‌بیست‌نامش‌«‌مشکمالی‌» است

به چار و بیست باشد «‌مهرگانی‌»

که خوانندش گروهی، مهربانی

به‌پنج و بیست «‌ناقوس‌» است آری

پس آنگه بیست با شش «‌نوبهاری‌»

به‌هفت‌وبیست‌«‌نوشین‌باده‌»‌بگسار

به‌هشت‌و بیست‌رخ بر «‌نیمروز» آر

بود «‌نخجیرگان‌» لحن نه و بیست

همش قولی دگر نخجیرگانی است

سی‌ام‌ره‌« گنج گاو»‌است ای‌خردمند

که او راگنج گاوان نیز خوانند

همش خوانند برخی گنج کاوس

بود این هر سه ره با ذوق مانوس

نظامی حذف کرد «‌آیین جمشید»

ز «‌راح روح‌» هم دامن فروچید

هم افکندن از میانه «‌نوبهاری‌»

پس‌آنگه‌ساخت لحنی چار، جاری

نخستین کرد یاد از «‌ساز نوروز»

که باشد نوبهار آنجا ز نوروز

سوم را نام «‌فرخ‌روز» داده

دگر « کیخسروی‌» نامی نهاده

چو در این شعرها دقت فزایی

توخود سی لحن را از بر نمایی

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 81

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4551530
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث