به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

اگر نه بستهٔ این بی‌هنر جهان شده‌ای

چرا که همچو جهان از هنر جهان شده‌ای؟

تن تو را به مثل مادر است سفله جهان

تو همچو مادر بدخو چنین ازان شده‌ای

چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است

تو پیش مادر خود پیرو ناتوان شده‌ای؟

فریفته چه شوی ای جوان بدانکه به روی

چو بوستان و به قد سرو بوستان شده‌ای؟

چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل

تو بر زمانهٔ بدمهر مهربان شده‌ای

به خوی تن مرو ایرا که تو عدیل خرد

به سفله تن نشدی بل به پاک جان شده‌ای

نگاه کن که: در این خیمهٔ چهارستون

چو خسروان ز چه معنی تو کامران شده‌ای

چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران

چنین مسلط و سالار و قهرمان شده‌ای

زمین و نعمت او را خدای خوان تو کرد

که سوی او تو سزای نعیم و خوان شده‌ای

طفیلیان تو گشتند جمله جانوران

بر این مبارک خوان و تو میهمان شده‌ای

گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان

تو جز به عقل و سخن میر کاروان شده‌ای

اگر به عقل و سخن گشته‌ای بر این رمه میر

چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شده‌ای؟

چرا که قول تو چون خز و پرنیان نشده‌است

اگر تو در سلب خز و پرنیان شده‌ای؟

تو را همی سخنی خوب گشت باید و خوش

تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شده‌ای

تو را به حجر گکی تنگ در ببست حکیم

نه بند در تو چنین از چه شادمان شده‌ای؟

یقین بدان که چو ویران کنند حجرهٔ تو

همان زمان تو بر این عالی آسمان شده‌ای

نهان نه‌ای ز بصیرت به سوی مرد خرد

اگرچه از بصر بی‌خرد نهان شده‌ای

زفضل و رحمت یزدان دادگر چه شگفت

اگر تو میر ستوران بی‌کران شده‌ای!

نگاه کن که چو دین یافتی خدای شدی

که چون خدای خداوند هندوان شده‌ای

اگر به دین و به دنیا نگشته‌ای خشنود

درست گشت که بدبخت و بدنشان شده‌ای

به دوستان و به بیگانگان به باب طمع

به سان اشعب طماع داستان شده‌ای

اگر جهان را بندهٔ تو آفرید خدای

تو پس به عکس چرا بندهٔ جهان شده‌ای

بدوز چشم ز هر سوزیان به سوزن پند

که زارو خوار تو از بهر سو زیان شده‌ای

به شعر حجت گرد طمع ز روی بشوی

اگر به دل تبع پند راستان شده‌ای

وگر عنان خرد داده‌ای به دست هوا

چو اسپ لانه سرافشان و بی‌عنان شده‌ای

سخن بگو و مترس از ملامت، ای حجت

که تو به گفتن حق شهرهٔ زمان شده‌ای

تو نیک‌بختی کز مهر خاندان رسول

غریب و رانده و بی‌نان و خان و مان شده‌ای

به حب آل نبی بر زبان خاصه و عام

نه از گزاف چنین تو مثل روان شده‌ای

بس است فخر تو را این که بر رمهٔ ایزد

به سان موسی سالار و سرشبان شده‌ای

جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز

به پند و حکمت از این گنگ ترجمان شده‌ای

گمان بد بگریزد ز دل به حکمت تو

از آن قبل که تو از حق بی‌گمان شده‌ای

به آب پند و طعام بیان و جامهٔ علم

روان گمره را نیک میزبان شده‌ای

قران کنند همی در دل تو حکمت و پند

بدان سبب که به دل خازن قران شده‌ای

تو ای ضعیف خرد ناصبی که از غم من

چو زرد بید به ایام مهرگان شده‌ای

به تو همی نرسد پند دل پذیرم ازانک

تو بی‌تمیز به گوش خرد گران شده‌ای

ز بهر دوستی آل مصطفی بر من

بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شده‌ای

تو بی‌تمیز بر الفغدن ثواب مرا

اگر بدانی مزدور رایگان شده‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:42 PM

 

ای خواجه، تو را در دل اگر هست صفائی

بر هستی آن چونکه تو را نیست ضیائی؟

ور باطنت از نور یقین هست منور

بر ظاهر آن چونکه تو را نیست گوائی؟

آری چو بود ظاهر تحقیق، ز تلبیس

پیدا شود او، همچو صوابی ز خطائی

در وصف چو خیری نبود خلق پرستی

در صید چو بازی نبود جوجه ربائی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:42 PM

 

این تن من تو مگر بچهٔ گردونی

بچهٔ گردونی زیرا سوی من دونی

او همان است که بوده است ولیکن تو

نه همانا که همانی، که دگرگونی

طمع خیره چه داری که شوی باقی؟

نشود چون ازلی بودهٔ اکنونی

تو مر آن گوهر بیرونی باقی را

چون یکی درج برآورده به افسونی

با تو تا مقرون است این گهر باقی

تو به زیب و به جمال ای تن قارونی

زان گهر یافته‌ای ای گهر تیره،

این قد سروی وین روی طبرخونی

لیکن آنگه که گهرت از تو شود بیرون

تو همان تیره گل گندهٔ مسنونی

ای درونی گهر تیره، نمی‌دانی

که درونی نشود هرگز بیرونی؟

گر فزونی نپذیرد جز کاهنده

چه همی بایدت این چونین افزونی؟

گفته باشم به حقیقت صفتت، ای تن

گرت گویم صدف لولوی مکنونی

اندر این مرده صدف ای گهر زنده

چونکه مانده‌ستی بندی شده چون خوی؟

غره گردنده به دریای جهان اندر

گر نه ذوالنونی ماننده ذوالنونی

تو در این قبهٔ خضرا و بر این کرسی

غرض صانع سیاره و گردونی

دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت

زانکه تو همبر جمشید و فریدونی

جز تو همواره همه سر به نگونسارند

تو اگر شاه نه‌ای راست چنین چونی؟

خطر خویش بدان و به امانت کوش

که تو بر سر جهان داور مامونی

نور دادار جهان بر تو پدید آمد

تن چو زیتون شد و تو روغن زیتونی

گر به چاه اندر با بند بود خونی

اندر این چاه تو با بند همیدونی

وگر از زندان هر زنده رها جوید

تو بر این زندان از بهر چه مفتونی

تا از این بازی زندان نه‌ای آراسته

نشوم ایمن بر تو که نه مجنونی

چاه باغ است تو را تا تو چنین فتنه

بر رخ چون گل و بر زلفک چون نونی

مست می خورده ازین سان نبود زیرا

تو چنین بی‌هش و مدهوش از افیونی

دیو بدگوهر از راه ببرده‌ستت

مست آن رهبر بدگوهر وارونی

هر زمان پیش تو آید نه همی بینیش

با عمامهٔ بزر و جامهٔ صابونی؟

چون کدو جانش ز دانش تهی و فکرت

بر چون نار بیاگنده ز ملعونی

چون سر دیوان بگرفت سر منبر

هریکی دیو باستاد و ماذونی

بر ستوری امامانش گوا دارم

قدح وابقی و قلیهٔ هارونی

از بسی ژاژ که خایند چنین گم شد

راه بر خلق ز بس نحس و سراکونی

ای خردمند، مخر خیره خرافاتش

که تو باری نه چنو خربط و شمعونی

علم دین را قانون اینست که می‌بینی

به خط سبز بر این تختهٔ قانونی

گر بر این آب تو را تشنگیی باشد

منت جیحونم و تو برلب جیحونی

و گرم گوئی «پس گر نه تو بی‌راهی

چون به یمگان در بی مونس و محزونی؟»

مغزت از عنبر دین بوی نمی‌یابد

زانکه با دنیا هم گوشه و مقرونی

وای بر من که در این تنگ دره ماندم

خنک تو که بنشسته به هامونی!

من در این تنگی بی‌دانش و بدبختم

تو به هامون بر دانا و همایونی!

که تواند که بود از تو مسلمان‌تر

که وکیل‌خان یا چاکر خاتونی؟

حال جسم ما هر چون که بود شاید

نه طبرخونی مانده است و نه زریونی

تا بدین حالک دنیی نشوی غره

که چنین با سلب و مرکب گلگونی

سلب از ایمان بایدت همی زیرا

جز به ایمان نبود فردا میمونی

به یکی جاهل کز بیم کند نوشت

نوش کی گردد آن شربت طاعونی؟

سخن حجت بشنو که تو را قولش

به بکار آید از داوری زرعونی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:42 PM

آنچه‌ت بکار نیست چرا جوئی؟

وانچه‌ت ازو گریز چرا گوئی؟

به روئی ار به روی کسی آری

بی‌شک به رویت آید بی‌روئی

خوش خوش از جهان و جوانمردی

پیش آر و پیش مار خوی نوئی

بدخو عقاب کوته عمر آمد

کرگس دراز عمر ز خوش خوئی

این زال شوی‌کش چتو بس دیده است

از وی بشوی دست زناشوئی

بنده مشو ز بهر فزونی را

آن را که همچو اوئی و به زوئی

گر دانشت به مال به دست آمد

پس مال می به دانش چون جوئی؟

چون می‌فروشی آنچه خریده‌ستی؟

خونی ز خون ز بهر چه می‌شوئی؟

جان را به علم پوش چو پوشیدی

تن رابه ششتری و به کاکوئی

روشن روانت گنه ز بی‌علمی

تیره تنت چو مشک به خوش‌بوئی

پوینده این جهان و فروزندی

او را از این قبل به تگاپوئی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:42 PM

جهانا چه در خورد و بایسته‌ای!

وگر چند با کس نپایسته‌ای

به ظاهر چو در دیده خس ناخوشی

به باطن چو دو دیده بایسته‌ای

اگر بسته‌ای را گهی بشکنی

شکسته بسی نیز هم بسته‌ای

چو آلوده‌ای بینی آلوده‌ای

ولیکن سوی شستگان شسته‌ای

کسی کو تو را می‌نکوهش کند

بگویش: هنوزم ندانسته‌ای

بیابی ز من شرم و آهستگی

اگر شرمگن مرد و آهسته‌ای

تو را من همه راستی داده‌ام

تو از من همه کاستی جسته‌ای

زمن رسته‌ای تو اگر بخردی

بچه نکوهی آن را کزو رسته‌ای؟

به من بر گذر داد ایزد تو را

تو بر ره‌گذر پست چه نشسته‌ای

ز بهر تو ایزد درختی بکشت

که تو شاخی از بیخ او جسته‌ای

اگر کژ برو رسته‌ای سوختی

وگر راست بر رسته‌ای رسته‌ای

بسوزد کژیهات چون چوب کژ

نپرسد که بادام یا پسته‌ای

تو تیر خدائی سوی دشمنش

به تیرش چرا خویشتن خسته‌ای؟

چو بی‌راه و بی‌رسته گشتی، مرا

چه گوئی که بی‌راه و بی‌رسته‌ای؟

چو دانش بیاری تو را خواسته‌ام

وگر دانش آری مرا خواسته‌ای

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:42 PM

ای داده دل و هوش بدین جای سپنجی

بیم است که از کبر در این جای نگنجی

والله که نیاید به ترازوی خرد راست

گر نعمت دنیا را با رنج بسنجی

ور مملکت روم بگیری چو سکندر

هرگز نشود ملک تو این جای سپنجی

وز بند و بلای فلکی رسته نگردی

هرچند تو را بنده شود رومی و طنجی

چون روزی تو نانی و یک مشت برنج است

از بهر چه چندین به شب و روز برنجی

ور همچو خز و بز بپوشدت گلیمی

خزت چه همی باید و دیبای ترنجی

فردات تهی دست به کنجی بسپارند

هرچند ملک‌وار کنون بر سر گنجی

صنعت به تو ضایع شد ازیرا که شب و روز

مشغول به شطرنج و به نرد و شش و پنجی

از بهر چه دادند تو را عقل، چه گوئی؟

ناخوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی؟

وز بهر چه دادند تو را بار خدائی؟

وز بهر چه شد بنده تو را هندو و زنجی؟

زیرا که تو بیش آمدی اندر دین زیشان

پس چون نکنی شکر و زیادت نلفنجی؟

امروز که شاهی و رتب فنج بیندیش

زیرا که نماند ابدی شاهی و فنجی

از مکر خداوند همی هیچ نترسی

زان است که با بنده پر از مکر و شکنجی

اندیشه کن از بندگی امروز که بنده‌ت

در پیش به پای است و تو بنشسته به شنجی

همچون کدوئی سوی نبیدو، سوی مزگت

آگنده به گاورس دو خرواری غنجی

با مسجد و با مؤذن چون سر که و ترفی

با مسخره و مطرب چون شیر و برنجی

والله که نسجند نماز تو ازیراک

روی تو به قبله است و به دل با دف و صنجی

تا خوی تو این است اگر گوهر سرخی

نزدیک خردمند زراندود برنجی

رخسار تو را ناخن این چرخ شکنجید

تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی؟

لختی به ترنج از قبل جانت میان سخت

از بهر تن این سست میان چند ترنجی؟

آن است خردمند که خوردنش خلنج

زان است که تو بی‌خرد از کاسه خلنجی

گرگی تو که بی‌نفعی و بی‌خنج ولیکن

خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی

همسایهٔ بی‌فایده گر شاید ما را

همسایهٔ نیک است به افرنجه فرنجی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:42 PM

از آن پس کاین جهان را آزمودی گر خردمندی

در این پر گرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی؟

به بیماری از این جای سپنجی چون شوی بیرون

مخور تیمار چندینی نه بنیادش تو افگندی

یکی فرزند خواره پیسه گربه است، ای پسر، گیتی

سزد گر با چنین مادر ز بار و بن نپیوندی

چنان چون مر تو را پند است مرده جد بر جدت

تو مر فرزند فرزندان فرزندانت را پندی

جهان مست است نرمی کن که من ایدون شنوده‌ستم

که با مستان و دیوانه حلیمی بهتر از تندی

بخواهد خورد مر پروردگان خویش را گیتی

نخواهد رستن از چنگال او سندی و نه هندی

جهانا ز آزمون سنجاب و از کردار پولادی

به زیر نوش در نیشی به روی زهر بر قندی

به روز و شب همی کاهد تن مسکین من زیرا

به رندهٔ روز و سوهان شبم دایم همی رندی

ز چون و چند بیرونی ازیرا عقل نشناسد

نه مر بودنت را چونی نه مر گشتنت را چندی

نخوانی پیش و نپسندی ز فرزندان بسیارت

مگر آن را کزو ناید به جز بدفعلی و رندی

بسا شاهان با ملک و سپاه و گنج آگنده

که‌شان بربودی از گاه و بدین چاه اندر افگندی

کجا پیوسته‌ای صحبت که دیگر روز نگسستی؟

درختی کی نشانده‌ستی که از بیخش نه برکندی؟

خردمندا، مراد ایزد از دنیا به حاصل کن

مراد او تو خود دانی چه چیز است ار خردمندی

خداوندی همی بایدت و خدمت کرد نتوانی

گرش خدمت کنی بدهد خداوندت خداوندی

مرا ایزدی دین است چون دین یافتی زان پس

دگر مر خویشتن را در سپنجی جای نپسندی

بدین مهلت که داده‌ستت مباش از مکر او ایمن

بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی

چو فضل دین ایزد را ز نفس خویش بفگندی

چه باشد فضل سوی او تو را بر رومی و سندی؟

به گوش اندر همی گویدت گیتی «بار بر خر نه»

تو گوش دل نهاده‌ستی به دستان نهاوندی

اگر دانی که فردا بر تو خویش و اهل و پیوندت

بگرید زار چندینی بدین خوشی چرا خندی؟

بباید بی‌گمان رفتنت از اینجا سوی آن معدن

که آنجا بدروی بی‌شک هر آنچ اینجا پراگندی

حکایت‌های شاهان را همی خوانی و می‌خندی

همی بر خویشتن خندی نه بر شاه سمرقندی

چرا بر عهد و سوگند رسول خویش نشتابی

به سوی عهد فرزندش گر اهل عهد و سوگندی؟

گر اهل عهد و پیمانی از اهل خاندانی تو

وگر زین خانه بیرونی بر افسوسی و ترفندی

نیائی سوی نور ایرا به تاریکی درون زادی

وگر زی نور نگرائی در این تاریک چه بندی

اگر فردا شفاعت را از احمد طمع میداری

چرا امروز دشمن دار اهل‌البیت و فرزندی؟

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:42 PM

بینی آن باد که گوئی دم یارستی

یاش بر تبت و خرخیز گذارستی

نیستی چون سخن یار موافق خوش

گر نه او پیش رو فوج بهارستی

گر نبودی شده ایمن دل بید از باد

برگش از شاخ برون جست نیارستی

ور نه می لشکر نوروز فراز آید

کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی

فوج فوج ابر همی آید پنداری

بر سر دریا اشتر به قطارستی

اشترانند بر این چرخ روان ور نی

دشت همواره نه چون پیسه مهارستی

نه همانا که بر این اشتر نوروزی

جز که کافور و در و گوهر بارستی

دشت گلگون شد گوئی که پرندستی

آب میگون شد گوئی که عقارستی

گرنه می می‌خوردی نرگس‌تر از جوی

چشم او هرگز پر خواب و خمارستی؟

واتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز

کی هوا ایدون پر دود و بخارستی؟

شاخ گل گر نکشیدی ستم از بهمن

نه چینن زرد و نوان و نه نزارستی

ای به نوروز شده همچو خران فتنه

من نخواهم که مرا همچو تو یارستی

گوئی «امسال تهی دست چه دانم کرد؟»

کاشک امسال تو را کار چو پارستی

دلم از تو به همه حال بشستی دست

گر تو را در خور دل دست گزارستی

فتنهٔ سبزه شدت دل چو خر، ای بیهش

فتنه سبزه نشدی گر نه حمارستی

نیست فرقی به میان تو و آن خر

جز همی باید که‌ت پای چهارستی

سیرتی بهتر از این یافتیی بی‌شک

گرت ننگستی از این سیرت و عارستی

گر گل حکمت بر جان تو بشکفتی

مر تو را باغ بهاری چه بکارستی؟

مجلست بستانستی و رفیقان را

از درخت سخن خوب ثمارستی

وین گل و لالهٔ خاکی که همی روید

با گل دانش پیشت خس و خارستی

پیش گلزار سخن‌های حکیمانه‌ت

کار لاله بد و کار گل زارستی

مردم آن است که چون مرد ورا بیند

گوید «ای کاش که‌م این صاحب غارستی»

فضل بایدش و خرد بار که خرما بن

گر نه بار آوردی یار چنارستی

خرد است آنکه اگر نور چراغ او

نیستی عالم یکسر شب تارستی

خرد است آنکه اگر نیستی او از ما

نه صغارستی هرگز نه کبارستی

گر نبوده‌ستی این عقل به مردم در

خلق یکسر بتر از کژدم و مارستی

تو چه گوئی که اگر عقل نبوده‌ستی

یک تن از مردم سالار هزارستی؟

ورنه با عقل همی جهل جفا جستی

گرد دانا جهلا را چه مدارستی؟

سر به جهل از خرد و حق همی تابد

آنکه حق است که بر سرش فسارستی

یله کی کردی هر فاحشه را جاهل

گر نه از بیم حد و کشتن و دارستی؟

آنکه طبع یله کردی به خوشی هرگز

معصفر گونه و نیروی شخارستی

ای دهان باز نهاده به جفای من

راست گوئی که یکی کهنه تغارستی

چند گوئی که «از آن تنگ دره حجت

هم برون آیدی ار نیک سوارستی» ؟

اندر این تنگ حصارم ننشستی دل

گرنه گرد دلم از عقل حصارستی

کار تو گر به میان من و تو ناظر

حاکمی عادل بودی بس خوارستی

کار دنیا گر بر موجب عقلستی

مر مرا خیره درین کنج چه کارستی؟

بل سخن‌های دلاویز بلند من

بر سر گنبد گردنده عذارستی

ور سخن‌هام فلاطون بشنوده‌ستی

پیش من حیران چون نقش جدارستی

یوز و باز سخن و نکته‌م را بی‌شک

دل دانای سخن پیشه شکارستی

دهر پر عیبم همچون که تو بگزیدی

گر مرا تن چو تو پر عیب و عوارستی

مر مرا گر پس دانش نشده‌ستی دل

همچو تو اسپ و غلامان و عقارستی

بی‌شمارستی مال و خدم و ملکم

گر نه بیمم همه از روز شمارستی

بی‌قرارستی جانم چو تو در کوشش

گر بدانستی کاین جای قرارستی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:42 PM

مردم اگر این تن ساسیستی

جز که یکی جانور او کیستی؟

جانوران بنده‌ش گشتی اگر

مردم تو جوهر ناریستی

رمز سخن‌های من ار دانیی

قول منت مژده به شادیستی

وعده نبودیش به ملک ابد

گر گهرش گوهر فانیستی

نعمت باقی نرسیدی بدو

گر نه از این جوهر باقیستی

مایه اگر چرخ و طبایع بدی

هیچ نه زادی کس و نه زیستی

گر تو تن خود را بشناسیی

نیز تو را بهتر ازین چیستی؟

خویشتن خود را دانستیی

گرت یکی دانا هادیستی

گر خبرستیت که تو کیستی

کار جهان پیش تو بازیستی

بازی گیتی است چرا جستیش

گرت به کردار تو اصلیستی؟

دانی اگر بازی، باری، بد است

گر نه، پس آن بازی شادیستی

گر خبری هست ازین سوی تو

جستن بیشی همه پیشیستی

جستن پیشیت بفرمودمی

گرت به پیشی در بیشیستی

لابل بیشی نبود جز به فضل

فضل چه گوئی که چه شهریستی؟

هست بسوی تو همانا چنانک

فضل به دانستن تازیستی

فضل به شعر است تو گوئی، مگر

سوی تو شعر آیت کرسیستی

شعر تو ژاژست، مگر سوی تو

فضل همه ژاژ درانیستی

نیست چنین، ور نه بجای قران

شعر و رسالت‌ها صابیستی

فضل اگر تازی بودی و شعر

راوی تو همبر مقریستی

فضل به تاویل قران است و مرد

داندی ار مغزش صافیستی

تاویل بالله نمودی تو را

رهبرت ار مصحف کوفیستی

آرزوی خواند قرآنت نیست

جز که مگر نام تو قاریستی

خواندن بی‌معنی نپسندیی

گر خردت کامل و وافیستی

خیره شدستم ز تو گویم مگر

مذهب تو مذهب طوطیستی

فوطه بپوشیئی تا عامه گفت

«شاید بودن کاین صوفیستی»

گرت به فوطه شرفی نو شدی

فوطه‌فروش تو بهشتیستی

راه نبینی تو و گوئی دلت

رانده مگر در شب تاریستی

راست همی گویم بر من مکن

روی ترش گوئی تیزیستی

رنگ نیابی همی از علم و بوی

گوئی نه چشم و نه بینیستی

روی نیاری بسوی شهر علم

گوئی مسکنت به وادیستی

ز آب خرد خشک نگشتی زبانت

گرت یکی مشفق ساقیستی

ز آب خرد گر خبرستی تو را

میل تو زی مذهب شاعیستی

گر برسیدی به لبت آب من

آب تو نزدیک تو دردیستی

بندهٔ جهلی و بمانده بدانک

جان تو را جهل زغاریستی

گر نبدی فضل خدا و رسول

کی ز کسی طاعت و نیکیستی

این سخن ای غافل کی گفتمی

گرنه چنین محکم و عالیستی؟

نه سخن خوب و نه پند و نه علم

کس نه مزکی و نه قاضیستی

زینت سؤالی کنم ار یارمی

پاسخ اگرت از دل یاریستی

دانی گر هیچ نبودی رسول

خلق نه طاغی و نه عاصیستی؟

وانگه کس برده نگشتی ز خلق

نه نکبستی و نه شادیستی؟

در خلل ظلمت بودی اگر

خلق ز پیغمبر خالیستی؟

اینت بسنده است، اگر خواهیی

بشمرمی برتر ازین بیستی

نیست تو را طاقت این پند سخت

هستی اگر، نفس تو زاکیستی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:42 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 39

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4323456
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث