به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

شادی و جوانی و پیشگاهی

خواهی و ضعیفی و غم نخواهی

لیکن به مراد تو نیست گردون

زین است به کار اندرون تباهی

خواهی که بمانی و هم نمانی

خواهی که نکاهی و هم بکاهی

چونان که فزودی بکاهی ایراک

بر سیرت و بر عادت گیاهی

چاهی است جهان ژرف و ما بدو در

جوئیم همی تخت و گاه شاهی

در چاه گه و شه چگونه باشد؟

نشنود کسی پادشای چاهی

ای در طلب پادشاهی، از من

بررس که چه چیز است پادشاهی

بر خوی ستوران مشو به که بر

بر گه چه نشینی چو اهل کاهی؟

مردم چو پذیرای دانش آمد

گردنش بدادند مور و ماهی

چون گشت به دانش تمام آنگه

گردن دهدش چرخ و دهر داهی

دانش نبود آنکه پیش شاهان

یکتاه قدت را کند دوتاهی

این آز بود، ای پسر، نه دانش

یکباره چنین خر مباش و ساهی

درویشی اگر بی‌تمیز و علمی

هرچند که با مال و ملک و جاهی

آن علم نباشد که بر سپیدی

به همانش نبشته است با سیاهی

علم آن بود، آری، که مردم آن را

برخواند از این صنعت الهی

این علم اگر حاضر است پیشت

یزدان به تو داده است پیشگاهی

ور نیستی آگاه ازین بجویش

زیرا که کنون بر سر دوراهی

پرهیز کن از لهو ازانکه هرگز

سرمایه نکرده است هیچ لاهی

مشغول مشو همچو این ستوران

از علم الهی بدین ملاهی

دین است سر و این جهان کلاه است

بی‌سر تو چرا در غم کلاهی

با مال و سپاهی ز دین و دانش

هرچند که بی‌مال و بی‌سپاهی

ور دانش و دین نیستت به چاهی

هرچند که با تاج و تخت و گاهی

ای مانده به کردار خویش غافل

از امر الهی و از نواهی

از جهل قوی‌تر گنه چه باشد؟

خیره چه بری ظن که بی‌گناهی؟

از علم پناهی بساز محکم

تا روز ضرورت بدو پناهی

پندی بده ای حجت خراسان

روشن که تو بر چرخ فضل ماهی

هرچند که از دهر با سفاهت

با ناله و با درد و رنج و آهی

زیرا که تو در شارسان حکمت

با نعمت و با مال و دست گاهی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

ای آدمی به صورت و بی‌هیچ مردمی

چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟

گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او

نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی

کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند

همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پر خمی

چون خم همی خوری و جزین نیستت هنر

پر خم خمی و بد سیر و بی‌هنر خمی

بی‌هیچ خیر و فضل و همه سر پر از فضول

همچون زمین شورهٔ بی کشت پر نمی

آن به که خویشتن برهانی ز رنج خویش

کز رنج خویش زود شوی، ای پسر، غمی

کژدم که رنج و درد دهد مر تو را، ز تو

روزی همان همی بخورد بر ز کژدمی

اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش

از فعل بد تو نیز سر خویش را دمی

از مردمی به صورت جسمی مکن بسند

مردم نه‌ای بدانکه تو خوب و مجسمی

مردم به دانشی تو چو دانا شوی رواست

گر هندوی به جسم و یا ترک و دیلمی

نامی نکو گزین که بدان چون بخوانمت

در جانت شادی آید و در دلت خرمی

بوالفضل بلعمی بتوانی شدن به فضل

گر نیستی به نسبت بوالفضل بلعمی

حاتم میان ما به سخاوت سمر شده است

حاتم توی اگر به سخاوت چو حاتمی

چون خود گزید تیره‌دل و جانت جهل را

از نام خویش چون خر کره چرا رمی؟

فاضل کنند نامت اگر تو به جد و جهد

تا فضل را به دست نیاری نیارمی

چون گشته‌ای به سان پلاس سیه درشت؟

نابسته هیچ کس ره تو سوی مبرمی

برآسمانت خواند خداوند آسمان

بر آسمان چگونه توانی شد از زمی؟

واکنون که خوانده‌ای تو و لبیک گفته‌ای

بر کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی؟

تدبیر برشدن به فلک چون نمی‌کنی؟

چون کاروبار خویش نگیری به محکمی؟

یک رش هنوز بر نشدستی نه یک به دست

پنجاه سال شد که در این سبز پشکمی

کم بیش دهر پیر نخواهد شد اسپری

تا کی امید بیشی و تا کی غم کمی؟

درویش رفت و مفلس جمشید از این جهان

درویش رفت خواهی اگر نامور جمی

کس را وفا نیامد از این بی‌وفا جهان

در خاک تیره بر طمع نور چون دمی؟

رفتند همرهان و تو بیچاره روز روز

ناکام و کام از پس ایشان همی چمی

آگاه نیستی که چگونه کجا شدند

بگذشت بر تو چرخ و زمانه به مبهمی

هر کس رهی دگرت نمودند نو به نو

از یکدیگر بتر به سیاهی و مظلمی

این گفت «اگر به خانهٔ مکه درون شوی

ایمن شوی از آتش اگر چند مجرمی»

وان گفت که «ت‌ز قول شهادت عفو کنند

گر تو گناه‌کارترین خلق عالمی»

رفتن به سوی خانهٔ مکه است آرزوت

ز اندیشهٔ دراز نشسته به ماتمی

وز بیم تشنگی قیامت به روز و شب

در آرزوی قطرگکی آب زمزمی

گر راست گفتت آنکه تورا این امید کرد

درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی

فردات امید سندس و حور و ستبرق است

و امروز خود به زیر حریری و ملحمی

رستن به مال نیست به علم است و کارکرد

خیره محال و بیهده تا چند بر خمی؟

چون روی ناوری به سوی آسمان دین

که‌ت گفت آن دروغ و که کرد آن منجمی؟

آن روز هیچ حکم نباشد مگر به عدل

ایزد سدوم را نسپرده است حاکمی

گمراه گشته‌ای ز پس رهبران کور

گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی

هرچند جو به سوی خران به ز گندم است

گندم ز جو به است سوی ما به گندمی

بد را ز نیک باز ندانی همی ازانک

جستی به جهل خویش ز جاهل معلمی

دست خدای گیر و از این ژرف چه بر آی

گر با هزار جور و جفا و مظالمی

داند به عقل مردم دانا که بر زمین

دست خدای هر دو جهان است فاطمی

ای دردمند دور مشو خیره از طبیب

زیرا نشسته بر در عیسی مریمی

ایمن برو به راه، ز کس بدرقه مجوی،

هرچند بد دلی، که تو همراه رستمی

ای حجت زمین خراسان، به شعر زهد

جز طبع عنصریت نشاید به خادمی

گر سوی اهل جهل به دین متهم شوی

سوی خدای به ز براهیم ادهمی

گر جز که دین توست و رسول تو در دلم،

ای کردگار حق، به سرم تو عالمی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

پیشهٔ این چرخ چیست؟ مفتعلی

نایدش از خلق شرم و نه خجلی

یک هنرستش که عیب او ببرد

آنکه زوالی است فعلش و بدلی

صبر کنم با جهان ازانکه همی

کار نیاید نکو به تنگ دلی

از تو جهان رنج خویش چون گسلد

چون تو ازو طمع خود نمی‌گسلی؟

از پی نان آب‌روی خویش مبر

آب بکار آیدت کز آب و گلی

گرچه گلی تو چو آب‌روی بود

تو نه گلی بل طری و تازه گلی

گرت نباید بد و بلا و خلل

عادت کن بی بدی و بی خللی

گرت مراد است کز عدول بوی

دست بکش از دروغ و مفتعلی

فعل علی و محمد ار نکنی

خیره چه گوئی محمدی و علی؟

جلدی و مردی همی پدید کنی

تنگ دل و غمگنی و بی‌عملی

تا چو شبه گیسوان فرو نهلد

کی‌رهد ای خواجه کل ز ننگ کلی

چونکه نه مشغول کار خویش بوی؟

باد عمل چون ز سر برون نهلی؟

غافلی اندر نماز و چشم به در،

پیش شه از بیم دست در بغلی

پست نشستی تو و ز بی‌خردی

نیستی آگه که در ره اجلی

آتش و چیز حرام هر دو یکی است

خالد گفت از محمد النحلی

آتش بی‌شک به جانت در نشلد

چون تو به چیز حرام در نشلی

از قبل خشک ریش با همگان

روز و شب اندر خصومت و جدلی

سیم نباشدت اگر برون نکنی

مال یتیم از کف وصی و ولی

بی‌عسل و روغن است نانت و خوان

تا نستانی جهود را عسلی

بانگ به ابر اندرون و خانه تهی

تو به مثل مردمی نه‌ای، دهلی

نه ز خداوند توبه جوئی و نه

هیچ بخواهی ز بندگان بحلی

وای تو گر وعدهٔ خدای حق است،

ای عصی، و نیست این جهان ازلی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی

که در مانی به دام او اگرچه تیز پر بازی

برآوردم چو کاخی خوب و اکنون می‌فرود آرد

برآورده فرود آری نباشد کار جز بازی

چه باشد بازی آن باشد که ناید هیچ حاصل زو

تو پس، پورا، به روز و شب پس بازی همی تازی؟

به چنگ باز گیتی در چو بازت گشت سر پیسه

کنونت باز یابد گشت از این بازی و طنازی

نشیبی بود برنائی سرافرازان همی رفتی

فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی

جوانی چون نشیبت بود ازان تازان همی رفتی

کنون پیری فراز توست ازان خوش خوش همی یازی

همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم

چه چیزستت کنون حاصل؟ نبوده چیز چون نازی؟

چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی

که بگرفتیت دستی وقت بی‌چیزی و بی‌نازی

همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا

به دریا در تو را ملکی نباشد ماهی، ای غازی

چو روی دهر زی بازی طرازیدن همی بینی

سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی

نپردازد به کار تو تن و جان فریبنده

اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی

همی این چرخ بی‌انجام عمرت را بینجامد

پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی؟

زنا و مسخره و جور و محال و غیبت و دزدی

دروغ و مکر و غش و کبر و طراری و غمازی

ز سیرت‌های دیوان است، اندر نارت اندازد

اگر زینها برون ناری سر و یک‌سوش نندازی

تورا دانش به تکلیف است و نادانی طبیعی، زین

همی با تو بسازد جهل چون با جهل درسازی

چو دل با جهل یکی شد جدائی‌شان ز یکدیگر

بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی

چرا در جستن دانش نگیرد آزت، ای نادان،

اگر در جستن چیزی که آنت نیست با آزی؟

همی تازی به مجلس‌ها که من تازی نکو دانم

ز بهر علم فرقان است عزیز، ای بی‌خرد، تازی

خزینهٔ علم فرقان است، اگر نه بر هوائی تو

که بردت پس هوازی جز هوا زی شعر اهوازی؟

خزینهٔ راز یزدان اینکه فرقان است ازان خوار است

به سوی تو که تو با دیو حیلت‌ساز در رازی

گر انبازی به دین اندر ز حیلت گر جدا گردی

وگر نه مر مرا با تو به دین در نیست انبازی

تو حیلت ساز کی سازی به دل با من به دین اندر؟

که من چون چاه سربازم و تو چون چاه صد بازی

از این لافندگان واواز جویان بگسل ای حجت

که تو مرد حق و زهدی نه مرد لاف و آوازی

تو را زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان

سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی

ترا دیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر

همی کن عرضه بر دانا که عطاری و بزازی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

ای به خطاها بصیر و جلد وملی

نایدت از کار خویش، خود خجلی

هیچ نیابی مرا ز پند و قران

وز غزل و می به طبع در بشلی

حاصل ناید به جسم و جان تو در

از غزل و می مگر که مفتعلی

چون عسلی شد زخانت زرد، چرا

با غزل و می به طبع چون عسلی؟

از غزل و می چو تیر و گل نشود

پشت چو چوگان و روی چون عسلی

آنکه برو گفته‌ای سرود و غزل

از تو گسست و تو زو نمی‌گسلی

او چو فرو هشت زیر پای تو را

چونکه تو او را ز دل برون نهلی؟

سنگ تو از گشت چرخ گشت چو گل

کی نگرد سوی تو کنون چگلی؟

تا که چو گل بر بدیدت آن چگلی

هیچ نبودش گمان که تو ز گلی

تازه گلی به درخت ولیک فلک

زو همه بربود تازگی و گلی

بر خللی سخت، هیچ خشم مگیر

ازمن اگر گفتمت که بر خللی

ور نه جوان شو که هیچ کل نرهد

جز که به جعد سیه ز ننگ کلی

مصحف و تسبیح را سپس چه نهی

چون سپس بربط و می و غزلی؟

عاجز چونی ز خیر و حق و صواب

ای به خطاها بصیر و جلد و ملی؟

چون به سجود و رکوع خم ندهی

پشت شنیعت همی کند دغلی

مجلس می را سبکتر از کدوی

مزگت ما را گران‌تر از وحلی

حلهٔ پیریت برفگند جهان

نیست به از زهد و دین کنونت حلی

مستحلا، پیر مستحل نسزد

چونکه نخواهی ازین و آن بحلی؟

چونکه ندارد همیت باز کنون

حلیت پیری ز جهل و مستحلی

روز شتاب و خطا گذشت، کنون

وقت صواب است و روز محتملی

پیر پر آهستگی و حلم بود

تو همه پر مکر و زرق و پر حیلی

نام نهی اهل علم و حکمت را

رافضی و قرمطی و معتزلی

رافضیم سوی تو و تو سوی من

ناصبئی نیست جای تنگ دلی

ناصبیا، نیستت مناظره جز

آنکه ز بوبکر به نبود علی

علم تو حیله است و بانگ بی‌معنی

سوی من، ای ناصبی، تهی دهلی

رخصت داده است مر تو را که بخور

شهره امامت نبید قطربلی

حبل خدائی محمد است چرا

تو به رسن‌های خلق متصلی؟

رخصت و حیلت مهارهای تو شد

تو سپس این مهارها جملی

حیلت و رخصت هبل نهاد تو را

تو تبع مکر حیله‌گر هبلی

نیست امامی پس از رسول مرا

کوفی نه موصلی و نه ختلی

من ز رسول خدای بی‌بدلم

با بدل خود تو رو که با بدلی

لات و عزی و منات اگر ولی‌اند

هرسه تو را، مر مرا علی است ولی

ناصبی، ای حجت، ار چه با جدل است

پای ندارد به پیش تو جدلی

لشکر دیوند جمله اهل جدل

تو جدلی را به حلق در اجلی

خلق همه فتنهٔ بر مثل‌اند

تو ز پس مغز و معنی مثلی

مغز تو داری و پوست اهل مثل

از همگان تو نفور از این قبلی

بی‌امل‌اند این خران ز دانهٔ تو

مردمی از کاه و دانه یا ابلی

چون ز ستوری به مردمی نشوی

ای پسر، و از خری برون نچلی

عامه ستور است و فانی است ستور

ای که خردمند مردم است ازلی

باد ندارد خطر به پیش جبل

ایشان بادند و تو مثل جبلی

میر گر از مال و ملک با ثقل است

تو ز کمال و ز علم با ثقلی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

دگر ره باز با هر کوهساری

بخار آورد پیدا خار خاری

همان شخ که‌ش حریرین بود قرطه

همی از خر بر بندد ازاری

به ابر اندر حصاری گشت کهسار

شنوده‌ستی حصاری در حصاری

همی فرش پرندین برنوردد

شمال اکنون زهر کوهی و غاری

خزان از مهرگان دارد پیامی

سوی هر باغ و دشت مرغزاری

پر از بادست که را سر دگر بار

گران‌تر زو ندیدم بادساری

چو ابدالان همیشه در رکوع است

به باغ اندر ز بر هر میوه‌داری

ز هر شاخی یکی میوه در آویخت

چو از پستان مادر شیرخواری

چو مستوفی شد اکنون، زان بخواهد

شمال از هر درخت اکنون شماری

ز چندین پر زر و زیور عروسان

کنون تا نه فراوان روزگاری

نماند با عروسی روی بندی

نه طوق و یاره‌ای یا گوشواری

بهر حمله شمال اکنون بریزد

گنه ناکرده خون لاله‌زاری

بلی زار است کار گل ولیکن

به زاری نیست همچون لاله زاری

به خون اندر همی غلتد که دهقان

نبیند خون او را خواستاری

بهی برشاخ ازاین اندوه مانده است

نژند و زرد همچون سوکواری

جهان چون شاد خواری بود لیکن

بماند آن شاد خوار اکنون چوخواری

به پیری و به خواری باز گردد

به آخر هر جوان و شاد خواری

جهان با هیچ‌کس صحبت نجوید

کزو بر ناورد روزی دماری

چو گشت آشفته گردد پیشگاهی

رهی و بنده پیش پیشکاری

خر بدخوست این پر بار محنت

حرونی پر عواری بی‌فساری

نیابی از خردمندان کسی را

که او را اندر این خر نیست باری

نگه کن تا بر این خر کس نشسته است

که این بد خر نکرده‌ستش فگاری

ازو پرهیز کن چون گشتی آگاه

که جز فعل بد او را نیست کاری

منش بسیار دیدم و آزمودم

چه گویم؟ گویم این ماری است، ماری

جز از غدر و جفا هرچند گشتم

ندیدم کار او را پود و تاری

کجا نوری پدید آید هم‌آنجا

ز بد فعلی برانگیزد غباری

تو را چون غمگساری داد گیتی

دلت شاد است و داری کاروباری

نه‌ای آگه که گر غمی نبودی

نبایستت هرگز غمگساری

نباید تا نباشد جرم عذری

نه صلحی، تا نباشد کارزاری

جهان جای خلاف و بر فرودست

جزین مر مردمان را نیست کاری

تو معذوری که نشناسیش ازیرا

نخسته‌ستت هنوز از دهر خاری

تو با او، ای پسر، روگر خوش آمدت

پدر را هیچ عذری نیست باری

گرفتم در کنارش روزگاری

کنون شاید کزو گیرم کناری

اگر من به اختیارم برتن خویش

نکردم جز که پرهیز اختیاری

خلاف است اهل دین را اهل دنیا

بداند هر حکیمی بی‌مداری

نکرد این اختیار از خلق عالم

جز ابدالی حکیمی بختیاری

مرا دین است یارو جفت،هرگز

اگر حق را نباشد حق‌گزاری

اگر با من نسازند اهل دنیا

به من بر آن نباشد هیچ عاری

خرد ما را به کار آید اگر چند

نمی‌دارد به کارش نابکاری

خرد بار درخت مردم آمد

بدو باغی جدا گشت از چناری

خرد بر دلت بنگاری ازیرا

ازو به نیست مر دل را نگاری

سواری گر خرد برتو سوار است

که همچون تو نبیند کس سواری

مرا شهری است این دل پر ز حکمت

مرا بین تا ببینی شهریاری

بگوش دل نگر زی من که چشمت

یکی از من نبیند از هزاری

ببین در لفظ و معنی‌ها و رمزم

بهاری در بهاری در بهاری

مرا این روزگار آموزگار است

کزین به نیست‌مان آموزگاری

ز بسیاری که بردم بار رنجش

شدم، گرچه نبودم، بردباری

مجوی از کس شکاری گر نخواهی

که جوید دیگری از تو شکاری

خردمندا، تو را شعرم نثار است

نثاری کان به است از هر نثاری

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:34 PM

تا کی خوری دریغ ز برنائی؟

زین چاه آرزو ز چه برنائی؟

دانست بایدت چو بیفزودی

کاخر، اگرچه دیر، بفرسائی

بنگر که عمر تو به رهی ماند

کوتاه، اگر تو اهل هش و رائی

هر روز منزلی بروی زین ره

هرچند کارمیده و بر جائی

زیر کبود چرخ بی‌آسایش

هرگز گمان مبر که بیاسائی

بر مرکب زمانه نشسته‌ستی

زو هیچ رو نه‌ای که فرود آئی

پیری نهاد خنجر بر نایت

تا کی خوری دریغ ز برنائی؟

ناخن ز دست حرص به خرسندی

چون نشکنی و پست نپیرائی؟

جان را به آتش خرد و طاعت

از معصیت چرا که نپالائی؟

پنجاه سال براثر دیوان

رفتی به بی‌فساری و رسوائی

بر معصیت گماشته روز و شب

جان و دل و دو گوش و دو بینائی

یک روز چونکه نیکی بلفنجی

کمتر بود ز رشتهٔ یکتائی

بند قبای چاکری سلطان

چون از میان ریخته نگشائی

فرمان کردگار یله کرده

شه را لطف کنی که «چه فرمائی؟»

مؤذن چو خواندت زپی مسجد

تو اوفتاده ژاژ همی خائی

ور شاه خواندت به سوی گلشن

ره را به چشم و روی بپیمائی

تا مذهب تو این بود و سیرت

جز مرجحیم را تو کجا شائی؟

در کار خویش غافل چون باشی؟

بر خویشتن مگر به معادائی!

چون سوی علم و طاعت نشتابی؟

ای رفتنی شده چه همی پائی؟

بی علم دین همی چه طمع داری؟

در هاون آب خیره چرا سائی؟

عاصی سزای رحمت کی باشد؟

خورشید را همی به گل اندائی!

رحمت نه خانه‌ای است بلند و خوش

نه جامه‌ای است رنگی و پهنائی!

دین است و علم رحمت، خود دانی

او را اگر تو ز اهل تؤلائی

رحمت به سوی جان تو نگراید

تا تو به‌سوی رحمت نگرائی

بخشایش از که چشم همی داری؟

برخویشتن خود از چه نبخشائی؟

یک چند اگر زراه بیفتادی

زی راه باز شو که نه شیدائی

شاید که صورت گنهانت را

اکنون به دست توبه بیارائی

اول خطا ز آدم و حوا بد

تو هم ز نسل آدم وحوائی

بشتاب سوی طاعت و زی دانش

غره مشو به مهلت دنیائی

آن کن ز کارها که چو دیگر کس

آن را کند بر آنش تو بستائی

در کارهای دینی و دنیائی

جز همچنان مباش که بنمائی

زنهار که به‌سیرت طراران

ارزن نموده ریگ نپیمائی

با مردم نفایه مکن صحبت

زیرا که از نفایه بیالائی

چون روزگار برتو بیاشوبد

یک چند پیشه کن تو شکیبائی

زیرا که گونه گونه همی گردد

جافی جهان ،چو مردم سودائی

بر صحبت نفایه و بی‌دانش

بگزین به‌طبع وحشت تنهائی

بر خوی نیک و عدل وکم آزاری

بفزای تا کمال بیفزائی

ای بی‌وفا زمانه تو مر ما را،

هرچند بی‌وفائی ،در بائی

ز آبستنی تهی نشوی هرگز

هرچند روز روز همی زائی

زیرا ز بهر نعمت باقی تو

سرمایه توانگری مائی

پیدات دیگر است و نهان دیگر

باطن چو خا رو ظاهر خرمائی

امروز هرچه‌مان بدهی، فردا

از ما مکابره همه بربائی

داند خرد همی که بر این عادت

کاری بزرگ را شده برپایی

جان گوهر است و تن صدف گوهر

در شخص مردمی و تو دریائی

بل مردم است میوه تو را و، تو

یکی درخت خوب مهیائی

معیوب نیستی تو ولیکن ما

بر تو نهیم عیب ز رعنائی

ای حجت زمین خراسان تو

هرچند قهر کردهٔ غوغائی

پنهان شدی ولیک به حکمت‌ها

خورشیدوار شهره و پیدائی

از شخص تیره گرچه به یمگانی

از قول خوب بر سر جوزائی

از هرچه گفته‌ام نه همی جویم

جز نیکی، ای خدای تو دانائی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

تمییز و هوش و فکرت و بیداری

چون داد خیره خیره تو را باری؟

تا کار بندی این همه آلت را

در غدر و مکر و حیلت و طراری؟

تا همچو مور بی خور و بی‌پوشش

کوشش کنی و مال فراز آری!

از خال و عم به ناحق بستانی

وانگه به زید و خالد بسپاری!

تعطیل باشد این و نپندارم

من خیر ازین همی که تو آن داری

من خویش را ازین سه گوا دارم

بیداری و نماز و شب تاری

حیران چرا شدی به نگار اندر؟

زین پس نگر که چیز بننگاری

چیزی نگر که با تو برون آید

زین گرد گرد گنبد زنگاری

دارا برفت مفلس و زین عالم

با او نرفت ملک و جهانداری

پیشهٔ زمانه مکر و فریب آمد

با او مکوش جز که به مکاری

عمر تو را همی ز تو برباید

گر همرهی کنی تو نه هشیاری

جز علم نیست بهر تو زین عالم

زنهار کار خوار نینگاری

از بهر علم داد تو را ایزد

تمییز و هوش و فکرت و بیداری

اینها ز بهر علم بکار آیند

نز بهر بیهشی و سبکساری

گر کاربند باشی اینها را

در مکر و غدر سخت ستمگاری

اینها به ما عطای خدا آمد

پوشیده از ستور بهمواری

وایزد بدین شریف عطاهامان

بگزید بر ستور به سالاری

وانها که زین عطا نه همی یابند

بینی که مانده‌اند بدان خواری

خواهی بدار و خواهی بفروشش

خواهیش کاربند بدشخواری

دانی که نیست آن خر مسکین را

جز جهل هیچ جرم و گنه‌کاری

گر خر تو را خری نکند روزی

بر جانش تازیانه فرو باری

تو مردمی به طاعت یزدان کن

تا از عذاب آتش نازاری

زیراک اگر خر از در چوب آمد

پس چون تو بی‌خرد ز در داری؟

تو با خرد، خری و ستوری را

چون خر چرا همیشه خریداری؟

بار درخت مردمی علم آمد

ای بی‌خرد تو چونکه سپیداری؟

گر در تو این گمان به غلط بردم

پس چونکه هیچ بار همی ناری؟

از پند و حق و خوب سخن سیری

وز هزل و ژاژ و باطل ناهاری

با روی چون نگاری و دانش نه

گوئی مگر که صورت دیواری

از جان یکی شکسته پشیزی تو

وز تن یکی مجرد دیناری

نیکو و ناخوشی و، چنین باشد

پالودهٔ مزور بازاری

مردم ز راه علم بود مردم

نه زین تن مصور دیداری

تا خامشی میان خردمندان

مردی تمام صورتی و کاری

لیکن گه سخنت پدید آید

از جان و دل ضعیفی و بیماری

خاموش بهتری تو مگر باری

لنگی برون شودت به رهواری

گوئی که از نژاد بزرگانم

گفتاری آمدی تو نه کرداری

بی‌فضل کمتری تو ز گنجشکی

گرچه ز پشت جعفر طیاری

بیچاره زنده‌ای بود، ای خواجه،

آنک او ز مردگان طلبد یاری

ننگ است برتو، چونکه نداری خر،

اسپ پدرت و اشتر عماری

چه سود چون همی ز تو گند آید

گر تو به نام احمد عطاری؟

فضل پدر تو را ندهد نفعی

تو چونکه گر خویش نمی‌خاری؟

گشی مکن به جامه که مردان را

ننگ است و عار گشی و عیاری

خاک است کالبد، به چه آرائی

او را، چرا که خوارش نگذاری؟

مرده است هیکلت نشود زنده

گر سر به‌سر زرش بنگاری

پولاد نرم کی شود و شیرین

گرچه در انگبینش بیاغاری؟

هرچیز باز اصل شود باخر

گفتار سود کی کند زاری؟

چون باز خاک تیره شود خاکی

ناچاره باز نار شود ناری

وازاد گردد آنگه از این زندان

این گوهر منور زنهاری

جانت آسمانی است، به بی‌باکی

چندین برو مشو به نگونساری

زین جاهلان به دانش یک سو شو

خیره مباش غره به بسیاری

بیزار شو ز دیو که از شرش

دانا نرست جز که به بیزاری

زین کور و کر لشکر بیزاری

گر بر طریق حیدر کراری

سوی من، ای برادر، معذوری

گر سر برهنه کرد نمی‌یاری

ای حجت خراسان در یمگان

گرچه به بند سخت گرفتاری

چون دیو بر تو دست نمی‌یابد

باید که شکر ایزد بگزاری

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی

سخت زود از چرخ گردان، ای پسر، سر بر کنی

دیگرت گشته است حال تن ز گشت روزگار

همچو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنی

پیش ازان تا این مزور منظرت ویران شود

جهد کن تا بر فلک زین به یکی منظر کنی

علم را بنیاد او کن مر علم را بام او

از بر و پرهیز شاید گر مرو را در کنی

در چو این منظر چو بگزاری فریضهٔ کردگار

بهتر آن باشد که مدح آل پیغمبر کنی

ننگ داری زانکه همچون جاهلان نوک قلم

بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی

گر به سر بر خاک خواهی کرد ناچار، ای پسر

آن به آید کان زخاکی هرچه نیکوتر کنی

بر سرت بویا چو مشک و عنبر سارا شود

گر تو خاکستر به نام آل او بر سر کنی

هم مقصر باشی ای دل گر به مدح مصطفی

معنی از گوهر طرازی لفظش از شکر کنی

جز به مدح آل پیغمبر سخن مگشای هیچ

گر همی خواهی که گوش ناصبی را کر کنی

ای پسر، پیغمبری را تاج کی باشد شگفت

گر تو بر سر روز محشر ماه را افسر کنی؟

گر تو با اقبال و مدحش بنگری اندر جحیم

پر سلاسل قعر او را باغ پر عرعر کنی

در جهان دین میان خلق تا محشر همی

کار این اجرام و فعل گنبد اخضر کنی

گر به راه این جهان خورشیدمان رهبر شده‌است

سوی یزدان مان همی مر عقل را رهبر کنی

نیست نیک اختر کسی که‌ش چرخ نیک‌اختر کند

بلکه نیک اختر شود هر که‌ش تو نیک اختر کنی

هر که او فضل تو را و آل تو را منکر شود

خوبی و معروف او را زشتی و منکر کنی

گر به روی تازه سوی روی آتش بنگری

روی آتش را همی تو تازه نیلوفر کنی

فضل و جود و عدل ایزد خدمت کوثر کند

چون تو روز حشر مجلس بر لب کوثر کنی

آزر مسکین که ابراهیم ازو بیزار شد

گر تو بپذیریش با پیغمبران همبر کنی

بی شک این جهال امت را همی بینی، به حق

دشمنانند این نه امت گر سخن باور کنی

دشمنی با اهل و آل تو همی بی‌مر کنند

همچنان کاحسان تو با ایشان همی بی‌مر کنی

ای عدوی آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش

کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی

گر تو را خطاب اشتربان خال و عم نبود

چون همی با من تو چندین داوری‌ی عمر کنی؟

ور نه در دل کفر داری چون شود رویت سیاه

چون حدیث از حیدر و از شیعهٔ حیدر کنی؟

کیستی تو بی‌خرد کز روبه مرده کمی

تا همی از جهل قصد جنگ شیر نر کنی؟

دشمنی‌ی این شیر هرگز کی شودت از دل برون

تا همی خویشتن را امت آن خر کنی؟

رو تو با آن خر، مرا بگذار با این شیر نر

خر تو را و شیر ما را، چونکه چندین شر کنی؟

جز که رسوائی نبینی خویشتن را تا به جهد

خاک را خواهی همی تا همبر عنبر کنی

شرم ناید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار

ژاف را شمشیر سازی و ز کدو مغفر کنی؟

چون پیمبر را برادر بود حیدر سوی خلق

گر بنازم من بدو چون روی خویش اصفر کنی؟

مردم همسایه هرگز چون برادر کی بود؟

لنگ خر را خیره با شبدیز چون همبر کنی؟

بت نباشد جز مزور مردمی، خود دیده‌ای،

زین سبب لعنت همی همواره بر بت گر کنی

تو امامی ساختی ما را مزور هم چنین

پس توی بت‌گر اگر مر عقل را داور کنی

آل پیغمبر بسی کشتهٔ بت منحوس توست

تو همی او را به حیلت بر سر منبر کنی

خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدهٔ تو باد

آزر بت‌گر توی، لعنت چه بر آزر کنی؟

نیست این ممکن که تو بدبخت همچون خویشتن

مر مرا بندهٔ یکی نادان بدمحضر کنی

من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم

تو همی نازش به سند و هند بدگوهر کنی

گر ببیند چشم تو فرزند زهرا را به مصر

آفرین از جانت بر فرزند و بر مادر کنی

دل زمهر چهر او چون جنت ماوی کنی

چشم خویش از نور او پر زهرهٔ ازهر کنی

ای خداوند زمان و فخر آل مصطفی

خنجر گلگونت را کی سر سوی خاور کنی؟

چین تو را بنده شود گر تو برو پر چین کنی

قیصرت سجده کند گر روی زی قیصر کنی

جان اسکندر ز شادی سر به گردون بر برد

گر تو نعل اسپ خویش از تاج اسکندر کنی

وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا

آب را در دجله از خون عدو احمر کنی

ای نبیرهٔ آنک ازو شد در جهان خیبر خبر

دیر برناید که تو بغداد را خیبر کنی

منظر لاعدای دین را بر زمین هامون کنی

منظر خویش از فراز برج دو پیکر کنی

دشمنان را در خور کردارشان بدهی به عدل

عدل باشد چون جزای خاک خاکستر کنی

بنده‌ای را هند بخشی پیش‌کاری را طراز

کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی

آب دریا را گلاب ناب گردانی به عدل

خاک صحرا را به بوی عنبر اذفر کنی

خود نباید زان سپس لشکر تو را بر خلق دهر

ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی

هر دو گیتی ملک توست از عدل فردا جا سریر

آنچه امروز از نکوئی‌ها همی ایدر کنی

زین چنین پر زر و گوهر مدحت، ای حجت، رواست

گر تو جان دوربین خویش را زیور کنی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

ای شده مشغول به ناکردنی،

گرد جهان بیهده تا کی دنی؟

آهن اگر چند گران شد، تورا

سلسله بایدت ازو ده منی

چونکه نشوئی به خرد روی جهل

برنکشی از سرت آهرمنی؟

آنچه نه خوش است و نه نیکو برش

تخمش خواهیم که نپراگنی

عمرت شاخی است پر از بار و خار

چون تو همه خار همی برچنی؟

مردم اگر جان و تن است از چه روی

فتنه تو بر جانت نه‌ای بر تنی؟

جانت برهنه است و تو این تار و پود

بر تن تاریک همی بر تنی

جوشن روشن خرد توست تن

تو نه همه این تن چون جوشنی

جان تو چون بفگند این جوشنت

باز دهد جوشنت این روشنی

تنت به جان، ای پسر، آبستن است

باز رهد روزی از آبستنی

مادر تن را پسر این جان توست

مادر باقی و پسر رفتنی

در شکم مادر خود بخت نیک

چونکه نکوشی که به حاصل کنی؟

بر طلب طاعت و نیکی و زهد

چونکه نه دامن به کمر در زنی؟

مریم عمران نشد از قانتین

جز که به پرهیز برو برزنی

طاعت و نیکی و صلاح است بخت

خوردنیئی نیست نه پوشیدنی

جهد کن ار عهد تو را بشکنند

تا تو مگر عهد کسی نشکنی

آز نگردد ابدا گرد آنک

در شکم مادر گردد غنی

چون تو که باشد چو تو را بخت نیک

مادرزادی بود و معدنی؟

گرت مراد است کز این ژرف چاه

خویشتن، ای پیر، برون افگنی

زین رمه یک سو شو و از دل بشوی

ریم فرومایگی و ریمنی

تو به مثل بی‌خرد و علم و زهد

راست چو کنجارهٔ بی‌روغنی

روز تو کی نیک شود تا چنین

فتنهٔ این خانهٔ بی‌روزنی؟

دیو دل از صحبت تو برکند

چون تو دل از مهر جهان برکنی

بسته در این خانهٔ تاریک و تنگ

شاد چرائی؟ که نه در گلشنی!

چرخ همی خرد بخواهدت کوفت

خردتر از سرمه‌گر از آهنی

چون تو بسی خورده است این گنده پیر

از چه نشستی تو بدین ایمنی؟

دی شد و امروز نپاید همی

دی شد و تو منتظر بهمنی

گاه گریزانی از باد سرد

گاه بر امید گل و سوسنی

روی به دانش کن و رنجه مکن

دل به غم این تن فرسودنی

تا نشود جانت به دانش تمام

فخر نشاید که کنی، نه منی

دشمن دانا شدی از فضل او

فضل طلب کن چه کنی دشمنی؟

مؤذن ما را مزن و بدمگوی

لحن خوش آموز و تو کن مؤذنی

جای حکیمان مطلب بی‌هنر

زانکه نیاید ز کدو هاونی

مرد خردمند به حکمت شود

تو چه خردمند به پیراهنی؟

بار خدائی به سرشت اندر است

مردم را، گر بکند کردنی

جای تو ایوان و گه گلشن است

کاهلیت کرد چنین گلخنی

ور به بسندی به ستوری چنین

تا به ابد یار غم و شیونی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 39

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4291330
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث