به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

به قربان حضور شاهزاده

که آیین وفا ازکف نهاده

سر نام‌آوران‌، اعزاز سلطان

مهین چشم و چراغ آل خاقان

که رای ری نمود ازکشور طوس

مرا بنهاد با یک شهر افسوس

کنون با شاهدان ری قرین است

دلش فارغ ز یاد آن و این است

ری ارچه ‌جای غلمان ‌است‌ و حور است

بهشت ‌ار خوانیش عین قصور است

بهشتش کی‌توان ‌خواندن که‌ زشتست‌

که هرکویش یکی خرّم بهشتست

خوشا شهزاده و بوم و بر ری

خوشا آزادی و آسایش وی

خوشا آن شاهدان سیم غبغب

خوشا آن زود ره بردن به مطلب

اگر باشد مرا پری و بالی

به‌سوی ری پرم بی‌قیل و قالی

وگر باشد مرا تاب و توانی

به طوس اندر نمانم یک زمانی

شوم‌، گیرم ره ملک ری از پیش

مگر جویم در او کام دل خویش

بگیرم دامن شهزادهٔ راد

برآرم از جفای دهر فریاد

بر او سازم بیان بنهفتنی‌ها

بدو گویم بسی ناگفتنی‌ها

حکایت‌ها کنم از بی‌وفاییش

وزین بیگانگی و آن آشناییش

کنون‌ شاها کجایی حال‌ چونست‌؟

که ‌از هجر تو دل‌ها غرق‌ خونست

شدی با مهوشان ری هم‌آغوش

ز مشتاقان خود کردی فراموش

نه دلداری چنین باشد نه یاری

که یاران را به‌ یاد اندر نیاری

تو یارا با همه یاران به کینی‌؟‌!

و یا خود با من‌ تنها چنینی

امید است آن‌که زین پس رام گردی

بساط بی‌وفایی درنوردی

که تا زین بندگان آید سلامی

فرستی هر سلامی را پیامی

چو با خوبان آن کشور نشینی

به یاد ما نمایی بوسه‌چینی

نپرهیزی ز چشم فتنه‌جویان

درآویزی به زلف خوبرویان

تو و آن لعبتان ماهزاده

من و این مدرسه‌، وین شاهزاده

غرض ‌خوش‌ باش و خرم با‌ش جاوید

نشاط اندوز و بی‌غم باش جاوید

گهی شطرنج و گاهی آس میزن

گهی پیمانه‌، گاهی لاس میزن

چو با خوبان نشینی یاد ما کن

همیشه با وفاداران وفا کن

کنون کاندر سرای مستشارم

به یادت این بدیهه می‌نگارم

مگر روزی ز ما یادی نمایی

تو نیز از هجر فریادی نمایی

سخن تا چند بافم زین زیاده

زیادت باد عمر شاهزاده

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

ای از برما به خشم رفته

رخ بی‌سببی زما نهفته

ما را گنهی به جز وفا نیست

بهر چه تو را هوای ما نیست‌؟

آخر نه من و تو یار بودیم

بر عهد هم استوار بودیم

بهر چه ز ما گسستی ای دوست

در بر رخ‌دوست‌بستی‌ای دوست

عهدی به هزار وعده بستی

گر بستی عهد، چون شکستی

بازآی که خاک پات گردم

تو جان منی‌، فدات گردم

دستی بکشم به ساق پایت

سیگار بپچم از برایت

جام عرقی دهم به دستت

سازم ز خمار باده مستت

بینم شب و روز با جلالت

وز نعشهٔ چرس در خیالت

از بهر تو ای نگار بنگی

گویم غزلی بدین قشنگی

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

ماییم و دلی ز عشق صد چاک

آشوب سپهر و آفت خاک

چون رای منازعت نماییم

چنبر از چرخ برگشاییم

از پنجهٔ ما جهان‌، جهان نیست

وز دیدهٔ ما نهان‌، نهان نیست

ما راست به خستگان راهی

ما راست به بستگان کماهی

صد آینهٔ جهان‌نمایی

صد ناخنهٔ گره‌گشایی

در کنج شکستگی نشسته

در بر رخ انتظار بسته

بسته ره پویه، و آسمان پوی

در خانهٔ خویشتن جهانجوی

در دل دو هزار غم نهفته

یک حرف ازآن به کس نگفته

صد ره زده پنج نوبت داد

در هفت اقلیم و چار بنیاد

از دیده طریق دل ببسته

وز اشگ روان به گل نشسته

از بار فراق‌، چفته چون تاک

وآتش زده زآب دیده بر خاک

آنان که دلی چون گنجشان بود

جان‌خستهٔ درد و رنجشان بود

ما نیز قرین درد و رنجیم

لیکن ماریم خود، نه گنجیم

ای گنج‌دلان حکمت‌اندوز

مار افسایان کیمیا توز

ماربم و به مهره خصم خویشیم

جمله سر و بن شرنگ و نیشیم

ماریم و هوای گنج دایم

چون مارگزیده رنج داریم

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

صبا شبگیرکن از خاورستان

به آذربایجان شو، بامدادان

گذر کن از بر کوه سهندش

عبیرآمیز کن پست و بلندش

بچم بر ساحل سرخاب رودش

بده از چشم مشتاقان درودش

غبار وادیش را تاج سر کن

سرابش را ز آب دیده تر کن

بهر سنگی که نقش عشق دیدی

ز هر خاکی که بوی خون شنیدی

به زاری گریه کن بر آن سیه‌سنگ

به جای ما ببوس آن خاک گلرنگ

سوی آذرگشسب آنگه گذرکن

در آن آتشکده خاکی بسرکن

چو دیدی اندر آن ایوان مطموس

روان کیقباد و جان کاوس

بگو ای شهریاران جوان‌بخت

سزای افسر و شایستهٔ تخت

نه این اقلیم آذربایجان بود؟‌!

که فرخ نام آن «‌شاه آستان‌» بود!!

شهنشاهان اکباتان و استخر

همی‌جستند ازین‌ در، ‌عزت ‌و فخر

به‌سالی یک کرت بیرون شدندی

نیایش را به این خاک آمدندی

به‌عهدکورش اینجا جیشگه بود

قراول گاه و اردوگاه شه بود

کنون از بازی شاه و وزیرش

به چنگ یاغیان بینم اسیرش

فرو پیچیده دست زورمندش

به خاک افتاده بالای بلندش

زده دست خیانت بر زمینش

به خون آغشته جسم نازنینش

شده دانشورانش زینت دار

پلنگانش زبون گرک وکفتار

بهٔک‌ره کنده شد چنگال تیزش

سترون کشت خاک مردخیزش

بجز خون جوانان رشیدش

نروید لاله از خاک امیدش

بجز خونابهٔ قلب حزینش

نبینی نقش غیرت بر زمینش

غرابی رفته در باغی نشسته

به‌جای بلبلی‌، زاغی نشسته

چو شیران‌را فرامش گشت ‌شیری

کند روباه حیلت گر دلیری

صمد خان باکدامین چشم بیند

که جای شاه کیخسرو نشیند

بدرّد کوه اگر جای پلنگی

به سنگی برجهد روباه لنگی

بسوزد باغ اگر جای تذروی

نشیند خربطی برشاخ سروی

صبا زانجا به سوی ری گذرکن

وزبران را ز کار خود خبرکن

بگو شادان‌، دل غمناکتان باد

دوصد رحمت به‌جان‌پاکتان باد

بیاکندید چشم مرد و زن را

فرو بستید بار خویشتن را

زکف‌دادید ملکی را که خورشید

به‌ ایران دیده بود از عهد جمشید

اگر ایران شود باغ جنانی

نبیند همچو آذربایجانی

شما این ملک را معیوب کردید

خداتان ‌اجر بخشد خوب کردید!

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

ای نوگل باغ زندگانی

ای برتر و بهتر از جوانی

ای شبنم صبح در لطافت

ای سبزهٔ تازه در نظافت

ای بلبل نغمه‌سنج ایام

ای همچو فروغ مه دلارام

مام تو چو آفتاب زاده

نامت ز چه رو قمر نهاده‌؟

زحمت به‌تو، دست آسمان داد

لعنت به سرشت آسمان باد

گردون نبود به ذات اگر دون

دست تو چرا شکست گردون

دستی که به کس جفا نکرده

در عهدکسی خطا نکرده

دستی که کند ز خوش ضمیری

ز اطفال یتیم دستگیری

ای چرخ ترا اگرچه دین نیست

دستی که‌شکستنیست این نیست

بشکستی اگر به حیله این دست

دست‌دگر این‌چنین مگر هست‌؟

دست تو به قلب ماست بسته

دست تونه‌، قلب ما شکسته

تیرافکن آسمان به یک‌دم

دست تو شکست و قلب عالم

یک تیر و هزارها نشانه

نفرین به کمان و بر زمانه

ای چرخ ستمگر جفاکار

دست از سر این محیط بردار

بربند نظر تو زین نشانه

کین مام سترون زمانه

صد قرن هزار ساله باید

تا یک قمرالملوک زاید

ایران که دو صد قمر ندارد

هر زن که چنین هنر ندارد

در زیر حجاب‌ زشت‌،‌ حوری‌ است

در ابر سیه‌، نهفته نوری است

بگذار برای ما بماند

آواز فرح فزا بخواند

زان زمزمه‌های آسمانی

بر مرده دلان دهد جوانی

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

ای باد صبا ز روی یاری

وز راه وفا و دوستداری

شو نزد رفیق مهربانم

«‌سبحانقلوف‌» آن عزیز جانم

برگوکه رسید از آن دلفروز

دوکارت به روز عید نوروز

یک کارت ز حضرت شما بود

دیگر ز رفیق با وفا بود

دوکارت به عادت همیشه

همراه دو کارت چار شیشه

یک شیشه شراب زرد جوشان

شامپانی ازو سیاه‌پوشان

یک‌شیشه‌می‌لطیف‌لیکور

دو شیشه عرق به‌رنگ چون در

گفتی توکه چار یار بودند

آلام مرا دوا نمودند

اول زده شد شراب عالی

جای رفقا عموم خالی

لیکورچولطیف بود وشیرین

شد یکسره قسمت خوانین

وان دو دگر از ره مدارا

یک ماه ندیم بود ما را

هر شب سه پیاله بی‌تخلف

یاد تو و یاد سادچیکف

کفارهٔ دوره جوانی

بسیارخوری وکامرانی

می‌، شب تا روز درکشیدن

بطری بطری به‌سرکشیدن

حالا بایست کم بنوشیم

کز سینه و قلب درخروشیم

روزی که الههٔ جوانی

چشمک می‌زد به ما نهانی

بودیم جوان و شاد و مسرور

سرگرم نشاط‌، مست و مغرور

از مستی‌، عالم جوانی

چشمک می زد به ما نهانی

ناخورده شراب‌، مست بودیم

با این‌همه می‌پرست بودیم

امروزکه روزگار پیریست

نوشیدن می شعار پیریست

محروم ز باده و شرابیم

بیش از سه پیاله در عذابیم

گر بیش خورم می از سه گیلاس

بیم است که قلب گیرد آماس

«‌سبحانقلوف‌» آنچه نو فرستاد

یک سلسله تابلو فرستاد

کی راز و نیاز ماند از ما؟

نقش است که بازماند از ما

هر تابلوی ز اوستادی

وز عهدی دور کرده یادی

می خورده شود زخم و شیشه

وین نقش بود بجا همیشه

وانجاکه هنر برآورد دست

بی می همگی شوند سرمست

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

 

گفتا موقوفه به موقوفه‌خوار

کای تو سزای غضب کردگار

ای دل خودکامهٔ تو شیوه‌زن

ای زتو خون در جگر بیوه‌زن

ای دهنت باز به غیبت‌گری

ای دلت انباز به حیلت‌وری

خلقت تو شنعت بیچارگان

صنعت تو صنعت بیکارگان

روی تو رویی که ندیدنش به

دست تو دستی که بریدنش به

چیست گناهم که مرا می‌خوری

چون سبعانم ز چه رو می ‌دری

خلق مرا بهر تو ناکرده‌اند

کز پی خیرات بنا کرده‌اند

چون ندهی گوش بر آوای من

از چه نهی سلسله برپای من

آه من اندر تو اثرها کند

مشت تو را روز جزا وا کند

گفت حریف دغل از روی کین

کای بت پوشیدهٔ خلوت‌نشین

خامشی‌آموز و زبان‌بسته باش

تند مرو اندکی آهسته باش

جان منی گرچه کنیز منی

همسر و ناموس عزیز منی

قامت رعنای تو نادیده به

ماه رخ خوب تو پوشیده به

روزی ‌من ‌بر تو حوالت ‌شد ست

معده من از تو مرمت شدست

گر نخورم من دگری می‌خورد

ور نبرم من دگری می‌برد

نیست به جز مفت‌خوری کار من

کارگری نیست سزاوار من

جز تو مرا نیست امیدی دگر

بی‌هنرم بی‌هنرم بی‌هنر

جز تو ندارم خبر از نیک و بد

بی‌خردم بی‌خردم بی‌خرد

شغل من این بوده پدر بر پدر

نیز چنین است پسر بر پسر

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

فرانسوا : چه می کنی‌، به چه کاری‌، امانوئل‌، پسرم‌؟

امانوئل : بودورکه وارده عزیزم فرانسوا، پدرم‌!

فرانسوا : تو نور چشم منی خیره‌چشمیت از چیست‌؟

امانوئل : تو قبله گاه منی‌، گو شکایتت ازکیست‌؟

فرانسوا : شکایتم زشما نور چشم‌های دورو!

که مهر در دل ایشان نرفته است فرو!

ز بعد خوردن سی و دو سال خون جگر!

شدید ملعبهٔ انگلیس افسونگر!

به ‌دست خود ز چه‌، ای‌ نور چشم‌،‌رنگ زدی‌؟

بضد ما ز چه یکباره کوس جنگ زدی‌؟

مگر ز دوستی ما ضرر چه دیدی تو؟

بغیر نفع‌، ز من ای پسر چه دیدی تو؟

ز اتحاد من ای پشه‌، ژنده‌ پیل شدی‌!

کسی نبودی و ویکتور امانویل شدی‌!

مگر طرابلس غرب را تو خود خوردی‌؟

به یک سکوت منش پاک از میان بردی‌؟

سی و دو سال تمام ای جوان افسون‌باز!

شده به همت من‌، کشورت عریض و دراز!

ز دوستی من اکنون چه شد که سیر شدی‌؟

‌بریدی از من و بر روی من دلیر شدی‌؟

تو بهر ساز زدن لایقی و نقاشی

که یاد داده تو را خودسری و اوباشی‌؟

چه زحمتی که کشیدم به سرفرازی تو!

خبر نداشتم از مکر و حقه‌بازی تو!!

امانوئل : برو برو که تو پیری و رفته تدبیرت

نمی‌شوند جوانان دوباره نخجیرت

به من گذشت نکردی تو بندر «‌تریست‌»

که‌ در سلیقه من همچو گاو سامری است‌!

کجا سزد تو وگیوّم دگر به خودرائی

به دست ما، به اروپا کنید آقائی

به وعدهٔ تو کجا خلق سر فرود آرند

برو که خلق جهان شأن و آبرو دارند

فرانسوا : امانوئل‌! بخدا اشتباه کردی تو

به نزد خلق‌، مرا روسیاه کردی تو

به تو کسی چو من آخر وفا نخواهد کرد

دکرکسی به شما اعتنا نخواهدکرد

قوای روس اگر روکند به بحر سفید

تو روی راحت و عزت دگر نخواهی دید

گر انگلیس و فرانس از تو احترام کنند

بدین هواست که آخر تو را تمام کنند

اگر دو روز دگر صبرکرده بودی تو

هزار فایده و بهره برده بردی تر

امانوئل : ژرف‌! مرا سخنانت چو آب و غربال است

زبان من به جواب تو ای پدر لال است

ز ویلهلم و تو، زین پس مرا امیدی نیست

ز ترک نیز به من بهرهٔ جدیدی نیست

ز روس نیز نترسم اگرچه پر خطر است

که‌ «اسکویت‌» ز «سازانوف‌»‌ بسی‌ زرنگ‌تر است

کجا مجال دهد انگلیس پر تزویر

که بر بغاز نهد پای‌، روس کشورگیر

ولی چنین که گرفته است ترک‌، رشتهٔ کار

طرابلس رود از دست من به خواری خوار

گمان مبر که من از انگلیس گول خورم

که عهدنامهٔ او را به عاقبت بدرم

فرانسوا : برو برو که تو شرم و حیا نمی‌دانی

تو هیچ قیمت عهد و رفا نمی‌دانی

امانوئل : وفا و عهد به عالم چه قیمتی دارد؟

دو پاره کاغذ باطل چه حجتی دارد؟

معاهده است فقط از برای خرکردن

وز آل میان خر خود را ز پل بدرکردن

صلاح بندهٔ شرمنده بعد از این جنگ است

که جای بنده در این ده خرابه‌ها تنگست

فرانسوا : کنون که حال چنین است پس مواظب باش

فضول پر طمع بلهوس‌، مواظب باش

به هوش باش‌، خبردار! ای عدوی بزرگ

که می‌رسد به سراغت قشون هندنبرگ

کنون که بی‌ادبی می کنی بدین تندی

بگیر مزد خود ازتوپ بیست و شش پوندی

امانوئل : کنون که کار بدینجا کشید یا الله

اقول اشهد ان لا اله الا الله

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

بود به کرمان‌، شهی از دیلمان

یافته مخلوق ز عدلش امان

گشت یکی گنج به عهدش پدید

قفل به در خورده و هشته کلید

کارگران در بر شاه آمدند

صندوق آورده و زانو زدند

شاه بفرمودگشادند در

بود یکی حقه در آنجا ز زر

چون در آن حقه گشادند نیز

جز دو جوکهنه ندیدند چیز

هریک ازآن را درمی وزن بود

جو نه‌، که جوزی به‌نظر می‌نمود

زآن جو و آن حقه و راز شگفت

شاه سرانگشت به دندان گرفت

گفت بجویید ز پیران یکی

بو که بداند ز هزار اندکی

پیرترین مرد بجستند باز

تا که گشایند بدو قفل راز

بود یکی پیر دوتاگشته پشت

ریش و سر اسپید و عصایی به مشت

شحنه بدو قصهٔ جو برگشاد

گفت چنین واقعه داری به یاد؟

گفت مرا نیست از این در خبر

بو که خبر داشته باشد پدر

شحنه بگفتا پدرت در کجاست‌؟

نیک نشان ده که بجوبیم راست

گفت دو مویی است فلانیش نام

هست مر او را به فلان کو مقام

شد به نشانیش غلامی به کوی

یافت یکی مرد ظریف دو موی

بر سر و ریشش‌به‌دو مویی، پدید

زاغ سیه همدم باز سپید

گفت فرستاده‌، بدو شرح حال

صحبت فرزند و جواب و سئوال

گفت پس این رازکهن بازکن

پور ندانست تو آغازکن

گفت مرا نیزبسان پسر

نیست ازین راز نهانی خبر

لیکن دارم پدری هوشیار

هست سرایش به ‌فلان رهگذار

گرچه هنوزش زجوانیست بهر

نیست کهن ‌سال‌تر از وی به شهر

شاید اگر پرسی از او این مقال

نزد ملک عرضه کند شرح حال

شحنه فرستاد و طلب کرد پیر

پیر نه‌، بل تازه ‌جوانی هژیر

مو سیه و سرو قد و پیلتن

محتشم و باادب و خوش ‌سخن

سی و دو دندان سپیدش رده

موی سر و ریش به شانه زده

شحنه ‌حکایت ‌به ‌ملک‌ عرضه کرد

شاه ‌عجب ‌داشت ‌از آن هر سه‌ مرد

گفت‌ازین‌جو، که عجب گستر است

قصهٔ این هر سه عجائب‌تر است

باب ،‌جوان‌تر زپسرکی‌رواست‌؟!

پیرتر از پور، نبیره چراست‌؟

گفت پدر: «‌شاه جهان زنده‌باد

واقعهٔ ما ز زنان اوفتاد»

هست مرا پاک زنی خوش‌زبان

کارکن و عاقله و مهربان

حالت من داند و اطوار من

مونس من باشد و غم‌خوار من

زبن سبب از عمر تمتع برم

غم نخورم پیر نگردد سرم

وین پسرم را زن کدبانوییست

کز جهتی‌ باب‌دلش‌هست‌ و نیست

گاه کند آشتی و گاه جنگ

گاه بود شکر وگاهی شرنگ

زین سبب اوگشته زمن پیرتر

لیک نه فرتوت چو پور دگر

لیک نبیره ز زن آزرده است

کرچه‌ بسی‌نیست که‌ زن‌برده است

هست زنش بی‌مزه و یاوه گوی

شوخگن و بی‌ادب و زشت‌خوی

بس که بپاکرده در آن خانه جنگ

خانه بر اوگشته چو زندان تنگ

زین قبل از جور زن بی‌حیا

پیرتر است از پدر و از نیا

شاه از آن طرفه حدیث شگرف

شاد شد و بست‌از آن‌طرفه طرف

گفت که هان سر نهان بازگوی

گر خبری داری از آن بازگوی

قصهٔ این حقه و صندوق و جو

چون‌بود وکی شده این جو درو؟

جو بدرم‌سنگ‌! چه نغز است این

جو نه که بادام دو مغز است این

گفت شها! دادگرا! شاد زی

روز و شبان با دهش و داد زی

از پدران دیده‌ام این یادداشت

کرده‌درآن‌صفحه‌چنین‌یادداشت‌:

بود به کرمان ملکی پارسا

خلق برآسوده از آن پادشا

مقتدر و بنده‌نواز و حکیم

ملک نگهداشته ز امّید و بیم

هرکه ز بیمی شدی از ره بدر

گشتی امیدش سوی شه راهبر

دادگزارندهٔ هر دادخواه

لطف نمایندهٔ هر بی گناه

حکمت و دین جمع به دوران او

محتسب عقل به فرمان او

تربیتش داروی درد بدی

تمشیتش چارهٔ نابخردی

پیرو شه گشته ز حسن سلوک

خلق‌، که الناس بدین الملوک

روز دو،‌ در هفته‌ چنان‌ چون سزید

کار مظالم به تن خود گزید

هرکه ز کس مظلمه‌ای داشتی

در بر شه بردی و بگذاشتی

تا بهٔکی روز یکی عرض داشت

برد کسی در بر تختش گذاشت

گفت شها! گوش به عرضم گمار

داد ده‌ای سایهٔ پروردگار

مزرعه‌ای را بفروختم تمام

کرد خریدار در آن جا مقام

قیمت آن مزرعه پرداخته

نیز یکی قصر در آن ساخته

یافته در زبرزمین خُمّ زر

آمده گوید که بیا زر ببر!

گوبمش‌ این‌ ملک‌ و زمین‌ زان تست

وآنچه‌در او هست‌دفین‌زان تست

گوید من خا خریدم، نه زر

زر نخریدم که شوم گنجوُر

شاه خریدار زمین را بخواست

گفت که این گنج از آن شماست

گفت‌خود این‌باغ ز من بنده است

لیک زر از آن فروشنده است

شاه چو آن مشکل آسان بدید

وآن دو عجب قصه از آنان شنید

مظلمه‌ای صعب و نزاعی سترگ!

با دو دل روشن و روح بزرگ

دیرگهی رنج تحیر کشید

سر به گریبان تفکرکشید

پس به‌فروشنده‌، جهان کدخدای

گفت که فرزند چه دادت خدای

گفت مرا دختر دوشیزه‌ایست

روی زمین جز ویم اولاد نیست

وز دگری جست همین ماجرا

یافت که باشد پسری مر ورا

دختر آن داد به فرزند این

گنج ببخشود بدو نازنین

کرد بدین طرز عدالت‌، ادا

حق خریدار و فروشنده را

ناشده خصمان ز قضاوت ملول

هر دو نمودند حکومت قبول

کِشت خریدار درآن سال‌، جو

کشته بدست آمد و جو شد درو

از اثر معدلت شهریار

وآن دو جوانمرد فتوت شعار

دانه جو را درمی وزن خاست

جو که به مثقال رسد، کیمیاست

شاه چو آن دید بفرمود: زه‌!

گفت که این قصه نبشتنش به

قصه نبشتند و نهادند جو

بهر به‌آموزی اقوام نو

تاکه بدانند به هر روزگار

کز اثر معدلت شهریار

کار رعیت به کجا می کشد!

پاکی نیت به کجا می کشد؟

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

پادشه ملک‌ستان‌، داریوش

چون که بپرداخت ز بنگاه شوش

تاخت‌ سوی‌ پارس به‌عزت سمند

تا کند از سنگ‌، بنایی بلند

تافت عنان بر طرف مرودشت

یک‌تنه بر پایهٔ کوهی گذشت

پایگهی دید بلند و فراخ

جایگه دخمه و ایوان و کاخ

سبزه و گل فرش ره مَرغ‌زار

آب و هوا گشته بهم سازگار

گفت ببرند بر آن سخت کوه

پهن یکی تختگه باشکوه

وز بر آن عرصهٔ موزون نهاد

طرح یکی قصر همایون نهاد

سنک‌تراشان ز هنرپروری

دست گشادند بخارا دری

جرز نهادند ز سنگ وزین

نقب گشادند به زیر زمین

تخم ستون‌ها به زمین کاشتند

سبز نمودند و برافراشتند

تیشه کران تیشه به چندن زدند

پتک‌زنان پتک بر آهن زدند

کوره‌پزان خشت خزف ساختند

اره‌کشان سرو بینداختند

چهره‌نگاران به‌سرانگشت هوش

نقر نمودند بخارا نقوش

هر طرفی سنگ سیه‌جان گرفت

راست شد و پیکر انسان گرفت

هر قدم از تیشهٔ صاحب فنون

جانوری جست ز سنگی برون

چون که شد آراسته اسباب کار

شاه بفرمود به آموزگار

تا دو سه صندوق ز سنگ سیاه

نرم بسفتند در آن کارگاه

داشت شهنشاه دوگنج گران

یافته آن هر دو به رنج گران

بود یکی گنج هنرهای او

دیگر گنج خرد و رای او

بود یکی گنج شهنشاهیش

گنج دگر، گنج وطن‌خواهیش

تا لب دانوب‌، ز هندوستان

وز در چین تا حبش و قیروان

گنج خرد، صورت شیری سترگ

پنجه فرو برده به گاوی بزرگ

پند نکو داده خردمند را

سکه به زر ساخته این پند را

یعنی اگرهست به ملکت نیاز

شیرصفت قوّت سرپنجه ساز

خواهی اگر ملک بپاید همی

قوت شیریت بباید همی

گفت نبشتند شه دادگر

نامهٔ آن گنج‌، به سیم به زر

چون که بیاراست به‌فرهنگشان

کرد نهان در شکم سنگشان

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 81

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4551713
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث