بد نکند هیچ کس به مردم و هم نیز
با بد مردم کسی شریک نباشد
بیتی خواندم به یک کتاب که هرگز
نیکتر از آن زر سبیک نباشد
« گر تو بدانی کهبدچگونهقبیح است
هیچ نیاید زتوکه نیک نباشد»
بد نکند هیچ کس به مردم و هم نیز
با بد مردم کسی شریک نباشد
بیتی خواندم به یک کتاب که هرگز
نیکتر از آن زر سبیک نباشد
« گر تو بدانی کهبدچگونهقبیح است
هیچ نیاید زتوکه نیک نباشد»
خمشمنشینو چون مردم سخنگوی
سخن گوید جوان گر اهل باشد
سخن شایسته می گوی و میندیش
سخن شایسته گفتن سهل باشد
زمن بشنو به خاموشی مکن خوی
که خاموشی دلیل جهل باشد
بیزحمت و دردسر چه جاییست
جایی که در آن بشر نباشد
کانجاکه در آن بشر نهاد پای
بیزحمت و دردسر نباشد
وه که عشقی در صباح زندگی
از خدنگ دشمن شبرو بمرد
پرتوی بود ازفروغ آرزو
آن فروغ افسرد وآن پرتو بمرد
شاعری نوبود وشعرش نیزنو
شاعر نو رفت و شعر نو بمرد
سالها در فرنگ می گفتند
قوهٔ « کهربا» چها باشد
چون بدیدند قدرتش گفتند
این چنین قوه ازکجا باشد
گو بیایند خیا برقشناس
کاین کرامات پیش ما باشد
رنگ زرد من و اشارهٔ دوست
قوهٔ برق وکهربا باشد
بنگر برنج را که به چندین حقارتش
آهنگ شهر علوی از بن شهر بند کرد
افکند قشر صورت و شد کوفته بدنگ
وانگاه پخته گشت و جهانش بلند کرد
در عهد شهنشه خردمند
کز لطف علاج ملک جم کرد
شاهنشه پهلوی کزین ملک
معدوم طریقهٔ ستم کرد.
آن شاه که احترام نامش
ما را به زمانه محترم کرد
زان لحظه که تکیه زد بر اورنگ
شورش بجهید وفتنه رم کرد
آباد به کشوری کش ایزد
چونین سر و سروری کرم کرد
شهری که ز بضعهٔ پیمبر(ص)
صد فخر به روضهٔ ارم کرد
میخواست مریضخانه و ایزد
این منقصتش ز مهر کم کرد
بن فاطمه فاطمی محمد
کایزد به فضیلتش علم کرد
آسایش و احتیاج قم را
این نقشهٔ خیر مرتسم کرد
مار ستانی ز راه خیرات
آن دانشمند محتشم کرد
شایسته مریضخانهای ساخت
باغی به مریضخانه ضم کرد
پس کلک «بهار» سال آن را
«خیرات محمدی» رقم کرد
نه هرکه درد دیار و غم وطن دارد
به راستی خیر از درد و داغ من دارد
ز روزگار خرابم کسی شود آگاه
که خار در جگر و قفل بر دهن دارد
بهحقشامغریبان نگاهدار ای زلف
دل مراکه پریشانی از وطن دارد
آه کامسال آسمان در خطهٔ افغان زمین
بر رخ روشندلان باب فغان مفتوح کرد
پادشاهی دادگستر را به تیر ظالمی
کشت و قلب عالمی را زین عزا مجروح کرد
در عزای شاه غازی بود دلها داغدار
مرگ «مستغنی» ز نو آن داغ را مقروح کرد
شهسواری از ادب گم شد که با تیغ زبان
پیشتاز جهل را از پشت زین مطروح کرد
هست مستغنی، علیرغم فلک، باقی بهدهر
در فنایش چرخ باری حرکتی مذبوح کرد
گرچه ازگرداب هستی رست مستغنی ولیک
اشک چشم دوستان را رشک سیل نوح کرد
عاقبت، چون مادح پیغمبر و اصحاب بود
مدحخوانان روح او عزم در ممدوح کرد
در عزایش گرچه کلکم قطعهٔ مجمل سرود
در فراغش لیک روحم ندبهٔ مشروح کرد
بهر تاربخ وفاتش زد رقم کلک بهار
عاقبت «مستغنی» بی «دل» وداع «روح» کرد
به پوز این مجیدک ریش گویی
کلاغی پشم در منقار دارد
چو بینی کلهٔ سرخ کلش را
شترگوبی چقندر بار دارد