به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دست خدای احد لم‌یزل

ساخت یکی چنگ به روز ازل

بافته ابریشمش از زلف حور

بسته بر او پردهٔ موزون ز نور

نغمه او رهبر آوارگان

مویهٔ او چارهٔ بیچارگان

گفت گر این چنگ نوازند راست

مهر فزونی کند و ظلم کاست

نغمهٔ این جنگ نوای خداست

هرکه دهد گوش برای خداست

گر بنوازد کسی این چنگ را

گم نکند پرده وآهنگ را

هر که دهد گوش و مهیا شود

بند غرور از دل او وا شود

گر چه ‌بود جنگ بر آهنگ چنگ

چنگ خدا محو کند نام جنگ

چون که ‌خدا چنگ ‌چنین ساز کرد

چنگ‌زنی بهر وی آواز کرد

گفت که ما صنعت خود ساختیم

سوی گروه بشر انداختیم

راه نمودیم به پیغمبران

تا بنمایند ره دیگران

کیست که این ساز بسازد کنون

بهر بشر چنگ نوازد کنون

چنگ زمن‌ ، پرده زمن‌ ، ره زمن

کیست نوازنده درین انجمن

هر که نوازد بنوازم ورا

در دو جهان سر بفرازم ورا

چنگ محبت چه بود ، جود من

نیست جز این مسئله مقصود من

گوش بر الهام خدایی کنید

وز ره ابلیس جدایی کنید

رشته الهام نخواهد گسست

تا به ابد متصل است از الست

هرکه روانش ز جهالت بریست

نغمهٔ او نغمهٔ پیغمبریست

راه ‌نمایان فروزان ضمیر

راه نمودند به برنا و پیر

رنجه شد از چنگ زدن چنگشان

کس نشد از مهر هم ‌آهنگشان

زمزم پاک ازلی شد ز یاد

نغمهٔ ابلیس به کار اوفتاد

چنگ خدا گشت میان جهان

ملعبه و دستخوش گمرهان

هر کسی از روی هوی چنگ زد

هر چه ‌دلش‌ خواست بر آهنگ زد

مرغ حقیقت ز تغنی فتاد

روح به گرداب تدنی فتاد

عقل گران‌، جان پی برهان گرفت

رهزن ‌حس ره به‌ دل و جان گرفت

لنگر هفت اختر و چار آخشیج

تافت ره کشتی جان از بسیج

در ره ‌دین ‌سخت‌ترین ‌زخمه‌ خاست

لیک ‌از این ‌زخمه ‌نه ‌آن ‌نغمه ‌خاست

نغمهٔ یزدان دگر و دین دگر

زخمه دگر، آن دگر و این دگر

دین همه سرمایهٔ کشتار گشت

یکسره بر دوش بشر بارگشت

هر که ‌بدان چنگ روان چنگ ‌داشت

زیر لبی زمزمهٔ جنگ داشت

کینه برون از دل مردم نشد

کبر و تفرعن ز جهان گم نشد

اشگ فرو ریخت به جای سرور

سوگ بپا گشت به هنگام سور

مهرپرستی ز جهان رخت بست

سم خر و گاو به جایش نشست

گشت ازبن زمزمه‌های دروغ

مهر فلک بی‌اثر و بی‌فروغ

زن که به چنگ ازلیت به فن

راه خطا زد سر هر انجمن

چنگ نکو بود ولی بد زدند

چنگ خدا بهر دل خود زدند

چنگ نزد بر دل کس چنگشان

روح نجنبید بر آهنگشان

تاکه درین عصر نوین بیدرنگ

در بر «‌تاگور» نهادند چنگ

ذات قدیمی پی بست و گشاد

قوس هنر در کف تاگور نهاد

چون که ‌بزد چنگ ‌بر آهنگ راست

نغمهٔ اصلی ز دل چنگ خاست

نالهٔ عشاق برآمد ز چنگ

پر شد ازو هند و عراق و فرنگ

جمله نواها ز جهان رخت بست

نغمهٔ «‌عشاق‌» به جایش نشست

تاگور! این ‌چنگ که ‌در دست تست

بوده به چنگ دگران از نخست

چنگ زراتشت و برهماست این

مانده به تاگور ز بوداست این

صفحهٔ ‌درس «‌هومروس‌» است ‌این

زخمهٔ خنیاگر طوس است این

ساز «‌جنید» و «‌خرقانی‌» است این

خامه ی عطار معانی است این

این ز «‌مناکی‌» است تو را یادگار

اینت نی بلخی رومی شعار

گفته بدو سعدی شیراز، راز

برده بدو ناخن حافظ نماز

جامی و عرفیش چو ناخن زدند

صائب و بیدل به خروش آمدند

دیرگهی شد که ز کار اوفتاد

اختر سعدش ز مدار اوفتاد

عصر جدید ار چه ‌ملک ‌چهره ‌است

زین ملکی زمزمه بی‌بهره است

بند عناصر همه را دست بست

سنگ بلا شهپر جانشان شکست

هیچ کس آن چنگ نزد بر طریق

هرکسی آن زد که پسندد فریق

لیک ‌تو خوش ساختی ‌این ‌چنگ را

یافتی آن ایزدی آهنگ را

هرچه زنی در ره او می‌زنی

خوش بزن این ره که نکو می‌زنی

طبع‌ تو چنگست ‌و خرد زخمه‌اش

شعر بلندت ازلی نغمه‌اش

سال تو هفتاد و خیال نوست

زان که ز یزدان به دلت پرتو است

هرکه ز یزدان به دلش نور تافت

در دو جهان دولت جاوید یافت

سیصد و ده ‌چون بگذشت از هزار

گفته شد این شعر خوش آبدار

جانب بنگاله فرستادمش

«‌هدیهٔ تاگور» لقب دادمش

سال چو نو گشت درآمد برید

گفت که هان مژده به من آورید

از وطن حافظ شیرین‌سخن

بگذرد آن طوطی شکرشکن

طوطی بنگاله برآید ز هند

جانب ایران بگراید ز هند

چون من از این مژده خبر یافتم

پای ز سر کرده و بشتافتم

دیدمش آنسان که نمودم خیال

بلکه فزون‌تر به جمال و کمال

قد برازنده و چشم سیاه

رخ‌، چو بابر تنکی چهر ماه

زلف چو کافور فشانده به دوش

نوش‌ لبش بسد کافور پوش

برده ز بس پیش حقیقت نماز

پشت خمیده چو کمان طراز

گوشت نه بسیار و نه کم بر تنش

تافته از سینه دل روشنش

هشته ز مخمل کله ساده‌ای

بر تن او جامه و لباده‌ای

گر چه ‌ز حشمت‌ به حوالیش جیش

ساده ‌چو سقراط ‌و فلاطون ‌به ‌عیش

خضر مثالی و سلیمان فری

گرد وی از فضل و ادب لشکری

آمد و چشم من از او نور دید

راضیم از دیده که «‌تاگور» دید

زان جهانست‌، نه مخصوص هند

چون ‌شکر مصری و هندی فرند

ملت بودا اگر این پرورد

عقل به بتخانه نماز آورد

او است نمودار بت بامیان

زانش گرفتیم چو جان در میان

جان به گل و لاله درآمیختیم

لاله و گل در قدمش ریختیم

بلبل ماگشت غزلخوان او

شاخ گل آویخت به دامان او

باد صبا گرد رهش برفشاند

ابر بهاری گهر تر فشاند

کوه به‌سر، بهر نثارش کشید

یک‌ طبق از گوهر و سیم سپید

بهر دعایش به برکردگار

دست برآورد درخت چنار

قلب صنوبر ز فراقش کفید

تا قد آن سرو دلارام دید

آب روان مویه کنان بر زمین

سود به آثار قدومش جبین

صف‌زده گل‌ها به رهش از دو سو

بهر تماشای گل روی او

آمد و آورد بسی ارمغان

از گهر حکمت هندوستان

آمده از بحرگهر زای هند

دامن دل پر زگهرهای هند

گوهر حکمت ‌همه ‌یک گوهر است

آمدهٔ هند ولی بهتر است

قطره‌ای از عالم بالا چکید

درگهرش جوهر عرفان پدید

هند، صدف‌وار دهان برد پیش

قطره فروبرد و فروشُد به خویش

قرن پس از قرن بر او برگذشت

دهر پس از دهر مکرر گذشت

تا صدف هند گهربار شد

مهد یکی گوهر شهوار شد

از نظر اجنبیش دور ساخت

درج گهر سینهٔ «‌تاگور» ساخت

ای قلمت هدیهٔ پروردگار

هدیهٔ ایران بپذیر از بهار

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

پادشهی بود به عهد قدیم

شیفتهٔ خوردنی و زر و سیم

لاغر پنداری و فربه بری

ای عجب آکنده بر لاغری

فربهی مرد به مغز سر است

فربه بی‌مغز بلی لاغر است

فربه بی‌مغزکدویی است خوار

لاغر پر مایه دُر شاهوار

از دو جهان سیم و زر او را و بس

وز ملکی تاج سر او را و بس

فسحت ملکیش ز اندازه بیش

با نظری تنگ‌تر از مشت خویش

حاصل مردم شده هر سو به‌باد

لیک شه از مزرعه خویش شاد

مملکت از جور وزیران تباه

لیک نکو حاصل مزروع شاه

زارع گرینده بر احوال خویش

شاه‌ خوش از حاصل امسال خویش

سیم و زر آورده بهم چون جهود

داده پس آنگاه به تربیح و سود

نی غم خلق و نه غم مملکت

بی‌خبر از بیش و کم مملکت

سود خور و زر طلب‌و چشم‌تنگ

بی‌عظمت‌چون ‌نم‌خون‌ روز جنگ

نه ز پی صلح‌، وزیری هژیر

نه ز پی جنگ‌، سواری دلیر

کف لئیمش نشد ازحرص و آز

جز ز پی زر ستدن هیچ باز

بسته جز از زر ز دو گیتی نظر

زر و دگر زر و دگر باز زر

پرطمع و کوردل و تیره‌جان

پادشه و زارع و بازارگان

چون که تجارت کند و زرع‌، شاه

تاجر و زارع به که جوید پناه‌؟‌!

شاه بکوشد ز پی سیم و زر

لیک کند بخش بر اهل هنر

گه به سپه‌،‌ تا به رهش سر دهند

گه به رعیت‌، که بدو زر دهند

شه که‌به یک‌دست دهد سیم و زر

باز ستاندش به دست دگر

بندهٔ دینار و عبید دِرم

شاه رعیت نبود لاجرم

گنج برآورد و سپه کرد پست

بی‌سپهی نظم ولایت شکست

ملک برآشفت و سیه گشت روز

گشت نهان اختر گیتی‌فروز

خلق شتابان سوی درگه به خشم

رخت فروبسته شه تنگ‌چشم

با دو سه فراش جگر سوخته

با دو سه صندوق زر اندوخته

برکتف هر یک صندوق زر

خم شده از بار گرانشان کمر

یک‌تن از آن سه ز تعب شد فکار

آه برآورد و بیفکند بار

گفت به صندوق که ای گنج زر

حاصل خون جگر رنجبر

خلق رسیدند و برآشفت کوی

هان به خداوند خود از من بگوی

کانچه در اینجاست اگر شهریار

بخش نمودی به سلاح و سوار

حالتش امروز به از این بُدی

خفت و خواریش نه چندین ‌بُدی

گنج که سرمایهٔ سالاری است

چون‌ نشود خرج‌، گرانباری است

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

قصهٔ شاهان جهان بیش و کم

نیست به جز قصه جور و ستم

قاعده س عدل به دوران ما

هست پدیدار ز سلطان ما

عامل فرمانش به بحر و به بر

نیست به جز ورد دعای سحر

شد که نخواهد ز رعیت درم

شاه رعیت بود او لاجرم

هم‌ به‌دلی‌ رنجش ‌اگر حاصل است

از قبل شه نه‌، که از عامل است

چیست شهنشه‌؟ یکی آزاد سرو

شاکرش از باب حلب تا به مرو

جور نکرده است به کمتر کسی

هم به عدو کینه نتوزد بسی

گرچه عدویی نبود شاه را

شاه دل‌افروز دل‌آگاه را

شه که به ملت سپرد اختیار

از دل ملت بزداید غبار

شاه که مسئول بد و خوب نیست

بد شود ار کاری‌،‌ مسئول کیست‌؟

آه که با این‌همه احوال زار

کاش که مسئول بُد این شهریار

کاش که با ملت خود راه داشت

برتن خود رنج شهی می گماشت

پادشهی درخور احمد شه است

درخور احمد شه کارآگه است

خسرو خسرو فر خسرو نژاد

پادشه عادل هشیار راد

گفتم از این در سخنی چند نغز

تا شنود خسرو بیدار مغز

تا که بسنجد چو خردپروران

نیکی خود با بدی دیگران

شکر کند ایزد دادار را

توشه دهد قلب هشیوار را

جانب ملت نگرد تیز تیز

گوید با خصم که خونش مریز

دور نهد خستگی و بیم را

برشکند پنجهٔ دژخیم را

رایت اسلام بگیرد به‌دست

بر سپه کفر برآرد شکست

تا به عدو جمله دلیری کنیم

بار دگر جنبش شیری کنیم

پند همین است خموش ای‌قلم

جوی دل پند نیوش ای قلم

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

پادشها! چشم خرد بازکن

فکر سرانجام‌، در آغاز کن

بازگشا دیدهٔ بیدار خویش

تا نگری عاقبت کار خویش

مملکت ایران بر باد رفت

بس که بر او کینه و بیداد رفت

چون تو ندانی صفت داوری

خصم درآید به میانجیگری

می‌شود از خصم‌، تبه کار تو

ثروت ما کاهد و مقدار تو

پادشها یکسره بد می کنی

خود نه به‌ ما بلکه به خود می‌کنی

پادشها خوی تو دلبند نیست

جان رعیت ز تو خرسند نیست

وای به‌شاهی که رعیت‌کش است

حال‌ خوش‌ ملت‌ ازو ناخوش‌ است

بر رمه‌ چون گشت‌ شبان‌ چیره‌دست‌

او نه‌ شبان‌ است که گرگ رمه است

سگ بود اولی ز شبان بزرگ

کز رمه بستاند و بخشد به گرگ

خیز و تهی زین همه پیرایه باش

ما همه فرزند و تومان دایه باش

لیک نه آن دایه که بر جای شیر

زهر نهد بر لب طفل صغیر

زشت بود یکسره کردار تو

تا چه شود عاقبت کار تو

پادشها! قصهٔ نو گوش کن

قصهٔ بگذشته فراموش کن

با تو ز بگذشته نگویم سخن

زان که فسانه است حدیث کهن

قتل لوی شانزدهم نادر است

قصه نو آریم که‌ نو خوشتر است

قصهٔ ماضی نه و از حال بین

نیز به مستقبل احوال بین

شرح لوی شانزده نبود مفید

پند فراگیر ز عبدالحمید

کاو چو تو شاهنشه اسلام بود

نیز نکوفال و نکونام بود

سخت فزون بود به کشور ز تو

داشت فزون عسکر و لشکر ز تو

کوس اولوالامری می‌زد همی

بندهٔ امر و سخطش عالمی

قاعدهٔ ملک قوی کرده بود

قانون در مملکت آورده بود

لیک چو بُد خیره سر و مستبد

ملت کردند به مشروطه جد

این هیجان را چو نکو دید شاه

یافت که کار از هیجان شد تباه

فرمان در دادن مشروطه داد

داد در آغاز به مشروطه داد

چون‌ تو قسم‌ خورد و دگر عهدبست

وآن‌همه‌رایکسره درهم شکست

مجلس شوری را ویران نمود

دست به قتل وکلا برگشود

ملت اسلام بر آن بل‌فضل

شورش کردند در اسلامبول

لشکریان ملک حیله‌باز

راه به ملت بگرفتند باز

جیش «‌سلانیک‌» به قهر آمدند

حمله کنان جانب شهر آمدند

دست گشودند به جیش ملک

یکسره ضایع شد عیش ملک

شاه و کسان سخت فراری شدند

جمله‌به «‌یلدوز» متواری شدند

حمله نمودند سلانیکیان

جانب «‌یلدز» چو هژبر ژیان

گشت ازآن لشکر مشروطه‌خواه

شاه گرفتار وکسانش تباه

در نظرش گیتی تاربک شد

محبوسانه به سلانیک شد

باشد امروز گرفتار بند

تا چه زمان رای به قتلش دهند

ازپس او مملکت آزاد شد

خاطر مشروطه‌چیان شاد شد

بیعت کردند در آن اتحاد

با ملک راد، محمد رشاد

پادشها! این دگر افسانه نیست

از خودی است این و ز بیگانه نیست

ملت ماتم‌زده این می کند

هرکه چنان کرد چنین می‌کند

ملت عثمانی با ما یکی است

ما دو جماعت را مبدأ یکی است

ما دوگروهیم ز یک پیرهن

نیست میانه سخن از ما و من

روزی بودیم دو طفل صغیر

داد به ما مادر اسلام شیر

هر دو به هم گرم‌دل و مهربان

خدمت مادر را بسته میان

لیک شدیم از پی پیرایه‌ای

هریک مقهور کف دایه‌ای

ما همه مقهورکف دایگان

و آن همه از خیل فرومایگان

جمله پی مصلحت کار خویش

نیز پی گرمی بازار خویش

ما دو برادر را بر هم زدند

آتش از این فتنه به عالم زدند

اینک از آن جهل خبر گشته‌ایم

و از سر این معنی برگشته‌ایم

راه نماییم به حق‌، دایه را

تا نکِشد ذلت همسایه را

دایه از این معنی اگر سر زند

بی‌سببی ریشهٔ خود برکند

داربم امیدکه از فر بخت

وصل شوند این دو تناور درخت

شاخه فرازند و برآرند سر

ربشه دوانند به هر بوم و بر

باد خزان از همه سو می‌وزد

یک‌سره بر زشت و نکو می‌وزد

شاخهٔ زر گردد از او منحنی

لیک کند سرو، قوی‌گردنی

چون که قوی گردد بیخ رزان

چفته نگردد ز نسیم خزان

چون که به تنهایی باشد نهال

می‌شود از باد خزان پایمال

چون که تنیدند درختان به‌هم

شاخه کشیدند چه بیش و چه کم

خرم باشند و نیارند یاد

از تف برف و وزش تندباد

ای کاش‌، ای کاش! اگر اسلامیان

رسم دوبی را ببرند از میان

تا که به همسایه دلیری کنند

بار دگر جنبش شیری کنند

هرکه برون رفت ز یرلیغشان

خون شودش دل ز دم تیغشان

یاد کن از دولت عباسیان

وآن سخط و صولت عباسیان

کشورشان بد ز حد آسیا

تا به حد قارهٔ افریقیا

از در افریقیه تا خاک ترک

بد به کف آن خلفای سترک

کردندی طاعتشان را قبول

تا خط هند، از خط اسلامبول

زان که بد اسلام در آن ک به‌جد

یک جهت و متفق و متحد

لیک نفاق آمد و کرد آنچه کرد

تا که فتادیم بدین رنج و درد

ای همگی پیرو دین قویم

ای پسران پدران قدیم

سنی و شیعی ز که و کیستند؟

در پی آزار هم از چیستند؟

جمله مسلمان و ز یک مذهبند

جمله سبق‌خواندهٔ یک مکتبند

دین یک و مقصد یک و مقصود یک

رهٔک و معبد یک و معبود یک

جمله یکید، ای ز یکی سر زده

دامن جهل و دودلی برزده

پند پذیرید ز امریکیان

پند پذیرفتن نارد زبان

عیسویان کاین علم افراختند

متحدانه به جهان تاختند

یک‌سره بردند ز عالم سباق

از مدد علم و دم اتفاق

ما ز چه بر فرع هیاهو کنیم

قاعدهٔ اصل ز پا افکنیم

شاه جهان‌، نادر فیروز فر

خود به جز این قصد نبودش دگر

روز نخستین که به بخت جوان

تاج به‌سر هشت به دشت مغان

سنی و شیعی به رکاب اندرش

یکسره فرمانبر و خدمتگرش

شد ملک راد به منبرفراز

لعل سخن‌سنج ز هم کرد باز

رشتهٔ گفتار به هر سو کشید

تا سخن از شیعی و سنی رسید

گفت‌خود این کین که جهانسوز شد

ز آل صفی مشعله‌افروز شد

یاوه‌سرایان ز خود بی‌خبر

یاوه سرودند به هر بوم و بر

شعلهٔ آن آتش جهل‌آزمای

سوخت بسی خرمن خلق خدای

هان ز نفاق و دودلی سرکشید

تا قدح عز وعلا درکشید

شاه منم‌، قول من افسانه نیست

هیچ دمی چون دم شاهانه نیست

شه که نکو گشت هنرها کند

وان دم شاهانه اثرها کند

لشکریانش که دو تیره بدند

قول ورا جمله پذیره شدند

شه شد از آنجا به عراق عرب

تا ببرد نیز نفاق عرب

کرد به بغداد یکی انجمن

گفت در این باب هزاران سخن

تا سترد از دل آنان بدی

بی‌سر و بن گشت نفاق خودی

پس بنوشتند به رد و قبول

نامه سوی حضرت اسلامبول

تا شه عثمانی از این اتفاق

دم زند و باز گذارد نفاق

او نپذیرفت و معاذیر جست

کار از این‌جهل تبه گشت‌و سست

وز پس چندی ملک هوشمند

تاخت سوی‌ملک‌خراسان سمند

تاکه بدین طرفه خیال سترگ

تازه کند یاری تاجیک و ترک

لیک به قوچان ز جهان دور شد

جانش از این مسئله مهجور شد

و امروز از نیروی علم و هنر

جهل و ستبداد نهان کرده سر

گیتی از عدل پر آوازه شد

جان و دل اهل خرد تازه شد

صلح‌ عیان گشت‌ و نهان گشت جنگ

نیست دگر هیچ مجال درنگ

هر دو به هم‌یاری‌قرآن کنید

آنچه سزاوار بود آن کنید

آن که مر این دین را بنیان نهاد

قاعدهٔ کار به قرآن نهاد

معنی قرآن ز میان برده‌اید

جان پیمبر را آزرده‌اید

عیسویان کاین همه جولان کنند

از پی گمنامی قرآن کنند

تا که بود ما را قرآن به‌دست

باشدمان رشتهٔ ایمان به‌دست

چون که بود قرآن‌، ایمان بود

این رود البته اگر آن رود

جهد نمایید در اجرای آن

توسعه بخشید به فتوای آن

فتوی قرآن چو شود آشکار

خصم شود رو سیه و شرمسار

مایهٔ آزادی دوران ما

جمله نهفته است به قرآن ما

تا نرود از کفتان این گهر

متفقانه بفرازید سر

تا رقبا دیگ هوس کم پزند

مدّعیان دست به دندان گزند

پادشهی راد و خردمند بود

پنج تنش زادهٔ دلبند بود

داد جداگانه‌، گرامی پدر

چوبهٔ تیری به کف هر پسر

گفت بنازم هله نیرویتان

درنگرم قوت بازویتان

چوبهٔ تیری که به‌دست شماست

درشکنیدش که مرا این هواست

جمله شکستند و درانداختند

کار به دلخواه ملک ساختند

از پس این کار، خردمند پیر

دست زد و بست به ‌هم پنج تیر

گفت که هان جمله تکاپو کنید

متفقا قوت و نیرو کنید

قوّت هر پنج جوان هژیر

شاید اگر بشکند این پنج تیر

هریک‌، چون تیر نشستند راست

کاین خم بازوی کمانگیر ماست

تیر چه باشد که تبر بشکنیم

جمله به اقبال پدر بشکنیم

پس همه پوران جوان پیش پیر

دست گشادند بر آن پنج تیر

هرچه فزون قوه و نیرو زدند

خود نه بر آن بلکه به بازو زدند

گفت پدر: کای پسران غیور

دست بدارید و میارید زور

هرچه فزون سخت‌کمانی کنید

صدمه به بازوی جوانی زنید

تیر جداگانه شکستید پنج

بی‌تعب پنجه و بی‌دسترنج

لیک چو هر پنج به‌هم بسته شد

بازوی هر پنج از آن خسته شد

تیر چو یک بود شکستن توان

لیک چوشد پنج نبیند هوان

پنج برادر چو ز هم بگسلید

راست مفاد مثل اولید

جمله به‌تنهایی خسته شوند

درکف‌بدخواه‌شکسته شوند

لیک چو هرینج به حکم وداد

گرد هم آیید وکنید اتحاد

دشمن اگر چند فزون باشدا

درکف هر پنج زبون باشدا

خوش بود ار ملت اسلام نیز

دست بشویند زکین و ستیز

زان که فزون است بداندیش ما

دشمن ملک وعدوی کیش ما

چارهٔ ما نیست به جز اتحاد

این ره رشد است فنعم‌الرشاد

پند همین است خموش ای بهار

جوی دل پند نیوش ای بهار

چارهٔ ما یاری دین است و بس

خاتمه الخیر همین است و بس

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

می مخور ور خوری مدام مخور

جز شب آن هم میان شام مخور

عرق ساده به زکنیاک است

به ز مرفین و جرس و تریاک است

چون ز پنجه شدی به سال فزون

بایدت خورد گندمی افیون

این من از ده طبیب بشنیدم

خود ازو نیز چیزها دیدم

گر تو را نیست حال معده خراب

می‌توان خورد گاهگاه شراب

چون به‌دست آیدت شراب کهن

همره شام یک دو جام بزن

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

ای سمیعی رسید نامهٔ تو

نامهٔ تو رسید و چامهٔ تو

چامه‌،‌ شیرین و دلنشین چو عسل

نامه‌، خیرالکلام قلّ و دلّ

آن عبارات با روان مأنوس

وان خط خوب چون پر طاووس

خاصه شعری بدان دلارایی

جان‌فزاتر ز عهد برنایی

متحیر شدم چه عرض کنم

شعر و خط‌ خوش‌ از که قرض کنم

با چنین‌ طبع خسته و خط زشت

چون‌توانم جواب خواجه نوشت

مشق کردم ز روی آن بسیار

حفظ شد بس که کردمش تکرار

کرد هرکس به پرسشی یادم

نامهٔ خواجه را نشان دادم

فخرکردم که در زمانهٔ ما

هست مردی چنین میانهٔ ما

فخر دیگرکه این گرامی مرد

در چنین نامه یادی از من کرد

خواجه داندکه چند مرده بود

عجز ما را حساب کرده بود

شعلهٔ شوق چون زبانه زند

آرزو تیر بر نشانه زند

گرچه سخت از حیات دلگیرم

لیک خواهم که در وطن میرم

جان سپارم به خاک پاک وطن

دفن گردم به زیر خاک وطن

ای سمیعی به خالق دو سرا

دم گرم تو زنده کرد مرا

گر بجنبد به خاک سایه من

جنبش مهر تست مایهٔ من

ور برآید ز من چو چنگ آواز

دم جان‌بخش تست چنگ‌نواز

رشته‌ای کم به زندگی بسته است

تارهایش تمام بگسسته است

هست تنهابه‌جای از آن پیوند

علقهٔ‌ صحبت رفیقی ‌چند

دوستانی که شمع انجمن‌اند

آخرین شعلهٔ حیات من‌اند

زان که جای دگر تمیزی نیست

جزربا و فریب چیزی نیست

بهر من صحبت هنرمندان

بوستانست و غیر ازو زندان

گرچه ز اقبال نامساعد من

نیست آنجا هم از حسود ایمن

شنعت حاسد اندر آن تالار

یادگاریست بر در و دیوار

یادگاری که جز وقاحت نیست

غیر بدبختی و فضاحت نیست

لیک با رنج‌، راحتی هم هست

با عذاب استراحتی هم هست

منت ایزد که دوستان جمعند

همه پروانگان آن شمعند

بهر یک بی‌نماز در اسلام

در مسجد نبسته هیچ امام

در جهان صاحبان عقل سلیم

بهرکیکی نسوختند گلیم

ای سمیعی سخن به پایان شد

خجلت و عجز من نمایان شد

خدمت از من به انجمن برسان

به یکایک سلام من برسان

امرای کلام را زبن سوی

یک‌به یک بوسه‌زن به‌دست‌ و به‌روی

ور بود شاهدی شکرگفتار

گرمتر بوسه زن به یاد بهار

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

مفریب ای بزرگوار پسر

دختری را ز مادر و ز پدر

زن کس را هم ای پسر مفریب

ورت بفریفت زن‌، ازو بشکیب

دزدی عرض و دزدی ناموس

بتر از دزدی زر است و فلوس

زر چو دزدی به جایش آید زر

زن چو دزدی فنا شود شوهر

هرکه عرض کسی دهد بر باد

دهر عرضش به باد خواهد داد

فیلسوفی عظیم و دانشمند

می‌شنیدم که گفت با فرزند

بهتر است از برای مرد جوان

یک درم دین ز صد درم وجدان

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

خصم بر در ستاده کینه‌سگال

در درون سرای جنگ و جدال

هرچه جنگ از درون شود افزون

خصم گردن فرازد از بیرون

چون عدو در کمین بود، زنهار

دست از شنعت رفیق بدار

دو کبوتر که بال هم شکنند

لقمهٔ گربه را درست کنند

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

این شنیدم که تازی‌ای درویش

کف بسودی ز مهر بر سگ خویش

زاهدی سک بدید و آن تازی

گفت ای سگ چرا چنین سازی‌؟‌!

مرد تازی به آب درزد دست

گفت شستمش باز و عذرم هست

آن پلیدی ز من برفت به آب

بر زبان تو ماند رجس عتاب

حق گرت آب رحمت افشاند

آن پلیدیت بر زبان ماند!

امر معروف و نهی از منکر

به طریق ملاطفت خوش‌تر

ور نصیحت کنی‌، نهان شاید

نه عیان کش فضیحت افزاید

اوستادان ما به عهد قدیم

چون که در حضرتی شدند ندیم

روز و شب بر درش مقیم بُدند

ناصح غیرمستقیم بُدند

صفتی زشت اگر در او دیدند

مهره بر عکس آن صفت چیدند

نعت اضداد آن صفت گفتند

گر شقی بد، ز عاطفت گفتند

هر صفت کاندرو ندیدندی

وصف آن را زمینه چیدندی

که فلان شه فلان صفت را داشت

به فلان حُسن‌، مملکت را داشت

گر نبخشیدی این عمل تأثیر

فرق کردی طریقهٔ تقریر

چون اثر کرد حس رحم در او

به رحیمی مثل زدند برو

آن قدر وصف رحمتش کردند

که ز رحمت ملامتش کردند

بود پور سبکتکین به قدیم

پادشاهی شجاع‌، لیک لئیم

آن قدر مدح نصر سامانی

خوانده شد در حضور سلطانی

که چه مبلغ به «‌رودکی‌» بخشید

چه عطایا به آن یکی بخشید

تا بجنبید حس مکرمتش‌!

عام شد بر جهانیان صلتش‌!

به «‌غضاری‌» چنان عنایت کرد

که ز بسیاریش شکایت کرد!

الغرض‌، پند اگر نکو گویی

آن‌چنان گو که خاص او گویی

ور ز حکمت برون نهی گامی

چه نصیحت دهی‌، چه دشنامی

یاد باد آن که این سخن بنوشت‌:

سرزنش بهتر از نصیحت زشت

ای بهار آن‌چنان نصیحت گوی

که خدا داند و تو دانی و اوی

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:08 PM

چون برکه‌های دشت عرب دان تو حال خلق

گاهی ز آب پر شود و نوبتی تهی

این برکهٔ حیات مسلم تهی شود

از آب زندگانی و از فر و فرهی

دیر است و زود مرگ نباشد از آن گریز

فرخنده نیکنامی و خوشبخت آگهی

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 5:03 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 81

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4553772
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث