به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی

سخت زود از چرخ گردان، ای پسر، سر بر کنی

دیگرت گشته است حال تن ز گشت روزگار

همچو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنی

پیش ازان تا این مزور منظرت ویران شود

جهد کن تا بر فلک زین به یکی منظر کنی

علم را بنیاد او کن مر علم را بام او

از بر و پرهیز شاید گر مرو را در کنی

در چو این منظر چو بگزاری فریضهٔ کردگار

بهتر آن باشد که مدح آل پیغمبر کنی

ننگ داری زانکه همچون جاهلان نوک قلم

بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی

گر به سر بر خاک خواهی کرد ناچار، ای پسر

آن به آید کان زخاکی هرچه نیکوتر کنی

بر سرت بویا چو مشک و عنبر سارا شود

گر تو خاکستر به نام آل او بر سر کنی

هم مقصر باشی ای دل گر به مدح مصطفی

معنی از گوهر طرازی لفظش از شکر کنی

جز به مدح آل پیغمبر سخن مگشای هیچ

گر همی خواهی که گوش ناصبی را کر کنی

ای پسر، پیغمبری را تاج کی باشد شگفت

گر تو بر سر روز محشر ماه را افسر کنی؟

گر تو با اقبال و مدحش بنگری اندر جحیم

پر سلاسل قعر او را باغ پر عرعر کنی

در جهان دین میان خلق تا محشر همی

کار این اجرام و فعل گنبد اخضر کنی

گر به راه این جهان خورشیدمان رهبر شده‌است

سوی یزدان مان همی مر عقل را رهبر کنی

نیست نیک اختر کسی که‌ش چرخ نیک‌اختر کند

بلکه نیک اختر شود هر که‌ش تو نیک اختر کنی

هر که او فضل تو را و آل تو را منکر شود

خوبی و معروف او را زشتی و منکر کنی

گر به روی تازه سوی روی آتش بنگری

روی آتش را همی تو تازه نیلوفر کنی

فضل و جود و عدل ایزد خدمت کوثر کند

چون تو روز حشر مجلس بر لب کوثر کنی

آزر مسکین که ابراهیم ازو بیزار شد

گر تو بپذیریش با پیغمبران همبر کنی

بی شک این جهال امت را همی بینی، به حق

دشمنانند این نه امت گر سخن باور کنی

دشمنی با اهل و آل تو همی بی‌مر کنند

همچنان کاحسان تو با ایشان همی بی‌مر کنی

ای عدوی آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش

کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی

گر تو را خطاب اشتربان خال و عم نبود

چون همی با من تو چندین داوری‌ی عمر کنی؟

ور نه در دل کفر داری چون شود رویت سیاه

چون حدیث از حیدر و از شیعهٔ حیدر کنی؟

کیستی تو بی‌خرد کز روبه مرده کمی

تا همی از جهل قصد جنگ شیر نر کنی؟

دشمنی‌ی این شیر هرگز کی شودت از دل برون

تا همی خویشتن را امت آن خر کنی؟

رو تو با آن خر، مرا بگذار با این شیر نر

خر تو را و شیر ما را، چونکه چندین شر کنی؟

جز که رسوائی نبینی خویشتن را تا به جهد

خاک را خواهی همی تا همبر عنبر کنی

شرم ناید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار

ژاف را شمشیر سازی و ز کدو مغفر کنی؟

چون پیمبر را برادر بود حیدر سوی خلق

گر بنازم من بدو چون روی خویش اصفر کنی؟

مردم همسایه هرگز چون برادر کی بود؟

لنگ خر را خیره با شبدیز چون همبر کنی؟

بت نباشد جز مزور مردمی، خود دیده‌ای،

زین سبب لعنت همی همواره بر بت گر کنی

تو امامی ساختی ما را مزور هم چنین

پس توی بت‌گر اگر مر عقل را داور کنی

آل پیغمبر بسی کشتهٔ بت منحوس توست

تو همی او را به حیلت بر سر منبر کنی

خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدهٔ تو باد

آزر بت‌گر توی، لعنت چه بر آزر کنی؟

نیست این ممکن که تو بدبخت همچون خویشتن

مر مرا بندهٔ یکی نادان بدمحضر کنی

من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم

تو همی نازش به سند و هند بدگوهر کنی

گر ببیند چشم تو فرزند زهرا را به مصر

آفرین از جانت بر فرزند و بر مادر کنی

دل زمهر چهر او چون جنت ماوی کنی

چشم خویش از نور او پر زهرهٔ ازهر کنی

ای خداوند زمان و فخر آل مصطفی

خنجر گلگونت را کی سر سوی خاور کنی؟

چین تو را بنده شود گر تو برو پر چین کنی

قیصرت سجده کند گر روی زی قیصر کنی

جان اسکندر ز شادی سر به گردون بر برد

گر تو نعل اسپ خویش از تاج اسکندر کنی

وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا

آب را در دجله از خون عدو احمر کنی

ای نبیرهٔ آنک ازو شد در جهان خیبر خبر

دیر برناید که تو بغداد را خیبر کنی

منظر لاعدای دین را بر زمین هامون کنی

منظر خویش از فراز برج دو پیکر کنی

دشمنان را در خور کردارشان بدهی به عدل

عدل باشد چون جزای خاک خاکستر کنی

بنده‌ای را هند بخشی پیش‌کاری را طراز

کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی

آب دریا را گلاب ناب گردانی به عدل

خاک صحرا را به بوی عنبر اذفر کنی

خود نباید زان سپس لشکر تو را بر خلق دهر

ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی

هر دو گیتی ملک توست از عدل فردا جا سریر

آنچه امروز از نکوئی‌ها همی ایدر کنی

زین چنین پر زر و گوهر مدحت، ای حجت، رواست

گر تو جان دوربین خویش را زیور کنی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

ای شده مشغول به ناکردنی،

گرد جهان بیهده تا کی دنی؟

آهن اگر چند گران شد، تورا

سلسله بایدت ازو ده منی

چونکه نشوئی به خرد روی جهل

برنکشی از سرت آهرمنی؟

آنچه نه خوش است و نه نیکو برش

تخمش خواهیم که نپراگنی

عمرت شاخی است پر از بار و خار

چون تو همه خار همی برچنی؟

مردم اگر جان و تن است از چه روی

فتنه تو بر جانت نه‌ای بر تنی؟

جانت برهنه است و تو این تار و پود

بر تن تاریک همی بر تنی

جوشن روشن خرد توست تن

تو نه همه این تن چون جوشنی

جان تو چون بفگند این جوشنت

باز دهد جوشنت این روشنی

تنت به جان، ای پسر، آبستن است

باز رهد روزی از آبستنی

مادر تن را پسر این جان توست

مادر باقی و پسر رفتنی

در شکم مادر خود بخت نیک

چونکه نکوشی که به حاصل کنی؟

بر طلب طاعت و نیکی و زهد

چونکه نه دامن به کمر در زنی؟

مریم عمران نشد از قانتین

جز که به پرهیز برو برزنی

طاعت و نیکی و صلاح است بخت

خوردنیئی نیست نه پوشیدنی

جهد کن ار عهد تو را بشکنند

تا تو مگر عهد کسی نشکنی

آز نگردد ابدا گرد آنک

در شکم مادر گردد غنی

چون تو که باشد چو تو را بخت نیک

مادرزادی بود و معدنی؟

گرت مراد است کز این ژرف چاه

خویشتن، ای پیر، برون افگنی

زین رمه یک سو شو و از دل بشوی

ریم فرومایگی و ریمنی

تو به مثل بی‌خرد و علم و زهد

راست چو کنجارهٔ بی‌روغنی

روز تو کی نیک شود تا چنین

فتنهٔ این خانهٔ بی‌روزنی؟

دیو دل از صحبت تو برکند

چون تو دل از مهر جهان برکنی

بسته در این خانهٔ تاریک و تنگ

شاد چرائی؟ که نه در گلشنی!

چرخ همی خرد بخواهدت کوفت

خردتر از سرمه‌گر از آهنی

چون تو بسی خورده است این گنده پیر

از چه نشستی تو بدین ایمنی؟

دی شد و امروز نپاید همی

دی شد و تو منتظر بهمنی

گاه گریزانی از باد سرد

گاه بر امید گل و سوسنی

روی به دانش کن و رنجه مکن

دل به غم این تن فرسودنی

تا نشود جانت به دانش تمام

فخر نشاید که کنی، نه منی

دشمن دانا شدی از فضل او

فضل طلب کن چه کنی دشمنی؟

مؤذن ما را مزن و بدمگوی

لحن خوش آموز و تو کن مؤذنی

جای حکیمان مطلب بی‌هنر

زانکه نیاید ز کدو هاونی

مرد خردمند به حکمت شود

تو چه خردمند به پیراهنی؟

بار خدائی به سرشت اندر است

مردم را، گر بکند کردنی

جای تو ایوان و گه گلشن است

کاهلیت کرد چنین گلخنی

ور به بسندی به ستوری چنین

تا به ابد یار غم و شیونی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

ای مانده به کوری و تنگ حالی

بر من ز چه همواره بد سگالی

از کار تو دانی که بی‌گناهم

هرچند تو بدبخت و تنگ حالی

دانی که تو چون خوار و من عزیزم؟

زیرا که منم زر و تو سفالی

از جهل که آن ملک توست، جانم

چون جان تؤست از علوم خالی

نالیدنت از جهل خویش باید

از حجت بیچاره چند نالی؟

از مال مرا چیزهاست بهتر

چون دشمن من تو ز بهر مالی؟

فضل و خرد و مال گرد ناید

با زرق و خرافات و بدفعالی

هرچند که من چون درخت خرما

پر بارم و تو چون شکسته نالی

این حکم خدای است رفته بر ما

او بار خدای است و ما موالی

هرچند که پشم است اصل هردو

بسیار به است از پلاس قالی

گر تو به قفا با درفش کوشی

دانی که علی حال بر محالی

آن به که چو چیز محال جوید

اندیشهٔ تو گوش او بمالی

برتر مشو از حد و نه فروتر

هش‌دار و مقصر مباش و غالی

بر پایگه خویش اگر نباشی

جز رنج نبینی و جز نکالی

بنده چو خداوند خود نباشد

بر چیز زوالی چو لایزالی

هرچند که نیکو و نرم باشد

بر سر ننهد هیچ کس نهالی

هرچند که سیم‌اند پاک هردو

بهتر ز حرامی بود حلالی

نوروز به از مهرگان اگرچه

هردو دو زمانند اعتدالی

ای گشته به درگاه میر چاکر

دعوی چه کنی خیره در معالی؟

دنیا چو رهی پیش من عیال است

تو پیش یکی چون رهی عیالی

گردن ندهد جز مر اهل دین را

این زال فریبندهٔ زوالی

دانا چو تو را پیش میر بیند

داند که تو بدبخت بر ضلالی

چون خویشتنی را رهی شده‌ستی

از بی‌خردی‌ی خویش و بی‌کمالی

همواره دوان و در قفای شاهی

گوئی که مگر شاه را قذالی

مر باز جهان را به تن تذروی

مر یوز طمع را به دل غزالی

هر سر که کشید از رشی که هستی

وز پر طمعی نرم چون دوالی

گاهی به کشاکش دری و گاهی

بی‌کار که گوئی یکی جوالی

بر مذهب و بر رای میزبانی

بر خویشتن از ناکسی وبالی

وز سست لگامی و بیقراری

مر تیرک و مر ناک را مثالی

با باد جنوبی سوی جنوبی

با باد شمالی سوی شمالی

در دیگ خرافات کفچلیزی

در آینهٔ ناکسی خیالی

در مجلس با رود ساز و ساقی

تا وقت سحر مانده در جدالی

بر منبر شبگیر و بامدادان

با اخبرنائی و قال قالی

در مسجد دل‌تنگی و ملولی

در مجلس خوش طبع و بی‌ملالی

در فحش و خرافات عندلیبی

در حجت و آیات گنگ و لالی

بی‌قول و جفاجوی و پر نفاقی

زیرا که عدوی رسول و آلی

گوئی که مسلمانم و ندیدی

هرگز تو مر اسلام را حوالی

تو روی محمد چگونه بینی

چون دشمن آلی ز بد خصالی

تا فعل تو این است وز نحوست

با دشمن آل نبی همالی

ای شاخ درخت ز قوم دوزخ

آن دان که نوالی اگر نوالی

جز سر به نگون قعر دوزخ

منحوس و نگون و بدنهالی

اکنون کن از آتش حذر که اکنون

بر چشمهٔ آب خوش زلالی

گر روی به آل پیمبر آری

از چاه برآئی به چرخ عالی

قارون شوی ار چند در سؤالی

خورشید شوی گرچه تو هلالی

امروز همی از سؤال نالی

وان روز بنالی ز بی‌سالی

آزاد شوی چون الف اگر چند

امروز به زیر طمع چو دالی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

ایا دیده تا روز شب‌های تاری

بر این تخت سخت این مدور عماری

بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی

به بند گران بسته اندر حصاری

تو را شست هفتاد من بند بینم

اگرچه تو او را سبک می‌شماری

تو اندر حصار بلندی و بی‌در

ولیکن نه‌ای آگه از باد ساری

بدین بی‌قراری حصاری ندیدم

نه بندی شنیدم بدین استواری

در این بند و زندان به کار و به دانش

بیلفغد باید همی نامداری

در این بند و زندان سلیمان بدین دو

نبوت بهم کرد با شهریاری

ز بی‌دانشی صعبتر نیست عاری

تو چون کاهلی سر به سر نیز عاری

چرا برنبندی ز دانش ازاری؟

نداری همی شرم ازین بی‌ازاری!

بیاموز تا دین بیابی ازیرا

ز بی‌علمی آید هم بی‌فساری

تو را جان دانا و این کار کن تن

عطا داد یزدان دادار باری

ز بهر چه؟ تا تن به دنیا و دین در

دهد جان و دل را رهی‌وار یاری

خرد یافتی تا مرین هردوان را

به علم و عمل در به ایدر بداری

ز جهل تو اکنون همی جان دانا

کند پیشکار تو را پیشکاری

ازین است جانت ز دانش پیاده

وزین تو به تن جلد و چابک سواری

به دانش مر این پیشکار تنت را

رها کن از این پیشکاری و خواری

عجب نیست گر جانت خوار است و حیران

چو تن مست خفته است از بیش خواری

جز از بهر علمت نبستند لیکن

تو از نابکاریت مشغول کاری

تو را بند کردند تا دیو بر تو

نیابد مگر قدرت و کامگاری

چه سود است از این بند چون دیو را تو

به جان و تن خویش می برگماری؟

به تعویذ بازو چه مشغول گشتی؟

که دیوی است بازوت خود سخت کاری

من از دیو ملعون گذشتن نیارم

تو از طاعت او گذشتن نیاری

گذاره شدت عمر و تو چون ستوران

جهان را بر امیدها می‌گذاری

بهاران به امید میوهٔ خزانی

زمستان بر امید سبزهٔ بهاری

جهانا دو روئی اگر راست خواهی

که فرزند زائی و فرزند خواری

چو می‌خورد خواهی بخیره چه زائی؟

وگر می فرود آوری چون برآری؟

ربودی ازین و بدادی مر آن را

چو بازی شکاری و آز شکاری

به فرزند شادی ز پیری پر انده

تو را هم غم الفنج و هم غمگساری

درختی بدیعی ولیکن مرین را

درخت ترنج و مر آن را چناری

یکی را به گردون همی برفرازی

یکی را به چاهی فرو می‌فشاری

نمانی مگر گلبنی را، ازیرا

گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری

چو دندان مار است خارت، برآرد

دمار از کسی که‌ش به خارت بخاری

اگر جاهل اندر تو بدبخت شد، من

بدین از تو الفغده‌ام بختیاری

تو بی‌علت عمر جاویدی از چه

همی خواهی از خلق عمر شماری؟

گنه‌کار را سوی آتش دلیلی

کم‌آزار را سوی جنت مهاری

به دانش حق جانت بگزار، پورا

چنان چون حق تن به خور می‌گزاری

ز مار و ز طاووس و ابلیس قصه

ز بلخی شنودی و نیز از بخاری

تو ماری و طاووس و ابلیس هر سه

سزد کاین سخن را به جان برنگاری

چو طاووس خوبی اگر دین بیابی

وگر تنت بفریبد آن زشت ماری

تو را عقل طاووس و، مار است جهلت

تن ابلیس، بندیش اگر هوشیاری

حقیقت بجوی از سخن‌های علمی

فسانه چو دیوانه چون گوش داری؟

به چشمت همی مار ماهی نماید

ازیرا تو از جهل سر پر خماری

چو از شیر و از انگبین و خورش‌ها

سخن بشنوی خوش بگریی به زاری

امیدت به باغ بهشت است ازیرا

که در آرزوی ضیاع و عقاری

بیندیش از آن خر که بر چوب منبر

همی پای کوبد بر الحان قاری

بدان رقص و الحان همی بر تو خندد

تو از رقص آن خر چرا سوکواری؟

چرا نسپری راه علم حقیقت؟

به بیهوده‌ها جان و دل چون سپاری؟

به راه ستوران روی می به دین در

به چاه اندر افتادی از بس عیاری

سخن بشنو از حجت و باز ره‌شو

بیندیش اگر چند ازو دل فگاری

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

نماند کار دنیا جز به بازی

بقائی نیستش هر چون طرازی

تو کبگ کوه و روز و شب عقابان

تو اهل روم و گشت دهر غازی

سر و سامان این میدان نیابد

نه غازی و نه جامی و نه رازی

وزین خیمهٔ معلق برنپرد

اگر بازی تو از اندیشه‌سازی

بر این میدان در این خیمه همیشه

همی تازی نهانی وانفازی

سوی بستی نیازد جز توانا

سوی خواری نیازد جز نیازی

جهان جای خلاف و رنج و شر است

تو ای دانا، برو چندین چه تازی؟

به دیدهٔ وهم و عقل اندر نیاید

چرا هرگز نیاز؟ از بی‌نیازی

حقیقت چیست؟ عمر و علم مردم

مده حقت بدین چیز مجازی

بجسم اندرت ضدان جفت گشتند

تفکر کن که کاری نیست بازی

رهی کان از شدن باشد نشیبی

چو باز آئی همو باشد فرازی

اگرچه کبگ صید باز باشد

بدو پیدا شده است از باز بازی

نبینی خوب را زشتی مقابل؟

نبینی عز را خواری موازی؟

نهفته‌ستند رازی بس شگفتی

بجوی آن راز را گر اهل رازی

بجوی آن راز را اندر تن خویش

نگر تا بیهده هرسو نتازی

نپردازی به راز ایزدی تو

که زیر بند جهل و بار آزی

یکی نامه است بس روشن تن تو

بدین خوبی و پهنی و درازی

تو را نامه همی برخواند باید

تو در نامه چو آهو چون گرازی؟

چو این نامه هم اندر نامهٔ خویش

نشان دادت بسی آن مرد تازی

به رنگ باز شد زاغت به سر بر

تو بیهوده همی شطرنج بازی

چنین بر بوی دنیا چند پوئی؟

بسوی آز چندین چند یازی؟

یکی درنده گرگی میش دین را

به کشت خیر در خشمی گرازی

چرا نامهٔ الهی برنخوانی؟

چه گردی گرد افسان و مغازی؟

همی دشوارت آید کرد طاعت

که بس خوش خواره و با کبر و نازی

ره مکه همی خواهی بریدن

که با زادی و با مال و جهازی

مگر کاندر بهشت آئی به حیلت

بدین اندوه تن را چون گدازی؟

گر این فاسد گمانت راست بودی

بهشتی کس نبودی جز حجازی

همی جان بایدت فربه ولیکن

تنت گشته است چون مرغ جوازی

اگر بالفغدن دانش بکوشی

برآئی زین چه هفتاد بازی

تو از جان سخن گوی لطیفت

یکی نامهٔ سپید پهن بازی

قلم‌ساز از زبان خویش بنویس

بر این نامه مناقب یا مخازی

ولیکن چون فرو خوانیش فردا

پدید آید که سوسن یا پیازی

تو ای حجت به شعر زهد و حکمت

سوی جنت سخن‌دان را جوازی

به دین بر چرخ دانش آفتابی

به دانش حلهٔ دین را طرازی

دل گمراه را زی راه دین کس

به از تو کرد نتواند نهازی

به حکمت طبع را بنواز در زهد

چنین دانم که بس خوش می‌نوازی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

بگذر ای باد دل‌افروز خراسانی

بر یکی مانده به یمگان دره زندانی

اندر این تنگی بی‌راحت بنشسته

خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی

برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی

از دلش راحت وز تنش تن آسانی

دل پراندوه‌تر از نار پر از دانه

تن گدازنده‌تر از نال زمستانی

داده آن صورت و آن هیکل آبادان

روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی

گشته چون برگ خزانی ز غم غربت

آن رخ روشن چون لالهٔ نعمانی

روی بر تافته زو خویش چو بیگانه

دستگیریش نه جز رحمت یزدانی

بی‌گناهی شده همواره برو دشمن

ترک و تازی و عراقی و خراسانی

بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه

که تو بد مذهبی و دشمن یارانی

چه سخن گویم من با سپه دیوان؟

نه مرا داد خداوند سلیمانی

پیش نایند همی هیچ مگر کز دور

بانگ دارند همی چون سگ کهدانی

از چنین خصم یکی دشت نیندیشم

به گه حجت، یارب تو همی دانی

لیکن از عقل روا نیست که از دیوان

خویشتن را نکند مرد نگه‌بانی

مرد هشیار سخن‌دان چه سخن گوید

با گروهی همه چون غول بیابانی؟

که بود حجت بیهوده سوی جاهل

پیش گوساله نشاید که قران‌خوانی

نکند با سفها مرد سخن ضایع

نان جو را که دهد زیرهٔ کرمانی؟

آن همی گوید امروز مرا بد دین

که به جز نام نداند ز مسلمانی

ای نهاده بر سر اندر کله دعوی

جانت پنهان شده در قرطه نادانی

به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟

چیست نزد تو برین حجت‌برهانی؟

تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت

تو همی براثر استر او رانی؟

چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان

انده جهل خوری و غم حیرانی

سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی

که تو پشت و سپه و قوت ایشانی

چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت

دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟

گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی

چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟

بر تن خویش تو را قرطه کرباسی

به چو بر خالت دیبای سپاهانی

فضل یاران نکند سود تو را فردا

چو پدید آید آن قوت پنهانی

هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری

یا سزاوار ندیدندت و ارزانی

پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟

خیره پیش ضعفا ریش همی لانی

خرداومند سخن‌دان به‌تو برخندد

چو مر آن بی‌خردان را تو بگریانی

گر تو را یاران زهاد وبزرگان‌اند

چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟

سیرت راه‌زنان داری لیکن تو

جز که بستان و زر و ضیعت نستانی

روز با روزه و با ناله و تسبیحی

شب با مطرب و با باده ریحانی

باده پخته حلال است به نزد تو

که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی

کتب حیلت چون آب ز بر داری

مفتی بلخ‌و نیشابور و هری زانی

بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی

تو مر آن را به یکی نکته بگردانی

با چنین حکم مخالف که همی بینی

تو فرومایه پدرزاده شیطانی

تا به گفتاری پربار یکی نخلی

چون به فعل آئی پرخار مغیلانی

من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم

گفتم اینک سخن کوته و پایانی

روی زی حضرت آل نبی آوردم

تا بدادند مرا نعمت دوجهانی

اگر او خانه و از اهل جدا ماندم

جفت گشته‌ستم با حکمت لقمانی

پیش داعی من امروز چو افسانه است

حکمت ثابت بن قرهٔ حرانی

داغ مستنصر بالله نهاده‌ستم

بر برو سینه و بر پهنهٔ پیشانی

آن خداوند که صد شکر کند قیصر

گر به باب الذهب آردش به دربانی

فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش

سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی

میرزاده است و ملک زاده به درگاهش

بسی از رازی وز خانه و سامانی

که بدان حضرت جدان و نیاکان‌شان

پیش ازین آمده بودند به مهمانی

این چنین احسان بر خلق کرا باشد

جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟

ای به ترکیب شریف تو شده حاصل

غرض ایزدی از عالم جسمانی

نور از اقبال و ز سلطان تو می‌جوید

چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی

آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را

چون تو را دید بسی خورد پشیمانی

گر بدو بنگری امروز یکی لحظت

طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی

گیتی امید به اقبال تو می‌دارد

که ازو گرد به شمشیر بیوشانی

چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید

این خلاف از همه آفاق و پریشانی

چو به بغداد فروآئی پیش آرد

دیو عباسی فرزند به قربانی

سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت

فضلها دارد بر لولوی عمانی

نعمت عالم باقی چو مرا دادی

چه براندیشم ازاین بی مزهٔ فانی؟

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

 

ای غره شده به پادشائی

بهتر بنگر که خود کجائی

آن کس که به بند بسته باشد

هرگز که دهدش پادشائی؟

تو سوی خرد ز بندگانی

زیرا که به زیر بندهائی

گر بنده نه‌ای چرا نه از تنت

این چند گره نه بر گشائی؟

زین بند گران که این تن توست

چون هیچ نبایدت رهائی؟

پس شاه چگونه‌ای تو با بند

چون بندهٔ خویش و مبتلائی؟

گر شاه توی ببخش و مستان

چیزی تو ز شهر و روستائی

زیرا که ز خلق خواستن چیز

شاهی نبود بود گدائی

یا باز شه است یا تو بازی

زیرا که چو باز می‌ربائی

وان را که به مال و جان کنی قصد

خود باز نه‌ای که اژدهائی

گیتی، پسرا، دو در سرائی است

تو بسته در این دو در سرائی

بیرونت برند از در مرگ

چون از در بودش اندرآئی

پیوسته شدی به خاک تا زو

می‌رای نیایدت جدائی

گر رای بقا کنی در این جای

بیهوده درای و سست رائی

وین چرخ که‌ش ایچ خود بقا نیست

تو بر طمع بقا چرائی؟

گر می به خرد درست مانده است

این بر شده چرخ آسیائی

هر کو به خرد بقا نیابد

بیهوده چرائی ای چرائی

گر تو بخرد بدی نگشتی

یکتا قد تو چنین دوتائی

ای گاو! چرای شیر مرگی

بندیش که پیش او نیائی

تو جز که ز بهر این قوی شیر

از مادر خویش می‌نزائی

از کاهش و نیستی بیندیش

امروز که هستی و فزائی

دندان جهان همیت خاید

ای بیهده، ژاژ چند خائی؟

آنجا که شوی همی بپایدت

وینجای همیشه می نپائی

بر طرف دو ره چو مرد گمره

اکنون حیران و هایهائی

خوردی و زدی و تاخت یک چند

واکنون که نماندت آن روائی

یک چند چو گاو مانده از کار

شو زهدفروش و پارسائی

ای بوده بسی چو اسپ نو زین،

امروز یکی کهن حنائی

جاهل نرسد به پارسائی

بیهوده خله چرا درائی؟

آن بس نبود که روی و زانو

بر خاک بمالی و بسائی؟

گر سوی تو پارسائی است این

والله که تو دیو پر خطائی

زیرا که نخست علم باید

تا بیش خدای را بشائی

هرگز نبرد کسی به بازار

نابیخته گندم بهائی

پر خاک و خسی تو ای نگونسار

از بی‌خردی و از مرائی

هرچند به شخص همچو دانا

با چاکر و اسپ و با ردائی

چون یک سخن خطا بگوئی

بهر جهل تو آن دهد گوائی

ای گشته کهن به کار دیوی

واکنون بنوی شده خدائی

اکنون مردم شوی گر از دل

دیوی به خرد فرو زدائی

شوراب ز قعر تیره دریا

چون پاک شود شود سمائی

آئینه عزیز شد سوی ما

چون نور گرفت و روشنائی

با علم گر آشنا شوی تو

با زهد بیابی آشنائی

با جهل مجوی زهد ازیرا

کز جغد نیایدت همائی

ای جاهل چون شوی به مسجد؟

ای تشنه چرا کنی سقائی؟

گر جهد کنی، به علم از این چاه

یک روز به مشتری برآئی

در خورد ثنا شوی به دانش

هرچند که در خور هجائی

خورشید شوی قوی به دانش

هرچند ضعیف چون سهائی

یک روز چنان شوی به کوشش

کامروز چنان همی نمائی

دانش ثمر درخت دین است

برشو به درخت مصطفائی

تا میوهٔ جانفزای یابی

در سایهٔ برگ مرتضائی

چیزی عجبی نشانت دادم

زیرا که تو آشنای مائی

زان میوه شوی قوی و باقی

گر بر ره جستن بقائی

هرچند که بی‌بها گلیمی

دیبای نکو شوی بهائی

از حجت گیر پند و حکمت

گر حکمت و پند را سزائی

با نو سخنان او کهن گشت

آن شهره مقالت کسائی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

جهان را نیست جز مردم شکاری

نه جز خور هست کس را نیز کاری

یکی مر گاو بر پروار را کس

جز از قصاب ناید خواستاری

کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر

ازین بدترش باشد نیز عاری؟

چه دزدی زی خردمندان چه موشی

چه بدگوئی سوی دانا چه ماری

خلنده‌تر ز جاهل بر نروید

هگرز، ای پور، ز آب و خاک خاری

زجاهل بید به زیراک اگر بید

نیارد بار نازاردت باری

حذر دار از درخت جاهل ایراک

نیارد بر تو زو جز خار باری

چه باید هر که او سر گین بشولد

مگر رنج تن و ناخوش بخاری؟

چو خلق این است و حال این، تو نیابی

ز تنهائی به، ای خواجه، حصاری

به از تنهائیت یاری نباید

که تنهائی به از بد مهر یاری

خرد را اختیار این است و زی من

ازین به کس نکرده است اختیاری

پیاده به بسی از بسته برخر

تهی غاری به از پر گرگ غاری

مرا یاری است چون تنها نشینم

سخن گوئی امینی رازداری

همی گوید که «هر کو نشنود خود

ندارد غم ولیکن غم‌گساری»

یکی پشتستش و صد روی هستش

به خوبی هر یکی همچون بهاری

به پشتش بر زنم دستی چو دانم

که بنشسته است بر رویش غباری

سخن‌گوئی بی‌آوازی ولیکن

نگوید تا نیابد هوشیاری

نبینی نشنوی تو قول او را

نبیند کس چنین هرگز عیاری

به هر وقت از سخن‌های حکیمان

به رویش بر ببینم یادگاری

نگوید تا به رویش ننگرم من

نه چون هر ژاژخائی بادساری

به تاریکی سخن هرگز نگوید

چو با حشمت مشهر شهریاری

به صحبت با چنین یاری به یمگان

به سر بردم به پیری روزگاری

به زندان سلیمانم ز دیوان

نمی‌بینم نه یاری نه زواری

سلیمان‌وار دیوانم براندند

سلیمانم، سلیمانم من آری

به دریا باری افتاد او بدان وقت

ز دست دیو و من بر کوهساری

بجز پرهیز و دانش بر تن من

نیابد کس نه عیبی نه عواری

مرا تا بر سر از دین آمد افسر

رهی و بنده بد هر بی‌فساری

زمن تیمار نامدشان ازیرا

نپرهیزد حماری از حماری

گرفته‌ستند اکنون از من آزار

چو از پرهیز بر بستم ازاری

ز بهر آل پیغمبر بخوردم

چنین بر جان مسکین زینهاری

تبار و ال من شد خوار زی من

ز بهر بهترین آل و تباری

به فر آل پیغمبر ببارید

مرا بر دل ز علم دین نثاری

به هر فضلی پیاده و کند بودم

به فر آل او گشتم سواری

به فر آل پیغمبر شود مرد

اگر بدبخت باشد بختیاری

به فر علم آلش روزه‌دار است

همان بی‌طاعتی بسیار خواری

به جان بی‌قرار اندر، بدیشان

پدید آید زعلم دین قراری

ستمگاری به جز کز علم ایشان

در این عالم کجا شد حق گزاری؟

به فر آل پیغمبر شفا یافت

ز بیماری دل هر دل‌فگاری

به حلهٔ دین حق در پود تنزیل

به ایشان یافت از تاویل تاری

نبیند جز به ایشان چشم دانا

نهانی را به زیر آشکاری

نهان آشکارا کس ندیده است

جز از تعلیم حری نامداری

نگارنده نهانی آشکار است

سوی دانا به زیر هر نگاری

بدین دار اندرون بایدت دیدن

که بیرون زین و به زین هست داری

لطیف است آن و خوش، مشمر خبیثش

زخاک و خارو خس چون مرغزاری

ازیراک از قیاس، آن شادمانی است

سوی دانای دین، وین سوکواری

چو شورستان نباشد بوستانی

چو کاشانه نباشد ره گذاری

گر آگاهی که اندر ره‌گذاری

چه افتادی چنین در کاروباری؟

چو دیوانه به طمع بار خرما

چه افشانی همی بی‌بر چناری؟

شکار خویش کردت چرخ و نامد

به دستت جز پشیمانی شکاری

بسی خفتی، کنون بر کن سر از خواب

خری خیره مده مستان خیاری

که روزی زین شمرده روزگارت

بباید داد ناچاره شماری

بخوان اشعار حجت را که ندهد

به از شعرش خرد جان را شعاری

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

کارو کردار تو ای گنبد زنگاری

نه همی بینم جز مکرو ستم‌گاری

بستری پاک و پراگنده کنی فردا

هرچه امروز فراز آری و بنگاری

تو همانا که نه هشیار سری،ور نی

چونکه فعل بد را زشت نینگاری

گر نه مستی،پس بی‌آنکه بیازردیم

ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟

بچه توست همه خلق و تو چون گربه

روز و شب با بچه خویش به پیکاری

مادری هرگز من چون تو ندیده‌ستم

نیست‌مان باتو و، نه‌بی‌تو، مگر خورای

گر نبائیمت از بهر چه زائی‌مان

ور بزائی‌مان چون باز بی‌وباری؟

گرد می‌گردی بر جای چو خون‌خواره

گر ندانی ره نشگفت که خونخواری

زن بدخو را مانی که مرا با تو

سازگاری نه صواب است و نه بیزاری

نیستی اهل و سزاوار ستایش را

نه نکوهش را، زیرا که نه مختاری

بل یکی مطبخ خوب است ز بهر ما

این جهان و، تو یکی مطبخ سالاری

که مر این خاک ترش را تو چو طباخان

می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری

کردگارت را من در تو همی بینم

به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری

تو به پرگار خرد پیش روانم در

بی‌خطرتر ز یکی نقطه پرگاری

مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است

به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری

دل من شمع خدای است، چه چیزی تو

چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟

شمع تو راه بیابان بردو دریا

شمع من راه نمای است سوی باری

مر تو را لاجرم ایزد نه همی خواند

بلکه مر ما را خوانده است به همواری

ما خداوند تو را خانهٔ گفتاریم

گر تو او را، فلکا، خانهٔ کرداری

زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را

جز یکی کار کن و بنده نپنداری

بر من و تو که بخسپیم نگهبانی است

که نگردد هرگز رنجه ز بیداری

مور و ماهی را بر خاک و به دریا در

نیست پنهان شدن از وی به شب تاری

گر تو را بندهٔ خود خواند سزاوار است

وگرش طاعت داری تو سزاواری

گر همی نعمت دایم طلبی، او را

بندگی کن به درستی و به بیماری

مردوار، ای پسر، ا زعامه به یک سو شو

چه بری روز به خواب و خور خرواری؟

دهر گردنده بدین پیسه رسن، پورا،

خپه خواهدت همی کرد، خبر داری!

تو همی بینی که‌ت پای همی بندد

پس چرا خامشی و خیره؟ نه کفتاری

شست سال است که من در رسن اویم

گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری

مر تو را ناید یاری ز کسی فردا

چون نیامد ز تو امروز مرا یاری

چونکه بر خویشتن امروز نبخشائی؟

رگ اوداج به نشتر ز چه می‌خاری؟

خفته‌ای خفته و گوئی که من آگاهم

کی شود بیرون لنگیت به رهواری؟

گر نه ای خفته ز بهر چه کنی چندین

زرق دنیا را از طبع خریداری؟

بامدادانت دهد وعده به شامی خوش

شام گاهانت دهد وعده به ناهاری

چون نگوئیش که: تا چند کنی بر من

تو روان زرق ستمگاری و غداری؟

آن یکی جادو مکار زبون گیر است

چند گردی سپس او به سبکساری؟

چون طلاقی ندهی این زن رعنا را

چونکه چون مردان کار نکنی کاری؟

این تنوری است یکی گرم و بیوبارد

به هر آنچه‌ش ز تر و خشک بینباری

گر ز بهر خورو خوابستت این کوشش

بس به دست گلوی خویش گرفتاری

خردت داد خداوند جهان تا تو

برهی یک ره از این معدن دشواری

تو چه خر فتنهٔ خور چون شدی، ای نادان؟

اینت نادانی و نحسی و نگونساری!

تا همی دست رست هست به کاری بد

نکنی روی به محراب ز جباری

چون فروماندی از معصیت و نحسی

آنگه قرار بیاری و به گنه‌کاری

گرچه طراری و عیار جهان، از تو

عالم‌الغیب کجا خرد طراری؟

سیرت زشت به اندر خور احرار است

سیرت خوبت کو گر تو ز احراری؟

گرچه بسیار بود زشت همان زشت است

زشت هرگز نشود خوب به بسیاری

به خوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو

گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری

سوی شهر خرد و حکمت ره یابی

گر خر از بادیهٔ بیهده باز آری

سخن حکمت از حجت بپذیری

گر تو از طایفهٔ حیدر کراری

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

سفله جهانا چو گرد گرد بنائی

هم بسر آئی اگر چه دیر بپائی

گرچه سرای بهایمی، حکما را

تو نه سرائی چو بی‌گمان بسر آئی

شهره سرائی و استوار ولیکن

چون بسر آئی همی نه شهره سرائی

جود خدای است علت تو و، ما را

سوی حکیمان تو از خدای عطائی

گرچه تورا نیست علم و، نیز بقا نیست

سوی من الفنج گاه علم و بقائی

آنکه بداند چگونگیت بداند

شهره سرایا که تو ز بهر چرائی

وانکه نیابد طریق سوی چرائیت

از تو چرا جوید آن ستور چرائی

دور فنائی و سوی عالم باقی

معدن و الفنج‌گاه توشهٔ مائی

راست رجائی و نغز کار ولیکن

راست بخواهی پر از فریب و رجائی

صحبت تو نیستم به کار ازیراک

صحبت آن را که‌ت او شناخت نشائی

دانا ما را پیسکان تو خواند

گرچه تو ما را به بیسه‌خوار نشائی

دنیا، پورا، تو را عطای خدای است

گر تو خریدار مذهب حکمائی

چون بروی تو عطاش با تو نیاید

پس تو چه بردی از این عطای خدائی؟

گرنه همی ساید این عطای مبارک

تو که عطا یافتی ز بهر چه سائی؟

آنکه عطا و عطا پذیر مر او راست

معدن فضل است و اصل بار خدائی

نیک نگه کن در این عطا و بیندیش

تا که تو، این عطا تو راست، کرائی

سر چه کشی در گلیم، خیز نگه کن

تا که همی خود کجا روی و کجائی

دهر تو را می به یشک مرگ بخاید

چارهٔ جان ساز، خیره ژاژ چه خائی؟

چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت

خویشتن از مرگ و یشک او بربائی

گر چه‌ت یکباره زاده‌اند نیابی

عالم دیگر اگر دوباره نزائی

هیچ میندیش اگر ز کالبد تو

خاک به خاکی شود هوا به هوائی

بند تو است این جسد، چرا خوری اندوه

گرت بباید ز تنگ و بند رهائی؟

جز که جسد را همی ندانی ترسم

زنگ جهالت ز جانت چو بزدائی؟

مادر تو خاک و آسمان پدر توست

در تن خاکی نهفته جان سمائی

نیک بیندیش تا همی که کند جفت

با سبک باقی این گران فنائی

جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت

چون به میانشان فگند خواست جدائی؟

آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟

وانکه بمیراندت چراش ستائی؟

گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟

گر نه ازین بارنامه جست و روائی

ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟

عقل چه دارد در این حدیث گوائی؟

رای تو را راه نیست در سخن من

گر تو به راه قیاس و مذهب رائی

جز که مرا و لجاج نیست تو را علم

شرم نداری ازین مری و مرائی؟

بند خدای است مشکلات و توزین بند

روز و شب اندر بلا و رنج و عنائی

دست خداوند خویش را چو ندانی

بستهٔ او را تو پس چگونه گشائی؟

اینکه قران است گنج علم خدای است

چونکه سوی گنج‌بان او نگرائی؟

هرچه جز از خازن خدای ستانی

جمله سؤال است و خواری است و گدائی

هرکه سوی جوی و چشمه راه نداند

بیهده باشدش کرد قصد سقائی

گر تو سوی گنج‌بانش راه ندانی

من بکنم سوی اوت راه‌نمائی

زیر لوای خدای جای بیابی

گر بنمائی مرا کز اهل لوائی

اهل عبا یکسره لوای خدایند

سوی تو، گر دوستدار اهل عبائی

حیدر زی ما عصای موسی دور است

موسی ما را جز او که کرد عصائی؟

آنچه علی داد در رکوع فزون بود

زانکه به عمری بداد حاتم طائی

گر تو جز او را به جای او بنشاندی

والله والله که بر طریق خطائی

جغدک را چون همای نام نهادی

ناید هرگز ز جغد شوم همائی

لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته است

روز و شب از گمرهی به رنج و بلائی

آل رسول خدای خبل خدایند

چونش گرفتی زچاه جهل برآئی

بر دل و جان تو نور عقل بتابد

چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائی

نور هگرز اندر آینه نفزاید

تا تو ز دانش همی درو نفزائی

کان و مکان شفا قران کریم است

چونکه تو بیمار از این مکان شفائی؟

زانکه نجوئی همی نه علم و نه دین بل

در طلب اسپ و طیلسان و ردائی

مرد به حکمت بها و قیمت گیرد

زیب زنان است ششتری و بهائی

ور تو حکیمی بیار حجت و معقول

زرد مکن سوی من رخان لکائی

پند ده ای حجت زمین خراسان

مر عقلا را که قبلهٔ عقلائی

قبلهٔ علمی و در زمین خراسان

زهد به جای است و علم تا تو بجائی

تا تو به دل بندهٔ امام زمانی

بندهٔ اشعار توست شعر کسائی

ادامه مطلب
یک شنبه 27 تیر 1395  - 7:30 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 39

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4320254
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث