کربم و باذل ابری برآمد از بر کوه
بغارتیده همه بار خانهٔ عمان
صلای داد و جبین برگشاد و کرد نثار
بهدشت گوهر سیراب و بر افق مرجان
کربم و باذل ابری برآمد از بر کوه
بغارتیده همه بار خانهٔ عمان
صلای داد و جبین برگشاد و کرد نثار
بهدشت گوهر سیراب و بر افق مرجان
چون پیشهای شدست سیاست بهملک ری
شایدکه هیچ نارم ازین پیشه بر زبان
از خوان و از خورش بکشم دست ناشتا
چون اوفتد یکی مگس اندر میان خوان
از تشنگی بمیرد اگر شیر بنگرد
بر چشمهای که سگ زده است اندرو دهان
حاجی قیطونی از زیتون بی معنای تو
معدهام فاسد شده همرنگ زیتون ریدهام
از پنیر شورت ای حاجی مزاحم گشته یبس
دور از ریش سفیدت همچو قیطون ریدهام
فانی، کز زادن چنو سخن آرای
مادر ایام شد عقیم و سترون
خوشا زبن چامهٔ بدیع که باشد
باغی پریاسمین و خیری و سوسن
هر ورقی راکزو دو بیت نگاری
گردد بیغارهٔ پرند ملوّن
دیدم ازبن یک قصیده پاکی طبعش
دید توان نور آفتاب ز روزن
لیک من و فانیایم بندهٔ ناصر
آنکه سروده است این چکامهٔ متقن
«دیر بماندم در این سرای کهن من»
«تاکهنم کرد صحبت دی و بهمن»
دربغ و دردکه ازکید چرخ و فتنه دهر
بشد صبوری و ازکف ربود صبر جهان
دربغ از آن دل دانا که از جفای سپهر
گزید خاک سیه را ز بهر خویش مکان
صبوری آن ملک شاعران طوس برفت
بجای ماند همه ملک شعر بیسلطان
شد از میانه ادیبی که ملک دانش را
حیات بود بدو چون حیات جسم به جان
شد از میانه یکی فاضلی معانیسنج
که داشت نامهٔ دانش بنام او عنوان
دگر نیابد گیتی شبیهش از اشباه
دگر نیارد دوران قرینش از اقران
بغیر طبع و دل راد او ندیده کسی
نهفته گردد در خاک، قلزم و عمان
بغیر رای رزینش کسی ندارد یاد
که آفتاب شود زیر خاک تیره نهان
چو بود گنج خرد در زمین نهان گردید
بلی هماره بود گنج در زمین پنهان
شکست رونق بازار فضل ازین سودا
ببست دکهٔ علم و هنر ازبن خسران
به سوگواری او بین به نامه و خامه
یکی دریده قبا و یکی بریده زبان
نبود در سر او جز هوای آل رسول
نبود در دل او جز محبت اینان
ز دار فانی بگرفت ره سوی باقی
که گفته است خدا « کل من علیها فان»
هست صوتی بس مهیب و خوفناک
بانگ توپ و نعرهٔ فرماندهان
سختتر زانست بانگ صاعقه
کاندر آید نیم شب از آسمان
هست از آن بسیار هولانگیزتر
غرٌش طوفان به بحر بیکران
باشد از آشوب طوفان سختتر
نعرههای موحش آتشفشان
هست از اینها جمله خوفانگیزتر
نالهٔ یک ملت بیخانمان
مگِری سردار، زان که گریه و زاری
سود ندارد در این زمانهٔ ریمن
رفته، به زاری وگریه باز نگردد
جز که بخوشد دو چشم و خسته شود تن
مادر پرهیزگارت ار ز میان رفت
عز تو پاینده باد و بخت تو روشن
ور ز میان رفت مهر سلطنت تو
زنده به مانند ایلخانی و بهمن
ما همه ماندیم و آن عزیزان رفتند
درکنف رحمت خدای میهن
یکسره بایست راند تا سر منزل
هرکه ز من زودتر رسید به ازمن
ور غم هجران دل تو را بشکافد
مرهمی از صبر بر جریحه برافکن
گر به دل از صبر مرهمی ننهادی
کی ز بن چه برآمدی تن بیژن
جامه ی نیلی برآور از تن و درپوش
بر تنت از صبر و بردباری، جوشن
کسوت مردان مرد پوش و قوی باش
پیش بلیات این جهان کم از زن
گوش ندارد فلک به گریه و زاری
هیچ نیرزد جهان به ناله و شیون
گیو تاجر نموده این اوقات
چارقی چند وارد از لندن
مورد آزمون هر نادان
مایه امتحان هر چلمن
رویهاش وصلهای ز چکمه زال
زیرهاش تخت چارق بهمن
سپر طوس بوده کز دم تیغ
رفته ازکار، روز جنگ پشن
نوک آن تیز همچو نیزهٔ گیو
دهنش باز چون چه بیژن
رنگ آن همچو چهرهٔ عفریت
پوزهاش همچو پوز اهریمن
شومچون کفش شرحبیل عرب
کهنه چون موزهٔ اویس قرن
مایهٔ نقرس و کفیدن پای
همچو کفشی که باشد از آهن
درخور پوشش حسن ...
کج و معوج چو اصل پای حسن
هر که آن را بدید و خنده نکرد
یا بود کور یا بود کودن
وآنگه آن را خرند وکریه نکرد
یا ز سنگ است پاش یا ز چدن
و آنکه پوشید و پای او نشکست
هرچه دارد گنه به گردن من
گفتند فروتن شو تا زر به کف آری
زرگرد شود چون که شود مرد فروتن
گفتم که فروتن نشود مرد جوانمرد
ننهد ز پی مال به بدنامی گردن
زان مال عزیز است کزان عزت زاید
عزت را با ذلت حاصل نکنم من
نزدیک فقیرانم خوشخوار چو حلوا
نزدیک امیرانم دشخوار چو آهن
گر دوست ندارند مرا دولتمندان
بهتر که تهیدستان دارندم دشمن
سودهٔ سیم همی پاشد بر دشت، نسیم
تا در و دشت توانگر شود از سودهٔ سیم