به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

سر دفتر آزادگان حسین

برد از دل من صبر و تاب من

وی با قلم آتشین خویش

بر خاک جفا ریخت آب من

ده سال کتاب مرا نداد

وز خاطر او شد حساب من

وز دیدن من هم کرانه کرد

سرچشمهٔ من شد سراب من

نامه بنوشتم به حضرتش

سربسته پس آمدکتاب من

گفتم بود این خواجهٔ کریم

در قحط و شداید سحاب من

معمار عنایات او کند

آباد بنای خراب من

در جاهلی ار کرده‌ام خطا

عفوش ندراند حجاب من

پیوسته نگوید ‌به نظم ‌و نثر

کردی تو چرا، هجو باب من

زیرا پس از آن شعر ، مدح ‌ها

زاده است ز طبع چو آب من

ظنم به خطا رفت و عاقبت

شد اختر بختم شهاب من

هم‌ دوست ‌زکف ‌رفت ‌و هم کتاب

با سرکه بدل شد شراب من

با این همه جز شکوه وگله

نشنید کس اندر خطاب من

ناچار فرستادی آن کتاب

چون سخت گران شد تکاب من

سیمت نگرفتم از آن که نیست

سویت پی سیم اقتراب من

چون شمس‌ برون ‌آی ‌و چون ‌سحاب

میبار به کشت یباب‌ من

دو نامه و دو رشتهٔ گهر

بنگاشتی اندر عتاب من

وان قطعه شیوا که ساختی

چون عقد پرن در جواب من

فرسود روان مرا و برد

از قلب پریش انقلاب من

تقدیم درت کردم آن کتاب

تا آن که بگویی کتاب من

لیکن نگرایم به باب تو

تا تو نگرایی به باب من

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 4:45 PM

سر حلقهٔ صاحبدلان حسین

ای سرور عالیجناب من

دارم سخنانی صواب چند

بشنو سخنان صواب من

توخود ملکی برملوک عصر

زین رو به‌تو هست انتساب من

یاد آر که ورزید باب تو

پیوسته ارادت به باب من

شد صرف خلوص و مودتت

سرمایهٔ عهد شباب من

بود ارچه مهیا به فضل حق

از سعی و عمل نان و آب من

لیکن به سرای تو بد ز صدق

پیوسته ایاب و ذهاب من

دیدار تو اصل سرور من

اخلاص تو فصل الخطاب من

در خطهٔ ری بس شباکه بود

در باغ صبا خورد و خواب من

در امر تو بود انقیاد من

وز نهی تو بود اجتناب من

بی‌هیچ طمع مخلص وشفیق

تا آن که ببردی کتاب من

چون حبس شدم نامه کردمت

باشدکه فرستی حساب من

ز انصاف مرمت کنی بفور

بنیاد وجود خراب من

وندر حق اطفال من کنی

لطف و پدری در غیاب من

ظنم به خطا رفت کامدی

فارغ ز عذاب و عقاب من

چون‌سوی‌صفاهان شدم ز حبس

گشتی غمی از فتح باب من

بس نامه فرستادم و پیام

یک نامه ندادی جواب من

هرگز نسزد از تو رادمرد

کافیون کنی اندر شراب من

زیبنده نباشد اکرکند

سیمرغ تو قصد ذباب من

با گنج کتابی که مر توراست

بندی طمع اندرکتاب من

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 4:44 PM

مرا درست به یاد اندرست عهد صبی

به روزگار لطیف تفرج و بازی

فتاد پارهٔ مومی ز دامن دایه

من آن ربودم و جستم چو آهو از تازی

چو سنگ بودم درآغاز و نرم گشت آخر

گهی ز فرط فشردن گهی ز دمسازی

از او بساختم امثال مار و موش و وزغ

به‌حجره چیدمشان چون بساط خرازی

پدر درآمد و دید آن صنایع از فرزند

بگفت زه‌! که درین پیشه فرد ممتازی

نصیحتی است مگر بشنوی وگیری یاد

کازین سپس بجزاز نیکویی نیاغازی

چو دست‌از تو و موم‌از تو و خیال‌از تست

به جای پیکر انسان چرا وزغ سازی‌؟

ایاکسی که زمام امور درکف تواست

به حال خلق سزد بیش از این بپردازی

بسان شیشهٔ عکسند مردم ایران

که هر نگارکه خواهی بر آن بیندازی

چو موم تابع دست تواند کایشان را

به ذوق خویش بسازی و باز بگذاری

تو مار و موش بسازی‌زخلق‌وگیری خشم

که‌موش و مار شد این خلق اینت ناسازی

تو پاکباش و ازبن موم شکل پاکان ساز

که با تو از سر پاکی کنند انبازی

ندانی از چه به گرد بساط عالی تواست

فریب و دزدی و جبن و فساد و غمازی

چرا نشسته گروهی مخنث و بیدین

به جای مردم دیندار صفدر و غازی

چرا بزرگ‌ترین چاکران توگیرند

طریق کید و نفاق و فسوس و طنازی

چرا ستند امیران و خواجگان درت

ازین حریص گدایان پست یک غازی

مثل بودکه چو شد مرد خانه دنبک‌زن

زکودکان نه عجب گرکنند پابازی

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 4:44 PM

ای فلک رتبه شریف السلطان

که نظیرت به جهان پیدا نه

شمس و این نور و تجلی باشد

شمع ایوان تو را پروانه

چرخ با این‌همه رفعت گردد

کاخ اجلال تو را هم‌شانه

می‌رود قصر خورنق بشمار

پیش درگاه تو یک کاشانه

سخنی هست مرا با تو کنون

خود گمان می‌نبریش افسانه

حال خود را همگی شرح دهم

گر که هستم به برت بیگانه

پدرم بود صبوری که ببرد

به جنان رخت از این وبرانه

یادگارش منم اینک برجای

خود جوان‌، لیک ز سر ییرانه

بالله از مدح کسم عاری نیست

بالله از هجو کسم پروا نه

اختر طبع بلندم زده است

بر سر هفت فلک شش خانه

اندکی عقل بسر هست مرا

نیستم چون دگران دیوانه

داشتن‌، نیک نباشد زین بیش

بلبل طبع مرا بی‌دانه

روز پیدا نه‌ای اندر بازار

شب هویدا نه‌ای اندر خانه

مر مرا تاکی‌، ازین آمد و رفت

بار خفت فکنی بر شانه

ترسم از بس که تو پیمان‌شکنی

بشکند چرخ‌، تو را پیمانه

گویم آن دم‌؛ هاراگدسن مشدی

تو بگویی، گذرم تهرانه

هان دهی غلهٔ من‌، یا ندهی

جان من راست بگو رندانه

این تقاضا بسرودم بهرت

وآن دگر نیز بگویم یا نه

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 4:44 PM

گفت صوفی تن بود زندان جان

چون قفس کانجا نشانی بلبلی

گفتمش در اشتباهی ای رفیق

کی شود تن در بر جان حایلی‌؟

جسم‌، اضدادیست درهم بیخته

کی کنند اضداد کار قابلی‌؟

هریک از اجزا شتابان سوی اصل

چون به سوی بحرغیث هاطلی‌ا

جان نگهدارست این اضداد را

همچو اندرگارگاهی عاقلی

جان همی گردآورد زین چار جنس

پیکری‌، تا سازد آنجا منزلی

ساخته جان آشیانی بهر خویش

از هوایی و آتش و آب و گلی

خود فرو آسوده در آن آشیان

چون بر اورنگی امیر مقبلی

تن همی خواهدکه هر ساعت ز هم

بگسلد چون دولت مستعجلی

هردم از بیرون مدد خواهد همی

تا فرو ریزد چو کاخ هایلی

وز طبایع می‌رسد او را مدد

گه صداعی گه زکامی گه سلی

لیک‌ جان با ورزش و با خواب و خورد

روز و شب بنهاده بر پایش غلی

نیز هر ساعت به تدبیری صواب

دفع سازد آجلی یا عاجلی

امتلایی را برد با احتما

رفع اسهالی کند با مسهلی

مفسدان را دور سازد از بدن

چون به ملکی پادشاه عادلی

هست قصد جان که در این آشیان

دیر پاید تا که گردد کاملی

تن چو هست از عالم کون و فساد

فرصت اندوزد که یابد مدخلی

لیک جان با قوت عقل و تمیز

زود گردد چیره بر هر مشکلی

کهنه اجزا را به نو سازد به دل

در همه تن خارجی یا داخلی

هم به آخر بهر جان آید پدید

روزگاری باز شغل شاغلی

اندر آن هنگامه و آن گیر و دار

تن فتد از پای همچون مثقلی

شغل جان هرچند باشد بیشتر

رنج بیماری فزون باشد، بلی

آخشیجان از برون نیرو کند

تا ببندد عقدهٔ لاینحلی

جان چو شد نومید از اصلاح تن

دورش اندازد چو جسم باطلی

جانب جان‌ها رود تا ز امر حق

بازگردد در دگرگون هیکلی

نوبت دیگر پدید آید به خاک

در زمان عاجلی یا آجلی

مقصد تن مرگ و فصل و تجزیه است

بسته هرجزیی سوی کل محملی

قصد جان سیر است و ادراک کمال

تا دهندش ره به والا محفلی

محفلی کانجا نیابد هیچ راه

جز وجود کاملی یا اکملی

زود ره یابد درین محفل‌، مگر

عاجزی یا جاهلی یا کاهلی

عاجز و جاهل هم آیند و روند

تا بر افروزند در جان مشعلی

جسم‌ها را نیز ازین آمد شدن

ارتقایی هست و سیر اطولی

هر جمادی عاقبت نامی شود

وین کمال او راست گام اولی

جمله هستی می‌رود سوی کمال

عاقبت ماضی است هر مستقبلی

باشد آنجا حربگاهی کاندرو

هست مقتولی رهین قاتلی

بهتر است از پهلوانی تیغ زن

کشتهٔ افتاده اندر مقتلی

جزء دریا گشت باید لاجرم

غرقه والاتر که پا بر ساحلی

از یکی زادیم و باز آن یک شویم

تیره جانی باش یا روشندلی

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 4:44 PM

دلم از مردم ری سخت ملول است که نیست

هیچ پوشیده زکس کفرنمایان همه

لذت روح برم چون به خراسان گذرم

ز آن که محکم نگرم پایهٔ ایمان همه

مردمش ساکن اقلیم جنانند و بود

بقعهٔ سبط نبی روضهٔ رضوان همه

همت و غیرت این قوم نگهبان بودست

ملک جم را، که خدا باد نگهبان همه

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 4:43 PM

از چاه عموی شه اگر جست خراسان

در چالهٔ جد شه جمجاه فتاده

جست ازکف فرزند مظفرشه و امروز

گیر پسر ناصر دین شاه فتاده

در دامن آن پور، به‌دلخواه شد اما

در بستر این پیر به اکراه فتاده

ای شاه به شهنامه درون هست که بیژن

در چاه به فرموده بدخواه فتاده

امروز خراسان به مثل بیژن وقت است

کاندر چه ناکامی‌، ناگاه فتاده

مپسند که گویند که این بیژن مسکین

در چاه به فرمان شهنشاه فتاده

القصه چه گویم که از آن عزل و ازبن نصب

صد زمزمه در السن و افواه فتاده

زان‌جمله یکی آمده و گفته به تاربخ

بیرون شده از چاله و در چاه فتاده

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 4:43 PM

پادشاها نصیحتم شنو

مملکت را به دست روس مده

نوعروسی است ملک وتو داماد

به کسی دست نوعروس مده

روس اهریمنی است خونخواره

به کف اهرمن دبوس مده

تا تقاضای دیگری نکند

به نخستش مخوان و بوس مده

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 4:43 PM

گفتم به‌ دل چرا طربت شد بدل به غم

گفتا پس از صبوریم از دل طرب مخواه

گفتم چه ‌خواهی‌ از دل ‌و جان بعد او بگوی

گفتا ز جان و دل‌، جز رنج و تعب مخواه

گفتم سبب چه شد که به غم مبتلا شدی

گفتا خدای داند از من سبب مخواه

گفتم که چرخ‌، قامت من چنبری نمود

گفتا ز چرخ غیر جفا و کرب مخواه

گفتم ز روزگار چه باید امید داشت

گفتا دگر ز شاخ صنوبر رطب مخواه

گفتم مگر به فضل و ادب آفتی رسید

گفتا دگر نشانه ز فضل و ادب مخواه

گفتم مگر نیارد روز و شبش نظیر

گفتا دگر نظیر وی از روز و شب مخواه

گفتم مگر خرد را خوشیده بوستان

گفتا ز بوستان خرد جز حطب مخواه

گفتم چگونه او ملک آمد به شاعران

گفتا به جز حقیقت از این لقب مخواه

گفتم مگر که مادح سلطان دین رضاست

گفتا بلی بغیر ویش منتسب مخواه

گفتم که دستگیر وی آیا به حشر کیست

گفتا جز از محمد و آل این طلب مخواه

گفتم که مصرعی پی تاریخ او بگوی

گفتا: «‌پس‌از صبوریم از دل طرب مخواه‌»

ادامه مطلب
جمعه 18 تیر 1395  - 4:43 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 81

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4551996
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث