به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای گنبد زنگارگون ای پرجنون پرفنون

هم تو شریف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون

دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتهی

انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تازنان

ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان

گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی‌وفا

گه خاک چون دیبا کنی گه شاخ پر جوزا کنی

گه خوی بد زیبا کنی از بادیه دریا کنی

گه سنگ چون مینا کنی وز نار بستانی ضیا

فرمانبر و فرماندهی قانون شادی واندهی

هم پادشاهی هم رهی بحری، بلی، لیکن تهی

تا زنده‌ای بر گمرهی سازنده‌ای با ناسزا

چشم تو خورشید و قمر گنج تو پر در و گهر

جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر

بارد به مینا بر درر و آرد پدید از نم نما

بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود

صحرا ز بیم اصفر شود چون چرخ در چادر شود

چون پردگی دختر شود خورشید رخشان بر سما

گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن

نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن

همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا

اکنون صبای مشک شم آرد برون خیل و حشم

لؤلؤ برافرازد علم همچون ابر در آرد ز نم

چون بر سمن ننهی قدم در باغ چون بجهد صبا؟

بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد

چون برق خنجر بر کشد گلبن‌وشی در بر کشد

بلبل ز گلبن برکشد در کلهٔ دیبا نوا

گیتی بهشت آئین کند پر لؤلؤ نسرین کند

گلشن پر از پروین کند چون ابر مرکب زین کند

آهو سمن بالین کند وز نسترن جوید چرا

گلبن چو تخت خسروان لاله چون روی نیکوان

بلبل ز ناز گل نوان وز چوب خشک بی روان

گشته روان در وی روان پوشیده از وشی قبا

ای روزگار بی‌وفا ای گنده پیر پر دها

احسانت هم با ما بر بلا زار آنکه بر تو مبتلا

ظاهر رفیق و آشنا باطن روانخوار اژدها

ای مادر فرزندخوار ای بی‌قرار بی‌مدار

احسان تو ناپایدار ای سر بسر عیب و عوار

اقوال خوب و پرنگار افعال سرتاسر جفا

ای زهر خورده قند تو ببریده از پیوند تو

من نیستم فرزند تو سیرم ز مکر و پند تو

بگسست از من بند تو حب گزین اوصیا

خیرالوری بعد النبی نورالهدی فی المنصب

شمس الندی فی‌المغرب بدرالدجی فی الموکب

ان لم تصدق ناصبی وانظر الی افق السما

آن شیر یزدان روز جنگ آتش به روز نام و ننگ

آفاق ازو بر کفر تنگ از حلمش آمخته درنگ

آسوده خاک تیره‌رنگ المرتجی والمرتضی

همچون قمر سلطان شب عصیان درو عصیان رب

علمش رهایش را سبب بنده‌ش عجم همچون عرب

اندر خلاف او ندب وندر رضای او بقا

عالی حسامش سر درو خورشید درین را نور وضو

بدخواه او مملوک شو سر حقایق زو شنو

آن اوصیا را پیشرو قاضی دیوان انبیا

ای ناصر انصار دین از اولین وز آخرین

هرگز نبیند دوربین چون تو امیرالمؤمنین

چون روز روشن شد مبین آثار تو بر اولیا

ایشان زمین تو آسمان ایشان مکین و تو مکان

بر خلق چون تو مهربان کرده خلایق را ضمان

روز بزرگ تو امان ای ابتدا و انتها

ای در کمال اقصای حد همچون هزار اندر عدد

وز نسل تو مانده ولد فضل خدائی تا ابد

دین امام حق معد بر فضل تو مانی گوا

بنیاد عز و سروری آن سید انس و پری

قصرش ز روی برتری برتر ز چرخ چنبری

وانگشتریش از مشتری عالیتر از روی علی

گردون دلیل گاه او خورشید بندهٔ جاه او

تاج زمین درگاه او چرخ و نجوم و ماه او

هستند نیکوخواه او دارند ازو خوف و رجا

ای کدخدای آدمی فر خدائی بر زمی

معنی چشمهٔ زمزمی بل عیسی‌بن مریمی

لابل امام فاطمی نجل نبی و اهل عبا

مر عقل را دعوی تؤی مر نفس را معنی تؤی

امروز را تقوی تؤی فردوس را معنی تؤی

دنیی تؤی عقبی تؤی ای یادگار مصطفی

دین پرور و اعدا شکن روزی ده و دشمن فگن

چون شیر ایزد بلحسن در روزگرد انگیختن

چون جد خود شمشیر زن ابر بلا اندر وغی

افلاک زیر همتت مریخ دور از صولتت

برجیس بندهٔ طلعتت ناصر نگفتی مدحتت

گر نیستی در قوتت از بهر خواجه انتها

خواجهٔ مید کز خرد نفسش همی معنی برد

چون بحر او موج آورد جان پرورد دین گسترد

باقی است آنکو پرورد باداش جاویدان بقا

ای چرخ امت را قمر بحر زبانت را گهر

تیغ جهالت را سپر ابروی کزو بر جان مطر

گر عاقلی در وی نگر تا گرددت پیدا جفا

بر سر یزدان معتمد در باش مروارید مد

وانگه که بگشاید عقد اندامها اندر جسد

از کوش باید تا حسد تا او کند حکمت ادا

آثار او یابند امام اندر بیان او تمام

از نظم او فاخر کلام از فر او دین و نظام

آن مؤمنان را اعتصام آنجا که پرسند از جزا

تا ساکن و جنبان بود تا زهره و کیوان بود

تا تیره و رخشان بود تا علم و نادان بود

تا غمگن و شادان بود زان ترس کار و پارسا

ملک امام آباد باد اعداش در بیداد باد

از دین و دنیا شاد باد آثار خواجه داد باد

اقوال دشمن باد باد او شاد و دشمن در وبا

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:48 PM

ای گشته سوار جلد بر تازی

خر پیش سوار علم چون تازی؟

تازیت ز بهر علم و دین باید

بی‌علم یکی است رازی و تازی

گر تازی و علم را به دست آری

شاید که به هردو سر بیفرازی

بی‌علم به دست ناید از تازی

جز چاکری و فسوس و طنازی

نازت ز طریق علم دین باید

نازش چه کنی به شعر اهوازی؟

ای بر ره بازی اوفتاده بس

یک ره برهی ازین ره بازی

از طاعت خفته‌ای و بر بازی

چون باز به ابر بر به پروازی

بازی است زمانه بس رباینده

با باز زمانه چون کنی بازی

بازی رسنی نه معتمد باشد

بس بگسلد این رسنت، ایا غازی

ای دیو دوان چرا نمی‌بینی

از جهل نشیب دهر از افرازی

تازنده زمان چو دیو می‌تازد

تو از پس دیو خیره می‌تازی

بازی ز کجات می‌فراز آید

ای مانده به قعر چاه صد بازی؟

رازی است بزرگ زیر چرخ اندر

بی‌دین تو نه اهل آن چنان رازی

انبازانند دینت با دنیا

چون با تن توست جان به انبازی

دنیا به تگ اندر است دینت کو؟

بی‌دین به جهان چرا همی نازی؟

غرقه شده‌ای به بحر دنیا در

یا هیچ همی به دین نپردازی

با آز هگرز دین نیامیزد

تو رانده ز دین به لشکر آزی

آواز گلوی بخت شوم آزست

تو فتنه شده برین به آوازی

غمز است هر آنچه‌ت آز می‌گوید

مشنو به گزاف از آز غمازی

با دهر که با تو حیله‌ها سازد

ای غره شده چرا همی سازی؟

بنگر که جهانت می‌بینجامد

هر روز تو کار نو، چه آغازی؟

آن را که‌ت ازو همی رسد خواری

ای خواری‌دوست خیره چه نوازی

ای بز و زبون تن ز بهر تن

همواره چرا زبون بزازی

این جاهل را به بز چون پوشی

در طاعت و علم خویش نگدازی

تا کی بود این بنا طرازیدن؟

چون خوابگه قدیم نطرازی؟

ای حجت، کاز خرد باشد

همواره تو زین بدل در این کازی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:43 PM

ای همه گفتار خوب بی‌کردار،

بی‌مزه‌ای و نکو چو دستنبوی

روی مکن هر سوئی و باز مگرد

از سخن خویش مباش چو گوی

گوی نه‌ای چون دوروی گشته‌ستی؟

گوی کند هر زمان به هرسو روی

آنچه نخواهی که به درویش مکار

وانچه نخواهی که بشنویش مگوی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:43 PM

اگر نه بستهٔ این بی‌هنر جهان شده‌ای

چرا که همچو جهان از هنر جهان شده‌ای؟

تن تو را به مثل مادر است سفله جهان

تو همچو مادر بدخو چنین ازان شده‌ای

چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است

تو پیش مادر خود پیرو ناتوان شده‌ای؟

فریفته چه شوی ای جوان بدانکه به روی

چو بوستان و به قد سرو بوستان شده‌ای؟

چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل

تو بر زمانهٔ بدمهر مهربان شده‌ای

به خوی تن مرو ایرا که تو عدیل خرد

به سفله تن نشدی بل به پاک جان شده‌ای

نگاه کن که: در این خیمهٔ چهارستون

چو خسروان ز چه معنی تو کامران شده‌ای

چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران

چنین مسلط و سالار و قهرمان شده‌ای

زمین و نعمت او را خدای خوان تو کرد

که سوی او تو سزای نعیم و خوان شده‌ای

طفیلیان تو گشتند جمله جانوران

بر این مبارک خوان و تو میهمان شده‌ای

گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان

تو جز به عقل و سخن میر کاروان شده‌ای

اگر به عقل و سخن گشته‌ای بر این رمه میر

چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شده‌ای؟

چرا که قول تو چون خز و پرنیان نشده‌است

اگر تو در سلب خز و پرنیان شده‌ای؟

تو را همی سخنی خوب گشت باید و خوش

تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شده‌ای

تو را به حجر گکی تنگ در ببست حکیم

نه بند در تو چنین از چه شادمان شده‌ای؟

یقین بدان که چو ویران کنند حجرهٔ تو

همان زمان تو بر این عالی آسمان شده‌ای

نهان نه‌ای ز بصیرت به سوی مرد خرد

اگرچه از بصر بی‌خرد نهان شده‌ای

زفضل و رحمت یزدان دادگر چه شگفت

اگر تو میر ستوران بی‌کران شده‌ای!

نگاه کن که چو دین یافتی خدای شدی

که چون خدای خداوند هندوان شده‌ای

اگر به دین و به دنیا نگشته‌ای خشنود

درست گشت که بدبخت و بدنشان شده‌ای

به دوستان و به بیگانگان به باب طمع

به سان اشعب طماع داستان شده‌ای

اگر جهان را بندهٔ تو آفرید خدای

تو پس به عکس چرا بندهٔ جهان شده‌ای

بدوز چشم ز هر سوزیان به سوزن پند

که زارو خوار تو از بهر سو زیان شده‌ای

به شعر حجت گرد طمع ز روی بشوی

اگر به دل تبع پند راستان شده‌ای

وگر عنان خرد داده‌ای به دست هوا

چو اسپ لانه سرافشان و بی‌عنان شده‌ای

سخن بگو و مترس از ملامت، ای حجت

که تو به گفتن حق شهرهٔ زمان شده‌ای

تو نیک‌بختی کز مهر خاندان رسول

غریب و رانده و بی‌نان و خان و مان شده‌ای

به حب آل نبی بر زبان خاصه و عام

نه از گزاف چنین تو مثل روان شده‌ای

بس است فخر تو را این که بر رمهٔ ایزد

به سان موسی سالار و سرشبان شده‌ای

جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز

به پند و حکمت از این گنگ ترجمان شده‌ای

گمان بد بگریزد ز دل به حکمت تو

از آن قبل که تو از حق بی‌گمان شده‌ای

به آب پند و طعام بیان و جامهٔ علم

روان گمره را نیک میزبان شده‌ای

قران کنند همی در دل تو حکمت و پند

بدان سبب که به دل خازن قران شده‌ای

تو ای ضعیف خرد ناصبی که از غم من

چو زرد بید به ایام مهرگان شده‌ای

به تو همی نرسد پند دل پذیرم ازانک

تو بی‌تمیز به گوش خرد گران شده‌ای

ز بهر دوستی آل مصطفی بر من

بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شده‌ای

تو بی‌تمیز بر الفغدن ثواب مرا

اگر بدانی مزدور رایگان شده‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:42 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 39

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289079
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث