به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دیوی است جهان پیر و غداری

که‌ش نیست به مکر و جادوی یاری

باغی است پر از گل طری لیکن

بنهفته به زیر هر گلی خاری

گر نیست مراد خستن دستت

زین باغ بسند کن به دیداری

این بلعجبی است، خوش کجا باشد

از بازی او مگر که نظاری

زنهار مشو فتنه برو زیرا

حوری است ز دور و خوب گفتاری

بشکست هزار بار پیمانت

آگه نشدی ز خوی او باری

لیکن چو به دام خویش آوردت

گرگی است به فعل و زشت کفتاری

صد سالت اگر ز مکر او گویم

خوانده نشود خطی ز طوماری

روز و شب بیخ ما همی برد

غمری نرم است و گول طراری

هر روز یکی لباس نو پوشد

از بهر فریب نو خریداری

روزی سقطی شکار او باشد

روزی شاهی و نام برداری

فرقی نکند میان نیک و بد

مستی نشناسد او ز هشیاری

ماری است کزو کسی نخواهد رست

از خلق جهان بجمله دیاری

زین پیش جز از وفای آزادان

کاریش نبود نه بباواری

مر طغرل ترکمان و چغری را

با تخت نبود و با مهی کاری

استاده بدی به بامیان شیری

بنشسته به عز در بشیر شاری

بر هر طرفی نشسته هشیاری

گسترده به داد و عدل آثاری

از فعل بد خسان این امت

ناگاه چنین بخاست آواری

ابلیس لعین بدین زمین اندر

ذریت خویش دید بسیاری

یک چند به زاهدی پدید آمد

بر صورت خوب طیلسان داری

بگشاد به دین درون در حیلت

برساخت به پیش خویش بازاری

گفتا که «اگر کسی به صد دوران

بوده است ستمگری و جباری

چون گفت که لا اله الا الله

نایدش به روی هیچ دشواری»

تا هیچ نماند ازو بدین فتوی

در بلخ بدی و نه گنه‌کاری

وین خلق همه تبه شد و بر زد

هرکس به دلش ز کفر مسماری

هر زشت و خطای تو سوی مفتی

خوب است و روا چو دید دیناری

ور زاهدی و نداده‌ای رشوت

یابیش درست همچو دیواری

گوید که «مرا به درد سر دارد

هر بی‌خردی و هر سبکساری»

و امروز به مهتری برون آمد

با درقه و تیغ چون ستمگاری

گوید که «نبود مر خراسان را

زین پیش چو من سری و دستاری»

خاتون و بگ و تگین شده اکنون

هر ناکس و بنده و پرستاری

باغی بود این که هر درختی زو

حری بودی و خوب کرداری

در هر چمنی نشسته دهقانی

این چون سمنی و آن چو گلناری

پر طوطی و عندلیب اشجارش

بی‌هیچ بلا و شور و پیکاری

دیوی ره یافت اندر این بستان

بد فعلی و ریمنی و غداری

بشکست و بکند سرو آزاده

بنشاند به جای او سپیداری

ننشست ازان سپس در این بستان

جز کرگس مرده‌خوار، طیاری

وز شومی او همی برون آید

از شاخ به جای برگ او ماری

گشتند رهی او ز نادانی

هر بی‌هنری و هر نگون‌ساری

اقرار به بندگی او داده

بی‌هیچ غمی و هیچ تیماری

من گشته هزیمتی به یمگان در

بی‌هیچ گنه شده به زنهاری

چون دیو ببرد خان و مان از من

به زین به جان نیافتم غاری

مانده‌است چو من در این زمین حیران

هر زاهد و عابدی و بنداری

بیچاره شود به دست مستان در

هشیار اگرچه هست عیاری

یک حرف جواب نشنود هرگز

هرچند که گفت مست خرواری

ای مانده چو من بدین زمین اندر

بیمار نه و مثل چو بیماری

هرچند که خوار و رنجه‌ای منگر

زنهار به روی ناسزاواری

زنار، اگرچه قیمتی باشد،

خیره کمری مده به زناری

چون کار جهان چنین فرا شوبد

سر بر کند از جهان جهانداری

چون دود بلند شد به هر حالی

سر بر زند از میان او ناری

این دیو هزیمتی است اینجا در

منگر تو بدانکه ساخت کاچاری

آن خانه که عنکبوت برسازد

تا صید مگس کند چو مکاری

پس زود کندش ساخته لیکن

گنجشک بدردی به منقاری

گر باز به دام او درآویزد

عاری بود آن و سهمگن عاری

ای باز سپید و خورده کبگان را

مردار مخور به سان ناهاری

بنشین بی کار ازانکه بی‌کاری

به زانکه کنی بخیره بیگاری

یک سو کش سرت ازین گشن لشکر

بیهوده مرو پس گشن ساری

این خوب سخن بخیره از حجت

همواره مده به هر سخن خواری

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

اگر زگردش جافی فلک همی ترسی

چنین به سان ستوران چرا همی خفسی؟

وگر حذر نکند سود با سفاهت او

چنین ز نیک و بد او چرا همی ترسی؟

چرا که باز نداری چو مردمان به هوش

خسیس جان و تنت را ز ناکسی و خسی؟

به جهد و کوشش با خویشتن به پای و بایست

اگر به کوشش با گردش فلک نه بسی

به علم بر غرض گردش فلک بر رس

اگر به کوته قامت برو همی نرسی

نه زیر و از برو پیش و پس و به راست و به چپ

نگاه کن که تو اندر میانهٔ قفسی

گهی ز سردی نجم زحل همی فسری

گهی ز شمس و تف صعب او همی تفسی

اگر به جنس یکی‌اند و آتش‌اند همه

به فعل چونکه ندارند هیچ هم جنسی

به سعد زهره و نحس زحل نگر که که داد

بدان یکی سعدی و بدین دگر نحسی

اگر کسیت به کار است کاین بیاموزدت

درست کردی بر خویشتن که تو نه کسی

وگر به دانش این چیزهات حاجت نیست

کز این نصیحت کرده‌ستت آن یکی طبسی

تو بر نصیحت آن تیس جاهل پیشین

شده‌ستی از شرف مردمی سوی تیسی

هگرز همبر دانا نبود نادانی

چو احمد قرشی نیست ایلک تخسی

به فضل کوش و بدو جوی آب‌روی ازانک

به مال نیست به فضل است پیشی و سپسی

به گرد دانا گرد و رکاب دانا بوس

رکاب میر نبوسی مگر همی ز رسی

همی کشد ز پس خویشت این جهان که بجوی

گهی به زور عوانی گهی به شب عسسی

نگاه کن که از این کار چیست حاصل تو

کنون که برتو گذشته است نجمی و شمسی

مکن ز بهر گلو خویشتن هلاک و مرو

به صورت بشری در به سیرت مگسی

بسی بکوشی و حیلت کنی و حرص و ریا

که تا چگونه دهی سه به مکر و حیله به سی

ز مکر و حیلت تو خفته نیست ایزد پاک

بخوان و نیک بیندیش آیةالکرسی

ز کار خویش بیندیش پیش از آن روزی

که جمع باشند آن روز جنی و انسی

گمان مبر که بماند سوی خدای آن روز

ز کرده‌هات به مثقال ذره‌ای منسی

یکی سخنت بپرسم به رمز بی تلبیس

که آن برون برد از دل خیانت و پیسی

اگرت خواب نگیرد ز بهر چاشت شبی

که در تنور نهندت هریسه یا عدسی

چرا که چشم تو تا روز هیچ نگشاید

اگر ز هول قیامت بدل همی ترسی؟

تو کشتمند جهانی زداس مرگ بترس

کنون که زرد شده‌ستی چو گندم نجسی

بدان بکوش که گردنت را گشاده کند

کنون که با حشر و آلت اندر این حبسی

همی به آتش خواهند بردنت زیراک

به زور آتش، زری جدا شود ز مسی

اگر زری نکند کار برتو آن آتش

وگر مسی بعنا تا ابد همی نچسی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

آمد و پیغام حجت گوش‌دار ای ناصبی

پاسخش ده گر توانی، سر مخار، ای ناصبی؟

هرچه گوئی نغز حجت گوی، لیکن قول نغز

کی پدید آید ز مغز پربخار، ای ناصبی؟

علم ناموزی و لشکرسازی از غوغا همی

چون چنینی بی‌فسار و بادسار، ای ناصبی

چند فخر آری بدین بسیاری جهال عام

نیستت این فخر، ننگ است این و عار، ای ناصبی

همچنان کز صد هزاران خار یک خرما به است

نیز یک دانا به از نادان هزار، ای ناصبی

چشم دل هر چند کورستت به چشم دل ببین

بر درختان بیش و کم و برگ و بار، ای ناصبی؟

امتی مر بوحنیفه و شافعی را، از رسول

شرم ناید مر تو را زین زشت کار، ای ناصبی؟

...

مصطفی بر گردن و اندر کنار، ای ناصبی

بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن

چون گزیدی همچو بر شکر شخار، ای ناصبی؟

نور یزدان از محمد وز علی اولاد اوست

تو برونی با امامت زین قطار، ای ناصبی

چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او

گر بنازی تو به یار و پیش‌کار، ای ناصبی؟

نیست جز بهر ابوبکر و عمر با من تو را

نه لجاج و نه مری نه خار خار، ای ناصبی

گر مرایشان را تو هریک یار پیغمبر نهی

من نگویم جز که حق و آشکار، ای ناصبی

...

همچو او هر یک رسول کردگار، ای ناصبی

گرچه اندر رشتهٔ دری کشندش کی بود

سنگ هرگز یار در شاهوار، ای ناصبی؟

گرچه بر دیوار و بر در صورت مردم کنند

یار مردم باشد آن نیکونگار، ای ناصبی؟

ور حدیث غار گوئی نیست این افضل و نه فخر

حجت‌آور پیش من چربک میار، ای ناصبی

... آنکه پیغمبر به زیر ساق عرش

از شرف شد نه ز خفتن شد به غار، ای ناصبی

زی تو گر یاران چهارند، از ره دین سوی من

نیست جز حیدر امامی نه سه یار، ای ناصبی

زانکه ما هرچند دیوار است مزگت را چهار

قبله یک دیوار داریم از چهار، ای ناصبی

از پس پیغمبر آن باشد خلیفه کو بود

هم مبارز هم به علم اندر سوار، ای ناصبی

از علی علم و شجاعت سوی امت ظاهر است

روشن و معروف و پیدا چون نهار، ای ناصبی

زیر بار جهل مانده‌ستی ازیرا مر تو را

در مدینهٔ علم و حکمت نیست بار، ای ناصبی

از علی مشکل نماند اندر کتاب حق مرا

علم بوبکر و عمر پیش من آر، ای ناصبی

من ز دین در زیر بار و بارور خرما بنم

تو به زیر بیدی و بی‌بر چنار، ای ناصبی

راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود

مر محمد را ز امت رازدار، ای ناصبی

گر ز پیغمبر به جز فرزند حیدر کس نماند

تا قیامت رازدار و یادگار، ای ناصبی

ای دریغا چونکه نامد سوی بوبکر و عمر

زاسمان صمصام تیز و ذوالفقار، ای ناصبی؟

روز خیبر چونکه بوبکر و عمر آن در نکند

تا علی کند آن قوی در زان حصار، ای ناصبی؟

عمر و بن معدی کرب را ... روز حرب

پیش پیغمبر گریز از کارزار، ای ناصبی

از پیمبر خیبری را خط آزادی که داد

جز علی کو بد وزیر و هوشیار، ای ناصبی؟

فخر بر دیگر جهودان خیبری را خط اوست

بنگر آنک گر نداری استوار، ای ناصبی

چون گریزی از علی کو شیر دین ایزد است

گر نگشته‌ستی به دین‌اندر حمار، ای ناصبی؟

چون پدید آمد به خندق برق تیغ ذوالفقار

گشت روی عمر و عنتر لاله‌زار، ای ناصبی

هر که مرد است از جهان دل با علی دارد، مگر

تو که با مردان نباشی در شمار،ای ناصبی

هنچنان آنگه برآورد از سر کافر علی

من بر آرم از سرت گرد و دمار،ای ناصبی

شاد چون گشتی براندندم به قهر از بهر دین

از ضیاع خویش و از دار و عقار،ای ناصبی ؟

تا قرار من به یمگان است می‌دانم که نیست

جز به یمگان علم و حکمت را قرار،ای ناصبی

زانکه در عالم علم گشته به نام آنکه اوست

خازن علم خدای کامگار،ای ناصبی

آنکه تا او را ندانی می‌خوری و می‌چری

تو بجای ... ار، ای ناصبی

چون ز مشکلهات پرسم عورتت پیدا شود

بی‌ازاری، بی‌ازاری ، بی‌ازار، ای ناصبی

طبع خر داری تو، حکمت را کسی بر طبع تو

بست نتواند به سیصد رش نوار، ای ناصبی

چون بیائی سوی من با مزه خرمائی همی

چند باشی بی‌مزه همچون خیار، ای ناصبی؟

تا قیامت بر مکافات فعال زشت تو

این قصیده بس تو را از من نثار، ای ناصبی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

آن جنگی مرد شایگانی

معروف شده به پاسبانی

در گردنش از عقیق تعویذ

بر سرش کلاه ارغوانی

بر روی نکوش چشم رنگین

چون بر گل زرد خون چکانی

بر پشت فگنده چون عروسان

زربفت ردای پرنیانی

بسیار نکوتر از عروسان

مردی است به پیری و جوانی

بی‌زن نخورد طعام هرگز

از بس لطف و ز مهربانی

تا زنده همیشه چون سواری

با بانگ و نشاط و شادمانی

واندر پس خویش دو علامت

کرده است به پای، خسروانی

آلوده به خون کلاه و طوقش

این است ز پردلی نشانی

نه لشکری است این مبارز

بل حجرگی است و شایگانی

از گوشهٔ بام دوش رازی

با من بگشاد بس نهانی

گفتا که «به شب چرا نخسپی؟

وز خواب و قرار چون رمانی؟

یا چون نکنی طلب چو یاران

داد خود از این جهان فانی؟

نوروز ببین که روی بستان

شسته است به آب زندگانی

واراسته شد چون نقش مانی

آن خاک سیاه باستانی

بر سر بنهاد بار دیگر

نو نرگس تاج اردوانی

درویش و ضعیف شاخ بادام

کرده است کنار پر شیانی

گیتی به مثل بهشت گشته است

هرچند که نیست جاودانی

چون شاد نه‌ای چو مردمان تو؟

یا تو نه ز جنس مردمانی؟

آن می‌طلبد همی و آن گل

چون تو نه چنین و نه چنانی؟

چون کار تو کس ندید کاری

امروز تو نادرالزمانی

تو زاهدی و سوی گروهی

بتر ز جهود و زندخوانی

بر دین حقی و سوی جاهل

بر سیرت و کیش هندوانی

سودت نکند وفا چو دشمن

از تو به جفا برد گمانی

سنگ است و سفال بردل او

گر بر سر او شکر فشانی

زین رنج تو را رها نیارد

جز حکم و قضای آسمانی»

گفتم که: به هر سخن که گفتی

زی مرد خرد ز راستانی

خوابم نبرد همی که زیرا

شد راز فلک مرا عیانی

بشنودم راز او چو ایزد

برداشت زگوش من گرانی

گیتی بشنو که می چه گوید

با بی‌دهنی و بی‌زبانی

گوید که «مخسپ خوش ازیرا

من منزلم و تو کاروانی»

هرکو سخن جهان شنوده است

خوار است به سوی او اغانی

غره چه شوی به دانش خویش؟

چون خط خدای بر نخوانی؟

زیرا که دگر کسان بدانند

آن چیز که تو همی بدانی

واکنون که شنودم از جهان من

آن نکتهٔ خوب رایگانی

کی غره شود دل حزینم

زین پس به بهار بوستانی؟

خوش باد شب کسی که او را

کرده است زمانه میزبانی

من دین ندهم ز بهر دنیا

فرشم نه بکار و نه اوانی

الفنجم خیر تا توانم

از بیم زمان ناتوانی

ای آنکه همی به لعنت من

آواز بر آسمان رسانی

از تو بکشم عقاب دنیا

از بهر ثواب آن جهانی

دل خوش چه بوی بدانکه ناصر

مانده است غریب و مندخانی

آگاه نه‌ای کز این تصرف

بر سود منم تو بر زیانی

من همچو نبی به غارم و تو

چون دشمن او به خان و مانی

روزی بچشی جزای فعلت

رنجی که همی مرا چشانی

جائی که خطر ندارد آنجا

نه سیم زده نه زر کانی

وانجا نرود مگر که طاعت

نه مهتری و نه با فلانی

پیش آر قران و بررس از من

از مشکل و شرحش و معانی

بنکوه مرا اگر ندانم

به زانکه تو بی‌خرد برآنی

لیکن تو نه‌ای به علم مشغول

مشغول به طاق و طیلسانی

ای مسکین حجت خراسان

بر خوگ رمه مکن شبانی

کی گیرد پند جاهل از تو؟

در شوره نهال چون نشانی؟

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

ای طمع کرده ز نادانی به عمر هرگزی

با فزونی و کمی مر هرگزی را کی سزی؟

در میان آتشی و اندر میانت آتش است

آب را چندین همی از بیم آتش چون مزی؟

گر همی خواهی که جاویدان بمانی، ای پسر،

در میان این دو آتش خویشتن را چون پزی؟

در میان خز و بز مر خاک را پنهان که کرد

جز تو؟ از خاکی سرشته و خفته بر خز و بزی

از کجا اندر خزیده‌ستی بدین بی‌در حصار؟

همچنان یک روز از اینجا ناگهان بیرون خزی

نیک بر رس تا برون زین دز چه باید مر تو را

آن به دست آور کنون کاندر میان این دزی

همچنین دانم نخواهد ماند برگشت زمان

موی جعدت عنبری و روی خوبت قرمزی

بی‌گمان شو زانکه یک روز ابر دهر بی‌وفا

برف بارد هم بر آن شاهسپرغم مرغزی

هرمز و خسرو تهی رفتند از اینجا، ای پسر،

پس همان گیرم که تو خود خسروی یا هرمزی

قدرت و ملک و صناعت خیره دعوی چون کنی

چون خود از ماندن در این مصنوع خانه عاجزی؟

آنکه بر حکم و قضای حتم او برخاستند

زین سیاه و تیره مرکز زندگان مرکزی

اندر این ناهر گزی از بهر آن آوردمان

تا بیلفنجیم از این‌جا مال و ملک هرگزی

مادر توست این جهان بنگر کز این مادر همی

نیک‌بخت و جلد زادی یا به نفرین و خزی

چون نیلفنجی به طاعت عمر جاویدی همی؟

چون همی شادان بباشی گرت گویم «دیر زی»؟

تن ز بهر طاعتت دادند، عاصی چون شدی؟

گر نه‌ای بدبخت، بر پستان مادر چون گزی؟

عارضی با مال و ملک و تا رسی بر آب و نان

کشته‌ای در خاک نادانی درخت گربزی

هم سپیداری به بی‌باری و هم بی‌سایگی

گر برستی بهتر آن باشد که هرگز نغرزی

گر بزی را از تو پیدا گشت معنی زانکه تو

بی‌شبان درنده گرگی با شبان لاغر بزی

علم و طاعت ورز تا مردم شوی، امروز تو

ویحکا، مانند مردم زیر دیبا و خزی

پروز جان علم باشد علم جو از بهر آنک

جامه بی‌مقدار و قیمت گردد از بی‌پروزی

مال و ملک و زور تن دایم نماند کاین همه

پیرزیهااند و بس بی‌قدر باشد پیرزی

عاجزی گرگی است ای غافل که او مردم خورد

عاجز آئی بی‌گمان هرچند کاکنون معجزی

دیر برناید تو را کاندر بیابان اوفتی

خانه اکنون کن پر از بر کاندر این بر بروزی

پند حجت را بخوان و درس کن زیرا که هست

چون قران از محکمی وز نیکوی وز موجزی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی

خود سوده می‌نگردی ما را همی بسائی

ما را همی فریبد گشت دمادم تو

من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟

بس بی‌وفا و مهری کز دوستان یکدل

نور جمال و رونق خوش خوش همی ربائی

هر کو همیت جوید تو زو همی گریزی

این است رسم زشتی و آثار بی‌وفائی

بسیار گشت دورت تا مرد بی‌تفکر

گوید همی قدیمی بی‌حد و منتهائی

ایام بر دو قسم است آینده و گذشته

وان را به وقت حاضر باشد ازین جدائی

پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا

زان رفته انتهائی ز آینده ابتدائی

پس تو که روزگارت با اول است و آخر

هرچند دیر مانی میرنده همچو مائی

وان را که بی‌بصارت یافه همی در آید

بر محدثیت بس باد از گشتنت گوائی

هرگز قدیم باشد جنبدهٔ مکانی؟

زین قول می‌بخندد شهری و روستائی

پرگرد باغ و بی‌بر شاخ و خلنده خاری

تاریک چاه و ناخوش زشت و درشت جائی

جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی

هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی

آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد

چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخائی

صیاد بی‌محابا هرگز چو تو ندیدم

غدار گنده پیری پر مکر و با روائی

هرکس پس تو آید از مکر وز مرائی

گوئی که من تو راام چونان که تو مرائی

ای داده دل به دنیا، از پیش و پس نگه کن

بندیش تا چه کردی بنگر که تا کجائی

از بس خطا و زلت ناخوب‌ها که کردی

در چنگل عقابی در کام اژدهائی

گر هوش یار داری امروز بایدت جست

ای هوشیار مردم، زین اژدها رهائی

زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن

ای پر خطا و زلت، جز رحمت خدائی

با خویشتن بیندیش، ای دوست، تابدانی

کز فعل خویش هر بد هر زشت را سزائی

رفتند همرهانت منشین بساز توشه

مر معدن بقا را زین منزل فنائی

جز خواب و خور نبینم کارت، مگر ستوری؟

بر سیرت ستوران گر مردمی چرائی؟

بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی

زین پوی پوی حاصل پررنج و درد پائی

مر هر که را بینی یا هر کجا نشینی

گاهی ز درد نالی گاهی ز بی‌نوائی

کشت خدای بودی اکنون تو زرد گشتی

گاه درودن آمد بیهوده چون درائی؟

گر تو ز بهر خدمت رفتن به پیش میران

اندر غم قبائی تو از در قفائی

از بس که بر تو بگذشت این آسیای گیتی

چون مرد آسیابان پر گرد آسیائی

اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده

آن به که مهر او را از دل فرو زدائی

ترسم به دل فروشد از سرت آن سیاهی

وز دل به سر برآمد زان بیم روشنائی

ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی

وانگه به کار دین در بی‌توش و سست رائی

چندین چرا خرامی آراسته بگشی

در جبهٔ بهائی گر نیستی بهائی؟

تن زیر زیب و زینت جان بی‌جمال و رونق

با صورت رجالی بر سیرت نسائی

طاووس خواستندت می‌آفرید از اول

طاووس مردمی تو ایدون همی نمائی

از دوستی دنیا بندهٔ امیر و شاهی

وز آرزوی مرکب خمیده چون حنائی

کی بازگشت خواهی زی خالق، ای برادر

آنگه که نیز خدمت مخلوق را نشائی؟

گر توبه کرد خواهی زان پیش باید این کار

کز تنت باز خواهند این گوهر عطائی

چون نیز هیچ طاقت بر کردنت نماند

آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسائی

گر همت تو این است، ای بی‌تمیز، پس تو

با کردگار عالم در مکر و کیمیائی

ور سوی تو صواب است این کار سوی دانا

والله که بر خطائی حقا که بر خطائی

چون آشنات باشد ابلیس مکر پیشه

با زرق و مکر یابی ناچاره آشنائی

نشگفت اگر نداند جز مکر خلق ایراک

چیزی نماند جز نام از دین مصطفائی

دجال را نبینی بر امت محمد

گسترده در خراسان سلطان و پادشائی؟

یارانش تشنه یکسر و ز دوستی‌ی ریاست

هریک همی به حیلت دعوی کند سقائی

بازار زهد کاسد، سوق فسوق رایج

افگنده خوار دانش، گشته روان مرائی

ترکان به پیش مردان زین پیش در خراسان

بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائی

امروز شرم ناید آزاده زادگان را

کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتائی

آب طمع ببرده‌است از خلق شرم یارب

ما را توی نگهبان زین آفت سمائی

تو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت

برخوان اگر کهن گشت آن گفتهٔ کسائی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان ئوی

ما کهن گشتیم و او نو اینت زیبا جادوی!

مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز

چون کهن مادرش را بسیار باز آید نوی؟

هرکه را نو گشت مادر او کهن گردد، بلی

همچنین آید به معکوس از قیاس مستوی

کی شوی غره بدین رنگین مزور جامه‌هاش

چون ز فعل زشت این بد گنده پیر آگه شوی؟

کدخدائی کرد نتوانی بر این ناکس عروس

زانکه کس را نامده است از خلق ازو کدبانوی

تا نخوانیش او به صد لابه همی خواند تو را

راست چون رفتی پس او پیشت آرد بدخوی

اژدهائی پیشه دارد روز و شب با عاقلان

باز با جهال پیشه‌ش گربگی و راسوی

حال او چون رنگ بوقلمون نباشد یک نهاد

گاه یار توست و گه دشمن چو تیغ هندوی

سایهٔ توست این جهان دایم دوان در پیش تو

در نیابد سایه را کس، بر پیش تا کی دوی؟

بر امید آنکه ترکی مر تو را خدمت کند

بندهٔ خانی و خاک زیر پای یپغوی

ای کهن گیتی کهن کرده تو را، چون بیهشی

بر زمان تازگی و بر نوی تا کی نوی؟

آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد

راه از اینجا گم شده‌است، ای عاقلان، بر مانوی

چون گمان آید که گشته است او یگانه مر تو را

آنگهی بایدت ترسیدن که پیش آرد دوی

گر همی دانی به حق آن را که هرگز نغنود

گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی

راه طاعت گیر و گوش هوش سوی علم دار

چند داری گوش سوی نوش خورد و راهوی؟

ای هنر پیشه، به دین اندر همیشه پیشه کن

نیکوی، تا نیکوی یابی جزای نیکوی

شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند

دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توی

گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش‌دار

کی توانی گفت نیکو تا نخستین نشنوی؟

هر که او پیش خردمندان به زانو نامده است

بر خردمندان نشاید کردنش هم زانوی

دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را

ایمنی، ایمن، چو شد دامنت پاک و دل قوی

نیک خو گشتی چو کوته کردی از هر کس طمع

پیش رو گشتی چو کردی عاقلان را پس روی

کشتمند توست عمرو تو به غفلت برزگر

هرچه کشتی بی‌گمان، امروز، فردا بدروی

گندمت باید شدن تا در خور مردم شوی

کی خورد جز خر تو را تا تو به سردی چون جوی؟

نیست مردم جز که اهل دین حق ایزدی

تو از اهل دین به نادانی شده‌ستی منزوی

از پس شیران نیاری رفتن از بس بد دلی

از پس شیران برو، بگذار خوی آهوی

طبع خرماگیر تا مردم به تو رغبت کنند

کی خورد مردم تو را تا بی‌مزه چون مازوی؟

تا نیاموزی، اگر پهلو نخواهی خسته کرد،

با خردمندان نشاید جستنت هم پهلوی

زانکه سنگ گرد را هر چند چون لولو بود

گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لولوی

خویشتن را ز اهل بیت مصطفی گردان به دین

دل مکن مشغول اگر با دینی، از بی گیسوی

قصهٔ سلمان شنوده‌ستی و قول مصطفی

کو از اهل‌البیت چون شد با زبان پهلوی

گر بیاموزی به گردون بر رسانی فرق خویش

گرچه با بند گران و اندر این تاری گوی

سست کردت جهل و بد دل تا نیارد جانت هیچ

گرد مردان به نیرو گشتن از بی‌نیروی

داروت علم است، علم حق به سوی من، ولیک

تو گریزنده و رمنده روز و شب زین داروی

هر که بوی داروی من یابد از تو بی‌گمان

گویدت تو بر طریق ناصربن خسروی

شعر حجت بایدت خواندن همی گرت آرزوست

نظم خوب و وزن عذب و لفظ خوش و معنوی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

گرت باید که تن خویش به زندان ندهی

آن به آید که دل خویش به شیطان ندهی

دیو مهمان دل توست نگر تا به گزاف

این گزین خانه بدان بیهده مهمان ندهی

آرزو را و حسد را مده اندر دل جا

گر همی خواهی تا خانه به ماران ندهی

گر تو مر آز و حسد را بسپاری دل خویش

ندهند آنچه تو خواهی به تو تا جان ندهی

آز بر جانت نگهبان بلا گشت بکوش

تا مگر جانت بدین زشت نگهبان ندهی

گر نبرده است تو را دیو فریبنده ز راه

چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی؟

شاه را پیش جز از بختهٔ پخته ننهی

مؤمنی را که ضعیف است یکی نان ندهی

آشکارا دهی آن اندک و بی‌مایه زکات

رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهی

هرچه کان را ببری تو همی از حق خدای

بی‌گمان جز که به سلطان و تاوان ندهی

از غم مزد سر ماه که آن یک درم است

کودک خویش به استاد و دبستان ندهی

هرچه کان را به دل خوش ندهی از پی مزد

آن به کار بزه جز کز بن دندان ندهی

گر تو را دیو سلیمان ز سلیمان نفریفت

چون همی حق سلیمان به سلیمان ندهی؟

پرفضول است سرت هیچ نخواهی شب و روز

که نو این را بستانی و کهن آن ندهی

پیشه‌ای سخت نکوهیده گزیدی، چه بود

کز فلان زر نستانی و به بهمان ندهی؟

دل درویش مسوز و مستان زو و مده

گرت باید که تنت به آتش سوزان ندهی

چه بود، نیک بیندیش به تدبیر خرد،

که ز حامد نستانی و به حمدان ندهی؟

جان پرمایه همی چون بفروشی بنچیز

چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی

دیو بی‌فرمان بنشیند بر گردن تو

چو تو گردن به خداوندهٔ فرمان ندهی؟

شاخ زنبور به انگور تو افگنده‌ستی

چو نیت کردی کانگور به دهقان ندهی

نیت نیک رساند به تو نیکی و صلاح

دل هشیار نگر خیره به مستان ندهی

نخوری از رز و ز ضعیت و ز کشت و درود

بر تابستان تاش آب زمستان ندهی

چه طمع داری در حلهٔ صد رنگ بهشت

چون به درویش یکی پارهٔ خلقان ندهی؟

مر مؤذن را جو نانی دشوار دهی

مر فسوسی را دینار جز آسان ندهی

از تو درویشان کرباس نیابند و گلیم

مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی

وام خواهی و نخواهی مگر افزونی و چرب

باز اگر باز دهی جز که به نقصان ندهی

وز پی داوری و درد سر و جنگ و جلب

جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی

دعوی دوستی یاران داری همه روز

چونکه دانگی به کسی از پی ایشان ندهی؟

ای فضولی، تو چه دانی که که بودند ایشان

چون تو دل در طلب طاعت و ایمان ندهی؟

از تنت چون ندهی حق شریعت به نماز؟

وز زبان چونکه به خواندن حق فرقان ندهی؟

تو که نادانی شاید که فسار خر خویش

به یکی دیگر بیچاره و نادان ندهی؟

گرگ بسیار فتاده است در این صعب رمه

آن به آید که خر خویش به گرگان ندهی

سخن حجت بپذیر و نگر تا به گزاف

سخنش را به ستوران خراسان ندهی

خر نداند خطر سنبل و ریحان، زنهار

که مراین خر رمه را سنبل و ریحان ندهی

همه افسار بدادند به نعمان، تو بکوش

بخرد تا مگر افسار به نعمان ندهی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی؟

سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی

سخن شریف‌تر و بهتر است سوی حکیم

ز هرچه هست در این ره گذار بی‌معنی

بدین سخن شده‌ای تو رئیس جانوران

بدین فتادند ایشان به زیر بیع و شری

سخن که بانگ توست او جدا نگر به چه شد

ز بانگ آن دگران جز به حرف‌های هجی

نگاه کن که بدین حرف‌ها چگونه خبر

به جان زید رساند زبان عمرو همی

وز این حدیث خبر نیست سوی جانوران

خرد گوای من است اندر این قوی دعوی

سخن زجملهٔ حیوان به ما رسید، چنانک

ز ما به جمله به جان نبی رسید نبی

سخن نهان ز ستوران به ما رسید، چو وحی

نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حری

دو وحی خوب نمودم ضمیر بینا را

ببین تو گر چه نبیندش خاطر اعمی

ستور و مردم و پیغمبر، این سه مرتبت است

بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگری

اگر گزیده به وحی است زی خدای رسول

تو گزیده و حیوان به جملگی پژوی

به دل ببین که نه دیدن همه به چشم بود

به دست بیند قصاب لاغر از فربی

به لوح محفوظ‌اندر نگر که پیش تست

درو همی نگرد جبرئیل و بویحیی

به پیش توست ولیکن خط فریشتگان

همی ندانی خواندن گزافه بی‌املی

مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت

به خط خویش الف را مگر بجهد از بی

خط فریشتگان را همی بخواهی خواند

چنین به بی‌ادبی کردن و لجاج و مری

به چشم قول خدای از جهان او بشنو

که نه سخن نشنوده است کس مگر به ندی

به راه چشم شنو قول این جهان که حکیم

به راه چشم شنوده است گفتهٔ دنیی

به راه چشم شنود از درخت قول خدای

که «من خدای جهانم» به طور بر موسی

سخن نگوید جز با زبان و کام شکر

نگفت نیز مگر با کفت سخن حنی

به نزد شکر رازی است کز جهان آن را

شکر همی نکند جز به سوی کام انهی

روا بود که نیابد ز خلق راز خدای

مگر که سوی یکی بهتر از همه مجری

شنود قول الهی و کار کرد بران

جهان به جمله ز چرخ بروج تا به ثری

ندارد این زمی و آب هیچ کار جز آنک

به جهد روح‌نما را همی دهند اجری

زحل همی چکند؟ آنچه هست کار زحل

سهی همی چکند؟ آنچه هست کار سهی

همیت گوید هریک که کار خویش بکن

اگرت چشم درست است درنگر باری

خدای ما سوی ما نامه‌ای نوشت شگفت

نوشته‌هاش موالید و آسمانش سحی

شریفتر سخنی مردم است، کاین نامه

ز بهر این سخنان کرد کردگار انشی

سخن که دید سخن گوی و عالم و زنده؟

چنین سزد سخن کردگار خلق، بلی

رسول خود سخنی باشد از خدای به خلق

چنانکه گفت خداوند خلق در عیسی

تو را سخن نه بدان داده‌اند تا تو زبان

برافگنی به خرافات خندناک جحی

سخن به منزلت مرکب است جان تو را

برو توانی رفتن به سوی شهر هدی

در هدی بگشاید مگر کلید سخن

همو گشاید درهای آفت و بلوی

گهی سخن حسک و زهر و خنجر است و سنان

گهی سخن شکر و قند و مرهم است و طلی

زبان به کام در افعی است مرد نادان را

حذرت باید کردن همی از آن افعی

سخن سپارد بی‌هوش را به بند و بلا

سخن رساند هشیار را به عهد و لوی

مباش بر سخن خویش فتنه چون طوطی

سخن نخست بیاموز و پس بده فتوی

به اسپ و جامهٔ نیکو چرا شدی مشغول؟

سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی

سخن مجوی فزون زانکه حق توست از من

که آن ربی بود و نیست‌مان حلال ربی

روا بود که ز بهر سخن به مصر شوی

وگر همه به مثل جان و دل همی به کری

که کیمیای سعادت در این جهان سخن است

بزرجمهر چنین گفته بود با کسری

دریغ‌دار ز نادان سخن که نیست صواب

به پیش خوگ نهادن نه من و نه سلوی

زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی

زنا مکن که نه خوب است زی خدای زنی

سخن ز دانا بشنو زبون خویش مباش

مگیر خیره چو مجنون سخنت را لیلی

رها شد از شکم ماهی و شب و دریا

به یک سخن چو شنودیم یونس بن متی

اگر نخواهی تا خیره و خجل مانی

مگوی خیره سخن جز که براساس و بنی

برادرند به یک‌جا دروغ و رسوائی

جدا ندید مرین را ازان هگرز کسی

دروغ سوی هنرپیشگان روا نشود

وگرچه روی و ریا را همی کند آری

دروغ‌گوی به آخر نکال و شهره شود

چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی

بگیر هدیه ز حجت به وصف‌های سخن

بر از معانی شعری به روشنی شعری

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

شبی تاری چو بی‌ساحل دمان پر قیر دریائی

فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرائی

نشیب و توده و بالا همه خاموش و بی‌جنبش

چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی

زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده

که گفتی نافریده ستش خدای فرد فردائی

نه از هامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد

نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی

نه نور از چشم‌ها یارست رفتن سوی صورت‌ها

نه سوی هیچ گوشی نیز ره دانست آوائی

بدل کرده جهان سفله هستی را به ناهستی

فرو مانده بدین کار اندرون گردون چو شیدائی

برآسوده ز جنبش‌ها و قال و قیل دهر ایدون

که گفتی نیست در عالم نه جنبائی نه گویائی

ندید از صعب تاریکی و تنگی زیر این خیمه

نه چشم باز من شخصی نه جان خفته رؤیائی

مرا چون چشم دل زی خلق، چشم سر به سوی شب

چو اندر لشکری خفته یکی بیدار تنهائی

کواکب را همی دیدم به چشم سر چو بیداران

به چشم دل نمی‌بینم یکی بیدار دانائی

ندیدم تا ندیدم دوش چرخ پر کواکب را

به چشم سر در این عالم یکی پر حور خضرائی

اگر سرا به ضرا در ندیده‌ستی بشو بنگر

ستاره زیر ابر اندر چو سرا زیر ضرائی

چو خوشهٔ نسترن پروین درفشنده به سبزه بر

به زر و گوهران آراسته خود را چو دارائی

نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب

چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادائی

چو در تاریک چه یوسف منور مشتری در شب

درو زهره بمانده زرد و حیران چون زلیخائی

کنیسهٔ مریمستی چرخ گفتی پر ز گوهرها

نجوم ایدون چو رهبانان و دبران چون چلیبائی

مرا بیدار مانده چشم و گوش و دل که چون یابم

به چشم از صبح برقی یا به گوش از وحش هرائی

که نفس ار چه نداند، عقل پر دانش همی داند

که در عالم نباشد بی‌نهایت هیچ مبدائی

چو زاغ شب به جابلسا رسید از حد جابلقا

برآمد صبح رخشنده چو از یاقوت عنقائی

گریزان شد شب تیره ز خیل صبح رخشنده

چنان چون باطل از حقی و ناپیدا ز پیدائی

خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی

که مادرشان بیند روی بگشاده مفاجائی

همه همواره در خورشید پیوستند و ناچاره

به کل خویش پیوندد سرانجامی هر اجزائی

چنین تا کی کنی حجت تو این وصف نجوم و شب؟

سخن را اندر این معنی فگندی در درازائی

ز بالای خرد بنگر یکی در کار این عالم

ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالائی

یکی دریاست این عالم پر از لولوی گوینده

اگر پر لولوی گویا کسی دیده است دریائی

زمانه است آب این دریا و این اشخاص کشتی‌ها

ندید این آب و کشتی را مگر هشیار بینائی

ز بهر بیشی و کمی به خلق اندر پدید آمد

که ناپیدا بخواهد شد بر این سان صعب غوغائی

فلان از بهر بهمان تا مرو را صید چون گیرد

ازو پوشیده هر ساعت همی سازد معمائی

همی بینی به چشم دل به دلها در ز بهر آن

که بستاند قبای ژنده یا فرسوده یکتائی

محسن را دگر مکری و حسان را دگر کیدی

و جعفر را دگر روئی و صالح را دگر رائی

رئیسان و سران دین و دنیا را یکی بنگر

که تا بینی مگر گرگی همی یا باد پیمائی

به چشم سر نگه کن پس به دل بیندیش تا یابی

یکی با شرم پیری یا یکی مستور برنائی

کجا باشد محل آزادگان را در چنین وقتی

که بر هر گاهی و تختی شه و میر است مولائی

مدارا کن مده گردن خسیسان را چو آزادان

که از تنگی کشیدن به بسی کردن مدارائی

اگر دانی که نا مردم نداند قیمت مردم

مبر مر خویشتن را خیره زی مردم همانائی

نبینی بر گه شاهی مگر غدار و بی‌باکی

نیابی بر سر منبر مگر رزاق و کانائی

یجوز و لایجوز ستش همه فقه از جهان لیکن

سر استر ز مال وقف گشته‌ستش چو جوزائی

تهی تر دانش از دانش ازان کز مغز ترب ارچه

به منبر بر همی بینیش چون قسطای لوقائی

حصاری به ز خرسندی ندیدم خویشتن را من

حصاری جز همین نگرفت ازین بیش ایچ کندائی

به پیش ناکسی ننهم به خواری تن چو نادانان

نهد کس نافهٔ مشکین به پیش گنده غوشائی؟

شکیبا گردد آن کس کو زمن طاعت طمع دارد

ازیرا کارش افتاده است با صعبی شکیبائی

به طمع مال دونی مر مرا همتا کجا یابد

ازان پس که‌م گزید از خلق عالم نیست همتائی

خداوندی که گر بر خاک دست شسته بفشاند

ز هر قطره به خاک اندر پدید آید ثریائی

نه بی‌نور لقای او نجوم سعد را بختی

نه با پهنای ملک او فلک را هیچ پهنائی

محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من

نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی

من از دنیا مواسائی همی یابم به دین اندر

که از دنیا و دین کس را چنان نامد مواسائی

سپاس آن بی همال و یار و با قدرت توانا را

کزو یابد توانائی به عالم هر توانائی

یکی دیبا طرازیدم نگاریده به حکمت‌ها

که هرگز تا ابد ناید چنین از روم دیبائی

درختی ساختم مانند طوبی خرم و زیبا

که هر لفظیش دیناری است و هر معنیش خرمائی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 39

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4329524
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث