ما درس صداقت و صفا میخوانیم
آیین محبت و وفا میدانیم
زبن بیهنران سفله ای دل مخروش
کانها همه میروند و ما میمانیم
ما درس صداقت و صفا میخوانیم
آیین محبت و وفا میدانیم
زبن بیهنران سفله ای دل مخروش
کانها همه میروند و ما میمانیم
برخیز که خود را ز غم آزاده کنیم
تا کی طلب روزی ننهاده کنیم
آخر که گل ما به سبو خواهد رفت
کن فکر سبویی که پر از باده کنیم
چون شمع بسی رشتهٔ جان سوختهایم
آتش به دل سوخته افروختهایم
صد دامن از اشگ دیده اندوختهایم
یک سوز ز پروانه نیاموختهایم
دیشب من و پروانه سخن میگفتیم
گاه از گل و گه ز شمع، میآشفتیم
شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه من
گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم
ما بادهٔ عزت و جلالت نوشیم
در راه شرف از دل و از جان کوشیم
گر در صف رزم جامه از خون پوشیم
آزادی را به بندگی نفروشیم
ای شمع شبستان من، ای مام گرام
رفتی و سیه شد به من از غم ایام
بر قبر تو اوفتادم ای گمشده مام
چون فانوسی که شمع آن گشته تمام
در زلف تو آشوب زمن میبینم
بیگانه نبیند آنچه من میبینم
او پیچ و خم و تاب و گره مینگرد
من بخت سیاه خوبشتن میبینم
ای میر اجل گر دهدم مهل اجل
خواهم کرد اینمشکل لاینحل حل
گرخوشعمل،ار بدعمل از ری رفتم
ای مهتر ری حی علی خیر عمل
شهریست پر از همهمه و قالاقیل
بهتان و دروغ و غیبت و فحش سبیل
خستیم از این همهمه ای گوش امان
مُردیم ازین زندگی ای مرگ دخیل
چون خطه طوس را پس پشت بهشت
در خطهٔ بجنورد دل این بیت نوشت
پیداست که حالتش چه خواهد بودن
بیچاره که از جهنم آید به بهشت